eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Ronesha | رُنِشا
🔔 شبهه: 📌دین من، انسانیت من است❗️😎 - همینکه عادل باشی و ظلم نکنی کافیه❗️ دیگه احتیاجی هم به دین نیست. - خودمون عقل داریم و تشخیص می‌‌دیم چی خوبه و چی بد ‼️ 👍 ( آخـر ) ✅ پاسخ این شبهه رو ببینید و به دوستان خود هدیه دهید 💡🌱 « کاری از مجموعهٔ رُنِشــا » 🆔 @Ronesha_ir
🔴توجه توجه🔴 پاسخ به شبهه👆👆
سلام علیکم بله حتما
این اعمال روز ۱۳ و ۱۴ رجب یعنی مال روز شنبه و یکشنبه هست
این دوهم مال امروز هست + اعمال ام داوود
4_5796219766528020400.pdf
8.87M
📗 زمزمه باران ادعیه و اعمال نیمه ماه رجب (ام داوود) به همراه سوره های مرتبط ☘ انتشارات زائر رضوی دخترونه حرم رضوی @dokhtar_razavi
خیلیی ممنون لطف دارید خوشحالم که راضی هستید🌸
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _کجابودی؟ لبخندی زد و گفت: _بیرون.... _شاهرخ باهاش چیکار کردی؟ _با کی؟ حرصی گفتم: _بامهرداد.....چه بلایی سرش آوردی؟من که گفتم اون مقصر نیست...اصلا چرا رفتی سراغش؟ کرواتشو از دور گردنش باز کرد و انداخت روی شونم....و رفت لبه ی تخت خواب نشست و همونطوریکه جوراباشو درمیاورد، با خونسردی گفت: _با خودش کاری ندارم....فقط خواهرش یه چند روزی مهمونمونه.... یک لحظه پاهام سست شد.... با بغض رفتم کنارش روی تخت نشستم و گفتم: _شاهرخ تو چیکار کردی؟؟؟ و با عصبانیت غریدم: _به جون این دوتا بچه قسم میخورم اگه دست تو و نوچه هات به اون دختر بخوره، نه منو میبینی و نه بچه هاتو.... و بعد هم با عصبانیت رفتم سمت کمد... _این چه حرفیه که میزنی ریحانه؟هربلایی سر اون مرتیکه و خانوادش بیاد حقشه.... لباسامو از داخل کمد برداشتم و حرصی در کمد رو محکم بستم.... _پاشو منو ببر پیش زهرا....اینجاست یا تهرانه؟ همونطوریکه با تعجب داشت بهم نگاه میکرد، گفت: _اینجاست.... با گریه فریاد کشیدم: _شاهرخ قسم خوردم اگه یه تار مو ازش کم بشه.... حرفمو برید و با جدیت گفت: _باشه...ولی دیگه این حرفو نزن...‌ لباس و شلوار ورزشی پوشید و سوار ماشین شدیم.... بین راه به آدماش زنگ زد و گفت که به زهرا کاری نداشته باشن.... من فقط اشک میریختم... _خیلی نامردی شاهرخ... با خونسردی گفت: _برای چی عزیزم... حرصی بهش نگاه کردم... رسیدیم به یک ویلا به بزرگی ویلای خودمون.... دیوار های بلند با حفاظ های محکم.... شاهرخ به آدماش زنگ زد که درو باز‌کنن.... چند تا مرد قوی هیکل و قدرتمند با هیبت های ترسناک اومدن و درو باز کردن.... شاهرخ ماشین رو برد داخل حیاط... با ترس به شاهرخ نگاه کردم..‌. _چرا رنگت پریده ریحانه _شاهرخ...اینا آدمن یا هیولا... نگاهی به آدماش انداخت که بیرون از ماشین منتظر ما بودن.... _قیمتشون خیلی بالاست....ولی بهشون نیاز دارم.... یکیشون اومد جلو و خواست در ماشین سمت منو باز کنه.... با ترس گفتم: _شاهرخ بگو به در دست نزنه....خودم پیاده میشم... شاهرخ ابرویی بالا انداخت و به اون هیولا اشاره کرد که بره عقب تر.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ یکی دیگه از آدما، در سمت شاهرخ رو باز کرد و منتظر بود تا شاهرخ قدم روی چشماش بذاره... چون فقط کم مونده بود که به شاهرخ سجده کنه...‌ شاهرخ از ماشین پیاده شد و اومد در سمت منو باز کرد.... آب دهانمو قورت دادم و با ترس از ماشین پیاده شدم... یکی از آدمای شاهرخ که به نظر میرسید رئیس بقیه اس، به من نگاهی کرد و درحالیکه لبخند میزد، با صدای ترسناکش به شاهرخ گفت: _قدم آقازاده هاتون روی چشم ماست شاهرخ خان...مبارک باشه... شاهرخ با لبخند نگاهی به من کرد و دستاشو برد توی جیبهای لباس ورزشیش و گفت: _ممنونم...بعد از من باید به پسرم وفادار باشین اون آقا دست راستشو گذاشت روی سینش و گفت: _با افتخار... وارد خونه شدیم.... خیلی خیلی بزرگ بود... پله های خیلی زیادی داشت که به طبقه بالا میرسید.... شاهرخ از اون آقا پرسید: _دختره کجاست؟ و اون آقا هم گفت: _طبقه بالا... من نمیتونستم از پله ها بالا برم چون بچه هام بزرگتر شده بودن و حتی توان راه رفتن هم نداشتم.... به شاهرخ گفتم: _من نمیتونم بیام... بهم نگاهی کرد و منظورمو فهمید... بعد هم به آدماش دستور داد که زهرا رو بیارن پایین... از کنار شاهرخ تکون نمیخوردم و سعی میکردم ازش دور نشم.... نشستم روی صندلی و شالمو روی سرم مرتب کردم.... موهای من همیشه از زیر شال دیده میشدن و از این موضوع خیلی ناراحت بودم.... اما چاره ای نداشتم... شاهرخ اومد کنارم ایستاد و دست به سینه منتظر شد.... به آدماش گفت که از ما دور بشن و فاصله بگیرن... اومد کنارم نشست و گفت: _ریحانه....شلوغش نکنیاا...اون دختر مثل برادرش پررو میشه.... با اخم بهش نگاه کردم.... همون لحظه صدای جیغ و داد زهرا از طبقه بالا اومد که داشت بلند فریاد میکشید منو کجا میبرین.... با ترس به شاهرخ نگاه کردم... چند لحظه بعد زهرا رو به زور از پله ها پایین آوردن... فورا از جام بلند شدم.... شاهرخ به آدماش اشاره کرد که زهرا رو رها کنن.... فورا رفتم سمت زهرا... از ترس،رنگش پریده بود و صورتش پر از اشک بود.... بغلش کردم و با گریه پرسیدم: _شرمنده ام زهرا.... با ترس گفت: _تو اینجا چیکار میکنی ریحانه.... شاهرخ رو نشون دادم و گفتم: _شوهرمه....اون دستور داده بود که.... دیگه ادامه ندادم.... _زهرا...اونا اذیتت که نکردن....آره؟؟ اشکهاشو پاک کرد و گفت: _فقط کتکم زدن.... بلند فریاد کشیدم: _دستشون بشکنه که کتکت زدن‌‌‌‌... شاهرخ به نوچه هاش اشاره کرد که همشون برن بیرون.. فقط من و زهرا و شاهرخ توی خونه بودیم و همه توی حیاط بودن.... اومدیم سمت مبل و با زهرا روی مبل نشستیم.... فکر کنم حدود یک سالی بود که همدیگه رو ندیده بودیم...‌ زهرا با گریه گفت: _ریحانه ازت خواهش میکنم بگو منو آزاد کنن...میخوام برم خونمون.....خانوادم منتظرمن...امشب تولد داداش مهردادم بود... بغضم گرفت.... راست میگفت...تولد مهرداد توی چنین روز و تاریخی بود.... با ناراحتی گفتم: _زهرا اینجا تهران نیست.....آوردنت شمال.... هاج و واج بهم نگاه کرد... _من میخوام برگرم تهران...بگو منو برگردونن.... _امشب بیا خونه ما....فردا باهم برمیگردیم تهران.... شاهرخ با عصبانیت گفت: _نه ریحانه....دوستت اینجا میمونه...باید برادرش بفهمه با کی طرفه.... زهرا با عصبانیت به شاهرخ گفت: _خیلی عوضی هستی....داداش من به هیچکس ظلم نکرده.... شاهرخ اخمهاشو در هم کشید و گفت: _تا همین الان که آدمام بهت کاری نداشتن، به خاطر ریحانه اس...کاری نکن که دستور بدم‌... فورا حرفشو بریدم و با گریه گفتم: _تمومش کن شاهرخ... با اخم بهم نگاه کرد و سکوت کرد.... زهرا بهم نگاه کرد و با گریه گفت: _داداش من چه ایرادی داشت که ازش جدا شدی ریحانه؟؟مهرداد که کل دنیاشو به پات ریخته بود.... اشکهام بیشتر چکید... شاهرخ با عصبانیت گفت: _داری مثل اون برادرت پررو میشی.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ آهسته از جام بلند شدم.... _زهرا آماده شو بریم خونه ما... شاهرخ با عصبانیت گفت: _چی میگی ریحانه؟باید اینجا بمونه.... درد عجیبی توی کمرم پیچید و صورتم از درد جمع شد... با همون وضع گفتم: _مگه نمیخوایی مهرداد نگران خواهرش باشه؟‌ پس زهرا رو یه چند روزی میبریم خونمون و وانمود کن که دزدیدیش... از حرفی که زدم خیلی ناراحت شدم... اما بهتر از این بود که زهرا رو بین این همه مرد تنها بذارم.... شاهرخ سکوت کرد.... سکوتش نشون میداد که راضی شده... رفت توی حیاط و بلند گفت: _توی ماشین منتظرم.... زهرا بهم نگاه کرد و با ترس‌گفت: _خداخیرت بده ریحانه .... لبخندی زدم و گفتم: _شاهرخ رفت توی ماشین...بیا هرچه زودتر بریم... همون لحظه نوچه های شاهرخ اومدن داخل خونه.... داشتن بهمون نزدیک میشدن که تمام شجاعتمو جمع کردم و با اخم گفتم: _شاهرخ گفت این دختر رو همراه خودمون میبریم... به ما نگاهی کردن و یکیشون گفت: _چشم بانو...هرچی که شما بگید.‌‌.. من و زهرا فورا از خونه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم.... زهرا صندلی عقب نشست.... شاهرخ ماشینو روشن کرد و حرکت کرد... توی کل مسیر فقط به این فکر میکردم که این مرد چطوری میتونه منو خوشبخت کنه درحالیکه اینقدر زورگو و خودخواهه.... توی کل مسیر ساکت بودم.... بلاخره رسیدیم خونه و از ماشین پیاده شدیم.... پوران خانم فورا از خونه بیرون اومد و برای اینکه خودشو توی دل شاهرخ جا بده، اومد کمکم کرد تا وارد خونه بشم... کفشامو درآوردم و تا سرمو بالا آوردم، دیدم که یک دختر جوان با حجاب بدی روی مبل نشسته... شاهرخ پشت سر من بود و هنوز اون دختر رو ندیده بود... برگشتم عقب و با عصبانیت گفتم: _شاهرخ یه لحظه اینجا وایستا.... با تعجب ازم پدسید: _برای چی؟ یا عصبانیت به پوران خانم غریدم: _این دختر کیه؟؟؟توی خونه من چیکار میکنه؟با چه اجازه ای اومده اینجا و با این وضع پوشش اینجا نشسته؟ پوران خانم دستپاچه شد و گفت: _خانم، نازیلا دخترمه....کنیز شماست... اون دختر با ترس، موهاشو جمع و جور کرد و جلو اومد... شاهرخ با نگرانی اومد کنارم و وقتی اون دختر رو دید، آهسته به من گفت: _عزیزم طوری نشده که....دخترشه... وبعد هم به پوران خانم گفت: _برو کنار خانوم بیاد داخل.... زهرا هم وارد خونه شد و با تعجب به اون دختر نگاه کرد... با عصبانیت به پوران خانم و دخترش نگاه کردم... _زهرا مهمون ماست، یک اتاق خیلی خوب بهش بدید تا استراحت کنه.... چشمی گفت و فورا رفتم توی اتاق.... شاهرخ هم پشت سرم اومد و در اتاقو بست... _ریحانه جان.... حرفشو بریدم و باعصبانیت گفتم: _هیچی نگو شاهرخ.... مانتو و شالم رو درآوردم و نشستم روی تخت.... کمرم خیلی درد میکرد و گاهی اوقات دیگه نمی تونستم وزن سنگین بچه هام رو تحمل کنم... اومد کنارم نشست و آهسته گفت: _چیزی نشده که ریحانه جان... بغض کردم و چشمام پر از اشک شد.... _چیزی نشده؟؟ندیدی دخترشو مثل عروسک ویترینی درست کرده که به تو نشون بده؟! خنده ای کرد و گفت: _من یه تار موی تو رو با صدتا دختر دیگه عوض نمیکنم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _دروغ نگو شاهرخ....تو همین الانشم یه همسر و بچه ی دیگه داری... اخمی کرد و گفت: _چند بار دیگه بگم اونا هیچ نسبتی با من ندارن؟! اشکم چکید روی گونم و گفتم: _من زندگیمو باختم....چاره ای جز تحمل تو ندارم... چشماشو ریز کرد و گفت: _مرد به خوشتیپی من دیده بودی ریحانه؟؟ عمیق توی صورتش خیره شدم.... دلم که میگفت ندیدم.... شاهرخ برخلاف باطن خبیثی که داشت، چهره ی جذاب و هیکل ورزیده ای داشت... طوری که دوست داشتم قدو قامت پسرم شبیه شاهرخ بشه...اما ذاتش نه...‌. نگاه ازش گرفتم و گفتم: _نه.... بلند تر از قبل خندید و گفت: _دیوونم میکنی ریحانه... بی تفاوت گفتم: _به نظرم انگلیسی ها همشون خوشگلن... خنده ی بلندی کرد و گفت: _منم جزوشونم دیگه...آره؟ پوفی کشیدم و گفتم: _ولی به خوشگلیت افتخار نکن....چون از تو خوشگلتر هم وجود داره... ابروهاشو در هم کشید و پرسید: _کی مثلا؟؟ _خودم... لبخند غلیظی زد و گفت: _اونکه صد البته.... مکثی کردم و با اخم گفتم: _شاهرخ به پوران خانم بگو دخترشو دیگه نیاره...وگرنه با من طرفه..‌. ابروشو بالا انداخت و گفت: _نمیشه که به مردم تهمت بزنی ریحانه جانم پوفی کشیدم و از جام بلند شدم... _کجا میری عزیزم؟ _برم از زهرا سر بزنم....منو حسابی خجالت زده ی زهرا کردی شاهرخ.... ازجاش بلند شد و اومد رو به روم جلوی در ایستاد و همونطوریکه دستش روی در بود، چشماشو ریز کرد و پرسید: _حالا قلب و روحت پیش کیه؟ عشقت کیه؟همسرت کیه؟ خواستم جوابشو با پررویی بدم و حسابی ضایعش کنم اما ترسیدم.... ترسیدم تا یه وقت دوباره عصبانی نشه... سرمو به سمت دیگه چرخوندم و آهسته گفتم: _تو... دستشو برد زیر چونم و سرمو چرخوند سمت خودش و با لبخند بهم گفت: _بهم بگو.... با تعجب بهش نگاه کردم.... _چیو... مرموزانه گفت: _اینکه من چه نسبتی باهات دارم... _شاهرخ بس کن دیگه....برو کنار میخوام برم بیرون... _تا نگی نمیذارم بری.... پوفی کشیدم و منتظر نگاهم کرد.... _ریحانه بگو.... این پا و اون پا کردم و مِن مِن کنان گفتم: _خب....تو.....همسرمی.... _همین؟؟؟! _شاهرخ میخوایی اذیتم کنی؟ اخماشو درهم کشید و گفت: _یعنی ابراز علاقه به شوهرت اینقدر برات سخته؟؟ من که عاشقتم هرروز بهت اینو میگم....اما نشد یه بارم تو بهم بگی که دوستت دارم....با اون پسره هم همین کارو میکردی؟ با ترس از اینکه یه وقت دوباره کینه نکنه، خودمو مجبور کردم و با دستپاچگی گفتم: _نه شاهرخ جان...همسر من تویی...من دوستت دارم....پدر بچه هامی.... ابروهاشو بالا انداخت و سرشو کج کرد و با لبخند گفت: _سخت بود؟! فقط نگاهش کردم... از جلوی در کنار رفت...درو نیمه باز کرد و با همون لبخند گفت: _برو...ولی زود برگرد.... از دستش خیلی عصبانی بودم...بی تفاوت از کنارش گذشتم و رفتم توی پذیرایی... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با اخم خطاب به پوران خانم گفتم: _زهرا توی کدوم اتاقه؟ اتاق زهرا رو بهم نشون داد و بی توجه به ادامه ی حرفش، رفتم سمت اتاق... تقه ای به در زدم و با بفرمایید زهرا، وارد اتاق شدم.‌‌‌.. روی زمین نشسته بود و به شوفاژ تکیه داده بود.... درو بستم و رفتم سمتش... آهسته و به سختی روی زمین نشستم..‌. به صورتش نگاه کردم....پر از اشک بود...بهش حق میدادم گریه‌ کنه...خیلی ترسیده بود... بهم لبخندی زد و با صدایی گرفته گفت: _مبارک باشه مامان شدی... نگاهی به شکمم انداختم و آهی کشیدم... به تخت تکیه دادم و با ناراحتی گفتم: _ممنون.... توی صورتم نگاه کرد و آهسته پرسید: _از زندگیت راضی هستی ریحانه؟! سرمو پایین انداختم.... _مجبورم زندگی کنم باهاش.... زهرا با ناراحتی گفت: _میدونی بعد از تو چه بلایی سر داداش سپهرم اومد؟؟ داداشم استاد دانشگاه مملکته....اما بعد از طلاق تو، از درون شکست... هرکاری کردیم راضیش کنیم تا براش بریم خواستگاری، قبول نکرد.... تا الان توی دانشگاه بارها و بارها دختر های دانشجو ازش خواستگاری کردن... اما مهرداد به همشون جواب منفی داده.... چشمام پر از اشک شد... با بغض پرسیدم: _حافظه اش برگشته زهرا؟؟؟ نفس عمیقی کشید و گفت: _آره خداروشکر....واقعا معجزه بود... سرمو پایین انداختم و گفتم: _من چیکار باید میکردم زهرا؟چاره نداشتم....تو که شاهرخ رو نمیشناسی...وقتی گفته بود اگه طلاق نگیرم مهرداد رو میکشه، حتما این کار رو میکرد.... اگه من این کارو نمیکردم، من و تو الان باید سالگردشو میگرفتیم.... با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد... بعد با ناراحتی گفت: _امشب تولد بیست و نه سالگیش بود...رفته بودم بازار تا براش کادو بخرم.... اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و روی گونه ام چکید... زهرا با بغض بهم نگاه کرد و گفت: _کاش همچنان زنداداشم بودی ریحانه...کاش این بچه ی توی شکمت، بچه ی داداش مهردادم بود... اشکامو با دست پاک کردم و گفتم: _هیس...هیچی‌ نگو...شاهرخ بفهمه غوغا میکنه... باچشمای پر از اشک بهم نگاه کرد... _بچه هام دوقلوان زهرا... لبخندی روی لبش نشست و گفت: _خب زودتر میگفتی....راستش خیلی تعجب کردم از اینکه شکمت اینقدر بزرگ شده....پس دوقلو ان... لبخندی روی لبم نشست و گفتم: _ولی دیگه خواب راحت ندارم...تا میخوام یک ساعت بخوابم، اینقدر لگد میزنن که بیخیال خواب میشم...تا شاهرخ رو میبینم، لگداشون بیشتر میشه...مثل اینکه میخوان مثل باباشون اذیتم کنن... زهرا خنده ای کرد و گفت: _امیدوارم بچه هات سرباز امام زمان (عج)بشن.... سرشو پایین انداخت و با بغض گفت: _این دعا رو داداشم همیشه میگه... نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم: _از آقا سید چه خبر ؟ در کنارش احساس خوشبختی داری؟ لبخندی زد و گفت: _مگه میشه عروس حضرت مادر بشم و از فرزندش راضی نباشم....خوبه خداروشکر‌.... لبخندش جمع شد و ادامه داد: _یک ماه دیگه قراره عروسی بگیریم... از سر ذوق جیغ خفیفی کشیدم و گفتم: _واقعا؟؟مبارک باشه عزیزم.... لبخندی زد و گفت: _البته مراسم نمیگیریم....میخواییم بریم کربلا.... یادم اومد....اون زمانی که آقا سید اومده بود خواستگاری زهرا، همین شرط رو گذاشته بود... ❃| @havaye_zohoor |❃
می شه یکم زیادمون کنید؟ خیلی وقته رو این تعداد گیر کردیم🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هربار‌من‌تورو‌‌گم‌کردم‌ صبوری‌کـردئ‌تا‌من‌برگردم‌ . .(:
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _امیدوارم درکنار آقا سید حسین خوشبخت بشی.... از شوفاژ فاصله گرفت‌و اومد سمتم‌‌‌‌‌‌‌... دستهامو گرفت و بهش نگاه کردم.... _ریحانه جان _جونم... _میخوام یه چیزی بهت بگم که امیدوارم کمکت کنه.....نمیدونم الان در کنار شوهرت چه حس و حالی داری... منتظر بهش نگاه کردم..‌. ادامه داد: _اگه ازش متنفری و دوستش نداری، پس دیگه باهاش ادامه نده....چون حق النفسه و باید اون دنیا به خودت جواب بدی..‌‌.اینکه در کنار آدمی زندگی کنی که اصلا بهش علاقه نداری، داری عمر خودتو هدر میدی‌‌....داری زمانی رو که میتونستی بهترین خوشی ها رو داشته باشی، با غم و غصه سپری میکنی..... سرمو انداختم پایین... _شاهرخ نمیذاره زهرا....بخصوص الان که پدر شده... زهرا با نگرانی بهم نگاه کرد‌‌‌‌‌... ادامه داد: _پس باید به عنوان همسرت قبولش کنی..‌.مجبوری باهاش کنار بیایی....سعی کن دوستش داشته باشی...عاشقش باش....چون اگه مردی از دست خانومش ناراحت باشه ، برای اون خانم گناه بزرگی نوشته میشه.... چی باید میگفتم.... زمانی که من کمتر از نوزده سالم بود و سر و کله ی شاهرخ پیدا شده بود، از تصور خودم در کنارش حالم به هم میخورد و سعی میکردم ازش فرار کنم...... الان که کار از کار گذشته و دو تا بچه ازش دارم، مجبورم که به عنوان همسر قبولش کنم..‌‌. _ریحانه‌‌‌‌...بهت هر دو طرف سکه رو نشون دادم..‌‌‌. حالا که خودت میگی اون رهات نمیکنه، پس سعی کن یهش احترام بداری....سعی کن بهش محبت کنی....اینجوری خودت کمتر اذیت میشی‌‌‌‌‌‌.... از بودن باهاش لذت ببر....چون این تنها راهه... باورم نمیشد این حرفا رو زهرا میزنه.... به خاطر اتفاقات امشب، باید از دست شاهرخ عصبانی میشد....اما قلب مهربونش درست مثل مهرداد بود‌‌‌‌‌‌‌... خیر خواه دیگران بودن این خواهر و برادر... _زهرا... _جانم _یکم از حال و هواتون بعد طلاق بگو....دلم میخواد بدونم.... زهرا آهی کشید و شروع به تعریف کرد: _یه روز داداش مهرداد خسته و کوفته و فوق العاده ناراحت، اومد خونه.... با سلام سردی، فورا رفت توی اتاقش.... مامانم که همیشه نگران مهرداد بود، خواست بره و با مهرداد حرف بزنه....اما نرفت.... منو به جای خودش فرستاد....می دونست مهرداد با من راحته و حرفاشو بهم میگه..... منم با نگرانی رفتم توی اتاق مهرداد.... آهسته درو باز کردم و دیدم که سر سجاده ، درحالیکه سجده کرده بود، گریه میکرد... همون لحظه ته دلم لرزید که مبادا اتفاق بدی افتاده باشه... رفتم توی اتاق و همون لحظه داداش از سجده بلند شد.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ کار همیشگیش بود.... اگه از جایی ناراحت یا خوشحال میشد، فورا سجده میکرد... میگفت سجده در برابر خدا، یعنی اوج فروتنی و تواضع بنده... نشستم کنارش و به صورت خیسش نگاه کردم.... با لبخند و با همون صورت خیسش ازم پرسید: _چی شده خواهرم؟ تابحال آدمی که شکست بخوره از نزدیک ندیدی؟؟.. با بغض در جوابش گفتم: _خدانکنه....الهی دشمنات شکست بخورن داداشم...... به حرف های زهرا با دقت گوش میکردم‌‌‌....هر چقدر که بیشتر درباره مهرداد میگفت، دلم براش بیشتر تنگ میشد.... رو به من کرد و گفت: _ریحانه....اون روز داداشم همه چیزو دوباره برام گفت.....درحالیکه تو صبح همون روز بهم خبر جدایی تونو داده بودی.... داداشم تا شب از اتاقش بیرون نیومد..‌. قضیه ی طلاق تو و داداش مهردادم رو برای خانواده تعریف کردم.... پدرم چند بار عصبانی شد و خواست بیاد با برادرت آقای سامری صحبت کنه اما مهرداد جلوشو گرفت... مادرم خیلی گریه میکرد و از اینکه پسرش مثل شمعی در حال سوختن بود، بی تاب شده بود... یک بار طاقت پدرم سر اومد و حاضر شد که بیاد جلوی خونتون..... اما داداش سعی کرد جلوشو بگیره.....ولی نتونست.... آقا جون فورا اومد سمت خونه شما....خیلی عصبانی بود.... ما هم توی خونه منتظر خبر بودیم.... اما پدرم زنگ زد و خبر عجیبی رو بهمون داد‌‌‌.... با تعجب از زهرا پرسیدم: _چه خبری؟ مستخدم خونتون به آقاجونم گفته بود که تو خودکشی کردی و بردنت بیمارستان.... سرمو پایین انداختم و گفتم: _کاش میمردم... خدانکنه ای گفت و ادامه داد: _پدرم از همون لحظه منصرف شد و به همه مون گفت که کسی حق نداره به منزل سامری ها نزدیک بشه یا به شمارشون زنگ بزنه‌‌‌‌‌... _یعنی پدرت اینقدر از دست من عصبانی شده بود؟؟ _نه ریحانه جان....پدرم گفت که شما دیگه طلاق گرفتین و حتما دلیل قانع کننده ای برای کارت داشتی...به همین دلیل نداشت با اصرار هامون، شما رو اذیت کنیم... زهرا با ادامه داد گفت: _دلم برای مهرداد آتیش میگرفت....اون دوستت داشت ریحانه.... آهی کشیدم و گفتم: _ادامه نده زهرا.....طاقت شنیدنشو ندارم..... با هزار زحمت از جام بلند شدم و رفتم سمت در... _شبت بخیر زهرا جون لبخندی زد و گفت: _شب تو هم بخیر... از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم و شاهرخ.... نگاهی به در نیمه باز انداختم... آهسته رفتم داخل... با کمال تعجب دیدم که اون دخترک بیحجاب کنار تخت ایستاده و درحالیکه یک بشقاب خالی توی دستش داره، به لیوان توی دست شاهرخ نگاه میکنه‌‌‌.... با عصبانیت پرسیدم: _اینجا چه خبره؟ دخترک با شنیدن صدای من ترسید و از تخت فاصله گرفت.... شاهرخ با لبخند گفت: _بیا تو عزیزم....خبری نیست... رفتم جلو و به دخترک با غیض گفتم: _اینجا چیکار میکنی؟این لیوان چیه دادی دست شاهرخ؟ با ترس و البته بی حیایی گفت: _هیچی خانوم...مادرم این دمنوش رو درست کردن و گفتن برای آقا بیارم....مادرم گفتن این دمنوش انرژی میده و حال آدمو خوب میکنه.... با عصبانیت غریدم: _تو نمیخواد به انرژی آقا کار داشته باشی....بشقابو بده به من و زود برو بیرون.... بشقابو بهم داد و درحالیکه داشت با چشمهاش منو قورت میداد، از اتاق بیرون رفت.... شاهرخ با لبخند ریزی داشت نگاهم میکرد.... با مشت، ضربه ی محکمی به پاش زدم که باعث شد اون پاشو که دراز کرده بود، فورا جمع کنه.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ آخ بلندی گفت و با خنده بهم کنایه زد: _چیکار میکنی ریحانه؟دمنوش آورده بود دیگه....چقدر حسودی تو... لیوانو به زور از دستش گرفتم و گذاشتم روی دراور.... _دست به این نمیزنیاا شاهرخ....اگه لازم باشه دمنوش بخوری، خودم میگم برات درست کنه...زن خودسر.... با خنده بهم گفت: _دیدی که‌...گفت انرژی آدمو زیاد میکنه.... حرصی بهش نگاه کردم و حرفی که میخواستم بزنم قورت دادم.... ولی میدونستم با حرفم لجش در میاد.‌‌‌‌.. لامپو خاموش کردم و آباژور رو روشن کردم.... اتاق روشنایی ملایمی داشت... روی تخت دراز کشیدم.... شاهرخ نیم خیز شد تا موبایلشو از روی دراور کناری من برداره.... یکهو آرنجش رفت روی موهام و ناخواسته جیغ بلندی کشیدم... با ترس پرسید: _چیشد ریحانه؟ با عصبانیت نالیدم گفتم: _دستتو از روی موهام بردار شاهرخ.... فورا نشست روی تخت و با تعجب به موهام نگاه کرد.... و بعد هم زد زیر خنده.... _چرا میخندی آخه؟؟ _همسر مو بلند هم مکافات داره... با حرص نشستم رو به روش و با طعنه گفتم: _آره من مکافات دارم..‌‌.بجاش سوفیا دیگه این دغدغه رو برات نداره... اخمهاشو در هم کشید و با عصبانیت گفت: _اگه یک بار دیگه از این طعنه ها بهم بزنی ، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی....اتفاقا یکی از دلایلم برای اینکه عاشقتم، همین موهای بلندته..‌. اخم کردم و دوباره دراز کشیدم... خودشم دراز کشید و رفت توی موبایلش... نگاهی به صفحه موبایلش انداختم.... یک متن طولانی انگلیسی بود که داشت اونو میخوند.... _چی میخونی‌شاهرخ؟ موبایلشو جلوی صورتم گرفت و گفت: _این... حرصی بهش نگاه کردم و گفتم: _اگه میتونستم ترجمه کنم که ازت نمی پرسیدم.... خنده ی مرموزانه ای زد و گفت: _یادم نبود انگلیسی بلد نیستی.... و بعد شروع کرد به ترجمه.... به نظر میومد یک متن اداری هست.... خمیازه ای کشیدم و گفتم: _خاموشش کن....برای بچه ها ضرر داره... خودمم خوابیدم... صبح با صدای در زدن از خواب بلند شدم.... یکی داشت در اتاقو میزد...‌ به شاهرخ نگاه کردم.... توی خواب غرق شده بود... نگاهی به ساعت انداختم....با تعجب دیدم که ساعت ۷ صبحه.... خیلی عصبانی شدم و با حرص رفتم سمت در...‌ درو باز کردم و با دیدن نازیلا، اعصابم ریخت به هم... _چی شده؟ با لبخند گفت: _صبحانه تون آماده اس..‌‌. با خشم گفتم: _نمیدونی وقتی دونفر توی اتاق خوابن، بیدارشون نکنی؟؟اصلا تو چه کاره ای؟؟ باید توی خونه ی خودم از قوانین یک خدمتکار پیروی کنم؟؟؟؟دفعه ی آخری باشه که توی زندیگم فضولی میکنی... با خونسردی گفت: _چشم خانم و رفت..‌‌. داشتم از عصبانیت منفجر میشدم‌‌‌‌.... شاهرخ تکونی خورد و با صدای خواب آلود پرسید: _چیشده ریحانه؟ کی بود؟ همونطوریکه دوباره روی تخت دراز میکشیدم گفتم: _هیچی.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ با صدای زنگ موبایل شاهرخ از خواب بلند شدم.... شاهرخ هم بیدار شد و موبایلشو ساکت کرد.... غلتی خوردم و به ساعت نگاه کردم... ساعت نه و نیم صبح شده بود.... آهسته از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه.... موبایلش دوباره زنگ خورد... با غر گفتم: _شاهرخ موبایلت.... روی تخت چرخی زد و با خواب آلودگی گفت: _بیخیالش.... پوفی کشیدم و نشستم جلوی دراور.... مشغول شونه زدن موهام شدم.... کلی مو از سرم کنده شد.... حرصی به شاهرخ نگاه کردم و گفتم: _شاهرخ تحویل بگیر....دیشب دستتو گذاشتی روی موهام، کچل شدم رفت.... چشماشو نیمه باز کرد و با لبخند گفت: _صبح بخیر عزیزم.... با بی حوصلگی لیوان دمنوش دیشبو برداشتم تا ببرم توی آشپز خونه... پوران خانم داشت گردگیری میکرد.... تا منو دید،دستپاچه گفت: _سلام خانم...صبحتون بخیر....خوب خوابیدین؟؟. با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: _سلام ممنون... مکثی کردم و ادامه دادم: _پوران خانم....دیگه نبینم سر خود برای من یا آقا دمنوش درست کرده باشی...قبلش باید با من هماهنگ کنی... سر به زیر گفت: _ببخشید خانم...دیشب نازیلا برام تعریف کرد که خیلی ناراحت شدین....اما قصد بدی نداشتم.‌‌.. صدامو کمی بلند کردم و گفتم: _من کار ندارم....همین که گفتم...اگه دوست داری همچنان توی این خونه کار کنی و دستمزد بالا بگیری، باید خیلی چیزا رو رعایت کنی..‌‌. شاهرخ از توی اتاق بیرون اومد.‌‌.. کنارم ایستاد و دستشو گذاشت روی شونم و پرسید: _چی شده عزیزم؟ بدون توجه به سوال شاهرخ، با خط و نشون به پوران خانم گفتم: _اینجا شاهرخ به کسی حقوق اضافه نمیده....اگه میخوایی همچنان نونت توی روغن باشه، پس هرچی که من میگم بگو چشم... شاهرخ که متوجه قضیه شده بود، با جدیت گفت: _پوران خانم...حالا هم برو صبحانه آماده کن که ضعف کردیم..‌‌. چشمی گفت و فورا رفت توی آشپز خونه..‌.. با ناراحتی به شاهرخ نگاه کردم‌‌‌‌.... _من میرم زهرا رو بیدار کنم.... خیلی جدی گفت: _مثلا دزدیدمش....زندگی شاهنشاهی داره.... با چشمام براش خط و نشون کشیدم که با خنده رفت توی آشپز خونه...‌ منم رفتم سمت اتاق زهرا.... دو سه باری صداش زدم که گفت: _بیا داخل...‌. رفتم توی اتاق و دیدم که داره مانتو و روسریشو سرش میکنه.‌‌‌... لبخندی نثارش کردم و گفتم: _سلام صبحت بخیر زهرا جونم...بیا صبحانه بخور..... با لبخند جوابمو داد و گفت: _اگه ممکنه بگو برام اینجا صبحانه بیارن... با تعجب پرسیدم: _آخه چرا عزیزم؟ _اینجوری راحت ترم ریحانه جان... بهش اصرار نکردم و باشه ای گفتم و از اتاق خارج شدم..... به پوران خانم گفتم که برای زهرا توی اتاق صبحانه ببره..... اون هم فورا همین کارو کرد... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ رفتم سر میز صبحانه...شاهرخ بهم لبخندی زد و گفت: _امروز میگم وسایل سیسمونی بچه هامونو بیارن شمال... بی حوصله بهش نگاه کردم و گفتم: _شاهرخ تورو خدا منو برگردون تهران...اصلا برای چی منو آوردی اینجا؟؟؟ _آوردمت یکم حال و هوات عوض بشه...اون دختره سوفیا ، اعصاب هر دومونو خورد کرده بود.... با بغض نالیدم: _پس حداقل به داداشم خبر بده....اگه به موبایل خاموشم زنگ بزنه، حتما نگران میشه.... جرعه ای از نسکافه شو نوشید و گفت: _نگران نباش عزیزم....بهش خبر دادم.... نگاهی به پوران خانم انداختم که داشت خودشو با ظرفای داخل سینک سرگرم میکرد تا صحبت من و شاهرخ رو تماما بشنوه.... پوفی کشیدم و جسورانه گفتم: _کاش هاجر خانم رو بیاری اینجا...توی این دوماه آخر واقعا به وجودش نیاز دارم.... شاهرخ نگاهی به پوران خانم انداخت و با تعجب گفت: _پوران خانم که هست....برای چی اونو از تهران بکشونی شمال؟؟ همون لحظه پوران خانم با ناراحتی گفت: _خانم من بهتون خدمت میکنم‌...دخترمم امروز میفرستم خونه مون‌....فقط خواهش میکنم منو بیکار نکنید.... نسکافه مو نوشیدم و گفتم: _ممنون پوران خانم...اما به وجود شما احتیاجی ندارم.... شاهرخ که نگرانی پوران خانم رو دید، با خونسردی بهم گفت: _بعدا دربارش صحبت کنیم عزیزم....الانم که صبحانه خوردی، آماده شو تا بریم بیرون.... سکوت کردم و مشغول خوردن صبحانه شدم.... بعدش هم آماده شدم و همراه شاهرخ رفتیم بیرون.... لب ساحل قدم میزدیم و به دریای آبی رنگی که مواج بود، خیره شده بودم.... خیلی خلوت بود و هیچکس به جز ما ، اونجا نبود.... آفتاب گرمی بود و صورتم رو نوازش میکرد.... کفشامو درآوردم وکمی جلو تر رفتم.... آب به پاهام میخورد و خنکای دلنشینی داشت... شکمم خیلی بزرگ شده بود و نمیتونستم بشینم.... از طرفی دلم میخواستم دستهامم سردی آب رو احساس کنن... به شاهرخ نگاه کردم و ملتمسانه گفتم: _شاهرخ لطفا روی دستام آب بریز.... عینک دودیشو گذاشت روی موهاش و با خنده گفت: _چشم...ولی دو ماه دیگه راحت میشی... و بعد هم نشست و دستاشو پر از آب کرد..... از جاش بلند شد و گفت: _دستاتو بیار جلو.... دستامو جلو بردم و روشون آب ریخت.... آب،خیلی سرد بود.... از حس خوبی که خنکای آب بهم میداد ،لبخندی زدم.... دستامو گرفت و عاشقانه نگاهم کرد.... _ریحانه.....دوستت دارم... سرمو پایین انداختم و سکوت رو ترجیح دادم.... دستامو رها کرد و کنارم ایستاد.... به دور دست ها اشاره کرد و گفت: _هیچوقت دوست داشتی بدونی اونطرف‌ چه خبره؟؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: _نه....همیشه سعی کردم توی زندگیم به چیز هایی فکر کنم که جوابی داره....از سوالایی که رسیدن به جوابش ممکنه سالها طول بکشه، متنفرم.... با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: _پس همیشه دوست داشتی همه چیز برات فراهم باشه.... عینک آفتابیمو گذاشتم روی شالم و با لبخند گفتم: _شاید... زیرکانه گفت: _برای همینه که مردی نصیبت شده که میتونه همه چیز رو برات فراهم کنه.... با تعجب بهش نگاه کردم.... داشت لبخند میزد... _شاهرخ طوری حرف نزن که انگار من یه دختر فقیر بودم و تو با ازدواج با من، لطف بزرگی در حقم کردی‌‌‌.‌... بلند زد زیر خنده و گفت: _تو اینجوری برداشت میکنی؟ با غر جواب دادم: _منظورت دقیقا همین بود....من تا قبل از ازدواج با تو هم بهترین امکانات رو داشتم...پس منت سر من نذار..‌. با خنده گفت: _من که بار ها و بارها بهت گفتم حاضرم تمام ثروتم رو برات بدم .... بدون توجه به حرفش، شروع کردم به راه رفتن.... قدم گذاشتن روی ماسه های داغ ، خیلی جذاب بود.... _ریحانه کفشاتو بپوش...بچه هام اذیت میشن.... با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم.... _پاهای من چه ربطی به بچه های تو داره؟ شونه ای بالا انداخت و با لبخند گفت: _بلاخره مادرشونی دیگه... و با جدیت ادامه داد: _بهتره برگردیم،الان دو ساعته که اینجاییم...خسته میشی عزیزم... راست میگفت....حسابی خسته شده بودم....اما دلم نمیخواست برم توی اون ویلا.... در واقع زندان.... به اجبار کفشامو پوشیدم و رفتیم سمت ماشین... _خب... کجا بریم ریحانه جان؟ _نمیدونم...هرجا... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ _ریحانه....میخوام برای یک روز کامل، یک کشتی تفریحی اجاره کنم و بریم توی دل دریا.... شاهرخ به سبب ثروت بیکرانی که داشت، ذهنش خیلی باز بود‌ و در لحظه،بهترین ایده ها رو خلق میکرد.... _خب اجاره کن... _کشتی سواری دوست داری ریحانه؟ _نمیدونم....تا بحال امتحان نکردم.... دنده رو عوض کرد و با حسرت گفت: _دلم میخواست عروسیمون توی کشتی باشه ریحانه....اما نشد... با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم: _عروسی توی کشتی یا تالار چه فرقی باهم میکنه؟ _فرق میکنه ریحانه جان.... بی تفاوت پرسیدم: _خب پس چرا کشتی اجاره نکردی؟چرا اینا رو الان داری به من میگی؟!... لبخندی زد و گفت: _چون از جاییکه تو خیلی یک دنده و لجباز بودی، نگران بودم که نکنه هر لحظه ازدواجمون صورت نگیره....برای اینکه عروسی مون رو توی کشتی بگیریم، نیاز به زمان بیشتری داشتم.... اعصابم خورد شد.... با یاد آوری اون خاطرات تلخ، حالم گرفته شد... آهی کشیدم و سکوت کردم..‌. تا شب بیرون بودیم و کلی تفریح کردیم.....اما من واقعا خسته شده بودم و گاهی اوقات، دیگه نمیتونستم وزن خودمو تحمل کنم.... با کلی خرید از فروشگاه و اسباب بازی برای بچه هام، برگشتیم خونه.... پوران خانم در خونه رو برامون باز کرد و با لبخند خوش آمد گفت.... _آقا،سیسمونی بچه هاتون همین یکی دو ساعت پیش رسید....گفتم بذارن توی اتاق طبقه پایین... با ذوق رفتم توی خونه و پرسیدم: _کجاست؟؟ هاجر خانم اتاق بچه هامو نشون داد و گفت: _توی اون اتاقه.... همون لحظه شاهرخ گفت: _پوران خانم....خریدامون توی ماشینه....بیارشون داخل.... چشمی گفت و رفت توی حیاط.... منم شتابان رفتم سمت اتاقی که وسایل بچه هام اونجا بود.... درو باز کردم و اولین چیزی که به چشمم خورد، اون عروسک خرسی بزرگ بود... شاهرخ هم اومد توی اتاق و و با خنده گفت: _بفرما....اینم عروسک ریحانه خانم که مادر دو تا بچه هست.... همونطوریکه داشتم تخت و کالسکه و عروسکای بچه هام رو چک میکردم، با ذوق گفتم: _مامان مهبد و مهتا... یک لحظه سکوت کرد و هیچ صدایی ازش درنیومد... اومد جلو و با تعجب پرسید: _کی؟؟!!! بدون اینکه بهش نگاه کنم، با لبخند گفتم: _بچه هامون....آقا مهبد و مهتا خانوم.... حرصی گفت: _این دیگه چه اسمیه ریحانه؟!.اسم بچه هامون باید با حرف ش باشه.... با جدیت بهش نگاه کردم و توپیدم: _ اونوقت برای چی؟؟. جدی تر از خودم گفت: _چونکه من پدرشونم....این منم که باید براشون شناسنامه بگیرم...قراره که فامیل من بعد از اسمشون ثبت بشه... _به من چه شاهرخ....اسم بچه هام همینه که گفتم.... با جدیت ادامه داد: _ریحانه اینطوری که نمیشه....باید به تفاهم برسیم.... _تو با من به تفاهم برس...هرچی که گفتم بگو چشم.... ابروشو بالا انداخت و گفت: _هزاران نفر آدم دارن هر روز به من میگن چشم....اونوقت من به تو چشم بگم؟؟؟ _خودت میدونی.... در شیشه ای کمد قرمزرنگ بچه هامو باز کردم و داشتم هواپیمای پسرمو برمیداشتم که شاهرخ بعد از کلی فکر گفت: _بیا یه کاری کنیم.... _چیکار؟ اومد رو به روم ایستاد و گفت: _اسم دخترمونو من انتخاب میکنم....اسم پسرمونو تو انتخاب کن.... تا خواستم حرفی بزنم،با جدیت گفت: _و این رو در نظر داشته باش که نمیتونی با من لج کنی ریحانه.... راست میگفت....من دربرابر شاهرخ اینقدری قدرت نداشتم که بخوام حرف خودمو به کرسی بنشونم.... آهی کشیدم و گفتم: _خب بگو....اسم دخترمون چی باشه.... لبخند پیروز مندانه ای زد و گفت: _دلم میخواست اسم بچه هامون، شاینا و شیانا... حدصی گفتم: _دیگه چی شاهرخ خان؟ و با تعجب ازش پرسیدم: _الان کدومش دخترانه اس شاهرخ؟ خندیدید و گفت: _شیانا به نظر میومد اسم قشنگی باشه.... _اونوقت معنیش چیه؟ نفسی کشید و گفت: _شینا یعنی یکی یکدانه ی پادشاه... با خنده گفتم: _اونوقت تو شاهی؟؟ چشماشو ریز کرد و گفت: _بهم نمیخوره؟ اسمم که اینو میگه... ❃| @havaye_zohoor |❃