eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
_پدر سوخته عجب چشمایی داره! اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش جذاب ترین رنگی بود که تا حاال دیده بودم. بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه نمی کنه. آخه با این چشمایی که این داره نفس یارو رو بند میاره. یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به سمت خونه می رفتم و تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود. سیاست عجیبی داشت. در حالی که خودش رو متاسف نشان می داد، خودش رو هم تبرئه می کرد. مدام این جملش در ذهنم می پیچید "شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید." خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم رو متشنج کرد. با رسیدن به در خونه تمام فکرهام رو پشت در گذاشتم و داخل شدم. - سوسن خانم؟ سوسنی؟ سوسن با عجله از آشپزخونه بیرون اومد؛ ولی قبل از اون مامان از باالی پله ها سریع خودش رو به من رسوند و گفت: - کجایی تو؟ بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم. - بی خیال مامان، دیروز دوش گرفتم. االنم خیلی گشنمه. مامان با حرص گفت: - دیروزم ناهار خوردی! - وا؟! - واال! بدو خودت رو لوس نکن. - آی الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم. - زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به آرزوت نرسوندمت. از پس مامان که برنمیام. با عصبانیت پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشون رو انجام بدم. *** آی خدا عجب جیگری شدم. آی قربون خودم برم، چقدر ناناز شدم و چقدر ... - معلومه دو ساعت جلوی این آینه چی کار می کنی؟ - مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟ مامان لبخند مهربون کمیابش رو زد و گفت: - خیلی خوب شدی ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت: - بدو عباس آقا دم در منتظره. - اِ؟ خودم می رفتم. - حرف نباشه، بدو. با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم. *** رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب خرد کن روی اعصابم قدم زدن. باالخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبالشون لم بدم. - خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟ آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو روزی از نو. اصال یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟ اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم: - مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن. - وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - شما لطف دارید. بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت: - ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی باال رو بهت نشون بدم. با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه باال نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم: - آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
واقعا که دیدنیه. به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم: - چی؟ - خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری. -اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد. آرشام غش غش خندید و گفت: - خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه. - کوفت، رو آب بخندی! کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت: - خب می خواستی منو ببینی؟ - آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ... - آقا ببخشید؟ هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت: - چیه؟ - آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن. اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه! با عصبانیت به آرشام گفتم: - اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم. - نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ... - سالم. هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم. خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سالمش رو داد و منم مثل دیوار ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
_جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟ - اوه هانی اگه می دونستم مهمون داری مزاحمت نمی شدم. و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که می خوان گوسفند بکشن افتادم. - خب حاال که دیدی من این جام و مهمونشم، کارتون رو بگو و زود برو. - ایش، من اگه می دونستم که تو این جایی عمرا پام رو می ذاشتم تو این خونه. - دقیقا مثل من. - تو که ... آرشام وسط کل کل ما پرید و گفت: -بسه لطفا. آتوسا با من کار داری؟ - االن که سرت انقدر شلوغه نه. دلم واست تنگ شده بود، واسه همین اومدم. رو به آرشام گفتم: - من دیگه می رم. راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف می زنم. آشام گفت: - کجا می ری؟ امروز قرار بود تکلیفم رو روشن کنی. نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم: - فعال بای تا بعد. آرشام آتوسا رو پس زد و دنبال من اومد. رو به خدمتکار گفتم: - خانم کجان؟ - رفتن استراحت کنن. - پس از طرف من ازشون خداحافظی کنین. از در ساختمان که خارج شدم. آرشام دستم را کشید و گفت: - کجا می ری ملیسا؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 🍃کانال به سمت خدا🍃 💕join ➣ @Online_God
🍃 آهان به نکته ی خوبی اشاره کردی. نکته چیه؟ دقیقا زدی وسط خال. موضوع همینه، من هنوز بچه ام و به هیچ وجهم قصد ازدواج ندارم. امروز اومده بودم بهت همین رو بگم. ببین آرشام، حداقل تا وقتی دکترامم نگیرم ازدواج نمی کنم، بعدم واقعا ببخشید که انقدر رکم؛ اما اصال هیچ حسی بهت ندارم. - اوال که تو بچه نیستی. دوما من عاشق همین بچگی و شیطنتاتم. سوما تا هر وقت بخوای منتظرت می مونم و هیچ وقتم مانع درس خوندنت نمی شم و مهم تر از همه اینا اون قدر دوست دارم که می تونم عاشق خودم بکنمت. - پوف، من می گم نره تو می گی بدوش! من نمی خوامت، می فهمی؟ من دوست دارم قبل از ازدواجم عاشق بشم، نمی خوام بگم خیلی رمانتیک اما به تو حتی یه کوچولو هم عالقه ندارم. - من تمام سعیم رو می کنم تا عاشقت کنم. - نمی تونی. - می تونم. - نمی تونی. - می تونم. - به جهنم! هر تالشی می خوای بکن؛ اما از حاال بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام، ضمنا مهمونتم منتظرته. هنوز پام به خونه نرسیده بود که مامان شروع کرد به بازجویی. با اون بیگودی های روی سرش دقیقا شبیه مادام مارپل شده بود. - چی شد؟ چی گفتی؟ آبروم رو که نبردی؟ اصال چقدر زود اومدی. وای نکنه اصال نرفتی؟ به خداوندی خدا ملیسا اگه ... - وای بسه مامان. یه نفس بگیر بعد پشت سر هم حرف بزن. رفتم خونشون با هم صحبت کردیم. قرار شد به هم وقت بدیم هم رو بیشتر بشناسیم، ضمنا همه چیز داشت مطابق میل شما سر می شد که آتوسا خانم رسیدن. - چی؟ آتوسا؟ خاک تو سرت ملیسا، یه کم از این دختره ی بی ریخت یاد بگیر. یه کم از خوشگلی تو رو نداره، در عوضش یه دنیا سیاست داره. - اَه مامان بس کنین. من صد سال حاضر نیستم واسه ی هیچ پسری خودم رو کوچیک کنم. قابل توجهتون باید بگم آرشام محل سگم بهش نذاشت. - آرشام هر پسری نیست خره، اون می تونه آینده ی ده نسل بعدتم فراهم کنه. حاال محل به آتوسا نمی ذاره؛ اما تو با این بچه بازیات این دوتا را به هم نزدیک می کنی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
تو دلم گفتم: "به جهنم!" اما تو روی مامان اخم کردم و گفتم: - غلط کرده. ولی مامان آرشام اون قدرا هم خر نیست که به این دختره پا بده تا خودنمایی کنه. حاال هم می خوام یه چیزی کوفت کنم اگه اجازه بدید. مامان بدون این که جوابم رو بده به سمت تلفن رفت و منم خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا شکم بیچارم رو پر کنم. *** جلوی آینه ایستادم تا سریع آماده بشم و برم دانشگاه. تیپ همیشگیم رو زدم و تا مقنعم رو سر کردم و موهای تافت زدم رو بیرون ریختم. یاد حرف متین افتادم. خدایا چرا حرفای این پسر انقدر ذهنم رو مشغول کرده؟ اومدم بی خیال بشم و از جلوی آینه رد بشم که تصویر چشمای متین جلوی چشمام جون گرفت. واقعا چقدر چشماش معصوم و دوست داشتنیه. با حرص پوفی کشیدم و سعی کردم که افکارم رو پس بزنم، اما مگه می شد؟ زیر لب گفتم: - لعنت بهت، لعنت به حرف زدنت و چشمات. موهام رو محکم تو زدم و مقنعم رو جلو کشیدم. آهان، این شد. برای قانع کردن خودم هم گفتم: "این طوری شاید بتونم به متین نزدیک تر بشم و شرط رو ببرم." آخ خدا چه حالی می ده کوروش اون موهای بلند و خوشگش رو بتراشه. وای بهروز بگو، احتماال به خاطر عادتی که کرده کف کله کچلشم ژل می ماله. نازنین و شقی و یلدا هم با چادر! از تصورش پقی زدم زیر خنده. دوباره به قیافم تو آینه نگاه کردم و گفتم: - یعنی میشه؟ با صدای سوسن که گفت: "خانم لطفا یه کم سریع تر، دیرتون شد." به خودم اومدم و جلدی رفتم پایین و بدون توقف خودم رو به ماشینم رسوندم و دِ برو که رفتیم. رسیدم دانشگاه. طبق معمول باز دیر شده بود. سریع رفتم تو کالس. سرم رو انداختم زیر و در زدم و وارد کالس شدم. برای چند لحظه سکوت مطلق تو کالس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد. رو به استاد سالم کردم. سهرابی سریع جوابم رو داد و گفت: - نمی خواد چیزی تعریف کنی. از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتماال امروز وقتت رو گرفتن و تو سر موقع به کالس نرسیدی. بشین؛ اما دیگه تکرار نشه. جانم؟ چی گفت؟ حراست؟ یعنی چهارتا تار مویی که بیرون می ذاشتم انقدر تو چشم بوده؟ بی خیال شدم و نشستم کنار یلدا که هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد. بدون این که نگاهش کنم به استاد خیره شدم و تا آخر کالس جیکم درنیومد. با خروج استاد از کالس، منم سریع وسایلم رو جمع کردم تا جیم بزنم که یلدا بازوم رو چسبید. - ناکس عجب چیزی هستی. تو دیگه ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
کوروش و بقیه هم دورم جمع شدن؛ اما من تمام نگاهم به متین بود که آرام و سر به زیر از کالس خارج شد. کوروش چونم رو گرفت و سرم رو باال برد و گفت: - ببینمت. وای خدا، چقدر مظلوم شدی. شقایق گفت: - زود موهات رو درست کن حالم رو به هم زدی. هر کدوم یه چیزی گفتن و آخر یلدا گفت: - نکنه واقعا حراست بهت گیر داد؟ تو که گفتی رییس حراست دوست باباته. از جام بلند شدم و گفتم: - بچه ها من عوض شدم، دیگه اون آدم قبلی نیستم. همشون با چشمایی که عین وزغ بیرون زده بود گفتن: - چی؟ - آره درسته، من اون آدم قبلی نیستم؛ اما می دونید بدبختیم چیه؟ اونا پرسشگر نگاهم کردن. خندم رو کنترل کردم و با جدیت گفتم: - بدبختیم اینه که آدم بعدیم نیستم! کوروش از خنده منفجر شد. خودمم پقی زدم زیر خنده و یلدا هم چنان زد پس سرم که مغزم نود درجه تاب خورد. بهروز گفت: - ببین نیم وجبی چطور ما رو سر کار گذاشته. نازنین گفت: - یعنی واسه سهرابی خودت رو این شکلی کردی؟ ابروم رو باال انداختم و گفتم: - نچ، واسه خاطر آقا متین. کوروش با خنده گفت: - تو دیگه چه مارمولکی هستی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
شقایقم گفت: - بیخود زور نزن، اون حتی نگاهتم نمی کنه. - خواهیم دید. *** در حالی که با کوروش کل کل می کردم و بقیه بچه ها هم هرهر می خندیدن وارد کافی شاپ شدیم. سر میز همیشگی نشستیم و من سفارش شکالت داغ برای همه دادم. قرار شد مهمون بهروز باشیم. با حس لرزش گوشی درون جیبم دو انگشتی گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و با دیدن شماره آرشام پوفی کشیدم. یلدا گفت: - چیه؟ چرا انقدر عصبانی شدی؟ نکنه این پسر سیریشه س؟ شقایق گفت: - آرشام رو می گی؟ با سر تایید کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. اصال حوصلش رو ندارم. نازی گفت: - وای دلت میاد؟ طرف که خیلی نانازه. بهروز اوهومی کرد و گفت: - ضعیفه، من این جا برگ چغندرم دیگه؟ نازی خندید و گفت: - خفه بمیر گلم! شقایق رو به من گفت: - ملی؟ ملی؟ اون جا رو. به سمت در ورودی که شقایق اشاره کرده بود برگشتم و چشمام از دیدن صحنه رو به روم اندازه یه نعلبکی شد. زیر لب گفتم: - چی شد؟ کورش خندید و گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
_بیا، اینم از بچه مثبت کالسمون؛ تو زرد از آب دراومد! یلدا گفت: - چی می گی کوروش؟ نگاه به چادر و حجاب دختره بکن بعد حرف الکی بزن. شقایق با حرص گفت: - فعال که دور دور چادریاست. تمام وجودم چشم شده بود و خیره به متین و دختر همراهش نگاه می کردم. هر دو سر به زیر سر میز نشستن. بدون این که حتی به هم نگاهی هم بندازن. متین که مشغول بازی با دستمال روی میز بود و دختره هم که با اون صورت بانمکش چادرش رو تا نزدیکی ابروهایش کشیده بود و به دستای متین خیره شده بود. از جا بلند شدم. یلدا گفت: - کجا؟ - می رم ببینم چه خبره. دستم رو کشید و گفت: - آخه به تو چه مربوطه؟ بی توجه به حرفاش دستم رو محکم از دستش کشیدم و گفتم: - آدمش می کنم! و قبل از هر عکس العمل دیگه ای سریع به سمت میز متین اینا رفتم. قبل از این که به میزشون برسم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. "آخه به من چه؟ چی چی رو به من چه؟ پسره ی پررو از تیپ من ایراد می گیره و نصیحتم می کنه اون وقت خودش ... اَه، به من چه؟" اومدم مثل بچه ی آدم برگردم سر جام بشینم که یهو متین سرش رو به سمتم برگردوند و از جاش بلند شد. - سالم. نگاهم رو از اون که دوباره به کفشاش خیره شده بود گرفتم و به دختر رو به روش نگاه کردم. دختره با یه لبخند بانمک نگاهی به سر تا پام کرد و سالم کرد. - علیک سالم. بی اختیار لحنم طلبکار بود. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
زدم به طبل بی عاری و گفتم: - شما هم که این جایید. خوب شد دیدمتون می خواستم ازتون جزوه ی امروز رو بگیرم. - بله حتما، بفرمایید بشینید. به جهنم من که گند زدم، چه یه وجب چه صد وجب! - چشم، با اجازه. متین رو به دختره گفت: - ایشون خانم احمدی، هم کلاسیم هستن و ایشونم دختر داییم، مائده جان. "جان؟ مائده جان؟ خاک تو سرت ملی با این شرط بندیت! طرف نامزد داره." - از آشنایی با شما خرسندم. منم همون که تو گفتی. - و همچنین. تازه به صورت طرف نگاه کردم. مائده به معنای واقعی کلمه زیبا و خواستنی بود، مخصوصا با اون ابروهای به هم پیوستش. متین از توی کیفش جزوه رو برداشت که گارسون اومد تا سفارش بگیره. - شما چی میل دارید؟ به سمت بچه ها که مثل کسایی که رفتن سینما مشغول کوفت کردن شکلات داغ و دید زدن میز ما بودن، نگاهی کردم و گفتم: - شکلات داغ. متین گفت: - دو تا شکلات داغ، مائده جان شما چی؟ مائده لبخندی زد و گفت: - من کیکم می خوام، آخه خیلی گرسنم. - پس سه تا شکالت داغ و ... نگاهی به من کرد و رو به گارسون ادامه داد: - و سه تا پای سیب. - ممنون. قابلتون رو نداره. بفرمایید، اینم جزوه ی امروز جزوه رو گرفتم و دوباره زیر چشمی به مائده نگاه کردم. حالت چهرش جوری بود که آرامش خاصی رو به قلب آدم میداد. البته آدم، نه من، من که خودم یه پا فرشتم. موبایل مائده زنگ خورد و اون با هیجان جواب داد: - وای، سلام مامان. ... - - خوبید؟ ... - - ممنون. ... - - نه دیگه می رم خونمون. ... - - آره با متینم. ... - نگران نباشید گرسنه نمی مونم. ... - - چشم، از من خداحافظ. رو به متین گوشی رو گرفت و گفت: - مامانه. - سلام مامان. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری