eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □کوه بیابان لانگ شات ستون بچه ها را می بینیم که در پیشاپیش ستون حرکت می کند. صدای رسول رضاییان بر روی این تصویر می آید. صدای رسول: هیچ کدوم از بچه ها نمی دونستن کجا دارن می رن. حتی که معاون بود. اما مسیر به سمت نوار مرزی عراق بود و همین مساله باعث شده بود توی ستون ولوله ای بی صدا ایجاد بشه. تصویر بچه ها را که در ستون با شتاب گام بر می دارند می بینیم، ، ، عباس_برقی، ،... صدای رسول بر این تصویرها ادامه می یابد. صدای رسول: بدون مکث گام بر می دارد و نیروها بی خبر از مقصد و هدف، پابه پای حركت می كردند، تو نگاه بچه ها ابهام و سوال موج می زد، اما توی قلب شون، اطمينان و ايمان به حاكم و ساكن بود. بچه ها رو تا غروب آفتاب به سمت مرز عراق برد. □قله تپه ای، غروب از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را در زير نور كمرنگ آفتاب می بينيم، ديده بان با بی سيم صحبت می كند. ديده بان: احتمالاً از ما حوصله شون سر رفته، دارن می رن با عراقیا یه احوال پرسی کنن. صدای بی سيم: آخه جلوشون كه چيز مهمی نيست. ديده بان: اينو كه نيروهاش نمی دونن، شايد هدفش مانور و سرگرم كردن نيروهاشه. صدای بی سيم: آخه مانور تو اين مسير؟ اونم سمت عراق؟ دیده بان: مهم نیست، فعلاً كه برای ما هيچ خطری نداره. □كوه و بيابان قرص خورشید کاملاً در پشت كوه غروب می كند، در تاريك روشن هوا، ستون را می بينيم كه با هدايت در پناه تپه ای می رود. به محض پنهان شدن در پشت تپه، نفراتِ ستون را می نشاند. : برادرا بشينن، استراحت، استراحت. در ميان ستون به شوخی می گويد: برادرا خودبه خود نشستن، يعنی غش كردن. همه نيروها در حالی كه به شدت نفس نفس می زنند و شرشر عرق می ريزند بر زمين پهن می شوند. در پيشاپيش ستون ايستاده و ساكت و آرام به نقطه ای خيره شده. تمامی نگاه ها به است، در تمامی نگاه ها سوال و كنجكاوی موج می زند. به می نگرد و با ايماء و اشاره به او می گويد: برو از مقصد را بپرس. در حالی كه لب خود را گاز می گيرد، با ابرو پاسخ منفی می دهد. او زير چشمی به می نگرد، همچنان ساكت و آرام در پيشاپيش ستون ايستاده و به نقطه ای خيره است. صدای رسول بر اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: همه به نگاه می كردن؛ به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريادل بودنش، دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت، وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت. همه می دونستن كه پاسخ سؤال هاشون تو سر ، ولی كسی به خودش جرأت نمی داد كه سؤال كنه، چرا كه احمد فعلاً صلاح رو توی سكوت كردن می دونه. همه چشم ها رو می بلعيد و برق چشم های به همه اعلام می كرد كه قراره حادثه بسيار بزرگی اتفاق بيفته، حادثه ای كه همه معادلات و برنامه ريزی های ضدانقلاب و فرماندهی سپاه يكم ارتش بعث رو به همه می ريزه. حادثه ای كه همه مردم کردستان آرزوش رو داشتن. حادثه . رؤيايی؛ كه تحققِ اون محال به نظر می رسيد، محال. ناگهان با صدای محكم و قوی خطاب به می گويد: بر پا بده، حركت می كنيم. بدو رو. : برادرا برپا، برپا، حركت می كنيم. : تشريف داشتيم فعلاً، چایی دوم. حركت می كند و ستون در پی او به راه می افتد. گام های به آرامی به حالت بدو رو حركت می كند. بچه ها نيز هماهنگ با سرعت در پی او می دوند. بر اين تصوير صدای رسول رضاييان می آيد. صدای رسول: تو ذهن همه بچه ها اين سوال بود كه تو اين عمليات مرموز و غافل گير كننده قراره كيا شهيد بشن، قراره كدوم يكی از رفيقا برن به آسمون، قراره داغ كی به اين دل بشينه. اما اون چيزی كه مسلم بود، اين بود كه هيچ كس دوست نداشت ديگری شهيد بشه، همه دوست داشتن خودشون شهيد بشن. خودشون، حتی كه پيشاپيش ستون، سينه اش رو سپر بچه ها كرده بود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □كافی شاپ، خارجی حميده در زير نور چراغ ميزش مشغول خواندن دست نوشته است، هوا تاريك شده و بر روی ميز حميده چهار، پنج فنجان خالی قهوه ديده می شود. در دست حميده دو برگ دست نوشته باقی مانده. حميده با دستپاچگی دو برگ را بررسی می كند و با چشمانی حيرت زده به شماره صفحه های آن می نگرد. بله شماره صفحه ها با شماره صفحه قبل ده، پانزده، صفحه اختلاف دارد. حميده با چهره ای آشفته و ناراحت شروع به خواندن يكی از آن دو صفحه می كند. صدای رسول شنيده می شود همزمان تصوير چهره جدی حميده ديزالو می شود به تصوير پايين. □ارتفاعات مشرف به نيروها در حال صعود به ارتفاعات هستند. صدای رسول رضاييان شنيده می شود: هيچ كس باور نمی كرد كه الان روی ارتفاعات مشرف به هستند. هيچ كس. بله رو دور زده بود. با رفتن به سمت مرز عراق، هم دشمن رو، و هم رو دور زده بود. در اين لحظات، بچه ها داشتن از ارتفاعات پشت سر بالا می رفتن، مسيری كه هيچ كس احتمالش رو نمی داد. در حالی كه به روی ارتفاعات می رسد، با كمال حيرت و تعجب به روستای ، كه در وسط موقعيتی به شكل يك كاسه قرار دارد، خيره شده. نفس نفس زنان به كنار او می آيد. : يعنی اين ؟!!! : خدای من، همه رو دور زده، همه رو. قجه_ای (خیسِ عرق، با لبخند - رضايت بر لب): تا تاريك شدن هوا مارو سمت عراق برد تا هم دشمن رو خام كنه و هم رو دور بزنه. : چرا سرازير نمی شيم پس. : بايد همزمان هجوم ببريم. : هنوزم باورم نمی شه، يعنی ما الان بالای سر نفوذناپذير وايستاديم. از ديد ، را می بينيم؛ ناگهان در وسط ، دو، سه گلوله توپ دودزا زده می شود، كه گوشی بی سيم را به دست گرفته، با ديدن انفجارها به می گويد: حركت بده بچه ها رو، سريع، سريع برادر . همزمان با شليك كلت منور، هجوم اسلوموشن بچه ها را به سمت می بينيم، گام های نرم و بلند بچه ها از روی صخره ها می گذرد، لوله اسلحه ها پی در پی شليك می كند. دوربين در پشت سر نيروها حركت می كند و همراه آنان وارد روستای می شود، نيروها به هر كوچه ای وارد می شوند، و دوربين همراه آنان به جلو می رود. را می بينيم كه مانند شيری خشمگين در پيشاپيش نيروها وارد روستا می شود، مه و دود فضای روستا را گرفته، همراه با هر گامی كه بر می دارد می گويد: رعایت حال مردمِ آبادی رو بکنید!... ما با كرد نمی جنگيم، با كفر می جنگيم! دوربين همراه احمد وارد مه و دود می شود. □كافی شاپ - خارجی تكان های شانه های حميده گواه بر انقلاب روحی شديد اوست. حميده آخرين برگ را روی ميز می گذارد. سه، چهار جوان كه در ميز مجاور حميده نشسته اند با نگاهی تمسخرآميز، به او می نگرند. يكی از آنها خطاب به سايرين می گويد: فكر كنم طرفش نامه خداحافظی براش نوشته. □خيابان، مقابل منزل مرتضی رضاييان سعيد، به همراه يكی از آن كارگرهای افغانی كه در اولين سكانس، كتاب های خريداری شده را از خانه مرتضی خارج می كرد، ديده می شود. سعيد از كارگر افغانی سوال می كند. سعيد: اشتباه نمی كنی، همين خونه بود؟ كارگر: نه اشتباه نمی كنم، چون يه بار موقع بيرون آوردن كتاب ها، خوردم به اون تابلوی ورود ممنوع و كتاب ها زمين ريخت. سعيد: حتم داری ممد آقا؟ با خونه های ديگه ای كه ازشون كتاب بار زدی اشتباه نمی كنی؟ محمد: نه آقا سعيد، يادمه كارتن كتاب ها كه دمر شد، از ته كارتن كلی كاغذ بيرون ريخت كه منم از ترس بابات، فوری همه رو برگردوندم تو كارتن. سعيد: پسره چه شكلی بود؟ كارگر: يادمه عينك زده بود. سعيد: سنش چقدر بود؟ كارگر: جوان بود، انگشت كوچكيه يكی از دستاش هم قطع شده بود. اين خوب يادمه. سعيد دست در جيب می كند و اسكناسی بيرون می آورد و به سمت محمد می گيرد. سعيد: دستت درد نكنه، به خاطر همين حافظته كه بابام دست از سرت برنمی داره. محمد با دلخوری دست سعيد را كنار می زند و می گويد: من برای پول نيومدم آقا سعيد، درسته كارگر پدرتم، اما من شمارو دوست خودم می دونم. □داخل خانه مرتضی رضاييان مرتضی از لای پرده پنجره، با احتياط بيرون را می نگرد، از نقطه ديد او، سعيد و كارگر را می بينيم، مرتضی با تعجب به آن دو خيره است. زير لب با خود نجوا می كند. مرتضی: اين پسره اينجا چكار می كنه؟!! يعنی از طرف اونا... نه خيلی ناشيانه اومدن جلوی چشم... ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خانه حميده، اتاق پدر آقای دانشور؛ پدر حميده با نيما در حال گفت وگو است. نيما: يعنی شما با الهام از اين دست نوشته، اين رمان رو شروع كرديد آقای دانشور؟ دانشور: بله، خيلی هم خوب داره جلو می ره، البته از تركيب نامه های عاشقانه و حوادث پراكنده اش الهام گرفتم. نيما: حادثه رمان شما هم تو ايران داره اتفاق می افته؟ دانشور: نه نه، يه جوان كتابفروش در نيويورك برای دختر مورد علاقه اش نامه های عاشقانه می نويسه، يكبار دختر متوجه دست نوشته های پشت نامه ها می شه و حوادث جذاب و بی نظير پشت دست نوشته ها دختر را وادار می كنه كه هر روز منتظر نامه های اون جوان كتابفروش باشه. نيما: حوادث جذاب پشت نامه ها چيه؟ دانشور: خاطرات يه خبرنگاره از جنگ ويتنام. نيما: يعنی اون خبرنگار حوادث جنگ ويتنام رو گزارش كرده؟ دانشور: هم آره و هم نه، جنگ ويتنام بستره برای معرفی يه فرمانده سپاه تفنگداران دريايی آمريكا، كه برای خدمت به ميهن داوطلبانه وارد جنگ شده. نيما: كه اين فرمانده داوطلب، قهرمان رمان شماست. دانشور: دقيقاً، تقریباً تمامی حوادثی که تو این دست نوشته وجود داره، قابل تبديله به حوادث جنگ ويتنام. البته با كمك گرفتن از تجربيات سی سال نويسندگيم. نيما: خيلی كار با ارزشيه، خيلی، حدس می زنم كه حسابی مورد استقبال قرار بگيره. دانشور: استقبال تو ايران زياد مهم نيست، من به استقبال خارج از كشور اين رمان دل بستم. نيما: پس با اين اوصاف لازم شد كه منم اين دست نوشته رو دنبال كنم. دانشور: اگه رمان من رو بخونی، فكر كنم بيشتر لذت ببری، چون اون دست نوشته ماده خامه، اما اين رمان، يه قصه كامل و پخته اس. نيما: همين كاررو می كنم... درباره اون موضوع اول... پس نظر شما اينه كه اين حالت های حميده يه تبه و زود تموم می شه؟ دانشور: بله، فعلاً غرق شخصیت اون آدم شده و همه آدم های اطرافش بی مزه و كم رنگ شدن، من پيشنهاد می دم صبر كنيم تا اين تب تموم شه و منتظر بازگشت حميده به واقعيت بمونيم. نيما: قبلً هم عرض کردن، برای من خیلی سخته، به خصوص که هر روز بايد جواب سوال های بابا و مامان رو بدم. دانشور: می فهمم... درك می كنم... اما نيما جان، بايد بپذيری كه ازدواج با دختر يه رمان نويس، اين گرفتاری ها رو هم داره. بالاخره اين دختر بايد مثل پدرش تا حدی خيال پرداز باشه. البته من به تو حق می دم، اين حرف های من يه پيشنهاد بود، تو هر عملی رو كه صلاح می دونی انجام بده؛ مثلاً نگاه كن ببين الان فتانه از دست دخترش و من سه روزه كه گذاشته رفته خونه خواهرش. دمكراسی يعنی همين! به همه حق بدی كه آزاد باشن، اين آزادی شامل تو هم می شه. نيما: خيلی ممنون، روش فكر می كنم. □اتاق كار مصطفی بر روی صفحه مانيتور كامپيوتر، حروف تايپ می شود، كلمات با نمای درشت ديده می شود، صدای خندان مصطفی كلمات را می خواند. كلمات روی صفحه چنين است: “دستپاچه شده بود و داشت پاچه شلوارش را می دوخت، از راه رسيد و با صدای جدی و محكم پرسيد: برادر داری چی كار می كنی؟ كه هول شده بود، با چشم های خواب آلود گفت: دارم می دوزم. پرسيد: چی رو می دوزی؟ گيج و دستپاچه گفت: شلوارم رو. شلوار تهرانی را از دستش گرفت و مشاهده كرد كه از فرط خواب آلودگی و دست پاچگی، دمپای هر دو پاچه شلوارش را به هم دوخته است.” ناگهان مصطفی كه در پشت كامپيوتر نشسته از شدت خنده منفجر می شود. شدت خنده او به حدی است كه صندليش از عقب واژگون می شود و مصطفی بر زمين می افتد، احمد كه در پشت ميز گوشه اطاق مشغول كار است، با حيرت و تعجب از جا برمی خيزد و به سمت مصطفی می دود. احمد: چيه، چی شده؟ چرا همچين می كنی تو؟ مصطفی همچنان كه دست بر دلش گذاشته بی وقفه می خندد، سعی دارد به احمد علت را توضيح دهد اما نمی تواند. ناچار با انگشت به صفحه مانيتور كامپيوتر اشاره می كند و بريده بريده می گويد: خودت... خودت برو... بخون... پاچه شلوارش رو به هم دوخته... ای خدا... از دست اين . احمد با كنجكاوی به سمت كامپيوتر می رود و سعی می كند نوشته روی صفحه مانيتوررا بخواند، مصطفی كه قدری حالش جا آمده، بر می خيزد و به كنار احمد می آيد، احمد با تعجب در حال خواندن نوشته روی صفحه است. مصطفی: ماجرا مال روزهای اولِ دو اس، روزهای اولی که ا و نيروهاش اومده بودن به دو ... احمد كلافه چشم از صفحه مانيتور برمی دارد و به مصطفی می گويد: بخونم يا به حرف تو گوش بدم؟ مصطفی: اول گوش كن... ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * مصطفی: روز های اولی که بچه ها تو مستقر شده بودن همه مراسم صبحگاه و ورزش رو بی خیالی طی می کردن، به جای رفتن به صبحگاه و ورزش می گرفتن می خوابیدن و خلاصه کویت بازار. یه بار به بچه ها التیماتم می ده که فردا، هرکی سر صبحگاه حاضر نشه، روزگارش رو سیاه می کنم، بچه ها هم اخطار حاجی رو زیاد جدی نگرفتن و فردا صبحش باز خواب و كويت بازار. حالا مابقيش رو خودت بخون. مصطفی شاستی روی كی بورد ِ کامپیوتر را می زند به روی صفحه می آيد. احمد با دقت شروع به خواندن می كند. بر صفحه مانيتور كامپيوتر نوشته ها ديده می شود. تصوير نوشته ها به نرمی ديزالو می شود به ميدان صبحگاه دو كوهه. □صبح زود يك روز زمستانی، ميدان صبحگاه وارد ميدان صبحگاه می شود، تعداد هفت، هشت نفر از بچه ها در ميدان صبحگاه حضور دارند، با ورود ، آن هفت هشت نفر سريع به خط می شوند و به می نگرند. احمد با ديدن تعداد كم بچه ها به كه در كنارش ايستاده رو می كند و با خشم می پرسد: مابقی بچه ها كجان؟ نمی داند چه پاسخی بدهد، قدری اين پا و آن پا می كند. : نمی دونم حاجی... اگه اجازه بديد برم صداشون كنم. كه از پاسخ عصبانی تر شده بر سر او فرياد می زند: مگه خونه خاله اس كه بری صداشون كنی؟ اينجا پادگانه! مگه بهشون اعلام نكردی اگه ميدون صبحگاه حاضر نباشن، پوست همه شون كنده س؟ : چرا حاجی، گفتم، به همه شون. در يك حركت ناگهانی، از جا كنده می شود و به سمت ساختمان ستاد حركت می كند. با ديدن اين حالت دستپاچه شده و در حالی كه به دنبال می دود می گويد: حاج آقا، شما تشريف داشته باشيد، من می رم صداشون می كنم. شما اجازه بديد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
💢غزه امن‌ترین نقطه جهان برای در امان ماندن از کرونا !! 🌐«ژان پیر فیلیو» در مقاله‌ای در روزنامه لوموند فرانسه : 🔸غزه اکنون امن‌ترین نقطه جهان برای در امان ماندن از ویروس کرونا است ، زیرا رژیم صهیونیستی از 14 سال پیش این منطقه را قرنطینه کرده است. 🔸ساکنان نوار غزه ـ که جمعیتی بالغ بر 2 میلیون نفر دارد ـ از محاصره تحمیلی رژیم صهیونیستی و چتر حمایتی ایجاد شده در برابر کرونا که به شیوه‌ای خطرناک سرتاسر جهان را فراگرفته، خوشحال هستند. 🆔 @javid_neshan
❌ خاخام یهودی در میانه بحران شیوع و مبتلا شدن صهیونیستها، پیروانش را به آمادگی برای ظهور "مسیح موعود" تشویق می کند. برخی از یهودیان ارتدکس به ظهور مسیح موعود اعتقاد دارند ⛔️ اشتباه میکنند❗️ ✅ آن منجی آخرالزمان که باید خود را برای او آماده کنند " " است که طومار صهیونیستها را در هم می پیچد و "مسیح" در به او اقتدا میکند 🚩 🆔 @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □اتاق واحد تداركات ۲۷ در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته و از ته دل خروپف می كند، وسايل و اشياء اتاق حكايت از مسوول تداركات بودن دارد. به سرعت وارد اتاق می شود و در حالی كه را تكان می دهد می گويد: پاشو، جناب واحد تداركات، پاشو، داره می آد. ، در حالی كه چشم هايش همچنان بسته است، در زير پتو غلتی می زند و زير لب می گويد: باشه، باشه، بلند شدم. كه قدری خيالش راحت شده، به سرعت از اتاق خارج می شود. دوربين به صورت غرق خواب نزديك می شود. صدای آرام خُر و پُف دوباره شنيده می شود. به محض رسيدن دوربين به نمای بسته صورت ، ناگهان صدای فرياد از اتاق مجاور به گوش می رسد. : برپا، برپا، گرفته خوابيده... ِ همزمان چشمان با وحشت باز می شود، نخست چشم هايش گيج خواب است، قدری گوش تيز می كند. دوباره صدای فرياد شنيده می شود كه... صدای : مگه نگفته بودم كه اگه نياييد پوستتون رو می كنم؟ اينجا رو با تنبل خونه حضرتی عوضی گرفتين! بله؟! چشمان مجتبی از وحشت گرد می شود، قدری مكث می كند و سپس با سرعتی باور نكردنی از جای خود می جهد، درست مانند فنری كه رها شود، پتو به يك سمت می افتد، شلوار به سرعت به پا می رود، كبريت برداشته می شود، گاز پيك نيكی سريع روشن می شود و كتری بزرگ بر روی گاز گذاشته می شود. مجتبی با سر و مويی آشفته و گيج، به سرعت مشغول چيدن ليوان ها در سينی می شود. در اين لحظه، ناگهان در اتاق با شتاب باز می شود. و وارد اتاق می شوند، با صورتی سرخ از خشم، به بالای سر م می آيد. برای تظاهر به كار، بدون نگاه به ، می گويد: مخلصيم حاج آقا. با نگاهی خشمگين به حركات می نگرد، سپس به كتری و گاز و ليوان ها نگاه می كند. چشم های خواب آلود و گيج از پهلو هوای را دارد. : برادر داری چيكار می كنی شما؟ بدون معطلی پاسخ می دهد: الان برادرها از صبحگاه برمی گردن، خب می خوام براشون چايی بريزم. با نگاهی نافذ به و كتری می نگرد. سپس سريع خم می شود و ليوانی را برمی دارد و جلوی می گيرد و می گويد: خب، بريز ببينم. به ليوان دست نگاه می كند و سپس زيرچشمی به كتری روی گاز، نمی داند چه كند. : چيه، پس چرا معطلی؟ بريز ديگه. كه حسابی وامانده است، با دستگيره ای كتری را از روی گاز برمی دارد و در حالی كه اين پا و آن پا می كند، ناگاه با خجالت و شرم می گويد: ببخشيد حاج آقا... واقعيت اش اينه كه... با عرض معذرت، تو كتری آب نيست. با شنيدن اين حرف، با نگاهی نافذ و ساكت به چشم های و سپس به كتری خيره می شود. لحظاتی سكوت بر اتاق حاكم می شود. به يكباره به سمت در اتاق می چرخد و در حال خروج می گويد: نه... اين طوری نمی شه. با خروج ، از فرط ناراحتی، بی هوا لوله كتری را می گيرد. ناگهان جيغی كوتاه می زند و كتری داغ را بر زمين رها می كند و دست سوخته اش را پی درپی تكان می دهد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □راهرو و به سرعت در راهرو گام برمی دارند. تعدادی از بچه ها، با سر و صورتی خواب آلود و لباس هايی نامرتب، به سرعت از اتاق ها خارج می شوند و به سمت انتهای راهرو می دوند. □اتاق واحد پدافند هوايی ۲۷ در زير پتو، در خوابی عميق فرو رفته، يكی از بچه ها او را با عجله بيدار می كند. داوود: علی، علی پاشو، حاجی داره می آد. با وحشت چشم باز می كند و با عجله اطراف را می نگرد، رفيقش در حالی كه با عجله به سمت در اتاق می دود، به تهرانی می گويد: پاشو آقای مسؤول پدافند، عجله كن، اومد حاجی، اونم مثل جت! به محض خروج رزمنده، با وحشت از رختخواب بيرون می پرد و گيج و پريشان در اتاق به دور خود می چرخد، ناگهان گويی فكر بكری به نظرش رسيده؛ به سمت گوشه اتاق می دود و نخ و سوزن را برمی دارد و به دو انگشتش دو انگشتانه می كند و با سرعت، شلوارش را برمی دارد و شروع می كند به دوختن پاچه شلوارش. آنقدر با عجله می دوزد كه سوزن در دستش ديده نمی شود. به ناگاه، و وارد اتاق می شوند، كه پشت به در نشسته، با سرعت، همچنان می دوزد و توجهی به پشت سر خود نمی كند. با عصبانيت به كنار می آيد و با خشم به سوزن زدن می نگرد، پس از چند لحظه، ناگهان از می پرسد: داری چكار می كنی برادر تهرانی؟ هم با كمال سادگی رو به می كند و می گويد: دارم می دوزم حاج آقا. با تعجب و حيرت سؤال می كند: چی رو می دوزی؟ با گيجی و دستپاچگی پاسخ می دهد: شلوارم رو. شلوار را از دستش می گيرد و به محل دوخته شده شلوار نگاه می كند. دست های حاجی سعی می كند دو پاچه شلوار را از هم جدا كند، اما به علت دوخته شدن دمپای پاچه های شلوار به هم، اين كار را نمی تواند بكند. ، با دست جلوی دهان خود را می گيرد تا صدای خنده اش بيرون نيايد. با نگاهی متعجب و حيرت زده به دمپاهای دوخته شده شلوار می نگرد و سپس به نگاه می كند. هم با كمال حيرت، خيره شده به نتيجه كارش. ناگهان شلوار را بر زمين می اندازد و به سرعت از اتاق خارج می شود. □راهرو در حالی كه با دست جلوی دهان خود را گرفته، به شدت می خندد و سرش را تكان می دهد، نيز قهقهه زنان از پشت سر می آيد. □پادگان ، ميدان صبحگاه در ميدان صبحگاه همه بچه ها با نظم و انضباط به خط شده اند و با نگاهی نافذ به آنها می نگرد. صدای رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: فردای اون روز، تو ميدون صبحگاه يك نفر هم غايب نشد، همه بچه ها اومدن، چشم ها پف كرده بود، اما دلها، سرشار از عشق به بود. چون همه خوب می دونستن اين سختگيری های برای چيه. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □اتاق كار مصطفی احمد كه در پشت كامپيوتر نشسته با چشمانی غم زده می چرخد و به مصطفی می نگرد. مصطفی كه از روی متن می خواند. سر از متن برمی دارد و به احمد می نگرد. احمد: آخه به چه جرم اونا می خوان اين خاطرات رو نابود كنن؟ مصطفی: بايد از خودشون پرسيد، حتماً به صرفه شون نیست که این خاطرات باقی بمونه. احمد: آخه چرا؟ مصطفی: چون نسل های آينده رو پررو می كنه. طلسم تسليم رو می شكنه. آرامش دهکده شون رو به هم می زنه. جوونِ فردا، نبايد بدونه كه می شه آدم بود و تسليم نشد. می شه آقا باشی و آقا بالا سر نداشته باشی... احمد: به ارواح خاك مادرم، كاری باهاشون می كنم كارستون، من به تو و مرتضی كاری ندارم. يه تشكيلاتی بهشون نشون بدم كه حظ كنن! مصطفی: چی داری می گی؛ كدوم تشكيلات؟ احمد: تشكيلات سحر و آقای يونسكو. مصطفی: باز تو رفتی رو موج عمليات؟! احمد: پس وايستم بروبر نگاه شون كنم؟ مصطفی: نه، كاری رو بكن كه اونا دوست ندارن. مرتضی راست می گه، اگه بزرگ ترهای اون تشكيلات بفهمن كه قسمتی ازشون لو رفته، فعاليت شون رو خيلی پيچيده می كنن. اين رو بفهم، نبايد كاررو سخت تر كرد. احمد: بهترين دفاع حمله اس، مگه نمی بينی اونا همين كاررو می كنن، مگه نشنيدی مرتضی چی گفت، دو نفر اومدن و خونه اش رو زير نظر گرفتن. مصطفی: احتمالاً اون دونفر ربطی به تشکیلات سحر ندارن، یکی شون که پسر كتابفروشه بود، اون يكی هم يه كارگر افغانی به نظر می آمده. احمد: به همين خيال باشيد. □اتاق كار مرد ميانسال مرد ميانسال، خوشحال و سرحال، با سحر گفت وگو می كند. مرد ميانسال: به اين زودی؟ خيلی عجيبه، يا تو خيلی زبلی يا اون پسره خيلی نديد بدیده. سحر: وقتی اومد سِتِ کامپیوترها رو دید، زبونش بند اومده بود. همچین با ناباوری به كامپيوترها نگاه می كرد كه كم مونده بود خنده ام بگيره. مرد ميانسال: چقدر تونستی بهش نزديك بشی؟ سحر: خيلی خجالتيه، حق با شما بود؛ حسابی چشم و گوش بسته اس. مرد ميانسال: پس خوب می تونی اداره اش كنی. سحر: فردا شب برای شام دعوتم كرد. مرد ميانسال ذوق زده می پرسد: خونه اش يا بيرون؟ سحر: بيرون. مرد ميانسال: ساعت چند؟ سحر: هفت ونيم. مرد ميانسال: می تونی تا ساعت ده و نيم، يازده سرگرمش كنی؟ سحر: احتمالاً بتونم. مرد ميانسال: احتمالاً نه. حتماً این کار رو بکن، درضمن کروکی دقیق داخل و خارج خونه رو بکش. مرد ميانسال كاغذ سفيد شطرنجی بزرگی به سحر می دهد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □خيابان نزديك منزل مرتضی رضاييان حميده و فريبا با عجله راه می روند. حميده: با اين كاری كه تو كردی، هم من و هم خودت رو حسابی زير دِينش بردی دختر، می فهمی؟ فريبا: مگه چاره ديگه ای وجود داشت؟ حميده: نمی دونم. حالا مطمئنی كه دست نوشته ازا ين خونه بيرون اومده؟ فريبا: اگه ده درصد هم شك داشتم، با جواب های پدره به سؤال های سعيد، اطمينانم صددرصد شده. حميده: مگه چی گفته؟ فريبا: اين خونه، خونه يه خبرنگار به اسم رسول رضاييانِ، که نزدیک به هفت هشت ماه پيش مرده. حميده شوكه می شود. حميده: مرده؟ خبرنگاره مرده؟ فريبا: آره مرده، پسرش مرتضی، بعد از مرگ باباش كتاب های پدر رو می فروشه به كی؟ به پدر سعيد. حميده: برای چی؟ فريبا: اون جوری كه پسر خبرنگاره به پدر سعيد گفته، قصد خريدن يه ست كامل كامپيوتر رو داشته. حميده: ای بی وجدان. فريبا: بله، به اين شكل، دست نوشته های اون خدابيامرز، همراه كتاب ها می آد به كتابفروشی. حميده و فريبا به مقابل خانه مرتضی می رسند، فريبا با احتياط خانه را نشان حميده می دهد. فريبا: رسيديم، همين خونه اس. حميده با احتياط و نگرانی به منزل نگاه می كند و هر دو از مقابلش عبور می كنند. حميده: تو پسره رو ديدی؟ فريبا: اون باری كه با سعيد اومدم، ديدمش، داشت می رفت خونه اش... خيلی هم خوش تيپ بود. حميده با عصبانيت به فريبا نگاه می كند. حميده: خوش تيپيش بخوره تو سرش، پسری كه نسبت به پدرش اينقدر بی رحم باشه، لياقت هيچی رو نداره. فريبا: حالا چيكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم. حميده: حالا كه ديديم، چيكار می تونيم بكنيم؟ فريبا: من می گم خيلی صاف و ساده بريم در خونه اش رو بزنيم و كل ماجرارو براش بگيم و مابقی دستنوشته رو ازش بخوايم. حميده: به همين راحتی؟ الان اون ديگه دستنوشته ای نداره كه، دستنوشته اومده كتابفروشی و از كتابفروشی هم دزد برده. فريبا: زياد مطمئن نباش. اون دست نوشته، كپی بود، مگه متوجه نشدی؟ اون دست نوشته بايد نسخه اصلی داشته باشه. حميده با تعجب و حيرت می ايستد و به فريبا می نگرد. حميده: تو يقين داری كه كپی بود؟ فريبا: اگه شك داری، می تونی بری ببينی، همه اش خونه شماست. حميده به فكر فرو می رود. سپس به فريبا می نگرد. حميده: يعنی تو فكر می كنی اون پسری كه با كتاب های پدرش اين كار رو بكنه، دست نوشته پدرش رو نگه می داره؟ فريبا: ممكنه، كسی چه می دونه؟ شايد به اميد پول درآوردن از چاپش، اونو نگه داشته باشه. حميده متفكرانه به فريبا می نگرد، سپس به خانه مرتضی نگاه می كند. فريبا: چی می گی؟ بريم در خونه رو بزنيم؟ حميده: بايد روش فكر كنيم، نبايد بی گدار به آب زد. □رستوران شاطر عباس، شب فضای رستوران بسيار شيك و مجلل و سنتی است، سحر و مرتضی در گوشه ای از رستوران پشت يك ميز دو نفره نشسته اند. مرتضی بسيار شيك و اسپورت لباس پوشيده، سحر هم حسابی به خودش رسيده است. دوربين از روی ميز مرتضی و سحر حركت می كند و به چهارميز آن طرف تر می رود. در پشت ميز چهارم، مصطفی را می بينيم كه با رفيقش (به نام داوود) نشسته اند، مصطفی در حالی كه سحر و مرتضی را زير نظر دارد، می گويد: دو دشمن بر سر يك ميز، با اين تفاوت كه يكی از اون دو نفر، دست اون يكی رو خونده. می بينی داوود جون؟ داوود: خوشم می آد از اين مرتضی، به همه چی حساب شده نگاه می كنه. مصطفی: ادای رو در می آره، خودش می گفت. می گفت من دوست دارم عين باشم. هميشه دشمنم رو دور بزنم! اگه الان حاج احمد تهران بود، با دشمن شاخ به شاخ می جنگيد يا از پشت بهش می زد؟ داوود: راست می گه، اگه بود احتمالاً همین کار رو می کرد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
‍ 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد *  * □ميز سحر و مرتضی سحر: تا به حال كسی بهتون گفته كه خيلی خوش تيپ هستين؟... و جذّاب؟ مرتضی چشم از سحر می گيرد و می گويد. مرتضی: بله. سحر: كی؟ مرتضی: شما. سحر: خيلی دوست دارم عكس بابا و مامانت رو ببينم. مرتضی: برای چی؟ سحر: ببينم به كدومشون شبيهی. مرتضی: اين كه به بابام شبيه نيستم رو يقين دارم. سحر: خيلی با دلخوری از بابا حرف می زنی. مرتضی: آخه بی اندازه پريمتيو بود، همين تفكرات ارتجاعيش باعث شد كه مادرم ازش طلاق بگيره و همين انديشه متعصبانه اش زندگی ما رو از هم پاشيد و باعث سقوط من شد. من تو اين سن نبايد يه دبير رياضی باشم. سحر: متأسفم. □همان لحظه، منزل مرتضی رضاييان گروه تفتيش با عجله و دقت مشغول تفتيش خانه هستند. پوشه ها پی درپی باز می شود، پوشه ای مملو از بريده های كاتالوگ های خارجی است. پوشه ای ديگر، پر از عكس های مختلف تجهيزات كاميپوتريست. پوشه ای ديگر، متن های انگليسی است. نوارها پی در پی در ضبط گذاشته می شود. نواری حاوی موسيقی جاز است، نواری ديگر، آواز ايرانيست، نواری ديگر، تمرين زبان انگليسيست. كشوهای كمدها پی در پی تفتيش می شود. □خيابان روبروی خانه مرتضی در داخل ماشين فولكس استيشن، همان راننده ای كه با گروه تفتيش به كتابفروشی رفته بود، ديده می شود. در صد متر عقب تر از اين ماشين، يك ماشين پيكان ديده می شود. دوربين به پيكان نزديك می گردد. در داخل ماشين، احمد و رفيقش عباس نشسته اند. احمد با دوربين چشمی كوچكی مقابل را می نگرد. از ديد دوربين او، ماشين فولكس استيشن را می بينيم. سپس دوربين حركت كرده و خانه مرتضی وارد كادر می شود. احمد: حتماً دارن پیش خودشون می گن، عجب ما زرنگیم ها. یک پدری ازتون در بیارم اون سرش ناپیدا، فعلاً كه چهار تا آدرس دقيق با كروكی ازتون داريم. □اتاق حميده حميده بر تخت دراز كشيده و به سقف خيره است. □فلاش بك فريبا: حالا چكار كنيم؟ هيچ وقت فكر نمی كردم بتونم خونه نويسنده اون دست نوشته هارو ببينم. □فلاش بك حميده در كنار كتابفروشی بر سر فريبا داد می زند. حميده: بابا دست خودم نيست، فريبا اين فكرها مثل خوره شده لالايی شب های من، پيش خودم می گم نكنه به غير از اين شهر، يه شهر خيلی قشنگ تری هست كه ما اون رو نديديم. پس قبول كن فريبا، اين حرف رو قبول كن كه اين دست نوشته، آدمی مثل من رو به هم بريزه، شك و ترديد رو مثل خوره به جونم بندازه و اين جوری بی طاقتم كنه. فريبا: تو فكر می كنی اگه با اين حال و روزت بری تو مغازه و مابقی اون كاغذها رو بخوای، مشكلت برطرف می شه؟ حميده: آره، وقتی همه اين دست نوشته رو بخونم، می فهمم كه اين شك بجاست يا نابجا، حرف های بابام راسته يا دروغ، نيما قهرمانه يا دلقك، بسيجيه يا اين ريشوهای بی مغز. مسلمونه يا اين يقه بسته های بداخلاق. نيما درسته يا . حميده در تختخواب با چشم های باز غلت می زند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan