سلام.
معمولا بچه حزب اللهیها و انقلابیها هیچ وقت به حرف بقیه اهمیت ندادن و همین باعث شده الکی بد بشه چهرشون چون دشمن بر علیه اونا کلی کار کرده. اینو بگم که ما چه کار کنیم چه نکنیم دشمن برعلیه ما حرف میزنه پس بهتره کار خودمونو پیش ببریم و در کنارش مردم را آگاه کنیم که گول رسانهها رو نخورند. این نوع ماجراها در تاریخ اسلام زیاد هست. ماجرای عاشورا که از طریق رسانه اون موقع اشتباه به گوش مرد شام رسید و اون رفتار را با اسیر ها داشتند. و...
#پاسخگویی_صدرزاده
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۴۶
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری
✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده
قسمت۴۷
یادآوری حرفهای سید باعث میشود ترس آرامآرام از وجودم برود.
_ما به خاطر حرف بقیه کار نمیکنیم ما وظیفمونو انجام میدیم.
دیگر هیچ چیز نمیگویند. باید یک جوری موسوی را دستگیر کنیم که صدای داد و بیدادش مردم را دورمان جمع نکند.
_رسیدیم.
آنقدر درگیر نحوه دستگیری موسوی بودهام که متوجه رسیدن نشدم. باز هم همان ساختمان.
_الان چیکار کنیم؟
میخواهم بر گردم به سمت عماد که سرش را میان دو صندلی میبینم. انگار تمام مظلومیتش تنها برای چند دقیقه بوده است. برمیگردم تا بتوانم هردو را بهتر ببینم و با یک دیگر نقشهای بریزیم. لب باز میکنم که حرف بزنم که امیر میگوید:
_یکی داره میاد بیرون.
سر میچرخانم، کمی خم میشوم و از شیشه به آن فرد خیره میشوم. به خاطر عبور ماشینها، چهرهاش را به خوبی نمیبینم؛ اما از عینک و کیف سامسونتی که به دست دارد، میتوان حدسهای خوبی زد. با یک تصمیم ناگهانی رو به امیر و عماد میگویم:
_عماد تو اینجا بمون. من و امیر میریم دنبال موسوی.
امیر همان طور که ماشین را روشن میکند میگوید:
_دیگه عماد چرا بمونه؟
_احتیاط! اگه گمش کردیم برمیگرده اینجا.
به عماد نگاه میکنم:
_کارت تلفن داری؟
سری تکان میدهد و پیاده میشود.
_امیر زود باش تا گمش نکردیم.
استارتی میزند و راه میافتد. موسوی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده است. کمی عجیب است که با ماشین شخصی یا سازمانی کارهایش را انجام نمیدهد.
🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻
https://eitaa.com/istadegi/4522
💭ارتباط با نویسنده👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #محدثه_صدرزاده
#مه_شکن✨
https://eitaa.com/istadegi
حاج قاسم کجایی؟
اشکِ جمع شده در چشمان دختر شهید را ببین!🥀
و چقدر جای خالی حاجقاسم احساس میشود تا دختر شهید را پدرانه در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سر او بکشد...💔😢
هرچند اگر حاج قاسم بود، اصلا کسی جرات نمیکرد به حرم امن امام رئوف نگاه چپ بیندازد...😭
#شهید_اصلانی 🇮🇷
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
⚫ شهادت دومین طلبه حادثه تروریستی حرم رضوی🥀
🔸️ حجت الاسلام دارایی از طلبههای مجروح در حادثه تروریستی حرم مطهر رضوی لحظاتی پیش در بیمارستان به شهادت رسید.
#تسلیت_امام_زمانم...💔🥀
#ماه_رمضان #شهید_اصلانی
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 431
ساعت را نگاه میکنم؛ دوازده و نیم شب. میروم دنبال دکتر. تا کسی نیست و آیسییو خلوت است، باید فکرم را عملی کنم. سراغ دکتر را از سرپرستار میگیرم و در پاویون پیدایش میکنم. با چشمان خوابآلوده و سرخ، طوری نگاهم میکند که با زبان بیزبانی بگوید: خودت خواب نداری به جهنم، بگذار منِ بیچاره یک ساعت سرم را زمین بگذارم!
میگویم:
- ببینم، این دونفر میتونن صحبت کنن؟
چشمان سرخش گرد میشوند:
- این وقت شب؟
- بله این وقت شب.
- اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره.
- نمیشه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن.
- بفهمی هم فایدهای براشون نداره.
و میخواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را میگیرم و برش میگردانم:
- به اینا امیدی نیست نه؟
- نه.
- خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون.
صورتش سرخ میشود؛ جوش میآورد انگار:
- تو میفهمی چی میگی؟
- با مسئولیت خودم.
شاید فکر کنید این کلمه از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا میدانستم چه میگویم. درواقع ترجمه این حرفم میشود توکل به خدا. حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمیگذارم بیمارستان بمانند. دکتر میگوید:
- اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن.
- خب شما میاید مراقبت میکنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید.
نمیدانم چرا انقدر راحت دارم به این پزشک اعتماد میکنم؛ چارهای ندارم. اینجا پزشک دیگری نمیشناسم و فعلا، رفتن سراغ پایگاههای داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمیدانم کجاست، حساس کند.
قیافه پزشک طوری ست که احساس میکنم الان از گوشهایش دود بیرون میزند. دست میگذارم روی ریشهایم و گردن کج میکنم:
- خواهش میکنم دکتر. باور کنید نمیخوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه.
باز هم تغییری در چهرهاش نمیبینم:
- من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، میخواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت...
- شما میدونید من چند ماهه خانوادهم رو ندیدم؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 432
خشکش میزند. ادامه میدهم:
- تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت. رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکتمون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم.
میخواستم بگویم پسر بزرگ خانوادهام، پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفتهام خانه؛ اما هیچکدام را نگفتم. راستش در آن چند ثانیهی قبل از گفتن، به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش. در چند صدمِ ثانیهی آخر، به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح شهادت مظلومانه کمیل کافیست. سرش را میاندازد پایین و دست میکشد روی چانه بدون ریشش. میگوید:
- کجا میخوای ببریشون؟
هم خوشحال میشوم و هم غافلگیر. جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کردهام دیگر... خودت یک راهی نشان بده...
- عباس، چرا کسی مواظب متهمها نیست؟
صدای مسعود است که از بیسم داخل گوشم بلند شده. سر جایم خشک میشوم. مسعود اینجا چکار میکند؟ مگر من نگفتم همه بروند؟ بیتوجه به دکتر، میدوم به سمت آیسییو و میگویم:
- مسعود تو اینجا چکار میکنی؟
- اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن.
- چی میگی؟
- یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت.
عرق سرد مینشیند روی پیشانیام. نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟ به راهروی آیسییو میرسم و مسعود را میبینم که دارد در آستانه راهرو قدم میزند. با چند قدم بلند، میرسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقهاش مقاومت میکنم. دستانم مشت میشوند و میگویم:
- مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟
مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره میشود به من؛ انگار میخواهد پوزخند بزند و بگوید:
- خیلی عقبی عباس آقا!
از گوشه چشم، نگاه میکنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمیشود. مسعود میگوید:
- میدونم چرا همه رو مرخص کردی، اینم میدونم که به ما اعتماد نداری، اینم میدونم که داری سعی میکنی خودت رو به خنگی و بیخیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی میگذره... انصافا باهوشی.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
نقد این کتاب رو قبلا منتشر کردیم:
https://eitaa.com/istadegi/293
هشتگ #معرفی_کتاب رو دنبال کنید🙂
#پاسخگویی_فرات
سلام
ببینید رمان آنلاین یک ویژگی منفی داره و اون هم اینه که شما انتظار دارید توی هر دو قسمت، یک اتفاق مهم بیفته و همه چیز سریع پیش بره و نویسنده برای هر قسمت، یک شگفتانه داشته باشه!!
خب بنده به این سبک آنلاین نمینویسم. چون باید وقایع رو درست و دقیق و درحدی که روند داستانی ایجاب میکنه، پردازش کنم و شرح بدم. قسمتهایی که نیاز به پردازش نداره رو سریع رد میشم؛ اما هرقسمت که نیاز باشه، باید خوب پردازش بشه.
چون این پردازش اخیرا بیشتر شده، حجم قسمتهای هرشب رو بیشتر کردم. اما باور کنید هدف من کش دادن رمان و سربردن حوصله شما عزیزان نیست؛ بلکه پیرنگ ایجاب میکنه که اینطور باشه.
ممنونم از انتقاد شما و پوزش بابت این موضوع.
#پاسخگویی_فرات
#مه_شکن🌷دعای روز ششم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi