#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_شانزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"خاک تو سرم! دیدی نامزدشه؟ اصلا چرا خاک تو سر من؟ خاک تو سر بچه ها که منو مجبور به این شرط بندی
کردن، وگرنه من بچه به این آرومی."
مائده باز با اون لبخند نانازش پرید وسط افکار بی سر و ته من و گفت:
- شما همیشه انقدر آرومید؟
- من؟ نه بابا، تنها چیزی که نیستم آروم بودنه.
خندید و گفت:
- به چهرتونم می خوره از اون بچه شیطونا باشید.
خندیدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
"دارم می میرم از فضولی."
- آخ راستی نامزدیتونم تبریک می گم، آقا متین چیزی بروز نداده بودن.
آخه یکی نیست به من بگه متین مگه با تو حرفم می زنه که بخواد چیزی بروز بده؟ ای بمیرید همتون با این شرط
بندیتون! لبخندی زد و تا اومد جواب بده گارسون رسید و سفارشا رو روی میز چید و متینم مکالمش رو تموم کرد.
مائده گفت:
- نه عزیزم، من و متین خواهر برادر رضایی هستیم.
هان؟ چی میگه؟ کاش زیر دیپلم حرف می زد منم بفهمم. فکر کنم قیافم تابلو بود که نفهمیدم. اونم برام توضیح داد
که چون مامانش رو هنگام به دنیا اومدنش از دست داده، عمش یعنی مادر متین بهش شیر داده و برای همینم حاال این
دوتا به هم محرمن.
- اوه، بابت فوت مادرتون واقعا متاسفم!
- ممنون عزیزم.
الهی! نفسم رو با آسودگی بیرون دادم، خب توجیهش اینه که هنوز شرط بندی پا بر جاست.
- بفرمائید میل کنید.
باز تشکر کردم و شروع به خوردن کردم.با دیدن یلدا که بال بال می زد و اشاره می کرد برم پیششون، ابروهام رو باال انداختم. یلدا بای بای کرد، یعنی می
خوان برن و بعدم دستش رو چند بار باالا و پایین برد، یعنی خاک تو سرت، بعدم کیف و موبایلم رو نشون داد. با
انگشتم به طور نامحسوس ئو رو نشون دادم که یعنی دو دقیقه بتمرگید سر جاتون تا من بیام.
- خب مائده جان، خیلی از دیدنت خوشحال شدم، کاش می شد بیشتر باهات آشنا می شدم.
خندید و گفت:
- من تو دانشگاه فلسفه می خونم، میام یه سری به متین بزنم سراغ تو هم میام عزیزم.
- ممنون، خوشحال می شم.
به سمت متین برگشتم و گفتم:
- بابت همه چیز ممنون. فردا جزوتون رو میارم.
فقط یه لحظه نگام کرد و گفت:
- خواهش می کنم، نوش جان. جزوه باشه پیشتون، تا چهارشنبه احتیاج ندارم.
از جا بلند شدم و با مائده دست دادم و و از متین خداحافظی کردم و د برو که رفتیم.
***
- وای ملیسا، چه رویی داری دختر.
- ملی حاالا دختره کی متین بود؟
- چرا هر چی بهت اشاره می کردم نمی اومدی؟
به سمت بچه ها برگشتم و گفتم:
- چه خبرتونه هی پشت سر هم سوال می پرسید؟ دختره، دخترداییش بود.
یلدا گفت:
- حتما نامزدشم بود.
- نه بابا، با هم خواهر و برادرن یه جوارایی، چون مامان متین به هر دوشون شیر داده.
کوروش خندید و گفت:
- مامان من به منم دلش نیومده شیر بده، اون وقت مامان این پسره هم زمان دو نفر رو ساپورت می کرده.#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خلاصه با شوخی و مسخره بازی به دانشکده برگشتیم.
فرناز دم کلاس کشیک می کشید و تا ما رو دید آینه ی جیبیش رو شوت کرد تو کیفش و اومد.
- کوروش باید باهات حرف بزنم.
و بدون این که حتی منتظر جوابی از کوروش باشه، دست اون رو گرفت و کشید.
یلدا آروم گفت:
- از این دختره متنفرم.
شقایق و نازی هم با سر حرف اون رو تایید کردن. بهروز آروم گفت:
- دختره ی عوضی اون قدر عشوه خرکی میاد که حالت تهوع بهم دست می ده. نمی دونم چرا کوروش انقدر بهش رو
می ده.
شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:
- یعنی با کوروش چی کار داره؟
- بی خیال، بریم تا استاد نیومده.
بعد هم خودم وارد کلاس شدم.
وسطای کلاس بود که کوروش وارد کلاس شد. با اولین نگاه بهش متوجه شدم شدیدا عصبانیه.
شقایق آروم گفت:
- معلوم نیست دختره ی اکبیری چی بهش گفته!
استاد گفت:
- ساکت، چه خبره؟
تا آخر کلاس ساکت نشستیم و همین که استاد از کلاس خارج شد به طرف کوروش حمله کردیم.
- چی شد؟
- فرناز چی کارت داشت؟
- هی، با تو هستما.
کوروش با حوصله دفترش رو تو کیفش گذاشت و زیپش رو بست و از جا بلند شد.
ملی باید باهات حرف بزنم.
- چی شده؟
کوروش کلید ماشینش رو به بهروز داد و گفت:
- ماشینم امروز دستت باشه، من با ملی می رم.
بهروز با خوشحالی کلید رو قاپید و گفت:
- بچه ها بزنید بریم ددر.
یلدا و شقایق هم که اخم های در هم کورش رو دیدن، سریع همراه بهروز رفتن، نازی هم که زودتر از همه با بهروز
همراه شد. با کوروش به سمت ماشین حرکت کردیم. هیچ حرفی نمی زد و تمام طول مسیر تو فکر بود.
همین که سوار ماشین شدیم، آروم گفت:
- برو یه جای خلوت.
بی هدف شروع به حرکت کردم.
- چی شده کوروش؟
- ملی یه غلطی کردم خوردم که هیچ جوره نمیشه جمعش کرد.
- چی کار کردی؟
- من خر ... من ... من ...
- اَه، تو چی؟
- زهرمار، انقدر وسط حرفم نپر تا بگم.
سکوت کردم. چند لحظه گذشت تا گفت:
- فرناز حامله س.
- خب این که سورپرایز نیست، همچین دختری ... صبر کن ببینم، نکنه از تو ...
- آره، من خر همون بعد از ظهر روزی که از توچال برگشتیم دانشگاه، خواستم برسونمش خونشون که گفت برم
خونشون و اصرار کرد. کسیم خونشون نبود و خب اونم رفت واسم شربت بیاره ...
- وای کوروش نگو مثل دخترای چشم و گوش بسته شربتی رو خوردی که نمی دونستی چی توشه و بیهوش شدی و ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
بسه دیگه، من کی همچین حرفی زدم؟ اون فقط با نوع لباس پوشیدن و عشوه هاش تحریکم کرد.
- خاک تو سرت!
- نگفتم بهت که فحشم بدی.
- پس چی کار کنم؟
- چه می دونم؟ یه راهنمایی ...
- برو بگیرش.
- چی می گی؟
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟
- اون حتی باکره هم نبود چطور من ...
- وای خدا، نگو که از خنده دل درد گرفتم. اون حتی اگه باکره هم بود تو اهل ازدواج و این حرفا نیستی.
- خب تو که می دونی، بگو چه غلطی بکنم؟
- بسپارش به من، فقط احتماال یه بیست، سی میلیونی واست آب می خوره.
-به جهنم، تو بگو صد میلیون، فقط از شرش خالصم کن. دختره ی احمق میگه تا هفته ی دیگه بهت وقت می دم بیای
خواستگاری.
- حالا تو مطمئنی حامله س؟
- جواب آزمایشش که این طوری می گفت.
- شاید جعلی باشه، یا مال تو نباشه.
- نباید بذارم مامان اینام چیزی بفهمن، می فهمی که؟
- ملیسا جون؟ بهاره گفت کارم داشتی.
به قیافه ی غرق در آرایشش خیره شدم و گفتم:
- آره فرناز جون، میای با هم یه سری بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه؟
نگاهی الکی به ساعتش کرد و لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
- اوم، خب میشه بدونم چی کارم داری؟دلم می خواست پشت گردنش رو با دست چپم بگیرم و با دست راستم دوتا کف گرگی برم تو صورتش و بعدم با کله
بزنم تو دماغ عملیش و ... اوه اوه، چقدر خشن! نه، بی خیال.
- در رابطه با موضوع تو و کوروشه.
همچین نیشش باز شد انگار با این گندی که زده باید اسکار هم بهش داد.
- خب، ولی من که حرفام رو با خودش زدم و اونم پذیرفته.
نه بابا، شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- می دونم. خود کوروش ازم خواهش کرده حرفای آخر رو باهات بزنم.
- باشه، بریم.
همچین مثل جت راه افتاد که وقتی به کافی شاپ رسیدیم نفس نفس می زدم. خاک بر سر دو دستی بازوم رو چسبید.
اَه، ولم کن من که فرار نمی کنم. با هم وارد کافی شاپ شدیم و یه جای پرت تو طبقه ی دوم نشستیم.
- خب؟
به صورت منتظرش نگاه کردم. "خب بریم سراغ مرحله ی اول نقشه، یعنی مطمئن شدن." از اون جایی که می
دونستم فرناز هر چی تو مغز پوکش می گذره تو چشماشم میشه دید، گفتم:
- خب ما باید اول مطمئن بشیم که تو حامله ای و مهم تر از همه، بچه مال کوروشه.
بدون هیچ ترسی گفت:
- باشه فردا می ریم آزمایش. چه می دونم؟ دی اِن اِی و از این کوفتا.
خب پس واقعا بچه مال کوروشه. مرحله ی دوم، مقدمه چینی بود.
- خیلی خب، خود کوروشم قبول داره که بچه مال اونه، اما ...
- اما چی؟
- خانوادش بد کوفتایین.
- یعنی چی؟
- بیچاره کوروش دیروز غیر مستقیم به پدرش گفته می خواد با دختر دوست باباهه ازدواج نکنه و یکی دیگه رو می
خواد، ندیدی چه قشقرقی به پا شد.
چشمای بابا قوریش رو ریز کرد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_مگه باباش می خواد اون با کس خاصی ازدواج کنه؟
خودم رو هیجان زده نشون دادم و گفتم:
- آره، باباش می خواد به زور شوهرش بده، نه یعنی زنش بده، طرفم از این خر پولاس که ...
گارسون وسط حرفم پرید و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:
- سلام ملی خانوم. چی سفارش می دین؟
خاک تو سر این بچه ها کنن، از بس تو این کافی شاپ کوفتی اسمم رو بلند بلند صدا کردن اینم فهمیده. جدی
نگاهش کردم و گفتم:
- دوتا آب پرتقال.
از فرنازم نظر نپرسیدم اصلا، کارد بخوره تو شکمش. گارسون رفت و من دوباره رفتم تو دور خالی بندی.
- آره، می گفتم. دختره دختر شریک باباشه. فکر نکن مالیه ها، خیلی هم بی ریخته، ولی تا دلت بخواد خونه و ملک
داره.
- کوروشم دوستش داره؟
- نه بابا، مگه کوروش آدمه که کسی رو دوست داشته باشه؟ اون فقط فکر ارث باباشه. آخه باباش گفته اگه با محبوبه،
همون دختر پولداره دیگه، ازدواج نکنه از ارث مرث خبری نیست و کوروش باید بره گدایی!
- نه بابا!
- جون شما.
- پس من چی؟ یعنی تکلیف من و این بچه چی میشه؟
"آخ نگو که جیگرم برای مظلومیت تو یکی کباب شد، پررو!" مرحله ی سوم، تیر خالص بود.
- فرناز من طرف توام، هر چی باشه ما هم جنسیم. منم چند بار موقعیت حالای تو رو داشتم.
"البته به گور بابام خندیدم اگه همچین غلط هایی بکنم."
ادامه دادم:
- به نظر من که حقت رو ازش بگیر و خودتم از شر این بچه خالص کن.
با ناراحتی نگام کرد و گفت:
- چطوری؟به راحتی، برو بهش بگو سی میلیون بده تا بچه رو سقط کنم و بعدم برو بچه رو بنداز و با پولتم یه حال اساسی کن.
- اما آخه من کوروش رو دوست دارم.
ای خاک تو سرت، دو ساعته دارم فک می زنما. گارسون سفارشا رو آورد و من یه نفس تا ته لیوان رو سر کشیدم و
فرناز هم فقط به دستاش خیره شده بود.
- فرناز جون، عشق و عاشقی کیلو چنده؟ وقتی باباش از ارث محرومش کرد، با این پسر تن پروری هم که من می بینم
باید بری کلفتی تا از گشنگی نَمیری.
"وای خدا اگه کوروش بفهمه پشت سرش چی گفتم خفم می کنه."
- از من گفتن بود، تو با کوروش به هیچ جا نمی رسی.
"چرا به یه جا می رسی. به کجا؟ خونه ی پدر پسر شجاع، اِوا خاک بر سرم اون که زن داره، ای فرناز شوهر دزد!"
- مرسی از راهنماییت، من می خوام یه کم فکر کنم.
- باشه گلم، فکرات رو بکن.
از جاش بلند شد و گفت:
- من می رم خونه، کالس رو نمیام.
- اوکی.
"حالا نه این که حضور نداشته باشه بار علمی کلاس کم میشه!"
- بای.
"های! آخ جون رفت و آب میوه رو هم نخورد، کوفت بخوره دختره ی چشم سفید!"
آب پرتقال رو خوردم و سریع خودم رو به کلاس رسوندم. وای خدا، بازم سهرابی رفته سر کلاس و من دیر رسیدم.
***
دوتا تقه به در زدم و در رو باز کردم.
- سلام.
سهرابی با دیدنم پوفی کشید و کتابی رو که تو دستش بود تقریبا پرت کرد روی میز و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- چه سلامی خانوم محترم؟ این چه وضع کلاس اومدنه؟ این دفعه چه بهونه ای می خواین جور کنین؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_شانزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
واقعا اگه به نظرت این کلاس انقدر مسخره و پیش پا افتاده س که ارزش سر وقت اومدن رو نداره، نیا خانوم، نیا سر
کلاس. کلاس من حرمت داره. بفرمایید بیرون و این ترمم درس رو حذف کنید، وگرنه خودم با صفر می اندازمت.
"اوه مای گاد، این دیگه امروز چشه که مثل سگ پاچه می گیره؟ مرتیکه جلوی بقیه سنگ روی یخم کرد."
هنوز به چشماش خیره بودم و هیچ صدایی هم غیر از نفس زدن های عصبی اون نمی اومد. نه، این طوری نمی شد،
منم باید حالش رو می گرفتم.
- تو اگه استاد بودی و عقده ای نبودی، لازم نبود برای پنج دقیقه دیر اومدن سر کلاست به هزار جور دروغ متوسل
شم.
- حرف دهنتون رو بفهمید خانم محترم.
- تو بفهم. چطور غرور یه دانشجو رو جلوی همکلاسی هاش خرد می کنی؟ واقعا برات متاسفم. معلومه که حذف می
کنم، چون حتی یه لحظه هم نمی خوام ریخت نحست رو ببینم.
در رو محکم بستم و در حالی که اشکام دراومده بود، به سمت ماشینم دویدم. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز رو
نداشتم. تقصیر خود خرمه، کاش اصلانرفته بودم، حداقل یه غیبت خورده بودم بهتر از این گند بود. گوشیم مرتب
زنگ می خورد، با عصبانیت موبایلم رو از ماشین بیرون انداختم.
*
- چی شده ملیسا خانم؟
- اصلا حوصله ی هیچ کسی رو ندارم سوسن، هیچ کس مزاحمم نشه.
- ملیسا ...
- مگه با تو نیستم؟
- بله خانوم، حتما.
داخل اتاقم رفتم و با مشت به جون خرس پشمی بزرگ گوشه اتاقم افتادم. انقدر زدمش که به نفس نفس افتادم و
افسوس خوردم که چرا به جای این خرس، سهرابی جلوی دست و بالم نبود تا لهش کنم.
*
سر میز نشستم و سوسن کباب شامی های خوشمزش رو گذاشت روی میز. غیر از دوتا لیوان آب پرتقال توی کافی
شاپ، هیچ چیز دیگه ای نخورده بودم. دو سه تا لقمه بیشتر نخورده بودم که بابا رسید. مثل همیشه جواب سلامم رو با
تکون دادن سرش داد و رو به روم نشست.رو به سوسن گفت:
- خانم کجان؟
- حمامن.
بابا برای خودش لقمه ای گرفت و خورد.
غذام رو تموم کردم و بلند شدم.
بابا رو به من گفت:
- بشین ملیسا.
با تعجب نشستم و گفتم:
- بله؟ با من کاری داری؟
- این استادتون کی بود؟
- کی؟
- همون که امروز باهاش بحثت شده؟
- نگرانت بود. گفت تلفن همراهت و تلفن اتاقت رو جواب ندادی، ناراحت بودی و اعصابت خرد بود، بعدم ماجرا روکی بهتون گفته؟ خب معلومه اون کوروش دهن لق!
تعریف کرد.
- خیله خب، حاال اسمش رو واسه چی می خوای؟
- خب معلومه، می خوام یه درس حسابی بهش بدم.
- لازم نکرده پدر من، من خودم از پس خودم برمیام.
- اگه برمی اومدی که مثل بچه ها قهر نمی کردی بیای خونه.
- حالا هر چی، نیازی نمی بینم شما خودتون رو درگیر این موضوع کنید.
- خب این نظر توئه، نه من.
با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم:
- آره، راست می گید، تو این خونه تنها چیزی که مهم نیست نظر منه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
خواستم از آشپزخونه بزنم بیرون که مامان با اون حوله ی کالهیش جلوی راهم رو گرفت و گفت:
- باز چی شده؟
با گفتن "خدایا منو بکش و راحتم کن." به سمت اتاقم رفتم تا به کوروش زنگ بزنم و فحش کشش کنم.
*
- یعنی خاک بر سرت ملیسا! خب فامیل سهرابی رو می گفتی تا بابات حالش رو بگیره.
-کوروش من می گم نره، تو می گی بدوش؟ موضوع اینه که من نمی خوام پدر مادرم توی تمام مسائلم دخالت کنن.
- از بس خری!
- مرسی واقعا.
-نه دیگه، بهت برنخوره. بابات داره روشن فکر بازی درمیاره و می خواد حمایتت کنه، اون وقت تو می گی چرا من
بهش ماجرا رو گفتم.
- باشه من خر، پس لطفا دور من یکی رو خط بکش. دلیلی نداره با یه خر دوست باشی.
کوروش که دید بهم برخورده گفت:
- من تو رو با دنیا عوض نمی کنم. خیلی خب، معذرت، نباید به بابات می گفتم.
- دیگه تکرار نشه لطفا.
- چشم.
برای عوض کردن بحث گفتم:
- فرناز چیزی بهت نگفت؟
- نه فعلا.
- اوکی، من کار دارم.
- خب به من چه؟
- یعنی خداحافظ.
- خب مثل آدم بگو "کوروش جون ببخشید مزاحمت شدم، خداحافظ."
- اوه اوه، نچایی کوروش جون! ببخشید که گند زدی با اون کار کردنت .اه، چقدر پیله ای! من که معذرت خواهی کردم.
- باشه معذرت خواهیت رو می پذیرم کنیزک! فدام بشی کوروش جان! همیشه مزاحم بدون نقطتم، بای. اوه، راستی
کاش دیگه ریخت نحست رو نبینم.
کوروش خندید و گفت:
- آهان، حالا شدی ملی خودم. مرسی ارباب، بای.
*
با اراده ای محکم رفتم در آموزش گروه تا درسی که با سهرابی داشتم حذف اضطراری کنم. هنوز منتظر بودم تا نوبتم
بشه که متین رسید و ازم خواهش کرد چند دقیقه وقتم رو در اختیارش بذارم. "بابا با ادب!" با هم رفتیم بیرون
ساختمون و روی یه نیمکت با بیشترین فاصله ی ممکنه نشستیم. "نخورمت یه وقت!"
- خب راستش می خواستم باهاتون درباره ی دکتر سهرابی صحبت کنم.
- دلم نمی خواد ازش چیزی بشنوم.
- بله، کاملا درکتون می کنم. راستش دیروز من با ایشون درمورد رفتارشون با شما صحبت کردم.
نه بابا، داستان داره جالب میشه.
- خب؟
- راستش ایشون از رفتارشون پشیمون شدن، اما از نظر ایشون رفتار شما هم درست نبوده.
داشتم دوباره جوش می آوردم که سریع گفت:
- البته منظورم فقط از نظر دکتره، نه نظر خودم یا بقیه. شاید اگه اون طوری با من حرف می زد، چه بسا بدتر از شما
جوابش رو می دادم.
"اوه اوه، "چه بسات" تو حلقم."
- می دونید که فقط همین یه درس نیست که با دکتر سهرابی ارائه میشه.
- منظور؟
- چرا شما انقدر سریع جبهه می گیرید؟ بذارین عرایضم تموم بشه، بعد.
- بله البته، بفرمایید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
شما بیاید و بزرگی کنید و ببخشیدشون. من باهاشون صحبت کردم، خودش می دونه کارش نادرست بوده. حداقل
باید می ذاشت اول شما دلیل دیر اومدنتون رو بگید، اما خب شما هم خوب جلوی دانشجوها شستیدشون.
منظورش از شستیدشون این بود که قهوه ایش کردم!
- حقش بود.
- یه کم منطقی باشید، تا ترم آخر هر ترم یه جورایی با این استاد درگیریم.
- من همه ی اینا رو می دونم، اما حالا کاریه که شده.
- نه دیگه، شما می تونید با یه عذرخواهی درستش کنید.
از جا بلند شدم و گفتم:
- عمرا، من و عذرخواهی؟
- شما کاملا هم بی تقصیر نبودید، حداقل به احترام کوچیک و بزرگتری ...
وای خدا چقدر این پسره فک می زد. یکی نیست بهش بگه تو چرا کاسه ی داغ تر از آش شدی؟ ولی خدایی بی راه
هم نمی گفت، هر ترم باهاش یه درس داشتیم و مطمئنا این سهرابی عقده ای پدر منو درمی آورد.
- من باید فکر کنم، اما می تونم دلیل این که دنبال کارای من هستید رو بدونم؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:
- دلیل خاصی نداره. بالاخره من و شما هم کلاسی هستیم.
"ای تو اون روحت دروغگو!" مگه بقیه هم کلاسیش نیستن؟ چرا خودش رو هیچ وقت درگیر کارای بقیه نمی کنه؟
- امیدوارم از کار من برداشتی نکنید خانم احمدی.
"ای خاک بر سرت کنن، آخه تو عددی هستی که من در رابطه باهات برداشتی داشته باشم؟" با حرص گفتم:
- مثلا چه برداشتی؟
- هیچی. با اجازتون فعلا. امیدوارم تصمیمتون عاقلانه باشه و آینده نگر هم باشید. خداحافظ.
- به سلامت.
بچه پرروی بی ... بی ... بی ... چه می دونم بی چی!
لعنت بهت متین که باز ذهن و فکر منو انقدر درگیر حرفات کردی. انقدر کلافه بودم که حتی حوصله خوردن غذا رو
هم نداشتم. از اون طرف مامان درباره ی مسافرت تفریحی با خانواده ی آرشام صحبت می کرد که این یکی دیگه
خارج از تحملم بود، برای همین بدون هیچ درگیری لفظی با مامان نشستم و سرم رو با دیدن تلوزیون گرم کردم.
پس از دو سه روز خود درگیری و حبس کردن خودم تو اتاقم، بالاخره تصمیم گرفتم که با سهرابی صحبت کنم و تا اون
جایی که مقصر بودم ازش عذر بخوام. واقعا برای خودم هم رسیدن به این نتیجه جای تعجب داشت. انقدر خودم رو می
شناختم که بدونم سر هر موضوعی به راحتی کوتاه نمیام، اما تنها چیزی که ازش مطمئن بودم این بود که تو تصمیمم
حرفای متین بی تأثیر نبود.
***
دم در اتاق سهرابی ایستادم و دوتا نفس عمیق کشیدم. یک، دو، سه، حالا، دوتا تقه به در زدم.
- بفرمائید.
اَه اَه چه صدای نکره ای هم داره. در رو باز کردم و وارد شدم. شاید اگه می خواستم جون بدم راحت تر از این بود که
بخوام از این یالغوز عذرخواهی کنم. سهرابی سرش رو از روی برگه های روی میزش بلند کرد و متعجب نگاهم کرد.
قطعا اونم باورش نمی شد که من این جا باشم برای ... برای ... وای خدا، من این جا چه غلطی می کنم؟ بازم لعنت بهت
متین!
سهرابی زودتر به خودش اومد و گفت:
- بفرمایید، با من کاری داشتید؟
- سلام.
جهنم الضرر!
- سلام.
- ببخشید، من راستش ... خب ...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- بابت رفتارم سر کلاس معذرت می خوام.
سهرابی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- منم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. حق با محمدی بود، منم یه کم تند رفتم.
اولا یکم نه و خیلی، دوما محمدی ... اوه متین خودمون رو میگه. قربونم بره، اومده از من دفاع کرده.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
اشکال نداره. با اجازه استاد.
اومدم بیام بیرون که گفت:
- سر کلاس که تشریف میارید؟
"خاک تو سرت! پس چرا دو ساعت برات خودم رو کوچیک کردم؟"
- با اجازتون.
لبخند پهنی زد و گفت:
- لطفا به موقع بیاید.
"نیشت رو ببند آکله!"
- حتما، خداحافظ.
در اتاقش رو که بستم تازه تونستم نفس بکشم.
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد. "اوه مای گاد، اینم یه چیزیش میشه ها!" آروم سلام کرد و گفت:
- خانم احمدی میشه لطف کنید جزوم رو بهم بدید؟
"جزوه؟! وای خاک عالم! جزوش مگه دسته منه؟" انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم، برای همین
گفت:
- توی کافی شاپ بهتون داده که ...
- اوه بله بله، الان براتون میارم.
یادم اومد گذاشته بودم تو کمدم تو دانشکده. سریع السیر رفتم برش داشتم و بهش دادم. وای خدا قرار بود
چهارشنبه پسش بدم. اَه، همش تقصیر کوروشه با اون گند کاریاش. اصلا یادم رفت ازش در رابطه با تصمیم فرناز
بپرسم.
- ببخشید دیر شد، یه کم ذهنم آشفته بود یادم رفت بهتون بدم.
- اشکالی نداره، البته قابلتونم نداشت.
- ممنون.
- ضمنا کار درستی کردید با استاد صحبت کردید. می دونستم عاقل تر از این حرفایید که با یه لجبازی بچگونه چند
ترم اعصاب خودتون رو داغون کنید."بچگانه؟ چی گفت؟" قبل از این که جوابش رو بدم رفت سر جاش نشست و منم آروم نشستم و رفتم تو فکر. اکیپ
بچه ها با دیدنم سر کلاس سهرابی سنکپ کردن. کورش به سمتم اومد و گفت:
- ملی تو این جا چی کار می کنی؟
- وا؟ جای سلامته؟ خب اومدم کلاس.
- ولی ...
با ورود استاد و برخاستن بچه ها، دوستام مثل منگولا نگاهم می کردن و آخر تمرگیدن سر جاشون. سهرابی با دیدنم
چنان لبخندی زد که چشام راست ایستاد. اخمی کردم و سرم رو به ورق زدن جزوه سفیدم گرم کردم. کل یک ساعت
و نیم رو به پر حرفیای سهرابی گوش کردم و با خسته نباشید استاد سریع وسایلم رو جمع کردم تا قبل از سوال پیچ
کردن بچه ها جیم بشم. یه جورایی روم نمی شد بگم من اول از سهرابی عذرخواهی کردم، انگار واسم افت داشت.
***
- قضیه چی بود؟
به یلدا که یه دستش رو به کمر زده بود و مثل نامادری سیندرلا به من نگاه می کرد لبخندی زدم و گفتم:
- قضیه چیه؟
- آهان یعنی قضیه نداره که تو بعد از فحش کش کردن استاد امروز اومدی سر کلاسش و یارو با لبخندایی که واست
می زد و الوایی که می ترکوند ...
اخمام رو کشیدم تو هم و وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اَه یلدا چرا شر و ور می گی؟
کوروش که معلوم بود داره از فضولی می ترکه گفت:
- کافی شاپ مهمون من، بریم؟
قبل از هر حرفی نازنین پرید وسط و گفت:
- بریم.
نازنین رو هل دادم اون طرف و گفتم:
- اَه نازی خیلی خلی. من نیستم، می خوام برم خونه.
نازنین لب برچید و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هفدهم
خل خودتی. صدقه سر تو و فضولی کوروش بعد عمری این خسیس می خواست مهمونمون کنه تو نذاشتی.
کوروش گفت:
- ای نازی نامرد، حرومت باشه اون همه مهمونیایی که منو تیغ زدید.
بهروز گفت:
- هوی چه خبرته؟ یه بار که بیشتر مهمونی ندادی.
- ببخشید اون وقت خودتون چند بار ما رو مهمون کردید آقا بهروز؟
- من که ...
- اَه، ای درد بگیرید همتون، سرم رفت. مثل گدا گشنه ها رفتار می کنید.
رو به شقایق که همچنان در حال نطق غرّاش بود گفتم:
- اوکی پس شما تا با هم کل کل می کنید من برم خونه.
شقایق رو به من گفت:
- صبر کن ببینم، کجا؟ هی خونه خونه می کنه، حاال خوبه همش از خونه فراریه ها.
همین که از ساختمان دانشکده بیرون اومدیم، مائده رو دیدم که با دوتا دختر دیگه مشغول صحبت بود. با دیدنمخیلی خب بریم.
دستش رو برام تکون داد و به سمتم اومد. منم از بچه ها جدا شدم و کنارش رفتم. یلدا و شقایقم باهام اومدند و نازیم
گفت: "ما می ریم کافی شاپ زود بیاید." مائده با خوش رویی با هر سه ما دست داد و احوالپرسی کرد و من یلدا و
شقایق رو بهش معرفی کردم. بعد از تعارفات معمول، مائده رو به من گفت:
- ملیسا جان خوب شد دیدمت. پانزدهم تا بیستم تعطیلی رسمیه، برنامه خاصی که نداری؟
- نمی دونم. چطور مگه؟
- من و چندتا از دوستام می خوایم یه اتوبوس کرایه کنیم و بریم مشهد، تو و دوستاتم اگه می تونید بیاید. هم می ریم
زیارت و هم خیلی خوش می گذره.
نمی دونستم چه جوابی بهش بدم، تا حالا تو عمرم مشهد نرفته بودم. اصلا خونواده ی من به جز جاهای تفریحی و
تجاری جای دیگه ای نرفته بودن. به بیان ساده من و چه به مشهد؟ اونم واسه زیارت. منی که یه نماز دو رکعتیم بلد
نبودم بخونم. یلدا و شقایقم مثل من لال مونی گرفته بودن. مائده با لبخند گفت:می خواید به خونوادهاتون خبر بدید و تا آخر این هفته خبرم کنید.
- حتما.
من که از اولم می دونستم جوابم منفیه، نمی دونم چرا رک و راست بهش نگفتم نمیام. مائده خداحافظی کرد و پیش
دوستاش برگشت و ما سه تا هم در سکوت به سمت کافی شاپ راه افتادیم. آخر سر هم یلدا سکوت رو شکست و
گفت:
- خیلی دلم می خواد برم مشهد. کوچیک که بودم رفتم و الان هفده ساله که آرزوم شده برم. ملی نظرت چیه؟
- معلومه نه. آخه ... بی خیال!
***
هنوز پام به خونه نرسیده بود که دم ساختمون ماشین آرشام رو دیدم. "اَه، حوصله این یکی رو اصلا ندارم." اومدم
برگردم که مامان مچم رو گرفت و صدام کرد. برگشتم و به مامان که دم در ورودی با لبخند نگاهم می کرد نگاه کردم.
تا حالا یاد ندارم مامان برای استقبال از من اومده باشه. واقعا این کارش نوبر بود.
- سلام.
- سلام عزیزم. بیا تو.
نه بابا؟! کاش آرشام همش می اومد خونمون تا مامان من یه کم مهربون می شد. با ابروهای باالا پریده نگاهش کردم و
یه پوزخند تحویلش دادم.
- مامان جان کشته مرده ی این ابراز محبتتم!
مامان بی توجه به حرفم دستش رو پشت کمرم گذاشت و تقریبا هلم داد توی خونه.
آرشام و مامانش همراه با مه لقای عزیزتر از جانم که می خواستم سر به تنش نباشه روی مبل لمیده بودن و مشغول
خوردن میوه ها بودن. مامان زیر گوشم گفت:
- حواست به رفتارت باشه.
خیلی سرد با همه سلام احوالپرسی کردم و گفتم:
- با اجازه برم لباسام رو عوض کنم.
یه دقیقه کمتر دیدنشونم غنیمتی بود.
با برگشتن دوبارم به سالن، مه لقا که مشغول حرف زدن بود ساکت شد و مامان با هیجان ساختگی به سمت من
برگشت و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
ملیسا عزیزم، ببین مه لقا جان چه پیشنهادی داد.
دلم می خواست بگم به من چه؟ پیشنهادش بخوره تو سرش؛ اما در عوض لبخند تصنعی زدم و کنار مامان نشستم و
خودم رو آماده ی شنیدن نشون دادم.
- مه لقا جون میگه چند روز تعطیلی رو بریم ویلای کیش، چون اون جا ...
عق! واقعا این حرف نمی زد نمی شد؟ بمیره با این پیشنهاداتش! وسط حرف مامان پریدم و گفتم:
- وای مامان چرا الان داری بهم می گی؟
مامان چشماش رو ریز کرد و گفت:
- چطور مگه؟
-از طرف دانشگاه دارم می رم اردوی چند روزه.
آرشام سریع گفت:
- کجا؟
به تو چه پسره پررو؟ حاالا چی بگم؟ یهو یاد حرفای مائده افتادم و گفتم:
- مشهد.
از این ور اون ور صدای کجا گفتن بلند شد. با اعتماد به نفس خاصی پای راستم رو روی پای چپم انداختم و گفتم:
- مشهد دیگه.
مامان که از تعجب چشاش قدر گردو شده بود، سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
- خیلی خوب حاال هر جا، فردا کنسلش کن.
- نمیشه، چون من به دوستام قول دادم.
مامان انگار زمان و مکان از دستش در رفت، چون مه لقا و بقیه رو فراموش کرد و رو به من با صدای بلندی گفت:
- شما خیلی بیجا کردید.
- مامان چرا زور می گی؟ نمی تونم بیام چون نمی خوام بیام.
- تو ...
مه لقا بین حرفای مامان پرید و گفت:اما ملیسا جان ما این سفر رو به خاطر تو و آرشام ترتیب دادیم.
با حرص گفتم:
- شما لطف کردید اما واقعا نمی تونم دل دوستام رو بشکنم.
- پس خود به خود رفتن ما هم منتفیه.
به سمت آرشام که بعد از گفتن این حرف با پوزخند نگام می کرد برگشتم و گفتم:
- هر جور راحتید.
با گفتن با اجازه به سمت اتاقم رفتم.
قیافه ی مامان جوری بود که کارد می زدی خونش درنمی اومد. هنوز دو دقیقه نبود که توی اتاقم نشسته بودم که دو
تا تقه به در خورد و بعد صدای آرشام که گفت:
- اجازه هست؟
- بفرمایید.
وارد اتاق شد و کنارم روی تخت نشست.
بی مقدمه گفت:
- چرا از من بدت میاد؟
به صورت در همش نگاه کردم و گفتم:
- این طوریا نیست.
- پس چطوریاس؟
- راستش من دفعه قبلم بهت گفتم موضوع تو نیستی، من کلا با ازدواج مخالفم، چه برسه تو این سن و سال. من هنوز
بچه ام.
- قبول؛ اما قرار شد بهم فرصت بدی. تو ازم فرار می کنی.
- حوصله مسخره بازی رو ندارم.
- این مسخره س که من عاشقت شدم و قصد دارم کاری کنم که تو ...
- بسه تو رو خدا. من نمی خوام کاری که دوست ندارم انجام بدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
خیلی خب راجع به کیش اومدن اصراری ندارم؛ اما می خوام بدونم واقعا داری با دوستات می ری مشهد؟
- آره، من و یلدا و احتماالاشقایق.
- و این مشهد رفتنت به خاطر شرط بندی بچگانت که نیست؟
با حرص بهش توپیدم:
- نخیر، ضمنا اگه سواالاتت تموم شد شرت رو کم کن می خوام بخوابم.
خندید و لپم رو کشید و گفت:
- اخما و فحشاتم نانازه!
- عق! برو بیرون بچه پررو.
- اکی هانی، بای.
با رفتن آرشام از اتاقم نفس آسوده ای کشیدم و فکر کردم حاال با قضیه مشهد چه کنم؟
*
- حالت خوبه ملی؟
- آره، چطور مگه؟
- آخه این حرفا چیه که می زنی؟
- شقایق شلوغش نکن. ببین من و یلدا که موافقیم و می ریم؛ اما تو اگه دوست نداری می تونی نیای.
- خدایا من آخرش از دست تو دیوونه می شم.
- تو دیوونه بودی عزیزم. حاالاآخرش چی کار می کنی؟ میای یا نه؟ می خوام برم پیش مائده ثبت نام کنم.
- نخیر، خودت و یلدا برید، من حوصله ی این مسافرتا رو ندارم.
- اوکی، اگه پشیمون شدی بهم بزنگ بزن.
- نازنینم میاد؟
- اصالا بهش نگفتم، چون می دونم نمیاد.
- خیلی خب اسم منم بنویس. دنیا دیده بهتر از ندیده س!
- آ قربونت بره. باشه دختر گلم. من رفتم.زهر مار، وایسا منم بیام. یلدا کجاس؟
- خونشون. نمی دونه می خوایم بریم، می خوام سوپرایزش کنم.
مائده از اومدنمون خیلی اظهار خوشنودی کرد و قرار مدارا گذاشته شد.
*
یلدا از خوشحالی روی پا بند نبود. شقایق یه کم دمغ بود و خودمم تو فکر بودم. مامانم حتی به خودش زحمت نداد
باهام خداحافظی کنه و بابا فقط گفت: "حسابت رو پر کردم." و سوسن صد بار اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
"خانم جان التماس دعا، از امام رضا بخواه منو هم بطلبه." صد بار هم بهم گفت: "امام رضا دوستت داشته که طلبیده
بری پابوسش."
توی ترمینال ایستاده بودیم که مائده و متین همراه یه خانم میانسال با چهره خیلی مهربون به ما نزدیک شدن. مائده
با دیدنم سرعت قدماش رو تندتر کرد و خودش رو به ما رسوند و منو محکم در آغوش گرفت.
- وای ملیسا جان نمی دونی چقدر خوشحالم که تو و دوستای گلتم میاید.
- ممنون.
با شقایق و یلدا هم دست داد و گفت:
- راستی معرفی می کنم، عمم مریم جون که از مادری چیزی برام کم نذاشته.
- خوشبختم.
لبخند مهربانی زد و گفت:
- منم همین طور. بچه ها تو خونه خیلی ازت تعریف می کنن، مشتاق بودم ببینمت.
- بچه ها از گلی خودشونه.
"چی شد؟ بچه ها؟ منظورش چیه؟ مگه متینم ..." به سمت متین که کمی دورتر از ما ایستاده بود برگشتم. برام سری
به نشانه سالم تکون داد و سریع نگاهش رو دزدید. بعدم با یه قدم بلند به سمت ما اومد و سالم کرد. همگی جوابش رو
دادیم و با شنیدن صدای دوستای مائده که به سمت ما اومدن متین دوباره به جای اولش برگشت.
مادر متین آدم واقعا تو دل برویی بود. توی همون زمان کم خودش رو توی دل همه ما جا کرد. موقع خداحافظی هم
قرآن روی سر ما گرفت و ما از زیر آن گذشتیم و وارد اتوبوس شدیم. هنوز پام رو روی پله اول نگذاشته بودم که متین
صدام کرد.
- ببخشید خانم احمدی؟ یه لحظه.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
به یلدا که با آرنجش به پهلوم می زد و ابروهاش که به حالت بامزه ای باال پایین می کرد اخمی کردم و کنار متین رفتم.
- با من کاری داشتید؟
- بله، می خواستم ازتون خواهش کنم مواظب مائده باشید. اون آسم داره و باید اسپریش همیشه همراهش باشه، اما از
اون جایی که حواسش به همه چیز هست غیر از سالمتی خودش کم میشه همراهش ببره.
دست توی جیبش کرد و دوتا اسپری به من داد و گفت:
- لطفا اینا همیشه همراهتون باشه.
- باشه حتما.
- فقط لطفا به خودش نگید من بهتون دادم.
- یعنی دروغ بگم؟
لبخند بانمکی زد و گفت:
- اصال، فقط حقیقت رو بهش نگید.
- خوبه، اینم یه جورشه. خب با اجازتون.
- آ، راستی منو اون جا حتما دعا کنید.
سرش رو باال آورد و نگاه سیاهش رو روونه ی نگاهم کرد. بی اختیار گفتم:
- حتما.
برای اولین بار این من بودم که نگاهم رو از چشماش گرفتم و گفتم:
- خداحافظ.
آروم زمزمه کرد:
- به سالمت، مراقب خودت باش.
***
یلدا از بس بهم متلک پروند دیگه از کوره در رفتم و دوتا فحش آبدار بهش دادم. شقایق سرش رو از وسط دوتا
صندلی جلو آورد با خنده گفت:
- حاال چرا قاطی می کنی؟ خب راست میگه بچه ام، وقتی اومدی تو اتوبوس لپات گل انداخته بود.زهر مار! آخه چرا باید سرخ بشم وقتی که اون فقط ازم خواسته مواظب دختر داییش باشم؟
- خب دو حالت داره. یکی این که تو راست می گی و اون فقط خواسته تو مواظب مائده باشی؛ پس سرخ شدنت نشون
می ده تو عصبانی شدی و حسودیت شده و حالت دوم این که تو داری خالی می بندی و بچه مثبت کالس حرف از
دلدادگی و این شر و ورا زده و از اون جایی که تو خیلی خجالتی و خانمی سرخ و سفید شدی که البته این حالت یه
جورایی تخیلی به نظر می رسه و حالت اول بیشتر با عقل جور درمیاد، ضمنا چرا این شازده پسر از کس دیگه ای
نخواسته مواظب دختر داییش باشه؟
با خنده گفتم:
- راست می گی با عقل، اما تو که عقل نداری عزیزم، ضمنا اونش دیگه به شما مربوط نیست.
یلدا غش غش خندید و گفت:
- ولی خدایی اگه شما دوتا بخواید با هم ازدواج کنید چه شود، مثل اینه که یخ و آتیش کنار هم باشن.
- می شه لطفا نظریاتتون رو برای خودتون نگه دارید؟ اوال من هیچ وقت ازدواج نمی کنم. دوما اگه یه زمانی خر شدم و
خواستم ازدواج کنم برای همسرم معیارای مخصوص به خودم رو دارم که به احتمال صد و یک درصد تو هیچ بنی
بشری پیدا نمیشه.
شقایق به حالت مسخره ای یه دفترچه یادداشت بیرون کشید و گفت:
- بفرمایید سرورم، معیارای خاصتون رو بگید یادداشت می کنم تا براتون یه صفرش رو سفارش بدیم.
- چی رو یادداشت می کنی؟
شقایق رو به مائده که صندلی خودش رو ترک کرده بود و کنار شقایق که خالی بود نشست گفت:
- معیارای خانم برای همسر آیندشون.
"ای بمیری شقایق."
- خب بگو عزیزم تا یادداشت کنم.
با حرص گفتم:
- خیلی مسخره ای!
مائده گفت:
- مسخره چیه؟ خب هر کسی یه چیزایی رو می پسنده و دوست داره همسرش به اونا عمل کنه. جالبه برام بدونم بقیه
معیاراشون چیه، از جمله خود تو.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_هجدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_68
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
بچه پررو.
- خودت اول بگو مائده جون، برای منم جالبه معیارای تو رو بدونم.
شقایق و یلدا با هیجان به مائده خیره شدن. مائده یه کم سرخ شد. خندم گرفت. حاال انگار ما خواستگاراشیم. آروم
گفت:
- خب من مهمترین شرطم اینه که همسرم با من صادق باشه، بهم وفادار باشه و دوستم داشته باشه.
خیلی برام جالب بود، چون فکر می کردم االن بگه با ایمان باشه و نماز بخونه و فالن جور لباس بپوشه و چه می دونم از
این حرفا. رو به شقایق گفتم:
- حاال نوبت توئه.
- خب شوهر من باید آدم اجتماعی، جذاب، خوش تیپ، مهربون، عاشق، تحصیل کرده، پولدار، با ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- استپ بابا، حاال تا فردا می خواد از شوهر خیالیش واسه ما حرف بزنه.
- مگه چشه؟ حسود!
همگی خندیدیم و رو به یلدا گفتم:
- و شما؟
- خب من با نظر مائده جون و شقایق موافقم، هر دوتاشون نظریات منو گفتن.
- اوه، بپا رو دل نکنی.
- تو نگران نباش. حاال نوبت خودته.
- خب من ... من دوست دارم کسی که می خواد شوهر من باشه آدم خیلی خاصی باشه، کسی که مثل هیچ کس
نباشه، یه شخصیت پیچیده و غیر قابل پیش بینی، کسی که هر کارش واسم یه سوپرایز باشه.
مائده گفت:
- جالبه، تا حاال به این چیزا فکر نکرده بودم.
شقایق گفت:
- شوهرتم مثل خودت باید خل و چل باشه!
- شاید.
بیچاره آرشام، هیچ شانسی نداره.
- چیه یلدا جون؟ اگه انقدر دلت واسش می سوزه می خوای تو یه شانسی بهش بده.
- گمشو! خیلی خری ملی. به نظر من آرشام می تونه هر دختری رو خوشبخت کنه.
مائده گفت:
- ای ملیسای بال، قضیه ی این آرشام خان چیه؟
قبل از این که دهن باز کنم شقایق گفت:
- یه بچه پولدار تحصیل کرده ی خوش تیپ و جذاب و مهربون و اجتماعی و چندتا نقطه که عاشق این دیوونه شده و
ملیسا بهش محل سگم نمی ده.
- بی ادب! انگار آرشام خیلی با معیارای تو هم جوره.
- چه میشه کرد؟ شایدم من معیارام رو از روی اون نوشتم!
- خیلی خری.
- می دونم.
اون قدر تو سر و کله هم زدیم و چرت و پرت گفتیم که نفهمیدیم چطور زمان گذشت و ما به یه رستوران بین راهی
رسیدیم و راننده برای ناهار و نماز نگه داشت.
همه ی بچه ها به غیر از من و شقایق وضو گرفتن که نماز بخونن. یلدا رو به ما گفت:
- ملی من اول نماز و بعدا ناهار، تو چی؟
با لودگی گفتم:
- منم اول نماز بعد از ناهار!
شقایق زد پس سرم و گفت:
- خالی نبند بچه. تو اصال می دونی نماز ظهر چند رکعته؟
- آره خب، چهار رکعته. ضایع شدی عزیزم؟ دینی سوم ابتدایی داشتیم.
مائده دوباره با اون لبخند نمکیش جلو اومد و گفت:
- ملیسا جون اگه دوست داشته باشی من بهت نماز خوندن رو یادآوری می کنم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
در حالی که از دست شقایق تا حد مرگ عصبانی بودم که با اون صداش که انگار بیستا بلندگو قورت داده منو رسوای
عالمم کرد رو به مائده گفتم:
- اگه بشه که عالیه.
بعدم یه نیشگون خفن از بازوی شقایق گرفتم که صدای آخش بلند شد.
مائده به صورت mp3 برامون از نماز و قوانینش گفت و بعدم هر سه تامون مشغول خواندن نماز شدیم. نماز حس
قشنگی برام داشت، احساس کردم که از نظر معنوی رشد کردم. واسه ناهار اومدیم همبر بخریم که مائده سه پیچ شداز غذای اون بخوریم. کوکو سیب زمینی و گوجه و خیارشور با نون باگت و سس قرمز خیلی چسبید و ما همه به مائده گفتیم که دستپختش فوق العاده س. بعد ناهارم سوار اتوبوس شدیم و یه چرت مشتی تا خودمشهد زدیم.
*مسافرخونه کوچیکی که یه طبقش کلابرای اکیپ ما شده بود، زیاد تمیز نبود. اگه مامانم می فهمید می خوام همچین جایی بمونم دوتا سکته رو شاخش بود. من و یلدا و شقایق و مائده توی یه اتاق بودیم. از همون اول من و شقایق سرتخت کنار پنجره دعوامون شد و کار به گیس و گیس کشی هم رسید و این وسط مائده و یلدا هم از بس خندیده بودن سرخ شده بودن. آخر سر هم شقایق کوتاه اومد و من تخت کنار پنجره رو اشغال کردم.
مائده با هیجان گفت:- بچه ها یکی یکی بریم غسل زیارت بگیریم و اگه موافق باشید همین امشب بریم حرم.
شقایق گفت:- حالا چه عجله ای داری؟
مائده گفت:- دل تو دلم نیست برای دیدن امام رضا، بعدشم من بعد ناهار خوب استراحتم رو کردم و اصلا خسته نیستم. خب، کی با من میاد؟
شقایق گفت:- من که خوابم میاد.
یلدا هم سریع رفت سراغ چمدونش که وسایلش رو برداره بره غسل کنه و من هم بلاتکلیف اون وسط ایستادم.
- ملیسا جان تو میای؟
- خب باشه میام. فقط در مورد غسل زیارت ...برات توضیح می دم.
*قبل از این که از وارد صحن بشیم، مائده گفت:- ملیسا چون اولین بارته میای این جا هر چی دوست داری به خدا بگو. می گن هر چی آرزو کنی، البته اگه معقول باشه برآورده میشه.وارد که شدیم به گنبد طلایی خیره شدم و تو دلم گفتم: "خدایا نمی دونم چی بخوام، منو از این بالتکلیفی و بی هدفی تو زندگیم دربیار." بی اختیار اشک چشمام رو پر کرد. مائده دستم رو گرفت و به سمت تابلویی که بالاش نوشته بود اذن دخول رفتیم و مائده با اون صدای آرامش شروع به خوندن کرد. و من فارق از همه جا هنوز چشمم به اون گنبد طلایی بود و به کوه آرامشی که در قلبم ایجاد می شد فکر می کردم. واقعا که تا به حال این حس رو تجربه نکرده بودم. انگار دنیایی که در اون بزرگ شده بودم با این جا میلیون ها کیلومتر فاصله داشت. تنها جمله ای که به ذهنم رسید این بود:"خدایاشکرت!"انقدر به هممون خوش گذشته بود که هیچ کدوم میلی برای برگشتن نداشتیم. سرزمین موج های آبی پارک ملت وشهربازی بزرگ مشهد و مرکز خریدای زیادی که رفتیم در کنار زیارت امام رضا که هر روز سه بار انجام می دادیم خیلی هممون رو شارژ کرده بود. مائده واسه خرید لباس سوغات متین از من کمک خواست و من عین چی تو گل موندم. بین سلیقه ی من و متین یه دنیا فرق بود؛ اما مائده جوری دستم رو برای انتخاب باز گذاشت که بی خیال سلیقه متین شدم و به سلیقه خودم پیراهن آستین سه ربع شکالتی کرمی رو براش انتخاب کردم که یه کم جذب تن هم بود. مائده هم انگار از سلیقه من خوشش اومده بود که لبخندی زد و در جواب سوال من که پرسیده بودم"چطوره؟" گفت "عالیه." برای عمش هم یه سجاده ی بزرگ و قشنگ خرید و رو به من گفت:- تو واسه خونوادت چیزی نمی خری؟از سوالش خندم گرفت. تصور این که برای مامانم یه سجاده سوغات ببرم و اون با دیدنش شوکه بشه باعث شد غش غش بخندم. واسه مامان یه تاپ صورتی خوشگل و واسه بابا یه ست کمربند چرم خریدم. واسه نازی و کوروش وبهروزم که با زنگ زدن مدامشون جویای حالمون بودن و هر از گاهی هم دو سه تا متلک کلفت بارمون می کردن هم سه تا کیف پول خوشگل چرم خریدم. شقایق با خنده گفت:- هی بچه پولدار، دارم کم کم افسوس می خورم که چرا همراتون اومدم. اگه نمی اومدم تو واسم از این کیف خوشگل می خریدی.دوتا کیف پول دیگه هم دور از چشم شقایق واسه شقایق و یلدا خریدم تا بعد از برگشتن به عنوان یادگاری این سفربهشون بدم. برای سوسن یه چادر نماز و یه سجاده خریدم.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«
💕join ➣ @Online_God💕
همون روز مائده به سرفه افتاد و رنگش کبود شد. انقدر سرفه کرد که اشک از چشماش اومد با دست گلوش رو فشارمی داد. از جیب کولم سریع اسپریش رودرآوردم و دادم دستش؛ اما نمی تونست درست نگهش داره، برای همین سریع گذاشتم تو دهنش و چند بار فشارشش دادم. نفساش با این که هنوز تند بود اما سرفش قطع شد و کم کم حالش بهتر شد. بعد از نیم ساعت شد همون مائده قبلی. گفت:- شانس آوردم اسپری داشتی، خودم اسپریام رو فراموش کردم. بعد به من خیره شد و گفت:- الهی بمیرم، تو هم آسم داری؟حرف تو حرف آوردم و با چرت و پرت گفتن از حقیقت طفره رفتم و خدا رو شکر مائده هم پیگیر قضیه نشد.دعای وداع رو خوندیم و همگی با چشم گریون سوار اتوبوس شدیم. تو این مدت پدر و مادرم حتی یک بار سراغم رانگرفتن و این برام سنگین بود وقتی می دیدم خانواده یلدا و شقایق و مائده هر روز با اونا در تماسن و من مثل بچه های یتیم حتی یک تماس هم از جانب خونوادم نداشتم. در عوض آرشام و کوروش و نازنین هر روز یه تماس روشاخشون بود و سوسن هم یه بار زنگ زده بود. کنار مائده نشسته بودم و به تیرهای چراغ برق که سریع از کنارشون می گذشتیم خیره بودم که گوشیش زنگ خورد.- به به، سلام به داداشی خودم.شستم خبردار شد که متینه.- خوبید، مامان چطوره؟- ممنون.- آهان، گفتم چقدر عزیز شدم که آقا برام زنگ زده.- برو بچه، خودت رو سیاه کن.
- اوهوم.- نه نمی تونم.دقیقا.لبخند عمیقی زد و رو به من گفت:-آقا متینه، سلام می رسونه.شوکه نگاهش کردم و به زور گفتم:- سلامت باشن.نمی دونم متین تو گوشی چی گفت که صدای خنده ی مائده بلند شد و گفت:- خب مگه چی شده؟ باشه بابا نزن غلط کردم.-باشه، سلام برسون.گوشی رو قطع کرد.- متین بود؟ای وای خاک تو سرم با این حرف زدنم. واقعا به قول الک پشت تو کتاب ابتداییمون نفرین بر دهانی که بی موقع بازشود. مائده کمی متعجب نگام کرد و گفت:- آره، گفتم که."ای بمیری ملی. خاک عالم واقعا. انگار پسر خالم بود که گفتم متین، لااقل یه آقا تنگش می چسبوندم که حالا چشمای شوکه مائده رو مشاهده نمی کردم." اومدم بحث رو عوض کنم که دقیقا گند زدم تو کل بحث.- خب، چه خبرا؟مائده در حالی که بی اختیار خندش گرفته بود با نیش باز گفت:- سلامتی.دلم می خواست همچین کله ام رو بکوبم تو سقف که در جا ضربه مغزیشم و تموم. مائده این بار در حالی که هنوزلبخند از لبش نرفته بود گفت:- ملیسا بودن با تو آدم رو سر کیف میاره. خوش به حال کسی که تو رو به دست میاره.خب خدا رو شکر بحث خود به خود عوض شد.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
خب دقیقا این نظریه که من راجع به تو دارم.
- نه خارج از شوخی.
-منم شوخی نکردم. به نظرم تو بهترین همسر و بهترین مادر می شی. کاش من پسر بودم، اون وقت یه ثانیه هم ولت
نمی کردم.
مائده غش غش خندید و گفت:
- گفته باشم من قصد ازدواج ندارم، می خوام درس بخونم.
- به جهنم، بذار بترشی. چه نازیم می کنه!
هیچ وقت فکر نمی کردم با دختری مثل مائده با این حجاب و با این طرز فکر انقدر صمیمی بشم. به کوروش زنگ زدم
و ازش خواستم بیاد ترمینال دنبالمون، چون هم دلم براش تنگ شده بود و هم حوصله ی این که به عباس زنگ بزنم
رو نداشتم. بازم اون قدر با بچه ها گفتیم و خندیدیم که نفهمیدیم کی به تهران رسیدیم.
همین که وارد ترمینال شدیم، متین و کوروش رو کنار هم دیدم که مشغول صحبت بودن. با دیدنمون هر دوتاشون
کنارمون اومدن و قبل از هر عکس العملی کوروش محکم بغلم کرد و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود زلزله.
با این که این چیزا بین طبقه ی ما عادی بود؛ ولی به قدری جلوی متین خجالت کشیدم که احساس کردم از عرق شرم
لبریزم. نمردیم و یه بار طعم خجالتم چشیدیم. کوروش یلدا و شقایق رو هم بغل کرد و به مائده سلام کرد. مائده هم با
همون لبخند مهربون و بدون این که به کوروش نگاه کنه جوابش رو داد. سرم رو چرخوندم و به متین نگاهی کردم و
سلام کردم. سریع نگاهش رو دزدید و گفت:
- سلام.
به مائده سلام کرد و حالش رو پرسید و زیارت قبول گفت.
انقدر کارش بهم برخورد که اگه انقدر خانومیت و صبر نداشتم، با مخ می رفتم تو صورتش. فقط مائده زیارت رفته بود و
ما اون جا بوق بودیم؟ پرروی بی ادب امل!
یلدا جفت پا پرید تو افکارم و گفت:
- کجایی تو؟ ده دفعه صدات زدم.
- همین جام، بریم دیگه.
کوروش هنوز زیر چشمی به مائده نگاه می کرد که یکی زدم پس سرش و گفتم یاالله راه بیفت!
از مائده و متین خداحافظی کردیم و متین در طول این مدت حتی یه نگاه هم بهم ننداخت. با دیدن دویست و شیش
کوروش شوکه نگاهش کردیم.
- چیه خب؟
شقایق گفت:
- ماشینت کو؟
- همینه دیگه.
- زهرمار، ماشین خودت رو می گم.
- آهان، اون دلم رو زد، عوضش کردم.
شقایق با حرص گفت:
- اسکلمون کردی؟
- من غلط بکنم. حاالا بدویین سوار شین و فضولی نکنید.
بعدم آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- همش زیر سر توئه که فرناز احمق انقدر منو تیغید که مجبور شدم ماشینم رو بفروشم.
- به من چه؟ خودت گند زدی. حاال بچه رو سقط کرد؟
- آره، یه هفته میشه.
سوار که شدیم کوروش گفت:
- ولی خدایی اون دختره، فامیل متین، چه تیکه ای بود!
شقایق با هیجان گفت:
- تازه بدون روسری ندیدیش.
- زهرمار شقایق! کوروش تو هم بهتره سرت به کار خودت باشه.
- می گم ملی، تو که سر متین شرط بستی، منم سر ...
- ا، بسه دیگه، هر چی بهت هیچی نمی گم. مائده اهل این حرفا نیست
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/22331
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22361
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/22389
#قسمت_نوردهم
https://eitaa.com/havase/22416
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💠 حدیث روز 💠
❇️ حضرت حجت(عج) از نگاه امام جعفر صادق(ع)
🔻امام جعفرصادق علیهالسلام:
المَهدی سَمِحٌ بِالمالِ شدیدٌ عَلی العُمّالِ رحیمٌ بِالمَساكینِ
◽️حضرت مهدی (علیهالسلام) بخشنده است
◽️و مال را به وفور میبخشد؛
◽️بر مسئولان و کارگزاران بسیار سختگیر
◽️و بر فقرا و ضُعفا رئوف و مهربان است.
📚 الملاحم و الفتن، ص ١٣٧
♦️ احکام شرعی مورد نیاز
https://eitaa.com/joinchat/1456013313C6e69fa0110
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_نوردهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
تو از کجا می دونی؟
- می دونم دیگه.
- مگه متین هست؟
- نه، مگه نمی بینی بعد این همه وقت محل سگم بهم نداد؟
- آهان، پس بگو از کجا دلت پره.
- کوروش بحث این حرفا نیست، مائده خیلی ماه و خانومه ضمنا دوستمه، نمی خوام اذیتش کنی.
- اذیت کدومه؟ یه دوستی ساده س.
- خودت رو سنگ رو یخ نکن.
- امتحانش ضرر نداره.
- به جهنم، اگه بعدا این متین غیرتی که من دیدم خونت رو ریخت، مقصر خودتی.
- اوکی حرص نخور، پوستت زشت تر از االانش میشه.
- مگه پوست من چشه؟
- چشم نیست گوشه.
- مسخره!
*
اون روز هر چی با کوروش حرف زدیم فایده نداشت و پاش رو کرد تو یه کفش که قاپ مائده رو می دزده.
از جانب مائده مطمئن بودم، اما دوست نداشتم اصرار کوروش وجهه ی منو جلوی مائده خراب کنه. گرچه می دونستم
کوروش آدمیه که امروز یه تصمیمی می گیره و فرداش به روی خودشم نمیاره، پس جای امید بود، مخصوصا این که
مائده با دخترای اطراف کوروش یه دنیا فرق داشت، از جمله با خود من.
سوغاتی سوسن رو همون موقع که رسیدم دادم و مال بقیه رو هم گذاشتم تو اتاقم چون هنوز خانواده عزیزم از
سفرشون برنگشته بودن. از روزی که از مشهد اومدم غیر از نمازای صبحم که یک در میون قضا می شد، بقیه رو می
خوندم و اون طور که فهمیدم شقایق و یلدا هم همین طور بودن. دو روز استراحت کردم تا مامان اینا هم اومدن. مامان
پوستش از آفتاب برنزه شده بود و با چندتا چمدون خرید که مطمئن بودم نود و نه درصد اون ها لباسه، از کیش
برگشت. با یادآوری این که حتی یه تماس خشک و خالی هم باهام نگرفتن، به سردی به هر دوشون سلام کردم. باباسرم رو بوسید و به اتاقش رفت. اوج محبتش واسه من همین قدر بیشتر نبود. گاهی وقتا شک می کنم که بچه ی
واقعیشون باشم.
مامان هم هنوز کلمه ای از دهانم خارج نشده، گفت:
- ملیسا واقعا که عجب مسافرتی رو از دست دادی، خیلی خوش گذشت!
- به منم خوش گذشت.
مامان پوزخندی زد و گفت:
- با اون دگوری ها؟
منظورش دوستام بودن.
- مامان نیومده شروع نکن.
اخمی کرد و گفت:
- آتوسا اون جا خودش رو واسه آرشام تیکه پاره کرد، اون وقت توی احمق رفتی زیارت.
- پس خدا رو شکر می کنم که نیومدم، چون حوصله ی اون دوستای مسخرت رو نداشتم، مخصوصا آتوسا.
مامان که انگار خودشم از این بحثای تکراری خسته شده بود، رو به عباس آقا که مشغول جا به جا کردن چمدون ها
بود، گفت:
- اون زرشکیه رو بذار تو اتاق ملیسا، مال اونه.
- ممنون مامان؛ اما ...
- من خستم، بعدا باهات صحبت می کنم.
آهی کشیدم و وارد اتاقم شدم. چمدون سوغاتی های مامان اگرچه برام جذاب نبود، اما حداقل می تونست وقتم رو پر
کنه.
شبش هم سوغاتی های هر دوشون رو بهشون دادم. بابا که از خریدم خیلی خوشش اومد، مامان هم چیزی بروز نداد،
ولی می دونم اگه راضی نبود صد بار می گفت.
*
ماشین رو توی پارکینگ دانشکده پارک کردم و به سمت کلاسم رفتم. تو راه با متین برخورد کردم.
- سلام.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃
فقط یه ثانیه نگاهم کرد و گفت:
- سلام.
بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- ببخشید من عجله دارم، با اجازه.
بهم برخورد. "پسره ی امل روانی! اصلا تقصیر خودمه که بهش سلام کردم، حقا که بی لیاقته."
نازنین و بهروز با دیدنم اون قدر تحویلم گرفتن که تصمیم گرفتم هر چند وقت یک بار دورشون بزنم تا منو نبینند و
عزیز بشم. با ورود کوروش به کلاس، همه ی سرها به سمتش برگشت. معلوم بود با عطر هوگوش دوش گرفته و با اون
کت و شلوار مشکی و کروات دودی خیلی خواستنی شده بود. مطمئنا اگه فرناز امروز غایب نبود، از کرده ی خودش
پشیمون می شد که چرا راحت کنار کشید.
- اوه، سلام خوش تیپه. از این طرفا؟
به لبخندی که کوروش به حرف شقایق زد نگاه کردم. مطمئنا این تیپ زدنش واسه انجام کار مهمی بود، وگرنه کورش
برای مهمونی های رسمیمون هم لباس های اسپرت می پوشید. حتی سهرابی هم به کوروش گفت:
- نکنه امشب عروسیته؟
و کوروش با خنده جواب داد:
- خدا نکنه اون روز برسه که من خر شم و زن بگیرم.
سهرابی با نگاه خیره اش به من، جواب داد:
- اونش دیگه دست خودت نیست، دست دلته.
از این حرفش بدنم مور مور شد و اخم کردم. بعد از کلاس دنبال کوروش راه افتادم تا ته و توی قضیه رو دربیارم.
- کجا به سلامتی؟
- اگه غرغر نمی کنی و اعصابم رو خرد نمی کنی بگم.
وای نه، از همون که می ترسیدم داشت به سرم می اومد.
- کوروش، مائده ...
- بای هانی. همین امروز بهت ثابت می کنم تو در موردش اشتباه می کردی.
توی پارکینگ رسیدیم که دهنم باز موند، ماشین خدا تومنی باباش زیر پاش بود و رنگ کت و شلوارش رو هم با اون
ست کرده بود.
- چیه؟
- نگو این رو بابات بهت داده!
- نه بابا، سویچ رو کش رفتم. شب احتماالا خونم رو می ریزه.
- حق داره.
- آدم یه دوست مثل تو داشته باشه دشمن می خواد چی کار؟
توی ماشین نشست و دوباره عطر زد و برام دستی تکون داد. به سبد گل پشت ماشین که مطمئنا برای مخ زدن مائده
بود نگاه کردم و آهی کشیدم.
- انگار تصمیمش خیلی جدیه.
به شقایق که پشت سرم به رفتن کوروش خیره شده بود نگاه کردم و گفتم:
- به نظرت چی کار کنم؟
- هیچی.
- خسته نباشی با این همه فکر کردن!
- مثلا می خوای چی کار کنی؟
- چه می دونم؟ آهان، زنگ بزنم به مائده همه چی رو بگم.
- اون وقت اگه کوروش بفهمه، می دونی که چقدر کینه ایه، شاید بره به متین بگه که تو شرط ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- آره، راست می گی. بهتره منتظر عکس العمل خود مائده باشیم.
- با این همه دک و پز کوروش کوه هم جلوش کم میاره، چه برسه به مائده.
بقیه ی بچه ها هم بهمون رسیدن و همگی راهی کافی شاپ شدیم. من خواستم سوغات بچه ها رو بهشون بدم که
یکی دستش رو از پشت سرم جلوی چشمام گرفت. با لمس دستای مردونش چندشم شد و سریع خودم رو جلو
کشیدم.
- سلام عشق من.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God 💕
"اَه این رو دیگه کجای دلم بذارم؟ یادم باشه به بچه ها بگم پاتوقمون رو عوض کنیم."
- سلام آرشام خان.
- مسافرت خوش گذشت؟
- شنیدم به شما با وجود آتوسا جون بیشتر خوش گذشته.
کم نیاورد و گفت:
- اون که صد البته.
رو به بقیه هم سلام کرد و با گفتن "با اجازه" بدون این که منتظر حرفی باشه، سریع روی صندلی کنارمون نشست.
- کوروش خان کجان؟
شقایق با لودگی گفت:
- رفته گل بچینه.
همگی پقی زدیم زیر خنده.
- به چه کیف پولی قشنگی!
بهروز با خنده گفت:
- ملیسا جون زحمتش رو کشیده.
می دونستم اگه چیزی بهش ندم مامان سر فرصت کله ام رو می کنه، واسه همین کیف پولیی که واسه شقایق و یلدا
خریده بودم و هنوز از کیفم درشون نیاورده بودم رو بیرون آوردم و یکیش رو دادم بهش. دست تو جیب کتش کرد و
جعبه کوچیکی بیرون کشید.
- اینم برای تو.
در جعبه رو باز کردم و با دیدن دستبند زیبای طلای سفید، اخمام تو هم رفت. شقایق جعبه رو از دستم گرفت و دستبند
رو با احتیاط بیرون آورد.
- وای، خیلی نازه.
- چه خوش سلیقه!
- یاد بگیر بهروز خان.
به ابراز نظر بچه ها لبخندی زدم و رو به آرشام گفتم:خیلی لطف کردی، ولی نمی تونم قبول کنم.
- چرا، تو قبول می کنی. به عنوان کادوی یه دوست که تو مسافرتش حتی یه ثانیه هم از فکرت بیرون نیومد.
- ممنون.
به شقایق که هنوز به دستبند مات مونده بود گفتم:
- شقایق دستبند رو بذار تو جعبش و پسشون بده.
- اِ، ملی من فکر کردم قبول کردی.
- تو اشتباه فکر کردی. من کادویی که ...
آرشام وسط حرفم پرید و گفت:
- استپ خانومی، بهم کادو دادی بهت کادو دادم.
یکی از کیف پول ها رو برداشت.
- آخه ...
نازنین با حرص گفت:
- اما و اگه نداره.
- من کی گفتم اما و اگه، گفتم آخه.
- حاالا هر چی.
- خیلی خب، ممنون آرشام خان.
***
با هزار بدبختی آرشام رو پیچوندیم و رفتیم خونه ی کوروش تا ببینیم چی شد. خدمتکار در رو باز کرد و ما با سر و
صدا وارد شدیم. مامان کوروش خیلی تحویلمون گرفت.
- کوروش هست؟
گفت:
- کوروش تو اتاقشه. نمی دونم چشه دمغه، این سبد گلم آورد انداخت این جا.
"اوپس، کوروش گاف داده!"
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
بدون در زدن پریدیم تو اتاق و همچین نعره کشیدیم که فکر کنم کوروش تو شلوارش جیش کرد.
- زهرمار، چه خبرتونه؟ دراز کشیده بودما. دخترای روانی، بهروز تو از اینا هم بدتری.
- خیلی خب بابا بی جنبه!
بهروز با مسخرگی گفت:
- شیری یا روباه آق کوروش؟
- فعلا که یه بچه آهوی بی پناهم گیر یه مشت زامبی.
شقایق با مشت کوبید پس سرش و گفت:
- زهرمار، حاالا هی ننه من غریبم بازی دربیار.
جدی به کوروش گفتم:
- مائده رو اذیت که نکردی؟
- اذیت کجا بود؟ بهش گفتم تصادفی دیدمش و بیاد برسونمش که گفت: "صلاح نمی بینم باهاتون بیام."
گفتم: "حداقل یه کافی شاپی، قهوه ای، شماره ای." گفت دلیلی نمی بینه.
اصلاسرش رو نیاورد باالا ببینه من انقدر تیپ زدم یا با یه گونی اومدم. ماشین رو بگو، بابام می خواست خفم کنه اون
وقت خانوم یه نگاهم بهش ننداخت. با موتور گازی می رفتم انقدر زورم نمی اومد.
اون قدر بهش خندیدیم که اشک از چشمامون جاری شد.
- من که از همون اول گفتم مائده اهل این حرفا نیست.
کوروش چند بار زیر لب "مائده، مائده" گفت و بعد رو به من گفت:
- دختره بهم میگه به حرمت دوستیم با ملیسا باهات برخوردی نکردم که دیگه پات رو از گلیمت درازتر نکنی.
- اِ، پس حسابی شستت.
شقایق خندید و گفت:
- بدو، می خوام بندازمت رو بند تا خشک شی.
یلدا گفت:
- اتوتم با من.بامزه ها!
کوروش واقعا اعصاب نداشت، چون بدجور خورده بود تو پرش، ما هم سریع جیم شدیم.
***
رفتارای سهرابی، طرز نگاه کردن و بعضی حرفاش دیگه واقعا اعصاب برام نذاشته بود. سهرابی همیشه اخمو، حاالا
نیشش تا بنا گوشش باز بود و به قدری تحویلم می گرفت که تمام بچه ها هم به رفتار جدیدش مشکوک شده بودن. از
همه بدتر غیرت کوروش و بهروز بود که منو هلاک کرده بود.
بهشون گفتم:
- رفتارای سهرابی مشکوکه.
کوروش گفت:
- به نظر من که این چند ترم باقی مونده رو سر کارش بذار تا پاست کنه و بعدش تو رو به خیر و اون رو به سالمت.
بهروز هم مثل بوقلمون، کلش رو در تایید حرف کوروش چند بار باالاو پایین برد و آخر سر هم گفت:
- بهش بگو هوای ما رو هم داشته باشه.
با حرص با کیف تو دستم، همزمان توی سر دوتاشون زدم و گفتم:
- یعنی خاک عالم تو سر بی غیرتتون کنن!
مشغول کل کل با اونا بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی مائده دوباره یه چشم غره به دوتاشون رفتم و
دکمه اتصال رو فشار دادم.
- جونم مائده جان؟
- سلام ملیسا خانوم. خوبی؟ پارسال دوست امسال آشنا.
- سلام خانومی. ممنون، تو خوبی؟ چه خبر؟
- هیچی سلامتی؟ کجایی؟
- دانشکده.
- منم بهت نزدیکم. می خوام با متین برم کافی شاپ. تو هم میای؟
- اوم، خب مطمئنی مزاحم نیستم؟
- وای قربونت برم، تو مراحمی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃