eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خيابان روبروی كتابفروشی حميده با نگرانی از آن طرف خيابان به مغازه می نگرد. (از زاويه ديد او فريبا را می بينيم كه از سمت مغازه به سوی حميده می آيد و لبخند بر لب دارد.) فريبا در حالی كه به سوی حميده می آيد، كاغذها را به بالا می آورد و به حالت فتح و پيروزی آنها را نشان می دهد. حميده از شعف، در پوست نمی گنجد. حميده: آفرين فريبا. □پارك ديگر حميده و فريبا بر روی نيمكت كنار درخت ها نشسته اند. حميده مشغول خواندن دست نوشته هاست، هماهنگ با نزديك شدن دوربين به آنها، صدایِ مبهم رسول رضاييان بر اين تصوير شنيده می شود. صدا و تصوير، حل می شود به مكانی ديگر: دوربين به داخل قهوه خانه ای كه در جنب ساختمان سپاه است وارد می شود. داخل قهوه خانه، انبوه مردم كه برای ديدار آمده اند نشسته اند. قهوه چی خوشحال و سرحال ميان مردم چايی توزيع می كند و پی در پی با صدای بلند می گويد: بخوريد، نترسيد هر چند تا دلتون می خواد بخوريد، مجانيه، اينم شیرینی ماست برا اومدن . سَرِ زمستان كه می رفت جنوب، قول داد كه برگرده... حق نگهدارش باشه كه به قولش وفا كرد و با برگشتنش، بهار ، بهار شد! پیرمرد ۱: عجب يليه برای خودش، عين شير می مونه اين جنگاور، تا به حال نديده بودمش. مرد ۲: یعنی این همون كه دمكرات ها و كومه له هارو ذله كرده بود؟! مرد ۳: آره برادر، اين همونه كه كردهای عراق بهش می گن !... از خوزستان داره می آد، همين يه هفته پيش، تو يه عمليات، دو تا لشكر خيلی گنده بعثی هارو درب و داغون كرده، می گن فقط ده هزار اسير ازشون گرفته. قهوه چی: از اون روزی كه اين مرد پاشو گذاشت، ريشه نامردی سوخت و مردم روی آرامش و امنيت رو ديدن. مرد ۴: پس برای چی چو انداخته بودند كه با مجاهدين ارتباط داره و منافقه؟ زن ميانسال: لعنت به اون زبونی كه به بگه منافق. لعنت! همه مردم اون ماجرارو فقط دهن به دهن شنيدن؛ اما من خودم از نزديك شاهد بودم كه تا پای جون از ناموس شما دفاع كرد. منافقه! مرد ۴: من غلط كردم همچين حرفی زده باشم، من گفتم چرا اون موقع ها اين حرف رو چو انداختن. زن ميانسال: اين شايعه رو كومه له دمكراتها پخش كردن، می خواستن محبت مردم رو به كم كنن. همين. قهوه چی: ننه رژان ماجرارو تعريف كن، شايد اين مردم به غيرت بيان و نذارن به خوزستان برگرده، نيگرش دارن تو همين . ننه رژان ساكت به مردم نگاه می كند، همهمه انبوه حاضرين داخل قهوه خانه كاهش پيدا می كند. صورت زن را می بينيم. او شروع می كند به تعريف كردن. پس از دو سه جمله، تصوير صورت او ديزالو می شود به جاده ای در جنب مزرعه ای سرسبز، سه زن كه هر كدام انبوهی پُشته يونجه بر سر گرفته اند از سرازير جاده ای خاكی، در حال رفتن به سمت شهر می باشند. ننه رژان يكی از آنهاست. صدای او شنيده می شود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * صدای ننه رژان: ما سه نفر بوديم، خسته و مونده داشتيم از مزرعه برمی گشتيم. روی دوش هر كدوم، به اندازه بار يه قاطر، يونجه بود. بارها خيلی سنگين بودند اما تلاش می كرديم قبل از غروب آفتاب به شهر برسيم آخر از غروب به بعد، جاده ناامن می شد. وسط راه، جوان تنهايی رو ديديم كه ساكت و سر به زير داره به سمت شهر می ره، جوان با ديدن ما پا شل كرد تا ما بهش برسيم. به او كه رسيديم، جلو آمد و بار خواهرم رو كه كوچكتر از همه بود گرفت و روی كولش گذاشت و جلوتر از ما راه افتاد. تمام اين تصاوير در لانگ شات (نمای دور) ديده می شود و ما به هيچ وجه چهره آن جوان را از نزديك نمی بينيم. صدای ننه رژان: بار خواهرم اينقدر بزرگ بود كه سر و كله اون جوون از زیرش اصلاً پيدا نبود. به نزديكی مريوان رسيده بوديم كه چند تا تفنگچی قلچماق كومه له، راه بر ما بستن و شروع كردن به مردم آزاری، مثل اين كه مست بودن. يكی شون با چوبی كه تو دست داشت به سر و دوش ما می زد و هی به ما نزديك می شد و ما هم از ترس، عقب عقب می رفتيم. اون جوون همين طور كه بار روی كولش بود برگشته بود و به كارهای اونا نگاه می كرد. همين طوری كه ما از ترس عقب عقب می رفتيم و اونا با قهقهه جلو می آمدن، يكهو خواهرم پاش گير كرد و زمين خورد... خواهر كوچك ننه رژان بر زمين می خورد و سه مرد به او می رسند، تفنگدار چوب به دست، به آرامی نوك چوبش را به صورت دخترك می كشد و لبخندی شيطانی بر لب دارد، ناگهان وحشيانه به طرف دختر درست دراز می كند و روسری او را از سرش می كشد. (صحنه را در لانگ شات می بينيم) دختر جيغ می كشد و هر سه مرد با صدای بلند شروع به خنده می كنند، ناگهان بر روی تصوير اين سه مرد، صدای فرياد آن جوان شنيده می شود. صدای جوان: آهای نامردای بی شرف، مگه شما ناموس نداريد؟ سه مرد يكی يكی با تعجب رو می چرخانند و به جوان می نگرند. (ما در تمامی اين تصاوير چهره جوان را نمی بينيم) سپس با تمسخر به همديگر نگاه می كنند و می خندند. کومه له ۱: كرد كه نيست، ريش هم كه داره، معلومه از اون جاش های رژيمه. کومه له ۲: زياد وقت نداريم، بايد برگرديم پايگاه، بزن خلاصش كن. كومه له ۳: من می رم خدمت خانوم ها، شما خلاصش كنيد. كومه له ۳ به سمت خواهر ننه رژان هجوم می برد، ناگهان دوباره فرياد جوان برمی خيزد: دست كثيفت رو به او نزن، نامرد. کومه له ۳ با شنيدن فرياد دوباره جوان، خشكش می زند. با خشم به سمت جوان که در فاصله ۲۰متری آنها ايستاده می چرخد و همزمان گلنگدن اسحله اش را می كشد و به سمت جوان رگبار می بندد. تمامی گلوله ها در اطراف جوان بر زمين می خورد. از نمای پشت سر جوان، می بينيم كه او بدون هيچ حركتی، همچنان ايستاده و خيره به آن سه مرد می نگرد. سه مرد با حیرت به همدیگر می نگرند. مرد کومه له ۲ ناگهان به سرعت گلگندن می كشد و تمام زمين اطراف جوان را به رگبار می بندد، فضای اطراف جوان را خاك و دود پر می كند. هر سه مرد با دقت، به جوان كه در ميان دود و خاك گم شده می نگرند، هر سه زن نيز با وحشت و اضطراب به جوان می نگرند. با فرو نشستن خاك و دود اطراف جوان، قامت بی حركت و ايستاده او نمايان می شود كه ساكت و مات به آن سه مرد می نگرد. سه مرد از شهامت جوان كلافه شده اند. ناگهان كومه له ۳ همزمان با کشیدن گلنگدن عربده می كشد: بزنيد، خلاصش كنيد بابا... هر سه مرد اسلحه هايشان را با حركت اسلوموشن به سمت جوان می گيرند. در لانگ شات جوان را می بينيم كه او هم با حركت اسلوموشن، اسلحه بِرِتايی را از داخل پيراهنش بيرون می كشد و با چابكی سه گلوله پی در پی به سمت سه مرد شليك می كند. سه مرد همزمان بر زمين پرتاب می شوند و دوربين بر روی چهره وحشت زده و گريان زنها می ماند. جنازه سه مرد بی حركت بر زمين افتاده و غبار اطراف آنها آهسته آهسته بر طرف می شود. ننه رژان با وحشت چشم از جنازه سه مرد كومه له می گيرد و سپس به جوان می نگرد. از ديد ننه رژان، جوان را می بينيم كه بار بزرگ علف را از زمين برمی دارد و بر دوش می گذارد، جوان همزمان با حركت به سمت شهر، با صدای بلند خطاب به زنها می گويد: هوا داره تاريك می شه، راه بيفتيد. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □پارك حمیده نفس حبس شده اش را در یک دَم آزاد می كند و سرش را از كاغذ بالا می آورد و به فريبا می نگرد. فريبا با حيرت و شيفتگی زير لب می گويد.: اين ديگه كيه!!! حميده سرش را بر روی كاغذ می آورد. شماره برگه ۱۶۰ است. برگه خوانده شده را ورق می زند و برگ زير آن نمايان می شود، صفحه شماره ۲۵۲ ، روايت بر روی اين صفحه می آيد. صدای : من اين كارو نمی كنم، تيكه تيكه ام هم كنی نمی كنم. تصوير را می بينيم كه كنار پلی كه راه ورود به روستای است ايستاده و خطاب به دوربين همچنان با بغض و فرياد سخن می گويد. : اينجوری كه نمی شه برادر !، می دونی اين بی پدر كه الان مثل موش افتاده اونجا، چقدر از بچه هارو شهيد كرده؟ در زير پل يكی از تفنگچی های شكست خورده ، مجروح افتاده و ناله می كند. كم مانده گريه اش بگيرد. : آقاجون، من اين كاررو نمی كنم، به درك كه مجروحه، من فقط مجروحين خودمون رو پانسمان می كنم. ستون رزمنده های و ، از روی پل به روستا وارد می شوند. به دوربين می نگرد. صدای را از پشت دوربين داريم. صدای : مسلمون نگاه كن فتح شد، نمی خوای شكر خدارو بكنی؟ آخه بی انصاف ببين، همين جور داره ازش خون می ره. اون الان اسير دست ماست... مرد باش. كلافه و بغض كرده از عصبانيت پا بر زمين می كوبد و روبه دوربين فرياد می زند. : نمی تونم برادر، به پيغمبر نمی تونم، ياد جنازه بچه ها می افتم كه با گلوله اين نامرد همينجور افتادن لای اين سنگ ها. صدای از پشت دوربين: گوش نمی دی حرفم رو، نه؟ ناگهان دوربين به سمت مرد مجروح می چرخد و با عجله و تكان های شديد به سمتش می رود، دوربين به مجروح می رسد، از پهلوی مجروح، خون جاريست، او با ترس به دوربين نگاه می كند و خود را عقب می كشد. صدای از پشت دوربين خطاب به مجروح شنيده می شود. صدای# احمد: نترس، نترس. كه در كنار پل ايستاده به نقطه ای كه ا و مرد مجروح قرار دارند، می نگرد. از خشم و خجالت كوله حاوی وسايل زخم بندی را كه تا اين لحظه بر دوش داشت، با يك حركت از شانه رها كرده، به زمين می كوبد. از ديد در لانگ شات و مجروح را می بينيم. شال مشكی دوركمر خود را با سرعت باز می كند و با عجله به دور شكم مجروح می بندد تا مانع خونريزی او شود. با ديدن اين صحنه می گريد و با ناله و حرص می گويد: آخه لامصب! تو كجای مردی وايستادی؟ ، كم آورده، خم می شود، كوله وسايل امدادی را برداشته، به سمت زير پل به راه می افتد. بر روی كاغذ دست نوشته قطره اشكی می افتد. حميده به سرعت اشك چشمش را پاك می كند تا فريبا نبيند. فريبا كلافه برمی خيزد و بدون اين كه به حميده نگاه كند، می گويد: پاشو بريم خونه ما... اونجا مابقيش رو بخون. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □خيابان در خيابان حميده و فريبا ساكت و بی صدا در پياده رو راه می روند. در خيابان ترافیک است در وسط صف بی حرکتِ ماشين ها، يك مطرب دوره گرد، با سر و ريخت حاجی فيروز، به همراه تنبكی كه همكارش می زند، می رقصد، و پول جمع می كند. ناگهان در كنار فريبا و حميده، گزارشگر تلويزيون با خنده و شوخی راه را بر آنها می بندند و ميكروفون را جلوی حميده می گيرد و از او سؤال می كند. گزارشگر: صد سال به اين سال ها يعنی چه؟ حميده از حضور ناگهانی گزارشگر جا خورده و با تعجب می پرسد: ببخشيد، چی فرموديد؟ گزارشگر: عرض كردم صد سال به اين سال ها يعنی چه؟ مگه نشنفتيد؟ اين همون عبارتيه كه مردم وقتی تو ايام عيد به ديد و بازديد می رن، به همديگه می گن. حميده با صدايی غم گرفته از گزارشگر می پرسد: ببخشيد، سؤال از اين قشنگ تر سراغ نداشتيد؟! □خانه فريبا در اتاق فريبا باز می شود و حميده و فريبا وارد می شوند. كيف ها به جالباسی آويخته می شود. حميده بر روی تخت فريبا می نشيند و فريبا در حالی كه به سمت پنجره می رود و پرده آن را كنار می زند، می گويد: بخون، صفحه بعدش رو بخون. فريبا همانطور كه در كنار پنجره ايستاده و بيرون را می نگرد به خواندنِ حميده گوش می دهد. حميده: تو تا به حال قله كوهی كه روش به قطر يازده متر برف باشه ديدی؟ اون قله هايی كه روشون اونقدر فشار هوا كمه، كه تنگی نفس می گيری. قطر يخ اونقدر قطوره كه گلوله توپ هم بهش كارگر نيست، تو تا به حال توی خيالت هم يه همچين قله كوهی رو ديدی. آره فكر كن كه همچين قله كوهی وجود نداره و فقط توی خيال می شه تصورش كرد. اما نه، و بچه هاش با كوهی از اسلحه و مهمات از همچين قله ای بالا می رفتن، آره بالا می رفتن. اما نه برای كوهنوردی يا آموزش، نه، برای درگير شدن با كه توی چشم انتظارشون بودن. فريبا از پنجره بيرون را نگاه می كند، ما نيز از قاب پنجره بيرون را می بينيم. قله كوه بسيار مرتفعی ديده می شود. دوربين به سمت قله كوه زوم می كند و بر روی همين تصوير همچنان صدای رسول رضاييان، نويسنده دست نوشته ها می آيد. صدای رسول رضاييان: روی يه همچين قله ای، اگه پای يك نفر پيچ بخوره يا در بره، كارش تمومه، چون كه هيچكس ديگه بهش نمی تونه كمك كنه يا برش گردونه. هيچكس، هيچكس، حالا و بچه هاش با كوهی از اسلحه و فشنگ به سمت پاسگاه هايی می رفتن كه قرار بود هزاران گلوله و تير رو سرشون بباره، رو يه همچين قله ای، زخمی شدن خيلی سخت تر از شهيد شدن بود، چون بايد اونقدر می موندی و درد می كشيدی تا يخ بزنی. در قاب پنجره، تصوير ستون نيروهای سبك اسلحه و را داريم كه در جاده بسيار باريكی به سمت قله می روند. ، در لانگ شات، پيشاپيش ستون حركت می كند. صدای رسول رضاييان: می پرسی چرا بايد به اين پاسگاه حمله می كردن، آره؟ ها از اين پاسگاه به خيلی از روستاها و شهرك های كردنشين غرب اشراف داشتن، ديگه زندگی برای مردم نگذاشته بودن، خمپاره بود كه صبح تا شب رو سرشون می ريخت. و بچه هاش روی برفهايی به قطر ۱۱ متر داشتن قدم برمی داشتن كه يا پاسگاه رو فتح كنن يا اين كه خون شون، برف های سفيدرو رنگين كنه و جسم نيمه جون شون، غريب و تنها اون بالا يخ بزنه. ستون بچه ها در حال بالا رفتن است، در لانگ شات جلوی ستون ديده می شود. پس از چند لحظه او رو به ستون می كند و ستون را نگه می دارد. بچه ها با حركت نكردن نفر جلويی، می ايستند و هر كدام شان از شدت خستگی، بر روی برف ها ولو می شوند. كوله و تفنگ و تيربار است كه پی در پی از پشت و دوش بچه ها پايين می آيد. دوربين بر روی بچه ها كه پی در پی نفس نفس می زنند و بخار سفيد از دهان شان خارج می شود، حركت می كند. تيربار خود را بر زمين جابه جا می كند تا يك وقت سُر نخورد. سپس بر می خیزد و به سمت انتهای ستون حركت می كند، پس از چند قدم با نگرانی در كنار هادی كه به شدت سرفه می كند، نشسته و با صدايی لرزان از او سؤال می كند. : حالت چطوره؟ هنوز سرت گيج می ره؟ هادی در حالی كه قصد برخاستن دارد، به سرفه می افتد. سرفه هايش به شدت خش دار و دلخراش است. شال گردن خود را باز می كند تا به دور گردن هادی ببندد، اما سرفه های پی در پی هادی پيكر نحيف او را بی وقفه می لرزاند. هادی در لابه لای سرفه هايش با صدايی كه از ته چاه بيرون می آيد خطاب به می گويد: پس خودت چی؟ در حالی كه شال گردنش را محكم به سرو گردن هادی می پيچاند، می گويد: من سردم نيست، نگران من نباش. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * هادی همچنان پی در پی سرفه می كند، تجمع لخته های خون و چرك در داخل ريه اش، به خوبی از صدای سرفه هايش هويداست. با چهره ای نگران برمی خيزد و به سمت سر ستون می رود. هادی كه انگار قصدِ را فهميده با سرفه های پی در پی برمی خيزد تا را صدا بزند. شدت سرفه ها باعث می شود كه قدم های هادی قدری از جاده باريك بيرون برود، ناگهان در يك لحظه، برف های زير پای هادی خالی می شود و هادی با ناله بی رمقی به اعماق دره پوشيده از برف سقوط می كند. به محض وقوع اين حادثه، به سرعت برمی گردد و خود را به محل ريزش برف می رساند و با ناباوری به صورت خود سيلی می زند، در پی او بچه های ديگر به نزديكی آن محل می آيند. از جلوی ستون را می بينيم كه با عجله و شتاب به سمت محل حادثه می دود. در تصوير لانگ شاتی او را می بينيم كه به كنار رسيده و به سمت سوراخ خالی شده جاده، سرك می كشد. همه بچه ها، ساكت و بی صدا، بر سر و صورت خود می كوبند. همه جا سكوت حاكم است و جز زوزه خشك و مهيب باد در دل كوهستان، هيچ صدايی شنيده نمی شود. تنها گه گاهی، صدای ناله بسيار بی رمقی از اعماق دره می آيد. صدای مغموم رسول رضاييان بر روی اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول رضاييان: تا اون لحظه پنج تا شهيد داده بودن و شصت تا زخمی، تازه هنوز درگيری هم شروع نشده بود. برای هادی هيچكس كاری نمی تونست بكنه، هيچكس. جسم بيمار و نحيف هادی تو قعر برف های ته دره، لحظات آخر را می گذروند و ، فقط با چشم های اشكبارش به ته دره خيره شده بود و از ته دل، مرگش رو آرزو می كرد. چقدر سخته برادر، وقتی كه تو منو صدا بزنی و من نتونم برات كاری انجام بدم؛ اين حرف امام حسين بود وقتی كه در كنار شريعه فرات، به جنازه نيمه جان ابوالفضل رسيد. بلند شد و زيرلب فقط گفت يا قمر بنی هاشم. جوری به سمت سر ستون قدم برمی داشت كه انگار، فقط برای كشته شدن می رفت، آخه به فاصله چند قدمی اونها بود. حميده ورق می زند، شماره صفحه بعد، ۹۲۱ است. ناگهان تمامی دست نوشته ها را محکم بر زمين می كوبد. فريبا در كنار پنجره به حميده می گويد: خوب بعد؟!! حميده: بعدش نيست... ناتمومه. انگار دنيا بر سر فريبا خراب می شود. با چشمان لبريز سؤال به دست نوشته های افتاده بر زمين خيره می شود و محو و مات به سمت كاغذها گام برمی دارد. به محض رسيدن به دست نوشته ها آرام خم می شود و آن ها را برمی دارد. دوربين كلمات آخر صفحه را نشان می دهد. آخه به فاصله چند قدمی اونها بود. دست فريبا كاغذ را كنار می زند و صفحه پشت آن نمايان می شود. موجی از سرخی شعف، گونه هايش را گلگون می كند. در سطر اول صفحه نوشته شده است. جهنمی به پا شده بود... جهنم... در مقابل پنجره، همزمان با صدای انفجار، قارچ آتشين انفجار مهيبی را می بينيم. حميده كه با وحشت به پنجره می نگرد. سراسيمه به سمت پنجره می رود و از قاب آن به بيرون می نگرد. فريبا با صدايی لرزان و وحشت زده با سرعت نوشته های كاغذ را می خواند. فریبا: هجوم دويست و هشتاد تانك تی -۷۲ لشکر ۳ زرهی؛ با آرایش نعل اسبی به سمت خط دفاعی ۲۷ در ، در شمال آغاز شد. جمعه، هفدهم ارديبهشت سال ۱۳۶۱، روزی بود كه در خطوط دفاعی بچه های ، از آسمان گلوله می باريد و از زمين آتش می جوشيد. زمين و آسمان می لرزيد و بوی باروت، نفس ها را بريده بود. اكثر بچه های در جناح چپ دژ، بر اثر اصابت تير مستقيم تانك ها، يا شهيد شده بودند و يا در آستانه شهادت بودند. بيست، سی نفر باقی مونده هم يا به دنبال شكستن محاصره بودند و يا پی مهمات و آب می گشتن، يكی از تشنگی داشت پرپر می زد، يكی از زخم تركش... دوربين در قاب پنجره ای كه حميده در كنار آن ايستاده می رسد. از آنجا لانگ شات پر گرد و خاك خط در جبهه جنوب نمايان است، رگبار انفجار خمپاره، گلوله های توپ و موشك كاتيوشا زمين را شخم می زند. نگاه شناور دوربين، در ميان دود و آتش با شتاب به جلو می رود و از كنار صف شهدا می گذرد، تعدادی از بچه های رزمنده، سرا و پا خاك آلود با بازوبندهای سبز رنگ، منقّش به آرم سفید رنگ ۲۷_محمد_رسول_الله صلی الله وعليه وآله وسلم، در حال دویدن، از کنار دوربین عبور میکنند. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * رزمنده ۱ قبضه آر.پی.جی بدون گلوله اش را در مشت می فشارد رزمنده ۱ : اين طور كه تانك هاشون دارن جلو می كشن، حتم دارم می خوان بيان رو خاكريز و خط مارو پشت دژ قيچی بزنن! رزمنده ۲ : موشك نداری؟ رزمنده ۱ : آخريش رو هم زدم محمود، اما لامصبا بهشون كارگر نيست! دوربين در گرد و غبار و انفجار به پيش می رود به كنار بی سيم چی مجروحی كه سرش را باندپيچی كرده و نصف صورتش غرق خون است می رسيم. گوشی بی سيم در دست ؛ فرمانده است و او با فرياد، با بی سيم صحبت می كند. : هيچ راهی نداريم، خرچنگاش از راست می زنن، از چپ می زنن، از روبه رو می زنن، از آسمون هم مثل بارون خمپاره می ريزه. سيزده دور تسبیح [13كيلومتر] پشت سرم دشمنه، جلوم هم يه فوج خرچنگ!... پوشش هوايی نداريم حاجی! صدای : ! الآن رفته بالای سر ، و هم پشت رو گرفتن. من دارم می آم اونجا، استقامت كنيد برادرجان، تا خودم برسم. مفهومه؟ : ! كجا؟ معلوم نيست تا پنج دقيقه ديگه ما زنده بمونيم، بی فايدس حاجی، خطرناكه اينور نيا. صدای : تو فقط يه كم ديگه جلوی رخنه شون رو سد كن، بچه ها الان روی خط سياه تا شمال درگيرند. مقاومت كن، اومدم. صدای قطع می شود. ، با پيشانی مجروح و شمايلی خاك آلود، بی رمق گوشی را پايين می آورد و نااميد و حيرت زده به بی سيم چی می نگرد. بی سيم چی: چی شد آقا ؟ چی گفت؟ : داره می آد اينجا... بی سيم چی با وحشت فرياد می زند: تو اين جهنم؟!! ناگهان انفجار خمپاره در چند متری، تمام كادر را پر از آتش و خاك می كند. دوربين به شدت تكان می خورد. در ميان فرياد فرمانده گردان كه در زير كادر بر زمين دراز كشيده، صدای ناله بی سيم چی شنيده می شود. دوربين در ميان گرد و خاك به دنبال بی سيم چی می گردد. با پايی لنگ خود را بر زمين می كشد و به دنبال بی سيم چی می گردد. ناگهان در زير غبار، تصوير محوی از بی سيم چی را كه به خاكريز تكيه داده می بيند، بی سيم چی سر ندارد. ، دردمند خم شده، بر رگهای بريده گلوی بی سيم چی بوسه می زند و لرزان می گويد: يا احكم الحاكمين. سپس در حالی كه كوله بی سيم را بر دوش انداخته و در طول خاكريز لنگان لنگان می دود به بچه ها فرمان می دهد. : اون مين هارو ببريد بذاريد جلوی مسيرشون. رزمنده ۱ : برادر ! همين پشتن، چسبوندن به خاكريز. : بذاريد روی خاكريز، يا علی، يه نفر بياد كمك كنه. در حالی كه دست می اندازد و زير بغل دو مجروح را می گيرد و از زمين بلند می كند، يك رزمنده هم با پای مجروح از راه می رسد و پاهای مجروح را می گيرد. فريبا به كاغذها خيره شده. حميده بی صبرانه می پرسد: چی شده؟ فريبا كاغذی را به حميده نشان می دهد: ترجمه يه صورت جلسه، اگه اشتباه نكرده باشم. حميده: صورت جلسه؟...اين ديگه چيه؟ فريبا: بذار بخونم، معلوم می شه. فريبا با سگرمه های درهم رفته، شروع به خواندن می كند. دستپاچه و ناشی می خواند. فريبا: سرفرماندهی كل نيروهای مسلح عراق راز، امانت دوست به كل سری، تاریخ 1982.5.7 موضوع: اجلاس فوق العاده فرماندهان تابعه سپاه سوم حضار: سرلشكر ستاد صلاح قاضی فرمانده سپاه سوم، سرتيپ ستاد جواد اسعد شیتنه فرمانده لشکر ۳ زرهی، سرتيپ ستادطالع الدوری فرمانده لشکر ۹ زرهی، سرهنگ ستاد محسن عبدالله فرمانده تيپ ۱۲ زرهی. در اثنای قرائت فريبا، تصوير ديزالو می شود به قرارگاه فرماندهی سپاه سوم ارتش بعث. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
جاویدنشان
📚#وقتی_که_کوه_گم_شد 👇 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 📚وقتی که کوه گم شد * * □تنومه_قرارگاه تاكتيكی سپاه سوم نيروی زمينی ارتش بعث درون قرارگاه، سه ژنرال و يك سرهنگ بعثی، نگران بر گِرد ميزی كه نقشه بزرگی از منطقه غرب كارون بر روی آن گسترده است، خيمه زده، سخت مشغول مباحثه اند. ژنرال ارشد؛ سرلشكر ستاد صلاح قاضی فرمانده سپاه سوم، در حالی كه گوشه سبيل پرپشت خود را به دندان می گزد، آنتن را روی خط سياهی كه از شمال به جنوب نقشه امتداد يافته می كشد و می گويد: آقايان! شما به من تضمين داده بوديد جاده (خرمشهر) به اهواز رو حداكثر تا صبح امروز از ايرانی ها پس بگيريد اما حالا... سرتیپ شتینه فرمانده لشکر ۳ زرهی با تك سرفه ای كلام سرلشكر قاضی را قطع می كند. سرتيپ شيتنه: عذر می خوام رشته كلام فرمانده محترم سپاه رو قطع می كنم، اما قربان، دشمن در جريان عبور از كارون و رسيدن به دژ ما بر روی جاده غافلگيرمون كرد... سرلشكر قاضی، خشمناك به سرتيپ شيتنه می توپد: خفه شو شيتنه!... حيف اون لشكر سوم زرهی كه دادمش دست تو... سرلشكر خشم سركش خود را فرو خورده، انديشناك دست به چهار نشان روی سينه خود می كشد و ادامه می دهد. ... می دونی اين نشان هارو چطور از دست سيدالرئيس صدام گرفتم؟... با همين لشكر!... من با همين لشكر سوم زرهی، رو از چنگ ايرانی ها درآوردم. هويت عجمی ، زير شنی تانك های همين لشكر له شد تا بتونيم اسم شهر رو به تبديل كنيم. اما تو... تو بی عرضه، بعد از هفت شبانه روز، نتونستی باهاش يه مشت نيروی سبك اسلحه ايرانی رو از جاده -اهواز عقب بزنی. سرتيپ شيتنه: يگان من هنوز هم در حال بازسازيه قربان... ضربه ناشی از شكست محاصره آبادان توسط دشمن، كمر اين لشكررو شكسته... اگه دو ماه پيش كه مارو به عنوان يگان احتياط به غرب فرستادين، به موقع اقدام به عقب نشینی نکرده بودم، فی الحال اسم لشکر ۳ زرهی از سازمان رزم عراق خط خورده بود. سرلشكر قاضی با زهرخندی بر لب می گويد: عقب نشينی! هه!... بهتر بود می گفتی فرار جانانه سرتيپ! سرتيپ شيتنه بغض خود را فرو خورده، شرمسار سر به زير می اندازد. سرتيپ الدوری فرمانده لشكر ۹ زرهی به نشانه در خواستِ اذن صحبت دست بلند می كند. سرلشكر قاضی با كراهت به او نگريسته می گويد: بذاريد ببينيم فرمانده زنباره لشكر نهم چه فرمايشی دارن! حرف بزن دوری. سرتيپ الدوری: قربان، متأسفانه شما دشمن رو دست كم گرفتيد! همون طور كه دو ماه پيش، سرلشكر فخری فرمانده سپاه چهارم هم در نبرد اونارو دست كم گرفت و ديديم چه به روزگار سپاه چهارم و لشكرهای مكانيزه اش آورد. سرلشكر قاضی قاه قاه خنده را سر می دهد. سرلشكر قاضی: طالع، تو داری دشمن رو زيادی گنده می كنی. اونا حتی يه ژنرال آكادمی جنگ ديده تو رده های ستادشون ندارن. سرتيپ شيتنه كه به زحمت آب دهان خود را قورت می دهد می گويد: در عوض توی ميدون جنگ، فرماندهان زبده ای تربيت كردن قربان... فرض كنيد همين ! سرلشكر قاضی يكه خورده می پرسد: ؟... همون كه تونست در جناح شمال شرق محمره به جاده آسفالت برسه؟ افسران حاضر، به تأييد سر تكان می دهند. سرلشكر قاضی: ولی عكس های هوايی و گزارش های استخبارات نظامی ما نشون می داد چيزی از يگانش باقی نمونده. سرتيپ شيتنه: واقعيت چيز... سرلشكر قاضی بی حوصله كلام سرتيپ شيتنه را قطع می كند. سرلشكر قاضی: بله، قبول دارم، اين يكی استثناء است. در طراحی و اجرای مانور آفندی درگيری های منطقه سپاه چهارم، باهوش عمل كرده اما اون مال گذشته اس. در اون مقطع تونست علی رغم اطلاعات دقيق و عكس های ماهواره ای ارزشمندی که آقای ویلیام کیسی رئیس C.I.A به ما داده بود، با تك احاطه ای غافلگيرمون كنه و حتی توپخونه سپاه چهاررو بگيره، ولی اين بار، به خاطر شرايط متفاوت زمين و به يمن آرايش دفاعی مناسب مون در غرب كارون، اون هم مثل ساير واحدهای دشمن، ناچار شد شاخ به شاخ با ما طرف بشه. شما آقايون خوب می دونيد كه ايرانی ها، به علت ضعف مفرط زرهی و توپخانه و فقدان پوشش هوايی گسترده، در تك جبهه ای، کلاً عاجزند. سرهنگ محسن عبدالله فرمانده تيپ ۱۲ زرهی، در حالی که نوك آنتن را روی نقطه خط مرزی می زند، می گويد: من فكر می كنم موضوع مهم فعلا اینه که بفهمیم یگانی که ديشب تونست با رخنه از قلب محل های استقرار دو تيپ زرهی و مكانيزه ما، در تقاطع كانال آب با جاده ، خودش رو سيزده كيلومتر تا مرز بين المللی جلو بكشونه و روی دژهای مرزی غافلگيرمون كنه، چه هويت و اهدافی داره. جسارتاً، من بیش از اون که نگران سرنوشت باشم، نگران موقعيت ام. ناگهان سكوت سنگين و ابهام آلودی بر فضای جلسه حكمفرما می شود. ادامه دارد... 🆔️ @javid_neshan