eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
سوار ماشین شدیم -آدرس این هئیت که داریم میریم کجاست ؟ پسرخاله : مینودر،میدان حافظ(دهخدا)مسجد المهدی -اوهوم آنلاین شدم تو گروه چتمون سلام کردم تا اونا جواب بدن منم وصیت نامه شهید حجت سرچ کردم ‌ وصیتنامه شهید مدافع حرم حجت اسدی: هوالشهید خدمت برادرعزیزم سیدامیدبرزگری باسلام ببخشید بی هواونگفته بارسفرروبستم و این دفعه تنها وبدون شما یارشفیق وقدیمی عازم سفرشدم. من رو ببخش ازاینکه تواین سالهااذیتت کردم،حلالم کن. چندتاخواهش داشتم ممنون میشم تونستی انجام بده: ۱_درموردشراکت اگه خواستی سهم منوبده به خانواده که یه وقت نفروشی واگه نگه داشتی برای خانواده ام برادری کن وبرای بچه هایم پدری،هواشونوداشته باش نذارکم وکاستی ازنظربانی توزندگی احساس کنند ۲_درموردمجموعه وبچه هاهم کسی مثل تودلسوزتر و دغدغه مندترازتوندیدم فقط خواستی بالاسرمجموعه بمونی که نظرمن هم همین است باهمه مدارا کن چون ماهمه خادم این تشکیلات هیات هستیم نه مدیرمسئول … پس خواهش دارم فقط رضای خدا واهل بیت(علیهم السلام) دراصل وصلاح مجموعه وبچه هاهم توی تصمیم گیری ها و فعالیت ها لحاظ بشه نه چیزدیگر خداپشت وپناهت وبه امیددیدار درجنت الحسین(علیه السلام) ۹۴/۱۱/۲۰ نام نویسنده :بانوی مینودری ادامه دارد عصر❤️ 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق وارد حسینه مسجد المهدی شدیم مطهره :سادات بریم اون گوشه بشینیم -اوهوم خوبه در همین حین پریسا ،مائده و شبنم دیدیم -أه کمپین ارازل و اوباش کاملها شبنم ‌:سلام تو خجالت نمیکشی رفتی حاجی حاجی مکه -سادات شرمسار میشود شبنم ‌:خیلی هم ممنون سخنرانی شروع شد یه خانمی در حال پخش آب بود یک لیوان آب برداشتم و گفتم مرسی *خانم موسوی سرم بلند کردم از بچه های اردوی جهادی بود به احترامش بلند شدم -خانم گل چرا برای قرعه کشی نبودید *عقدکنونم بود آخه 🙈🙈 -ای جانم مبارکت باشه *بچه ها گفتن اسم شما کربلا دراومد نائب الزیاره ماهم باشید -حتما عزیزم در کنار بچه ها نشستم شبنم :اسمت کربلا دراومده لو نمیدی 😡😡😡نکبت -سادات گناه داره تا اومدم توضیح بدم گوشیم زنگ خورد اسم داداش افتاد چشمای شنبم قد یه سینی بود -الو داداش:الو سلام باجی خوبی ؟ زیاد گریه نکنی ها نگرانتم -هنوز روضه شروع نشده نگران نباش تموم شد بهتون زنگ میزنم داداش: باباهم نگرانتها حتما زنگ بزن -چشم یاعلی داداش:چشم بی بلا یاعلی گوشیم قطع کردم شبنم :داداش 😳😳😳 -حاج یوسف احمدی میشناسی همرزم پدرامون ؟ شبنم :اوهم خب -مسئول موسسه ما پسرشه چون باما رفت آمد خانوادگی داریم راحت صداش میکنم داداش شبنم :به خانمش چی میگی؟ -زنداداش شبنم : خیلی هم عالی مطهره : دخترا هیس روضه شروع شد نامـ نویسنده : بانوی مینودری
گویا مداح خوب میدونست دل خیلی ها هوای کربلا داره شروع کرد به روضه حضرت عباس خوندن 😭😭 و صدا کردن اباعبدالله الحسین با نام برادر 😭😭😭😭 آخ من بمیرم برای ارباب غیرت بنی هاشم 😭😭😭 عموی غریبم 😭😭😭 یادت اون خوابم تو سوم راهنمایی افتادم وقتی برای خانم امینی سرگروه صالحینم گفتمـ دستم تو دستش گرفت گفت سادات خوابهاتو ب هیچ کس نگو اون روز تو خوابم روز عاشورا تو خود کربلا دیدم وقتی حضرت عباس از خیمه خارج شد به سمتشون دویدم -آقای من آقا 😭😭😭😭 یه آن از کربلا خارج شدم دیدم اربابم تمام زندگیم ماه منیر قمربنی هاشم 😭😭😭😭 وسط اتاقم ایستادن و فرمودن من عباس به فرمان مولایم تا آخر عمر مراقبت هستم 😭😭😭😭😭 آخ آقا حالا کنیزت میخاد بیاد کربلا کاش قدم به قدم بیاید برام بگید 😭😭😭😭 مطهره :سادات سادات اسپریت بزن توروخدا قرصات بخور بریم تو ماشین سرم به شیشه تکیه داده بودم آخ قمربنی هاشم 😭😭😭 نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق ساعت ۱۰صبح به سمت تهران حرکت کردم مطهره اصرار داشت مجید منو برسونه تهران منم با مسخرگی کامل میگفتم :آره من با ماشین خودم میرم پسرخاله هم با ماشینش بیاد تا سالها ما در اتوبان قزوین-تهران در حرکت هستیم 😁😁😁 مطهره :مرگ نگیری تو آدم نمیشی؟ -نه ساعت یک بود به خونه رسیدم آخ چقدر دلم برای آغوش پرمحبت مامانم تنگ شده بود 😌 مامانم محکم بغل 👩‍❤️‍💋‍👩 کردم خیلی کیف داد -باباکجاست ؟ مامان:تو باز نرسیده سراغ بابات گرفتی ؟😠 -منو نخل مامان سادات گوناه داره مامان :من فدای ساداتم بشم شوخی کردم بابات رفته دوتا بلیط هواپیما بگیره برای اهواز 😢😢 از روی مبل پریدم و دستای مامان تو دستم گرفتم و گفتم :اهواز 😢 چرا😢😢 خبری هست ؟ اشکهای مامانم روان شد 😭😭😭 صدو خورده ای شهید گمنام تفحص شدن 😭 دلم میخاد برم روی پیکر تک تکشون دست بکشم 😭😭 توام میری خونه بهار 😭😭 این حرف مامان مصادف شد با صدای زنگ بهار و بابا باهم وارد خونه شدن -پیش هم بودید؟🙄🙄 بابا:سلام علیکم سادات خانم رسیدن به خیر نه سلامی نه علیکی بازجویی میکنی ؟ اصلا طاقت اینجور حرف زدن بابارو نداشتم پاشدم برم تو اتاقم بزور تونستم یه ببخشید گفتم به اتاقم رسیدم اشکام جاری شد بابا :دخترم میتونم بیام داخل -بله بفرمایید بابا:من شوخی کردم تو چرا باز بهت برخورد رفتم تو آغوش بابا و گفتم ببخشید بابا موهام بوسید حاضر شو با بهار برو عزیزدل پدر درحالیکه رانندگی میکردم گفتم بهار تو رفتی پیش مختصص زنان ببینی این سفر کربلا برات ضرر نداره ؟ بهار:آره با آسیدمحسن رفتیم -خب بهار:گفت زیر پنج ماه ایرادی نداره زنگ بزنم به لیلا بگم حاضر بشه بریم دنبالش بعدازظهر بریم عکس بندازید -اوهوم اوهوم بعدش بریم منزل شهید میردوستی دیدن مادر بهار:حتما نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق عکاس: عکساتون فردا ساعت ۴ آماده است -خیلی ممنونم لیلا: خب اینم از عکسهامون الان کجا باید بریم ؟ -منزل پدر شهید میردوستی لیلا:اوکی پس خانم راننده حرکت کن -خیلی هم ممنون دنگ دنگ مادرجون :دخترای گلم بفرمایید بالا همگی سلام و علیک کردیم نشستیم مادر جون:من گفتم امروز خانم آقاسید بیان که بیشتر بشناسیدشون -مادرجون خیلی ازتون ممنونم مادر:خواهش میکنم عزیزم -خانم میردوستی بار پیش سعادت نبود خیلی باهتون صحبت کنم خانم میردوستی :نفرمایید عزیزم تعریف شما را از مادر خیلی شنیدم بهار:خانم میردوستی خواهرم خواب دیده بود که آقاسید بلیط کربلا بهش داده و الان فاطمیه ان شاالله میریم کربلا خانم میردوستی : ای جانم عزیزم منو آقاسید ‌۹۰/۷/۷ مصادف با ولادت حضرت معصومه عقد کردیم و دو ساعت قبل یکی از اقوام خبر دادن که در صابرین قبول شدن دوره های صابرین در دوره عقدمان گذراندن ثمره این ازدواج محمدیاسا است که خود آقاسید اسمش گذاشتن -خانم میردوستی جریان سوریه چگونه مطرح شد؟ خانم میردوستی : اززمانی محمدیاسا به دنیا اومده بودحس عجیبی نسبت به بچه هاداشت گفت ببین خانم چطوری بچه های بی گناه رو میکشن بخدا این آرامشی که ما کنارزن وبچه امون داریم حرومه درحالی کناردر همسایگی ما بچه ها به خاک وخون کشیده میشن فتم خب اگه توهم بری مححمدیاسا بی بابا میشه گفت اگه من برم یه محمدیاسا بی بابا میشه واگه من نرم هزاران محمدیاسا دیگه بی بابا میشن -ای جانم خانم میردوستی خبر شهادت چگونه متوجه شدید؟ خانم میردوستی: شب عاشوراخونه مامانم بودم ازغروبش محمدیاسابیقراربودخیلی گریه میکردتابلاخره ساعت دوازده شب عمهام خوابوندش بعدازآروم شدن محمدیاسا خودم بیقرارشدم تا چهارصبح حالم بدبود گفتم خدایا چرابیقرارم صبح عاشورارفتم هیات تا آروم بشم بعداز نمازظهرعاشورا ناهاردادن منم گرفتم اولین قاشق غذاروخوردم گلوموگرفت قلبم تیرکشید به دخترعموم گفتم بریم خونه دارم خفه میشم نمیدونم چرا حالم بده انگارکسی بهم میگفت بروخونه نفهمدیم چطوری خودموجلوی خونه بابام رسوندم دیدم دوست وآشناها ومردم گروه گروه میرن خونه بابام گفتم آشفتگیم بیشترشد ازپله های خونه بابام که رفتم بالا دیدم داداشم گریه میکنه اونجابودکه گفتم محمدحسینم چیزیش شده ازاون موقع تابرسیم تهران هیچ چیز نفهمیدم ‌-😭😭😭الهی فداتون بشم یه نیم ساعتی نشستیم وقتی سوار ماشین شدیم بهار گفت :بچه ها بریم بهشت زهرا عایا ؟ -ارررررررره آخجوووووووون بهار‌:پس بزنید بریم وارد بهشت زهرا شدیم -وای بهار ممنون دلم تنگ شده بود بهار ‌:خواهش میشه عزیزم فردا ساعت 12 ظهر ❤️ نام نویسنده : بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق چهاردهم گوشیم زنگ خورد اسم پریسا روش نمایان شد -الو سلام پریساجان پریسا:سلام عزیزم خوبی ؟ -ممنون چه خبر؟ پریسا :مزارشهدام یادت افتادم همم زنگ زدم بهت بگم که لینگ کانال شهید حجت پیدا کردم برات میفرستم -عزیزم فدات بشم خیلی ممنون پریسا :‌خواهش میکنم کاری نداری عزیزم ؟ -نه فدات بشم التماس دعا یاعلی بهار:لیلا شب میای خونه ما ؟ محسن اداره است لیلا‌:ن آجی امشب مهدی خونه است -عاشق این سپاه شدم یعنی نشد شوهرای شما یه بار باهم خونه باشن لیلا:خخخخ ان شاالله یه پاسدار بیاد تورو بگیره توهم بفهمی همسر پاسدار بودن چه حس حالی داره لیلا رسوندیم خونه خودمون رفتیم خونه بهار اینا تا وارد خونه شدیم بهار گفت :زینب تا من یه چیزی حاضر کنم توهم یه زنگ به مامان بزن ببین اونجا چه خبره -چشم به مامان زنگ زدم -الو سلام مامان بابا جواب داد:سلام دختر بابا مامانت حالش خوب نیست من جواب دادم که نگران نشی -وای خاک بر سرم مامانم چش شده ؟ بابا: عععععع هیچی به هرحال حس میکنه یدونه از شهدا دایته براش خیلی سخته توی صدای خود بابا بغض داشت -باباجون خودت خوبی ؟ بابا:بله باباجان نگران نباش مواظب خودت و بهار باش گوشی قطع کردم بهار:مامان و بابا خوب بودن ؟ -مامان که حرف نزد بدونم خوبه یا نه ولی صدای بابا بغض آلود بود بهار: سادات میدونستی چندتا از این شهدای گمنام میارن تهران -چه خوب بهار:ان شاالله خیره ده روز بعد شهدای گمنام توی شهرای مختلف تشیع شد و حال مامان تو مراسم تشیع بد شد، روزها پی هم میگذشت و ما به سفر کربلا نزدیک و نزدیک تر میشدیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti