♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_سه
#فصل_دوم
با غر و گلایه گفتم:
_مهراد آخه این چه کاریه!
_برای چی عزیزم
_از وقتی که باهات ازدواج کردم، ماشینم توی پارکینگ در حال خاک خوردنه...هر جا میخوام برم، تو میایی دنبالم و منو میرسونی...حتی دانشگاه...باور کن دخترای دانشگاه منو کچل کردن...
با خنده پرسید:
_مگه چی شده؟!!
_همش ازم میپرسن استاد رادمهر چجوریه....خوشبحالت خانم سامری...استاد تا بحال بهت گفته دوستت داره؟تا بحال با هم شام خوردین؟ رنگ چشمای استاد رادمهر چه رنگیه؟؟ به ما دخترا که نگاه نمیکنه....تابحال به تونگاه کرده؟؟.
بهت لبخند زده؟؟ سوار ماشینش که میشی چه حس و حالی داری؟
بلند بلند میخندید و منم از پشت تلفن، هزاران بار قربون صدقه ش میشدم....
_واقعا ریحانه؟؟؟؟این سوالا رو ازت میپرسن؟؟؟
با غر گفتم:
_بله که میپرسن....
_تو چی جوابشونو میدی؟
_هیچی...فقط بهشون میگم که چقدر فضولن
خنده ای رفت و گفت:
_آفرین....خیلی بهشون رو نده...دانشجوهای کنجکاوی هستن...
پوفی کشیدم و گفتم:
_راستی مهرداد....
_جونم عزیزم...
_داداش سپهر دیروز باهام صحبت کرد و قرار شد بریم محضر برای اینکه اسناد شرکت ها رو به نامم بزنه..
_مبارک باشه...بسلامتی...
_ولی من میترسم مهرداد...
_چرا عزیزدلم؟
_من نمیتونم از عهده ی اون شرکت ها بر بیام....
مکثی کردم و ادامه دادم:
_از طرفی، با شاهرخ شریک میشم....
سکوت کرده بود...خودشم نگران شده بود اما وانمود کرد که اتفاق مهمی نیست...
_ببین ریحانه جان، اصلا مهم نیست که طرف مقابلت چه کسی باشه....فقط باید خوب هواستو جمع کنی تا خدایی نکرده سرت کلاه نره...
لبخندی زدم و از پشت تلفن گفتم:
_چرا....اینکه طرف مقابلت چه کسی باشه، مهمه...
مکثی کردم و با خنده ادامه دادم:
_اینکه مقابلم استاد رادمهر باشه....
خنده ای رفت و گفت:
_ای بابا ریحانه جان....شما که همه ی حرف ها رو ربطش میدی به من ....
_مگه غیر اینه؟!مگه تو همه ی زندگیم نیستی؟
سکوت کرده بود...
نمیدونستم الان داره خجالت میکشه یا داره لذت میبره....اما من، ریحانه سامری، اعتراف میکردم به اینکه دلبسته و شیفته ی این مرد شدم و نمیتونم برای لحظه ای، دوریشو تحمل کنم...
من از لحاظ مالی هیچی کم نداشتم...
همیشه بهترین سفر هاو لباس و طلا ها رو داشتم...
اما به مرد ها ذره ای اعتماد نداشتم ازشون متنفر بودم....
بارها از خودم پرسیدم که مهرداد کیه؟ مگه چه ویژگی داره که تا این حد، من رو عاشق خودش کرده...
من دختر مغروری بودم که هیچ پسری جرات نداشت بهم نزدیک بشه یا باهامحرف بزنه....دختر پولداری بودمکه همه آرزشون بود که برای یک دقیقه توی ماشین مدل بالایی مثل ماشین من بشینن....
اما من...چشم روی همهی دارایی هام بسته بودم و فقط مهرداد رو می دیدم....
تمام هوش و حواسم پیش مهرداد بود....
از ساعت برگزاری کلاسهاش با خبر بودم
هرروز منتظر می موندم تا کلاسش تموم بشه و من بهش زنگ بزنم....
صدای مهربونشو بشنوم و توی دلم قربون صدقهشبرم....
چشمام هیچ جا رو نمی دید به جز مهرداد...
لحظه شماری میکردم که خیلی زود عروسی کنیم تا هرروز کنارم باشه...
اون شب مهرداد اومد دنبالم و رفتیم خونه پدرشوهرم.....
مهمانها اومدن وتاریخ مراسم عقد رو انتخاب کردن...
زهرا خیلی خوشحال بود...هیجانش رو ابراز نمیکرد اما برای من که بهش نزدیک بودم، کاملا مشخص بود...
حسین آقا هم داشت داماد خانواده رادمهر میشد....
البته تنها داماد این خانواده....
مثل مهردادم بود...باایمانو البته خوش تیپ....
به زهرا میومد....بنظرم زوج خوبی میشدن....
قرار شد آخر هفته عقد کنن...
صلواتی فرستادند و شیرینی رو باز کردن....
مادر داماد،حلقه نشون رو از توی جعبه در آورد و توی دست زهرا کرد...
زهرا دیگه واقعا عروس اون خانواده شده بود....
براش خیلی خوشحال بودم....
چون برام مثل یک خواهر بود...خواهری مهربون و دلسوز....
برای پدرشوهرم سخت بود که تنها دخترش رو عروس کنه....
اما بلاخره هرکسی یه روزی باید ازدواج کنه و به زندگیش سامان ببخشه....
مهمانها بعد از صرف شام، خداحافظی کردند و رفتن....
چادر رنگی رو از سرم برداشتم و گذاشتم رو مبل،کنارمهرداد....
سرش توی گوشی بود....
رفتم سمت اتاق زهرا تا یکم باهم حرف بزنیم....
تقه ای به در زدم و بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_چهار
#فصل_دوم
روی تخت نشسته بود و به حلقه ی توی دستش نگاه میکرد...
سرشو که بالا آورد، تازه متوجه شدم که صورتش خیسه...
انگار گریه کرده بود...
درو بستم و رفتم رو به روش، روی تخت نشستم..
_چیزی شده زهرا جان؟
اشکاشو پاککرد و با لبخند گفت:
_نه عزیزم...
_زهرا جون...بهمدروغ نگو....از چیزی ناراحتی؟یا گریت برای نگرانیه؟؟؟؟
همونطوریکه به حلقه ی توی دستش نگاه میکرد ، گفت:
_میدونی چیه ریحانه...اشکهام، اشک شوقه....اینکه خدا یه لیاقتخیلی بزرگ رو بهم داده...
سوالی بهش نگاه کردم...
چه لیاقتی؟...
ادامه داد:
_منت بهسرم بنهاد و پذیرفت....من را به کنیزی و شدمعروسمادر...
متوجه منظور این یک بیت شعر نشدم....
خودشادامه داد:
_ریحانه.....حسینآقا سیده....سید و سادات ها ،ذریه ی حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها هستن...احترام این افراد واجبه...نگاه کردن به این افراد عبادته....
هر کس که از یک سید بدی ببینه ولی به احترام جدش، سکوت کنه، حضرت زهرا سلام الله علیها شخصا از دلش در میاره....
اشکی از چشمش چکید و با بغض ادامه داد:
_اون وقت من دارمهمسر چنین آدمی میشم... روایت داریم که سید ها و سادات ها کسانی هستن که مردانشان تا ابد به حضرت زهرا سلام الله علیها محرم هستند و زنانشان تا ابد به دوازده امام محرمهستند....
مکثی کرد و بعدش ادامه داد:
_من دارم با یک سید ازدواج میکنم....من در آینده قراره بچه ایرو در وجودم پرورش بدم که خون پیامبر (ص) در رگهاشجاری هست...
نگاهی بهم کرد و گفت:
من برای نوکری حضرت زهرا سلام الله علیها انتخاب شدم...
حرفاش خیلی دلنشین بود....زهرا از چی حرف میزد....یعنی یک آدم سید تا این حد قابل احترامه؟؟
من اصلا این چیز ها برام مهم نبود ولی حالا...
رفتم جلو و بغلش کردم و گفتم:
_عزیز دلم....امیدوارم در کنار حسین آقا خوشبختبشی....خوشحالم از اینکه خوشحالی....
_ریحانه....
_جانم...
با چشمای خیس،لبخندی زد و گفت:
_بوی داداش مهردادمو میدی.....
ازش جدا شدم و با خنده بهش نگاه کردم...
_باورکن راست میگم ریحانه....
ابرومو بالا انداختم و با خنده گفتم:
_خب معلومه دیگه...همسرشم...
_اما انگار داداش مهرداد کنارم نشسته...
متعجب پرسیدم:
_تا این حد؟؟
خندید و سکوت کرد...
برام جالب بود که زهرا چنین حرفی زد...
من اینقدر عاشق مهرداد بودم که تمام رفتار هامو طبق خواسته های اون انجام میدادم....صحبت کردنم...غذا خوردنم...راه رفتنم...
خوابیدنم....حجابم....حتی عبادتم.....
مهرداد رو الگوی خودم قرار داده بودم....
خیلی دلم میخواست چادر بپوشم اما....
مطمئن بودم که داداش سپهر هیچ وقت چنین اجازه ای رو بهم نمیداد....
اون شب برگشتم خونمون...
روی بالکن اتاقم داشتم قهوه میخوردم و با مهرداد چت میکردم...
ساعت ۱۱ شب بود و هاجر خانم رفته بود خونشون...
یکهو یک شماره افتاد روی موبایلم و داشت زنگ میخورد...
شماره ناشناس...
تعجب کردم که این وقت شب چه کسی زنگ زده....
با تردید جواب دادم....
صدای یک مرد غریبه اومد...ولی صدا آشنا بود...
_سلام ریحانه جان...چطوری؟
با جدیت پرسیدم:
_ببخشید...شما؟؟؟
قهقهه ای زد و گفت:
_شاهرخ...میشناسی؟!
یکهو اعصابم ریخت به هم و با عصبانیت گفتم:
_توی انگلیس هم دست از سرم بر نمیداری؟؟
بلند خندید و گفت:
_انگلیس؟؟کدوم انگلیس!!....من هنوز ایرانم ریحانه...
از تعجب چشمام گرد شد....
ادامه داد:
_چه دل و قلوه ای هم میدی به این پسره!
متوجه حرفش نشدم...
_میخوایی بدونی از اون موقع تا الان داشتی با کی چت میکردی؟؟
خیلی ترسیدم...شاهرخ از کجا میدونست من با کی چت میکردم؟!
خنده ی مسخره ای کرد و گفت:
_نمیخوایی با استادت تصویری صحبت کنی؟
اشک توی چشمام جمع شد...
با عصبانیت فریاد کشیدم:
_مهرداد کجاست؟؟چه بلایی سرش آوردی شاهرخ؟!
مرموزانه گفت:
_اومده مهمونی...یک خورده حساب جزئی باهاش داریم...
با گریه التماس کردم:
_شاهرخ خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باش...
با جدیت گفت:
_برات یه آدرس میفرستم همین الان بیا...وگرنه...
فورا موبایلو قطع کردم و از جام بلند شدم...
رفتم توی اتاق و سریع حاضر شدم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_پنج
#فصل_دوم
داشتم آماده میشدم که صدای پیامک موبایلم اومد....
سریع صفحه رو باز کردم و پیام رو خوندم...
آدرس یکی از کارخونه های خارج شهرش بود....
بعدشم تهدید کرده بود که اگه با پلیس هماهنگ کنم، مهرداد رو میکشه...
دست و پام شروع کرد به لرزیدن....
اگه بلایی سر مهردادم میومد، من از غصه می مردم...
سوار ماشینم شدم و حرکت کردم....
توی مسیر بلند بلند گریه میکردم و از خدا میخواستم که مهردادم زنده باشه...
دعا میکردم که عزیزم سالم باشه....شاهرخ هیچ بلایی سرش نیاورده باشه...
نمیدونم چطوری خیابونا رو رد کردم...
زهرا و پدر و مادر مهرداد، هزار بار به موبایلم زنگ می زدن و پیام می فرستادن....
ولی من جوابشونو نمیدادم....
حتما نگران مهرداد بودن....چی باید میگفتم؟؟
بگم مهردادکجاست؟؟
بعد از نیم ساعت، رسیدم به همون آدرسی که شاهرخ گفته بود....
من تک و تنها رفته بودم تا مهردادم رو نجات بدم....
اما این احتمال رو داده بودم که دیگه زنده برنگردم...
من حاضر بودم جونم رو فدا کنم تا مهردادم زنده بمونه....
اما هنوزم شکه بودم....مگه شاهرخ نرفته بود انگلیس؟؟؟ مگه داداش سپهر نگفته بود که شاهرخ ایران نیست؟؟؟
پس شاهرخ توی ایران چه غلطی میکرد؟؟
ماشینو جلوی کارخونه ی تعطیل پارک کردم....
خیلی می ترسیدم...
صدای سگ و زوزه ی گرگ، رعشه به وجودم مینداخت...
یکهو چند نفر آقا در های میله ای کارخونه رو باز کردن و به من گفتن:
_خانم ریحانه سامری؟
آب دهانمو قورت دادم و سرمو تکون دادم...
اشاره کرد که برم داخل..
اشک توی چشمام جمع شده بود....
نمیدونستم قراره چه بلایی سرم میاد اما با پای خودم وارد جهنمی شدم که شاهرخ اونجا بود....
وارد کارخونه شدم...خیلی بزرگ و با عظمت بود....
و خیلی تاریک و خوفناک....
اون چند تا آقا، حین راه رفتن منو محاصره کرده بودن....
بادیگارد ها و نوچه های شاهرخ بودن....
حالم از هر چیزی که به شاهرخ مرتبط میشد، بهم میخورد...
با عصبانیت پرسیدم:
_نرسیدیم؟ اون رئیس زورگو تون کجاس؟...
نگاهی به من انداخت و سکوت کرد...
اعصابم خورد شده بود....
وارد یه سالن بزرگ شدیم...
تا درو باز کردن، چشمم به اولین چیزی که افتاد، چهره ی معصوم مهردادم بود....
به یه صندلی بسته بودنش و دست و پاهاش بسته بود....
روی چشماشم با پارچه سیاه بسته بودن....
با دیدن وضعیت مهردادم، خواستم سریع بدوم سمتش که همون لحظه، یکی از بادیگارد ها دستمو محکم گرفت تا از جام تکون نخورم....
بلند فریاد کشیدم:
_ولم کن عوضی...
همون لحظه شاهرخ وارد سالن شد و با لبخند مسخرش نگاهم میکرد....
مهردادم متوجه صدای من شده بود و با نگرانی و چشمای بسته میپرسید:
_ریحانه؟...خودتی؟؟؟
اشکهام میریخت و نمیتونستم از مهرداد دفاع کنم...
شاهرخ جلو اومد و با ذوق و شوق گفت:
_چه عجب دیدمت...!
همونطوریکه اشک میریختم ، گفتم:
_چرا دزدیدیش؟!تو مشکلت با منه....چیکار به اون داری؟؟؟
نیم نگاهی به مهرداد انداخت و بعد به بادیگارد اشاره کرد...
همون لحظه بادیگارد، یک سیم بزرگ برداشت و مهرداد رو شلاق زد...
صدای ناله های مهرداد بلند شد...
داشتم سکته میکردم....
مهردادمو شلاق میزدن....
بلند فریاد کشیدم:
_ولش کن....
و تا خواستم برم سمت مهرداد، شاهرخ دستمو گرفت و با عصبانیت بهم گفت:
_باید کتک بخوره....حقشه...بهت گفته بودم تا وقتی همسرم نیستی، نمیذارم با هم آب خوش از گلوتون پایین بره....
گریه میکردم و نگاهم به مهرداد بود....
اون بادیگارد، داشت مهرداد رو بطور وحشیانه ای شلاق میزد....
با گریه و التماس فریاد کشیدم:
_شاهرخ چی میخوایی از من؟؟؟؟.
نگاهی بهم کرد و لبخندی زد....
اشاره کرد که شلاق زدنو متوقف کنه....
مهردادم با چشمای بسته، داشت سرفه میکرد....
با بی حالی گفت:
_ریحانه از اینجا برو....اینجا نمون...
شاهرخ نگاهی بهم انداخت و گفت:
_ازش جدا شو.....
برای چند لحظه متوجه نشدم که چی گفت...
❃| @havaye_zohoor |❃
سلام موضوع امروز خودسازیمون درباره عُجب و خودپسندیه مطالب رو براتو ارسال خواهم کرد🌸
﷽
روز پنجم خودسازی
❗️ترک عجب و خودپسندی❗️
👆❌عکسهاباز شود❌👆
#خودسازی
❃| @havaye_zohoor |❃
❌مفهوم عجب❌
عجب یعنی انسان به سبب کمالی که در خکد می بیند، خود را بزرگ شمارد.
حالا ممکنه اون کمال در اون انسان باشه یا ممکنه نباشه.
بعضایا در باره عجب گفتند عجب یعنی انسانی که نعمتی دارد بزرگ شمارد و به آن میل و اعتماد کند و منعم (خدا) آن را فراموش کند.
❎تفاوت عجب و کبر❎
تفاوت عجب و کبر در اینه که کبر به دو نفر مربوط است.
یکی متکبّر و دیگری کسی است که بر او تکبّر میورزد؛
امّا در عجب پای نفر دومی در میان نیست، بلکه تنها انسان معجب و خودبین است که عمل خود را بزرگ میپندارد و مغرور میشود.
🔴آثار عجب از دیدگاه روایات🔴
🔹۱_گمراهی🔹
امام علی(ع):
هر کس به رأی خود ببالد گمراه است.
🔹۲_ فرصتدهی به شیطان🔹
حضرت علی(ع):
بپرهیز از خودپسندی و بپرهیز از اینکه به آنچه موجب خودپسندی است اعتماد کنی و ستایشپسند گردی؛ زیرا این از فرصتهای شیطان است که به وسیلة آن هر نیکوکاری را نابود میسازد.
🔹۳_ گرفتاریهای گوناگون🔹
امام صادق(ع) : «خودپسندی مانند گیاهی است که بذر آن کفر، زمینش نفاق، آب آن ستم، شاخههای آن نادانی، برگ آن گمراهی، میوهاش لعنت و نفرین و خلود در آتش است. هر کس عجب ورزید بذر کفر کاشته و نفاق را زراعت کرده و ناگزیر این بذر میوه میدهد».
🔹۴_ هلاکت🔹
امام کاظم(ع):
سه چیز عامل هلاکت است؛ سخن گفتن در ذات خدا، ریاست طلبی، عجب و خودبینی
⚪️درمان عجب⚪️
برای درمان عجب اول باید ریشه اون رو پیداکنیم.
برخی دانشمندان اخلاق عجب را تا به هشت قسمت تقسیم کردهاند که عبارتند از:
۱_بدن
۲_نیرومندی
۳_عقل و بزرگی
۴_شرافت و اصالت نسب
۵_انتساب به سلاطین و صاحبان قدرت ۶_زیردستان و غلامان و فرزندان و خویشان
۷_مال و ثروت
۸_آرای ناصواب.
برای درمان عجب و خودپسندی راهکارهایی در روایات و کتب اخلاقی ذکر شده که به برخی از آنها اشاره میکنیم:
◽️۱_خودشناسی◽️
علم و باور به ضعف نفس و میزان نیازمندی و ناتوانی انسان، به تدریج ریشه خودپسندی و عجب را میخشکاند؛ اگر انسان بداند فقر محض است، باور کند با تبی از پا میافتد و هیچ مقاومتی ندارد، به خود نمینازد.
امام علی (ع):
راه عجب را با خودشناسی مسدود کن.
◽️۲_یادآوری بدیهای خود◽️
هر انسانی در زندگی نقاط ضعف و قوّتی دارد، مردم به واسطة ستّار العیوب بودن خدا از معایب ما خبر ندارند، اغلب زبان به مدح و ثنا گشوده و خوبیها را نشر میدهند. چنین امری نتیجه لطف الهی در آشکار کردن خوبیها و پوشاندن بدیهاست.
امام علی(ع):
هنگامی که مردم محاسن و خوبیهایت را برایت توصیف میکنند تو بدیهای پنهانی خودت را بنگر، باید معرفت و شناسایی تو نسبت به نفست پیش تو استوارتر و متینتر از مدح مدّاحان باشد.
◽️۳_ توجّه به عظمت خداوند◽️
هرگاه چیزی از بزرگی و قدرت و سلطنت تو در نظرت پسندیده آید و موجب خودبینی تو گردد، به بزرگی و قدرت و سلطنت حقتعالی نظر کن و بنگر که تو قدرت اندیشیدن آن را نداری که این کار، تو را از سرکشی به افتادگی و نرمی میکشاند و تو را از دوری بازمیدارد و آنچه را که از عقل تو به دور مانده است، به تو نزدیک میسازد.
نمونة بارز این نگاه، مناجات امیرمؤمنان(ع) در مسجد کوفه است؛ آن حضرت مرتب خدا را ستوده، خود را به ضعف و ناتوانی توصیف میکند.
◽️۴_توجّه به حسابرسی قیامت◽️
توجّه به اینکه از همة اعمال حسابرسی میشود، عمل با عجب نیز مردود میشود و انسان را از خودپسندی دور میکند.
امام صادق(ع) میفرماید:
اگر عبور از صراط حق است، عجب و خودبینی برای چیست؟
مطالب رو بخونید و سعی کنید که از امروز علاوه در دروغ و غیبت دیگه از کسی کینه به دل نگیرید و به کسی حسادت نکنید و خودپسندی نکنید🌸
پست هایی که مربوط به خوسازی هست رو می تونید با #خودسازی داخل کانال پیدا کنید
تمام توضیحات،مطالب و...
با آرزوی موفقیت برای هممون در این دوره🌱
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
رفقایی که از وسط دوره باما همراه می شن می تونن هر روزی که باما همراه شدن از همون روز باما ادامه بدن
اگر از امروز می خواید به ما ملحق شید
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_شش
#فصل_دوم
حرفش توی ذهنم اکو شد که ادامه داد :
_با من ازدواج میکنی....بعدشم همراهم میایی انگلیس...
با عصبانیت بهش نگاه میکردم....
دستمو محکم از توی دستش بیرون کشیدم و بلند گفتم:
_این آرزو رو با خودت به گور ببر شاهرخ.... هیچ وقت باهات ازدواج نمیکنم....
ابروشو بالا انداخت و پرسید:
_مطمئنی؟!
سکوت کرده بودم....ترسیدم که بلایی سر مهرداد بیاره...
_ریحانه....اگه از اول باهام ازدواج میکردی، من الان مجبور نبودم اشکهاتو ببینم...من دوستت دارم ریحانه...
صدای مهردادم بلند شد که با عصبانیت فریاد کشید:
_دهنتو ببند.....اسم همسر منو به زبونت نیار....
و اون بادیگارد چند بار با مشت و لگد ، مهردادمو کتک زد....
با دیدن اون صحنه های دردناک، عصبانی شدم و رفتم جلو و یقه ی کت شاهرخ رو گرفتم ....
همون لحظه چندتا بادیگارد خواستن جلو بیان که
شاهرخ بهشون اشاره کرد عقب بمونن...
توی صورت شاهرخ فریاد زدم:
_شاهرخ من امشب خودمو میکشم....نمیذارم دستت بهم برسه....بهشون بگو مهردادمو رها کنن....هر بلایی که میخوایی سر من و خانوادم بیار ولی بذار مهرداد بره....
داشت با لبخند نگاهم میکرد...
یقه شو محکم تکون دادم و التماس کردم:
_شاهرخ به خاطر من....
مچ دستامو گرفت و از یقه ش جدا کرد...
یقه شو رها کردم و نشستم روی زمین....
بلند بلند گریه کردم....
صدای مهردا میومد که با نگرانی میپرسید:
_ریحانه حالت خوبه؟ از اینجا برو ....برگرد خونه....
چشمامو بستم و از ته دل گریه میکردم...
شاهرخ هم جلوم نشست...
سرم پایین بود و برای بدبختی خودم، گریه میکردم....
دستشو برد زیر چونم و سرمو بالا آورد....
نگاهمو ازش گرفتم تا نبینمش....
_همون کاری که گفتم رو انجام میدی....وگرنه امشب، جنازه شو میدم با خودت ببری ریحانه....
با گریه گفتم:
_شاهرخ...داری منو نابود میکنی....داری ریحانه رو با دستای خودت میکشی....التماست میکنم منو فراموش کن....فکر کن ریحانه تصادف کرد و مرد...
با عصبانیت از جاش بلند شد بهم نگاه کرد و گفت:
_تصمیمتو بگیر ریحانه....
به یکی از بادیگارد ها اشاره کرد و همون لحظه،براش یک تفنگ واقعی آوردن.....
با دیدن اون اسلحه، زبونم قفل شد و داشتم از ترس می لرزیدم....
تفنگ رو بهم نشون داد و گفت:
_اگه نمیتونی ازش دل بکنی، بکشش....اینجوری برای هردومون بهتره....
تمام توانمو جمع کردم و از جام بلند شدم....
نگاهم به شاهرخ بود....
لبهام خشک شده بود و قدرت تکلم نداشتم.....
رفتم جلو و آهسته پرسیدم:
_میشه منو بکشی.!؟
با شنیدن این حرفم، عصبانی شد و گفت:.
_ریحانه...چرا نمیخوایی قبول کنی من عاشقتم؟ من حاضرم تمام دنیا رو به پات بریزم....ولی این پسره به اندازه من ثروت نداره....نمیتونه خوشبختت کنه...
سرمو به نشانه منفی تکون دادم و با گریه گفتم:
_نه....
اخمهاش رفت توی هم
در حالیکه نگاهش به من بود، با عصبانیت خطاب به بادیگاردش گفت:
_پسره رو اینقدر بزنید تا خانم سامری تصمیمشو بگیره....
و چند نفر ریختن سر مهردادم و با تمام قدرت کتکش میزدن....صدای مهردادم بلند شد...
فریاد میکشید و صورتش پر از خون شده بود....
شاهرخ هم رفت عقب تر ایستاد و کتک خوردن مهردادم رو تماشا میکرد..
دو نفر دستای منو گرفتن تا به مهردادم نزدیک نشم...
گریه میکردم و التماسشون میکردم تا مهردادمو کتک نزنن...
باید تصمیمو میگرفتم....
یا مهردادمو تا حدی کتک میزدن که کشته میشد...
یا من با شاهرخ ازدواج میکردم...
اینجوری مهردادم زنده می موند...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هفت
#فصل_دوم
چند دقیقه ای گذشت و اونا داشتن مهرداد رو واقعا می کشتن.....
با گریه و التماس بلند فریاد کشیدم:
_شاهرخ بگو تمومش کنن...هر کاری که بگی انجام میدم....
اشاره کرد که دیگه کتکش نزنن...
اون دونفر محکم دستامو گرفته بودن و نمیذاشتن تکون بخورم...
شاهرخ اومد رو به روم ایستاد و گفت:
_یک هفته بهت مهلت میدم ازش جدا بشی....فکر اینکه بخوایی باهم فرار کنین رو از سرت بنداز بیرون....من همه جا آدم دارم....اگه بعد از یک هفته، طلاق نگرفته باشی، بی سر و صدا سرشو میکنم زیر آب....
مکثی کرد و ادامه داد:
_با این تفاوت که این بار بهت خبر نمیدم... جنازه شو برات میفرستم....
اینو گفت و با یک اشاره،همه ی نوچه ها و بادیگارد هاش از سالن خارج شدن و خودش هم رفت....
من و مهردا تنها موندیم...
دویدم سمتش و پارچه سیاه رو از روی چشماش برداشتم....
صورتش پر از خون شده بود...
نگاهش که بهم افتاد، با نگرانی و بی حالی پرسید:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
بلند زدم زیر گریه....
با گریه دست و پاهاشو باز کردم....
نمیتونست از روی صندلی بلند بشه...
با گریه گفتم:
_مهرداد سعی کن بلند شی....باید هرطور شده از اینجا بریم بیرون...
نگاهش به من بود...آهسته پرسید:
_چیکار کردی ریحانه؟! اون حرفا چی بود بهش زدی؟
بیصدا اشک میریختم و جوابی نداشتم...
_بخاطر من ریحانه؟؟؟! میخوایی طلاق بگیری؟؟؟
بلند گریه کردم و گفتم:
_چیکار میتونستم بکنم مهرداد؟؟ داشتن تو رو میکشتن...پاشو از اینجا بریم...
دستشو گرفتم و کمکش کردم از جاش بلند بشه...
متوجه دردش بودم ولی طوری وانمود میکرد که انگار آسیبی بهش نرسیده...
با هزار زحمت به ماشینم رسیدیم و کمکش کردم سوار ماشین بشه...
خودمم فورا سوار شدم و با سرعت، از اونجا دور شدیم....
جلوی نزدیکترین بیمارستان توقف کردیم و مهردادمو بردن بخش اورژانس...
حدود دو ساعتی طول کشید....
کمک کردم مهرداد سوار ماشین بشه...
سر و صورتش پر از باند و پانسمان بود...
به دست چپش هم پانسمان بسته بودن...
سوار ماشین شدم...
سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم....
خیلی ترسیده بودم....
_ریحانه...
سرمو از روی صندلی برداشتم و بهش نگاه کردم:
_جانم عزیزم....
_بریم به پلیس خبر بدیم...مگه اینجا هر کی هرکیه....
اشکی از چشمم چکید و نالیدم:
_مهردادم....دیدی که چجوری دزدیدنت....میخوایی بکشنت؟؟؟ میخوایی منم بمیرم؟؟؟ندیدی چجوری داشتن کتکت میزدن؟ اگه التماسشو نمیکردم،محال بود زنده بمونی....
با عصبانیت گفت:
_اشتباه کردی ریحانه....نباید نقطه ضعف دستش میدادی...اصلا اون کیه که...
حرفشو بریدم و با گریه گفتم:
_کدوم نقطه ضعف مهردادم....تو همه ی دنیامی....اون وقت توقع داری کشته شدن تو رو می دیدم و هیچ عکس العملی نشون نمیدادم؟؟؟
با عصبانیت فریاد کشید:
_گفت که طلاق بگیری.....تو میخوایی همین کارو انجام بدی؟؟؟؟ اونم فقط توی یک هفته؟؟؟
سکوت کرده بودم و اشک میریختم...
نالیدم:
_چیکار کنم مهرداد....نمیتونم بذارم که تو رو بکشن...
سرمو پایین انداختم و آهسته با اشک گفتم:
_برو دنبال زندگیت....من از اولش هم برات دردسر داشتم....من هیچ وقت فراموشت نمیکنم مهرداد...خودتم میدونی....که از برادرم بیشتر دوستت دارم...
بلند تر گریه کردم و ادامه دادم:
_ولی انگار تقدیر ما، جور دیگه ای رقم خورده....
سکوت کرده بود و فقط نگام میکرد....
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم....
داشت اشک میریخت....
خیلی تعجب کردم....
اولین بار بود که گریه هاشو می دیدم....
_ریحانه...
با گریه گفتم:
_جانم مهرداد...
_کاش میذاشتی منو بکشن....من بدون تو روزی هزار بار می میرم و زنده میشم ...
نمیدونستم چی باید بگم....
فقط، گریه میکردم....
حرفی برای گفتن نداشتم....
ماشینو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه...
مهرداد نیمه های راه پرسید:
_کجا میری ریحانه
_خونمون
_منو ببر خونه خودمون...
_نه مهرداد جان.....الان بری، سوال پیچت میکنن...خودم بهشون زنگ میزنم میگم تصادف کردی...
رسیدیم خونه....
ساعت ۴و نیم صبح بود...
مهرداد به محض اینکه وارد خونه شد، یکهو سرش گیج شد و فورا از دیوار گرفت تا نخوره زمین....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_هشت
#فصل_دوم
کمکش کردم تا از پله ها بالا رفت و روی تخت توی اتاقم دراز کشید....
یک پیراهن خوشگل براش خریده بودم و قایم کرده بودم تا توی یک زمان مناسب، بهش هدیه بدم...
همونو از توی کمد برداشتم و گذاشتم کنارش روی تخت...
مانتو و شالم رو در آوردم تا نفسم بالا بیاد...
چشمام از درد میسوخت...
آهسته گفتم:
_مهرداد جان....پاشو پیراهنتو عوض کن...این لباست پر از خونه...
چشماشو باز کرد و نگاهی به پیراهن روی تخت انداخت...
_این پیراهن از کجا ریحانه؟
با افسوس گفتم:
_خریده بودمش تا بهت هدیه بدم...
دسشو گرفتم و کمکش کردم بشینه...
دستش پانسمان داشت و نمیتونست خودش پیراهنشو دربیاره...
بهش نزدیکتر شدم و دکمه های پیراهنشو براش باز کردم....
_ممنون...خودم باز میکنم...تو برو بیرون ریحانه جان....
سوالی بهش نگاه کردم و با جدیت پرسیدم:
_با این دست چجوری میخوایی پیراهنتو عوض کنی؟ نکنه ازم خجالت میکشی...
فقط نگام میکرد و هیچی نمیگفت...
آخرین دکمه ی پیراهنشو باز کردم و وقتی لباسش رو کنار زدم، چشمم به کبودی های روی بدنش افتاد که بی اراده هین بلندی کشیدم....
اشک توی چشمام حلقه زد:
_دستشون بشکنه....این چه بلاییه که سرت در آوردن....جای ضربات شلاق روی بدنته مهرداد...
زدم زیر گریه...
با دست راستش که پانسمان نداشت، اشک چشممو پاک کرد و با مهربونی گفت:
_بهت گفتم که بذار خودم لباسمو عوض کنم...
حالا هم که چیزی نشده عزیز دلم...
با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم:
_دستت درد نکنه آقا مهرداد...حالا من غریبه ام که خواستی ازم پنهون کنی؟
فورا از جام بلند شدم و از توی جعبه ی کمک های اولیه ی اتاقم، پنبه و بتادین و چسب کاغذی و گاز استریل برداشتم...
زخمهاشو با بتادین ضد عفونیکردم و بعدش با پانسمان، بستم....
با تعجب پرسیدم:
_چرا توی بیمارستان نگفتی بدنتم جراحت برداشته؟؟؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_پرستاری که اومد زخم هامو پانسمان کنه، خانم بود....نمیخواستم که...
حرفشو بریدم و با عصبانیت گفتم:
_یعنی چی؟؟ میخواستی زخمات عفونت کنن مهرداد؟!
سکوت کرد....
پوفی کشیدم...نگرانش بودم....نمیخواستم خار توی پاش بره....
کمکش کردم پیراهن جدید رو بپوشه...
داشتم دکمه هاشو براش می بستم...
نگاهش به من بود....
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم...
چشماشو محکم بست و همین باعث شد اشکی از گوشه ی چشمش پایین بیاد...
_چرا داری گریه میکنی مهردادم؟
با غصه بهم نگاه کرد و گفت:
_وقتی دارن همسر عزیزمو ازم میگیرن و وقتی من هیچ کاری از دستم بر نمیاد، توقع داری گریه نکنم؟؟اشک نریزم؟؟
سرمو انداختم پایین و آخرین دکمه رو براش بستم....
دستمو بالا بردم و یقه و سرشونه هاشو براش مرتب کردم...
با دست راستش، دستمو گرفت و محکم فشرد.....
_بهم علاقه داری یا نه؟
با تعجب بهش نگاه کردم...
_خودت جوابمو میدونی مهرداد...
_میخوام از زبون خودت بشنوم.... جایگاه من توی زندگیت کجاست....
بهش نگاه کردم و با حسرت گفتم:
_تو همه چیز منی....حتی از خودم بیشتر دوستت دارم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_بیست_و_نه
#فصل_دوم
حالم خیلی بد بود...
در یک لحظه، زندگیم زیر و رو شده بود...
داشتم مهردادم رو از دست میدادم...
کاری ازم برنمیومد....
شاهرخ تهدید کرده بود مهرداد رو میکشه...
بلند شد با همون وضعش، نماز صبحشو خوند...
منم به خاطر اون ، نمازمو خوندم...
سجادمو زود تر جمع کردم و نشستم و به دیوار تکیه دادم...
نیمرخ مهرداد رو میدیدم...
داشت با تسبیح ذکر می فرستاد...
نگاهش میکردم و چشمام پر از اشک میشد...
لامپ اتاق خاموش بود و نور ضعیف آباژور، اتاق رو از تاریکی در آورده بود...
برگشت بهم نگاه کرد...
لبخندی زد و گفت:
_باز چی شده....بازم که بهم خیره شدی ریحانه جان...
با غصه گفتم:
_حرفاش درست بود...
با تعجب پرسید:
_کی؟!
_اون دختر....حرفاش درست بود...
_حالت خوبه ریحانه جان؟ منظورت کیه؟
_به چشماش نگاه کردم و گفتم:
_اون فالگیر...حرفاش عین واقعیت بود...
اخمهاش رفت توی هم...
ادامه دادم:
_بهم گفته بود یه بلایی سرت میاد...
مکثی کردم و گفتم:
_حالا هم که اومد....باید دوباره برم پیشش....
اخمهاش در هم رفته بود و با جدیت گفت:
_ریحانه جانم...فال حقیقت نداره...اینکه چند تا آدم بیان فال بگیرن و کسب در آمد کنن، کلاهبرداریه....
اینها پایه و اساس نداره....اونها فقط حرفایی میگن که فکر میکنن درسته...
اینکه یک فالگیر بهت گفته که بلایی سر من میاد، شاید اصلا چنین اتفاقی قرار نبوده که بیفته....اما چون که شما به خودت تلقین کردی و همش به این جمله فکر میکردی، این اتفاق به وقوع پیوست....
هیچ وقت پیش این افراد نرو....صاحب این دنیا خداست....فقط اونه که از آینده ی همه ی بندگانش با خبره....سرنوشت همه ی انسانها به دست خداست....پس چشم امیدت به غیر از اون نباشه....
حرفاش دلنشین بود...
دلم میخواست توی این چند روز باقی مونده، خوب نگاهش کنم...
شاهرخ کمین کرده بود..
من اگه به پلیس خبر میدادم و ازش شکایت میکردم، شاهرخ یه جایی مهرداد رو دوباره می دزدید و اونو می کشت....
بدون اینکه کسی با خبر بشه....
دلم برای مهردادم میسوخت....
رفت سجده....
خوب نگاهش کردم...
این لحظات دیگه تکرار نمیشد....
میدونستم مهرداد به این راحتی ها زیر بار زور نمیره....
به این راحتی ها رضایت به طلاق نمیده...
سپهرچند روز بعد از عقد من و مهرداد، بهم یه حرفیو گفته بود...
زمانیکه من و مهرداد میخواستیم عقد کنیم، امضای پدر لازم بوده...
و اینکه پدر من نبود، یک سوال توی ذهنم تشکیل شد...
سپهر بهم گفت که با پدرم هماهنگ کرده بود قبل از اینکه مهمانها از راه برسن ، پدرم فورا برگه رو امضا کنه و بره....
از حرف سپهر ، خیلی ناراحت شدم....
یعنی پدرم نمیخواست ازدواج دخترش رو ببینه؟؟؟
اما وقتی با خودم فکر کردم، پیش خودم گفتم همون بهتر که ندیدمش....
وگرنه حتما بعد از طلاق من و مهرداد، کلی بهم طعنه میزد و منو سرزنش میکرد...
مهرداد سرشو از سجده برداشت و شروع کرد به جمع کردن سجاده ش...
همون لحظه گفت:
_امروز ساعت ۱۰ صبح، زهرا و آقا سید حسین، وقت آزمایشگاه دارن...
ما هم باید بریم...
_ولی مهرداد تو که با این وضع نمیتونی بیایی...
_عزیز من....آخه مگه میشه برادر عروس حضور نداشته باشه!؟
راست میگفت....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی
#فصل_دوم
حرفش منطقی بود...
_پس لا اقل یکم بخواب تا صبح جون داشته باشی راه بری...کمکش کردم روی تخت خوابید...
از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم...
یک لیوان آب پرتقال با قرص و داروهایی که پزشک بیمارستان براش نوشته بود، برداشتم و بردم توی اتاقم....
قرص هارو در آوردم و سمتش گرفتم...
وقتی قرصاشو خورد، بی حال گفت:
_به خانوادم اطلاع بده ریحانه....
چشمی گفتم و از اتاق بیرون اومدم...
موبایلمو برداشتم و به زهرا پیام دادم:
_سلام زهرا جان خوبی؟ مهرداد پیش منه....یه تصادف کوچیک داشت که خدا رو شکر سالمه...
فقط یکم زخمی شده...الان خوابیده...فردا صبح حتما میاییم...
این پیامو براش فرستادم...
اومدم توی اتاق و هنوز نخوابیده بودم که برای موبایلم پیامک اومد..
بازش کردم....از طرف زهرا بود... گفته بود که خیلی نگران شدن و از این حرفا...
روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم....
دلم برای مهردادم آتیش می گرفت...
مهردادم بدون من میمرد...منم بدون اون روزی صدبار میمردم..
کاش میتونستم به داداش سپهر بگم برام یه کاری کنه....
ولی شاهرخ گفته بود که کسی نباید با خبر بشه...
آخه این چه مصیبتی بود که به سرمون اومد؟
چرخیدم و به پهلو خوابیدم....
مهردادم خیلی آروم خوابیده بود و نور ایمان ازش می بارید....
آخه من چطور میتونستم از این مرد دل بکنم؟؟
چطور میتونستم دیگه نبینمش و لبخند های مهربونشو فراموش کنم؟؟؟
این فکرا داشت دیوونم میکرد...
من عاشق بودم....مگه عاشقی شاخ و دم داره؟؟
من قلبمو به مهرداد بخشیده بودم...
مهرداد برای من یعنی تمام دنیا....
حاضر بودم تمام ثروتم، طلا ها و تمام پولهای حسابهای بانکیم، یا حتی ماشین و سهام های شرکتم رو بدم اما مهردادم رو پس بگیرم...
مهرداد کنارم بمونه.....
قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد....
محال بود که من در کنار شاهرخ زنده بمونم....مطمئن بودم اگه پامو توی خونش بذارم، خودمو میکشم....
ولی دلم به حال مهردادم میسوخت....دلم تا ابد براش تنگ میشد....
هزاران بار به شاهرخ لعنت فرستادم و آرزوی مرگشو کردم...
نمیدونم چجوری خوابم برد...
با صدای موبایل مهرداد از خواب بلند شدم...
فورا موبایلشو برداشتم ونگاه کردم...پدرشوهرم بود...
با صدای خواب آلود جواب دادم:
_سلام آقاجون، صبحتون بخیر
_سلام عروس گلم...حالت چطوره؟صبح شما هم بخیر...مهرداد کجاست؟
نگاهی به مهرداد انداختم....خواب بود...انگار نه انکار که موبایلش زنگ خورده....خیلی خسته شده بود...
_خوابه آقاجون....اگه میخوایین بیدارش کنم
_نه نیازی نیست دخترم....شما دیشب کجا بودین؟چه بلایی سرتون اومده؟تصادف کرده بودین؟
_آقاجون نگران نباشید،چیز خاصی نیست....میاییم براتون توضیح میدیم....
_باشه دخترم فقط اینکه امروز تا ساعت ۱۱ جلوی آزمایشگاه باشین...قرارمون یک ساعت به تاخیر افتاده...حتما خودتونو برسونید...
_چشم
خداحافظی کردم و موبایل قطع شد....
ساعت ۹ صبح بود...
رفتم پایین و دیدم هاجر خانم هم تازه اومده....
_سلام هاجر خانم
نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
_سلام ریحانه خانم صبحتون بخیر...
_هاجر خانم
_جانم
_یه دمنوش خوب برای مهرداد درست کن...
_آقا مهردا اینجا تشریف دارن؟
همونطوریکه پشت میز صبحانه می نشستم، گفتم:
_آره....الان بیدار میشه...فقط سریع....
چشمی گفت و مشغول کار شد....
دلم نیومد تنهایی صبحانه بخورم...
برای همین رفتم بالا تا بیدارش کنم....
❃| @havaye_zohoor |❃
می خواستم امروز مطلب جدید بذارم برای خودسازیمون ولی گفتم امروز روی همون قبلیا رو انجام بدیم و رو خودمون کار کنیم🌸
دلشۅرِهدارَمبَراۍِخۅدَم؛
بَراۍثـٰانیِہاۍڪِہقَرارمیشَۅَدبیـٰایۍ،
ۅَمَنهَنۅزبـٰاتۅقَرنهـٰافـٰاصِلِہ دارَم✨:*!
اللهمعجلالولیکالفرج:)!
#پروفایل🌿
#امام_زمان
❃| @havaye_zohoor |❃
#تلنگر
یہبزرگیبهممیگفت:
هروقتخواستیبفهمی
خداصداتومیشنوهیانه
ببینوقتیگناهمیکنی
عذابوجداندارییانه💔
❃| @havaye_zohoor |❃
بزرگترین خیانتم به امام زمان
زمانی بود که گفتم دوستت دارم
اما لذت گناه را به لبخند تو ترجیح دادم(:
#تلنگر
#امام_زمان♥️
@havaye_zohoor
هدایت شده از ☘️دُختَرانِـــ فٓاطِمیــٓــ💕":)
به ادمین فعال نیازمندم دارم هرکی که
خواست بیاد پیویم⛅️🖤
https://eitaa.com/zusanceicd
#فورررررر
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
ڪےشودپشتسرتقامتببندیممهدۍ(عج)؟
#امام_زمان
#دختر_مشکی_پوش_حسین
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•⸾💔⛓⸾•
میگفت:
+امیدوارم تبعید بشی
-گفتم چی تبعید
+گفتاره
+گفتم کجا چرا
-گفت امیدوارم
قاضی به خاطر
علاقت به حسین دائم
العمر تبعید کنه به کربلا..
#حسینجآنم
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_یک
#فصل_دوم
دستمو گذاشتم روی سینش و آروم تکونش میدادم تا بیدار بشه...
چشماشو باز کرد و با چشمای خواب آلود، بهم لبخند زد...
_عزیزم پاشو صبحانه بخوریم...
مکثی کرد و با یک یا علی، از جاش بلند شد...
رو به سمت قبله ایستاد و آهسته زمزمه کرد:
_السلام علیک یا بقیه الله ،السلام علیک یا صاحب الزمان...
محو تماشاش شدم...
داشت چیکار میکرد؟!!
برگشت و تا نگاه سوالی منو دید،خندید و گفت:
_چیشده؟هیولا دیدی ریحانه خانم؟!
_داشتی چیکار میکردی مهرداد؟
رفت جلوی آینه و همونطوریکه پانسمان های سر و دستش رو مرتب میکرد گفت:
_کار هر روز صبحمه...سلام کردن به امامی که حاضر هستن و اعمال ما رو می بینن، یک وظیفه اس ریحانه جانم...
مکثی کرد و با خنده گفت:
_حاج خانم لطفا برای یک بار هم که شده ، بذار موهات باز باشه...از اینکه موهات بافته باشن چه سودی حاصل میشه؟
هرلحظه که مهرداد صحبت میکرد، انگار داغ من تازه تر میشد...
من کمتر از یک هفته ی دیگه،باید از مهرداد جدا میشدم...
این همه ظلم رو چجوری میتونستم تحمل کنم؟
چشمام پر از اشک شد...
غم کوچکی نبود...از دست دادن مهردادم...
لبخندش جمع شد و پرسید:
_میشه بگی چرا ناراحتی عزیز دلم؟
پلکی زدم و قطره اشکی چکید و گفتم:
_مهرداد
_جانم...
_از این به بعد همون استاد رادمهر باش...نمیخوام شوهرم باشی...نمیخوام همه ی زندگیم باشی...نمیخوام بیشتر از این خونه ی رویاییم رو که در کنار تو ساخته بودم، خراب کنم...
حالت چهره ش تغییر کرد...
غمگین شد...دلشکسته شد...
ادامه دادم:
_نمیخوام دیگه اون مهرداد عزیزی برام باشی که حاضر بودم جونمو براش فدا کنم...
مهرداد....فقط استاد رادمهر باش...دیگه تمومش کنیم....استاد رادمهری که هیچ نسبتی با ریحانه نداره....و هیچ وقت بخاطر ریحانه کشته نمیشه....
با اخم گفت:
_ریحانه جان...این حرفا...
حرفشو بریدم و گفتم:
_فقط استاد رادمهر باش....استاد رادمهری که به ریحانه محرم نباشه....به ریحانه لبخند نزنه...بهش حرفای عاشقانه نگه...از آرزوهایی که قراره در آینده در کنار ریحانه بهشون برسه، حرفی نزنه....استاد رادمهری که نگه چند تا بچه داشته باشیم...نگه ریحانه همه دنیامو به پات میریزم...
گریه کردم و ادامه دادم:
_استاد رادمهری که مثل مهردادم مهربون نباشه...
عصبانی بود و اخم کرده بود...
_ریحانه،سر صبحی این حرفا چه معنی داره؟چرا خیلی زود تسلیم اون عوضی میشی؟؟
اشکامو پاک کردم و ادامه دادم:
_همین امروز میرم پیشش...ماشینتو ازش پس میگیرم ... و بهش میگم یکم مهلت بده بهمون تا مراسم عقد زهرا تموم بشه...
بعدش توافقی از هم جدا میشیم...
داداش سپهرم با من....تو هم خانوادتو راضی کن...
خیلی عصبانی بود....
شونه مو با دست راستش گرفت و گفت:
_ریحانه....منو میبینی؟؟؟
سرمو پایین انداخته بودم...
صداش بالاتر رفت و فریاد کشید:
_مگه من یهویی عاشقت شدم که حالا توقع داری یهویی ازت دست بکشم؟؟
ریحانه داری با زندگیمون چیکار میکنی؟؟
مکثی کرد و بلند گفت:
_این آدمی که الان جلوت ایستاده، مهرداده..
همونیکه خودت اعتراف کردی عاشقش شدی
همونیکه اعتراف کرد دلباخته تو شده....
حالا میخوایی به خاطر یه نفر دیگه زندگیمونو خراب کنی؟؟؟
سرم پایین بود و گریه میکردم...
این چه مصیبتی بود خدا...
ادامه داد:
_من نمیذارم ریحانه...تو زمانی باهاش ازدواج میکنی که دیگه مهردادی وجود نداشته باشه....
بلند فریاد کشید:
_زمانیکه من مرده باشم
سرمو آوردم بالا و با چشمای خیس، نگاهش کردم....
سرشو انداخت پایین...
شاید نمیخواست اشک های حلقه زده توی چشمشو ببینم...
هنوز بهش نگاه میکردم....
سرشو آورد بالا و با غصه نگاهم کرد...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_دو
#فصل_دوم
با دستش چند بار زد به سینش و گفت:
_به تک تک کلمات قرآنی که توی این سینه حفظ کردم، قسم میخورم که تو اولین و آخرین عشق زمینی من هستی....بعد تو، فقط یک مرده ی متحرکم....
با گفتن این جمله، تمام وجودم لرزید....
نمیدونم چرا حالم تغییر کرد...
آهسته گفتم:
_بریم صبحانه...
و فورا از اتاق خارج شدم...
دلم میخواست یه جایی رو پیدا کنم که هیچکس نباشه....
هیچکس....فقط من باشم و خدایی که صدامو میشنوه...
من گریه کنم و اون گوش کنه....
من ناله کنم و اون نگاه کنه...
من شکایت کنم و اون اجابت کنه....
اما نبود چنین جایی....
از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم...
هاجر خانم رفته بود توی حیاط به درخت ها آب بده....
بعد از چند دقیقه، مهرداد اومد دم در آشپزخونه ایستاد..
_چرا نمیشینی.....
_حلالم کن ریحانه....
سرمو پایین انداختم و سکوت کردم....
_بهم نکاه نمیکنی ریحانه؟
و باز هم سکوت....
_منو ببخش ریحانه....
خودمو با فنجون چای سرگرم کردم...
اومد داخل آشپزخونه و کنارم ایستاد...
_ببین منو ریحانه.....این همه زخم و جراحاتی که بهم وارد شده بخاطر تو بوده....
هیچ منتی روی سرت نیست....هرکسی که عاشقه، باید سختی ببینه....
اما اینکه باهام سرسنگین باشی، برام عذاب آوره...
نمیتونم ببینم باهام قهری...
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم...
_باشه...بخشیدمت...حالا بیا صبحانتو بخور... از دیشب فقط قرص و کپسول خوردی....
لبخندی زد و نشست رو به روم....
براش دمنوش ریختم و لیوانو دادم دستش...
چون دست چپش پانسمان داشت، نمیتونست برای خودش لقمه بگیره....
خودم براش لقمه گرفتم و دادم دستش....
چقدر سخت بود این لحظات....
لحظاتی که میدونی دیگه تکرار نمیشه....
صبحانه که تموم شد، هر دومون آماده شدیم تا بریم آزمایشگاه...
باهم از خونه بیرون اومدیم...
من رفتم سمت پارکینگ و مهرداد رفت سمت درخت ها و چمن ها...
پشتش به من بود و داشت طبیعت رو به روش رو تماشا میکرد....
به نظرم رسید که الان ازش یک عکس یادگاری بگیرم....
و تا آخر عمرم فراموشش نکنم....
دوربین موبایلمو رو روش تنظیم کردم و بلند صداش زدم:
_مهرداد...
همون جایی که ایستاده بود، کمی برگشت عقب و پشت سرشو نگاه کرد....
تا دوربینو دید، خنده ش گرفت..
و همون لحظه ازش عکس گرفتم...
بهترین عکس دنیا شده بود...
شاید از آخرین لبخند مهردادم عکس گرفتم...
جلو اومد و گفت:
_بریم....میترسم دیر بشه ریحانه جان....
با هم سوار ماشین شدیم و از خونه خارج شدیم...
ساعت ده و نیم رسیدیم منزل پدرشوهرم...
اول کلی سوال و پیچ شدیم و من به دروغ گفتم که مهرداد تصادف کرده....
مهرداد از دروغ متنفر بود ولی چاره ای نداشتیم...
رفتم توی اتاق زهرا...
داشت آماده میشد...
_زهرا جان
_جونم...
_میشه یک چادر مشکی بهم بدی؟
اول سکوت کرد...بعد از چند لحظه پرسید:
_برای چی عزیزم؟
_خب الان که بخواییم بریم آزمایشگاه، خانواده داماد هم هستن...
و وقتی من رو با این وضع حجاب ببینن...
حرفمو برید و قاطعانه گفت:
_به اونا هیچ ربطی نداره عزیزم....ذهنتو برای این مسئله درگیر نکن...
_ممنون زهرا جان، ولی اگه میشه بهم یک چادر بده....
با تردید و تعجب رفت از توی کمدش، چادر مشکی برداشت...
همون چادری که اون شب جلوی آینه پوشیده بودم و بهم میومد...
با لبخند ازش گرفتم و سرم کردم.....شالمو جلوتر کشیدم...
شبیه زهرا شده بودم...
شبیه همه ی دختر مذهبی ها...
همه ی دختر چادری ها...
با هم از اتاق خارج شدیم...
مهرداد کنار کاناپه ایستاده بود و داشت با مادرش صحبت میکرد و ایشون رو از نگرانی در می آورد...
آهسته رفتم کنارش ایستادم...
داشت صحبت میکرد و یکهو برگشت و بهم گفت:
_مگه نه زهرا؟!
فکر کرد زهرا کنارش ایستاده...
وقتی من رو با چادر دید، فقط نگاهم کرد....
هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد...
مادرشوهرم با ذوق و شوق گفت:
_به به، چقدر خوشگل شدی ریحانه جان
_ممنون
هر لحظه که از مهلت یک هفته ای می گذشت، من بیشتر غصه میخوردم...
بیشتر ناراحت میشدم...
بلاخره همگی رفتیم آزمایشگاه..
خانواده داماد هم تشریف داشتن....
پدر داماد و پدرشوهرم رفتن تا کارها رو انجام بدن...
ما هم نشسته بودیم روی صندلی انتظار...
من و مهرداد کنار هم نشسته بودیم...
هردومون نگاهمون به زمین بود....
سکوت کرده بودیم و ذره ای حرف نمیزدیم...
مادر شوهرم با عصبانیت اومد سمتمون و با حفظ آبرو داری پرسید:
_معلوم هست شما دو تا چتونه؟؟؟ الان خانواده داماد شک میکننن....دعوا کردین با هم؟
مهردا گفت:
_نه مادرجان...دعوا نکردیم...چشم رعایت میکنیم....
مادرشوهرم پوفی کشید و رفت....
بلاخره کارهای آزمایشگاه تموم شد....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_سی_و_سه
#فصل_دوم
همگی از آزمایشگاه بیرون اومدیم...
خانواده داماد خداحافظی کردند و رفتند..
ما هم رفتیم خونه ی پدرشوهرم....
جلوی در خونشون توقف کردم و به مهرداد نگاهی انداختم...
_چرا نمیایی داخل؟؟
_مهرداد...
_جانم...
_من میرم تا یه جایی، یکی دو ساعت دیگه بر میگردم...
_کجا؟
پوفی کشیدم و بی حوصله گفتم:
_میگم بهت....ولی الان نه...ماشینمو همینجا پارک میکنم...
باشه ای گفت و با نگرانی از ماشین پیاده شد...
منم تاکسی گرفتم و حرکت کردم...
رفتم شرکت شاهرخ....
همون شرکتی که قبلا هم رفته بودم....
وارد محوطه شرکت شدم که همون نگهبان فضول، دوباره جلومو گرفت....
با عصبانیت گفتم:
_چی میگی تو؟؟؟ شاهرخ منو میشناسه....نگران نباش...نیومدم ترورش کنم...با اون همه بادیگاردی که داره، هیچ وقت نمی میره....
ایش بلندی گفتم و با عصبانیت سوار آسانسور شدم....
توی آینه نگاهی به خودم انداختم....
این زیبایی، کار داده بود به دستم...کاش من زشت بودم...کور بودم...کچل بودم....
اینجوری شاهرخ حتی بهم نگاه هم نمیکرد...
در آسانسور باز شد و همون سالن بزرگ رو دیدم...
اتاق شاهرخ، همون اتاق شیشه ای بود....
رفتم جلو که یکهو منشی با عجله جلومو گرفت....
بعدش هم دوسه تا از بادیگارد های شاهرخ اومدن جلوی در...
با عصبانیت بلند فریاد کشیدم:
_شاهرخ....منم ریحانه....باهات کار دارم....
توی اتاقش چند تا آقای خارجی بودن...با شنیدن صدای من، نگاهوشون برگشت سمت من....
شاهرخ تا منو دید، بلافاصله از پشت میزش بلند شد ...
جلو اومد و در شیشه ای اتاقشو باز کرد و قاطعانه به بادیگارد هاش گفت:
_برید کنار احمق ها.....ایشون خیلی محترمن....بادیگارد ها و خانم منشی فورا رفتن کنار...
با عصبانیت گفتم:
_شاهرخ باهات حرف دارم....
لبخندی زد و گفت:
_باشه....بذار به مهمونام بگم برن بیرون...
پوفی کشیدم و رفتم به دیوار تکیه دادم....
شاهرخ به مهمونای خارجیش یه حرفایی زد که اونا فورا از جاشون بلند شدن و از اتاق بیرون رفتن....
شاهرخ اشاره کرد که برم داخل....
با عصبانیت وارد اتاق شدم و درو محکم بستم.....
نگاهی بهم انداخت و با لبخند مسخرش گفت:
_خوش اومدی عزیزم....خب...میشنوم....
_اومدم ماشین مهردادو ازت بگیرم....
اخمی کرد و عصبانی شد...
ادامه دادم:
_فکر کنم اینقدر پولدار هستی که ماشینش بدردت نخوره....
کتشو در آورد و انداخت روی مبل...
_بشین ریحانه جان...
خودشم رفت پشت میزش نشست....
با عصبانیت گفتم:
_شاهرخ با تو ام.....
دستشو برد سمت کشوی میزش و سویچ ماشین مهرداد رو گذاشت روی میز...
نگاهی بهم کرد و گفت:
_بگیرش....
از جاش بلند شد و ادامه داد:
_فکر نکنم که دوست داشته باشی اون پسر بمیره....مگه نه ریحانه؟!.
با اخمی تند، سکوت کردم...
_پس اگه دوست داری اون پسر زنده بمونه،باید هر چه زودتر عقد کنیم...
همه ی کاراشم با من....
بعد از اینکه ازش طلاق گرفتی، نیازی نیست سه ماه صبر کنی....فورا عقد میکنیم....
خیلی زود هم عروسی میکنیم و میریم زیر یه سقف....
با شنیدن حرفاش، و تصور اینکه شاهرخ همسرم باشه، اشک توی چشمام جمع شد.....
بغض کرده بودم....
ادامه داد:
_عروسی بزرگ و مفصلی هم برات میگیرم....
اشکهام روی صورتم ریخت که با صدای لرزان گفتم:
_پس یکم بیشتر بهم فرصت بده.....خواهرش داره ازدواج میکنه....بعد از مراسم هاشون، هرکاری که بگی انجام میدم....فقط با مهرداد کاری نداشته باش....
لبخندش غلیظ تر شد و گفت:
_فقط ده روز ....
خیالم کمی آسوده شد....فرصت کمی بود ولی بلاخره از یکهفته بهتر بود...
یکهو اخم کرد و گفت:
_هیچ نقشه ای در کار نباشه ریحانه....وگرنه کاری رو میکنم که بعدش پشیمون میشی...
❃| @havaye_zohoor |❃