eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 مامان با پشت دست چنان محکم توی دهنم زد که مزه خون رو احساس کردم. فقط همین جمله رو گفت: - حقا که بی چشم و رویی! و بعد از اتاقم رفت. نه، این جا دیگه جای من نبود، حداقل حاال نه، حاال باید هر چی زودتر از این جا دور می شدم. * کولم رو از رو شونه راستم انداختم رو شونه چپم و یه بار دیگه این طرف و اون طرف رو نگاه کردم. از دست خودم عاصی شدم. "آخه احمق با مامانت لج کردی، با خودت که لج نکردی، چرا ماشینت رو نیاوردی؟" موضوع اصلی این نبود، موضوع این بود که نمی دونستم کجا برم. خونه کوروش عمرا، چون با مامانش رودربایستی داشتم. بچه ها هم حوصلشون رو به هیچ وجه نداشتم. می مونه مائده. گوشیم رو از جیبم کشیدم بیرون و شمارش رو گرفتم. - سالم. - سالم مائده جون. خوبی؟ - سالم خانمی. ممنون، شما چطوری؟ حوصله ی احوالپرسی نداشتم، برای همین یه راست رفتم سر اصل مطلب. - ممنون. تو االن کجایی؟ - خونم، چطور مگه؟ ساکت شدم. - الو؟ ملیسا؟ - مائده راستش ... - ملیسا جان اتفاقی افتاده؟ - آره، باید ببینمت. - االن؟ - آره. - آخه دارم شام درست می کنم واسه شب مهمون داریم. می خوای تو بیا خونمون. من که منتظر همین حرف بودم پیشنهادش رو روی هوا زدم. - آره آره این طوری بهتره. مزاحم نیستم؟نه قربونت برم. یادداشت کن. خیابون ... * - سالم عزیزم. چه عجب یادی از من کردی! به چهره ی آرامش بخش مائده نگاه کردم و بی اختیار بغضم ترکید. مائده دستپاچه شد و گفت: - وای ملیسا چی شد؟ من حرف بدی زدم؟ ملیسا جونم؟ منو تو بغلش گرفت و من خودم رو خالی کردم. فقط خدا رو شکر کردم که مائده تو خونه تنها بود؛ وگرنه اگه کسی منو تو این حال و روز می دید فکر می کرد دیوونم. باالخره بعد از این که فین فینم تموم شد و دماغم رو با سر شونه مائده پاک کردم آروم شدم. - ملی جان نمی خوای حرف بزنی برام؟ صورت مهربون و آرومش باعث شد با بغض بگم: - مامانم داره دیوونم می کنه. داره مجبورم می کنه زن پسر دوستش بشم. من از پسره متنفرم. مائده با شنیدن حرفام لبخند مهربونی زد و گفت: - اوه حاال همچین گریه می کنی فکر کردم نشوندنت پای سفره عقد. پاشو خانومی دست و صورتت رو بشور، االن بابام و مهمونامون می رسن. - وای، من می رم. - کجا؟ بهشون می گم من خودم تو رو دعوت کردم واسه شام بیای. اونا هم خوشحال می شن. بدو تنبل خانم. بهترین فکری که به ذهنم می رسید این بود که از جنگ روانی داخل خونمون چند روزی رو دور باشم تا درست تصمیم بگیرم؛ اما به خواست مائده با بابا تماس گرفتم و گفتم چند روزی با دوستام می رم شمال ویالمون. گرچه می دونستم واسه بابا این چیزا مهم نیست؛ ولی مائده اون قدر اصرار کرد تا به بابا زنگ زدم. لباسام مناسب خونه ی مائده اینا نبود، برای همین ترجیح دادم با مانتوم باشم که مائده فهمید و یه تونیک گلبهی ناناز با یه شال همرنگش واسم آورد. صد بار هم تاکید کرد که تا حاال نپوشیدش و چقدر به من میاد و فیت تنمه. یه تک زنگ زده شد و بعد صدای باز شدن در حیاط اومد. مائده با خنده بلند شد و گفت: - بدو بدو بابام و عمه اینا اومدن. - باشه. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
"اَه عمه! وای نکنه متین و مادرش باشن؟ خاک تو سر بدشانسم کنن، من اگه شانس داشتم که اسمم رو شانس ا... می ذاشتن!" -ملیسا جان کجا موندی؟ همراه مائده دم در ایستادم. - بابا جان، مائده کجایی؟ متین که پشت سر داییش بود گفت: - اَه اَه، اگه می دونستم هنوز بیداری اصال نمی اومدم. با دیدن من جملش نیمه کاره موند و با تعجب به من نگاه کرد. - سالم. - سالم دخترم. مائده با لبخند گفت: - سالم بابا. معرفی می کنم، ملیسا جان دوستم. امشب برای شام با اجازه ی شما دعوتش کردم. پدرش بوسه ای روی سرش زد و گفت: - قربونت عزیزم کار خوبی کردی. شما تو این خونه سرور منید. بعدم رو به من گفت: - خوش اومدی دخترم. - ممنون. من با مادر متین هم روبوسی کردم و به متین فقط یه سالم دادم که اونم با صدای آرومی جوابم رو داد. به دنبال مائده وارد آشپزخونه شدم. - بمیری مائده، چرا نگفتی پسر عمتم هست؟ - وا؟! خوب فکر نمی کردم واست مهم باشه. - مهم نیست ولی ... نمی دونستم چی بگم، برای همین بی خیال شدم.برو بشین پیش بقیه تا ازت پذیرایی کنم. - نه این جا راحتم. - وای ملیسا خجالت می کشی؟ - نخیرم. - وای دروغ نگو. سینی رو از دستش گرفتم و گفتم: - من و خجالت؟ بده اصال خودم می برم. -آفرین دختر شجاع! با سینی وارد پذیرایی شدم. پدر مائده با خنده گفت: - دخترم چرا شما؟ شما بفرمایید بشینید. مائده باز تنبل بازی درآورد؟ مائده کنارم ایستاد و گفت: - نه بابا، خود ملیسا اصرار داشت سینی رو بیاره. محکم پاش رو لگد کردم و زیر لب گفتم: - خفه بمیر! "وای خدا، حاال بقیه مخصوصا متین فکر می کنن واسه چی من اصرار داشتم سینی رو بیارم. وای خدا االن متین فکر می کنه دارم از دیدنش ذوق مرگ می شم و می خوام جلب توجه کنم." برای همین سریع گفتم: - از بس مائده جان تعارف کرد اعصابم خرد شد، خواستم بهش نشون بدم که من اصال اهل رودربایستی نیستم. بعدم سینی رو ول دادم تو بغل مائده و گفتم: - بیا بگیر، خوبیم بهت نیومده. مائده غش کرد از خنده و گفت: - وای ملی، االن دقیقا مشخصه به خونم تشنه ای. - دقیقا. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 کنار مادر متین نشستم. مادرش اون قدر مهربون و خانم بود که تو دلم صدها بار حسرت خوردم که کاش منم مادری مثل اون داشتم. مادرش برام پرتقال پوست گرفت و چنان با محبت به من خیره شد که بی اختیار بغض کردم. مائده با خنده گفت: - وای ملی، فردا خونه متین اینا سمنو پزونه، تو هم باید بیای. - اما آخه ... - مائده جان خانم احمدی تو این مراسما اصال بهش خوش نمی گذره، پس اصرار نکن. به سمت متین برگشتم و اخم کردم. - منظورم این نبود که. مادر متین گفت: - عزیزم من قول می دم بهت خوش بگذره، حتما بیا. - باشه، ممنون. شام خوشمزه مائده در فضایی دوستانه و جو مهربون خانوادگی اونا صرف شد. اون قدر بین خوردن شام خندیدم و کیف کردم که دلم درد گرفته بود. - وای مائده دستپختت عالیه. فکر نمی کردم توی هم نسلیای من دختری باشه که بلد باشه غذا درست کنه. پوزخند صدا دار متین درست رفت رو اعصابم. برگشتم به متین و گفتم: - مشکلیه؟ متین یه کم خودش رو جمع و جور کرد و گفت: - نه، چطور مگه؟ - هیچی، همین جوری. *** - مائده جان آخه من کجا بیام؟ - یعنی چی؟ - یعنی چی نداره، من خونه عمت نمیام.اون وقت میشه دلیلش رو بدونم؟ - البته. - خب؟ - خب چی؟ - اَه ملیسا مسخره بازی درنیار. دلیلت چیه؟ - خب من تا حاال تو همچین مراسمایی شرکت نکردم. - خب اشکالی نداره، این بار میشه بار اولت. - مائده؟ - جان مائده؟ - خیلی خب بابا. راستش اینه که دوست ندارم با این تیپ و قیافه وارد جمعتون بشم. - اوه حاال همچین گفت من نمیام گفتم دلیلش چیه! اتفاقا من یه چادر عربی دارم که بابا از مکه برام آورده؛ اما چون قدش بلند بود و چادر نو هم داشتم آک گذاشتمش تو کمدم، می دم بپوشی. - نه، آخه من ... - وای انقدر نه نه نکن. یه لحظه وایستا. سریع به سمت اتاقش دوید بعد چند لحظه با یه چادر مشکی برگشت چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت. - دستات رو بکن تو آستینش. آهان! وای عالیه، خدای من، ملیسا عین فرشته ها شدی. به سمت اتاقش هلم داد و من خودم رو با پوشش جدیدم تو آینه ی قدی اتاقش دیدم. سیاهی چادرم منو به یاد چشمان متین می انداخت. دختر درون آینه با قیافه ی معصومانش به من لبخند زد و من مبهوت قیافه ی جدیدم بودم. با این که مشهد هر وقت می خواستیم وارد حرم بشیم چادر می انداختم؛ ولی همیشه چادرم یه چادر سفید گل گلی صورتی بود، اما حاال این چادر ... - الو ملی؟ ملیسا؟ دختر تو که خودت رو تو آینه خوردی. بیا بریم دیگه االناس که بابا غرغر کنه. از دختر درون آینه دل کندم و گفتم: - بریم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
خونه ی متین دارای حیاط خیلی بزرگی بود و سبک خونه با اون ایوان بزرگ، قدیمی اما قشنگ بود. خونشون تو شمال تهران یه جای خوش آب و هوا بود. از لحظه ی ورودم متین رو ندیم. نمی دونم چرا دلم می خواست عکس العمل متین رو وقتی منو با این چادر می دید، ببینم. مائده دخترا و خانومای زیادی رو که اون جا بودن بهم معرفی کرد. متین چهار، پنج تا عمو داشت که هر کدومشون یکی دوتا دختر داشتن، همه چادری بودن و من خدا رو شکر کردم که مائده این چادر رو بهم داد. مائده منو دوست صمیمیش معرفی کرد و عمش، یعنی همون مادر متین چنان محکم بغلم کرد که احساس تنگی نفس کردم. چندین بار بوسیدم و تو گوشم زمزمه کرد: - چقدر با این چادر خانم شدی. و من با محبت نگاش کردم و گفتم: - ممنون. از مائده یواشکی پرسیدم عکس رو دیوار که عکس مردی با چشمای شبیه به متین بود، پدر متینه؟ و مائده با آهی نگاش کرد و گفت: - عمو مهدی پدر متینه. خیلی سال پیش فوت شده، تقریبا متین هشت سالش بوده. -وای، خدا بیامرزدشون. - خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه. با یا ا... یا ا... گفتن چندتا پسر، دخترا به تکاپو افتادن و دستی به مقنعه و چادرهاشون کشیدن و همگی بلند شدن. مائده کنارم ایستاد و گفت: - اینا همه فامیالی متینن، بعضیاشونم همسایه هاشونن. با چشم دنبال متین می گشتم، هنوز موفق به دیدنش نشده بودم. دخترا سر به زیر وایساده بودن و یه سالم کوتاه به افرادی که وارد می شدن می دادن. مائده گفت: - ملیسا من برم کمک عمه و ... - منم میام. - ممنون ولی ... بدون این که منتظر ادامه حرفاش باشم، زودتر از اون وارد آشپزخونه شدم. - خسته نباشید.مادر متین لبخند بی دریغش رو به روم پاشید و گفت: - درمونده نباشی عزیزم. - چه کمکی ازم برمیاد؟ فقط تو رو خدا تعارف نکنید که احساس غریب بودن بهم دست می ده. لبخند زد و به شیرینیا اشاره کرد و گفت: - تو ظرفا بچینش. - چشم. شیرینیا رو با حوصله تو دوتا ظرف خوشگل سنتی چیدم و مائده هم چای ریخت. - خب تموم شد. مادر متین سرش رو از الی در بیرون کرد و سهراب رو صدا زد. بعد چند لحظه پسر قد بلند و خوش هیکلی با ریش بزی کوچولویی وارد شد و یاا... گفت. - بله زن دایی؟ - سهراب جان این چایی و شیرینی رو ببر. - چشم، یه لحظه. بیرون رفت و با پسر دیگه ای وارد شد. - سالم زن عمو. مادر متین جواب سالمش رو به گرمی داد و پسر سالم کوتاهی به ما داد و سینی چایی رو برد. سهراب هم به سمتم اومد و شیرینیا رو از دستم گرفت و یه آن نگاهش با نگاهم تالقی پیدا کرد که سریع نگاهم رو دزدیدم. چند ثانیه مکث کرد و بعد از آشپزخانه خارج شد. چندتا خانم دیگه هم برای کمک به آشپزخانه اومدن. گوشیم مرتب زنگ می خورد. از دیروز دیگه جوابش رو نداده بودم. به صفحه گوشی نگاه کردم. عکس کوروش که از نیمرخ زوم روی دماغش گرفته بودم روی صفحش بود. - الو؟ - خیلی بی معرفتی، گمشو من دیگه دوستی به نام ملیسا ندارم. - اوه، چه خبره؟ - چه خبره؟ تو با کدوم دوستات رفتی شمال که نه یلدا و شقایقن، نه اون دو تا مرغ عشق و نه من ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 شمال؟ شمالم کجا بود؟ - پس کدوم گوری هستی؟ - خونه دوستمم. - دوستت؟ برای این که ول کنه گفتم: - مائده دیگه. - ای وای من، خب می گفتی با هم بریم! - زهر مار! - پس کجایی که انقدر شلوغه؟ با ذوق گفتم: - اومدم سمنو پزون. - اوه چه باحال! ببینم، متینم اون جاس؟ - ندیدمش. - اوکی بای. - وا؟ خدا شفات بده! *** موقع شام بود که صدای یاا... پیچید تو گوشم. متین بود، این رو مطمئن بودم. آشپزخونه خیلی شلوغ بود و بیست، سی نفری اون جا وول می خوردن. یکی از دخترعموهای متین در حالی که لپاش گل انداخته بود وارد شد و گفت: - زن عمو آقا متین کارتون دارن. "ای الل شی! حاال می مرد خودش می اومد این جا؟" - عمه، مائده جون قربونت برم برو ببین متین چی کار داره. مائده با لبخند نگام کرد و اشاره کرد به دستای کفیش و گفت: - ملیسا میشه تو بری؟"اوه مای گاد، کاش از خدا یه چیز بهتر می خواستم مثال ... اوم ... نمی دونم!" - باشه گلم. چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون. قلبم تو حلقم می زد. "زهر مار، چته؟" به خودم تلقین کردم این یکی از پروژه های شرط بندی فراموش شدمه. دیدمش به دیوار تکیه داده بود و به سقف نگاه می کرد. تو اون شلوغی تک و تنها وایستاده بود و تو فکر بود. صداش زدم. - آقا متین؟ نگاه متعجبش به سمتم برگشت و رو چادرم قفل شد و بعد نگاهش آروم آروم باال اومد و نشست تو چشمام. شک داشتم بین این که چادرم سیاه تره یا چشماش. - مادرتون و مائده دستشون بند بود اینه که من اومدم ببینم کاری داشتید؟ کامال دستپاچه شد، انگار یادش نمی اومد چی کار داشته. نگاهش رو از چشام دزدید و گفت: - سالم. "اوا خاک عالم، من که سالم نکردم." خودم رو نباختم و گفتم: - سالم. ببخشید، فراموش کردم سالم کنم. حاال به جوراباش خیره شده بود. - خب ... نفس عمیقی کشید و بعد یه چند لحظه مکث گفت: - به مامان بگید کوبیده ها رو آوردم، دیگ برنجم پشت دره، اون جا می کشن یا بیارم تو آشپزخونه؟ - یه لحظه. داخل آشپزخونه برگشتم و کسب تکلیف کردم. - عزیزم بگو بیارن این جا. پیش متین که برگشتم این بار نگاهم نکرد و فقط گفت: - چشم. سفره ی خوشگلی سر تا سر حال بزرگشون پهن شد و همه در چیدن اون همکاری کردن. درست برعکس مهمونیای ما که توش مهمون از جاش تکون نمی خورد و حتی خود صاحب خونه هم فقط به خدمتکارا دستور می داد. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
صفایی ک چیدن این سفره داشت کجا و میز پر زرق و برق و اشرافی مهمونیای ماها کجا. وقتی می خواستم سینی حاوی کاسه های بلوری کوچولوی پر از ترشی که دهنم از دیدنشون آب افتاده بود رو به سهراب بدم، رگ غیرت بچه مثبتمون قلنبه شد و رو به من گفت: - شما بفرمایید لطفا. و به در آشپزخونه اشاره کرد. زیر لب غرغر کردم: - بچه پررو رو! خدا به داد زنش برسه، حتما از اوناس که صبح تا شب تو آشپزخونه می شوره و می سابه. - منظورم این نبود بری تو آشپزخونه به قول خودت بشوری و بسابی. زیاد دوست ندارم سهراب دور و برت باشه، البته خودت مختاری. در تموم مدتی که متین جوابم رو شیش تا شیش تا می داد، دهنم باز مونده بود و به این فکر می کردم مگه صدام چقدر بلند بود که این بشر شنید؟ اصال همش به جهنم، این کی دنبال من راه افتاد؟ سینی ترشی تو دستش رو چی کار کرد؟ "ای خدا منو بکش که انقدر سوتی ندم. وای خدا، من که منظورم زنش بود!" مائده منو از تو شوک درآورد و متینم سریع ازم دور شد. - ملیسا چی شده؟ چرا متین عصبانیه؟ - چه می دونم. مادر متین و متین همه رو سر سفره دعوت کردن و من خوشمزه ترین غذای عمرم رو خوردم. آخرای غذا بود که موبایل متین زنگ خورد و متین گفت: - سالم. ... - - آره داداش همین کوچه س. ... - - دم در ریسه رنگی زدم. ... - - االن میام دم در. متین از سر سفره بلند شد.چی شده عمو؟ رو به عموش گفت: - یکی از دوستام رو دعوت کردم، االن رسید. و بعد سریع رفت. صدای یاا... گفتن متین و بعد ورود اون و ... چشمام اندازه یه نعلبکی باز شد. ای تو روحت کوروش! کوروش به همه سالم بلند باالیی کرد و مثل بچه های مثبت سر به زیر اومد تو. مائده که کنارم نشسته بود با تعجب به سمتم برگشت و پرسشی نگاهم کرد. شونم رو باال انداختم و با چشای ریز شدم به کوروش که حاال سر سفره کنار متین نشسته بود نگاه کردم. کوروشم همزمان سرش رو باال آورد. به احتمال صد و یک درصد داشت دنبال مائده می گشت که نگاهش به من افتاد و با تعجب به من خیره شد که اونم به احتمال قریب به یقین به خاطر چادرم بود و بعد نگاهش روی مائده سر خورد که متین چیزی بهش گفت و بشقاب برنج رو جلوش گذاشت. کوروش تشکری کرد و شروع به خوردن کرد. "خدا، آخر از دست این پسره خل می شم." سفره دوباره با همکاری همه جمع شد. تو آشپزخونه دقیقا مثل لونه ی مورچه پر از زن و دخترایی با چادر مشکی بود که هر کدومشون مشغول یه کاری بودن. مادر متین با دیدنم تو آشپزخونه دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت عمرا بذاره کاری انجام بدم و من چقدر ممنونش شدم که آبروم رو خرید، چون تا حاال در عمرم یه بشقابم نشسته بودم. مائده هم برای این که احساس تنهایی نکنم از زیر کار فرار کرد و همراهم اومد بیرون. - بریم تو اتاق عمه. کاش می شد بریم تو اتاق متین. دلم می خواست ببینم اتاقش چه شکلیه. نه این که واسم مهم باشه ها؛ فقط محض ارضای حس خوشگل فوضولیم. اما مائده به حس زیبام توجه نکرد و با هم به اتاق مادر متین رفتیم. محو فضای روحانی اتاق با اون بوی یاس و سجاده بزرگی که وسط اتاق بود شده بودم که مائده دست به کمر جلوم وایستاد. - هان؟ چته؟ - این پسره این جا چی کار می کنه؟ - کدوم پسره؟ نگاهش بهم فهموند نمیشه خرش کرد. - خب اگه منظورت کوروشه نمی دونم. اصال صبر کن ببینم، مگه جای تو رو تنگ کرده؟ چرا نسبت بهش حساسی؟ - منو با سواالت نپیچون. - وا؟ تو اول جوابم رو بده. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خب ... خب ... اون ... یعنی ... - یه کلمه بگو ازش خوشت میاد. - ملیسا معلومه چی می گی؟ اخماش رو تو هم کشید و از جلوم کنار رفت. - مائده جونم چرا ناراحت شدی؟ شوخی کردم. - دیگه با من از این شوخیا نکن. - چشم، حاال بهم می گی چرا نسبت بهش حساسی؟ - حس خوبی بهش ندارم. - واقعا؟ ولی اون که نسبت به تو حسای خوبی داره. محکم زدم تو دهنم. ای نفرین بر دهانی که بی موقع باز بشه. نگاه پر حرص مائده بهم فهموند زود تند سریع هر چی می دونم بهش بگم و من فقط به زور آب دهنم رو قورت دادم. - مائده جونم، خب می دونی؟ ... اوم ... - خب؟ - وقتی این جوری نگاهم می کنی هول می شم همه چیز یادم می ره. مائده پوفی کشید و نگاهش رو به سقف دوخت که صدای زنگ اس ام اسم بلند شد. با دیدن اسم کوروش روی صفحه، زیر لب گفتم: - المصب حالل زاده س! نوشته بود: " ملی موش بخوردت، چه با چادر ناناز شدی! تو و این غلطا؟ محاله. اگه ننت این جوری ببیندت سکته رو زده. راستی یه کم هوام رو داشته باش، منظورم بغل دستیته." جوابش رو دادم. " برو بمیر." مائده دست به سینه نگاهم می کرد. - هان؟ - من این جا بوقم دیگه. چونش رو گرفتم و سرش رو این ور اون ور کردم و چشمام رو ریز کردم و گفتم: - بدم نمی گیا، حاال بگو بوق. دستش رو زد زیر دستم و گفت: - وای ملی، یه کم جدی باش. - بله، بفرمایید سرورم. - قضیه ی این پسره چیه؟ - از تو خوشش اومده و می خواد تورت کنه. - ملیسا؟ - هان؟ چیه؟ واقعیت رو گفتم خب. - اون غلط کرده با تو! - اِ، به من چه؟ - ردش می کنی بره. - من دعوتش نکردم که حاال ردش کنم. برو به داداش جونت بگو. - دِ، بچه واسه همین می گم تو دکش کن که متین چیزی نفهمه، وگرنه خونش رو می ریزه. - آخی، چه غیرتی، آبجیش فداش شه! خب خونش رو بریزه، بهتر، تو چرا حرص می خوری؟ - ملیسا تو رو خدا برای یه بارم که شده این جات رو به کار بنداز. و اشاره کرد به مخ نازنین صفر کیلومترم. - خب که چی؟ - متین اگه بویی ببره به دوستی من و تو هم شک می کنه. - منظورت چیه؟ - خب فکر می کنه تو به خاطر کوروش با من دوست شدی. - برو بابا، همه ی عالم و آدم می دونن من به خاطر هیچ کس یه پشه رو هم نمی پرونم، مخصوصا کوروش. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ولی ... با صدای در اتاق هر دو ساکت شدیم. دختر عموی متین سرش رو از الی در تو آورد و گفت: - بچه ها میاید بریم پای پاتیل؟ - بریم. و قبل از هر عکس العملی از جانب مائده، تقریبا از اتاق فرار کردم. *** برای اولین بار بود که مراسم پختن سمنو رو از نزدیک می دیدم. خانوما همه کنار دیوار ایستاده بودن و هر کدومشون یکی یکی جلو می رفتن و سمنو رو هم می زدن. مائده آروم گفت: - وقتی داری سمنو رو هم می زنی، منو هم دعا کن. برگشتم و به صورت بی نقصش نگاه کردم. واقعا از من چی می خواست؟ از منی که تازه یک ماهم نشده نمازهام رو یک در میون می خونم، منی که تا حاال نه راجع به دینم تحقیق کردم و نه مشتاق فهمیدنش بودم و تنها چیزایی که ازش می دونم هموناییه که تو کتاب دینی مدرسم خوندم، منی که نه پای بند حجابم و نه چیزایی که از نظر مائده و دینم حرومه، حاال دختری به پاکی و بی گناهی مائده از من می خواست دعاش کنم؟ با چه رویی دعاش کنم؟ اصال با چه رویی با خدام حرف بزنم؟ اشک تو چشمم جمع شد. مائده دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت: - برو، نوبت توئه. یه قدم به دیگ نزدیک شدم و ایستادم. نمی دونم چرا تو جمعیت آقایون رو به روم، دنبال متین می گشتم. به دیوار تکیه کرده و بود و یه کتاب دعای کوچیک دستش بود و می خوند. یه قدم دیگه نزدیک تر شدم به پاتیل، نگاهم هنوز به اون بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو باال آورد و بهم نگاه کرد. با نگاهش انگار جون گرفتم و سریع خودم رو به پاتیل رسوندم و شروع کردم به هم زدن. چشمام رو بستم و دعا کردم. این بار می دونستم چی می خوام. "خدایا، آرامش می خوام، فقط آرامش." در طول صحبت کردن یکی دو دقیقه ایم با خدام، سنگینی نگاه متین رو از پشت پلک های بستم حس کردم و احساس کردم آروم تر از قبل شدم و چقدر این حس زیبا بهم چسبید!کوروش آروم یه گوشه ایستاده بود و عمیقا تو فکر فرو رفته بود. از کنارش که رد می شدم، گفتم: - بپا غرق نشی. نگاهش رو بهم داد و دستش رو تو موهاش چنگ کرد. هر وقت عصبانی می شد می افتاد به جون موهای بدبختش. بی خیالش شدم و رفتم تو. همه ی دخترا با هم به اتاق مهمون رفتیم. دخترعموی متین که تازه فهمیدم اسمش سحره، بهم گفت: - شما دانشجویید؟ - بله، من هم کالس آقای محمدیم. هیجان زده یه کم جلوتر اومد و گفت: - هم کالسی آقا متینی؟ - آره خب. با این حرفم همه ساکت شدن و به سمتم برگشتن. مائده گفت: - یه روز من رفتم دانشکده دنبال متین که با ملیسا آشنا شدم و باهاش دوست شدم. - متین ... خب، متین تو دانشگاه چطوریه؟ به چشم های مشتاقش نگاه کردم و اخمی بین ابروهام افتاد. "چی شد؟ این دخترعموش بدجوری مشکوک می زنه." همگی ساکت منتظر جوابم بودن. - خب مثل همه ی پسراست. خودم هم نفهمیدم چرا انقدر مسخره جوابش رو دادم. انگار خوشم نمی اومد کسی راجع به بچه مثبت کالسمون این طوری مشتاق باشه. اما دختره کوتاه بیا نبود. - درساش چطوره؟ - رتبه ی اوله. لبخندی زد و گفت: - می دونستم. داشت خون خونم رو می خورد. - شما نامزدشونید؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یه کم سرخ شد و با پررویی گفت: - مگه گفته نامزد داره؟ - نه، ولی خب ... مائده وسط بحث پرید و گفت: - ملیسا، می دونستی مجبوری تا صبح بیدار بمونی؟ - واسه چی؟ - واسه این که باید جوونا تا صبح بیدار بمونن و سمنو رو هم بزنن تا ته نگیره. - چه جالب! باز سحر گفت: - یعنی شما شب این جا می مونید؟ اومدم بگم "مشکلیه؟ جای شما رو تنگ کردم؟" که مائده زد به بازوم و رو به سحر گفت: - جرات داره بره، می کشمش. خودش بهم قول داده دو روز دیگه هم پیشم بمونه، واسه تولدم. "ای خاک بر سرم! مگه تولد مائده دو روز دیگه س؟" به روی بزرگوارم نیاوردم و فقط لبخندی به مائده زدم. "ای تو روحت حاال من تا دو روز دیگه چه غلطی بکنم؟" به تلفن های پشت سر هم شقایق و یلدا جواب ندادم و آخر سر هم موبایلم رو خاموش کردم، چون اصال حوصله ی این که واسشون توضیح بدم کجام و واسه چی اومدم این جا رو نداشتم. تقریبا ساعت حول و حوش دو نصفه شب بود که به قول سحر پیر و پاتاال رفتن بخوابن، البته بماند که چندتا از جوونا هم هی خمیازه کشیدن و آخر سر هم جیم زدن. به خودمون که اومدیم، نُه نفر بیشتر تو حیاط و کنار پاتیل نمونده بودن. به کوروش اشاره زدم که نمی خواد بره خونشون؟ اما اون بی توجه به من فقط به مائده خیره شده بود. "با این کاراش آخر سر خودش رو به باد می ده." مائده که از بودن کوروش کامال معذب بود گفت: - ملیسا این پسره نمی خواد بره خونشون؟ - وا، مائده؟ این همه آدم، تو دوباره گیر دادی به این بیچاره؟ - آخه ...ببخشید. هر دوتامون به سمت کوروش که سرش رو پایین انداخته بود و کنارمون مظلومانه ایستاده بود نگاه کردیم. - بفرمایید؟ - در مورد سمنو، مواد اولیش چیه؟ خاک بر سر با دست بهم اشاره زد برم گمشم تا با مائده هم کالم شه. اطراف رو پاییدم. متین که بی توجه به اطرافش داشت سمنو هم می زد و دعا می خوند و رفته بود تو حس. سحر هم که تو یه قدمیش وایستاده بود و یه کتاب دعا دستش بود و همه ی نگاش به متین بود، ای دختره ی چشم سفید! بقیه هم که مشغول حرف زدن بودن و یکی دوتا هم نشسته چرت می زدن و سهراب خان هم که زوم کرده بود روی من. مائده ی بیچاره هم در حالی که از خجالت سرخ شده بود، درباره ی گندم جوونه زده سمنو می گفت و کوروش هم همچین تو حرفاش غرق شده بود که انگار می خواد خودش فردا شب گندم بذاره واسه سمنو پختن. باز نگاهم رفت پی سحر. حاال داشت با متین حرف می زد و متین هم در حالی که تموم نگاهش به سمنو بود، جوابش رو می داد. "من امشب حال این دختره رو نگیرم ملیسا نیستم، دختره ی پررو! " بیخودی کلید کردم روی اون بیچاره و با حرص بهشون نزدیک شدم و کوروش و مائده رو با طرز تهیه ی سمنو تنها گذاشتم. بی توجه به این که مائده بهم گفت: - کجا؟ و واسم چشم و ابرو اومد که یعنی "بتمرگ سر جات" گفتم: - تو باش، من برم یه کم سمنو هم بزنم و بیام. کنار پاتیل رسیدم. - متین جان. جوری بلند گفتم که هم سحر بشنوه هم سهراب. متین بدون این که نگاهم کنه گفت: - امری داشتید؟ "ای بمیری! این همه از جونم مایه گذاشتم، می مردی بگی جانم یا حداقل بگی بله؟" - میشه منم هم بزنم؟ تازه یادم اومد چندتا از آرزوهام رو نگفتم. مالقه ی بزرگ رو دستم داد و گفت: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یا علی! اومد بره که سریع گفتم: - ترم جدید دوتا از درسامون با سهرابیه. - همین طوره. جلوی سحر و سهراب که حاالا چهار چشمی نگام می کردن، لحنم رو یه کم صمیمی تر کردم. - به نظرت من چی کار کنم؟ - چی رو؟ - تو که مشکل من و سهرابی رو می دونی. همش به کنار، از بعد اون دعوا رفتارش یه جوری شده، کم کم داره منو می ترسونه. متین یهو سرخ شد و گفت: - از طرز نگاه کردنش بهت خوشم نمیاد. "وای خدا، چه جو گیر شد!" کتاب دعا از دست سحر افتاد و اون متعجب به من و متین خیره شد. لبخندی دندون نما بهش زدم که باعث شد با حرص ازم دور شه و گوشه ی حیاط کز کنه، سهراب هم دست کمی از اون نداشت. جدی به متین نگاه کردم و گفتم: - ببخشید، واسه فرار کردن از زیر نگاه پسرعموت مجبور شدم این طوری حرف بزنم، ولی انگار خواهرش بیشتر ناراحت شد. متین لبخند مهربونی زد و گفت: - بابت رفتار سهراب عذر می خوام و سحرم هنوز خیلی بچه س. - وا، مگه چند سالشه؟ - کاری به سن و سال ندارم، کلا گفتم. "ای بابا، یهو بگو عقل نداره و خلاص." - ولی انگار خیلی دوستت داره. - اون با ایده آل من واسه زندگی یه دنیا فرق داره.می تونم حدس بزنم ایده آلتون واسه زندگی، یکیه مثل مادرتون. - حدستون اشتباهه. هر کس شخصیت مخصوص به خودش رو داره، پس هیچ کس مثل مامانم پیدا نمیشه. - اوم، جالبه. - چی؟ - همین همسر ایده آلتون. ببخشید، ولی شما دیگه باید فهمیده باشید که من خیلی رکم، پس به دل نگیرید. اما از دید من همسر شما یه دختر آفتاب مهتاب ندیده س که وقتی برای عقدش می ره آرایشگاه، زمین تا آسمون تفاوت می کنه. احتماالا زاویه ی نگاهش تا حاالا از محدوده ی کفش خودش و به احتمال ضعیف، کفش طرف صحبتش باالاتر نیومده. - خبب اولا به صفت رک بودنتون، صفت کنجکاو بودن رو هم اضافه کنید. - منظورتون همون فوضوله دیگه. متین خندید. "وای خدا، چقدر با لبخند چشماش زیباتره!" اگرچه در تمام طول صحبتمون یه بارم به چشمام نگاه نکرد، اما من نگاهم فقط به چشماش بود. - خب، دوما؟ - دوما حدستون کاملاغلطه. با اجازه. چی شد؟ کجا رفت؟ از بس این سمنو رو هم زدم دستم شکست، اینا هم که انگار نه انگار. اون از متین که معلوم نیست کجا رفت، اونم از این کوروش مارمولک که مائده رو به حرف گرفته بود، بقیه هم که انگار اومدن ماتم سرا یا تو چرت بودن یا تو فکر. همون طور که سمنو رو هم می زدم، به بقیه ی آرزوهام فکر کردم. "خب خدا جونم یه کاری کن مامانم یکم باهام راه بیاد. اوم، نازنین و بهزادم سر عقل بیان و با هم ازدواج کنن. واسه شقایق و یلدا هم، دوتا پسر رو بزن پس کلشون تا بیان برشون دارن ببرن. خب دیگه، آرشام و ... آهان، آرشام و آتوسا رو هم به هم برسون. جان، چه شود! سهرابیم چشماش رو لوچ کن." یه نگاه به کوروش و مائده کردم و تو دلم گفتم: "در مورد این دوتا هم نظر خاصی ندارم و خودمم تو این شرطی که بستم با بچه ها، موفق بشم و متین رو ..." با ضربه ای که به پهلوم خورد سرم رو باالا آوردم و با دیدن صورت خشمگین مائده، یه لبخند مظلومانه تقدیمش کردم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بمیری ملی! - چیه بابا؟ پهلوم رو سوراخ کردی. - مگه به تو اشاره نکردم وایستی؟ - روش پخت سمنو رو برای بچه ام گفتی؟ - زهرمار، بچه پررو. - بد اخلاق! خاک تو سر کوروش کج سلیقه. - بده من این لامصب رو. مگه چه حاجتی داری که بس که هم زدی، ته پاتیلم سوراخ کردی؟ - وای مائده، همه رو دعا کردم، اگه یکی دوتاشم بگیره چه شود! مائده تقریبا هولم داد اون طرف و با حرص گفت: - مطمئنم اگه بگیره همه بدبخت می شن. - بی ذوق! در پاتیل سمنو رو طبق مراسم خاصی که گفتن ذکر و صلوات بود، گذاشتن و روش رو قرآن و شمع و گل و آینه گذاشتن. من و کوروش کنار هم ایستاده بودیم و به این صحنه نگاه می کردیم. کوروش آروم زمزمه کرد: - چقدر با اینا فرق داریم. برگشتم و نگاهش کردم. اخم کمرنگی کرد و گفت: - دارم به این نتیجه می رسم که تموم مدت عمرم چقدر الکی گذشت. چه حرفایی می شنیدم. اونم از کی؟ از پسر الکی خوش و بی خیالی که نمونش رو تو زندگیم ندیده بودم. حرفی نزدم. - من دیگه می رم. - امیدوارم فهمیده باشی مائده دختری نیست که بشه خرش کرد. - می دونم، از اولم می دونستم، اما سعی می کردم انکارش کنم. - کوروش؟ - هیچی نگو ملی، داغونم. فعال بای.سریع پیش متین رفت و خداحافظی بلندی با جمع کوچیک دور پاتیل کرد و رفت. تو کار این بشر موندم، هیچ چیزش مثل آدم نیست. نه این که من همه چیزم آدم واره! مائده پیشم اومد و گفت: - خب، حاالادیگه می تونیم بریم بخوابیم. - مائده؟ - جونم؟ کاملا مشخص بود که از رفتن کوروش خوشحاله. - تو ... تو به کوروش چیزی گفتی؟ - من فقط طرز سمنو پختن و مراسمش رو براش گفتم. چطور؟ - نمی دونم، به هم ریخته بود. شونه هاش رو باالا انداخت و گفت: - ملیسا؟ مثل خودش گفتم: - جونم؟ - چرا انقدر کوروش واست مهمه؟ - کوروش واسم بهترین دوسته، یه جورایی داداشمه. - اون روزی که توی ترمینال دیدمش، احساس کردم خیلی دوستت داره. - آره، ولی نه اون دوست داشتنی که فکرش رو می کنی، واقعا به من به چشم دوستش نگاه می کنه. صبر کن ببینم مائده خانوم، حاالاچرا این موضوع واست مهم شد؟ مائده دستم رو کشید و منو به سمت اتاقی برد. - نظرت چیه امشب رو بریم تو اتاق متین؟ "عالیه!" اما خودم رو با وقار نشون دادم و گفتم: - فرقی نمی کنه، فقط من ملحفه ی تمیز می خوام. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌