#اُمّ_البَنین
السَلامُ اللهِ عَلَیکِ یَا سَیِّدَتی یَا أُمَّ البَنِین
مَا دَجَى الَّلیلُ وَ غَسَق وَ أَضَاءَ النَّهَارُ وَأَشرَق
وَ سَقَاکِ الله مِن رَحِیقٍ مَختُوم
یَومَ لایَنفَعُ مَالٌ وَ لابَنُون
فَصِرتِ قدوَةً لِلمُؤمِنَاتِ الصَّالِحَاتِ
لأَنَّکِ کَرِیمَة الخَلائِق
عَالِمَةً مُعَلَّمَةً نَقیَّةً زَکِیَّةً
فَرَضِیَ اللهُ عَنکِ وَ أَرضَاکِ
و جَعَلَ الجنهَ منزلکِ و ماوآکِ
وَ لَقَد أَعطَاکِاللهُ مِن الکَرَامَات البَاهِرَات
حَتَّى أَصبَحتِ بِطَاعَتکلله وَلِوَصیِّ الأَوصِیَاء
وَ حُبّک لِسَیِّدَة النِّسَاء الزَّهرَاءِ
وَ فِدَائکِ أَولادکِ الأَربَعَة لِسَیِّدِ الشُّهَدَاء بَابَاً لِلحَوَائِج
فاشفَعِی لِی عِندَالله بِغُفرَانِ ذُنُوبِی وَ کَشفِ ضُرِّی وَ قَضَاءِ حَوَائِجِی
فَإنَّ لَکِ عِندَاللهِ شَأنَاً وَ جَاهَاً مَحمُودَاً
🏴 وفات مادر اسوه وفاداری و بصیرت، حضرت #فاطمه_ام_البنین علیهاالسلام تسلیت باد.
جان و جهان ...🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#امالبنینهای_ایران
زنگ در زده شد. چشمهایم را بازکردم. آفتاب تا
وسط اتاق روی فرش لاکی افتاده بود. سر بلند کردم. عکس آقاجون و داییجان را دیدم. زیرلب سلام کردم. گفتم: «آسید مجتبی خودت و سیدمحمد خیلی زود این دنیا رو گذاشتید و رفتید.. تا وقتی بودید مدام به فعالیت و مبارزه. آروم و قرار نداشتید که. پسرتون هم که طاقت نیاورد و زد به دل دشمن و برنگشت. مادرجون هم مثل خودتونه. نگذاشته در این خونه بسته بشه؛ حتی بعد این همه سال خداروشکر هنوز این جا خونهی امید مردم شهره.»
از پنجره بزرگ اتاق سرک کشیدم. مادربزرگ وارد حیاط شد و به مهمانی گفت: «بالام خوش گلمیشن. راحت اول. هِچ کس یوخده. لیباسلار و چرشابلار کتاباخانه داده هر نمه ایستیرن گوتور. مبارکین الوسون.»(دخترم خوش اومدی. راحت باش. هیچکس نیست. لباسها و چادرها تو کتابخونه است. هر چیزی که میخوای بردار. مبارکت باشه!)
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
برگشتم رو به عکس آقاجون که پشت میز کوچکش توی اتاق نشسته بود و لبخند میزد و گفتم: «خدایی خوب خانمی انتخاب کرده بودیدا. یه تنه به اندازهی یه خیریه کمک مردمه. از شما و دایی سیدمحمد یه دنیا کلمه و خاطره و چندتا عکس براش مونده.»
سالهای سال ندیدن پسر شاخ شمشادش را میشد توی دستهای چروک شده و چشم پر از اشکش دید. راهپیماییها را با آن پادرد توی سرما و گرما شرکت میکند.
رو به آقاجون ادامه دادم: «توی روضههای فاطمیه از حاجقاسم حرف میزنه. عصا به دست جلسات قرآن مسجد خودتون عباسیه رو شرکت میکنه و اسم شما و دایی رو زنده نگه میداره.
انصافا مادرجون از ما مدعیها پای کارتره برای انقلاب. خوش به حالش که شهیدش اون دنیا شفیعشه.»
صدای گرم و مهربانش توجهم را جلب کرد: «مادر بیا باهم صبحانه بخوریم، حلیم آمادهست.»
شادی روح شهید سیدمحمد موسوی و سلامتی مادر شهید صلوات
#روز_تکریم_مادران_شهدا
#نرگس_سادات_مظلومی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#به_قلم_شما
ضمن تشکر از جانوجهانیهایی که دست به قلم شدند و برای روایت بالا، ادامه نوشتند؛
طبق قرار قبلی، از بین پایانهایی که برایمان ارسال شدند، یک نمونه بدیعتر دیگر را نیز در کانال منتشر میکنیم.
#سفید_سیاه_خاکستری
https://ble.ir/janojahan/-4709737810785633959/1701551365353
#ادامه_سوم
از زمین بلند شدم، صورت برافروختهام توی آینه دیواری به من نگاه میکرد.
به سمت آینه برگشتم، از هر آرایش و پیرایشی بیزار و متنفر شده بودم. توی دلم به خودم لعن و نفرین فرستادم که چقدر وقتم را توی آرایشگاه هدر دادهام.
کاش کتاب نیمه تمامم را تمام میکردم.
کاش پروژهام را ده صفحه پیش میبردم.
اصلا من که رنگ کردن دوست ندارم، چرا این همه برای انتخاب رنگ و رنگکردنِ موهایم وقت گذاشته بودم؟
چون یکبار از مهدی شنیدم دوست دارد، رنگ موهایم شرابی باشد؟!
من حتی به کوچکترین خواستههایش هم توجه میکردم. اما او حالا با همهی سفره، من را تنها گذاشته بود.
چند قاشق برنج و کمی از غذای توی بشقاب خورش، بیشتر شبیه دست خورده شدن غذا بود، نه ناهار مفصل.
البته مهدی همیشه غذایش را سریع میخورد، اصلا برای همین دیگر باهم توی یک بشقاب غذا نمیخوریم.
غذا خوردن در محلکار و عجله داشتن برای رسیدن برای نجات جان بیماران خودش، سبک زندگیاش را اینطور کرده بود.
داغ دلم تازه شد، بشقاب تهچین و سالاد را که برداشتم پرت شدم ده سال قبل...
ظهر بود. قرمه سبزی مامان و تهچین من آماده بود.
هر چه بابا به مهدی اصرار میکرد حالا که محل کارش یک کوچه پایینتر است برای ناهار بیاید قبول نمیکرد.
ما عقد بودیم و هنوز مُهر سند ازدواجمان خشک نشده بود. اما او بهجای من داشت ناز میکرد.
مادرم ناراحت شد و ناهار نخورد، رفت توی اتاق که بخوابد.
بعد از کلی اصرارِ بابا، مهدی با لباسکار آمده بود.
میگفت: «تعارف ندارم و اصلا اهل ناهار نیستم.»
امّا من قبول نمیکردم.
فکر میکردم خجالت میکشد یا نمیخواهد با آن لباسها به خانهمان بیاید. خودش پشت تلفن گفته بود که سر و وضع خوبی ندارم و خاکی و مالی هستم. آن موقع هنوز دانشجو بود. کنار درسِدانشگاه، بخصوص تعطیلات، کار بنایی میکرد. آن روز بالاخره به خانه آمد. لای سفره را باز کردم.
تهچین سرد شده را که تکه کردم، گفت: «مامان شما کجاست؟»
گفتم: «خسته بودن، رفتن استراحت کنن.»
اما بابا مثل همیشه آلو را نخیسانده کل ماجرا را تعریف کرد و مهدی باز همان حرفها را زد.
ظرف سالاد از دستم افتاد، برگشتم کنار سفرهی تقریباً دست نخورده، با صدای شکستن ظرف مهدی فریاد زد: «چی شد؟»
دستم به گوشه تیز بشقاب خورد و برید.
خون تازه قطره شد و افتاد روی تکهی شکسته روی زمین.
در اتاق خواب باز شد. «عزیزم! خب چرا دقت نمیکنی؟ چی شد؟»
اشکهایم آمادهی ریختن بودند، که با این حرف زدم زیر گریه؛ مثل دختر بچههایی که میخواهند بگویند بلد نیستم.
گریه کردم و توی دلم گفتم بلد نیستم با راه دیگهای تو رو متوجه خودم کنم. بلد نیستم بگم من برای توام، برای تو زیبا شدم. برای خدا منو ببین!!
جلو آمد دستم را گرفت و انگشتم را فشار داد، خون را نگه داشت و یک دستمال از توی لیوان که مثلا برای سفره آرایی استفاده کرده بودم برداشت.
دستمال را دور انگشتم پیچید و من را به قفسه سینهاش چسباند.
«جان؟ میسوزه؟ ناراحتی یا چون بشقاب شکست ناراحت شدی؟
خوب میشه دختر لوس.
بیا برو استراحت کن اینا رو خودم جمع میکنم.»
با حالت قهر رفتم سمت اتاق.
روی تخت دراز کشیدم، پنج دقیقه نشد آمد.
گفتم: «وای باز باید برم مرتب کنم اونجا رو؟ ای خدا، تو چرا درست جمع نمیکنی؟ من باز باید برم دو روز درگیر خوراکیهای خراب شده و نشده باشم. نکن، اسراف رو دوست ندارم. حیفِ دستپخت من!»
آمد کنارم روی تخت دراز کشید. گفت: «ببخشید عزیزم خیلی خسته بودم.
ممنون برای زحمتهات.
قول میدم شب جبران کنم، همهشو با هم بخوریم بذار الان بخوابم، باشه؟
تو هم همینجا باش که خوابم ببره.»
سرش را روی بالشت نگذاشته، خوابید. خیلی راحت!
کاش من هم، همینقدر بیخیال بودم.
سبک و ساده میخوابیدم. اما من...
واقعاً چقدر خوابم میآمد و نمیدانستم.
#زهرا_بذرافشان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نود
پدربزرگ نود سالهام توی تخت بیمارستان، تبدار و با هشیاری پایین بستری است.
هشیاری پایین یعنی وقتی توی خانه روی صندلی مخصوصشْ نشسته بود، جومونگ با خدم و حشمْ بطرز خستگیناپذیری برای صدمین بار رفت که به بویو حمله کند، اما نگاه پدربزرگم بالا نیامد. در نیم متری تلویزیون 45 اینچش بود و ولوم صدا مثل همیشه روی هفتاد. سپاه گوگوریو نعره میکشید و پیش میراند، ولی پیرمرد مثل نود و نه بار گذشته، خودش را هیجانزده جلو نکشید و بلند نگفت «آهان پسر! همینه!». بیحرکت زل زده بود به گلهای فرش دستباف پاخوردهی اتاقش.
جلوش نشستم. تلویزیون چشمهاش خاموش بود و فقط تصویر خودم را انعکاس میداد. من دیدم در کوچ غریب و غمناکی، یوسفپیامبر و زلیخا و مختار و ابن زبیر و تمام کاراکترهای سریالهای کرهای از آنجا رفته بودند. سرزمین خالی از سکنه مردمکهاشْ به بیابان سرد دم غروبی میمانست...
هشیاری پایین یعنی چون عکسالعملی به درد نداشت، دهبار فوتش کردم تا دلم رضا داد و بالاخره قاشق آش را که گذاشتم دهنش، مثل همیشه غر نزد که: «سرده که! کشکم نداره! نخودش هنوز زندهست! پیاز گرون شده اینقدر پیازداغشو کمریختی؟ هزاربار نگفتم بهتون قاشق سنگین بذارین برا من؟» حتی آن را قورت نداد. گفتم: «آش رشته که دوست داشتی برات پختم.» دو قهوهای روشن ثابت و خالی، روبرو را نگاه میکرد؛ جوری که کسی بخواهد چیزی را، چیز خیلی دور و گمی را به یاد بیاورد. مثلا آش را، یا خودش را، یا حتی دوست داشتن را.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
داییام کنار گوشش داد کشید: «ملوان اومده دوم جدول حاجآقا!» پدربزرگم پلک نزد. این پایینترین سطح هشیاری ثبت شده برای یک انزلیچی بود. او طرفدار تیم فوتبال ملوان بندرانزلی نبود، با تمام وجود تعصبش را میکشید. باید خودش را از تهران با پیکان آبیآسمانی ۵۸اش میرساند روی صندلیهای خیس استادیوم تختی، تا نکند تیمش بخاطر باران سیلآسا، بیهوادار، شادی بعد از گل کند. بعدتر پای تلویزیون حنجره میگذاشت. مثل سیروس قایقران، لب خط فرش میایستاد و تیم را از راه دور هدایت میکرد. همه فامیل یادشان هست آن روز که ملوانْ پرسپولیس را زد، چه شام مفصلی داد.
مثل مردی که زن بیمارش را اتفاقا بعد از سرطان بیشتر دوست دارد، پدربزرگم وقتی ملوان به دسته دو سقوط کرد طرفدارتر و پیگیرترش شد. این اواخر فقط محض شنیدن صدای گوینده خبر ورزشی بود که ده میلیون داد یک سمعک خرید تا منت نوه نتیجههاش را برای فهمیدن ساعت و روز بازیها و اعلام امتیازات جدول ردهبندی نکشد. حالا ملوان صدر جدول آمده بود بیخ گوش استقلال، و سپاهان و تراکتور و پرسپولیس را از آن بالا ریز میدید، اما هوادار وفادارشْ ناهشیار، بین خواب و بیداری مانده بود. در خوابهای عمیق و طولانیش که نگرانمان میکرد، چه رویاهایی میآمد؟ شاید داشت خواب دقیقه نودِ زندگی نودسالهاش را میدید. حتما توی خواب آنقدر جوان هست که وقتی داور سوت پایان را زد، بتواند دستهایش را بالای سرش بیاورد و هنگام ترک زمینْ همهی تماشاچیها و بازیکنان و داور را تشویقِ خستهای بکند. روی نوک پا، سبک و با پرشهای کوتاه، عرض زمین چمن را آرام طی کند و برود سمت رختکن.
دستش را گرفتم. گرم و تبدار بود. برخلاف همیشه بجای اینکه دستش را بکشد و پس سر کم مویش ببرد، محکمتر فشرد. نگاهم نمیکرد. سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم: «من پیشتم. برام مهم نیست که پیشم نیستی. اینجا بمون.» آنجا بود که برای اولینبار بعد از سی و شش سال زندگی در کنارش، اشکش را دیدم که آرام افتاد روی لبهی پیراهن چهارخانهاش؛ درست کنار لکههای قبلی.
بقیه میگفتند تا حالا کسی گریهاش را ندیده، جز همان وقتی که مشت اول خاک را پاشیدند توی صورت جوان بیست و سه سالهاش. ولیعهدش. پسر خلبانش. میگفتند لبهای پسرش بدجور خشک و قاچ خورده بوده. من فکر میکردم عطش روزهداری در مرداد ماه پنجاه و نه، که عملیات رمضان در آن انجام شد، علت روضهی لبهای دایی شهیدم است. اما روزی پدربزرگم خیلی سریع و نجواگونه، روی عکس خودش با لباس ارتشی دست کشید و گفت: «تیر که تو پهلو و سینه بخوره، خیلی خون میبره».
دستم را باز محکمتر فشرد. به صورتش نگاه کردم. چشمهاش هنوز اینجا نبودند و حدقههاش بیتصویر. اما من ترس و تردیدی که توی وجودش جزر و مد داشت را حس کردم؛ مثل مردی که لبهی اقیانوس ایستاده، مابین کران و بیکران. منتظر موجی که به سمت ساحل زندگی برش گرداند یا او را با خود به سمت افق دریا ببرد...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_پانزدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_و_یک_لحظه_جدایی_زتو_آنگاه_حیات؟
همهی بچهها دوست دارند بروند خارج. من هم فکر میکردم دوست دارم تا وقتی که قرار شد بروم.
ده، دوازده ساله بودم. توی حیاط باصفای مادربزرگ مشغول بستن چمدان بزرگی بودیم برای رفتن. دخترداییِ تهرانیام قرار بود برای تحصیل به آمریکا برود، من را هم، چون همسن و سالش بودم میخواستند بفرستند. دلم پر از غم بود. طاقت نداشتم ولی انتخابی هم نداشتم.
قرآن کوچکم را برداشتم اما در چمدانی که برای دیار کفر بسته شده بود، به سختی برای خدا جا پیدا میشد. فکر این که دیگر در خیابانها گنبد طلایی امام رئوف را نبینم دیوانهام میکرد.
عجیب بود که دل کودکانهام، حس دلتنگی برای خانواده نداشت. دستم را روی چمدان که کنار درخت بزرگ توت بود گذاشتم. قرآن به زحمت در آن، جا شده بود. چشمانم را بستم. تمام سوزِ دلم را آه کشیدم.
وقتی دوباره چشمانم را باز کردم در رختخواب بودم. رویای کودکانهای بیشتر نبود. غربت من در رویا بود و عجیب تلخ بود.
#حورا_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همزاد_من_نارنج
گاهی سرم را از پنجره بیرون میآوردم و با او حرف میزدم. پنجره جنوبی بود و پنجرههای همسایهها مدام بسته بودند، مگر گهگاهی دستی چیزی پشت پنجره میگذاشت یا لباسی پهن میکرد.
نمیترسیدم کسی مسخرهام کند. مینشستم روی چهارپایه کنار پنجره و با درختی که فکر میکردم نارنج است حرف میزدم. روزهای ویارم بود و دوست داشتم با کسی حرف بزنم و او فقط گوش کند. بوی شکوفههایش که در هوا میپیچید، تهوعم را کمتر میکرد. مثل یک دوست واقعی که نشستن با او حالت را خوب میکند.
میگفتم: «چقدر خوشگل شدی انگار لباس گلگلی پوشیدی. کاش همه شکوفههات نارنج بشن. پارسال دلم برای اون شکوفهها که بارون زد و ریخت خیلی سوخت.» یاد پارسال خودم افتادم و فرشتهای که حتی نفهمیدم رحمت بود یا نعمت. او هم حتما برای من و شکوفهام آرزوهای خوب میکرد. میگفتم: «تو زودتر میوه دلت میرسه یا من؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
درخت مال همسایه پایینی بود و میدانستم احتمالا قرار نیست از ثمره آن بچشم.
کمی که گذشت شکوفهها ناپدید شدند! غصهام شد. از لای برگهای سبز و دو طبقه فاصله، خوب نمیدیدم. اولین بار که آن توپهای سبز را به سختی بین برگهای سبزتر درخت دیدم ذوق کردم. چه تشابهی! نی نی هم خودش را در من قایم کرده بود، تا نمیگفتم، کسی از توپ سبزم خبردار نمیشد.
هر روز که میگذشت شمردنشان راحتتر میشد. آنقدر نارنجی شده بودند که انگار درخت را چراغانی کرده باشند. راحت از این بالا میشمردمشان و برای دانه دانهشان ذوق میکردم. دیگر وقت چیدنشان بود.
یک روز نشستم و برای درخت شعری که نوشته بودم را خواندم. بعد گفتم چقدر قشنگ شدی، انگار تو زودتر رسیدی.
فردای آن روز سر نماز ظهر بودم که در زدند. بعد از نماز که با تاخیر در را باز کردم، به دستگیره یک کیسه پر از پرتقال آویزان بود! پرتقالهایی به شیرینی دوستی.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برسد_به_دست_مادرانه
#از_حسینیه_امام_خمینی(ره)
#به_سراسر_ایران
#مدار_مادران_انقلابی
#امروز،_چهارشنبه،_شش_دی
مادرانهجان سلام!
امروز خیلی به یادت بودم. امروز در جمع بانوان فعال و آنهایی که آمده بودند تا گوش جان بسپارند به سخن جانان، با خودم فکر کردم اگر تو نبودی معلوم نبود من چقدر به تنهایی میتوانستم بزرگ شوم و آیا اصلا به این مهمانی باشکوه دعوت میشدم؟!
مادرانهجان! قدردان محبتهای مادرانهات هستم و یادم نمیرود که چگونه برای قد کشیدن و بزرگ شدنم زحمت کشیدی...
راستی در مهمانی امروز اصلاً جایت خالی نبود. تو همه جا و در همه لحظهها بودی؛
از همان ابتدای جلسه، آن وقت که با دیدن روی ماه، فریادهای شوق و تپشهای نامنظم هیجانزده قلبهامان نظم جلسه را به زیبایی بر هم میزد، من تو را و اشکهای شوق تو را دیدم.
آنوقت که از زیبایی و هیبت کلامش، تکبیر و تشویق در هم میآمیخت، من مشتهای گرهکرده تو را دیدم.
و آن وقت که حکیم فرزانه از هویت زن، رسالت زن، تکالیف زن و ارزشهای زن برایمان گفت، تو را دیدم که گوشهای نشستهای و در حال تکمیل تصویر همان بانوی تمدنسازی؛ همانی که حالا تصویرش داشت کاملتر و واضحتر میشد.
و در آخر مجلس دستان گرم مهربان تو بود که بر شانهام نشست و صدای محکم و مادرانه تو که در گوشم نجوا میکرد: «بلند شو! وقت تنگ است! گردنههای سخت را پشت سر گذاشتهایم، باید به قله برسیم.»
#زهرا_جعفریان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#غربت
#روایت_شانزدهم
_بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#دست_چروکیده،_قلب_چروکیده
دستهایش چروکیده و چُماله است.
چند وقتی است حسش را هم از دست داده. آنقدر که گاهی سر انگشتانش زخم میشود ولی متوجه نمیشود.
بعد از چند روز، چشمهای کمسویش زخم را کشف میکند.
فیزیوتراپی و ورزشدرمانی هم نتوانسته چروکها را صاف کند و حس از دسته رفته را برگرداند. خودش میگوید جوانیام را قاتق نکردم.
صحنهی جوانی جلوی چشمش جان میگیرد، زنده و تازه. یخِ روی حوض را میشکند، توی تشت آب میریزد و لباسهای نوزاد کوچک عزیزش را میشوید.
مادرشوهر گفته نباید آب لباس را در آبراه خانه بریزد چون نجس است؛ پس تشت پر آب را تا سر کوچه حمل میکند تا در آبراه کوچه روانهاش کند. یک بار، دوبار و چندین بار!
دستش یخ زده. دوباره تشت پر آب میشود اما سرما اجازهی چنگ انداختن به لباس را از او گرفته. روی علاءالدینْ قابلمهای پر از آب گذاشته تا گرم شود. دستهای جمعشده از سرما را داخل آب گرم میکند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
خارشی شدید که باعث و بانیاش تلفیق گرما و سرماست دستهایش را میپیماید.
زیر بغل، لای زانو، گاهی بازدمی گرم و های دهان هیچکدام گرمش نمیکند.
تصویر محو میشود.
اشک چشمانش را محکم نگه میدارد. سالها بعد از رفتن همسرش، حالا فرزندش مردی شده، ولی مردانگیاش را تنها چپانده در صدای زمخت و توقعات کلفت.
آنجا که برای آسایش زن و فرزندش فریاد میکشد: «چرا برای خونهدار شدنم کاری نمیکنی؟ جام تنگه. نور و آفتاب ندارم.»
موهایی که برف روزگار رویش نشسته را با دستهای خسته، از صورتی که شدت ناراحتی گلگونش کرده کنار میزند و میگوید: «من چیکار میتوانم بکنم؟ همین که جوانیام را خشت خشت کردمو از سَفر و سُفرهم زدم تا این سقف بینور و کمجا بالای سرتون باشه، نهایت عُرضهم بوده.»
پسر شاخ و شانه میکشد که: «تو در حقم ظلم کردی! خونهتو نفروختی و جای دورتر نرفتی تا منم خونهای برای خودم داشته باشم.»
غربتْ اشک میشود توی چشمان زن.
سعی میکند فرو نریزد و آه نشود مبادا دامن فرزندش را بگیرد. پس با سکوت خلوت میکند.
غربتها گاهی از جایی میخزد در درونت که تو حتی نمیتوانی غمش را با کسی تقسیم کنی!
دستهای چروکیده اما هنوز سمت آسمان است…
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan