eitaa logo
جان و جهان
501 دنبال‌کننده
769 عکس
34 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
طول می‌کشید تا خط دوم کم‌رنگ ظاهر شود. انتظارش شبیه خواباندن یک نگاتیو در محلول متول بود. مثل انتظار برای ظهور عکسی از آینده. یک نطفه، یک جنین، یک کودک، یک انسان، یک سرنوشت داشت شکل می‌گرفت‌. عشق داشت به مرحله وفاداری می‌رسید. من کمی ترسیده بودم. از این‌که یک اپسیلونِ میکروسکوپی از بدن تو داشت تمام بدنم را تغییر می‌داد. تصرف می‌کرد. آن هم در عملیاتی غافلگیرانه‌. من این بچه را نمی‌خواستم؟ با گذاشتن «نقطه» در انتهای جمله قبل، چنان عذاب وجدان خرخره‌ی اعتقاداتم را می‌چسبید که دست به دامان «علامت سوال» شدم. سیستم خلقت و پیدایش، در بی‌نقص‌ترین و تحسین‌ برانگیزترین حالت خودش داشت در من فعال می‌شد اما من دنبال مقصر می‌گشتم. انگار که چیز معیوبی ناقص کار کرده باشد، دستپاچه بودم‌. منظومه‌ای دقیق و زیبا، فارغ از اختیار بشر، داشت فعل «شدن» را صرف می‌کرد و سرنوشت یک مادر دو فرزندی را به فرزند سوم بسط می‌داد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نمی‌دانم چرا آن پنج دقیقه زمان تا رؤیت بی‌بی چک، آن‌قدر طولانی شد. نمی‌توانستم بخندم. نمی‌توانستم بنشینم. نمی‌توانستم بایستم. نمی‌توانستم چیزی بخورم‌. بنظرم همه چیز مردانه، حریص و طماع و متعرضانه می‌نمود. فقط دو دستی فرمان اعصابم را گرفته بودم تا توی جوب نفرت چپ نکنم. نفرت! نفرت از تو! نمی‌خواستم بدنم این‌بار چیزی از تو را ترجمه‌ و منتشر کند. خط دوم که ظاهر شد، اصلا شوخی نداشت. خط بطلان بود بر تمام شک‌ها و اگرها و امیدها. پررنگ و قوی و پُرخون‌. زدم زیر گریه. از آن گریستن‌های انفجاری نبود. اشک‌هایم بارش لاینقطعی بودند در سکوت سرد یک عصر پاییزی دل‌گیر. ذهنم پاورچین و بی‌‌اجازه رفت سراغ فایل عوارض بارداری و پوشه «گریه بی‌دلیل» را بیرون کشید. انصاف نبود. من تازه پنج ماه بود که عوارض بارداری دومم را آرشیو کرده بودم. هنوز دردهای پسازایمان ادامه داشت. وقتی از سر کار برگشتی، ماشین اعصابم صاف خورده بود توی جدول دو رنگ ناامیدی و استیصال. نزدیکم شدی. تنها چیزی‌که در آن لحظه نمی‌خواستم، همین لمس کردن بود. محکم و علیرغم تلاشم برای امتناع، بغلم کردی. روی لب‌هات « نترس» و «ناراحت نباش» و «از پسش برمیاییم» بود. اما صورتت را که به صورتم چسباندی، یک «متاسفم» روی پوستت سُر خورد. نمناکی محجوبی که خیلی سریع خودش را رساند به زبری و تراکم محاسن و ریش‌ها، تا محل اختفایش باشد. چیزی در من نه با این موجود، که با موجودیت خودم کنار نیامد. بیش از حد احساس آسیب‌پذیری می‌کردم و این میلم به انزوا را تشدید می‌کرد‌. تمام عواطف و مهربانی‌هایت مثل لبخندهای عابران بنظرم گذرا و بیگانه می‌آمد. دراز کشیدم روی تخت سونوگرافی و خیره شدم به سقف کرم رنگش. چهار ماه گذشته بود و وقتش بود دوست داشتنش در من تپش بگیرد. اما از سوزش معده و کمر درد خسته بودم. دلم می‌خواست به دکتر و دم و دستگاهش پشت کنم و لختی بخوابم. وقتی با خنده مایع لزج را روی تنم می‌سُراند، توی دلم خدا خدا می‌کردم که از آن دکترهای بانمک با سوال‌های «دوست داری جنسیتش رو دختر بگم یا پسر؟» نباشد. حوصله خوشمزگی نداشتم. با صدایش به‌خودم آمدم. «مانیتورو نگاه کن» یک توده سیاه و سفید ابری توی دنیای خودش، که بدن من بود، داشت انگشت‌ دست‌هایش را جلوی صورتش تکان می‌داد؛ جوری که انگار دارد روزهای مانده به تولدش را می‌شمارد‌. همان لحظه روی مهره‌ی کمرم، جایی بین دو کتفم احساس سرما کردم. جز آن، چیزی در من تغییر نکرد. چیزی‌که رنگ را به دنیای سیاه و سفید این بارداری ناخواسته برگرداند، استوری تو بود. داشتم بستنی می‌خوردم که اعلان قرمزش را گوشه واتساپ دیدم. با همان دستی که قاشق توش بود، رویش زدم و تا بالا بیاید شره‌ی کاکائویی رنگ بستنی را از کنار ظرف شیشه‌ایش با انگشت گرفتم و به دهانم بردم. روی عکس کفش پسرانه‌ی آبی بی‌اندازه کوچکی نوشته بودی: «به برگه‌ی شجره‌نامه‌ات نوشته شده حلال‌زاده غلامی ز دودمان نجف» و من مثل کسی که ناگهان حافظه‌اش برمی‌گردد یادم افتاد، که این فرزند قبل از این‌که مال تو باشد، مال من باشد، مال کس دیگری است. رزق و هویت و تعلّقی مخصوص به‌خودش دارد، آن هم به جایی که از دنیای من و تو هزاران بار بزرگتر است. من برای لبخند رسول خدا، برای اضافه شدن فرزندی به امتش، قلب کوچک پایین استوری را لمس کردم. زنگ زدی. پرسیدی: «بستنیش خوشمزه بود؟» نوک انگشت سبابه‌ام را مکیدم و گفتم: «شیرین بود. خیلی شیرین.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
‌‌ قرص‌های شب مامان را یکی یکی از ورقه‌هایشان درمی‌آورم، کنار لیوان آب روی بشقاب میوه‌خوری گل‌سرخی می‌گذارم. قدم‌هایم را آهسته آهسته می‌کشم تا به تخت مامان برسم. یک ساعتی است که زهرا خوابیده. رضا هنوز مشغول بازی با لگوهایش است. داروهای مامان را می‌دهم و همان‌جا کنار تخت می‌نشینم. توان بلند شدن ندارم، همان‌طور نشسته خودم را تا پتوی زهرا می‌کشم. پتو را برمی‌دارم و می‌کشم رویش. زهرای یک ساله‌ام دست‌هایش را مثل غنچه‌ی رز صورتی مشت کرده. یاد دست‌های کوچولو و خونی شهیده نبیله نوفل و آن مادری که داشت از جنازه‌ی دختر ۸‌ساله و پسر سه،چهارساله‌اش دل می‌کند، اشک روی پلک‌هایم را هل می‌دهد سمت گونه‌هایم. فکر می‌کردم این یک هفته‌ای که مامان بستری شد و کارش به آی‌سی‌یو کشید، سخت گذشته اما حالا تکه‌های بدن اطفال آن مرد باصلابت در پلاستیکی که از دستانش آویزان است، یکی‌یکی بندهای دلم را پاره می‌کنند و صفحه‌ی قلبم را ذره ذره خراش می‌دهند. مامان هم بغض و بی‌حالی و سرفه و درد استخوان‌هایش را جمع کرده، گذاشته گوشه‌ای و دانه دانه غصه‌‌ی دردهای زن‌ها و کودکان غزه را با دانه‌های تسبیح می‌شمارد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ به گوشی‌ام پناه می‌برم، گروه را چک می‌کنم؛ فهیمه درحال ویرایش نهایی کتابچه‌هاست. عطیه پوستر و عکس و استند شهدا و مقاومت مردم فلسطین را سفارش داده. طیبه وضعیت پیشرفت کارها را با دقت رصد می‌کند و مثل همیشه در تکاپو و بدو بدو است تا چیزی از قلم نیافتد. دلم می‌خواهد برای گردهمایی فردا من هم کاری از دستم بربیاید‌. کاش می‌توانستم یکی یکی زن‌های شجاع و مقاوم غزه را به آغوش بکشم. دلم را به دلشان سنجاق کنم. دلتنگی اطفال شهیدشان را روی دلم هوار کنم و قوت قلب را بچسبانم تنگ دلشان که بدانند فرسنگ‌ها آنطرف‌تر، دختران زهرای مرضیه، میوه‌ی دل پیامبرشان، چقدر تب‌دار پریشانی‌های این روزهایشان هستند. رضا گوشی سیار تلفن خانه را می‌دهد دستم: «مامااااان! باباییه! باهات کار داره.» -الو -خانوم سلام، با حاج آقا صحبت کردم. چهارتا میز و صندلی چوبی می‌تونیم برای مراسم فردا از مسجد بگیریم. کافیه ؟ همه‌ی توانمان در آن روزهای مریضی مامان و سرگردانی بابا، وضعیت بهم ریخته‌ی خودمان و سرماخوردگی بچه ها همین‌قدر بود. اما دلم راضی بود که بالاخره ما هم اندکی سهیم شدیم. آخر مراسم بود و میکروفن در دستانم. بغضی ملتهب راه گلویم را بسته بود. از روی متنی که داده بودند دستم می‌خواندم. صدای دلم از لابلای کلمات آن متن خودش را می‌کشید تا سرگردانی پدران و مادران بیمارستان مخروبه ی المعمدانی: «خداوند در شما چه دید که غم رباب، شهامت ام البنین و صبر زینب را نصیبتان کرد؟»       دلم می‌خواست کنارشان بودم و تکه‌های اربا اربای زیارت ناحیه‌ی مقدسه را همان‌جا یکی یکی برایشان سوگواری‌ می‌کردم و می‌رسیدم به این فراز: «السَّلامُ عَلى عَبدِ اللّهِ بنِ الحُسَينِ الطِّفلِ الرَّضيعِ ، المَرمِيِّ الصَّريعِ ، المُتَشَحِّطِ دَما ، المُصَعَّدِ دَمُهُ فِي السَّماءِ ، المَذبوحِ بِالسَّهمِ في حِجرِ أبيهِ ، لَعَنَ اللّه ُ رامِيَهُ حَرمَلَةَ بنَ كاهِلٍ الأَسَدِيَّ وذَويهِ». و از ندبه‌ی صبح جمعه‌هایمان برایشان می‌خواندم و با آن حال مضطرشان صاحب و مولایمان را طلب می‌کردند: «أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ؟!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: طوفان‌الاقصی چه تحولی را در شما و زندگی‌تان ایجاد کرده؟ چقدر ندیده بودمش. - دقت کن پسرم. سوالی رو جا نندازیا! - باشه مامان، باشه. حواسم هست. انگار برایم یک جور مایه آرامش خیال بود که موقع مدرسه رفتن، هی سوال پیچش کنم. «بگو ببینم اَم و ایز و آر چی بودن؟» یک پایش را گذاشت روی پله و بند کتانی‌اش را سفت بست. سرش را خم کرد و با لحنی مستأصل گفت: «به خدا بلدم مامان... فعلن، فعل!» عین فعل دوم را با تاکید ادا کرد. کوله‌اش را از روی پادری جلوی آپارتمان برداشت و یک وری انداخت روی دوشش و با لب‌های آویزان خداحافظی کرد. در را که بستم، علی داشت پای گاز برای خودش چای می‌ریخت. - به نظرت لازمه این همه فشار میاری به این بچه؟! موهایم را که نامرتب ریخته بود دور گردنم، یک دور دیگر با کش پیچیدم و با لحن تندی گفتم: «آره که لازمه! اگه به تو هم فشار میاوردن، با اون همه استعداد ریاضی، نمی‌رفتی رشته انسانی بخونی که به هیچ دردت نخوره!» در یخچال را باز کردم و ظرف پنیر را گذاشتم روی میز. - اگه به منم فشار میاوردن، الان پزشکی خونده بودم، نه مدیریت. اگه... حرفم را قطع کرد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - خب حالا یواش‌تر! این بچه هنوز کلاس هفتمه، کلی راه داره تا کنکور، خسته میشه، کم میاره. فنجانش را که تا نصفه چای داشت کوبید روی میز. - والا گناه داره. خودم را با ظرف پنیر مشغول کردم و با بی‌اعتنایی به حرفش، نشان دادم که نمی‌خواهم بشنوم. رفتم و دفتر برنامه‌اش را برداشتم. هر شب برنامه فشرده ای برایش می‌نوشتم. همان‌طور که خودم می‌خواستم. و او موظف بود همه آنها را مو به مو اجرا کند. بارها از من خواسته بود که اجازه بدهم خودش برنامه‌اش را بنویسد اما من قبول نکرده بودم، با اینکه می‌دانستم از پسش بر می‌آید. داشتم صفحات دفتر را ورق می‌زدم. از تمام ساعات هفته، فقط بعدازظهرهای جمعه، پنج به بعدش خالی بود. شاید علی راست می‌گفت. دو طرف جلد دفتر صدبرگش را محکم به هم زدم و گذاشتم روی میز. «فشار چیه؟! اگه می‌خواد کسی بشه، باید زحمت بکشه». با این حرف‌ها داشتم خودم را راضی می‌کردم که کارم درست است. تلویزیون مثل صبح‌های تمام این چند روز، روی شبکه خبر بود و در حال پخش تصویر کودکان و زنان مظلوم فلسطین. گاهی می‌نشستم با پدرها و مادرهای سرگردان روی خرابه‌های به جامانده در شهر گریه می‌کردم تا سبک شوم. آن روز که زهرا لابلای حرف‌هایش از دختر شهید فلسطینی گفت، تا چند روز حالم بد بود. همان شهیده که نفر اول کنکور شده بود. به او که فکر می‌کردم، بی‌تاب می‌شدم. به دل مادرش، به شب بیداری هایش برای کنکور، به آرزوهایش، آرزوها‌یشان. به شب‌هایی که خانوادگی از مهمانی رفتن زده بودند، به روزهایی که به امید پشت میز دانشگاه نشستن گذشته بود. او اما حالا نبود... روزی چند بار این تصاویر را مثل کلیپ توی ذهنم می‌گذراندم و بی‌صدا اشک می‌ریختم تا بچه‌ها متوجه نشوند‌. تا همان‌جا هم کلی ذهنشان درگیر مسائل فلسطین شده بود، یعنی خودم دلم می‌خواست که درگیر شوند. اما آن روز که محمدحسین شش ساله‌ام پرسید: «مامان چرا خدا به فلسطینی‌ها کمک نمی‌کنه، خدا که خیلی قویه!» احساس کردم هنوز زود است که دلیلش را برایش توضیح دهم. شاید هم پاسخی برایش پیدا نکردم. آن شب دراز کشیده بودم و داشتم کانال‌ها را توی گوشی بالا و پایین می‌کردم و صحنه‌های دلخراش غزه را می‌دیدم. پسرم آمد بالای سرم کنار تخت. دفتر برنامه‌اش را آورده بود تا طبق معمول، برنامه روز بعد را برایش بنویسم. دفتری که همیشه آرزو داشت خودش برنامه‌هایش را در آن بنویسد و چند ساعت بازی، گوشی دیدن و وقت تلف کردن هم بگنجاند بین درس خواندن‌هایش. جزو بچه‌های زرنگ مدرسه بود، اما وقتی دفترکار به دست کنارم می‌ایستاد، اضطرابش را حس می‌کردم. اضطراب از استنطاق‌های مادری که توقع یک پسر هجده ساله را از او داشت. که اگر بیستش نوزده می‌شد، با قیافه درهم، چند ساعت برایش می‌رفت بالای منبر. دستانش را دراز کرده بود و بدون هیچ حرفی دفترش را سمتم نگه داشته بود. چشم‌هایم هنوز تر بود. علی راست می گفت... چقدر ندیده بودمش‌. پاییز امسال تازه چهارده سالش می‌شد. دختر شهیده ی فلسطینی را یادم آمد. اشکم سُر خورد روی گونه‌ام، پاکش نکردم. دفترش را گرفتم و گذاشتم روی میزِ کنارِ تختم و محکم بغلش کردم. علی راست می‌گفت، چقدر ندیده بودمش. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کم‌امکانات در بابلسر. اردویی که خود مامان‌ها و باباها و حتی نوجوان‌ها، همه‌ی برنامه‌ریزی، تدارکات و پشتیبانی‌اش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچه‌ها و نظافت سرویس‌ها و ... . همه خود را میزبان اردویی می‌دانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و هم‌افق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جان‌دارتر در شهر و منطقه‌شان، کوله‌بار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند. خاطره‌ی زیر، مربوط به همین اردوست._ جهیدم به سمت فلاسک چای. من از یک طرف، زهرا هم که فکر می‌کردم کنار دخترش خواب است، از طرف دیگر. دوتایی دست گذاشتیم روی فلاسک و جوری ملتمسانه به دوستی که آمده بود فلاسک را ببرد نگاه کردیم، انگار قلدری به قصد تاراج همه سرمایه مان به سراغ ما آمده و ما در موقعیت عجز کامل، چاره‌ای جز سفت چسبیدن دارایی مان و التماس به آن راهزن قلچماق نداریم. طفلی دوست خادم بهت‌زده ما را نگاه می‌کرد و نه فقط آن دوست، بلکه بقیه حاضران در آن حوالی هم در حیرت فرورفته بودند که مگر در آن فلاسک معمولی، چه تحفه‌ای پنهان کرده‌ایم که این‌طور رویش چنبره زده‌ایم! این فلاسک قبل از ناهار به دستمان رسیده بود. درست یادم نیست چگونه و از کجا. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ لابد بچه‌هایی که آن روز خادم بودند، به عنوان نیم‌چاشت چای دم کرده بودند و به دست امت معتاد رسانده بودند. خوردن یک لیوان از چای درونش، حتی بدون قند، بسیار چسبیده بود و روح خسته و بی‌تاب من و زهرا را جلا داده بود. وقتی برای ناهار به سوله روبرو رفته بودم، دوستان را می‌دیدم که از فلاسک مرکزی برای خودشان و خانواده و رفقا، دم‌نوش می‌ریزند و طفلی‌ها خیلی هم خوشحالند که «آخ جان! دم‌نوش!» در دلم خطاب به آنها می‌گفتم: «ای طفلک‌های بیچاره! در نبود چای، مجبورید دل خودتان را به دم‌نوش خوش کنید!» سرخوش بودم که اگرچه خادمان در اقدامی غیرمردمی، برای بعد از ناهار، دم‌نوش تهیه دیده‌اند، اما ما در همین سوله روبرو، روی روفرشی اختصاصی‌مان یک فلاسک چای داریم که بزودی خودم را به آن می‌رسانم و با در دست گرفتن دسته‌اش، اندوه از دل و جان می‌شویم. هرچند لحظه یک بار هم البته خوفی اندک سراغم می‌آمد که نکند کسی از همه جا بی‌خبر به آمال و آرزوهای ما از پشت خنجر زده باشد و فلاسک را برده باشد. اما دوباره رجا بر وجودم حاکم می‌شد و خودم را آرام می‌کردم که «نه! حتما فلاسک همان جا سر جایش هست». بالاخره غذا خوردنم تمام شد و در حالی که در ذهن آرزو می‌کردم که کاش کسی من را با کاردک از روی زمین جمع می‌کرد و با بیل در فرغون می‌انداخت و به سوله مقابل که محل اسکان مادران بود می‌رساند، از روی موکت رنگ و رورفته اردوگاه بلند شدم و با هزار امید و آرزو خودم را به محدوده اسکان موقتم، یعنی کنار چمدان و پتوهایمان رساندم. شکر خدا فلاسک عزیز سرفراز و سینه سپر همان گوشه ایستاده بود و چشمم به دیدنش روشن شد. نگاهی به سمت چپ انداختم. زهرا دخترش را خوابانده بود و خودش هم کنارش خوابیده بود. نشستم و درحالیکه در دلم آرامش و امید موج‌های آرامی برمی‌داشت، با همسایه روبرویی که روی پتویش نشسته بود، مشغول صحبت شدم. نقشه داشتم که بزودی لیوان‌هایم را بگذارم وسط و برای خودم و همسایه چای بریزم. در همین لحظه بود که آن دوست خادم سررسید و بی‌محابا دستش را به سمت فلاسک دراز کرد. وای از آن لحظه! من از جایم که لب مرز پتوی خودم و همسایه بود، جهیدم سمت فلاسک. زهرا هم که گویی هاتف غیبی از خواب بیدارش کرده بود، پرید و دوتایی انگار میخواهند عزیزمان را به مسلخ ببرند، فلاسک را محکم نگه داشته بودیم و به خادم مهربان زل زده بودیم و زیر لب جمله‌های مشوشی می‌گفتیم که مفهومش این بود: «تو را به هر که می‌پرستی، فلاسک را نبر و کاخ آرزوهای ما را خراب نکن!» بهت و حیرت در آن محدوده فراگیر شده بود. کسی نمی‌فهمید که ما را چه شده است؟! دوست خادم گفت: «نمی‌خواهم کلا ببرمش! فقط می‌خواهم برایتان دم‌نوش تازه بیاورم». اینجا بود که ما کمی بر خودمان مسلط شدیم و توانستیم منظورمان را به او برسانیم که ما همین چای کهنه‌دم را بر دم‌نوش تازه‌دم ترجیح می‌دهیم و اگر آن را ببرد، چنان لطمه روانی‌ای به ما وارد می‌شود که تا پایان اردو و بلکه روزها و هفته‌ها بعد، کسی قادر به جبران آن نخواهد بود! خادم معصوم و کوشا، درحالی که هنوز هم کامل به کنه احساسات ما پی نبرده بود، با چهره‌ای که همچنان رنگ شگفتی داشت، از ما دور شد و ما دو تن و فلاسک اسطوره‌ای‌مان را به حال خود گذاشت. حالا ما مانده بودیم و نگاه سنگین اطرافیان که لابد با خودشان می‌گفتند: «شما که برای از دست ندادن یک فلاسک عاریه‌ای حاوی چای کدر و کهنه‌دم، این چنین به جوش و خروش و عجز و التماس می‌افتید، چگونه می‌خواهید از نان و نام و اهل و عیال‌تان بگذرید و بر مدار مادران انقلابی قرار بگیرید و جهاد کنید؟!» ما برای این سوال که به زبان‌ها نیامد اما از دل‌ها گذشت، پاسخی نداشتیم. اعتیاد در رگ و پوستمان نفوره می‌کشید و حتی برای جهاد هم، لازم بود اول چای‌مان را بخوریم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
این مدت پای هر سخنرانی و منبری که نشستم، هر کتابی که خواندم، هر نکته و درسی که شنیدم آخرش برایم مهر تاییدی بود بر تفکراتّ، فعالیت‌ها و کار گروهی مادرانه! هر نقطه که بعد از کلی گشتن و فکر و تحقیق به آن رسیدم، تصمیم به هر کار تازه‌ای که گرفتم، دیدم پیش‌تر مادرانه آن را پیدا و شروعش کرده است. چیزی شبیه یک جریان اصیل مردمی، بی نام و نان! گاهی در فکر فرو می‌‌روم و غرق رویا می‌شوم، بعد جایی حوالی آینده تصویری می‌بینم، چیزی شبیه قسمتی از زندگی پس از زندگی! توی رویا می‌بینم که در جهانی دیگر، دوستانی که حلقه مادرانه را تشکیل داده‌اند دور هم نشسته‌اند. روی پرده‌ای عظیم و بی‌نهایت، اتفاق‌های بزرگی که در دنیا رقم خورده نمایش داده می‌شود. و بعد انگار دوربین، مرحله به مرحله، به عقب برمی‌گردد. به شروع آن اتفاق، و اولین حلقه‌ی شروع آن موج قدرتمند‌ دقیقا جاییست میان تشکیلات مادرانه! آنجا نشانشان می‌دهند که کوچک‌ترین حرکت‌ها، کنش‌ها و تلاش‌ها چه موج‌های عظیمی که به راه نینداخته و باعث چه اتفاقات بزرگی که نشده است. اتفاقاتی که شاید هیچ‌کدام از آن‌ها فکرش را هم نمی‌کردنده‌اند... چه عاقبت به‌خیری‌ها که به واسطه‌ی ورود به مادرانه و تغییر مسیر آدم‌ها متاثر از اندیشه‌های‌ مادرانه رقم خورده است. چه بچه‌هایی که به کجاها رسیده‌اند، آن هم در اثر آگاهی‌ای که مادرانشان، در مادرانه به دست آورده‌اند‌. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ چه دل‌ها که در جاده‌ صحیح و آرام قرار گرفته‌اند، چه راه‌هایی که گشوده شده، چه درهایی که باز شده... انگار برکتی در این جمع مومنانه نهفته است که از بال زدن پروانه‌ای، طوفانی به راه می‌افتد. پلک‌هایم را که باز می‌کنم لبخندی صورتم را پوشانده‌است، به یاد این جمله از حضرت علی(ع) که «یدالله مع الجماعه»، برای همه‌ی مادرانه‌ای‌ها دعا می‌کنم. زیر لب می‌گویم: «دست خدا به همراهتان، خواهران دیده و ندیده‌ام!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
آخر هفته توی خونه‌باغ مامانم با خواهرها دور هم جمع بودیم. تو ایوون پتو انداختیم و مشغول صحبت بودیم. بچه‌ها هم آزادانه توی حیاط بازی می‌کردن. توجه ما وقتی جلب شد که دختر کوچولوی خواهرم فریاد کشید: «بیمارستانو زدن، بیمارستانو زدن.» وقتی به طرفشون برگشتیم، قسمتی از حیاط رو خاک و سنگ ریخته بودن. کالسکه واژگون شده. عروسکا بین خاکها. تا حدود یک ساعت همه‌ی بچه‌ها بدون خستگی از این‌طرف به اون‌طرف می‌دویدن و عروسک‌ها رو دست‌به‌دست می‌کردن. تو خیال خودشون همه‌ی بچه‌های بیمارستان رو نجات دادن. برای ما تماشاچی‌ها مثل روضه بود. کاش آخر همه‌ی قصه‌های دنیا رو بچه‌ها می‌نوشتند... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: *طوفان‌الاقصی چه تحولی را در شما و زندگی‌تان ایجاد کرده؟* _ - دنیا دنیای اونهاست، هر جور بخوان می‌سازنش، ما هم توش بازی می‌کنیم، درست همونجوری که اونها می‌خوان، انگار راه فراری هم‌ نیست. - ما تهِ تهِش که البته همینم بعیده، نهایت بازده‌مون می‌شه کار هوش مصنوعی. چرا باید اینقدر زور بزنیم فکر کنیم؟ اصلاً گیرم که زدیم رو دست هوش مصنوعی و ذهن خلاق و ایده‌پردازمون رو هم به رخ کشیدیم، چه فایده داره؟ - وقتی که زور ما خیلییی کمه و دستگاه مدرنیته و سرمایه‌داری راحت داره جامعه ما و مردم جهان رو قورت می‌ده این حرکت‌های کوچولوی ما به چه دردی می‌خوره؟ - ... ور کمال‌گرایم، همان وری که از بچگی‌ام می‌خواسته تمام دنیا را، دقیقاً تمام دنیا را بغل کند و از چنگ ظلم و تحمیق و بی‌عدالتی نجات بدهد و به ساحل امن سلامتی و سعادت برساند، مدام درگیر همسایه‌ی سرسختی بوده که کم پیش می‌آید برایش مزاحمتی ایجاد نکند. ور کمال‌گرایم مدام می‌گوید تمام رسالت زندگی تو نجات دادن کل دنیاست و اگر نتوانی این کل را نجات بدهی پس هیچ کاری نکرده‌ای، هیچ کار! اما سخنش تمام نشده همسایه‌ی فضولش ناامیدی می‌پرد وسط و تمام حرف‌های بالا را پیش می‌‌کشد. حرف‌هایی که از قضا پا در واقعیت هم دارد و برای همین آدم را از پا می‌اندازند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نشخوار ذهنی‌ام از ظرفیت ذهنم فراتر رفته و سرریز کرده بود توی کلامم و جاری شده بود توی تمام بحث‌هایم در دانشکده، خانه و حتی هیئت مادرانه. کسی نبود که ببینمش و ظرفیتی تویش ببینم و از خواسته‌ها و گفته‌های وَرِ کمال‌گرا و همسایه‌اش چیزی به او نگفته باشم؛ از همسر و استاد، تا دوست و آشنا. «مگه وقتی مغول‌ها اومدن و اون کشتار و خفقان رو راه انداختن یا وقتی اسکندر بلند شد و رفت دنیا رو گرفت، کسی فکر می‌کرد کار دیگه‌ای هم بشه کرد؟ ولی شد! مگه کسی فکر می‌کرد از بین برن؟ رفتن. آمریکا هم از بین میره. اونوقته که اونهایی که فکر کردن و ایده خوب و نو دارن، خیلی جلوترن. بالاخره ۲۰۰ سال دیگه، ۳۰۰ سال دیگه جای خودشون رو باز میکنن. خیلی از این فیلسوفا و اندیشمندایی که دنیا رو تکون دادن زمان خودشون کسی نمی‌شناختدشون.» این‌ها را دکتر باقری در جواب همسایه‌ی فضول به من می‌گوید، وقتی که در اتاقش هر دو ایستاده‌ایم، او آن‌‌‌ور میز و من این‌ور. تکه‌ی آخر حرفش پرتم می‌کند توی. خانه‌مان. وقتی که همسرم هم دقیقاً همین حرف را می‌زد و می‌گفت: «مقاومت، خودش یه کار بزرگه؛ همین‌که آب باریکه‌ی چیزِ دیگه بودن راهش باز باشه، همین‌که اگر آدم‌ها جایی احساس کردن به چیز دیگه‌ای نیاز دارن، کورسویی براشون وجود داشته باشه.» حرف‌هایشان قابل تامل بود،‌ همسایه‌ها کمی از جوش و خروش افتادند. انگار نیاز به بررسی بیشتر داستان داشتند. در همین گیرودار بود که در فلسطین، طوفان الاقصی برپا شد. حماس ضربه‌ی سنگینی زده بود و توی گروه‌های مادرانه‌ام همه خوشحال بودند! حتی جشن هم گرفته‌ بودند. و دوباره همسایه‌های ساکن ذهن من از سکوت درآمدند. ور کمال‌گرایم این‌بار گفت: «جشن فقط مال وقتیه که اسرائیل دیگه وجود نداشته باشه.» همسایه‌اش هم سریع بلند شد و گفت: «آره بابا، چه فایده وقتی اسرائیل بدتر جواب میده؟ و کلی آدم کشته میشه؟» نکند همسایه راست می‌گفت.؟ وحشی‌گری‌های بعدی این درنده‌خو، حرف او را تایید نمی‌کرد؟! وسط حیاط دانشکده بودیم که یکی از بچه‌های قدیمی گروه گفت: - خانم صادقی به نظرتون انجمن برای غزه چیکار می‌تونه بکنه؟ تامل لازم بود؟ نبود. همسایه‌ها تند و سریع و هماهنگ جواب دادند: «هیچ‌کار! حالا مثلاً یه نشست گذاشتنِ ما چه دردی از غزه دوا میکنه؟ چه فایده‌ای داره وقتی نتیجه‌ای برای اونها نداره؟ گیرم که حالا دوتا آدم هم اومدن و شنیدن و منقلب شدن. بعدش چی؟ مگه می‌تونیم دنیا رو تکون بدیم؟ مگه می‌تونیم نجاتشون بدیم؟ این کار کوچیک ما به کجا میرسه؟» او فکر کرده و آماده بود. سریع پاسخ داد: «مگه امام حسین گفت کار من با چند نفر دور و برم فایده‌ای نداره؟ نه! کارش رو کرد. ظاهراً هم کاری از پیش نبرد ولی قرن‌هاست که داره حق و مقاومت رو جهت میده!» حرف جدیدی نزد اما ضربه‌اش کاری شد! انگار کار استاد و همسرم را او تمام کرد. وَرِ کمال‌گرایم بالاخره قانع شد. همسایه‌اش هم تصمیم گرفت فعلا یک سفر کوتاه برود تا بعد: - آقای حمید! امکانش هست بیایید و برای بچه‌های علوم تربیتی دانشگاه تهران از آموزش و پرورش فلسطین بگید؟ مثلاً شنبه شب یا یکشنبه شب؟ تو یکی نه‌ای هزاری، تو چراغ خود برافروز... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
پسر من عاشق پلنگ صورتیه. دیدم داره یواشکی به داییش میگه: «میدونی پلنگ صورتی با اسرائیلیا جنگید و شهید شد؟» داییش گفت: «اِ مگه خودش اسرائیلی نبود؟» یهو پسرم عصبانی شد. گفت: «این چه حرفیه؟! پلنگ صورتی عاشق امام حسینه. الان رفته بهشت. اسرائیلیا فقط با شیطون و هیولاها دوستن». اینکه انقدر این باورها در دلش نفوذ کرده که حتی برای دوست‌داشتن شخصیت کارتونی هم داره دلیل اعتقادی میاره، برام جالب بود. جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ اخیرا مجموعه مادرانه یک اردوی تشکیلاتی خانوادگی برای فعالانش برگزار کرده. اردویی با حضور حدود ۴۵ خانواده در اردوگاهی ساده و کم‌امکانات در بابلسر. اردویی که خود مامان‌ها و باباها و حتی نوجوان‌ها، همه‌ی برنامه‌ریزی، تدارکات و پشتیبانی‌اش را انجام دادند؛ از تهیه لوازم آشپزی تا خرید گوسفند زنده تا آوردن یک کیلو نخود برسد تا بازی گروهی با بچه‌ها و نظافت سرویس‌ها و ... . همه خود را میزبان اردویی می‌دانستند که قرار بود طی آن، مادران حاضر، با هم آشنا و هم‌افق شوند و برای رقم زدن اتفاقات تشکیلاتی بهتر و جان‌دارتر در شهر و منطقه‌شان، کوله‌بار بینش، دانش و انگیزه جمع کنند. خاطره‌ی زیر، مربوط به همین اردوست._ -طیبه‌جان شما مسیولش باش! با خودم گفتم: «بله، اینطوریه، همه رو توانایی‌های من حساب باز می‌کنن!» اما زهی خیال باطل! صبح روز اول -طیبه ساعت پنج صبح گعده داریم. لطفا مامان‌ها رو بیدار کن. -چشم رئیس جان، همه‌شون با من باصدای بلند فریاد زدم: -خواهرا! بیدار شین، گعده داریم. -هیسسسس، بچه‌ها خوابن. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ وای این چه کاری بود کردم؟! گعده بدون بچه‌‌های خواب‌آلود حتما بازدهی بهتری داشت. رفتم سراغ دو لامپ کم جانی که از دیشب نشان کرده بودم و کلیدشان را زدم. بلافاصله صدای عزیزی توی گوشم پیچید: «خاموشش کن تروخدا، این صاف بالای‌ سر منه! تا صبح بچه نذاشته بخوابم.» این کم سوترین لامپ بود. اگر بقیه‌‌ چراغ‌ها را روشن می‌کردم چه می‌شد؟ البته که خواهر خوبی بود، پتو را کشید روی سرش و ما را به حال خودمان گذاشت. از سمت راست شروع کردم، «خواهرها، بلند می‌شین؟! گعده دیر شد، خواهرم! همه منتظرن.» «خواهرها!» «خواهرها!» تا سمت چپ سوله نیم‌دایره‌ای به شعاع پنجاه متر را گذراندم و بعد دوباره از چپ به راست... عده‌ای باصدای کم‌جانی می‌گفتند: «الان بلند می‌شیم!» عده‌ای که تُن صدای بلندتری داشتند می‌گفتند: «ما بیداریم!» عده‌ای هم فقط سر مبارک را چند سانتی‌متر بالاتر آورده و نیم‌‌نگاهی به من بیچاره می‌انداختند و دوباره سر بر بالین می‌گذاشتند. البته که نگاه بود تا نگاه! و اما مادران باردار، نازنینانی بی‌نظیر، همه بیدار و خوش‌رو و خندان، آن هم سرِ صبح! آن‌جا بود که در دلم گفتم: «ای کاش همه همیشه باردار بودن!» دوباره وسط یستادم و به عزیزان خفته در آغوش سوله نگاهی انداختم. رو به رو جماعتی نیمه خشمگین. پشت سر گروهی چشم انتظار، یعنی همان مدیران جهادی! نه راهِ پس داشتم نه راه پیش، توی بد مخمصه‌ای افتاده بودم. _ایرادی نداره طیبه خونسرد باش و تیر آخر را بزن! یک‌بار دیگر نیم دایره را پیمودم. این‌بار سرعتی‌تر! دو سه جمله‌ی انگیزشی بلغور کردم تا نیمه بیدارها از جایشان بلند شوند، دست آخر هم عده‌ای را در آشیانه تنها گذاشتم. پیشِ خودم گفتم: «مدیران که آمار تعداد رو ندارند، همین که صندلی‌ها و سکوی پشت سوله پر بشه کافیه!» خدا من را ببخشد و مدیران از نیتم آگاه نشوند. واما صبح روز دوم این‌بار خودم را مدیر نازنینی بیدار کرد. قرار بود پنج صبح گعده داشته باشیم. با آن صورت زیبا و دوست داشتنی و با آن صدای مهربانش گفت: «ساعت هفت شده، ملت هم خسته‌ن، چه کنیم؟» من که حسابی از تاخیر در انجام ماموریت شرمنده بودم گفتم: «بانوجان اصلا نگران نباش، ان‌شاءالله وسعت وقت پیدا می‌کنیم. عزیزانِ در خواب را به من بسپار.» روش دیروز کارساز نبود، این‌بار از سمت راست شروع کردم، بازوان ظریفشان را تکانی نرم می‌دادم و با قربان صدقه بیدارشان می‌کردم، بعضی که ناز بیشتر داشتند غمزه‌ی بیشتری می‌کردند و من نازشان را بیشتر می‌کشیدم. اما امان از آنانی که فقط چشم باز می‌کردند و حرفی نمی زدند! آب در دهانم خشک می‌شد! یک دور چرخیدم و تک به تک صدایشان زدم. اما گویی تتها نسیمی وزیده بود. خدایا، آخر این چه ساعتی برای گعده است؟! آب و هوای شمال و نم و رطوبت قطعا روی غلظت خون تاثیر می‌گذارد، بدتر از همه، سیرِ فراوان در میرزاقاسمی شب گذشته را کجای دلم بگذارم؟! آن هم در عمق خواب بی‌تاثیر نبود. یک آن فکری به ذهنم رسید. این دفعه از جملات انقلابی استفاده کردم و به یک‌باره جمعی از شیرزنان انقلابی از جا بلند شدند. از آن‌جایی که گعده در هر شرایطی در خون ما زنان است، خودجوش گعده‌ای شکل گرفت و خنده‌های ریز، زنجیره‌وار به‌هم پیوند خورد و من به مقصود رسیدم و کمتر شرمنده مدیران شدم. همان‌جا فکری به سرم زد برای روز بعد، اگر خوابی نباشد، بیدار باشی هم نخواهد بود! پس، فرداشب تا صبح گعده بگیریم، بی آن‌که لخظه‌ای پلک روی هم بگذاریم! و صبح روز بعد ما اکثر گعده‌ ها را پیش برده بودیم. در نشست بعدی همراه ما باشید. قول می‌دهم به خواب شب و روزتان کاری نداشته باشم! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: طوفان‌الاقصی چه تحولی را در شما و زندگی‌تان ایجاد کرده؟ دخترها را خواب کرده و نکرده، بی‌هوش شده بودم. نیمه‌شب بیدار شدم بخاری را روشن کنم. گفتم نگاهی هم به کانال خبری بیندازم و بعد بخوابم. دل نگران غزه بودم. غزه‌ای که انگار آیت الکرسی‌هایم به دستش نمی‌رسید. عکس‌ها و خبرها را که دیدم، گریه نکردم. بیمارستان المعمدانی را زده بودند. پلک نزدم. نمی‌خواستم اشکم سرازیر شود. با تمام وجود حس عزادار بودن را پس زدم و انکار کردم. از صبح که چشم باز کردم، بغض می‌آمد و من پَسَش می‌زدم. قرار بود با دخترها جایی برویم. سوار ماشین شدیم تا همسر ما را برساند. خبرش که توی رادیو پخش شد، دوباره بغضم گرفت و یک آن با خودم گفتم چه می‌شد اگر یک موشک همین الان می‌آمد و از بین این‌همه ماشین، می‌افتاد درست روی ماشین ما، تا دیگر اینقدر عذاب وجدان سلامتی خود و خانواده‌ام را نداشته باشم؟ یک لحظه از آرزویم جا خوردم. این من بودم؟! من همچین آرزویی کرده بودم؟! من که روزی هزار بار برای امنیت کشورم شکر می‌کردم. من که همیشه با خودم می‌گفتم من طاقت یک‌ذره رنج دخترها و دوری از همسرم را ندارم. زمان جنگ با داعش از همسرم پرسیدم: «اگر حکم جهاد عمومی برای جنگ با داعش بدن، می‌ری؟» و او خیلی راحت گفته بود: «اگر بگن که خب باید بریم.» ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛ و من دعا می‌کردم که هیچ‌وقت نگویند، هیچ‌وقت حکم ندهند. نمی‌خواستم پای جنگ به زندگی من باز شود. من طاقتش را نداشتم. خدا خودش می‌دانست که ظرفیتش در من نبوده و نیست. حالا چه شده بود؟ چرا چنین آرزویی کرده بودم؟ نمی دانم! من آن‌قدر حساس بودم که تا به حال دخترها را راهپیمایی هم نبرده بودم. با این‌که در کودکی و نوجوانی، مادرم حتی راهپیمایی روز قدس هم من‌ را با زبان روزه می‌بُرد. با تولد دختر اولم دلم می‌سوخت که بدون ماشین کجا ببریمش؟ سخت است. تنها مراسم شلوغی که حوالی یک‌سالگی دخترک رفتیم، مراسم تشییع حاج‌قاسم بود که دلم را آتش زده بود. بعدش هم که بزرگ شد، در شلوغی طاقتش طاق می‌شد و ناآرامی می‌کرد. با آمدن دختر دوم هم که دیگر بهانه‌هایم بیشتر از قبل شده بود. با دو تا بچه در این شلوغی‌ها و بی‌قراری‌شان نمی‌توانم. اما داغ بچه‌های این بیمارستان حالم را از ملاحظات مادری‌ام به هم زده بود. چهارشنبه تصمیم گرفتم به تجمع میدان انقلاب بروم، همراه با دخترها. به همسرم که گفتم، گفت :«نمی‌خواد. با بچه‌ها اذیت می‌شی.» او هم مثل من روی بچه‌ها حساس بود. اما من باید می‌رفتم. این حداقل هزینه‌ای بود که باید می‌کردم. حداقل هزینه‌ای که در دریای امنیت اطرافم می‌توانستم بدهم. دخترها خسته می‌شدند و اذیت می‌کردند؟ خب بشوند. نمی‌میرند که! تا قبل از این تجمع، دلم نخواسته بود بچه‌ها شعارها را تکرار کنند. یزد که می‌رفتیم، هربار راهپیمایی بود، بچه‌های خواهر و برادرهایم شعارها را تکرار می‌کردند و من باخنده می‌گفتم: «از بچه آخوند و پاسدار غیر اینم توقعی نیست.» بچه‌های من بچه‌ی روحانی یا پاسدار نبودند. می‌خواستم بزرگ که شدند این‌ها را برایشان بگویم، نه الان! اما کودکان غزه نظرم را عوض کردند. آیه خواندن و شعار دادنشان من را شرمنده کرده بود. «مرگ بر اسراییل» گفتن دخترم دیگر آزارم نمی‌داد. حتی دلم را خنک می‌کرد که شاید دعای پاک بچه‌ای به آسمان برسد و اثری بکند. بچه‌های غزه تمام معادلات و ملاحظات مادری‌ام را تغییر داده بودند. بچه‌های غزه داشتند بچه بزرگ کردن را یادم می‌دادند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
زهرا می‌گوید صدرا خاکش سبک است. زهرا دوستم است و صدرا هم پسر یک سال و نیمه‌اش. واقعیتش این اسم‌ها من‌درآوری است، اسم واقعی‌شان نیست. این را موقعی گفت که پسرش سریع و با روی گشاده آمد بغلم. می‌گویم: «یعنی چه؟» می‌گوید یک اصطلاح است که در منطقه‌ای که بزرگ شده‌، استفاده می‌کنند. معنی‌اش این است که زود صمیمی و گرم می‌شود. اما نمی‌دانم چرا از همان لحظه حس کردم معنی بیشتری باید داشته باشد. امروز وقتی کنار دریا زهرا مواظب بچه‌هایمان بود و من صدرا را برده بودم که قدمی بزند و بهانه نگیرد، به نزدیکی دریا رفتیم و همان جا شروع به قدم زدن کردیم. همان طور که دست کوچک و نرمش در دستم بود و نسیم نسبتا خنکی از دریا به صورتم میخورد، به خاک آدم‌ها فکر می‌کردم، به خاک خودم... از دور به زهرا نگاه کردم و با خودم گفتم: «زهرا جان! تو خودت هم خاکت سبک است». برای من که نیاز درونی‌ام به گفت‌و‌گو بسیار است و در حرف زدن بسیار عجولم اما نسبت به خودم بسیار سختگیرم و ترکیب شتر گاو پلنگی در ارتباط با آدم‌ها هستم، ارتباط داشتن شیرینی ایست که عطر و طعمش را دوست دارم اما انگار که دیابت داشته باشم، از آن پرهیز می‌کنم. بعد از هر گفت و گو ساعت‌ها باید فکر کنم که «یک وقت بنده خدا از فلان جا نرنجید؟»، «نکند فکر کند منظورم فلان بود و بهمان بود» و از این دست خودآزاری‌ها. خلاصه‌اش می‌شود این که مرضیه دستپاچه و با ذوق حرف می‌زند، بعد عقلش می‌رسد و دو دستی بر سر خود می‌کوبد و زوایای پنهان و آشکار موضوع را گوشزد می‌کند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زهرا جان! اما پیش تو و چند عزیز دیگر، این‌گونه نیستم، نمی‌دانم چگونه توصیف‌تان کنم. فقط همان را می‌توانم بگویم که خاک‌تان سبک است. منِ ترسو، کنارت نمی‌ترسم. منِ مضطرب، کنارت آرامم. کنارت مثل ابری سبکم، مثل خاک تو. بودن در کنارتان مثل بوی خاک نم‌خورده آدم را خوشحال می‌کند. الان که داشتم پسرم را می‌خواباندم، صورت گرمش را که بوسیدم، نفسم در نفس گرمش که درآمیخت، یک نفس برگشتم به کودکی، در آن حیاط دوست داشتنی زیر سایه آن توت خوش‌قامت. همان‌جا که خاک را الک می‌کردیم تا گِل یک‌دست شود و ظرف‌ها و کوزه‌های کوچک‌مان را سنگ‌ریزه زشت نکند. پسر عزیز من! بیا و تو از خدا بخواه که خاکم را الک کند تا کوزه وجودم یک دست و بی سنگ‌ریزه شود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مارهای خمیری ساخته شده توسط پسرها رو ملاحظه می‌فرمایید؟! اینقدر هنری و واقعی🙄😐 باهم کَل انداختن. این یکی می‌گفت مال من قشنگ‌تره، اون یکی می‌گفت مال من قشنگ‌تره! آخر پسر کوچیکه گفت: «تازه، مال من نیش هم داره!!!» پسر بزرگم با حسرت و خواهش گفت: «کوووووو؟ ببینم!» کوچیکه هم با اعتماد به نفس گفت: «تو دهنشه، دوست نداره برای تو دهنش رو باز کنه!!» 🤯😳🥴 جان و جهان ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_ بسیاری از متن‌هایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم می‌نشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شده‌اند و مشقِ نوشتن می‌کنند. سرنخی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشته‌اند، از این قرار بوده: طوفان‌الاقصی چه تحولی را در شما و زندگی‌تان ایجاد کرده؟ ! شاید اغراق نکرده باشم اگر بگویم بعد از طوفان الاقصی در وجود من هم طوفانی به پا شد. هر روز که کلیپ‌ها و گزارش‌های دست و پا‌شکسته ولی موثق از آن نوار باریکِ در محاصره را می‌بینم و می‌شنوم آشوبی در من موج می‌زند. من اکنون کجای تاریخم....؟؟! چقدر مسیر مادری را درست پیموده‌ام؟ پسری را می‌بینم با سن و سالی حدود سن پسر خودم که بدون بیهوشی دارند جراحیش می‌کنند و او چقدر استوار آیات قرآن را می‌خواند. آن پسر دیگر روی تلّی از خاک نشسته. پشت سرش همه چیز آوار است، خانه و زندگی و محله و شهر. شاید پدر و مادر و اعضای خانواده‌اش هم... و او آیات قرآن را می‌خواند. برادری برای برادرش شهادتین می‌گوید، بدون لرزشی در صدا. پسر کوچکی شاید هم‌سن حلمای هفت ساله من، زخمی روی تخت بیمارستان، می‌گوید: «خدا ما را با این مشکلات می‌آزماید و من برای اینکه در آزمایش خدا سربلند شوم، صبر پیشه می‌کنم». از خودم و از نوع مادری‌ام خجالت می‌کشم. من فقط توانسته‌ام هر روز اخبار غزه را دنبال کنم. گاهی گریه کنم. گاهی از خوردن آب و غذا خجالت بکشم. گاهی «أمّن یُجیب» و دعای جوشن زمزمه کنم. از خوابیدن در تخت و رختخواب ابا داشته باشم. اگر تجمع و اعتراضی بود، شرکت کنم. فقط همین‌ها! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اما کجا توانسته‌ام جرأت و جسارت و صبر و ایمان بچه‌های غزه را به فرزندانم آموزش دهم؟ در این مدت، صحنه‌های دلخراش نسل‌کشی را از بچه‌هایم مخفی کردم. دستم را روی چشمانشان گذاشتم تا نبینند. چگونه می‌خواهم فرزندانی یاور مولایم بپرورانم، وقتی قرآن را عجین لحظاتشان نکرده‌ام؟ وقتی ایستادگی و مقاومت را خوراک هر روزشان نکرده‌ام؟ جنگ، دردناک است اما اگر برای دفاع و مقاومت باشد، مقدس می‌شود؛ مثل فقر، مثل تحریم. جنگ، وقتی مردانی از دل ایل بیرون می‌کشد تا سردار سلیمانی‌ها را بسازد، معیار حق و باطل، و نهیب مردانگی و شرف می‌شود. همه گذشته‌ی غزه و فلسطین و کشورهای اسلامی تا کوفه و مدینه و شام را با سرعت نور در ذهنم ورق می‌زنم و فقط یک چیز می‌بینم: «ایستادگی در برابر ظلم». من کجای لشکر امامم هستم؟ چگونه می‌توانم فرزندانی مقاوم و متعهد به آرمان‌ها پرورش دهم؟ چراغی در ذهنم روشن می‌شود؛ من امتداد نسل مادران دوران دفاع مقدس هستم. باید راه و رسم آنها را در پرورش نسل جدید بازیابی کنم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مدت‌ها بود تعدادی کتاب، گوشه اتاق روی هم تلنبار شده بودند و انتظار روزی را می‌کشیدند که «کارهای اولویت‌دار» دست از سرم بردارند و بروم سراغشان و هر کدام را توی قفسه، سرجایشان بنشانم. قشنگ حس می‌کردم که دوست دارند سر به تن «کارهای اولویت‌دارِ» من نباشد تا آنها مجبور نباشند دور از خانه و کاشانه و دوستانشان، بی‌سروسامان بمانند، گاه‌گداری که میهمان به خانه‌مان می‌آید مورد تفقّد بچه‌ها قرار بگیرند، هی روی زمین پخش و پلا شوند و هی مادر خانه بیاید و غر بزند که چرا کتاب‌ها را ریخته‌اید وسط خانه، و آن‌ها قند در دلشان آب شود که: «خدا کند این بار از کف خانه جمع‌مان ‌کند و بچیندمان توی قفسه کتاب.» و یکی‌شان آن وسط بگوید: «مگر «کارهای اولویت‌دار» مرده‌اند که این اجازه را به مادر خانه بدهند؟! باید از روی جنازه‌ی «کارهای اولویت‌دار» رد شویم تا به خانه‌مان برسیم.» و باز هم کتاب‌ها گوشه اتاق روی هم تلنبار می‌شوند و مادر خانه می‌رود سراغ «کارهای اولویت‌دار»ش...😬 ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ اما امروز همان روز موعود بود. روزی که پرنده بخت و اقبال روی شانه این کتاب‌های بیچاره نشست. رفتم سر وقتشان. یکی‌یکی آن‌ها را برمی‌داشتم‌ و با توجه به موضوع و رده سنی تفکیک‌شان می‌کردم و می‌چیدم توی قفسه تا این‌که به کتاب سررشته رسیدم. با اینکه بارها دیده بودمش، ولی هیچ وقت همان «کارهای اولویت‌دارِ» تمام‌نشدنی به من اجازه نداده بودند بروم سراغش. حالا خودش دست به کار شده بود و وسط این همه کار، مرا به خود می‌خواند. سررشته را باز کردم. چشمم افتاد به یادداشتی که نویسنده کتاب، مژده دوست‌داشتنی، برایم نوشته بود؛ «گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند، نگاه دار سر رشته تا نگه دارد» و آنجا بود که تازه دوزاری‌ام افتاد که چرا اسم کتاب شده سررشته!! هنوز همه‌ی کتاب‌ها را سروسامان نداده بودم که طرح جلد کتاب و یادداشت نویسنده نگذاشتند نروم سراغش. وسط همان شلوغی شروع کردم به خواندن مقدمه و بعد هم روایت اول کتاب. «وای خدای من! این چه رزقی بود وسط این همه کار؟! این کدام «کار اولویت‌دار»ی بود که من ندیده بودمش؟!» خواندم و اشک ریختم. هر سطر را چند بار خواندم و تمام اصول تندخوانی را زیر پا گذاشتم. اصلا عشقم نمی‌کشید تند بخوانم. آهسته آهسته خواندم و گریستم. بی‌دلیل نبود که پریسای خدابیامرز می‌گفت کل کتاب سررشته را بی‌وقفه گریسته. بیخود نبود که پریروز خواهرم زینب می‌گفت: «انقدر این کتاب زیباست که دلت نمیاد یک‌دفعه بخونی و تمومش کنی!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan