#نود
پدربزرگ نود سالهام توی تخت بیمارستان، تبدار و با هشیاری پایین بستری است.
هشیاری پایین یعنی وقتی توی خانه روی صندلی مخصوصشْ نشسته بود، جومونگ با خدم و حشمْ بطرز خستگیناپذیری برای صدمین بار رفت که به بویو حمله کند، اما نگاه پدربزرگم بالا نیامد. در نیم متری تلویزیون 45 اینچش بود و ولوم صدا مثل همیشه روی هفتاد. سپاه گوگوریو نعره میکشید و پیش میراند، ولی پیرمرد مثل نود و نه بار گذشته، خودش را هیجانزده جلو نکشید و بلند نگفت «آهان پسر! همینه!». بیحرکت زل زده بود به گلهای فرش دستباف پاخوردهی اتاقش.
جلوش نشستم. تلویزیون چشمهاش خاموش بود و فقط تصویر خودم را انعکاس میداد. من دیدم در کوچ غریب و غمناکی، یوسفپیامبر و زلیخا و مختار و ابن زبیر و تمام کاراکترهای سریالهای کرهای از آنجا رفته بودند. سرزمین خالی از سکنه مردمکهاشْ به بیابان سرد دم غروبی میمانست...
هشیاری پایین یعنی چون عکسالعملی به درد نداشت، دهبار فوتش کردم تا دلم رضا داد و بالاخره قاشق آش را که گذاشتم دهنش، مثل همیشه غر نزد که: «سرده که! کشکم نداره! نخودش هنوز زندهست! پیاز گرون شده اینقدر پیازداغشو کمریختی؟ هزاربار نگفتم بهتون قاشق سنگین بذارین برا من؟» حتی آن را قورت نداد. گفتم: «آش رشته که دوست داشتی برات پختم.» دو قهوهای روشن ثابت و خالی، روبرو را نگاه میکرد؛ جوری که کسی بخواهد چیزی را، چیز خیلی دور و گمی را به یاد بیاورد. مثلا آش را، یا خودش را، یا حتی دوست داشتن را.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
داییام کنار گوشش داد کشید: «ملوان اومده دوم جدول حاجآقا!» پدربزرگم پلک نزد. این پایینترین سطح هشیاری ثبت شده برای یک انزلیچی بود. او طرفدار تیم فوتبال ملوان بندرانزلی نبود، با تمام وجود تعصبش را میکشید. باید خودش را از تهران با پیکان آبیآسمانی ۵۸اش میرساند روی صندلیهای خیس استادیوم تختی، تا نکند تیمش بخاطر باران سیلآسا، بیهوادار، شادی بعد از گل کند. بعدتر پای تلویزیون حنجره میگذاشت. مثل سیروس قایقران، لب خط فرش میایستاد و تیم را از راه دور هدایت میکرد. همه فامیل یادشان هست آن روز که ملوانْ پرسپولیس را زد، چه شام مفصلی داد.
مثل مردی که زن بیمارش را اتفاقا بعد از سرطان بیشتر دوست دارد، پدربزرگم وقتی ملوان به دسته دو سقوط کرد طرفدارتر و پیگیرترش شد. این اواخر فقط محض شنیدن صدای گوینده خبر ورزشی بود که ده میلیون داد یک سمعک خرید تا منت نوه نتیجههاش را برای فهمیدن ساعت و روز بازیها و اعلام امتیازات جدول ردهبندی نکشد. حالا ملوان صدر جدول آمده بود بیخ گوش استقلال، و سپاهان و تراکتور و پرسپولیس را از آن بالا ریز میدید، اما هوادار وفادارشْ ناهشیار، بین خواب و بیداری مانده بود. در خوابهای عمیق و طولانیش که نگرانمان میکرد، چه رویاهایی میآمد؟ شاید داشت خواب دقیقه نودِ زندگی نودسالهاش را میدید. حتما توی خواب آنقدر جوان هست که وقتی داور سوت پایان را زد، بتواند دستهایش را بالای سرش بیاورد و هنگام ترک زمینْ همهی تماشاچیها و بازیکنان و داور را تشویقِ خستهای بکند. روی نوک پا، سبک و با پرشهای کوتاه، عرض زمین چمن را آرام طی کند و برود سمت رختکن.
دستش را گرفتم. گرم و تبدار بود. برخلاف همیشه بجای اینکه دستش را بکشد و پس سر کم مویش ببرد، محکمتر فشرد. نگاهم نمیکرد. سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم: «من پیشتم. برام مهم نیست که پیشم نیستی. اینجا بمون.» آنجا بود که برای اولینبار بعد از سی و شش سال زندگی در کنارش، اشکش را دیدم که آرام افتاد روی لبهی پیراهن چهارخانهاش؛ درست کنار لکههای قبلی.
بقیه میگفتند تا حالا کسی گریهاش را ندیده، جز همان وقتی که مشت اول خاک را پاشیدند توی صورت جوان بیست و سه سالهاش. ولیعهدش. پسر خلبانش. میگفتند لبهای پسرش بدجور خشک و قاچ خورده بوده. من فکر میکردم عطش روزهداری در مرداد ماه پنجاه و نه، که عملیات رمضان در آن انجام شد، علت روضهی لبهای دایی شهیدم است. اما روزی پدربزرگم خیلی سریع و نجواگونه، روی عکس خودش با لباس ارتشی دست کشید و گفت: «تیر که تو پهلو و سینه بخوره، خیلی خون میبره».
دستم را باز محکمتر فشرد. به صورتش نگاه کردم. چشمهاش هنوز اینجا نبودند و حدقههاش بیتصویر. اما من ترس و تردیدی که توی وجودش جزر و مد داشت را حس کردم؛ مثل مردی که لبهی اقیانوس ایستاده، مابین کران و بیکران. منتظر موجی که به سمت ساحل زندگی برش گرداند یا او را با خود به سمت افق دریا ببرد...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#غربت
#روایت_پانزدهم
_ بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#من_و_یک_لحظه_جدایی_زتو_آنگاه_حیات؟
همهی بچهها دوست دارند بروند خارج. من هم فکر میکردم دوست دارم تا وقتی که قرار شد بروم.
ده، دوازده ساله بودم. توی حیاط باصفای مادربزرگ مشغول بستن چمدان بزرگی بودیم برای رفتن. دخترداییِ تهرانیام قرار بود برای تحصیل به آمریکا برود، من را هم، چون همسن و سالش بودم میخواستند بفرستند. دلم پر از غم بود. طاقت نداشتم ولی انتخابی هم نداشتم.
قرآن کوچکم را برداشتم اما در چمدانی که برای دیار کفر بسته شده بود، به سختی برای خدا جا پیدا میشد. فکر این که دیگر در خیابانها گنبد طلایی امام رئوف را نبینم دیوانهام میکرد.
عجیب بود که دل کودکانهام، حس دلتنگی برای خانواده نداشت. دستم را روی چمدان که کنار درخت بزرگ توت بود گذاشتم. قرآن به زحمت در آن، جا شده بود. چشمانم را بستم. تمام سوزِ دلم را آه کشیدم.
وقتی دوباره چشمانم را باز کردم در رختخواب بودم. رویای کودکانهای بیشتر نبود. غربت من در رویا بود و عجیب تلخ بود.
#حورا_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#همزاد_من_نارنج
گاهی سرم را از پنجره بیرون میآوردم و با او حرف میزدم. پنجره جنوبی بود و پنجرههای همسایهها مدام بسته بودند، مگر گهگاهی دستی چیزی پشت پنجره میگذاشت یا لباسی پهن میکرد.
نمیترسیدم کسی مسخرهام کند. مینشستم روی چهارپایه کنار پنجره و با درختی که فکر میکردم نارنج است حرف میزدم. روزهای ویارم بود و دوست داشتم با کسی حرف بزنم و او فقط گوش کند. بوی شکوفههایش که در هوا میپیچید، تهوعم را کمتر میکرد. مثل یک دوست واقعی که نشستن با او حالت را خوب میکند.
میگفتم: «چقدر خوشگل شدی انگار لباس گلگلی پوشیدی. کاش همه شکوفههات نارنج بشن. پارسال دلم برای اون شکوفهها که بارون زد و ریخت خیلی سوخت.» یاد پارسال خودم افتادم و فرشتهای که حتی نفهمیدم رحمت بود یا نعمت. او هم حتما برای من و شکوفهام آرزوهای خوب میکرد. میگفتم: «تو زودتر میوه دلت میرسه یا من؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
درخت مال همسایه پایینی بود و میدانستم احتمالا قرار نیست از ثمره آن بچشم.
کمی که گذشت شکوفهها ناپدید شدند! غصهام شد. از لای برگهای سبز و دو طبقه فاصله، خوب نمیدیدم. اولین بار که آن توپهای سبز را به سختی بین برگهای سبزتر درخت دیدم ذوق کردم. چه تشابهی! نی نی هم خودش را در من قایم کرده بود، تا نمیگفتم، کسی از توپ سبزم خبردار نمیشد.
هر روز که میگذشت شمردنشان راحتتر میشد. آنقدر نارنجی شده بودند که انگار درخت را چراغانی کرده باشند. راحت از این بالا میشمردمشان و برای دانه دانهشان ذوق میکردم. دیگر وقت چیدنشان بود.
یک روز نشستم و برای درخت شعری که نوشته بودم را خواندم. بعد گفتم چقدر قشنگ شدی، انگار تو زودتر رسیدی.
فردای آن روز سر نماز ظهر بودم که در زدند. بعد از نماز که با تاخیر در را باز کردم، به دستگیره یک کیسه پر از پرتقال آویزان بود! پرتقالهایی به شیرینی دوستی.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#برسد_به_دست_مادرانه
#از_حسینیه_امام_خمینی(ره)
#به_سراسر_ایران
#مدار_مادران_انقلابی
#امروز،_چهارشنبه،_شش_دی
مادرانهجان سلام!
امروز خیلی به یادت بودم. امروز در جمع بانوان فعال و آنهایی که آمده بودند تا گوش جان بسپارند به سخن جانان، با خودم فکر کردم اگر تو نبودی معلوم نبود من چقدر به تنهایی میتوانستم بزرگ شوم و آیا اصلا به این مهمانی باشکوه دعوت میشدم؟!
مادرانهجان! قدردان محبتهای مادرانهات هستم و یادم نمیرود که چگونه برای قد کشیدن و بزرگ شدنم زحمت کشیدی...
راستی در مهمانی امروز اصلاً جایت خالی نبود. تو همه جا و در همه لحظهها بودی؛
از همان ابتدای جلسه، آن وقت که با دیدن روی ماه، فریادهای شوق و تپشهای نامنظم هیجانزده قلبهامان نظم جلسه را به زیبایی بر هم میزد، من تو را و اشکهای شوق تو را دیدم.
آنوقت که از زیبایی و هیبت کلامش، تکبیر و تشویق در هم میآمیخت، من مشتهای گرهکرده تو را دیدم.
و آن وقت که حکیم فرزانه از هویت زن، رسالت زن، تکالیف زن و ارزشهای زن برایمان گفت، تو را دیدم که گوشهای نشستهای و در حال تکمیل تصویر همان بانوی تمدنسازی؛ همانی که حالا تصویرش داشت کاملتر و واضحتر میشد.
و در آخر مجلس دستان گرم مهربان تو بود که بر شانهام نشست و صدای محکم و مادرانه تو که در گوشم نجوا میکرد: «بلند شو! وقت تنگ است! گردنههای سخت را پشت سر گذاشتهایم، باید به قله برسیم.»
#زهرا_جعفریان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#غربت
#روایت_شانزدهم
_بسیاری از متنهایی که در کانال جان و جهان، با نظم و ترتیب پشت سر هم مینشینند، حاصل قلم زدن مادرانی هستند که در گروهی به نام «مداد مادرانه» دور هم جمع شدهاند و مشقِ نوشتن میکنند.
یکی از سرنخهایی که اخیراً اهالی مداد درباره آن نوشتهاند، از این قرار بوده: «روایت زندگی در غربت»
#دست_چروکیده،_قلب_چروکیده
دستهایش چروکیده و چُماله است.
چند وقتی است حسش را هم از دست داده. آنقدر که گاهی سر انگشتانش زخم میشود ولی متوجه نمیشود.
بعد از چند روز، چشمهای کمسویش زخم را کشف میکند.
فیزیوتراپی و ورزشدرمانی هم نتوانسته چروکها را صاف کند و حس از دسته رفته را برگرداند. خودش میگوید جوانیام را قاتق نکردم.
صحنهی جوانی جلوی چشمش جان میگیرد، زنده و تازه. یخِ روی حوض را میشکند، توی تشت آب میریزد و لباسهای نوزاد کوچک عزیزش را میشوید.
مادرشوهر گفته نباید آب لباس را در آبراه خانه بریزد چون نجس است؛ پس تشت پر آب را تا سر کوچه حمل میکند تا در آبراه کوچه روانهاش کند. یک بار، دوبار و چندین بار!
دستش یخ زده. دوباره تشت پر آب میشود اما سرما اجازهی چنگ انداختن به لباس را از او گرفته. روی علاءالدینْ قابلمهای پر از آب گذاشته تا گرم شود. دستهای جمعشده از سرما را داخل آب گرم میکند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
خارشی شدید که باعث و بانیاش تلفیق گرما و سرماست دستهایش را میپیماید.
زیر بغل، لای زانو، گاهی بازدمی گرم و های دهان هیچکدام گرمش نمیکند.
تصویر محو میشود.
اشک چشمانش را محکم نگه میدارد. سالها بعد از رفتن همسرش، حالا فرزندش مردی شده، ولی مردانگیاش را تنها چپانده در صدای زمخت و توقعات کلفت.
آنجا که برای آسایش زن و فرزندش فریاد میکشد: «چرا برای خونهدار شدنم کاری نمیکنی؟ جام تنگه. نور و آفتاب ندارم.»
موهایی که برف روزگار رویش نشسته را با دستهای خسته، از صورتی که شدت ناراحتی گلگونش کرده کنار میزند و میگوید: «من چیکار میتوانم بکنم؟ همین که جوانیام را خشت خشت کردمو از سَفر و سُفرهم زدم تا این سقف بینور و کمجا بالای سرتون باشه، نهایت عُرضهم بوده.»
پسر شاخ و شانه میکشد که: «تو در حقم ظلم کردی! خونهتو نفروختی و جای دورتر نرفتی تا منم خونهای برای خودم داشته باشم.»
غربتْ اشک میشود توی چشمان زن.
سعی میکند فرو نریزد و آه نشود مبادا دامن فرزندش را بگیرد. پس با سکوت خلوت میکند.
غربتها گاهی از جایی میخزد در درونت که تو حتی نمیتوانی غمش را با کسی تقسیم کنی!
دستهای چروکیده اما هنوز سمت آسمان است…
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
سید عباس کلاس اولی است.
بهش گفتم با سرباز جمله بساز.
نوشت: «ایرانی سرباز است.»
گفتم: «مادر جان بنویس آن سرباز، ایرانی است.»
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد که: «مامان! مگه همهی ما سرباز حاج قاسم نیستیم؟؟؟»
پس مینویسم: «ایرانی سرباز است.» 😎
و من در افق محو شدم...😅
#زینب_رضایی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
20.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رقصی_چنین_میانهی_میدانم_آرزوست
«....من خونهی زهراشون نمیرم مامان...
هر جا بری منم باهات میآم...»
چقدر این جای کتاب را زندگی کردهام. هربار که به خاطر کاری مجبورم جذابیتهای خانهی خاله و عمه و مامانبزرگ و غیره را پشت سر هم ردیف کنم، نتیجهاش میشود: «من خونهی اونا نمیرم مامان، هر جا بری با خودت میآم.» اینطوری میشود که هیچ پیشنهاد وسوسهانگیزی و هیچکدام از هزار تا قصهی افسانهای که ساخته و پرداختهام روی دخترک سه سالهام کارگر نمیافتد که چند ساعتی بماند پیش این و آن، تا از گنجینهی وقتی که به دست آوردهام خرج آرمانهایم کنم.
صد تا کتاب جویدهام و دوره و کلاس ردیف کردهام تا بتوانم مسیر مادریام را به بهترین شکل طی کنم! هربار توی دوگانگیها حس مادرانهام میزند بالا و توی دلم دو دوتا چهارتا میکنم که: «حالا چقدر کاری که میخوام به خاطرش بچهم رو تنها بذارم مهمه؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
توی ذهنم کارها را یکی یکی با بهانههای مختلف رد میکنم و با خرسندی تمام، انگار که یک معمای سخت را حل کرده باشم، دستانم را به هم میکوبم و میگویم: «باشه مامان جون نمیرم.» توی دلم خودم را تحسین میکنم بابت تصمیمم. کارهای عقب ماندهام آنقدر هم مهم نبودند که بخاطرشان دخترم را تنها بگذارم یا ذرهای برایش کم بگذارم!
حالا کتاب مادران میدان دارد با من حرف میزند. از همهی راویانی میگوید که حس مادرانهشان نگذاشته توی خانه بمانند و سرگرم زندگی خودشان شوند. مادرانی که همهشان روانشناسی کودک را حفظ بودند و استاد تامین امنیت کودک بودند. همهی کتابها و دوره و کلاسهای تربیت فرزند را از بر بودند و خوب میدانستند چطور مسیر مادری را درست طی کنند. اما آنجا وسط میدانی که باید میرفتند، حس مادریشان بیشتر از همیشه گل کرده بود. آنها مادری را از چهار دیواری خانهشان کشیده بودند توی شهر و میخواستند برای یک جامعه مادری کنند. آنها بهتر از همه دو دوتا چهارتایشان جواب میداد.
اسم کتاب بیشتر از همه مرا از جا بلند میکند. اگر میدانی هست، منِ مادر چرا توی میدان نباشم؟
#فائزه_دهنبی
#کتاب_مادران_میدان_جمهوری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#چند_روایت_معتبر
#غدّهای_سرطانی_به_نام_اسرائیل
این مدت که حال جسمی و توانم رو به بهبود است، بارها تصمیم گرفتهام از روزهایی که گذشت برای خودم بنویسم. هر بار ولی شرم از درد بزرگ و جانکاه مردم غزه نگذاشت درد خودم را روایت کنم، حتی برای خودم...
امروز خواب عجیبی دیدم. رفته بودم غزه. دلیل سفر را یادم نیست. آنجا آباد بود و زیبا. خرم و آرام. برای کاری که داشتم باید از یک بیمارستان هم میگذشتم. محیط بیمارستان خلوت و تمیز بود، ولی حس بدی برایم داشت. سعی کردم زودتر بروم بیرون. خوشحال بودم که خوب شدهام و دیگر توی بیمارستان کاری ندارم.
حال من خوب بود. غزه آباد و آرام و زیبا بود. ولی آن سایهای از واقعیت که حتی توی خواب هم دست از سر آدم بر نمیدارد دنبالم بود. خیابانها را با اضطراب و به سرعت طی میکردم و دنبال جای امن و مطمئن بودم. چرا توی خواب هم یادم نرفته بود اوضاع واقعی غزه را؟! چرا توی خواب هم باید گذرم به بیمارستان میافتاد؟ همین هفتهی پیش با یک عالم استرس رفتم برای چکاپ شش ماه پس از پایان درمان. الحمدلله هیچ خبری از سرطان نبود. استرسم توی خواب شبیه استرس قبل از چکاپ بود.
توی خواب، سرطان اسرائیل دیگر وجود نداشت. رفته بود. ولی هولش توی دلم باقی مانده بود.
◾️◾️◾️◾️
✍ادامه در بخش دوم؛