🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_72 *
□کوه بیابان
لانگ شات ستون بچه ها را می بینیم که #احمد در پیشاپیش ستون حرکت می کند. صدای رسول رضاییان بر روی این تصویر می آید.
صدای رسول: هیچ کدوم از بچه ها نمی دونستن کجا دارن می رن. حتی #جواد_اکبری که معاون #احمد بود. اما مسیر به سمت نوار مرزی عراق بود و همین مساله باعث شده بود توی ستون ولوله ای بی صدا ایجاد بشه.
تصویر بچه ها را که در ستون با شتاب گام بر می دارند می بینیم، #حسین_قجه_ای، #رضا_دستواره، عباس_برقی، #رضا_چراغی،... صدای رسول بر این تصویرها ادامه می یابد.
صدای رسول: #احمد بدون مکث گام بر می دارد و نیروها بی خبر از مقصد و هدف، پابه پای #احمد حركت می كردند، تو نگاه بچه ها ابهام و سوال موج می زد، اما توی قلب شون، اطمينان و ايمان به #احمد حاكم و ساكن بود. #احمد بچه ها رو تا غروب آفتاب به سمت مرز عراق برد.
□قله تپه ای، غروب
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را در زير نور كمرنگ آفتاب می بينيم، ديده بان با بی سيم صحبت می كند.
ديده بان: احتمالاً از ما حوصله شون سر رفته، دارن می رن با عراقیا یه احوال پرسی کنن.
صدای بی سيم: آخه جلوشون كه چيز مهمی نيست.
ديده بان: اينو كه نيروهاش نمی دونن، شايد هدفش مانور و سرگرم كردن نيروهاشه.
صدای بی سيم: آخه مانور تو اين مسير؟ اونم سمت عراق؟
دیده بان: مهم نیست، فعلاً كه برای ما هيچ خطری نداره.
□كوه و بيابان
قرص خورشید کاملاً در پشت كوه غروب می كند، در تاريك روشن هوا، ستون را می بينيم كه با هدايت #احمد در پناه تپه ای می رود. به محض پنهان شدن در پشت تپه، #احمد نفراتِ ستون را می نشاند.
#احمد: برادرا بشينن، استراحت، استراحت. در ميان ستون #رضا_دستواره به شوخی می گويد: برادرا خودبه خود نشستن، يعنی غش كردن.
همه نيروها در حالی كه به شدت نفس نفس می زنند و شرشر عرق می ريزند بر زمين پهن می شوند.
#احمد در پيشاپيش ستون ايستاده و ساكت و آرام به نقطه ای خيره شده. تمامی نگاه ها به #احمد است، در تمامی نگاه ها سوال و كنجكاوی موج می زند. #حسين_قجه_ای به #جواد_اكبری می نگرد و با ايماء و اشاره به او می گويد: برو از #احمد مقصد را بپرس.
#اكبری در حالی كه لب خود را گاز می گيرد، با ابرو پاسخ منفی می دهد. او زير چشمی به #احمد می نگرد، #احمد همچنان ساكت و آرام در پيشاپيش ستون ايستاده و به نقطه ای خيره است.
صدای رسول بر اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: همه به #احمد نگاه می كردن؛ به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريادل بودنش، #احمد دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت، وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت. همه می دونستن كه پاسخ سؤال هاشون تو سر #احمدِ، ولی كسی به خودش جرأت نمی داد كه سؤال كنه، چرا كه احمد فعلاً صلاح رو توی سكوت كردن می دونه. همه چشم ها #احمد رو می بلعيد و برق چشم های #احمد به همه اعلام می كرد كه قراره حادثه بسيار بزرگی اتفاق بيفته، حادثه ای كه همه معادلات و برنامه ريزی های ضدانقلاب و فرماندهی سپاه يكم ارتش بعث رو به همه می ريزه. حادثه ای كه همه مردم کردستان آرزوش رو داشتن. حادثه #دزلی. رؤيايی؛ كه تحققِ اون محال به نظر می رسيد، محال.
ناگهان #احمد با صدای محكم و قوی خطاب به #جواد_اكبری می گويد: بر پا بده، حركت می كنيم. بدو رو.
#جواد_اكبری: برادرا برپا، برپا، حركت می كنيم.
#رضا_دستواره: تشريف داشتيم فعلاً، چایی دوم.
#احمد حركت می كند و ستون در پی او به راه می افتد. گام های #احمد به آرامی به حالت بدو رو حركت می كند. بچه ها نيز هماهنگ با سرعت #احمد در پی او می دوند.
بر اين تصوير صدای رسول رضاييان می آيد. صدای رسول: تو ذهن همه بچه ها اين سوال بود كه تو اين عمليات مرموز و غافل گير كننده قراره كيا شهيد بشن، قراره كدوم يكی از رفيقا برن به آسمون، قراره داغ كی به اين دل بشينه. اما اون چيزی كه مسلم بود، اين بود كه هيچ كس دوست نداشت ديگری شهيد بشه، همه دوست داشتن خودشون شهيد بشن. خودشون، حتی #احمد كه پيشاپيش ستون، سينه اش رو سپر بچه ها كرده بود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_73 *
□كافی شاپ، خارجی
حميده در زير نور چراغ ميزش مشغول خواندن دست نوشته است، هوا تاريك شده و بر روی ميز حميده چهار، پنج فنجان خالی قهوه ديده می شود. در دست حميده دو برگ دست نوشته باقی مانده. حميده با دستپاچگی دو برگ را بررسی می كند و با چشمانی حيرت زده به شماره صفحه های آن می نگرد. بله شماره صفحه ها با شماره صفحه قبل ده، پانزده، صفحه اختلاف دارد. حميده با چهره ای آشفته و ناراحت شروع به خواندن يكی از آن دو صفحه می كند. صدای رسول شنيده می شود همزمان تصوير چهره جدی حميده ديزالو می شود به تصوير پايين.
□ارتفاعات مشرف به #دزلی
نيروها در حال صعود به ارتفاعات هستند. صدای رسول رضاييان شنيده می شود:
هيچ كس باور نمی كرد كه الان روی ارتفاعات مشرف به #دزلی هستند. هيچ كس. بله #احمد #دزلی رو دور زده بود. #احمد با رفتن به سمت مرز عراق، هم دشمن رو، و هم #دزلی رو دور زده بود. در اين لحظات، بچه ها داشتن از ارتفاعات پشت سر #دزلی بالا می رفتن، مسيری كه هيچ كس احتمالش رو نمی داد.
#حسين_قجه_ای در حالی كه به روی ارتفاعات می رسد، با كمال حيرت و تعجب به روستای #دزلی، كه در وسط موقعيتی به شكل يك كاسه قرار دارد، خيره شده.
#عباس_برقی نفس نفس زنان به كنار او می آيد.
#قجه_ای: يعنی اين #دزليه؟!!!
#برقی: خدای من، #احمد همه رو دور زده، همه رو.
قجه_ای (خیسِ عرق، با لبخند - رضايت بر لب): تا تاريك شدن هوا مارو سمت عراق برد تا هم دشمن رو خام كنه و هم #دزلی رو دور بزنه.
#برقی: چرا سرازير نمی شيم پس.
#قجه_ای: بايد همزمان هجوم ببريم.
#برقی: هنوزم باورم نمی شه، يعنی ما الان بالای سر #دزلی نفوذناپذير وايستاديم.
از ديد #برقی، #دزلی را می بينيم؛ ناگهان در وسط #دزلی، دو، سه گلوله توپ دودزا زده می شود، #احمد كه گوشی بی سيم را به دست گرفته، با ديدن انفجارها به #اكبری می گويد: حركت بده بچه ها رو، سريع، سريع برادر #جواد.
همزمان با شليك كلت منور، هجوم اسلوموشن بچه ها را به سمت #دزلی می بينيم، گام های نرم و بلند بچه ها از روی صخره ها می گذرد، لوله اسلحه ها پی در پی شليك می كند. دوربين در پشت سر نيروها حركت می كند و همراه آنان وارد روستای #دزلی می شود، نيروها به هر كوچه ای وارد می شوند، و دوربين همراه آنان به جلو می رود.
#احمد را می بينيم كه مانند شيری خشمگين در پيشاپيش نيروها وارد روستا می شود، مه و دود فضای روستا را گرفته، #احمد همراه با هر گامی كه بر می دارد می گويد: رعایت حال مردمِ آبادی رو بکنید!... ما با كرد نمی جنگيم، با كفر می جنگيم!
دوربين همراه احمد وارد مه و دود می شود.
□كافی شاپ - خارجی
تكان های شانه های حميده گواه بر انقلاب روحی شديد اوست. حميده آخرين برگ را روی ميز می گذارد. سه، چهار جوان كه در ميز مجاور حميده نشسته اند با نگاهی تمسخرآميز، به او می نگرند. يكی از آنها خطاب به سايرين می گويد: فكر كنم طرفش نامه خداحافظی براش نوشته.
□خيابان، مقابل منزل مرتضی رضاييان
سعيد، به همراه يكی از آن كارگرهای افغانی كه در اولين سكانس، كتاب های خريداری شده را از خانه مرتضی خارج می كرد، ديده می شود. سعيد از كارگر افغانی سوال می كند.
سعيد: اشتباه نمی كنی، همين خونه بود؟ كارگر: نه اشتباه نمی كنم، چون يه بار موقع بيرون آوردن كتاب ها، خوردم به اون تابلوی ورود ممنوع و كتاب ها زمين ريخت.
سعيد: حتم داری ممد آقا؟ با خونه های ديگه ای كه ازشون كتاب بار زدی اشتباه نمی كنی؟
محمد: نه آقا سعيد، يادمه كارتن كتاب ها كه دمر شد، از ته كارتن كلی كاغذ بيرون ريخت كه منم از ترس بابات، فوری همه رو برگردوندم تو كارتن.
سعيد: پسره چه شكلی بود؟
كارگر: يادمه عينك زده بود.
سعيد: سنش چقدر بود؟
كارگر: جوان بود، انگشت كوچكيه يكی از دستاش هم قطع شده بود. اين خوب يادمه.
سعيد دست در جيب می كند و اسكناسی بيرون می آورد و به سمت محمد می گيرد.
سعيد: دستت درد نكنه، به خاطر همين حافظته كه بابام دست از سرت برنمی داره.
محمد با دلخوری دست سعيد را كنار می زند و می گويد: من برای پول نيومدم آقا سعيد، درسته كارگر پدرتم، اما من شمارو دوست خودم می دونم.
□داخل خانه مرتضی رضاييان
مرتضی از لای پرده پنجره، با احتياط بيرون را می نگرد، از نقطه ديد او، سعيد و كارگر را می بينيم، مرتضی با تعجب به آن دو خيره است. زير لب با خود نجوا می كند.
مرتضی: اين پسره اينجا چكار می كنه؟!! يعنی از طرف اونا... نه خيلی ناشيانه اومدن جلوی چشم...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_74 *
□خانه حميده، اتاق پدر
آقای دانشور؛ پدر حميده با نيما در حال گفت وگو است.
نيما: يعنی شما با الهام از اين دست نوشته، اين رمان رو شروع كرديد آقای دانشور؟
دانشور: بله، خيلی هم خوب داره جلو می ره، البته از تركيب نامه های عاشقانه و حوادث پراكنده اش الهام گرفتم.
نيما: حادثه رمان شما هم تو ايران داره اتفاق می افته؟
دانشور: نه نه، يه جوان كتابفروش در نيويورك برای دختر مورد علاقه اش نامه های عاشقانه می نويسه، يكبار دختر متوجه دست نوشته های پشت نامه ها می شه و حوادث جذاب و بی نظير پشت دست نوشته ها دختر را وادار می كنه كه هر روز منتظر نامه های اون جوان كتابفروش باشه.
نيما: حوادث جذاب پشت نامه ها چيه؟ دانشور: خاطرات يه خبرنگاره از جنگ ويتنام. نيما: يعنی اون خبرنگار حوادث جنگ ويتنام رو گزارش كرده؟
دانشور: هم آره و هم نه، جنگ ويتنام بستره برای معرفی يه فرمانده سپاه تفنگداران دريايی آمريكا، كه برای خدمت به ميهن داوطلبانه وارد جنگ شده.
نيما: كه اين فرمانده داوطلب، قهرمان رمان شماست.
دانشور: دقيقاً، تقریباً تمامی حوادثی که تو این دست نوشته وجود داره، قابل تبديله به حوادث جنگ ويتنام. البته با كمك گرفتن از تجربيات سی سال نويسندگيم.
نيما: خيلی كار با ارزشيه، خيلی، حدس می زنم كه حسابی مورد استقبال قرار بگيره.
دانشور: استقبال تو ايران زياد مهم نيست، من به استقبال خارج از كشور اين رمان دل بستم.
نيما: پس با اين اوصاف لازم شد كه منم اين دست نوشته رو دنبال كنم.
دانشور: اگه رمان من رو بخونی، فكر كنم بيشتر لذت ببری، چون اون دست نوشته ماده خامه، اما اين رمان، يه قصه كامل و پخته اس.
نيما: همين كاررو می كنم... درباره اون موضوع اول... پس نظر شما اينه كه اين حالت های حميده يه تبه و زود تموم می شه؟
دانشور: بله، فعلاً غرق شخصیت اون آدم شده و همه آدم های اطرافش بی مزه و كم رنگ شدن، من پيشنهاد می دم صبر كنيم تا اين تب تموم شه و منتظر بازگشت حميده به واقعيت بمونيم.
نيما: قبلً هم عرض کردن، برای من خیلی سخته، به خصوص که هر روز بايد جواب سوال های بابا و مامان رو بدم.
دانشور: می فهمم... درك می كنم... اما نيما جان، بايد بپذيری كه ازدواج با دختر يه رمان نويس، اين گرفتاری ها رو هم داره. بالاخره اين دختر بايد مثل پدرش تا حدی خيال پرداز باشه. البته من به تو حق می دم، اين حرف های من يه پيشنهاد بود، تو هر عملی رو كه صلاح می دونی انجام بده؛ مثلاً نگاه كن ببين الان فتانه از دست دخترش و من سه روزه كه گذاشته رفته خونه خواهرش. دمكراسی يعنی همين! به همه حق بدی كه آزاد باشن، اين آزادی شامل تو هم می شه.
نيما: خيلی ممنون، روش فكر می كنم.
□اتاق كار مصطفی
بر روی صفحه مانيتور كامپيوتر، حروف تايپ می شود، كلمات با نمای درشت ديده می شود، صدای خندان مصطفی كلمات را می خواند. كلمات روی صفحه چنين است: “دستپاچه شده بود و داشت پاچه شلوارش را می دوخت، #احمد از راه رسيد و با صدای جدی و محكم پرسيد: برادر #تهرانی داری چی كار می كنی؟
#تهرانی كه هول شده بود، با چشم های خواب آلود گفت: دارم می دوزم.
#احمد پرسيد: چی رو می دوزی؟
#تهرانی گيج و دستپاچه گفت: شلوارم رو.
#احمد شلوار تهرانی را از دستش گرفت و مشاهده كرد كه #تهرانی از فرط خواب آلودگی و دست پاچگی، دمپای هر دو پاچه شلوارش را به هم دوخته است.”
ناگهان مصطفی كه در پشت كامپيوتر نشسته از شدت خنده منفجر می شود. شدت خنده او به حدی است كه صندليش از عقب واژگون می شود و مصطفی بر زمين می افتد، احمد كه در پشت ميز گوشه اطاق مشغول كار است، با حيرت و تعجب از جا برمی خيزد و به سمت مصطفی می دود.
احمد: چيه، چی شده؟ چرا همچين می كنی تو؟
مصطفی همچنان كه دست بر دلش گذاشته بی وقفه می خندد، سعی دارد به احمد علت را توضيح دهد اما نمی تواند. ناچار با انگشت به صفحه مانيتور كامپيوتر اشاره می كند و بريده بريده می گويد: خودت... خودت برو... بخون... پاچه شلوارش رو به هم دوخته... ای خدا... از دست اين #تهرانی.
احمد با كنجكاوی به سمت كامپيوتر می رود و سعی می كند نوشته روی صفحه مانيتوررا بخواند، مصطفی كه قدری حالش جا آمده، بر می خيزد و به كنار احمد می آيد، احمد با تعجب در حال خواندن نوشته روی صفحه است.
مصطفی: ماجرا مال روزهای اولِ دو #کوهه اس، روزهای اولی که ا#حمد و نيروهاش اومده بودن به دو #كوهه ...
احمد كلافه چشم از صفحه مانيتور برمی دارد و به مصطفی می گويد: بخونم يا به حرف تو گوش بدم؟
مصطفی: اول گوش كن...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_75 *
مصطفی: روز های اولی که بچه ها تو #دوکوهه مستقر شده بودن همه مراسم صبحگاه و ورزش رو بی خیالی طی می کردن، به جای رفتن به صبحگاه و ورزش می گرفتن می خوابیدن و خلاصه کویت بازار.
#حاج_احمد یه بار به بچه ها التیماتم می ده که فردا، هرکی سر صبحگاه حاضر نشه، روزگارش رو سیاه می کنم، بچه ها هم اخطار حاجی رو زیاد جدی نگرفتن و فردا صبحش باز خواب و كويت بازار. حالا مابقيش رو خودت بخون.
مصطفی شاستی روی كی بورد ِ کامپیوتر را می زند به روی صفحه می آيد. احمد با دقت شروع به خواندن می كند. بر صفحه مانيتور كامپيوتر نوشته ها ديده می شود. تصوير نوشته ها به نرمی ديزالو می شود به ميدان صبحگاه دو كوهه.
□صبح زود يك روز زمستانی، ميدان صبحگاه #پادگان_دوكوهه
#حاج_احمد وارد ميدان صبحگاه می شود، تعداد هفت، هشت نفر از بچه ها در ميدان صبحگاه حضور دارند، با ورود #حاج_احمد، آن هفت هشت نفر سريع به خط می شوند و به #حاج_احمد می نگرند. #حا_ احمد با ديدن تعداد كم بچه ها به #رضا_دستواره كه در كنارش ايستاده رو می كند و با خشم می پرسد: مابقی بچه ها كجان؟
#رضا_دستواره نمی داند چه پاسخی بدهد، قدری اين پا و آن پا می كند.
#دستواره: نمی دونم حاجی... اگه اجازه بديد برم صداشون كنم.
#احمد كه از پاسخ #دستواره عصبانی تر شده بر سر او فرياد می زند: مگه خونه خاله اس كه بری صداشون كنی؟ اينجا پادگانه! مگه بهشون اعلام نكردی اگه ميدون صبحگاه حاضر نباشن، پوست همه شون كنده س؟
#رضا_دستواره: چرا حاجی، گفتم، به همه شون.
#حاج_احمد در يك حركت ناگهانی، از جا كنده می شود و به سمت ساختمان ستاد #دوكوهه حركت می كند.
#رضا_دستواره با ديدن اين حالت #حاج_احمد دستپاچه شده و در حالی كه به دنبال #احمد می دود می گويد: حاج آقا، شما تشريف داشته باشيد، من می رم صداشون می كنم. شما اجازه بديد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
💢غزه امنترین نقطه جهان برای در امان ماندن از کرونا !!
🌐«ژان پیر فیلیو» در مقالهای در روزنامه لوموند فرانسه :
🔸غزه اکنون امنترین نقطه جهان برای در امان ماندن از ویروس کرونا است ، زیرا رژیم صهیونیستی از 14 سال پیش این منطقه را قرنطینه کرده است.
🔸ساکنان نوار غزه ـ که جمعیتی بالغ بر 2 میلیون نفر دارد ـ از محاصره تحمیلی رژیم صهیونیستی و چتر حمایتی ایجاد شده در برابر کرونا که به شیوهای خطرناک سرتاسر جهان را فراگرفته، خوشحال هستند.
🆔 @javid_neshan
❌ خاخام یهودی در میانه بحران شیوع #کرونا و مبتلا شدن صهیونیستها، پیروانش را به آمادگی برای ظهور "مسیح موعود" تشویق می کند. برخی از یهودیان ارتدکس به ظهور مسیح موعود اعتقاد دارند
⛔️ اشتباه میکنند❗️
✅ آن منجی آخرالزمان که باید خود را برای #ظهور او آماده کنند " #مهدی_موعود " است که طومار صهیونیستها را در هم می پیچد و "مسیح" در #بیت_المقدس به او اقتدا میکند
🚩
🆔 @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_76 *
□اتاق واحد تداركات #تيپ_۲۷
#مجتبی_صالحی_پور در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته و از ته دل خروپف می كند، وسايل و اشياء اتاق حكايت از مسوول تداركات بودن #صالحی_پور دارد. #رضادستواره به سرعت وارد اتاق می شود و در حالی كه #صالحی_پور را تكان می دهد می گويد: #مجتبی پاشو، جناب واحد تداركات، پاشو، #حاج_احمد داره می آد.
#مجتبی، در حالی كه چشم هايش همچنان بسته است، در زير پتو غلتی می زند و زير لب می گويد: باشه، باشه، بلند شدم.
#رضادستواره كه قدری خيالش راحت شده، به سرعت از اتاق خارج می شود.
دوربين به صورت غرق خواب #مجتبی نزديك می شود. صدای آرام خُر و پُف دوباره شنيده می شود. به محض رسيدن دوربين به نمای بسته صورت #مجتبی، ناگهان صدای فرياد #حاج_احمد از اتاق مجاور به گوش می رسد.
#حاج_احمد: برپا، برپا، گرفته خوابيده... ِ همزمان چشمان #مجتبی با وحشت باز می شود، نخست چشم هايش گيج خواب است، قدری گوش تيز می كند. دوباره صدای فرياد #حاج_احمد شنيده می شود كه...
صدای #حاج_احمد: مگه نگفته بودم كه اگه نياييد پوستتون رو می كنم؟ اينجا رو با تنبل خونه حضرتی عوضی گرفتين! بله؟!
چشمان مجتبی از وحشت گرد می شود، قدری مكث می كند و سپس با سرعتی باور نكردنی از جای خود می جهد، درست مانند فنری كه رها شود، پتو به يك سمت می افتد، شلوار به سرعت به پا می رود، كبريت برداشته می شود، گاز پيك نيكی سريع روشن می شود و كتری بزرگ بر روی گاز گذاشته می شود.
مجتبی با سر و مويی آشفته و گيج، به سرعت مشغول چيدن ليوان ها در سينی می شود. در اين لحظه، ناگهان در اتاق با شتاب باز می شود. #حاج_احمد و #دستواره وارد اتاق می شوند، #حاج_احمد با صورتی سرخ از خشم، به بالای سر م#جتبی می آيد. #مجتبی برای تظاهر به كار، بدون نگاه به #حاج_احمد، می گويد: مخلصيم حاج آقا. #احمد با نگاهی خشمگين به حركات #مجتبی می نگرد، سپس به كتری و گاز و ليوان ها نگاه می كند. چشم های خواب آلود و گيج #مجتبی از پهلو هوای #احمد را دارد.
#حاج_احمد: برادر #صالحی_پور داری چيكار می كنی شما؟
#مجتبی بدون معطلی پاسخ می دهد: الان برادرها از صبحگاه برمی گردن، خب می خوام براشون چايی بريزم.
#احمد با نگاهی نافذ به #مجتبی و كتری می نگرد. سپس سريع خم می شود و ليوانی را برمی دارد و جلوی #مجتبی می گيرد و می گويد: خب، بريز ببينم.
#مجتبی به ليوان دست #احمد نگاه می كند و سپس زيرچشمی به كتری روی گاز، نمی داند چه كند.
#حاج_احمد: چيه، پس چرا معطلی؟ بريز ديگه.
#مجتبی كه حسابی وامانده است، با دستگيره ای كتری را از روی گاز برمی دارد و در حالی كه اين پا و آن پا می كند، ناگاه با خجالت و شرم می گويد: ببخشيد حاج آقا... واقعيت اش اينه كه... با عرض معذرت، تو كتری آب نيست.
#حاج_احمد با شنيدن اين حرف، با نگاهی نافذ و ساكت به چشم های #مجتبی و سپس به كتری خيره می شود. لحظاتی سكوت بر اتاق حاكم می شود. به يكباره #احمد به سمت در اتاق می چرخد و در حال خروج می گويد: نه... اين طوری نمی شه.
با خروج #احمد، #مجتبی از فرط ناراحتی، بی هوا لوله كتری را می گيرد. ناگهان جيغی كوتاه می زند و كتری داغ را بر زمين رها می كند و دست سوخته اش را پی درپی تكان می دهد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_77 *
□راهرو
#حاج_احمد و #رضا_دستواره به سرعت در راهرو گام برمی دارند. تعدادی از بچه ها، با سر و صورتی خواب آلود و لباس هايی نامرتب، به سرعت از اتاق ها خارج می شوند و به سمت انتهای راهرو می دوند.
□اتاق واحد پدافند هوايی #تيپ_۲۷
#علی_تهرانی در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته، يكی از بچه ها او را با عجله بيدار می كند.
داوود: علی، علی پاشو، حاجی داره می آد.
#علی_تهرانی با وحشت چشم باز می كند و با عجله اطراف را می نگرد، رفيقش در حالی كه با عجله به سمت در اتاق می دود، به تهرانی می گويد: پاشو آقای مسؤول پدافند، عجله كن، اومد حاجی، اونم مثل جت!
به محض خروج رزمنده، #علی_تهرانی با وحشت از رختخواب بيرون می پرد و گيج و پريشان در اتاق به دور خود می چرخد، ناگهان گويی فكر بكری به نظرش رسيده؛ به سمت گوشه اتاق می دود و نخ و سوزن را برمی دارد و به دو انگشتش دو انگشتانه می كند و با سرعت، شلوارش را برمی دارد و شروع می كند به دوختن پاچه شلوارش. آنقدر با عجله می دوزد كه سوزن در دستش ديده نمی شود.
به ناگاه، #حاج_احمد و #دستواره وارد اتاق می شوند، #علی_تهرانی كه پشت به در نشسته، با سرعت، همچنان می دوزد و توجهی به پشت سر خود نمی كند.
#حاج_احمد با عصبانيت به كنار #تهرانی می آيد و با خشم به سوزن زدن #تهرانی می نگرد، پس از چند لحظه، ناگهان از #تهرانی می پرسد: داری چكار می كنی برادر تهرانی؟
#تهرانی هم با كمال سادگی رو به #حاج_احمد می كند و می گويد: دارم می دوزم حاج آقا.
#حاج_احمد با تعجب و حيرت سؤال می كند: چی رو می دوزی؟
#تهرانی با گيجی و دستپاچگی پاسخ می دهد: شلوارم رو.
#حاج_احمد شلوار #تهرانی را از دستش می گيرد و به محل دوخته شده شلوار نگاه می كند. دست های حاجی سعی می كند دو پاچه شلوار را از هم جدا كند، اما به علت دوخته شدن دمپای پاچه های شلوار به هم، اين كار را نمی تواند بكند.
#رضا_دستواره، با دست جلوی دهان خود را می گيرد تا صدای خنده اش بيرون نيايد.
#حاج_احمد با نگاهی متعجب و حيرت زده به دمپاهای دوخته شده شلوار می نگرد و سپس به #تهرانی نگاه می كند. #تهرانی هم با كمال حيرت، خيره شده به نتيجه كارش. ناگهان #حاج_احمد شلوار را بر زمين می اندازد و به سرعت از اتاق خارج می شود.
□راهرو
#حاج_احمد در حالی كه با دست جلوی دهان خود را گرفته، به شدت می خندد و سرش را تكان می دهد، #دستواره نيز قهقهه زنان از پشت سر #حاجی می آيد.
□پادگان #دوكوهه، ميدان صبحگاه
در ميدان صبحگاه همه بچه ها با نظم و انضباط به خط شده اند و #حاج_احمد با نگاهی نافذ به آنها می نگرد.
صدای رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود.
صدای رسول: فردای اون روز، تو ميدون صبحگاه يك نفر هم غايب نشد، همه بچه ها اومدن، چشم ها پف كرده بود، اما دلها، سرشار از عشق به #حاج_احمد بود. چون همه خوب می دونستن اين سختگيری های #حاج_احمد برای چيه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_78 *
□اتاق كار مصطفی
احمد كه در پشت كامپيوتر نشسته با چشمانی غم زده می چرخد و به مصطفی می نگرد. مصطفی كه از روی متن می خواند. سر از متن برمی دارد و به احمد می نگرد.
احمد: آخه به چه جرم اونا می خوان اين خاطرات رو نابود كنن؟
مصطفی: بايد از خودشون پرسيد، حتماً به صرفه شون نیست که این خاطرات باقی بمونه.
احمد: آخه چرا؟
مصطفی: چون نسل های آينده رو پررو می كنه. طلسم تسليم رو می شكنه. آرامش دهکده شون رو به هم می زنه. جوونِ فردا، نبايد بدونه كه می شه آدم بود و تسليم نشد. می شه آقا باشی و آقا بالا سر نداشته باشی...
احمد: به ارواح خاك مادرم، كاری باهاشون می كنم كارستون، من به تو و مرتضی كاری ندارم. يه تشكيلاتی بهشون نشون بدم كه حظ كنن!
مصطفی: چی داری می گی؛ كدوم تشكيلات؟
احمد: تشكيلات سحر و آقای يونسكو.
مصطفی: باز تو رفتی رو موج عمليات؟!
احمد: پس وايستم بروبر نگاه شون كنم؟ مصطفی: نه، كاری رو بكن كه اونا دوست ندارن. مرتضی راست می گه، اگه بزرگ ترهای اون تشكيلات بفهمن كه قسمتی ازشون لو رفته، فعاليت شون رو خيلی پيچيده می كنن. اين رو بفهم، نبايد كاررو سخت تر كرد.
احمد: بهترين دفاع حمله اس، مگه نمی بينی اونا همين كاررو می كنن، مگه نشنيدی مرتضی چی گفت، دو نفر اومدن و خونه اش رو زير نظر گرفتن.
مصطفی: احتمالاً اون دونفر ربطی به تشکیلات سحر ندارن، یکی شون که پسر كتابفروشه بود، اون يكی هم يه كارگر افغانی به نظر می آمده.
احمد: به همين خيال باشيد.
□اتاق كار مرد ميانسال
مرد ميانسال، خوشحال و سرحال، با سحر گفت وگو می كند.
مرد ميانسال: به اين زودی؟ خيلی عجيبه، يا تو خيلی زبلی يا اون پسره خيلی نديد بدیده.
سحر: وقتی اومد سِتِ کامپیوترها رو دید، زبونش بند اومده بود. همچین با ناباوری به كامپيوترها نگاه می كرد كه كم مونده بود خنده ام بگيره.
مرد ميانسال: چقدر تونستی بهش نزديك بشی؟
سحر: خيلی خجالتيه، حق با شما بود؛ حسابی چشم و گوش بسته اس.
مرد ميانسال: پس خوب می تونی اداره اش كنی.
سحر: فردا شب برای شام دعوتم كرد.
مرد ميانسال ذوق زده می پرسد: خونه اش يا بيرون؟
سحر: بيرون.
مرد ميانسال: ساعت چند؟
سحر: هفت ونيم.
مرد ميانسال: می تونی تا ساعت ده و نيم، يازده سرگرمش كنی؟
سحر: احتمالاً بتونم.
مرد ميانسال: احتمالاً نه. حتماً این کار رو بکن، درضمن کروکی دقیق داخل و خارج خونه رو بکش.
مرد ميانسال كاغذ سفيد شطرنجی بزرگی به سحر می دهد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_79 *
□خيابان نزديك منزل مرتضی رضاييان
حميده و فريبا با عجله راه می روند.
حميده: با اين كاری كه تو كردی، هم من و هم خودت رو حسابی زير دِينش بردی دختر، می فهمی؟
فريبا: مگه چاره ديگه ای وجود داشت؟
حميده: نمی دونم. حالا مطمئنی كه دست نوشته ازا ين خونه بيرون اومده؟
فريبا: اگه ده درصد هم شك داشتم، با جواب های پدره به سؤال های سعيد، اطمينانم صددرصد شده.
حميده: مگه چی گفته؟
فريبا: اين خونه، خونه يه خبرنگار به اسم رسول رضاييانِ، که نزدیک به هفت هشت ماه پيش مرده.
حميده شوكه می شود.
حميده: مرده؟ خبرنگاره مرده؟
فريبا: آره مرده، پسرش مرتضی، بعد از مرگ باباش كتاب های پدر رو می فروشه به كی؟ به پدر سعيد.
حميده: برای چی؟
فريبا: اون جوری كه پسر خبرنگاره به پدر سعيد گفته، قصد خريدن يه ست كامل كامپيوتر رو داشته.
حميده: ای بی وجدان.
فريبا: بله، به اين شكل، دست نوشته های اون خدابيامرز، همراه كتاب ها می آد به كتابفروشی.
حميده و فريبا به مقابل خانه مرتضی می رسند، فريبا با احتياط خانه را نشان حميده می دهد.
فريبا: رسيديم، همين خونه اس.
حميده با احتياط و نگرانی به منزل نگاه می كند و هر دو از مقابلش عبور می كنند.
حميده: تو پسره رو ديدی؟
فريبا: اون باری كه با سعيد اومدم، ديدمش، داشت می رفت خونه اش... خيلی هم خوش تيپ بود.
حميده با عصبانيت به فريبا نگاه می كند.
حميده: خوش تيپيش بخوره تو سرش، پسری كه نسبت به پدرش اينقدر بی رحم باشه، لياقت هيچی رو نداره.
فريبا: حالا چيكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم.
حميده: حالا كه ديديم، چيكار می تونيم بكنيم؟
فريبا: من می گم خيلی صاف و ساده بريم در خونه اش رو بزنيم و كل ماجرارو براش بگيم و مابقی دستنوشته رو ازش بخوايم.
حميده: به همين راحتی؟ الان اون ديگه دستنوشته ای نداره كه، دستنوشته اومده كتابفروشی و از كتابفروشی هم دزد برده.
فريبا: زياد مطمئن نباش. اون دست نوشته، كپی بود، مگه متوجه نشدی؟ اون دست نوشته بايد نسخه اصلی داشته باشه.
حميده با تعجب و حيرت می ايستد و به فريبا می نگرد.
حميده: تو يقين داری كه كپی بود؟
فريبا: اگه شك داری، می تونی بری ببينی، همه اش خونه شماست.
حميده به فكر فرو می رود. سپس به فريبا می نگرد.
حميده: يعنی تو فكر می كنی اون پسری كه با كتاب های پدرش اين كار رو بكنه، دست نوشته پدرش رو نگه می داره؟
فريبا: ممكنه، كسی چه می دونه؟ شايد به اميد پول درآوردن از چاپش، اونو نگه داشته باشه.
حميده متفكرانه به فريبا می نگرد، سپس به خانه مرتضی نگاه می كند.
فريبا: چی می گی؟ بريم در خونه رو بزنيم؟ حميده: بايد روش فكر كنيم، نبايد بی گدار به آب زد.
□رستوران شاطر عباس، شب
فضای رستوران بسيار شيك و مجلل و سنتی است، سحر و مرتضی در گوشه ای از رستوران پشت يك ميز دو نفره نشسته اند. مرتضی بسيار شيك و اسپورت لباس پوشيده، سحر هم حسابی به خودش رسيده است. دوربين از روی ميز مرتضی و سحر حركت می كند و به چهارميز آن طرف تر می رود. در پشت ميز چهارم، مصطفی را می بينيم كه با رفيقش (به نام داوود) نشسته اند، مصطفی در حالی كه سحر و مرتضی را زير نظر دارد، می گويد: دو دشمن بر سر يك ميز، با اين تفاوت كه يكی از اون دو نفر، دست اون يكی رو خونده. می بينی داوود جون؟
داوود: خوشم می آد از اين مرتضی، به همه چی حساب شده نگاه می كنه.
مصطفی: ادای #حاج_احمد_متوسليان رو در می آره، خودش می گفت. می گفت من دوست دارم عين #حاج_احمد باشم. هميشه دشمنم رو دور بزنم! اگه الان حاج احمد تهران بود، با دشمن شاخ به شاخ می جنگيد يا از پشت بهش می زد؟
داوود: راست می گه، #حاج_احمد اگه بود احتمالاً همین کار رو می کرد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_80 *
□ميز سحر و مرتضی
سحر: تا به حال كسی بهتون گفته كه خيلی خوش تيپ هستين؟... و جذّاب؟
مرتضی چشم از سحر می گيرد و می گويد. مرتضی: بله.
سحر: كی؟
مرتضی: شما.
سحر: خيلی دوست دارم عكس بابا و مامانت رو ببينم.
مرتضی: برای چی؟
سحر: ببينم به كدومشون شبيهی.
مرتضی: اين كه به بابام شبيه نيستم رو يقين دارم.
سحر: خيلی با دلخوری از بابا حرف می زنی.
مرتضی: آخه بی اندازه پريمتيو بود، همين تفكرات ارتجاعيش باعث شد كه مادرم ازش طلاق بگيره و همين انديشه متعصبانه اش زندگی ما رو از هم پاشيد و باعث سقوط من شد. من تو اين سن نبايد يه دبير رياضی باشم.
سحر: متأسفم.
□همان لحظه، منزل مرتضی رضاييان
گروه تفتيش با عجله و دقت مشغول تفتيش خانه هستند. پوشه ها پی درپی باز می شود، پوشه ای مملو از بريده های كاتالوگ های خارجی است.
پوشه ای ديگر، پر از عكس های مختلف تجهيزات كاميپوتريست. پوشه ای ديگر، متن های انگليسی است. نوارها پی در پی در ضبط گذاشته می شود. نواری حاوی موسيقی جاز است، نواری ديگر، آواز ايرانيست، نواری ديگر، تمرين زبان انگليسيست. كشوهای كمدها پی در پی تفتيش می شود.
□خيابان روبروی خانه مرتضی
در داخل ماشين فولكس استيشن، همان راننده ای كه با گروه تفتيش به كتابفروشی رفته بود، ديده می شود. در صد متر عقب تر از اين ماشين، يك ماشين پيكان ديده می شود. دوربين به پيكان نزديك می گردد. در داخل ماشين، احمد و رفيقش عباس نشسته اند. احمد با دوربين چشمی كوچكی مقابل را می نگرد. از ديد دوربين او، ماشين فولكس استيشن را می بينيم. سپس دوربين حركت كرده و خانه مرتضی وارد كادر می شود.
احمد: حتماً دارن پیش خودشون می گن، عجب ما زرنگیم ها. یک پدری ازتون در بیارم اون سرش ناپیدا، فعلاً كه چهار تا آدرس دقيق با كروكی ازتون داريم.
□اتاق حميده
حميده بر تخت دراز كشيده و به سقف خيره است.
□فلاش بك
فريبا: حالا چكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم.
□فلاش بك
حميده در كنار كتابفروشی بر سر فريبا داد می زند.
حميده: بابا دست خودم نيست، فريبا اين فكرها مثل خوره شده لالايی شب های من، پيش خودم می گم نكنه به غير از اين شهر، يه شهر خيلی قشنگ تری هست كه ما اون رو نديديم. پس قبول كن فريبا، اين حرف رو قبول كن كه اين دست نوشته، آدمی مثل من رو به هم بريزه، شك و ترديد رو مثل خوره به جونم بندازه و اين جوری بی طاقتم كنه.
فريبا: تو فكر می كنی اگه با اين حال و روزت بری تو مغازه و مابقی اون كاغذها رو بخوای، مشكلت برطرف می شه؟
حميده: آره، وقتی همه اين دست نوشته رو بخونم، می فهمم كه اين شك بجاست يا نابجا، حرف های بابام راسته يا دروغ، نيما قهرمانه يا دلقك، #احمد_متوسليان بسيجيه يا اين ريشوهای بی مغز. #رضا_دستواره مسلمونه يا اين يقه بسته های بداخلاق. نيما درسته يا #احمد_متوسليان.
حميده در تختخواب با چشم های باز غلت می زند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan