#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
من: «مَهدی پاشو بریم بیرون.»
مَهدی ۵ونیم ساله: «اول بگو کجا میریم تا ببینم دوست دارم بیام یا نه!»😏
من: «تو برات زوده از الان اینقدر استقلال!»😒
مَهدی، با یک نگاه سنگین: «مامان! من طرفدار پیروزی هستم، نه استقلال!!»
😁😂
#حدیث_حاجیزاده
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
_داستان «معصومیت از دست رفته»، دومین داستان دنبالهدار جان و جهان، که چند هفته، «شنبهها و سهشنبهه
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
چقدر پیام توضیحی داستان معصومیت از دست رفته منقلبم کرد.
تمام ایرادهایی که توی این مدت توی دلم میگرفتم که
وای چقدر صفر و صد، چقدر یک طرفه!! آب شد و رفت و خجالتزده شدم...
به خصوص وقتی فهمیدم خواهرشوهر بودند...آفرین گفتم به این صداقت و ترجیح دادن ارزشها به خلق یک داستان جذاب...
امیدوارم موفق باشند.
#مهتاب_تفضلی
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@m_rngz
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#رفح
پنجشنبه بچهخواهرم به دنیا آمد. با دختر سهساله و پسر پنجسالهام رفتیم بیمارستان، دیدن نینی. با ذوق نگاهش کردیم و فرزندانم دست و پای بچه را بوسیدند و بوییدند.
دیروز که از بیمارستان مرخص شد، دوباره برای دیدنش به منزلشان رفتیم. وقتی درِ اتاق نینی باز شد، بچهها به سمتش پرواز کردند. یکمرتبه دیدم پسرم دگرگون شد. لبهایش لرزید و زیرلب گفت:«صورتِش.»
نگاه کردم. برای بچه، مرغی قربانی کرده و خونش را به پیشانی او مالیده بودند. در نگاه اول بنظر میآمد صورت بچه زخمی است. آب دهانم را قورت دادم و برای پسرکم توضیح دادم که نینی حالش خوب است. اشکی از گوشه چشمش چکید. رفت و دوزانو گوشهی اتاق نشست.
حال من هم خراب شد. توی ذهن آشفتهام تصاویر پیچ و تاب میخورد؛ یک قطره خون خشکیده روی صورت سالم نوزاد...
صورت زخمی نوزاد...
بچهی خونی...
زخم...
سوختگی...
رفح...
#مریم_سادات_حافظی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#راهنمای_زنده_ماندن_با_گیاهان_آپارتمانی
روی پنجه بلند شدم تا از دریچهی در، محمد را توی کلاس کاردرمانی ببینم. حق با مربیاش بود. قرار و همکاری نداشت. با هر جیغ پسرم انگار کسی به درخت امیدم تبر میزد.
همیشه از پسرفت میترسیدم، مثل باغبانی که از آفت بترسد. اما حالا داشتم آن واژه را از دریچهی اتاق مؤسسهی توانبخشی دید میزدم؛ بیآنکه توان مواجهه با آن را داشته باشم. کارت را به منشی دادم و با دستهایم صورتم را پوشاندم. هنوز توی جنگل افکارم داشتم از حیوان وحشی پسرفت فرار میکردم. با صدای منشی به خودم آمدم «قیمت کلاسا بالا رفتن. هر ۴۵ دقیقه، ۴۰۰ تومن شده.» کارت را پس گرفتم و زیر لب خدابیامرزی حوالهی سید رئیسی کردم که حدأقل اتیسم را زیر مجموعهی بیماریهای صعبالعلاج گذاشت تا دولت، بازپرداخت هفتاد درصد فاکتورهای درمان را تقبل کند. خودم هم تا ماه پیشْ که برایمان سی میلیون واریز کردند، باورم نمیشد.
از موسسه مستقیم آمدم خانهی «عزیز». وقتی رفتم بالای سر گلدان «فیکوس آلاستیکا» حرف دایی یادم آمد. با عصبانیت داد زدم: «صدای پای ما خوشالحان نبود براتون که همینطور سبز سبز برگاتون میریزه؟»
ژنوم خاندان مادریام که از سنگ هم چیزی میرویانند، اصلا به من نرسیده و دستم به گل و گیاه نمیرود. یا بهتر است همینجا اعتراف کنم؛ جانسختترین کاکتوس هم زیر دستم دوام نمیآورد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بچه که بودم مادربزرگم با گلدانهایش حرف میزد. جوری روی خاک باغچه دست میکشید، انگار دارد نوازشش میکند. حتی یکبار دیدیم با یکی از درختها دعوایش شد. کارد بزرگ و محکمی برداشت و جوری که مادری بچهاش را میزند ولی حواسش هست دردش نیاید، آن را به تنهاش کوبید. «اگه امسال هم گل ندی، سال دیگه قطعت میکنم. از قد و قوارهت خجالت بکش! سی و دو سالت شده!» بعد هم به قهر، دمپاییهایش را کشید روی موزاییکهای تازهی مرطوب حیاط و سمت خانه رفت. به پلهها نرسیده، برگشت سمت درخت نارنج، غمگین ولی امیدوار تهدید کرد «فقط تا اردیبهشت وقت داری.»
اگر مکالمهی فانتزیاش آنقدر پر حس و صادقانه نبود حتماً غش غش میخندیدم.
داییام روزی دوبار به گلخانهای که روی پشتبام ساخته سر میزند. یک روز همینطور که به برگهای پهن «دیفن باخیا» افشانه میزد، گفت: «گیاه با صدای پای آدم رشد میکنه»
حالا مادربزرگم مسافرت بود و لحظهی آخر با گرفتنِ تعهدِ «جون تو و جون گلدونا»، کلید خانه را گذاشت توی مشتم. آن روز ششمین برگ هم ریخت. گیاه بیچاره رسماً داشت کچل میشد. صدای پاهای خستهی من حتماً گوشنواز نبوده برای این سبزهرویان امانتی؛ با آن اسمهای عجیب و بدتلفظشان!
هم عجز در نگهداری این جواهرات یشمی مادربزرگ، هم مشت کوبیدنهای پسرم پشت درِ قفلشدهی اتاق، داشت اشکم را در میآورد. بعد از ده روز آبیاری، جدی جدی داشتم با گلها حرف میزدم. «اصلا چرا «عزیز» باید شما رو به من بسپره؟ اونکه میدونه من بچه اتیستیک دارم. میدونه محمد بیاد اینجا کل خونه رو بهم میریزه. آخه این چه توقعیه از من؟» برگ پهن و درشت و لجنی رنگ فیکوس را از روی زمین برداشتم: «محض رضای خدا گلم که نمیدین. برا چی نگهتون میدارن اصلا؟؟» دست محمد را کشیدم و با دعوا مرافعه به خانه بردمش. جوری از دستش کلافه بودم که انگار در توقف پیشرفتش حتما مقصر است.
پسفردا که آمدم اوضاع بدتر شد. یک برگ «پتوس» و یک رشتهی بلند «دم روباهی» و یک قلمهی کامل از «شمعدانی»ها زرد شده بودند. محمد پشت در گریه میکرد. از گلدانها عکس گرفتم و برای دایی فرستادم. نوشتم: «دارم گند میزنم. کمک!» در را که باز کردم محمد پرید توی بغلم.
فردا عصر دایی با حالت پرستاری بالای سر مریض، بالای سر گلدانها بود. بعد از چند ثانیه خیلی عادی پرسید: «خب چی شده؟»
با چشمهای گردشده گفتم: «مجموعاً ده تا برگ زرد داریم! شمعدونیا تا حالا باید گل میدادن، ندادن!! این فیکوسم که داره خودکشی میکنه فعلاً!!!»
دایی خندید. پنجره را باز کرد. انگشت توی خاکهایشان زد. «فیکوس آلاستیکا» را روی استند «سنسوریا» که نورگیرتر بود، گذاشت. دست کرد لای «پتوس» و برگ زردش را گرفت؛ بعد سریع و راحت کند: «زرد شده که شده. جداش کن. اینطوری بخوای وسواس به خرج بدی که خودت زودتر زرد میشی دختر!»
صدای محمد از پشت در آمد. چهرهی دایی توی هم رفت: «این بچه رو گذاشتی تو اتاق؟!»
رفت دست محمد را گرفت و آورد: «میای با هم آب بدیم محمد؟»
دور ایستادم. محمد با ذوق آبپاش بنفش کوچک را از آب پر میکرد و با دقت کودکانهای گلها را آب میداد. خودم را شماتت کردم که چرا به ذهن خودم نرسیده بود. دایی کلاهش را سر کرد تا برود. «شمعدونی به استرس حساسه. به گلدون کوچیک و جای تنگ هم. آبم بیشتر و با حوصلهتر بهشون بده.»
دایی رفت توی حیاط تا دستهای خودش و محمد را بشوید. با تردید دست کردم توی گلدان «گیاه عنکبوتی». زیر برگهای پرپشتش کلی برگ زرد بود. اولین برگ زرد را که چیدم حس عجیبی داشت. دستم لای برگها و خاک تر، میچرخید. وقتی آن رشتههای خشک و پلاسیده را از گلدان میگرفتم، حس میکردم او هم از من چیزی میگرفت. چیزی از جنس اضطراب، اندوه، تاریکی.
وقتی کار هرس تمام شد، خندهی پهن بیدلیلی روی لبم آمده بود و نمیرفت. عقب رفتم و نگاهشان کردم. حالا راز جنگل کوچک خانه عزیز را میدانستم؛ که چرا و چطور همیشه باطراوت است. صدای قهقههی محمد از توی حیاط میآمد. کنار پنجره که آمدم، نسیمی وزید و بوی بهارنارنج، اتاق را شیراز کرد. باغچه را از بالا دیدم. درخت، پر از شکوفههای ترد و سفید بود. آرام آمدم پایین.
دایی خداحافظیکنان گفت: «آلوئهورا و حُسن یوسف پر از پاجوش بودن. خیلی هم گند نزدی. خوشبین باش!»
گل شمعدانیام را بغل کردم و سمت درخت بردم. محمد از لای شاخههای بالایی نارنج، برایم گلی چید و توی دستهایم گذاشت.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
29.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عید_الله_الأکبر
#اَلحَمدُلِلّهِ_الّذی_جَعَلَنا_مِنَ_المُتَمَسِّکینَ_بِوِلایتِ_أميرِالمُؤمِنین
قَالَ أميرُ المُؤمِنین عَلی عَلیهِ السّلام: «إِنَّهُ لَا یَستَکمِلُ أَحَدٌ الإِیمَانَ حَتَّی یَعرِفَنِی کُنهَ مَعرِفَتِی بِالنُّورَانِیَّةِ، فَإِذَا عَرَفَنِی بِهَذِهِ المَعرِفَةِ فَقَدِ امتَحَنَ اللهُ قَلبَهُ لِلإِیمَانِ وَ شَرَحَ صَدرَهُ لِلإِسلَامِ وَ صَارَ عَارِفًا مُستَبصِرًا، وَ مَن قَصَّرَ عَن مَعرِفَةِ ذَلِکَ فَهُوَ شَاکُّ وَ مَرتَابٌ»
هيچ کس ايمان را به حدّ کمال خويش نمیرساند تا آنکه مرا به عمق معرفتم بشناسد. پس آنگاه که مرا به اين معرفت شناخت، هر آينه خداوند قلب او را با ايمان آزموده، سينهاش را برای اسلام گشاده ساخته و عارفی روشنبين گرديده است و هر کس که از شناخت آن کوتاهی نمود و به آن نرسيد، شککننده و ترديدگر است...
#حدیث_معرفت_به_نورانیّت
جانی و جهانی؛ 🌻
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روایت_خواندنی
#بدبخت
پسر دو سالهام را مثل گونی برنج انداختهام روی دوشم تا با دست و پا زدن خودش را به پایین پرتاب نکند. دخترم در پشت سر با گریه راه میرود و طوری که همه پارک بشنوند جیغ میکشد که بدترین مادر دنیایم. محمد رسما خودش را روی زمین میکشد تا از پارک بیرون نرویم. نگاهم را از نگاه مادرها و بچههایشان نمیدزدم. از قضاوتشان معذب نیستم چون آنها که نمیدانند وقت قرص محمد دارد دیر میشود و پسر کوچکم پوشکش نم داده و دخترم در آستانه سرماخورگی است. میدانستم هر ساعتی که پایان وقت پارک را اعلام میکردم، اوضاع تغییری نمیکرد، و کاملا برای مواجهه با این بدخلقیها آماده بودم.
خانمی جلو میآید تا به نمایندگی یونیسف و انجمن حمایت از کودکان تحت خشونت خانگی و احتمالا وجدان بیدار تمام مادران پارک، محمد را از روی کفپوش تاتامی بلند کند. سریع میگویم: «دست بهش نزنید. اتیسم داره. به لمس حساسه» گوشه همه ابروهایی که از خشم بالا رفتهاند از سر دلسوزی سرپایینی میشوند و چروک ریزی میافتد زیر چشمهای زن. صورتش یک «آخِی» مجسّم است؛ اگر لبخندم نبود الان دیگر بنظرش کاملا واجدالشرایط کلمه «بدبخت» بودم. «خب شماها که وضعیتتون اینه چرا تند تند بچه میارید؟!»
وضعیتم؟ یعنی نقص فرزندم؟ سمت صدا برمیگردم. زن با پوششی زننده و حالت زنندهتری روی نمیکت نشسته است. ناخنهای بنفش و بلند و نوک تیزی دارد؛ که اگر روزی بخواهد به گوشه چشم عفونی کودکی پماد جنتامایسین بزند، باید احتمال کوری را هم در نظر گرفت.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چشمهایش حریص تنشاند. کاملا واضح بود منی که در «این وضعیت»ام با کسی که در «آن وضعیت» است، نباید همکلام شوم. اما مغز حاضر جوابم یکهو این جمله را از توی دهانم سمت زن پرتاب میکند:
«حیوونان که فقط برای بقا و ارضای غریزه زاد و ولد میکنن. آدما هدفای دیگهای هم دارن.»
صدایش مثل سوت میکروفن توی گوشم زنگ میزند: «دِ آخه بدبخت...» صدای بلند تلفن همراهم ادامه حرفش را به گوشم نمیرساند. به صفحه گوشی نگاه میکنم و لبخند میزنم. آهنگی که بلندی و ریتم کلماتش همه را متعجب کرده، فضای متشنج چند لحظه قبل را مثل رودی که سنگی را با خود میبرد، از من و آدمهای اطرافم دور میکند. همسرم است. میگوید دم پارک است، اما پیدایمان نمیکند...
توی آیات و روایات کلمه «بدبخت» را جستجو میکنم. پشت در اتاق کاردرمانی نشستهام و دارم از تنها اوقات متمرکز و آرامی که در طول هفته دارم برای پیدا کردن معنای روایی «شَقی» استفاده میکنم. متعجبانه به داستان کشتن شتر صالح، بدست قوم ثمود رسیدهام. که ذبحکننده را «أشقی الأولین» دانستهاند. هنوز مصداق «أشقی الاخرین» را نخواندهام، که پیامک واریز پول روی صفحه میآید. پدرشوهرم هشتصد تومنی که کم داشتم را به حسابم ریخته است. سمت میز منشی که میروم سرایدار جایش نشسته است و توضیح میدهد که منشی بیرون رفته و او کارتها میکشد. میپرسد: «امروز چندتا کلاس داشتین؟ چقدر بکشم؟» با انگشتم روی میز میزنم و میگویم: «چهارتا کلاس. یک میلیون و دویست.» آهی میکشد که صادقانه و غمگین است. انگار یاد تمام بدهکاریهایش میافتد. باورش نمیشود که چهارشنبه هر هفتهای که مرا پشت این درها دیده، این مبلغ را کارت کشیدهام. با حالت محزونی میگوید: «ما بدبخت بیچارهها، پولمون واقعا بیارزشه.» اینبار هم بدون آنکه از من بپرسند احساس بدبختی دارم یا نه، روی پرونده زندگیام مهرش را کوبیدند. اینقدر اندوهبار به کارتخوان زل زده تا کاغذ رسید را بیرون بدهد، که به صرافت میافتم دلداریاش بدهم. مردّدم. آخر افغانستانی است و میترسم با نصیحت کردنش این مایی که از من و خودش درست کرده را مخدوش کنم. دارم به یک مای بزرگتر و نشکنتر فکری میکنم که گوشیام زنگ میخورد. صدایش توی اتاق انتظار کوچک موسسه توانبخشی میپیچد و مثل مابقی مکانهای عمومی دیگر، سرها را به سمتم برمیگرداند. سر سرایدار بالا میآید. چشمهایش لبخند میزنند. پدرشوهرم است. میخواهد مطمئن شود کم و کسری دیگری ندارم...
«أشقی الاخرین میدونی کیه؟ إبن ملجم مرادی! کسی که قلبش از محبت امیرالمومنین خالی باشه حتما خیلی بدبخته.» خواهرم دارد بچهاش را روی پا میخواباند و آرام حرف میزند. «بگو اشقی الاشقیا! میگن تا همین پنجاه شصت سال پیش، روز ضربت خوردن حضرت امیر تا هفت روز سر قبر اون ملعون آتیش روشن میکردن.» دخترش نق و نوقی میکند. حرکت پاهای خواهرم تندتر میشوند و کلماتش تبدیل به تکرار مداوم پیشپیش. کنارش دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم.
توی دلم صادقانه دنبال بدبختی میگردم تا پرونده جستجو درباره شقاوت را ببندم، بلکه بتوانم پروژه قبلیام را ادامه دهم؛ یعنی کند و کاو نتْ به دنبال پیشرفتهای طب سنتی درباره اُتیسم. تمام لحظات سخت سال ۱۴۰۲ را تک تک توی خاطرم میآورم. خیره میشوم به خودم؛ که دارم ظرف شکستهای را، غذای بالا آوردهای را، نجاست مهوّعی را از روی زمین جمع میکنم. خسته و کلافه و غمگین و دستتنها و ترسیده و نگران و گریان هستم، اما بدبخت نه. صدای گنگ گوشیام از توی کیف بلند میشود. سریع نیمخیز میشوم تا صدا، بچه را بیدار نکند. خواهرم دستم را میگیرد: «ولش کن، بذار بخونه!»
واژهها از توی کیف، ریتمیک و شاد و خوشبخت میریزند توی اتاق: «الحَمدُلله الّذی جَعَلَنا مِنَ المُتمَسِّکین بِولایَةِ أمیرالمُؤمِنین.»
از هرکسی که پشت خط است ممنونم. که با صدای تماسش، بزرگترین داراییام را به یادم میآورد و قلبم را از شعف به تپش میاندازد. دل از لحظات خوشآهنگ میکَنم و گوشی را از توی کیف بیرون میآورم. اسمش همراه با استیکر قلب قرمز و بزرگی روی صفحه افتاده. پدرم است.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تسلیت_سوری
#دریافتهای_تازهای_از_وطن
اولینبار که دیدمش، چهرهاش حال و هوای دختران لبنانی را داشت، فامیلیاش مصری بود و بعدتر متوجه شدم چندسالی میشود که برای تحصیل از سوریه به ایران آمده، همینجا با یک جوان هموطنش ازدواج کرده و صاحب دو فرزند شده.
تابحال دل نکردم که بپرسم ضربات مهلک جنگ و ناامنی، چند شاخه از شجرهنامهی خانوادگیشان را شکسته یا قلع و قمع کرده، ولی مطمئنم طعم تلخش را هنوز زیر زبان دارد.
پیامکش که به دستم رسید، انگار چند کیلو از سنگینی بار غم روی قلبم را مهربانانه برداشت و خواهرانه خواست باهم این بار را به دوش بکشیم.
فکر نمیکردم چنین پیامی را از کسی غیر از هموطن بتوان دریافت کرد؛ آنهم بعد از بدعت عجیب چندسال اخیر از کسانی که توی همهی فرمهای زندگیشان، جای خالی جلوی ملیّت را با کلمه ایرانی پر کردهاند. کسانی که برای شادی از باخت تیم ملی و غم بُردشان، گوی سبقت را از دشمنان این آب و خاک ربودهاند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
الحق که موریانهای بجز رسانه نمیتوانست انسان را اینطور از هویت دینی و بعدتر هویت ملی تهی کند و جز پوستهای بیوزن و بیهویت از او بر زمین باقی بگذارد! آنقدر که وزش هر نسیم او را با خود ببرد به جایی نامعلوم، تندباد حوادث که بماند...
چقدر دور بودند از من، آنهایی که به رسم عرب جاهلی، تنشان را بیپروا به تماشا کشاندند، برای شادی کشته شدن هموطنی...
پیامک روعه، علاوه بر بار روی دوش قلبم، مرزهای «وطن» را هم در ذهنم جابجا کرد. گویی مرزهای عارضی زمینی، در این نفسهای به شماره افتادهی زمان، کمکم از اعتبار ساقط میشوند و جایشان را به مرزهایی فرازمینی و فراملیّتی میدهند.
حالا فریاد عدالتخواهی و حقطلبی، بذر محبتی در دل روعه نسبت به مسئولان حقیقی این نظام و انقلاب کاشته که جوانهاش را روی صفحه روشن توی دستم به تماشا نشستهام.
خانم دکتر داروساز چندماه دیگر به همراه همسر فوق تخصص و فرزندانش راهی سوریه میشوند تا به قول خودش کشورشان را دوباره با دستهای خودشان بسازند، ولی تا طلوع صبح ظهور او را هموطنم میدانم.
#زهرا_مشایخی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_موسَی_بنِ_جَعفَر
نشسته بودیم دورش برایمان حرف میزد. اسبش شروع کرد به شیهه کشیدن. رفت کنارش. شنیدم به اسب چیزی گفت و خندید. افسارش را باز کرد. دهانم باز مانده بود از تعجب...
امام نگاهم کرد و گفت: «چرا تعجب کردهای؟ میخواست علف بخورد، خسته شده بود، برمیگردد. پرسیدم: «از کجا فهمیدید؟» خندید و گفت: «خدا به داوود و خاندانش نعمتهای عجیبی داده بود؛ اما در برابر نعمتهایی که به محمد و خاندانش بخشید، هیچ است. زبان اسب را فهمیدن که چیزی نیست.»
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#آفتاب_در_محاق
جانِ جهان خوش آمدی به جهان؛💐
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جوان_دوران_انقلاب
بعد از نماز، از گوشهی مسجد بلند شد و با دوست و آشناهایش سلام علیک گرم میکرد.
چروکهای دور چشم و پشت لبش، گذراندن روزهای جوانیاش را نشان میداد.
از بین جمعیت، گلچین میکرد و حتما با آنهایی که ارتباط بیشتری داشت، سر بحث را باز میکرد.
در فاصله ۲-۳ متری هر فردی که مخاطبش بود، بلند و پر انرژی سلام میداد. از صف آخر که من نشسته بودم، جملهی اول هم شنیده میشد:
- به کی رای میدی؟؟
با رویِ خوش و اقتدارِ خانوم مدیرهای محبوب، این سوال را میپرسید.
بعد ازین سوال، در یک قدمی فرد قرار میگرفت. دست لاغر و چروکیده با رگهای برجستهاش را از روی محبت، از لای چادر طرحدارش بیرون میآورد و پشت فرد قرار میداد.
برای بعضیها لازم بود دو سه جملهای بیشتر توضیح بدهد. دستش را از پشت او برمیداشت و برای تأکید بیشتر در هوا تکان میداد.
و بعد خداحافظی گرمی میکرد که شنیده میشد. از مسجد که خارج شد، تا محو شدن از قاب درب ورودی دنبالش کردم.
تن نحیف و قد خمیدهاش هم باعث نشده بود دست از ارزشها و وظیفهاش بردارد.
نگاهی به عملکرد خودم انداختم و توی دلم گفتم «بازم به جوونهای دوران انقلاب...»
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan