جاویدنشان
📚 #وقتی_که_کوه_گم_شد * #قسمت_66الی70 * 🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_66 *
□خيابان
ماشين مدل بالای نيما در برابر خانه فريبا می ايستد. حميده از نيما تشكر می كند.
حميده: خيلی ممنونم كه دركم می كنی.
نيما: خيالت راحت باشه، پيشنهاد اومدن به خونه فريبارو خودم گردن می گيرم. رفتم خونه، به مامان زنگ می زنم.
حميده: بازم ازت ممنونم.
حميده از پنجره ماشين به ساختمان خانه فريبا می نگرد، چراغ پنجره طبقه دوم روشن است. نيما يك بوق كوتاه می زند. پس از چند لحظه، پرده پنجره كنار می رود و فريبا نمايان می شود. حميده سريع از ماشين پياده می شود و به فريبا دست تكان می دهد. فريبا به سرعت به حميده علامت می دهد كه الان می آيد، در را باز كند.
حميده به نيما می گويد: تو ديگه برو، بيداره.
نيما: اميدوارم تلخی مهمونی امشب رو با خوندن اون دست نوشته ها جبران کنی. فعلاً كه دور، دوره اون دست نوشته هاست.
حميده لبخند كمرنگی می زند.
نيما: خوش بگذره. ماشين نيما حركت می كند و حميده به سمت در خانه فريبا حركت می كنه. همزمان فريبا با چهره ای خوشحال و خندان در را می گشايد.
□منزل مرتضی رضاييان
در خانه باز می شود و سحر كه با چهره ای خندان در آستانه در ايستاده نمايان می گردد. مرتضی رضاييان با لحنی مؤدبانه می پرسد: بفرماييد.
سحر: برای كامپيوتر اومدم، از طرف شركت IPM
مرتضی به محض اطلاع قدری دستپاچه می شود و به سرعت كنار می رود و می گويد: بفرماييد. خيلی خوش اومدين، معذرت می خوام.
□اتاق كامپيوتر
مرتضی و سحر وارد اتاق كامپيوتر می شوند. مرتضی كامپيوتر را به سحر نشان می دهد.
مرتضی: مريض اونجاست.
سحر: به به، چه اتاق شيك و قشنگی، از ظاهر مرتب اتاق، خوش سليقه گی و نظم تون کاملاً معلومه.
مرتضی از تعريف سحر خجالت می كشد و می گويد: نظر لطفتونه.
سحر در حالی كه در پشت كامپيوتر می نشيند می گويد: با اجازه.
مرتضی: خواهش می كنم.
سحر رو به مرتضی می كند و می گويد: بفرماييد، شما هم بفرماييد كنار من و با دقت نگاه كنيد.
سحر صندلی كنار كامپيوتر را جلوتر می كشد و در كنار صندلی خود می گذارد تا مرتضی بر آن بنشيند.
مرتضی با حالتی بسيار خجالتی بر صندلی می نشيند.
سحر: من از اون دسته آدم هايی نيستم كه فوت و فن كار رو پنهان كنم. يعنی از اين عمل نفرت دارم، چرا؟ چون گستره علم رو بی نهايت وسيع می دونم و از طرفی به علم آموزی لحظه به لحظه خودم هم مطمئنم. پس هيچ نگرانی ندارم كه مبادا علمم تموم بشه و ديگران از من جلو بزنن. من عاشق آدم هايی هستم كه مشتاق علمن، به همين خاطر با تمام وجودم به اونها آموزش می دم... خوب پر حرفی بسه، كاررو شروع كنيم.
مرتضی با لبخند ملايمی چشم از سحر می گيرد و به صفحه كامپيوتر می نگرد.
مرتضی: البته من هم شاگرد بی انضباطی نيستم. اما اگه اجازه بديد، يك ربع ديگه بايد يه توك پا برم بنگاه سر كوچه. قراره خونه ای رو ببينم، البته اگه شما اجازه بديد.
چشمان سحر لحظاتی بی حركت می ماند و سپس با لبخند فريبنده ای می گويد: مانعی نداره، اما به ضرر خودتونه.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_67 *
□بستنی فروشی
در گوشه مغازه بستنی فروشی، فريبا و سعيد در پشت ميزی، روبه روی هم نشسته اند. سعيد از خجالت و دستپاچگی به فريبا نگاه نمی كند، فريبا مشغول صحبت است.
فريبا: پس ديدی كه نه من از طرف اون برات پيغام آوردم و نه پيك دوستی يا دشمنی هستم. من فقط با تصميم خودم اومدم و اين حرف هارو بهت زدم... آره، چون اون دستنوشته ها از مغازه تون سرقت شده و ديگه نامه نوشتن روی اون كاغذها در كار نيست. لازم ديدم كه بيام و كل ماجرارو برات بگم، تا اگه دوست داشتی يه راهنمايی به ما بكنی. سعيد با تعجب و خجالت سرش را بالا می آورد و با صدايی لرزان می گويد:
من راهنمايی بكنم؟! شمارو؟!
فريبا: درسته، مارو.
سعيد: با اين از مرحله پرت بودن من، اين درخواستِ شما خیلی خنده داره.
فريبا: تو از مرحله پرت نبودی، ما دنبال يه چيز ديگه بوديم.
سعيد: نمی دونم چی بگم، حسابی گيج شدم، فقط اينو می تونم بگم كه حسابی رو دست خوردم.
فريبا: چرا اين فكر رو می كنی؟
سعيد: چون فكر می كردم، عشق و علاقه اون به من علت برداشتن نامه هاست. هيچ تصور نمی كردم كه نوشته های پشت نامه براش جالب تره.
فريبا: خب، حالا كه فهميدی، می خوای چيكار كنی؟
سعيد: نمی دونم... نمی دونم...
فريبا: اگه تو واقعاً اون رو دوست داری، پس چرا توی کمک کردن به ما ترديد می كنی؟
سعيد: من ترديد نكردم. فقط گيج شدم... آخه مگه اون نوشته ها چيه كه اين قدر شماهارو جذب كرده؟
فريبا: اگه دوست داشتی می تونم اونارو بهت بدم بخونی.
سعيد: اون راهنمايی كه من بايد بهتون ارائه بدم چيه؟
فریبا: سوال اول اینِ؛ كاغذها از كجا اومده مغازه شما؟
سعيد: خب.
فريبا: نويسنده اش رو می شه پيدا كنيم؟ سعيد در فكر فرو می رود پس از چند لحظه رو به فريبا می كند و با لحنی محزون می گويد: هر چند احساس می كنم كه يه بازنده احمقم، اما دوست ندارم يه بازنده كينه توز باشم.
بر چهره فريبا لبخندی شيرين هويدا می شود.
●منزل مرتضی رضاييان
در اتاق كامپيوتر با دست مرتضی باز می شود. مرتضی در حالی كه سينی حاوی دو ليوان مقوايی كرم كارامل را حمل می كند، به سمت سحر و كامپيوتر می رود.
مرتضی: ببخشيد، خيلی عذر می خوام، من گفتم نيم ساعت، اما سه ربع طول كشيد. باور كنيد من مقصر نبودم، بنگاه دارها رو كه می شناسيد. قرار بود يك خونه رو نشونم بده، اما يه خونه شد، پنج تا خونه. سحر در حالی كه ادای آدم های دلخور را درمی آورد می گويد: الان بيست دقيقه اس كه كار من تموم شده و پنج دقيقه هم از قرار بعديم گذشته. اما اين عذرخواهی شيرين شمارو می پذيرم و اگه اجازه بديد، كرم كارامل رو با خودم ببرم و داخل ماشين ميل كنم، چون شركت، كارمند بی نظم رو، يك ساعتم تحمل نمی كنه.
سحر برمی خيزد، مرتضی شرمنده، سينی را در برابر سحر می گيرد، سحر با لبخند يكی از ظرف ها را برمی دارد و در حالی كه كيف خود را بر روی دوش می اندازد، می گويد: دوست دارم باهاتون صادق باشم اما اصلاً دوست ندارم دلتون رو بشكنم.
مرتضی: شما لطف داريد.
سحر: از بابت دير آمدنتون نمی گم، اين حرفم به خاطر كامپيوترتونه.
سحر حركت می كند و از اتاق خارج می شود، مرتضی كنجكاو به دنبال سحر حركت می كند و می پرسد: مگه كامپيوترم چه عيبی داره؟
سحر: هيچ عيبی، فقط اسباب بازيه، همين، اگه مايل باشيد، يكبار بايد برای دیدنِ سِتِ كامپيوتر من تشريف بيارين، شما خيلی حيف هستين، نبايد عقب بمونين.
مرتضی در حالی كه همچنان تا در خروجی خانه به دنبال سحر حركت می كند می گويد: پيشرفت توی هر چی، لنگه پيشرفت اقتصاديه، من يه دبير تازه كار رياضی ام، مگه حقوق يه دبير چقدره؟
سحر در حالی كه در آستانه در خروجی خانه می ايستد با اخم های درهم می گويد: هميشه اينطور نيست، شما انرژی داريد، مستعد هستيد. با همين دو سرمايه می تونيد خيلی از امكانات رو برای خودتون فراهم كنيد.
مرتضی: آخه چطوری؟
سحر: فكر كنم اول بايد ست كامپيوتر من رو ببينيد، بعد مفصل بهتون می گم. فعلاً خداحافظ كه خيلی ديرم شد.
مرتضی: خداحافظ،... راستی، من تماس بگيرم يا خودتون زنگ می زنيد؟
سحر در حالی كه در ماشين مدل بالايش را باز می كند با لبخند می گويد: چون نشون داديد كه آدم با ظرفيتی هستيد، من باهاتون تماس می گيرم. خب ديگه... بای.
مرتضی: خيلی متشكر، بابت همه چی.
ماشين سحر از جا كنده می شود و به سرعت حركت می كند. مرتضی با نگاه دور شدن ماشين را تعقيب می كند به محض دور شدن ماشين، از چهره مرتضی لبخند محو می شود. سپس سريع به داخل خانه می آيد و در را می بندد.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_68 *
□داخل خانه
مرتضی وارد اتاق كامپيوتر می شود، به سرعت سمت گلدان گل مصنوعی كه بر روی پايه ای قرار دارد می رود. او با احتياط گلدان را برمی دارد و در حالی كه بيخ گل های مصنوعی را می گيرد با احتياط گلها را از داخل گلدان بيرون می كشد. سپس به داخل گلدان دست می برد و دوربين ويدئويی بسيار کوچکی را از داخل آن بیرون می آورد. انگشت مرتضی تکمه EJECT را بر روی دوربین فشار می دهد. درِ بغلِ دوربين، به نرمی باز می شود و كاستِ كوچك فيلم، نمايان می گردد. مرتضی سريع نوار را درمی آورد.
□اتاق نشيمن
مرتضی به سرعت وارد اتاق می شود، دو سيم از دوربين ويدئو را به تلويزيون وصل می كند، سپس نوار را در داخل دوربين جا می زند و لحظاتی تكمه برگردان را می فشارد. انگشت مرتضی، تكمه ديگری را فشار می دهد. چند لحظه می گذرد. ناگهان بر صفحه تلويزيون، تصوير باز و كامل اتاق كامپيوتر ديده می شود. در پشت كامپيوتر، سحر نشسته و كار می كند. مرتضی در حال خارج شدن از اتاق، به سحر می گويد: ديدن خونه زياد طول نمی كشه، سريع برمی گردم.
سحر سرش را به علامت تأييد تكان می دهد و با لبخند می گويد: اشكالی نداره.
با رفتن مرتضی، سحر همچنان با كامپيوتر كار می كند. پس از چند لحظه، صدای بسته شدن در حياط می آيد.
در اين لحظه سحر با احتياط برمی خيزد و به سمت پنجره اتاق می رود، لای پرده را قدری كنار می زند و بيرون را می نگرد. انگار می خواهد از خارج شدن مرتضی مطمئن شود. سپس در حالی كه از خوشحالی دو دستش را برهم می كوبد می گويد: باور نكردنيه، شرايطی به اين خوبی، اونم تو جلسه اول!
مرتضی با لبخند به تلويزيون می نگرد، بر صفحه تلويزيون سحر را می بينيم كه به سرعت سمت كمدها و فايل های كنار اطاق می رود و با عجله در كمد را باز می كند و كاغذهای انباشته در داخل كمد را بيرون می آورد و با دقت آنها را بررسی می كند. مرتضی عينكش را از روی چشمش برمی دارد و همچنان با دقت به تلويزيون می نگرد.
سحر با عجله كاغذها را وارسی می كند. سپس دسته كاغذها را در داخل كمد گذاشته، در پايين كمد را می گشايد و مجموعه پرونده هايی را از آن قسمت كمد بيرون می كشد.
پوشه پرونده ها را به سرعت باز می كند و كاغذهای داخل آن را بررسی می كند. پرونده اول را كنار می گذارد، پرونده دوم را نيز بررسی می كند، سپس سريع به سمت كيف خود می رود و سه چهار برگ كاغذ را از كيفش بيرون می آورد. آنگاه در حالی كه به نوشته روی آن كاغذها می نگرد به كنار پوشه ها می آيد و در حالی كه كاغذهای لای پوشه را با آن سه چهار برگ مقايسه می كند با خود می گويد: چقدر خطش شبيه پدرشه،...
سحر به سرعت پوشه دوم را كنار می گذارد. پوشه سوم را می گشايد، چند برگ در لای آن پوشه است.
سحر در حالی كه پوشه سوم را می بندد و كنار می گذارد با خود می گويد: نه اين نيست!
سحر با دقت قطر پوشه های باقی مانده را بررسی می كند و با خود می گويد: بايد دو هزار و خورده ای صفحه باشه. مرتضی با شنيدن اين سخن سحر با دست بر روی پای خود می كوبد و می گويد: خودشه!... پس حدسم درست بود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_69 *
□كوه
در دامنه كوهی مشرف به جاده خاكی. مردم و كوهنوردان از روی جاده عبور می كنند. مرتضی در كنار دو نفر از دوستانش نشسته و با هم سخن می گويند.
مصطفی: شك تو به موقع بود. از همون جلسه اول كه طرف خودش رو از طرف یونسکو معرفی کرد. احتمالاً از كتابفروشی نااميد شدن كه با اين كلك ها اومدن سمت تو. اما دختره خيلی عجله كرد، يعنی هول شد، حالا چيكار كنيم؟
مرتضی: من نظرم اينه كه بهش فرصت بديم تا همه خونه رو بگرده و نااميد شه و بره پی كارش.
احمد كه بر روی چهره اش جای زخم قديمی تركش ديده می شود می گويد: كه چی بشه؟ بازم احتياط؟ هميشه خدا تز تو اينه، يعنی تز همه بچه های اطلاعات عمليات اينه.
مصطفی خطاب به احمد می گويد: باز شروع نكن احمد.
مرتضی: نه بذار شروع كنه، اين بحث من و احمد بالاخره بايد يه جايی به نتيجه برسه.
مصطفی: ما اومديم درباره اين خانوم نفوذی تصميم بگيريم. بحث و جدل باشه برای بعد.
احمد: حرف منم روی همين خانوم نفوذيه، نظر من اينه كه مرتضی بايد به وسيله همين سحر خانوم، رد بزرگتراش رو پيدا كنه و به محض اين كه تشكيلات شون رو پيدا كرد، بشينيم طرح عملياتی بريزيم.
مرتضی: بيا... ببين توی قدم سوم، كار رو می كشونه به تير و تفنگ.
احمد: پس چيكار كنيم، وايسيم تماشاشون كنيم؟!
مرتضی: گيرم زديم و تشكيلاتشون رو منهدم كرديم. اونوقت تو فكر می كنی تخم اين تشكيلات ها رو ملخ می خوره؟ برعكس؛ ده برابر می شن.
احمد: اما خيلی تأثير داره، دست و پاشون رو جمع می كنن، می ترسن.
مرتضی: آره تو مرحله اول دست و پاشون رو جمع می كنن، اما بعدش خيلی سريع تر و پنهان تر وارد ميدون می شن.
مصطفی: اصلاً تو بحث با احمدرو بذار کنار، نظر خودتو درباره این سحر خانوم چيه؟
مرتضی: من نه اين سحر خانوم رو اصل می دونم و نه اون بزرگترهاشو. من اصلی ترين كاررو توليد و جمع آوری می دونم، مگه اينا برای نابودی همين توليد به ميدون نيومدن؟ پس زيربنايی ترين كار اينه كه بی سر و صدا، بدون اين كه دشمن رو متوجه خودمون كنيم، دورشون بزنيم و به شیوه های مدرن، تمام اسرار و خاطراتِ مربوط به فرهنگ اون هشت سال رو جمع آوری كنيم و انتشار بديم. همين كاری كه تو اين يك سال كرديم. اين اون پاتك اساسيه، نه تير و تفنگ برداشتن.
احمد: حالا ديگه تير و تفنگ اَخ شد؟
مرتضی: يعنی تو هنوز نفهميدی كه جنگِ الان، دیگه جنگ تیر و تفنگ نيست. جنگ كامپيوتر و ماهواره اس.
مصطفی: يعنی طبق نظر تو، ما بدون اين كه خودمون رو مشغول سحر و پشت سری هاش كنيم، راه خودمون رو بی سر و صدا ادامه بديم؟ درسته؟
احمد: آقا مرتضی تو منطقه ام هميشه با قضايا عقلی برخورد می كرد. پدر خدابيامرزش چی می كشيد از دست اين.
مرتضی: درسته، من با پدرم تو يك چيز اختلاف داشتيم؛ اونم فقط همين بود. من می گفتم باباجان روزگار عوض شده، دشمن تاكتيكش رو عوض كرده، خيلی پيچيده عمل می كنه. ما ديگه نبايد مثل قبل، علنی و مستقيم عمل كنيم. قبول نكرد، عاقبت اون بلا به سرش اومد. پس تو فكر می كنی من برا چی تو خونه اطاق كامپيوتر درست كردم، فرقش با قبل اينه كه كتاب های بابام تبديل شده به ديسك. شما می گيد اين غلطه؟!
مصطفی: ما نمی گيم اين غلطه، اين جوری هم حرف نزن... مگه من و احمد از همون قدم اول اتاق كامپيوتر باهات نيومديم؟! سؤال ما اينه كه آيا به هيچ وجه سرگرم سحر نشيم يا اين كه رد تشكيلات سحر رو پيدا كنيم، اما به شيوه احمد باهاشون درگير نشيم.
مرتضی: حرف من همينه، كار جمع آوری، زدنِ یه سایتِ قوی و راه پیدا كردن به اينترنت، اصلی ترين كار ماست. پس می ذاريم سحر همه جای خونه رو بگرده و نااميد شه. از اين طرف هم احمد رد مكان هايی رو كه سحر باهاشون در ارتباطه بدست می آره. مصطفی: احمد تو موافقی؟
احمد: ناچاراً.
مرتضی: چرا؟ چون از دستبند و بگير و ببند و عربده استفاده نمی شه؟
احمد: نه، چون خيلی از سر موضع ضعفه.
مصطفی: نه احمدجان، بستگی داره ضعف رو چه جور معنی كنی؛ ما الان روی حريف با قدرت مسلط هستيم. صلاح نيست هوشيارش كنيم.
مرتضی: خب، نگفتی، وقتی كه كوه گم شد رو به كجا رسوندی؟
مصطفی: تقريباً نصفش رو وارد دیسک کردم.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_70 *
□كافی شاپ - خارجی
در فضای جلوی مغازه كافی شاپ كه ميز و صندلی چيده اند حميده تنها در پشت ميزی نشسته، فنجانی قهوه در دست دارد و مشغول خواندن دست نوشته هاست.
عابران گاه گاهی از كنار ميز و صندلی ها عبور می كنند و از خيابان روبه روی حميده تك و توك ماشين می گذرد. دوربين به نرمی به حميده نزديك می شود حميده جرعه ای قهوه می نوشد و فنجان را روی نعلبكی می گذارد و هم زمان صدای رسول رضاييان نويسنده دستنوشته ها، بر اين تصوير می آيد.
صدای رسول: همه اشتباه می كنن، همه راه رو عوضی می رن، همه برای پيدا كردن #احمد_متوسليان، فقط می رن سراغ عمليات هاش، فقط می رن سراغ فعاليت های نظامی اش، نه، نه، نه! #احمد_متوسليان تو همه چی استثنائی بود؛تو همه چی، هم تو رزم و فرماندهی، هم تو اخلاق و فتوّت، و هم تو تسخير دل ها، هركس كه با #احمد آشنا می شد، ديگه قادر نبود ازش دل بكنه، اگه #احمد وسط اقيانوسی از آتيش می رفت، همه بچه ها پا به پاش می رفتن، #احمد مرامی داشت كه همه رو افسون می كرد، تو روزگار حضورش در مريوان، حقوق هر برج #احمد، فقط دو هزار تومان بود، هر وقت كه سر برج حقوقش رو می گرفت بچه ها رو می ريخت تو ماشين و جلوی چلوكبابی ياس اونهارو پياده می كرد.
حميده سر بلند می كند. از ديد حميده خيابان را می بينيم. در خيابان مردم و فضا عوض شده، در پياده روی آن سمت خيابان، چلوكبابی ياس قرار دارد، عابرينی كه در خيابان رفت و آمد می كنند، زن و مرد و بزرگ و كوچك، لباس های كردی بر تن دارند. جيپ حامل بچه ها و #احمد_متوسليان، درست جلوی حميده در كنار خيابان می ايستد. بچه ها با خنده و شوخی از ماشين پياده می شوند.
#رضا_دستواره: آخ چقدر من اين سر برج هارو دوست دارم.
#رضا_چراغی: هربار كه چشام گل ياس می بينه، نمی دونم چرا ياد چلوكباب می افتم من! #مجتبی_عسكری با بی سيم خيالی حرف می زند: ما الان با #برادراحمد تو منطقه چلوكبابی ياس هستيم، قراره با دو هزار تومن حقوق #برادراحمد، يه عمليات چلوكباب كوبيده ای بكنيم. تمام.
#احمد با همان چهره مردانه و جذابش، لبخندی شيرين بر لب دارد و همراه بچه ها به آن طرف خيابان می رود، بچه ها با خوشحالی به دنبال او وارد چلوكبابی ياس می شوند. حميده با حسرت به آنها نگاه می كند و صدای رسول شنيده می شود.
صدای رسول: #احمد برای بچه ها فرمانده نبود، پدر بود، مادر بود، برادر بود، و در آخر هم يه مرشد و مربی نظامی بی نظير بود. #احمد هر وقت به تهران مرخصی می رفت از مغازه شيرينی فروشيه پدرش كلی شيرينی های جور واجور می آورد.
□مغازه شيرينی فروشی متوسليان
پدر احمد با چهره ای شيرين و صميمی بسته های شيرينی را در داخل ساك #احمد می گذارد.
#احمد هم بالحنی بسيار مؤدبانه و مهربان پی درپی می گويد: دست شما درد نكنه آقاجون، خيلی ممنون، زحمت افتاديد، دست شما درد نكنه.
پدر احمد: چقدر تشكر می كنی، وظيفمه باباجون دست شما درد نكنه كه زحمت بردن اين شيرينی هارو می كشی.
#احمد: خيلی ممنون.
پدر احمد: به همه اشون سلام برسون به همه شون، مخصوصاً به #قجه_ای و #دستواره.
□درب پادگان #مريوان
#احمد با ساك بزرگی كه در دست دارد وارد پادگان می شود بر اين تصوير صدای خبرنگار شنيده می شود.
صدای رسول: برگشتن #احمد از مرخصی برای همه بچه ها يه دنيا شيرينی داشت، به اضافه اينكه #احمد با ساكی لبريز از شيرينی وارد پادگان می شد.
□اتاق استراحت بچه ها
ساك #احمد بر زمين گذاشته می شود، زيپ آن با زحمت باز می شود تمامی بچه ها به دور #احمد حلقه زده اند و #احمد با لبخندی شيرين از داخل ساكش جعبه های شيرينی را در می آورد و در برابر بچه ها می گذارد.
#احمد: به همه اتون سلام رسوند به همه اتون.
بچه ها با ذوق و شوق شيرينی برمی دارند و با كيف در دهان می گذارند.
#رضا_دستواره: اين شيرينی ها مقدمات اون عمليات اصليه...ای يار مبارك بادا ان شاءالله مبارك باده #برادراحمده ها.
#احمد لبخند ملايمی می زند.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
💠 پیامبر اکرم (ص)
مَن سَمعَ رَجُلاً یُنادی یا لَلمُسلِمین فَلَم یُجِبهُ فَلَیسَ بِمُسلِم
هر کس صدای مظلومی را بشنود و او را یاری نکند ، مسلمان نخواهد بود
#مسلمانان_مظلوم_هند
#The_oppressed_Muslims_of_India
🆔 @javid_neshan
🔸ریشه ظلم علیه مسلمانان در هند !!
#مسلمانان_مظلوم_هند
#The_oppressed_Muslims_of_India
🆔 @javid_neshan
🔰اذعان تکتیراندازان اسرائیلی به هدف قرار دادن عمدی فلسطینیان
📳تکتیراندازان ارتش رژیم صهیونیستی اذعان کردهاند که فلسطینیان شرکت کننده در تظاهرات مسالمتآمیز بازگشت در نوار مرزی باریکه غزه را به طور عمد هدف قرار دادهاند.
📳روزنامه اسرائیلی هاآرتص در گزارشی آورده است:
"ایدن" که در تیپ گولانی خدمت میکرد ، مدتها در نوار مرزی غزه مستقر بوده و ماموریتش مقابله با فلسطینیانی بود که به موانع مرزی نزدیک میشدند.
📳 این نظامی ، به هدف قرار دادن 52 فلسطینی به طور عمد از ناحیه زانو اعتراف کرده است و می گوید دیگر نظامیان اسرائیلی به او لقب قاتل داده بودند .
📳 ایدن تاکید کرد که بیشترین روزی که فلسطینیان را هدف گلوله قرار داده است، روز انتقال سفارت آمریکا از تل آویو به قدس بود که تظاهرات اعتراضی گسترده فلسطینیان در نوار مرزی باریکه غزه را در پی داشت.
🆔 @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_71 *
□كافی شاپ كنار خيابان
حميده به چلوكبابی ياس خيره است، از داخل چلوكبابی #حاج_احمد و بچه ها با خنده و شوخی بيرون می آيند، هر يك از بچه ها مشغول خلال كردن دندان های خود هستند. #عسكری: برای سلامتی بانی اين عمليات چرب و چيلی صلوات بفرست.
همه بچه ها در حالی كه سوار ماشين می شوند صلوات می فرستند.
#رضا_دستواره: پيش به سويه كشيدن گوش #ضدانقلاب.
ماشين حركت می كند و در عمق خيابان گم می شود، حميده با نگاهی پرحسرت به دور شدن ماشين می نگرد.
صدای خبرنگار به اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: روستای #دزلی نفوذ ناپذیرترین پایگاه ضدانقلاب بود.
_تصوير روستای دزلی را كه در وسط حلقه كوه هايی قرار دارد می بينيم، كوه ها همانند كاسه ای نفوذ ناپذير روستای دزلی را محافظت می كنند. صدای رسول بر تصوير روستای دزلی شنيده می شود. صدای رسول: #ضدانقلاب همه جا پر كرده بود كه فتح #مريوان هنر نيست، اگه #احمدمتوسلیان مرده، بياد #دزلی رو فتح كنه.
دزلی شاهراه #ضدانقلاب مرز استان #سليمانيه عراق راه داشت هم به #مريوان، هم به #پاوه. مرکز جلسات سرانِ گروه های ضدانقلاب بود، #بعثی ها تمام اسلحه و مهمات هارو می آوردن #دزلی و از اونجا بين همه گروه ها پخش می كردن.
دوربين، مسير ورودی به #دزلی و كوه های اطراف آن را نشان می دهد.
صدای رسول: #دزلی اونقدر نفوذناپذير بود كه حتی با دو لشكر پياده و زرهی هم نمی تونستی فتحش كنی، چون به محض حركت در جاده، فقط كافی بود #ضدانقلاب سنگ ها و كوه های مشرف به جاده رو منفجر می كرد، اون وقت همه نيروها و تانك هات زير خروارها سنگ دفن می شد و در شروع عمليات، صددرصد شكست می خوردی. فتح #دزلی برای همه يه رويا بود. اما #احمد برای تحقق اين رويا بی نظيرترين نقشه رو ريخت.
□محوطه #سپاه_مريوان
تمامی نيروها با تجهيزات كامل در محوطه آماده حركت می باشند. در چهره تمامی نيروها ابهام و سؤال موج می زند. #رضادستواره به #عباس_برقی می گويد: #برقی، تو چی، تو هم برق نداری؟
#عباس_برقی: نه والله، منم نمی دونم كجا می خوايم بريم.
#حسين_قجه_ای از راه می رسد و از #دستواره سؤال می كند: #رضا كجا می خوايم بريم؟
#دستوراه: فكر كنم سركوه آقا شجاع، چون شنيدم آقا شجاع هم تازگی ها #دمكرات شده.
همه بچه ها می خندند.
#قجه_ای: اين جوری كه بوش می آد، باز #برادراحمد رفته توی كانال غافلگيری.
#برقی: اين كه معلومه، اما كجا رو می خواد غافلگير كنه، اين معلوم نيست.
#دستواره: #احمدمتوسليان مساويست با غافلگيری، تو همه چی، تو رفاقت، تو شجاعت، تو عمليات، تو درگيری. انگار ناف #احمد رو با غافلگيری بريدن.
#جواد_اكبری، معاون #احمد، به سمت نيروها می آيد و در حالی كه نيروها را به سمت در پادگان حركت می دهد، می گويد: حركت می كنيم، برادر حركت كن، يا علی. #رضادستواره در حالی كه در ستون حركت می كند از كنار #جواد_اكبری می گذرد. #دستواره: #برادر_اكبری می شه بفرماييد كجا تشريف می بريم؟
#جواد_اكبری در حالی كه با حركت دست نيروها را هدايت می كند به #دستواره می گويد: منم عين تو، فقط #برادراحمد می دونه كجا داريم می ريم.
#دستواره: از ظاهر اوضاع معلومه كه يه دعوای اساسی منتظرمونه.
نيروها از پادگان خارج می شوند. در حين خروج كامل نيروها، #احمد نيز خود را به ستون می رساند و با چهره ای مصمم و جدی به دنبال ستون حركت می كند.
□تپه ای در مجاورت شهر
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را كه از شهر خارج می شوند می بينيم، #احمد در حالی كه خود را به سر ستون می رساند به #جواد_اكبری چيزی می گويد و #اكبری به سمت انتهای ستون می رود.
ديده بان دوربين خود را پايين می آورد و با نگاهی متفكرانه مسير روبه روی ستون بچه ها را نگاه می كند. سپس به سرعت بر روی نقشه به دنبال پيدا كردن مكان ستون بچه ها می گردد. بر روی نقشه، شهر #مريوان واضح ديده می شود، ديده بان بامداد محل حركت ستون بچه ها را علامت می زند، سپس با خطكش و مداد امتداد حركت ستون را می كشد. انتهای خط به سمت مرز ايران و عراق منتهی می شود. ديده بان متفكرانه به خط نگاه می كند، سپس بی سيم را برمی دارد و شروع به صحبت می كند.
ديده بان: عقاب ۲، قرقی... عقاب ۲، قرقی!
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_72 *
□کوه بیابان
لانگ شات ستون بچه ها را می بینیم که #احمد در پیشاپیش ستون حرکت می کند. صدای رسول رضاییان بر روی این تصویر می آید.
صدای رسول: هیچ کدوم از بچه ها نمی دونستن کجا دارن می رن. حتی #جواد_اکبری که معاون #احمد بود. اما مسیر به سمت نوار مرزی عراق بود و همین مساله باعث شده بود توی ستون ولوله ای بی صدا ایجاد بشه.
تصویر بچه ها را که در ستون با شتاب گام بر می دارند می بینیم، #حسین_قجه_ای، #رضا_دستواره، عباس_برقی، #رضا_چراغی،... صدای رسول بر این تصویرها ادامه می یابد.
صدای رسول: #احمد بدون مکث گام بر می دارد و نیروها بی خبر از مقصد و هدف، پابه پای #احمد حركت می كردند، تو نگاه بچه ها ابهام و سوال موج می زد، اما توی قلب شون، اطمينان و ايمان به #احمد حاكم و ساكن بود. #احمد بچه ها رو تا غروب آفتاب به سمت مرز عراق برد.
□قله تپه ای، غروب
از ديد دوربين يك ديده بان، ستون بچه ها را در زير نور كمرنگ آفتاب می بينيم، ديده بان با بی سيم صحبت می كند.
ديده بان: احتمالاً از ما حوصله شون سر رفته، دارن می رن با عراقیا یه احوال پرسی کنن.
صدای بی سيم: آخه جلوشون كه چيز مهمی نيست.
ديده بان: اينو كه نيروهاش نمی دونن، شايد هدفش مانور و سرگرم كردن نيروهاشه.
صدای بی سيم: آخه مانور تو اين مسير؟ اونم سمت عراق؟
دیده بان: مهم نیست، فعلاً كه برای ما هيچ خطری نداره.
□كوه و بيابان
قرص خورشید کاملاً در پشت كوه غروب می كند، در تاريك روشن هوا، ستون را می بينيم كه با هدايت #احمد در پناه تپه ای می رود. به محض پنهان شدن در پشت تپه، #احمد نفراتِ ستون را می نشاند.
#احمد: برادرا بشينن، استراحت، استراحت. در ميان ستون #رضا_دستواره به شوخی می گويد: برادرا خودبه خود نشستن، يعنی غش كردن.
همه نيروها در حالی كه به شدت نفس نفس می زنند و شرشر عرق می ريزند بر زمين پهن می شوند.
#احمد در پيشاپيش ستون ايستاده و ساكت و آرام به نقطه ای خيره شده. تمامی نگاه ها به #احمد است، در تمامی نگاه ها سوال و كنجكاوی موج می زند. #حسين_قجه_ای به #جواد_اكبری می نگرد و با ايماء و اشاره به او می گويد: برو از #احمد مقصد را بپرس.
#اكبری در حالی كه لب خود را گاز می گيرد، با ابرو پاسخ منفی می دهد. او زير چشمی به #احمد می نگرد، #احمد همچنان ساكت و آرام در پيشاپيش ستون ايستاده و به نقطه ای خيره است.
صدای رسول بر اين تصوير شنيده می شود. صدای رسول: همه به #احمد نگاه می كردن؛ به آرامشش، به شكوهش، به سكوتش و به دريادل بودنش، #احمد دريايی بود كه هيچ وقت موج نداشت، وسيع و بی انتها، اما آرام و ساكت. همه می دونستن كه پاسخ سؤال هاشون تو سر #احمدِ، ولی كسی به خودش جرأت نمی داد كه سؤال كنه، چرا كه احمد فعلاً صلاح رو توی سكوت كردن می دونه. همه چشم ها #احمد رو می بلعيد و برق چشم های #احمد به همه اعلام می كرد كه قراره حادثه بسيار بزرگی اتفاق بيفته، حادثه ای كه همه معادلات و برنامه ريزی های ضدانقلاب و فرماندهی سپاه يكم ارتش بعث رو به همه می ريزه. حادثه ای كه همه مردم کردستان آرزوش رو داشتن. حادثه #دزلی. رؤيايی؛ كه تحققِ اون محال به نظر می رسيد، محال.
ناگهان #احمد با صدای محكم و قوی خطاب به #جواد_اكبری می گويد: بر پا بده، حركت می كنيم. بدو رو.
#جواد_اكبری: برادرا برپا، برپا، حركت می كنيم.
#رضا_دستواره: تشريف داشتيم فعلاً، چایی دوم.
#احمد حركت می كند و ستون در پی او به راه می افتد. گام های #احمد به آرامی به حالت بدو رو حركت می كند. بچه ها نيز هماهنگ با سرعت #احمد در پی او می دوند.
بر اين تصوير صدای رسول رضاييان می آيد. صدای رسول: تو ذهن همه بچه ها اين سوال بود كه تو اين عمليات مرموز و غافل گير كننده قراره كيا شهيد بشن، قراره كدوم يكی از رفيقا برن به آسمون، قراره داغ كی به اين دل بشينه. اما اون چيزی كه مسلم بود، اين بود كه هيچ كس دوست نداشت ديگری شهيد بشه، همه دوست داشتن خودشون شهيد بشن. خودشون، حتی #احمد كه پيشاپيش ستون، سينه اش رو سپر بچه ها كرده بود.
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
📚وقتی که کوه گم شد
* #قسمت_73 *
□كافی شاپ، خارجی
حميده در زير نور چراغ ميزش مشغول خواندن دست نوشته است، هوا تاريك شده و بر روی ميز حميده چهار، پنج فنجان خالی قهوه ديده می شود. در دست حميده دو برگ دست نوشته باقی مانده. حميده با دستپاچگی دو برگ را بررسی می كند و با چشمانی حيرت زده به شماره صفحه های آن می نگرد. بله شماره صفحه ها با شماره صفحه قبل ده، پانزده، صفحه اختلاف دارد. حميده با چهره ای آشفته و ناراحت شروع به خواندن يكی از آن دو صفحه می كند. صدای رسول شنيده می شود همزمان تصوير چهره جدی حميده ديزالو می شود به تصوير پايين.
□ارتفاعات مشرف به #دزلی
نيروها در حال صعود به ارتفاعات هستند. صدای رسول رضاييان شنيده می شود:
هيچ كس باور نمی كرد كه الان روی ارتفاعات مشرف به #دزلی هستند. هيچ كس. بله #احمد #دزلی رو دور زده بود. #احمد با رفتن به سمت مرز عراق، هم دشمن رو، و هم #دزلی رو دور زده بود. در اين لحظات، بچه ها داشتن از ارتفاعات پشت سر #دزلی بالا می رفتن، مسيری كه هيچ كس احتمالش رو نمی داد.
#حسين_قجه_ای در حالی كه به روی ارتفاعات می رسد، با كمال حيرت و تعجب به روستای #دزلی، كه در وسط موقعيتی به شكل يك كاسه قرار دارد، خيره شده.
#عباس_برقی نفس نفس زنان به كنار او می آيد.
#قجه_ای: يعنی اين #دزليه؟!!!
#برقی: خدای من، #احمد همه رو دور زده، همه رو.
قجه_ای (خیسِ عرق، با لبخند - رضايت بر لب): تا تاريك شدن هوا مارو سمت عراق برد تا هم دشمن رو خام كنه و هم #دزلی رو دور بزنه.
#برقی: چرا سرازير نمی شيم پس.
#قجه_ای: بايد همزمان هجوم ببريم.
#برقی: هنوزم باورم نمی شه، يعنی ما الان بالای سر #دزلی نفوذناپذير وايستاديم.
از ديد #برقی، #دزلی را می بينيم؛ ناگهان در وسط #دزلی، دو، سه گلوله توپ دودزا زده می شود، #احمد كه گوشی بی سيم را به دست گرفته، با ديدن انفجارها به #اكبری می گويد: حركت بده بچه ها رو، سريع، سريع برادر #جواد.
همزمان با شليك كلت منور، هجوم اسلوموشن بچه ها را به سمت #دزلی می بينيم، گام های نرم و بلند بچه ها از روی صخره ها می گذرد، لوله اسلحه ها پی در پی شليك می كند. دوربين در پشت سر نيروها حركت می كند و همراه آنان وارد روستای #دزلی می شود، نيروها به هر كوچه ای وارد می شوند، و دوربين همراه آنان به جلو می رود.
#احمد را می بينيم كه مانند شيری خشمگين در پيشاپيش نيروها وارد روستا می شود، مه و دود فضای روستا را گرفته، #احمد همراه با هر گامی كه بر می دارد می گويد: رعایت حال مردمِ آبادی رو بکنید!... ما با كرد نمی جنگيم، با كفر می جنگيم!
دوربين همراه احمد وارد مه و دود می شود.
□كافی شاپ - خارجی
تكان های شانه های حميده گواه بر انقلاب روحی شديد اوست. حميده آخرين برگ را روی ميز می گذارد. سه، چهار جوان كه در ميز مجاور حميده نشسته اند با نگاهی تمسخرآميز، به او می نگرند. يكی از آنها خطاب به سايرين می گويد: فكر كنم طرفش نامه خداحافظی براش نوشته.
□خيابان، مقابل منزل مرتضی رضاييان
سعيد، به همراه يكی از آن كارگرهای افغانی كه در اولين سكانس، كتاب های خريداری شده را از خانه مرتضی خارج می كرد، ديده می شود. سعيد از كارگر افغانی سوال می كند.
سعيد: اشتباه نمی كنی، همين خونه بود؟ كارگر: نه اشتباه نمی كنم، چون يه بار موقع بيرون آوردن كتاب ها، خوردم به اون تابلوی ورود ممنوع و كتاب ها زمين ريخت.
سعيد: حتم داری ممد آقا؟ با خونه های ديگه ای كه ازشون كتاب بار زدی اشتباه نمی كنی؟
محمد: نه آقا سعيد، يادمه كارتن كتاب ها كه دمر شد، از ته كارتن كلی كاغذ بيرون ريخت كه منم از ترس بابات، فوری همه رو برگردوندم تو كارتن.
سعيد: پسره چه شكلی بود؟
كارگر: يادمه عينك زده بود.
سعيد: سنش چقدر بود؟
كارگر: جوان بود، انگشت كوچكيه يكی از دستاش هم قطع شده بود. اين خوب يادمه.
سعيد دست در جيب می كند و اسكناسی بيرون می آورد و به سمت محمد می گيرد.
سعيد: دستت درد نكنه، به خاطر همين حافظته كه بابام دست از سرت برنمی داره.
محمد با دلخوری دست سعيد را كنار می زند و می گويد: من برای پول نيومدم آقا سعيد، درسته كارگر پدرتم، اما من شمارو دوست خودم می دونم.
□داخل خانه مرتضی رضاييان
مرتضی از لای پرده پنجره، با احتياط بيرون را می نگرد، از نقطه ديد او، سعيد و كارگر را می بينيم، مرتضی با تعجب به آن دو خيره است. زير لب با خود نجوا می كند.
مرتضی: اين پسره اينجا چكار می كنه؟!! يعنی از طرف اونا... نه خيلی ناشيانه اومدن جلوی چشم...
ادامه دارد...
#وقتی_که_کوه_گم_شد
#بهزاد_بهزادپور
🆔️ @javid_neshan