#زندگی_دوختنِ_شادی_هاست_و_به_تن__کردنِ_پیراهنِ_گل_دارِ_اُمید.
کز کرده گوشهای از کشو و خودش را زیر کلی پیراهن دیگر قایم کرده است.
پر شده از چروکهایی که هر کدامشان از دانه دانهٔ روزهای تنهایی به جانش افتاده است.
گمان میکنم پیراهنی که اینهمه مدت من و امانتم را بغل گرفته بود و حالا دیگر کنار گذاشته شده و پوشیده نمیشود هم افسردگی پس از زایمان گرفته است.
یادم میافتد به روزی که به بازار رفتم تا پارچهای بخرم و مامان برایم اولین پیراهن بارداری را بدوزد. توی دلم میگفتم: «جنس و پارچهش محکم باشه، شیرین پنج، شش حاملگی میخوام بپوشمش.»
فروشنده که معلوم بود از اول صبح مگس پرانده، پارچههای دلبرش را یکییکی روی میز پهن میکرد تا مِهر یکی در دل ما کارگر بیفتد و دستخالی از مغازهاش نرویم.
دیگر وقتی یک پایمان را بیرون مغازه گذاشته بودیم و پای دیگرمان هنوز توی مغازه بود، جمله طلاییاش را گفت: «من ساداتم دستم خوبه، انشاالله به خیر میپوشین. ازم خرید کنین.»
همین که برگشتم تا جواب بدهم، چشمم به طاقهٔ پارچهٔ پشت سرش افتاد که زیر سایه خوب دیده نمیشد.
تا روی میز پهن شد، گلهای صورتی و ارغوانیاش دلم را برد.
همینکه گفت «بافت کاشانه» هم، مهرش را بیشتر به دلم انداخت.
انگار در بین کلی آدم چینی و ترکیهای یک هموطن پیدا کردم که حرفهایش را میفهمم. گلهایش برایم به جای چینی با لهجه کاشی حرف میزدند.
کلی گل صورتی و ارغوانیِ ریز روی زمینه سبز کمرنگ، شد پیراهنِ بالاتنه کوتاه، با یقهٔ چپ و راستی.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
عاشق چینهای ریز کمرش و کمربندش بودم.
قدّش تا زیر زانو میآمد، آستینش هم قدّ آرنج بود.
همیشه میپوشیدمش.
حمام به حمام در میآوردمش تا تنی به آب بزند و تا خشک میشد دوباره تنم میکردم.
صبح روزی که به بیمارستان رفتم، پشت در اتاق آویزانش کردم. بیست روز بعد که به خانه برگشتم همانجا منتظرم بود.
تا دیدمش بغلش کردم و اشکم درآمد.
دلم برای بارداریام تنگ شده بود.
پوشیدمش اما انگار جای چیزی خالی بود!
چندبار وقتی میخواستم پسرم را شیر بدهم، یقهاش کمی شکافته شد.
حقیقت را پذیرفتم، دیگر حامله نبودم و پیراهن حاملگی برایم بیش از حد گشاد بود.
اول آویزانش کردم پشت در اتاق، بین لباسهایی که هر روز میپوشم، کمی بعد آویزانش کردم توی کمددیواری بین لباسهایی که گاهی به آنها سر میزنم.
اما یادم نمیآید کی داخل این کشو گذاشتمش؟!
بین لباسهای غیر قابل استفاده. شاید خودش، خودش را دور انداخته بود.
یک روز از توی کمد سُر خورده داخل این کشو و خودش را زیر لباسهای دیگر پنهان کرده است.
یادم میآید همیشه توی خانهتکانی چیزهایی که مدتها گم شده بودند، پیدا میشد.
مثل این پیراهن و حس نابِ برای اولین بار مادر شدن...
#زینب_حاتم_پور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شما_رأی_میدی؟!
سن و سالِ دخترک به بیست سال بیشتر نمیخورد.
از قاب تلویزیون میدیدمش. مقنعهی سورمهای پوشیده بود.
مجری از او پرسید: «شما رای میدی؟»
دختر، محکم کلمهی «نه» را به صحن علنی برنامه پرتاب کرد.
پرتابش آنقدر قوی بود که از مستطیل سیاه چهل و نُه اینچمان آمد و خورد به مغزم. وسط پذیرایی خانه ایستاده بودم، اما دردم گرفت.
مغزم تکان خورده بود؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟
تمامِ نورونهای مغزم فقط سه حرف را یادش مانده بود؛ چ وَ ر وَ ا
«چرا رای بدم؟
چرا همه چی گرونه؟
چرا چند ماهه که با سه فرزند، نمیتونیم ماشین بخریم؟
چرا چهار سال پیش که رای دادیم، کشور گل و بلبل نشد؟»
چراها موج میخورْد. پیچ و تاب بر میداشت و هر بار با تعدادِ بیشتر به سمتم هجوم میآورد.
من اَهل کم آوردن نیستم.
اَهل ندانستن هم!
به بچهها رسیدگی کردم و لیوان چایم را پُر.
دنیای دوری که به نزدیکی کف دستم بود را با گوگل زیر و رو کردم. از «رای ندهیم»ها، شروع کردم.
✍ ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چرا رای ندهم؟
جوابها، چالشها و برنامهها همه میرسید به معیشتِ مردم.
راست بود. دلیل محکمی هم بود.
حالا که تا دنیای رای ندادن آمده بودم، «چرا رای بدهیم» را هم جستجو کردم.
یک کلیپ بود. پسر جوانی نشسته بود روبه روی یک میکروفن: «رای میدم چون منتظرن مثل کفتار بریزن رو سر کشوری که پای صندوقای رأیِش خالیه. نمونهش همین بغل، سوریه.
بازم نمونه میخوای؟ اسراییل داره از آمریکایی که پارسال برا تجزیه ایران رَجز میخوند، بمب میاره.
چیکار میکنه؟ میریزه رو سر زن و بچهی مسلمون غزه. من رای میدم چون نگران نون باشم بهتر از اینه که نگران ناموس باشم.»
کلیپ را متوقف کردم.
جوان خوب حرف میزد، اما نمیشد نگران گرانی و معیشت و بچههایم نباشم.
دوباره کلیپ را پخش کردم. جوان داد میزد، رگ گردنش باد کرده بود. مثل همان ثانیهای که از ناموس حرف میزد: «من به کار مسئولی که حواسش به جیبِ منِ جوون نیست اعتراض دارم. رای میدم، اما هر کدومتون که رای آوردید وِلِتون نمیکنم. میگردم، میام جلوی دفترت مطالبه میکنم. باید سر حرفت باشی. فکر نکن رای آوردی حالا میری میشینی واسه خودت، نه. من تا آخرش پای رأیَم میمونم. باید به ما گزارش بدید.»
دستی روی صورتم کشیدم.
چراها جایِشان را به اگر داده بود.
«اگر سوریه شیم چی؟
اگر افغانستان که خودشو به آمریکا واگذار کرد و این شد عاقبتش، چی؟
اگر کشور رو دو دستی تقدیم کنیم به آمریکا، ژاپن میشیم؟ یا لیبی؟»
بین چراها و اگرها در ذهنم جدال سختی درگرفت.
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پستهی_خندون
#حالا_چی_بپوشیم؟
به نظرتون تو خونهای که چهارتا دختر داره، مهمترین دغدغهشون امروز و فردا چیه؟! 🤔
گوشامو تیز کردم ببینم از اتاقشون صدای چی میاد؛
- بچهها فردا میریم با مامان و بابا انتخابات، کدوم لباسامون رو بپوشیم که به رنگ پرچم بیاد؟ 🇮🇷
+ اگه با لباسای یلدامون روسری سفید بپوشیم با پرچم ست میشیم😍
پ.ن.: خدایا این خوشیها را از ما نگیر!😅
#آرزو_نیای_عباسی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#حلالیت_یک_رأی_به_صندوق_اضافه_کرد
با صدای پسرکم از خواب پریدم. چشمهایش بستهبود، اما ناله میکرد. دستم را از زیر لحاف بیرون آوردم و با داغی پیشانیاش، درجا نشستم.
چند سیسی شربت تببر دادم و دست و پا و صورتش را تَر کردم. دماسنج را زیر بغلش گذاشتم. تب داشت، اما خطرناک نبود. نفسم را با کمی آسودگی بیرون فرستادم.
امیر حسین «نارنگی» را با بیحالی گفت. برایش آوردم و میوه را دانه دانه به او دادم. جان که گرفت، یکبار با صدای آرام «پدر» گفت.
از این فرصت الهی استفاده و فقط و فقط با کمی خباثت مخلوطش کردم!
شیرش کردم تا ساعت شش و نیم صبح جمعه، پدرش را از خواب هفت پادشاه بیرون بکشد.
طفلکِ بیخبرم، با چشمان قرمز از تب، پدرش را صدا میکرد:
- پدر، پدر بلند چو!
همسر جان، دیشب حرف آخرش را زد و به کام خواب فرو رفت: «نه،من رأی نمیدم. تو برو، اگر این دفعه خوب بودن، من بار دیگه رأی میدم.»
مثلِ پانزده سال پیش که برای انتخابات ریاست جمهوری هم همین را گفته بود. آخر سر با شوخی و هزار جور ترفند برده و رأیَش را خودم نوشته بودم.
اما ایندفعه با این همه تلاشی که در این چند هفته خرج یک رأی کرده بودم، راضی نمیشد.
حالا صبح علیالطلوع جنابِ همسر با صدای زیبایِ پسر کوچکمان بلند شده بود. نقطه ضعفش روی حلالیت و حق الناس را خوب میدانستم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
کمی که پسرکم دلبری کرد و خواب را از سر پدر پراند، آخرین تیر را از کمانم بیرون کشیدم و به سمت قلبش پرتاب کردم: «مممم، اگه بیای رأی بدی، تمام حقی که بیست ساله گردنت دارم حلال میکنم.»
سرش سریع تا صورتم بالا آمد: «همه رو؟»
- آره، به خدا. هر چی ناراحتی تا حالا داشتیم حلالِ حلال.
بلند شد: «برم هلیم بگیرم، بعد بریم رأی بدیم.»
دستش را از آستین کاپشن بیرون کشید و درِ خانه را باز کرد: «قول دادیا، یادت نره!»
خندیدم و سرم را رو به سقف گرفتم: «خدایا به خاطر تو از نَفسم میگذرم.»
همسرم قهقهه زد: «حالا انگار من باهاش چقدر بد رفتاری کردم. حواسم هست تو از این حساسیت من سوءاستفاده میکنیا!»
آراءمان را توی صندوق انداختیم و پا توی حیاط گذاشتیم. همسرم، دستهایش را توی جیب کاپشن سورمهایش هُل داد: «خدایا شکرت. الان مثل یه بچهی تازه به دنیا اومده شدم!»
خندیدم و با مشت پشت کمرش زدم: «یعنی فقط از من حلالیت میخوای؟!»
- آره فقط تو...
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
دختر ۷ سالهمان را بیدار میکنم: «مامان بلندشو حاضر بشیم بریم رأی بدیم. اون برگه رو هم بیار که اسمها رو توش نوشته بودم.»
دخترم برگه را میآورد: «مامان منم به اینا رأی بدم؟»
- نه دخترم! تو نمیتونی هنوز رأی بدی!
- خب پس من به غزه رأی میدم.
- چرا فکر میکنی میتونی به غزه رأی بدی؟
- آخه اونجا بچهها دارن میجنگن.
غزه برای دخترم آرمانشهری شده که بچههایش قدرت بزرگترها را دارند.
آرمانشهر کارتون «بچه رئیس» دیگر زیر سوال رفته!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دیوار
موهای باز و طلاییاش روی شانهها تکان میخورد و میدوید سمت در آسانسور که در حال بسته شدن بود. کوبیده شدن پاشنههای بلندش روی سنگهای کفپوش طبقه همکف، اکوی بلندی داشت که گوش را میآزرد. من ته کابین بودم و صفحه کلید دورتر از آن بود که بتوانم آسانسور را نگه دارم. اما هیچ یک از آدمهای جلوتر از من تکان نخوردند. نه مردی که چند ثانیه پیش بیتعلل در را برای من نگه داشت، نه پسر جوانی که سریع جابجا شد تا من و کودکم فضای بیشتری داشته باشیم. یکی سوییچ ماشین را تکان میداد و دیگری ساعتش را نگاه میکرد. در روبروی صورت خسته زن بسته شد. او جا ماند.
اولش که شعار «زن زندگی آزادی» روی دیوارهای شهر نوشته شد، فکر میکردم قرار است فقط همان چند تار مویی را که زیر شالهای شل و ول مانده، عریان کند. اما هر چه گذشت دیدم کمکم بین زن بودن من و زن بودن آنها دیوار بلند و محکمی کشیده میشود. مردها؛ مردهای جامعه دست اندر کاران ساخت این حریم برای من بودند. بدون آنکه از من بپرسند. بدون آنکه من، برای تفاوت رفتار معنادار و غیرقابل انکارشان با خودم، کاری کرده باشم. البته دروغ چرا؟ من بعد از آشوبها چادرم را سفتتر گرفتم.
تا رسیدن به مهمانیها، روسریهای رنگی و پاپوشهای همرنگشان را گذاشتم توی کیفم و فقط جوراب و روسری مشکی استفاده کردم. برای تعداد کلماتم وقت مکالمه با مردها خِسّت به خرج دادم. کفش بنفش آدیداسم را که وقت پیادهرویهای طولانی میپوشیدم، توی جاکفشی گذاشتم و کفش سادهی تیرهای خریدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
در پرهیز از مواجه چشم در چشم با نامحرمْ همیشه تعمّد داشتم، اما حس میکنم از آن روز که منگولههای طلایی و برّاق گیرهی روسریام را هم درآوردم، تغییر رفتار مردها به چشمم آمد. علیالظاهر من برخلاف تمام قوانین طنازی و چشمنوازی عمل کرده بودم و حتی انتظار داشتم جامعه ذکور طردم کند. اما اینطور نشد.
ساعت هشت شب، توی صف تاکسی بودم. ماشین که آمد، مرد مسافر جلویی من، درِ شاگرد را باز کرد اما سوار نشد. «خانم! شما بفرمایید جلو» این را در حالی گفت که مثل یک راننده شخصی، کنار ماشین ایستاده بود تا سوار شوم و در را ببندد. غیرتش نمیگذاشت من بین دوتا مرد عقب تاکسی بنشینم. وقتی نشستم و چادرم را جمع کردم در را بست و حتی صدای تشکر مرا هم نشنید. محاسن پُر و کوتاه و انگشتر شرف شمس درخشانی داشت. میتوانستم کارش را پای تدیّناش بگذارم.
اما توی شهر کتاب، دیگر همین ظواهر را هم برای تحلیل و توجیه این تعصب نداشتم. جلوی قفسهی تازههای نشر، در کنجی ایستاده بودم و کتابی را ورق میزدم. سرم گرمِ کلمات پیشگفتار بود که یکهو دستی جلوی صورتم حائل شد. پسری بیهوا و حواسْ داشت عقبعقب میآمد و هیجانزده و بیقرار با دوستدخترش حرف میزد. اگر نبود آن دست حائل پیرمردْ حتما تنهاش به من میخورد. به عینک گرد و کراوات پیرمرد نمیآمد که مشکلی با آغوش رایگان یا دیگر مواجهات جسمی داشته باشد. چرا به آن پسر نگفت که پشت سرش را نگاه کند؟ این عکسالعمل سریع و بداهه در حفاظت از من، از کجا میآمد.
هرچه بیشتر از تغییر چهره شهر گذشت مطمئن شدم قرار بود غیرت مرد ایرانی را بکشانند جلوی دیوار اعدام؛ بعد با کلمات امّلبازی، حسادت، فضولی، خودخواهی و حسّ مالکیت به رگبار ببندند. اما در آن بعدازظهر، دیدم مردهایی هستند که از این قتل عام زنده بیرون آمدند.
کوچهی بلند، در آن هوای سرد، خلوت و بیعابر بود. مرد موتورسوار با آن قیافهی عجیبش توی پیادهرو جلویم پیچید و برای دومینبار آدرس پرسید. دیگر مطمئن شدم قصدش چیز دیگری است. اخم کردم و با صدای پر و بلندی گفتم: «مزاحم نشید آقا.» قبل از اینکه مرد موتورسوار چیزی بگوید، در خانهی پشت سرم باز شد و مردی بیرون آمد؛ همانکه کت و شلوار کارمندی و کیف قهوهای سگکداری داشت و چند ثانیه پیش کلید انداخت و رفت توی خانه. آمد و بین من و موتور حائل شد. با عصبانیت منقبض مردانهای داد زد: «برو گمشو دیگه بیناموس!» و تا مرد موتوری آمد دهان باز کند، لگدی به چرخش حواله کرد. او یک اکانت مجازی بیهویت، توی توییتر و اینستاگرام برای ترند کردن هشتگ من بیناموسم نبود. مردی بود که کوچه و محله و شاید تمام شهر، خانهاش محسوب میشد و هر زن عفیفهای ناموسش.
من از ردّ نگاه زنهای بیحجاب توی صف تاکسی که دنبالم کشیده شده بود، از سایههای زنانهای که از پشت پنجره خانههای آن کوچه خلوت، طوری تماشایم میکردند که انگار دارند لحظه اوج درام فیلمی را بدون بلیط و دزدکی میبینند، از تعجب کمی غمگینِ دخترکِ توی شهر کتاب که گویی تابحال مردی را در حال حراست از خودش ندیده، چیزی نمینویسم.
من نمیدانم زنانی که از سدّ حیا و پوشش گذشتند در آن سوی پردههای افتاده، چه در انتظارشان بود. مردهای اطرافم از دنیای پسِ دیوار با من حرف نمیزنند؛ انگار که جای تاریک و ترسناکی باشد...
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#لنگه_کفش_سیندرلا
داخل مغازهٔ کفش فروشی بین مدلهای کفشِ راحتی چشم میچرخانم تا ببینم کدام از بقیه کمتر پیرزنی است!
کفش شق و رقّی که کمی پاشنه و یک بند سگکدار دارد را انتخاب میکنم، اما سگکش مرددم میکند.
رو میکنم به دخترکِ فروشنده: «ببخشید یه کفشِ شبیه این ندارین سگک نخوره؟»
به آغوشی اشاره میکنم. «بچه به بغل نمیتونم هربار واسه پوشیدن کفش خم شم. میخوام یه چی باشه راحت بره تو پام.»
جلو آمد و سگک کفش را کشید: «نه این سگکش نماست. پشتش کش خورده.»
- خب، پس برام شمارهٔ سیونه رو بیارید.
دو سالی میشود که با شماره سیوهشت خداحافظی کردهام، از وقتی توی بارداری پایم یک شماره بزرگ شد و دیگر به قبل برنگشت.
حالا هم آنقدر کفشهای قبلی پایم را زدهاند که «سجاد» چهلروزه را انداختهام توی آغوشی و آمدهام کفش تازه بخرم.
لنگه راست را به دستم میدهد.
همینجوری ایستاده سعی میکنم بپوشم، ببینم راحت توی پایم میرود یا نه؟!
- نه!
به پای نو بودنش میگذارم.
مینشینم روی صندلی کوچک جلوی آینه.
- ببخشید اون پاشنه کش رو میدید؟
جلوی چشمهای دختر که زل زده به کفشِ نو، با پایم و کفش و پاشنهکش کُشتی میگیرم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نه نمیرود که نمیرود.
زیر کفش را نگاه میکنم تا مطمئن بشوم اشتباه نیاورده.
حالم گرفته میشود وقتی ۹ جلوی ۳ را واضح و مشخص میبینم.
انگار حرف بدی باشد آرام و زیر لب میگویم: «شمارهٔ چهل رو میشه بیارید؟»
خودم را توجیه میکنم که حتما قالب کفش کوچک بوده است.
وقتی میپوشمش انگار که لنگه کفش سیندرلا را به پایش کردهاند! قالب و اندازه...
میخواهم غصه یک شماره بزرگتر شدن پایم را بخورم که یادم میآید بهشت زیر پای مادران است.
یکهو قند در دلم آب میشود از اینکه بهشتِ زیر پایم یک شماره بزرگتر شده!
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
#از_پناهی_که_به_خدا_میبریم
دخترا مشغول بازی بودن...
یهو صدای بزرگه بلند شد: «نههه اینجوری نیس. وقتی به خواستگار جواب نه میدن، میره. دوباره نمیاد خواستگاری.»
کوچیکه: «ولی بابا دوباره اومد!»
بزرگه: «مامان که نگفت نه، ناز کرد...»
کوچیکه: «منم میخوام ناز کنم!»
#طیبه_صافی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کِششِ_زَری
در را بستم و توی تاکسی جاگیر شدم. باصدای کلفت و بم مردانه چند بار تاکید کرد که مستقیم میرود، فقط مستقیم!
در بین نق و نوقهای پسرک دو سال و نیمهام مطمئنش کردم که مسیر من هم مستقیم است.
صندلی جلو یک آقا نشسته بود. ته دلم نگران بودم نکند مثل خانومی که هفته قبل در تاکسی، صندلی جلو نشسته بود، از بهانهگیریهای پسرکم شاکی شود!
بعد از اینکه پسرم کمی آرام شد متوجه صدای ضبط ماشین شدم. خواننده زن بود. داشتم با خودم دو دو تا چهارتا میکردم که بگویم ضبط را خاموش کند که دوباره بهانهگیریهای محمدحسن شروع شد.
از صدای بم، دستان درشت و ناخنهایی که روغن ماشین، دور تا دورش را یک خط مشکی انداخته بود، حساب میبردم. شاید هم ترس به دلم افتاده بود.
آقای راننده گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد. تماس اول در مورد پاس کردن چک بود. تمام شد. شمارهٔ دیگری گرفت:
- الو زری! ناهار خوردی؟؟
-...
- آره نزدیکم. شاید بیام خونه. حالا ببینم چی میشه!
-...
- غذا چی داریم؟؟
-...
- باشه، اگر بَلّه هم برام بگیری که...
-...
- قربونت برم. فدات بشم...
تماس را قطع کرد. صدای ضبط را کم کرد. نفس عمیقی کشید و تابی در چینهای عمیق پیشانیاش انداخت. دستی در موهای جوگندمیاش کشید و یک «الحمدلله» غلیظ گفت.
از معاشرت با دوستان آذری فهمیده بودم «بَلّه» یعنی لقمهٔ بزرگ؛ از همانهایی که توی بچگی غازی میگفتیم.
نمیدانم زری پشت تلفن چه گفت، اما هر چه بود دستپخت درجه یکش یا زبان چرب و نرمش، مرد به ظاهر زمخت را به خانه کشاند.
#محدثه_درودیان
جان و جهان🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#من_در_پناه_پنجرهام،_با_آفتاب_رابطه_دارم
روی مبل نشستهام و به کتابی که خواندهام فکر میکنم. معنی کلمهی «ارتباط» را در گوگل جستجو میکنم: «ارتباط در لغت به معنای انتقال پیام از فرستندهای به گیرنده، به شرط مفاهمهی مشترک معنا بین آنهاست... این فرآیند بین موجودات زنده معنی میشود... ارتباط میتواند غیرکلامی باشد. مثل ارتباط چشمی...»
چند ثانیه نگاهش کردم. چهرهی شهید مهدی باکری وسط پوستر تبلیغ راهیان نور بود. او هم مستقیم مرا نگاه میکرد. اتوبوس بی آر تی که ترمز کرد و تکان خوردم، فهمیدم از آن عکسهایی است که از هر طرف به آن نگاه کنی، او هم به تو نگاه میکند. چند ثانیه بیشتر طول نکشید. نه حرفی با او زدم و نه یاد چیزی افتادم. از شهید باکری تنها یک اسم میدانستم. نگاهم را گرفتم و به خیابان ولیعصر تهران دوختم.
یک هفته از آن روز گذشت. این بار در قطار و در مسیر جنوب در حرکت بودم. از پنجره، تپهها و دشت ها را نگاه میکردم که دو تا از بچههای کوپههای دیگر داخل شدند.
مسئول فرهنگی اردو بودند. دست یکی از آنها ظرفی پلاستیکی، پر از کاغذهای کوچک لوله شده بود که با ربانهای رنگی بسته بودنشان. آنجا با مفهوم رزق آشنا شدم. یکی از آنها که روسریاش را لبنانی بسته بود، توضیح داد: «یکی از این رزقها رو بردارین، اسم هر شهیدی بود بهش متوسل بشین.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همیشه از اینجور کارهای رمزآلود خوشم میآمد. نوبتم که شد، با خنده و شوخی یکی از کاغذها را برداشتم و باز کردم... «ارتباطات میتواند در سراسر مسافتهای گسترده زمانی و مکانی رخ دهد...» اسم شهید مهدی باکری را که در برگه دیدم، احساس کردم با اینکه کیلومترها از آن تصویر بی آر تی دور هستم، هنوز هم مرا نگاه میکند.
چند ماه گذشت. کنار مدرسهی روستایی از کرمانج، از مینیبوس جهادی پیاده شدیم. بچهها زودتر از ما آمده بودند. توی نمازخانه، حلقه نشستیم. من مسئول فرهنگی کودک بودم. طرح درس آن روز دربارهی شهید بود. به چهرههای معصومشان نگاه کردم و گفتم: «هر کدوم اسم یه شهیدو که میشناسین بگین.» شهید حججی... شهید همت... شهید بابایی...و رسیدم به ابراهیم. شش سالش بود و هنوز مدرسه نمیرفت. با آن زبان شیرینش گفت: «من بلد نیستم.» دفترچهام را درآوردم. عکس شهید ابراهیم هادی تمام جلدش را گرفته بود. روبرویش گرفتم و گفتم: «مثل شهید ابراهیم هادی. هماسم خودت.» چند لحظه نگاهش کرد.
رزقها را از کیفم بیرون آوردم. هر کدام از بچهها با ذوق یکی برمیداشت و باز میکرد و عکس شهیدی را که قرار بود با او دوست شود، به دوستش نشان میداد. ابراهیم عکس شهیدش را جلو آورد و با هیجان گفت: «خاله! خاله! همونیه که عکسشو بهم نشون دادین!» به برگهاش نگاه کردم. ابراهیم به ابراهیم نگاه میکرد. نمیدانم معنی این اتفاق را میدانست یا نه. ولی میخندید و جای خالی دندان شیریاش را میدیدم.
روی مبل نشستهام و به کتابی که خواندهام، فکر میکنم. همه چیز درحالت سکون است. حتی صدایی هم نمیشنوم. علی شهید شد. مهدی و اصغر هم شهید شدند. تا آخر کتاب «سفر به گرای ۲۷۰ درجه» معلوم نیست چند نفر دیگر شهید بشوند. به این فکر میکنم که مدتهاست ارتباطی با شهدا ندارم. یکی از ارکان ارتباط نیست. شهدا که همیشه هستند. پس یا من نیستم یا پیام مفاهمهی مشترک. دنبال نقطهی اتصال میگردم. دلم آن اعجازهای تکرارنشدنی را میخواهد. دل که بخواهد، اجابت نزدیک میشود. ناگهان چیزی یادم میآید. مثل نوری در ظلمت. دست بر سینه میگذارم و آهسته میگویم: «اَلسَّلامُ علیکَ یا سَیِّدَالشُّهَداء...»
#عذرا_محمدبیگی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نه_به_هیئت!
با شروع روضه باید زود میزدیم به چاک! این داستان همیشگی ما بود با پسر کوچولویی که از صدای بلندِ بلندگو و شلوغی جمعیت و چراغهای خاموش، صدای گریهاش میرسید به طبقات بالا و پایین. بزرگتر که شد آن گریهها جایش را داد به «نمیخواهم-نمیآیم»ها و گریز از هیئت. دم درِ خانهی دوستان اول میپرسد «مامان اینجا هیئت که نیس؟» واژهی هیئت برایش گره خورده با تصویر یک جای ناجور و تاریک و پر از آدمهای ناشناس که آنجا به او خوش نمیگذرد. هرچه بازی، خوراکی و همبازی برایش در هیئتها تدارک دیدیم هم این تصویر مخوف از ذهنش پاک نشد.
غصهام میگیرد برای گوسفند تنها. در این زمانه که گرگها از زمین و آسمان دنبال تصاحب قلب معصوم اینها هستند، چطور دل این بچه را با جمعهای مذهبی گره بزنم؟ رفقای هیئتی از کجا جور کنم؟ این که با مسجد میانهای ندارد و فوبیای هیئت دارد...
با یکی از بچههای هممحلهای سیب زمینیها را با پیازداغها مخلوط کردیم و با پسر 9 ساله چک و چانه میزدیم که آنجا فوتبال خوبی برقرار است و زمین بزرگی دارد و خوش میگذرد. بالاخره ناباورانه موفق شدیم. بیشتر به بهانهی حضور پسر دوستم پذیرفت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
وقتی به مسجد جامع خرمشهر رسیدیم بازیکنان با جدیت به دنبال آن گردی بچه جذبکن میدویدند و حبابساز بزرگی به خوبی کوچکترها را مشغول کرده بود. سرسرهی سنگی کنار پله هم صفی از بچههای قد و نیم قد را به خود اختصاص داده بود. داخل مسجد چوبهای ماهیگیری خلاقانه روی رودخانهی پارچهای آبی، خمیرهای رنگارنگ، کاردستیهای دوست داشتنی و خوراکیهای خانگی چشممان را روشنتر از قبل کرد.
سخنرانی و مداحی را با آرامش بیشتری تجربه کردیم و خیالی راحت که بچهها به اندازهی کافی خوشحال هستند و خاله و عموی مهربان به تعداد کافی موجود است!
هرکس با یک ظرف کوکو یا دوپیازه از راه میرسید و مستقیم آن را به آشپزخانه تحویل میداد تا چند بانوی کاربلد، امر خطیر ترکیب کردن غذاها، گرم کردن، همزدن و ظرفکردن را به عهده بگیرند. وقتی صفای دستهای متعدد که درکار بود در قابلمهی بزرگ تجمیع شد، ارادهی جمعی ظرف به ظرف سر خورد توی مسجد و قطره قطره قوت شد برای ارادهی جمعی دیگر.
نامها روی چسبهای کاغذی نوشته شده و به روسری و چادرها چسبانده شده بود. با دیدن هر فرد ناآشنا اول چشمها میچرخید روی چسبها و بعد ذهنها میچرخید حول تاریخچهها تا در خفایای حافظه این نام آشنای ناآشنا جستجو شود! حتما هرکدامشان را یک جوری میشناسی، یکی در فلان گروه فعال بوده ولی تاکنون ندیدیاش، یکی دیگر همان است که صندلی ماشینش را امانت گرفتهای، و آن دیگری مسئول فلان گروه، فلان حلقه، فلان تدارکات بوده یا همسفرت در کربلا و رامسر بوده یا توی هیئت با او خیارشور خرد کردهای یا توی کوهنوردی قاف گردنههای سخت را با او طی کردهای یا ....
به خانه برگشتیم. ماه بعد ناامیدانه گفتم امشب میخواهیم برویم مسجد خرمشهر. بیمکث مهدی 9 ساله گفت من میآیم!
#مریم_حقاللهی
#هیئت_حصنالزهراء_مادرانه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نجات
- مامان سرم درد میکنه.
- از بس سرت تو گوشیه!
- مامان سر منم درد میکنه.
- تو هم لنگهی کاکات!
و مغزی که حتی یارای پاسخ به این سوال را نداشت که «پس خودت چرا روسری دور کله پیچ، داری استامینوفن دوم رو میخوری؟»
-مامان یه کم آب بده.
-باباش یه کم آبش بده.
سردرد، انگار فرشتهی نجات، چوب کبریت گذاشته بود زیر پلکهای سنگینمان. تا درازکش بودیم خوب بود. همین که به زاویه ۳۰ درجه از بستر میرسیدیم، تمام عروق جلوی کله با هم به حالت انفجار در میآمد و ترجیحمان همان ولو شدن کف هال بود. صدای دلینگ دلینگ تلفن میآمد اما کسی نای پاسخگویی نداشت.
پیچیدن توامان صدای عوق دخترک و پشتبندش طفل بعدی، قوّتی از خزانه غیب به پایم داد و بلند شدم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پدر و بچههایی که پهن شده کف زمین، در حال مذاکره با عزرائیل بودند، اولین تصاویر تار جلوی چشمم بود. اپسیلون هشیاری باقیمانده کف مغزم، دستور باز کردن پنجره ها را داد. دو سه باری گوشی از دستم افتاد تا سه رقم ناقابل را شماره گیری کنم. زبان باز نکرده بودم به بیان سردرد دستهجمعی که نهیب «اورژانس تو راهه، فوری در و پنجرهها رو باز کنید» هوشیارم کرد. یکی یکی بچههای بیرمق را کنار پنجره بردم و یک «پاشو پاشو داری میمیری» هم حواله شوهر کردم.
رگهای توی مغزمان انگار برای قلُپ کردن دو سه تا مولکول اکسیژن آخری هوا، تنازع بقای سختی به راه انداخته بودند. ده سال طول کشیده بود که خانواده دو نفرهمان را به شش تَن ارتقا دهیم و حالا یک تنه داشتیم ضربه مهلکی به جوانی جمعیت کشور میزدیم!
چند ساعتی طول کشید که مونوکسیدکربنهای ناکام یکی یکی جایشان را به اکسیژنهای اهدایی اورژانس دادند و سردردها فروکش کرد. دستمال دور کله باز شد و قرصهای پخش شده روی میز به مکان امنشان در کابینت برگردانده شدند. رحم خدا به خانوادهی ما جلوی درس عبرت شدنمان برای سایرین را گرفت و تیتر اول صفحه حوادث فردا که «پوسیدگی هواکش پکیج، جان شش نفر را گرفت» را نیز به قهقرا برد!
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس ... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دست_به_دامان_ناجی
یک سبد رختشویی پر از خرت و پرت بدرد نخور را پخش کرده توی پذیرایی. آنطرفتر، از خستگی تقریبا بیهوش شده. بغلش میکنم تا بگذارمش سر جایش. آخی میگویم و تکه لگوی کوچکی که زیر پایم رفته را با حرص شوت میکنم زیر مبل.
همه خوابیدهاند و حالا باید این میدان مین را خنثی کنم.
میخواهم از فرصت خواب محمد علی دو سال و نیمه استفاده کنم و به بهانه خانهتکانی، هر چه را بهدرد نخور است، که از نظر من چیزی نزدیک نصف این سبد میشود، بریزم برود.
کیسهی خریدهای ترهبار، که حسابی جا دارد را میآورم.
روی هر چیزی که دست میگذارم، صدای محمد علی را میشنوم که: «مانّه! این نه.»
اگر بیدار بود هرچقدر که دستهای کوچکش جا داشت ازشان جمع میکرد و توی بغلش میگرفت تا دورشان نریزم. درِ بطری شیر دو ماه پیش که به خاطر رنگ صورتیاش توانسته به سبد راه پیدا کند را توی دستم میگیرم. میاندازمش توی کیسه. لگوها و حیوانات پلاستیکی وقتی توی سبد پرتاب میشوند، انگار نفس راحتی میکشند.
بین دور انداختن و نیانداختن ماشین پلیسی که چرخهایش کنده و گم شدهاند در تردیدم. چشمم به چشم رانندهاش، سرهنگ جوان کج و کوله پلاستیکی میافتد و از دور انداختنش منصرف میشوم.
- ولش کن! اینم خیلی دوست داره.
بعضی از عروسکها که دست و پایشان وا رفته را سر هم میکنم و به سبد میفرستم. میماند کلی درِ بطری و پیچ و مهرههای پلاستیکی و چوب بستنی و .... همه را مشت مشت میفرستم داخل کیسه.
درش را میبندم و میگذارم روی اُپن که فردا همسر سر راه بیاندازد توی سطل زباله سر کوچه.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
درش را میبندم و میگذارم روی اُپن که فردا همسر سر راه بیاندازد توی سطل زباله سر کوچه.
از دل شفاف کیسه، قیافه شکسته اسباببازیها و درهای هزار جور بطری مختلف که اصلا یادم نمیآید چه بودهاند، ملتمسانه نگاهم میکنند. انگار منتظرند یک نفر از سرنوشت دور انداخته شدن نجاتشان بدهد.
با خنده تلخی میگویم: «بیچارهها ناجیتون خوابیده. نیست شفاعتتون رو بکنه.»
یکهو دلم هُری میریزد پایین...
دعای روزهای آخر شعبان توی سرم تکرار میشود:
«اللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ»
خدایا اگر در آنچه از ماه شعبان گذشـته، ما را نیامرزیـدهای، در باقیمانده این ماه ما را مورد رحمت و غفران خودت قرار بده...
به خودم فکر میکنم که چقدر به درد نخور و دور انداختنیام، اما همیشه دستی مرا از دور انداخته شدن نجات داده و وقتی بین برزخ بهشت و جهنم بودم، زبانم را باز کرده به توبه و استغفار. هُلم داده توی سبد به درد بخورها، شاید یک روز مثل آنها شوم.
اما دلم میلرزد از اینکه یک روزی کسی نباشد نجاتم بدهد. روزی که از من ناامید شوند... توی سرم تکرار میشود:
«یا شَفیعَ مَن لا شَفیعَ لَه»
ای شفاعتکننده کسی که شفاعتکنندهای ندارد
کسی که دستهایش آنقدر بزرگ هست که همه به درد نخورها را میتواند بغل کند.
#زینب_حاتمپور
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
هدایت شده از مدار مادران انقلابی "مادرانه"
بازتاب تجمع نمادین مادران و کودکان برای حمایت از مردم مظلوم غزه، در باشگاه خبرنگاران جوان.
گزارش کامل در لینک زیر:
https://www.yjc.ir/fa/news/8687873/تجمع-حمایت-از-کودکان-غزه-مقابل-دفتر-حافظ-منافع-مصر-در-تهران
#تجمع_حمایت_از_غزه
#مثل_صخره_مثل_کوه
#دفتر_مصر
#مدارمادرانانقلابی *"مادرانه"*
* [وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary) *
#روایت_در_متن
لکههای فلسطینی دست من
کیسهی داروهایم را نگاه میکنم. تزریق نوروبیون و... را دور میزنم و مصرف قرصهای رنگارنگش را در دستور کار میگذارم. باید دو پینگ کنم و جان بگیرم. دو شب است که دخترک هم تب دارد و تیمارش میکنم. پیامهای گروه هماهنگی تجمع مادرانه، جلوی چشمانم رژه میرود؛ به فهیمه قول دادهام که متن پازل طور کودکان و مادران را ضبط کنم. برای پرچم مصر هم کسی را پیدا نکردهام که برای خرید پارچه پیشقدم شود. با بیخوابی دست و پنجه نرم میکنم، چیزی در گوشم میگوید دفتر سفارت مصر دور است و بچهها مریض، امروز را بیخیال شو. همینطور که دارم استامینوفن ۳۲۵ را برای محیا کوچکتر میکنم تا به دوز پایینتر دارو تبدیلش کنم، چشمم به دستانم میافتد؛ دستانی که چند ماهی است داغ فلسطین بر خود دارد. قضیه به روزهای آغاز جنگ غزه برمیگردد که در حال آشپزی اخبار غزه را پیگیر میشدم. سه بار از شدت هولناکی کشتار غزه آن روزها دستم را با روغن داغ سوزاندم. لکهها روی دست من ابدی جا خوش میکنند و به یادگار میمانند. کم تعدادند ولی هر کدامشان داستانی دور دارند و به یاد ماندنی.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یادم هست آخرین بار ده سال پیش سماور خانهی مادریام ردی خوش نقش بر دستانم گذاشت. این چند سال تنفس داشتند، داستان پر درد غزه را که شنیدند، از من پیشی گرفتند تا یادشان بماند روزگاری هزاران نفر در باریکهای از زمین زیر آوار بمبها بیصدا جان میدادند و دستانشان از زیر آوار بیرون زده بود. برای خودم روضه میخوانم. نمیتوانم روی زمین بنشینم، برای رمضان شان که میتوانم دستی برسانم؛ مرز رفح اگر باز شود گشایش است. حداقل آمار کشتههای گرسنگی پایین بیاید؛ افطار و سحر چطور از گلویم امسال پایین برود، کاش خدا کمک کند تا ظهر تب طفلکان فروکش کند و بتوانم با مسکن سمت خواب هدایتشان کنم. همینطور هم میشود ناهارشان را میدهم دو تا بالش کنار هم میگذارم که پلکشان در حال شنیدن سفارشات لازم سنگین شود. همسایهای که بموقع در زد را هم، در جریان رفتنم میگذارم. داخل اسنپ بسم الله گویان، تلفنهای جا مانده زیر گوشم، کاغذهای آچار را پهن میکنم و با ماژیک متنها را روی ۲۴ قطعه کاغذ، جدا جدا سامان میدهم. ابتدای کوچهی شانزدهم ولنجک است، برفهای یخ زده کنار سفارت، نوید روزی سرد میدهند. چیزی در گوشم اما میگوید دست خدا بالای همهی دستها است.
🖊محدثه فلاح زاده
#تجمع_حمایت_از_غزه
#مثل_صخره_مثل_کوه
#دفتر_مصر
#مدارمادرانانقلابی "مادرانه"
[وبگاه](www.madaremadari.ir) | [بله](ble.ir/madaremadary) | [ایتا](eitaa.ir/madaremadary)