eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
. جوابی بهش ندادم و اون سریع رفت. با خونه تماس گرفتم و به سوسن گفتم شوهرش رو بفرسته دنبالم، چون واقعا سر درد بدی داشتم. آرشام گفت: - خودم می برمت، می خوام یه سری به الینا جونم بزنم. با حرص نگاهش کردم و گفتم: - یعنی تو نمی دونی مامانم پیش خاله جانته و تو هم هنوز داری می گی تصادفا اومدی این جا؟ عجب رویی داری. بچه ها تازه یکی یکی از بهت خارج می شدن. بهروز گفت: - خاک تو سرت ملی! پسره رو که پروندی، تازه بعد این همه وقت روی خوش نشونت داده بود. یلدا ادامه داد: - ناقال، ما که نبودیم چی بهت گفته که ... دوباره به آرشام که انگار نه انگار که به طور غیر مستقیم بهش گفتم شرش رو کم کنه و مشغول صحبت با شقایق بود، نگاهی کردم و گفتم: - چیز مهمی نبود. خیلی خب، من کم کم می رم پایین تا رانندمون بیاد دنبالم، سردردم بدتر شده. آرشامم خدا رو شکر دیگه گیر نداد و من به سمت اتوبوس ها راه افتادم. کولم رو که برداشتم با چندتا از بچه ها که دیدمشون خداحافظی کردم و به سمت پارکینگ که عباس آقا اون جا بود رفتم. - سالم. - سالم خانم. کجا تشریف می برید؟ - خونه دیگه. - بله، ولی مادرتون گفتن برید خونه مهلقا خانوم. - بگه، من می رم خونه. از آینه نگاهی به من و حالت تهاجمیی که گرفته بودم کرد و گفت: - چشم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God
برعکس سوسن که مهربون و دوست داشتنی بود، شوهرش نچسب و رسمی بود، اما این رو خوب می دونست که رو دم من نباید پا بذاره چون اون وقت مثل سگ پاچش رو می گیرم. تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره ی مامان سریع گوشیم رو خاموش کردم، چون کامال مشخص بود چی می خواد بگه. تا به خونه رسیدم سوسن جلوم ظاهر شد و گفت: - سالم عزیزم. خوش گذشت؟ ناهار خوردی؟ - سالم سوسن جون. آره ممنون، ناهارم خوردم، فقط می خوام بخوابم، سرم درد می کنه. - چرا؟ نکنه یخ کردی؟ - نه بابا، از بس از دست این مهلقا خانم با اون لقمه گرفتنش واسم حرص خوردم، مامانمم که دیگه نور علی نور. سری تکان داد و گفت: - قرص واست بیارم؟ در حالی که به سمت اتاقم می رفتم "نوچی" گفتم. تنها کاری هم که کردم کشیدن تلفن اتاقم از پریز و سایلنت کردن موبایلم بود. حال لباس عوض کردنم نداشتم، اما با اون پالتو و کاله کم کم داشتم به یه کباب خوشمزه تبدیل می شدم. مجبوری بلند شدم و خواستم لباس هام رو دربیارم که یاد حرف متین افتادم و جلوی آینه رفتم و با دقت به خودم چشم دوختم. پالتوم تا باالی زانوهام بود، اما خدایی نسبت به پالتویی که فرناز پوشیده بود خیلی خیلی با حجاب بود. یقه اسکی کرم رنگم هم فقط یقه اش از زیر پالتو معلوم بود، اونم برای این که نمی خواستم گردنم مشخص باشه، کالهم هم که ... . آهان، حتما منظورش همین موهای خوشگلمه که از جلوش بیرون زده. پوفی کشیدم و همه لباس هام رو درآوردم و در حالی که مشغول پوشیدن لباس راحتی بودم با خودم گفتم: "به جهنم که پسره ی احمق خوشش نیومد. اصال ببینم، این که انقدر ادعا داشت اصال به ماها نگاهم نمی کنه، طبق روال همیشه باید فقط چکمه هام رو دیده باشه پس ... پس ... وای خدا، اون که گفت تیپم پس ... چقدر چرت و پرت فکر می کنم. اگه دیده باشه هم فقط یه نگاه بوده که اونم حالله و حتما بعدش گفته استغفرا...!" از تصور قیافش در این وضع پقی زدم زیر خنده و به سمت تختم شیرجه زدم و به ثانیه نکشید که غش کردم. *** مامان مثل شمر این طرف و اون طرف می رفت و بعد باالی سرم می ایستاد و فقط غر می زد. - نه من می خوام بدونم چی کار کردی که این پسره از وقتی از پیست برگشت تا اسم تو می اومد شروع به خندیدن می کرد و می گفت "وای الینا جون واقعا که دختر با مزه ای دارید."؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _اِ، به من چه؟ اون می خنده، من جواب باید پس بدم؟ اصال یارو منگوله که الکی می خنده. بعدم به جای این که من از شما طلبکار باشم که چرا اون پسره رو دنبال من راه انداختید، شما دست پیش رو گرفتید پس نیفتید؟ بدون این که به روی خودش بیاره کنارم نشست و گفت: - ملیسا من صالحت رو می خوام. آرشام همه چیز تمومه. می تونه خوشبختت کنه. اون با این که هنوز سنی نداره از باباتم بیشتر پول داره. - اوال اون کامل و به قول شما همه چیز تموم، من ناکاملم و برای من ازدواج زوده، بعدشم من هیچ عالقه ای به این بشر ندارم. - آخه دختره بی مغز، مگه من می گم همین االن عروسی کن و برو خونش و تا سال دیگه هم بچه بیار؟ دارم می گم نامزد بشید تا تو آماده بشی و این کیس خوبم از دستت نپره. بعدم عالقه و این حرفا همش کشکه. -مامان من، زندگی خودمه، خودمم تصمیم می گیرم و هر کسیم دلم بخواد انتخاب می کنم و اون شخصم مطمئنا آرشام نیست. مامان پوفی کشید و گفت: - واقعا که احمقی. - آره من احمق و شما هم عقل کل، لطفا دست از سر این احمق بردارید. مامان با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست. بی توجه به عکس العمل همیشگی مامان در هنگام کم آوردن مقابل من، به سمت آشپزخونه راه افتادم تا شرمنده شکم خوشگلم نشم. سوسن مشغول پختن شام بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت: - باز که با مامانت دهن به دهن گذاشتی. - الیناست دیگه، اگه به یه چیزی پیله کرد ول کن نیست. سوسن اخمی تصنعی کرد و گفت: - راجع به مامانت درست صحبت کن. با لبخند گفتم: - چشم خانم معلم. حاال اینا رو بی خیال، به فکر شکم من بدبخت باش، االناس که دیگه صدای قار و قورش سر به فلک بذاره. بدو هانی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
مامان دوباره پیله کرد روی ازدواجم. بابا هم هیچ حرفی نمی زد، مثل همیشه. باالخره با هم فکری مغز متفکر گروه، یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی رو خط بکشه. با ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه. دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار می رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بسه مامان، تو رو خدا بسه. باشه، هر چی تو بگی. مامان با تعجب نگام کرد و گفت: - واقعا؟ - آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار، باشه؟ تا چند روز کاری به کارم نداشته باش. مامان چشماش رو ریز کرد و به من خیره شد. - چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟ - از کجا بدونم نمی خوای منو سر بدوونی؟ -مادر من خودت خوب می دونی من از این عرضه ها ندارم. اصال امروز زنگ می زنم به آرشام واسه فردا قرار می ذارم برم خونشون، خوبه؟ مامان لبخند عمیقی زد و گفت: - عالیه. مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت. ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش. آی حرصم می گیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه. بعد از تلفن هم رو به من گفت: - حاضر شو سریع بریم خرید. - خرید واسه چی؟ - واسه فردا دیگه. وای مامان من به چه چیزایی فکر می کنه و من تو چه فکریم. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - الزم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟ - خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون! *** توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز رو یادآوری کرد. این که بعد کالسم سریع برم خونه تا خودم رو برای دیدن شاهزاده رویاهام، آرشام البته از دید مامانم آماده کنم. قضیه رو فقط واسه یلدا سر کالس آروم آروم تعریف کردم و اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کالس می خواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد. - خانم احمدی، یه لحظه لطفا صبر کنید؟ باهاتون کار دارم. برگشتم و با دیدن متین پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: - تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟ خودش رو به من رسوند و سر به زیر سالم کرد. - علیک سالم. - ببخشید من می خواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم؛ اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم. اوالال، چی شد؟! من که هنگ کردم. اصال متین رو به طور کل فراموش کرده بودم. از بس ذهنم درگیر آرشام و غرغرای مامان شده بود، هر چی شرط و شرط بندی بود از سرم پریده بود. با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطالح محترم. متین با شنیدن این حرفم سرش رو باال آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت: - من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت می خوام. راستش اون قدر از دست اون پسره عصبانی بودم که نفهمیدم چی می گم و ضمنا حق با شماست؛ نوع پوشش شما به من ربط نداره، یعنی به جز خودتون به هیچ کس ربطی نداره. شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید. من بابت این که باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید. نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت: - خدانگهدار. و رفت. نفس حبس شدم رو به زور بیرون دادم و گفتم: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God
_پدر سوخته عجب چشمایی داره! اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش جذاب ترین رنگی بود که تا حاال دیده بودم. بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه نمی کنه. آخه با این چشمایی که این داره نفس یارو رو بند میاره. یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به سمت خونه می رفتم و تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود. سیاست عجیبی داشت. در حالی که خودش رو متاسف نشان می داد، خودش رو هم تبرئه می کرد. مدام این جملش در ذهنم می پیچید "شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید." خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم رو متشنج کرد. با رسیدن به در خونه تمام فکرهام رو پشت در گذاشتم و داخل شدم. - سوسن خانم؟ سوسنی؟ سوسن با عجله از آشپزخونه بیرون اومد؛ ولی قبل از اون مامان از باالی پله ها سریع خودش رو به من رسوند و گفت: - کجایی تو؟ بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم. - بی خیال مامان، دیروز دوش گرفتم. االنم خیلی گشنمه. مامان با حرص گفت: - دیروزم ناهار خوردی! - وا؟! - واال! بدو خودت رو لوس نکن. - آی الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم. - زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به آرزوت نرسوندمت. از پس مامان که برنمیام. با عصبانیت پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشون رو انجام بدم. *** آی خدا عجب جیگری شدم. آی قربون خودم برم، چقدر ناناز شدم و چقدر ... - معلومه دو ساعت جلوی این آینه چی کار می کنی؟ - مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟ مامان لبخند مهربون کمیابش رو زد و گفت: - خیلی خوب شدی ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت: - بدو عباس آقا دم در منتظره. - اِ؟ خودم می رفتم. - حرف نباشه، بدو. با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم. *** رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب خرد کن روی اعصابم قدم زدن. باالخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبالشون لم بدم. - خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟ آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو روزی از نو. اصال یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟ اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم: - مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن. - وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - شما لطف دارید. بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت: - ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی باال رو بهت نشون بدم. با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه باال نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم: - آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
واقعا که دیدنیه. به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم: - چی؟ - خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری. -اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد. آرشام غش غش خندید و گفت: - خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه. - کوفت، رو آب بخندی! کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت: - خب می خواستی منو ببینی؟ - آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ... - آقا ببخشید؟ هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت: - چیه؟ - آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن. اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه! با عصبانیت به آرشام گفتم: - اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم. - نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ... - سالم. هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم. خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سالمش رو داد و منم مثل دیوار ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
_جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟ - اوه هانی اگه می دونستم مهمون داری مزاحمت نمی شدم. و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که می خوان گوسفند بکشن افتادم. - خب حاال که دیدی من این جام و مهمونشم، کارتون رو بگو و زود برو. - ایش، من اگه می دونستم که تو این جایی عمرا پام رو می ذاشتم تو این خونه. - دقیقا مثل من. - تو که ... آرشام وسط کل کل ما پرید و گفت: -بسه لطفا. آتوسا با من کار داری؟ - االن که سرت انقدر شلوغه نه. دلم واست تنگ شده بود، واسه همین اومدم. رو به آرشام گفتم: - من دیگه می رم. راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف می زنم. آشام گفت: - کجا می ری؟ امروز قرار بود تکلیفم رو روشن کنی. نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم: - فعال بای تا بعد. آرشام آتوسا رو پس زد و دنبال من اومد. رو به خدمتکار گفتم: - خانم کجان؟ - رفتن استراحت کنن. - پس از طرف من ازشون خداحافظی کنین. از در ساختمان که خارج شدم. آرشام دستم را کشید و گفت: - کجا می ری ملیسا؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 🍃کانال به سمت خدا🍃 💕join ➣ @Online_God