eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ماه با همه ی سختی ها و مشقت هاش گذشت... تو طول این یک ماه، صبح تا شب با بچه ها توی کارگاه بودم... خدارو شکر دخترا ها هم پا به پام میومدن و تلاش می کردن... تو این یک ماه هم امیرعلی بار ها و بار ها باهام تماس گرفت، اما جوابش رو ندادم... یعنی نمی تونستم... حنانه و دایی صبحان رو هم واسطه کرد... اما به اون ها هم همون جوابی رو دادم که به سجاد داده بودم... دیگه مثل او اوایل ازش دلگیر نبودم... اما می ترسیدم... از شکست... از شکستن... از رفتن... از رفتنش... دیگه اون اعتماده نبود!... اون اعتمادِ بدون قضاوت نبود... ولی دلم تنگ بود... خیلی زیاد... خیلی... حضورش انقدر شیرین بود که فراموش شدنی نبود!!!... نه... نمی تونستم که فراموش کنم... اما این ترس تلخ می کرد کامم رو... دو روز دیگه افتتاحیه ی مزونم بود و برای همین هم مامان به همراه دایی صبحان و زندایی سحر، حنانه و امیرعلی، عمو مسعود و ثنا خانم، عمو محمد و زن عمو ساجده قرار بود بیان تهران... آقا بهنام هم قراره امروز بره دنبال بشری و برش گرده تهران... دیگه بچه اش هم کمی جون گرفته بود و وقتش بود که برگرده سر خونه زندگی خودش... برای افتتاحه ی مزون خیلی هیجان داشتم... سجاد هم با وجود کار و مشغله ای که خودش داشت، خیلی بهم کمک کرد... خیلی... کم مونده بود بیاد پای چرخ هم بشینه!... _الو! _الو... سلام داداش... _سلام...کجایی سلما؟! _کارگاهم هنوز... با دخترا داریم لباس هارو بسته بندی می کنیم که ببریمشون مزون... _باشه... پس میام اونجا که باهم بریم! _چطور؟! _دختر مگه تو مهمون نداری؟!... خب باید وسایل بخریم!... تو اون خونه ی تو که چیزی پیدا نمیشه!... _آخ!!!... اصلا حواسم نبود! چقدر خوب که یادت بود! _اشکال نداره خواهرم... این افتتاحیه که تموم بشه، حواست میاد سر جاش!... _خخخ...قربونت...پس می بینمت... _عزیزی...فعلا خدانگهدار! _خداحافظت... . ادامه دارد.... فردا ظهر❤️ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 https://eitaa.com/havase/6888 https://eitaa.com/havase/6897 https://eitaa.com/havase/6910 https://eitaa.com/havase/6918 https://eitaa.com/havase/6930 https://eitaa.com/havase/6937 https://eitaa.com/havase/6947 https://eitaa.com/havase/6955 https://eitaa.com/havase/6966 https://eitaa.com/havase/6973 https://eitaa.com/havase/6983 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_خب دخترا، تموم شد!... بریم؟! مریم: بعلهه...بریم سلما جون... _پس من یه سری از لباس ها رو می برم، بی زحمت بقیه اش رو شما بیارین... سارا جان، کلید رو بگیر، در رو قفل کن بی زحمت... من تو ماشین منتظرتونم!... سارا: باشه...چشم... _چشمتون بی بلا... ... _سهیلا جون، ببخشید که امشب کار زیاد طول کشید... از طرف من از همسرت هم عذر خواهی کن... سهیلا: خواهش می کنم... اشکال نداره، اونم شب ها دیر میاد به خاطر کارش... مریم: غصه نخور سلما جون!... مردا از خداشونه که ما خونه نباشیم، هرکاری دلشون می خواد بکنن!... _وااا... مریم!!!... یعنی تو اینطور فکر می کنی!؟ مریم: شما منه شوهر ذلیل رو اینطور شناختین!؟ با این حرفش هر چهارتامون زدیم زیر خنده!... سهیلا: یکم سنگین باش مریم! مریم: اطاعت میشه استاد!... _بنده خدا سارا گیر کرده بین شما دوتا!... خب یه کدومتون می امدید جلو! مریم: نه بابا...سارا جاش خوبه... بذار یکم از سهیلا شوهر داری یاد بگیره، که مثل شوهر ذلیل نشه! سارا: ممنون که انقدر حواستون هست به من! مریم: ء وا... خواهش می کنم سارا جونم...قابلی نداشت... ایشالله عروسیت خودمون سه تایی برات لباس عروس می دوزیم! _مریم جان شما خودت رو زحمت نده عزیزم... لباس عروسش با خودمه! سهیلا: خبریه سارا خانم!... سارا: نه به خدا!... چه خبری!؟... مگه من جرات دارم خبری باشه و به شما نگم! _بنده خدا سارا راست میگه!... خب رسیدیم بچه ها... بیایید کمک کنید زود تر بذاریمشون که شما هم برید خونه هاتون... مریم: چشم اوستا!... _اوستا خودتی! . 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
به کمک دخترا، با همه ی سلیقه امون لباس هارو داخل دکر سنتی مغازه چیدیم... هر چهارتاییمون از نتیجه کار خدا رو شکر راضی بودیم... برای دخترا ماشین گرفتم تا برن خونه... بعد از رفتن بچه ها هم سجاد رسید و باهم رفتیم وسایل مورد نیاز خونه رو خردیدم... _با دخترا لباس هارو بردید؟! _اره... چطور؟! _هیچی... آخه امدم که نبودن!... _قبل از این که تو بیایی فرستادمشون که برن... _ءءء...!!! _چرا، اشکالی داشت؟!... _اشکال که نه... _سجاد نمی خوای درست و حسابی حرفت رو بزنی؟! لبخند مرموزی زد و گفت: نه!!! _باشه آقا سجاد، کارت که با ما میوفته! _حالا تا اون موقع!... _باشه دادا... ءءء... ماشین آقا بهنام دم دره...پس امدن... تو نمیایی بریم خونه، یه چی درست می کنم باهم شام بخوریم! _نه دیگه... میام خریدن هارو برات می ذارن تو خونه و می رم... خوب شد دختر داییت برگشت... فکر کنم اینطور کم تر تو اون خونه اذیت بشی!... _اوهوم... یعنی امیدوارم... البته شکر خدا حال و روزم خیلی بهتر از قبل شده!... _خدارو شکر... یعنی میشه امیدوار باشیم که از خر شیطون... _سجاد!!! _باشه بابا... ببخشید... بریم که دیر وقته... بریم... _قربونت...بریم دادا... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_دستت درد نکنه دادش... پس، فردا ناهار منتظرتم... _سلما!... _جانم؟! _نیام بهتر نیست؟! _تو برادر منی... این سال ها همیشه بودی... اگه هم یه موقع نبودی، به خواست خودت بود!... حالا که هستی، پس همیشه باش... لبخندی زد و گفت: _خوبه که می تونی با حرف هات راضیم کنی!... خورشت بادنجون بذار... لبخندم به ارومی جمع شد... _به دلخوشیه کی! _به دلخوشی خودت!... به حرف دلت هم یه موقع هایی گوش کن... همیشه ام ساکت کردنش خوب نیست! _فردا زود تر بیا!... دست تنهام... _تو تنهایی هم می تونی!... اما چشم... _چشمت بی بلا... راستی!... یادم نرفت که پیچوندیااا!... _چی!؟!؟ _فکر کن یادت میاد... خندید... _آسه آسه آبجی خانم!... _الان سه ساله داری می پیچونی!... _انتظارت سر می رسه... صبر کن... مدتی بود که متوجه شدم سجاد زیاد سراغ دختر هارو می گیره...منظورم بچه های کارگاهه!... البته به طور مستقیم نه ها... خب بهش گفته بودم که سهیلا و مریم متاهل هستن!... پس گزینه ی دیگه ای نمی مونه جز!... یعنی میشه... خدایا...اگه بشه چی میشه!... آه... باید صبر کنم... بالاخره خودش به زبون میاد... بعد از رفتن سجاد، یه چیزی مثلا به عنوان شام خوردم و رفتم بالا دیدن بشری... _دلم برات تنگ شده بود سلما!... چقدر لاغر شدی دختر!!!... اصلا معلومه ضعیف شدی!... _بشری جان، تو مادر هم شدی، دست از حس های مادرنت نسبت به من بر نداشتیااا... بابا من خوبم خواهرم... طوریم نیست که... _سلما... اونی که صداش می امد جلو در... لبخندی به کنجکاویش زدم... _آره...خودش بود! _ولی خدایی عجب آب زیر کاری هستیااا... چطور تونستی این چند سال از همه قایم کنی!!!... _دیگه دیگه... _فردا، اون هم میاد؟! _آره... راستی یادت نره زنگ بزنی به همه بگی ها! _نه...یادم نمیره... ولی دفعه بعد منم مهمون های تورو می دزدم... _ءءء...بشری! _شوخی کردم... هدیه بوسیدم یه ماچ آبدار از لپش گرفتم... _واا..نکن بچه ام بیدار شد!... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_بچه که نباید انقدر ناز نازی بشه!... _باشه سلما خانم... نوبت بچه ی توام می رسه... فردا خیلی زود از راه رسید... بعد از خوندن نماز صبح، دیگه نخوابیدم... شروع کردم به تمیز کاریه خونه و پخت و پز... اولین بار بود که می خواست انقدر مهمون برام بیاد و یکمی استرس داشتم... نزدیک ساعت ۱۰ بود که سجاد هم امد... باهم مبل هارو بردیم انباری گذاشتیم تا فضای خونه باز تربشه... از خونه بشری هم چندتا دیگه پشتی اوردیم و گذاشتیم جای مبل ها... _آخیی... فهمیدم حالا چرا اصرار داشتی که بیام کمک!... کارت از تمیزکاری هم بیشتر بود، می خواستی کُلُهُم دکور خونه رو عوض کنی... _بیا این دمنوش رو بخور یه کم خستگی بگیری... نق هم نزن! تموم شد دیگه... کوه که نکندی داداش من! _بعله... دست شما درد نکنه...ولی سلما عجب بویی راه انداختیااا... نمیشه یکم از اون ناهارت بکشی الان بخورم!؟ _نه! یکم صبر کن... مشغول حرف زدن بودیم که، صدای زنگ در امد! _امدن! سجاد هم مثل من استرس داشت... اما سعی می کرد که نشون نده...اون بعدِ برگشتن از همدان دیگه خانواده ی من رو ندیده بود... و نمی دونست الان با دیدنش قراره چه واکنشی نشون بدن! من هم دلم آشوب بود... از اون شب خیلی وقت بود که می گذشت و من برای دیدنش بدجور بی تاب بودم... دل گیر بودم... دلشکسته بودم... اما به خودم که نمی تونستم دروغ بگم... دلم براش تنگ شده بود... سجاد رفت تا در رو باز کنه!... منم رفتم داخل اتاق تا چادرم رو سر کنم... آقا بهنام سر کار بود و برای مهمانی نمی امد و در واقع من هیچ نامحرمی نداشتم... امیرعلی که... و پدرش، عمو مسعود همحالا به واسه محریمت ما، دیگه به من محرم بود... اما خب... همه از این ماجرا با خبر نبودن...پس باید رعایت می کردم... . ادامه دارد عصر❤️ 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 https://eitaa.com/havase/6888 https://eitaa.com/havase/6897 https://eitaa.com/havase/6910 https://eitaa.com/havase/6918 https://eitaa.com/havase/6930 https://eitaa.com/havase/6937 https://eitaa.com/havase/6947 https://eitaa.com/havase/6955 https://eitaa.com/havase/6966 https://eitaa.com/havase/6973 https://eitaa.com/havase/6983 https://eitaa.com/havase/6990 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
رفتم جلوی در کنار سجاد به استقبال مهمون ها... _سلام علیکم...بفرمایید... خوش امدید... آقایون همه با سجاد دست دادن و رو بوسی کردن... رفتارشون عادی بود... امیرعلی که به من رسید، سرش رو پایین انداخت... _سلام... خوب هستین؟! _سلام... خیلی ممنون...خوش امدین... همین... چیز دیگه ای نگفت... اما... همون چند کلمه رو به حالت خاصی گفت... مثل قبل نبود... شاید بقیه متوجه نشدن... اما من تفاوتش رو احساس می کردم... مامان که داخل شد، سجاد خیلی گرم باهاش سلام و احوال پرسی کرد... مامان هم با لبخندی ملایم جوابش رو داد... خب...خدارو شکر... این یکی بخیر گذشت... بعد از خوش امد گویی همه برای آغاز کارم بهم تبریک گفتن... برام گل و شیرینی هم اورده بودن... از این که اعضای خانواده دور هم جمع شده بودن، خیلی خوشحال بودم... جای بابا خیلی خالی بود... خیلی... امیرعلی سعی می کرد عادی رفتار کنه... اما معلوم بود که داره سعی می کنه... سجاد رفته بود کنارش نشسته بود و داشت باهاش حرف می زد... می دیدم که هر چند وقت یه بار سرش رو بالا میاره و آشپز خونه رو نگاه می کنه... به کمک حنانه و بشری وسایل ناهار رو آماده کردیم... سجاد و امیرعلی هم سفره رو پهن کردن و وسایل رو چیدن... همه سر سفره نشستن و مشغول خوردن غذا شدن... عمو محمد: سلما جان، دستت درد نکنه عمو... حسابی به زحمت افتادی... _رحمته عمو جان... نوش جانتون... دایی صبحان: جای آقا جون خالیه الان... بیاد ببینه این نوه دردانه اش چه کرده... عمو مسعود: عزیز خانم نمی گذاره به حاج آقا بد بگذره... خیالتون راحت... با این حرف عمو مسعود همه خندیدند... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
بعد از خوردن ناهار، همه راجب دست پختم تعریف کردن و وقتی نگاهم به نگاهش افتاد، دیدم که به تعریف های دیگران لبخندی عمیق می زد... کمی بعد کنار هم دمنوش می خوردیم و هرکسی با هم صحبت خودش مشغول گفت و گو بود... عمو مسعود و امیرعلی و سجاد، باهم گرم صحبت بودن و خوشحال بودم که سجاد تونسته باهاشون ارتباط برقرار کنه... مامان: می گم سلما!؟ _جانم مامان؟! _دخترم، داداشت زن نداره؟!...خونه زندگیش کجاست؟! لبخندی زدم و گفتم: _نه بابا... زن نداره...ولی فکر کنم جدیدنا یه خبرهاییه...خونه داره...خودش تنها زندگی می کنه... منم هر چند وقت یه بار می رم خونه و بهش سر می زنم و براش غذای خونگی درست می کنم... حنانه: چیه زن عمو!... نکنه می خوایید برای آقا سجاد آستین بالا بزنید؟! مامان در جواب حنانه چیزی نگفت و باز رو به من کرد: مامان: گفت مادرش فوت مادرش فوت کرده... پس این همه سال کی بالای سرش بوده... _مادرش زمان مجردی پیش یه خانمی زندگی می کرده... وقتی مادرش از دنیا میره، اون خانم که یه جورایی مثل مادربزرگ می مونه برای سجاد، میاد و پیش سجاد و بهش می رسه... اما خب اون بنده خدا هم سنش زیاد بود و از دنیا می ره... مامان: خدا رحمتشون کنه... زن عمو ساجده: راحله، می گم تو که گفتی تا عید می خوای پیش سلما بمونی، خب یه فکری ام برای این پسر بکن!... طفلک کسی رو که نداره... مامان: ایشالله که هرچی خیره... مامان نه آره و گفت و نه جواب منفی داد... می دونستم که هنوز غمگینه و با دیدن سجاد یاد بابا میوفته... آخه سجاد خیلی شبیه بابا بود... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
بعد از این صحبت ها حنانه، طوری که کسی نشنوه، در گوشم گفت "بیا بریم تو اتاقت" و خودش بلند شد رفت داخل اتاق... منم پاشدم رفتم سراغش و در اتاق رو پشت سرم بستم... _جونم حنانه! _سلما... تصمیمت چیه؟! _تصمیمم راجب چی؟! _راجب همسرمون! خنده ام گرفت... هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود که میشه کلمه ی "همسر" رو هم اینطور بیان کرد!!! _واا... به چی می خندی!!! _به "همسرمون" !... حنانه که خودش تازه یادش افتاد چی گفته، زد زیر خنده... خندمون که قطع شد گفتم: _ولی من باید بگم که، "همسرت"!... حنانه چه چیزی نشون می ده که الان من و امیرعلی زن و شوهریم... هاا... ! _خب اون که اینهمه... _این همه چی حنانه!!!... من دلم شکست... خورد شدم... این اندازه تلاش اون کافی بود؟!!... خودت رو جای من بذار... قبول می کردی با این شرایط پا تو زندگی ای اصلا شبیه زندگی ادمای اطرافت نیست بذاری!؟... زندگی که توش پر از ترس و دلهره و بی اعتمادیه؟!... من می ترسم از شروع این زندگی... تا الان چیزی نبوده که دوباره اعتماد نابود شده ی من من رو از نو بسازه... حنانه چیزی نگفت... شاید به من حق می داد... روی تخت نشستم...اونم امد کنارم نشست و سر روی شونه ام گذاشت...منم سر روی سرش گذاشتم... _یادت میاد... سرم رو می ذاشتم رو شونه هات... از عشقم به امیر می گفتم... از حال خرابم... توام دلداریم می دادی و با حرفات آرومم می کردی... _یادم میاد... خیلی خوب... _سلما دلم می خواد منم بتونم تورو آروم کنم... کاش بتونم... _توام می تونی... _سلما... _جونم!... _خیلی دوست دارم..._نه به اندازه ی من... _آره...می دونم... من به اندازه ی تو در اثبات دوست داشتنم موفق نبودم... _اینطور نگو حنان!... من باورت دارم... _من...امیر...تو... هیچ وقت فکر نمی کردم که اینطور شه... _منم... _ایشالله که درست بشه... توام می گی ایشالله؟! _ایشالله... گونم رو بوسید... گونه اش رو بوسیدم... و باهم برگشتیم پیش بقیه... حنانه خبر رسان خوبی بود... خبر هارو به صاحبش می رسوند... یعنی امیدوار بودم...به خدا امیدوار بودم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
شب برای شام همگی خونه ی بشری دعوت شدیم... آقا بهنام خودش شخصا سجاد رو برای شام دعوت کرد... سجاد: می دونم که هنوز مونده که منم جزعی از خانواده ی گرم و صمیمی تون بشم... اما می خوام اگه افتخار بدین فردا ناهار رو همگی تشریف بیارید منزل بنده... دایی صبحان: این چه حرفیه آقا سجاد!... چه کسی دیگه خودمونی تر از شما! عمو محمد: سجاد جان شما هم مثل پسرای خودم... باما راحت باش... سجاد لبخندی زد و گفت: شما لطف دارین...پس حتما باید تشریف بیارید... عمو مسعود: بقیه رو که نمی دونم... اما من و خانم، مزاحمت می شیم... دیگه انقدر بیاییم خونه ات که پشیمون بشی! سجاد: این چه حرفیه آقا مسعود... قدمتون سر چشم... عمو مسعود که دعوت سجاد رو قبول کرد، دیگه بقیه هم قبول کردن... عجب از سجاد!... قبلش بهم نگفته بود!... بچه ام جو گیر شده... چقدر از برخورد بقیه با سجاد خوشحال بودم... فقط مامان می موند که... آخر شب بود و همه خواب بودن... دایی و زندایی و مامان امده بودن پایین خونه ی من و چون خونه ی بشری بزرگ تر بود، عمو محمد و عمو مسعود و خانم هاشون و امیرعلی و حنانه رفته بودن خونه بشری... فکر خیال نمی گذاشت بخوابم... استرس افتاحیه ی فردا و فکر امیر ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد... از ترس این که بقیه بیدار نشن بدون این که ببینم کی زنگ زنگ زده، جواب دادم... _الو...بفرمایید _سلام... خوبی؟! اوه ه ه... فکر نمی کردم که اون باشه...چی کار کنم!؟!... _سلام...ممنون...شما خوبین؟! _"شما" !!!... الان که کسی صدات رو نمی شنوه!... _با بنده کاری داشتین؟! _آره... خیلی وقته باهات کار دارم... اما تو... میشه بیایی بیرون... می خوام باهات حرف بزنم... خواهش می کنم!... _الان!؟!؟... نه... اگه... _اگه چی سلما؟!... من همسرتم!... این فرصت و از من نگیر... آه ه ه... لعنت به این دل که "نه" بلد نیست... امان از خواهشِ تو این صدا... _باشه... اما کوتاه... _ممنونم ازت... جلوی در منتظرم... ادامه دارد فردا ظهر❤️ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 https://eitaa.com/havase/6888 https://eitaa.com/havase/6897 https://eitaa.com/havase/6910 https://eitaa.com/havase/6918 https://eitaa.com/havase/6930 https://eitaa.com/havase/6937 https://eitaa.com/havase/6947 https://eitaa.com/havase/6955 https://eitaa.com/havase/6966 https://eitaa.com/havase/6973 https://eitaa.com/havase/6983 https://eitaa.com/havase/6990 https://eitaa.com/havase/7002 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
سردرگم از اونچه که باید انجام بدم، نفهمیدم چطور آماده شدم و بی صدا از خونه زدم بیرون... تو ماشینش نشسته بود...منو که دید از ماشین پیاده شد... امد نزدیکم و تو چشمام خیره شد... _سلام... از نگاه خیره اش چشم دزدیدم... _سلام... گفتین که کارم دارین؟! _آره...اما اینجا که نمیشه... میشه بریم تو ماشین!؟ _باشه... در ماشین رو برام باز کرد... هنوز همون ماشین بود... همون سمند نقره ای!... سوار که شدم در و بست و ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد... بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست... _برای بار دومه که تو این ماشین، کنارم میشنی... برای بار دومه که شب باهم امدیم بیرون... اما... اولین باره که تو انقدر سردی... چیزی نگفتم... اصلا باید چیزی می گفتم؟!... _سلما... می دونم که اشتباه کردم... می دونم... فرصت جواب بهت ندادم... بد کردم... خیلی بد... این بار دومه که انقدر باخودم درگیرم... برای بار دومه که نمی دونم باید چی کار کنم... برای بار دومه که فهمیدم همه چیز اونطور که ما فکر می کنیم پیش نمی ره... ولی بدون این دومین باری نیست که به خاطرت میام تهران... تو این یه ماه، بار ها و بارها امدم که ببینمت... اما می ترسیدم از این که تو ردم کنی... مثل سال ها پیش، که از ترس رد شدن، پا پیش نمی گذاشتم... ولی دیگه بس بود... ترس از دست دادنت بیشتر از ترس جواب "نه" تو، وجودم رو گرفته بود... اون موقع که می ترسیدم از جواب منفیه حنانه، تو بهم اطمینان دادی که این حس دو طرفه است... اما الان هیچ کس نیست بهم این اطمینان رو بده که توام منو می خوای... پس مجبور بودم راجب خودت از خودت بپرسم... ولی این اولین باره که تو انقدر دوری ازم... بهم بگو... خواهش می کنم... بهم بگو که این سردی فقط از دلخوریه... که من رو می بخشی... که سلما، هنوز هم امیرعلی رو دوست داره؟!... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چقدر حرف زدن سخت بود... چقدر جواب دادن دشوار بود... چقدر تکون خوردن لب ها مشکل بود... وقتی که سلما هنوز هم امیرعلی رو دوست داشت... _آره... سلما از امیرعلی دلخوره... برای بار دومه که دلخوره... از اعتمادی که قرار بود بنای این زندگی شروع نشده بشه، ولی شروع نشده روی سرش آوار شد... برای این دلخوره... از تنهایی این همه سال... ازشکستن دوباره... از خورد شدن دوباره دلخوره... دلگیره وقتی قول مردش قول نبود... اصلا شاید مردش، مرد نبود... آخه موندنش، موندنی نبود... بودنش، بودنی نبود...دلگیره از فرصتی که داده نشد... از توضیحی می خواست بده و نشد... تنهایی ای که به قدر لحظه پُر، و تلخ تر از قبل خالی شد... _همه ی اینایی که می گی درسته... بابت همشون بازم می گم که اشتباه کردم... شاید هر کس دیگه ام جای من می بود توی اون لحظه همون کار رو می کرد... اما باز هم این دلیل نمی شه که من به خودم حق بدم... ف قط امدم که ازت بخوام اجازه بدی تا جبران کنم... _شما نیاز به اجازه من نداری... اما... نمی تونم قول بدم که بعد از تلاشتون به همون نتیجه ای که می خوایید برسید... من می ترسم از ویرونیه دوباره... _همین برای من کافیه... تلاش می کنم که این بار اعتمادت رو جلب کنم... این دفعه با همه ی وجودم امدم... امدم که باشم... چون این رو می خوام... سلما... _جان!؟ آه ه ه ه... یکی نیست بگه این "جان" چی بود این وسط!!! _جانت بی بلا...توام این رو می خوای؟! _من آرامش می خوام... یه زندگی آروم... و نمی دونم که آیا اون می دونست که همه ی ارامش من در زندگی احساس حضورشه...! ماشین رو کنار خیابون پارک کرد... دستم رو گرفت توی دستش... _خانمی... حداقل امشب و یه نگاهی به ما بکن!... دلم برا نگاهت تنگ شده دختر!... دلم منم برا نگاهش تنگ بود... خیلی تنگ... اگه نگاهش می کردم که چیزی نمی شد... می شد! به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سرم رو بالا تر گرفتم و نگاهش کردم... دیگه اون نگاه ساده ی ظهر نبود... گرم بود... صمیمی... و دلنشین... مثل نگاه اون شب که دلم براش لک زده بود... _انقدر ماهی که مهتاب، وقتی تو بیداری نمی تابه... لبخندی زدم و گفتم: _پس حنانه چی؟! _اون پنجه ی خورشیده که آفتاب، وقتی که بیداره نمی تابه... _بد نگذره...آفتاب و مهتابتون تکمیله دیگه... _اگه مهتابمون یکم مهربون تر باشه باما، نه...بد نمی گذره... به این تشبیه زیباش خندیدم و سرم رو برگردوندم... _ءءء... حالا که می نخندی چرا رو می گیری!؟ _آخه زیادیتون می شه! _سلما!؟ _توقع دیگه ای داشتین؟! _هِییییی... باشه... _حنانه تنهاست... برگردیم دیگه... _چشم... از طرفی دلم نمی امد اذیتش کنم... اما خب هنوز زود بود برا آشتی کردن!... ولی نمی تونستم منکر این بشم که این دیدار کوتاه، بعد از این همه مدت، چقدر شیرین بود برام!... ... _الو... سلام گل پسر... _سلام خوبی؟! _خوبم شکر خدا... دیشب اصلا نشد باهات حرف بزنم... چی شد بی خبر تصمیم گرفتی مهمونی بدی! _همینجوری... _آهاا... باشه آقا سجاد!... حالا ناهار رو می خوای چی کار کنی!؟ نکنه می خوای از بیرون بگیری؟! _دست شما درد نکنه!... مثل این که داداشت چند سال تنها زندگی کرده... یه غذای سجاد پزی بهتون بدم که دهنتون کف کنه... _بعله!...می بینیم حالا... پس من زود تر میام کمکت!... _بیایی که ممنون می شم... پس می بینمت... _عزیزی... یاعلی... _علی یارت... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
نزدیک عید بود و خانواده ها همگی صبح زود تر بیدار شده بودن و صبحانه خورده از خونه بیرون زدن برای خرید!... منم بعد از جمع و جورد کردن عزم رفتن به خونه سجاد کردم... وا... این اینجا چی کار می کنه؟!... مگه با بقیه نرفته بود؟!... _سلام... روز بخیر... _سلام... ممنون... مگه شما با بقیه نرفتین؟! _نه... _پس حنانه کجاست!؟... _یه ماه پیش اون خانمم بودم... حالا الان چند ساعت می خوام پیش این یکی خانمم باشم... اشکالی داره!؟... _اشکال که نه... اما... _اما چی!... می دونم می خوای چی بگی... نگو... بذار دلم خوش باشه که قراره تا تهش باشی... بعد هم رفت در ماشین رو باز کرد تا من سوار بشم... تو طول راه تا خونه ی سجاد، چیزی نگفت... منم نگفتم... شاید دوتا مون می ترسیدیم... _نمیایی بالا؟! _نه... شمابرو... من باید برم دنبال حنانه... _امیرعلی!... _جانم؟! _می دونم می خوای یه کاری بکنی، اما نمی دونم چی کار!!!... لبخندی زد و گفت: _می فهمی...خیلی زود... فقط امیدوارم که جواب بده... تنها امید من همینه! خیلی دلم می خواست بدونم می خواد چی کار کنه... اما اصرار بیشتر جایز نبود... برای همین ازش تشکر وخداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم... یعنی قرار بود چی بشه!... نمی دونم... واقعا نمی دونم... بعله... چه کرده بود داداشم!!!... تو تراس خونه اش جوجه بار گذاشته بود... _سلام!!!...چه کردی پسر! _سلام آبجی خانم!...دیگه دیگه... داداشت رو دست کم گرفتی! _تو منتظر بودی مامان من بیاد و خودت رو لوس کنی!... واس ما که هنر هاتو رو نمی کنی!... ادامه دارد .... عصر ساعت 18❤️ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 https://eitaa.com/havase/6888 https://eitaa.com/havase/6897 https://eitaa.com/havase/6910 https://eitaa.com/havase/6918 https://eitaa.com/havase/6930 https://eitaa.com/havase/6937 https://eitaa.com/havase/6947 https://eitaa.com/havase/6955 https://eitaa.com/havase/6966 https://eitaa.com/havase/6973 https://eitaa.com/havase/6983 https://eitaa.com/havase/6990 https://eitaa.com/havase/7002 https://eitaa.com/havase/7010 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙