eitaa logo
جاویدنشان
65 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 🌺 🌺 🌺 _اولین کاری که در انجام شد چه بود؟ ما به اتاق‌های سازمانی منتقل شدیم. یکی دو روز بعد، طرح عملیات در جلساتی که با فرماندهان پادگان داشتیم ریخته شد. قرار بود ابتدا ارتفاعات را از دست بگیریم تا پادگان از محاصره در بیاید. شب که می‌شد خمپاره‌های زیادی سمت پادگان شلیک می‌شد. آنها در صدد این بودند که هرچه زودتر پادگان را اشغال و ما را خلع سلاح کنند. آن موقع هم تعداد نفرات ما ۱۲_۱۳ نفر بیشتر نمی‌شد. قبل از این‌ عملیات برای اینکه وقت بچه‌ها بیهوده نگذرد، جلسات قرآن تشکیل می‌داد و ترجمه و تفسیر می‌کرد‌. او درس خداشناسی می‌داد. حاجی قبلا دانشجوی دانشگاه علم و صنعت بود. بعدها شنیدم او شاگرد هم بوده و دارای یک خانواده‌ی مذهبی است. البته باید از خانواده‌ی مذهبی چنین فرزندی هم‌ متولد شود. بعضی از مواقع حاجی می‌گفت: فرض کنید من مارکسیست هستم و خدا را قبول ندارم. شما وجود خدا را برای من ثابت کنید. در جمع بیشتر از همه با بحث می‌کرد. هرچه می‌گفت، انکار می‌کرد. سطح معلومات حاجی بسیار بالا بود. کار به جایی رسید که بلند شد تا یقه‌ی را بگیرد. چون بیشتر از آن نمی‌توانست جوابگو باشد. هرچه او می‌گفت، حاجی نمی‌پذیرفت. گفت: بنشین برادر. با جدل و داد و بیداد که نمی‌شود چیزی را ثابت کرد. اگر با منطق صحبت کنی ما می‌پذیریم. بعد خودش با منطق و دلیل خدا را ثابت می‌کرد و آرامش برقرار می‌شد. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 ... قرار شد در عملیاتی اولین تپه که کنارش کارخانه‌ی دیگ سازی بود را بگیریم. ستون راه‌ افتاد و ما کنار راه می‌رفتیم. نزدیک‌های تپه، ما را به رگبار بستند. من امداد غیبی را در آنجا دیدم. کاملا روی ارتفاعات تسلط داشت و منطقه هم تماماً جنگل بود. آنها از پشت بوته و درخت تیراندازی می‌کردند. بچه‌ها یک لحظه کپ کردند و نشستند. که در ستون بود گفت: برادر من حرکت کن، چرا نشستی؟ جلوی ستون بود. بلند شد گفت: الله اکبر، شروع کرد به تیراندازی کردن. از آن طرف هم مارا به رگبار بسته بود. هرچه توجه کردم دیدم یک تیر هم به بچه‌ها نمی‌خورد. الله‌اکبر گویان رفتند و توجهی به تیراندازی نداشتند. بعد از درگیری کوچک تپه را از گرفتیم. آنها هم فرار کردند و به ارتفاعات بالاتر رفتند. ۲_۳ روزی روی آن تپه بودیم. تبلیغات گسترده‌ای علیه سپاه انجام‌ داده بود و به مردم گفته بود که اگر سپاه وارد شهر شود، خانه‌هایتان را به آتش می‌کشد، به ناموستان تجاوز می‌کند و به هیچ‌کس رحم نمی‌کند. این تبلیغات سبب شده بود خانواده ها شهر را تخلیه کنند. ما از دور می‌دیدم که مردم زندگی‌شان را در وانت می‌ریختند و فرار می‌کردند. چند روزی بر آن تپه نگهبانی دادیم. جیره‌ی غذایی مناسب هم نداشتیم، تنها غذای ارتش بود که کنسرو و لوبیا و گوشت بود. بچه‌ها چون جوان بودند و فعالیت می‌کردند؛ جیره‌ی غذایی که برای یک هفته بود را ۲ روزه تمام می‌کردند. بعد از تصرف آن تپه با توجه به نیروی کمی که در اختیار داشتیم و منطقه هم خیلی وسیع بود قرار شد نیروها در منطقه پخش و درخت به درخت و بوته به بوته را می‌گشتیم. در همان منطقه بود که به شهادت رسیدند. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
🌺 🌺 🌺 🌺 _تصویری از منطقه‌ی باقی مانده که مربوط به مراسم عروسی شماست. لطفا خاطره‌ی آن شب را برایمان تعریف کنید. من آن روز حمام کرده بودم و لباس تمیز سپاه به تن _من نیروی داوطلب بودم اما آن شب استثناء لباس سپاه پوشیدم_ حاجی آن روز در نبود و ساعت یک نیمه شب تازه رسید. با بچه‌ها در حیاط بودیم که حاجی رسید، می‌خواستم جریان ازدواجم را به بگویم اما نمی‌شد. مدام ، غیر، نیروهای بسیج و سپاه با او کار داشتند. نمی‌دانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صدای بلند گفتم: بس کنید دیگر، نوبت ماست. من هم با کار دارم. دست را گرفتم و او را کنار کشیدم. گفت: جواد چی شده؟ گفتم: می‌خواهم چیزی به تو بگویم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: گفتم: حاجی من ازدواج کردم. گفت: چی؟ ازدواج کردی؟ با چه کسی؟ گفتم: با یکی از خوهران امدادگر مشغول در بیمارستان. آمده‌ام اینجا شما را دعوت کنم که در جشن ما شرکت کنی. حاجی رو به بچه‌ها کرد و گفت: سپاه تعطیله، راه بیفتید برویم به جشن عروسی. با همان لباس گرد و خاکی به منزل رفتیم. یک اتاق خانم ها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاق ها هم سفره‌ی شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با انداختیم. ما تا آخر شب منتظر حاجی مانده بودیم و نتوانستیم شام خوبی تهیه کنیم. به همین دلیل چند عدد هندوانه با خربزه گرفتیم و شام عروسی؛ نان و هندوانه و خربزه دادیم. اما خیلی خوش گذشت. ادامه دارد... ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾•♥️ از آتـش دٖل گـدازه می گیرد عشق وز حـادثـه رنگ تـازه می گیرد عشق این مستی و تردستی و گستاخی را گــویـا ز شـمـا اجـازه می گیرد عشق •┈┈•••✾•♥️ ❤ •┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈•      🆔️ @javid_neshan •┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
🌺 🌺 🌺 🌺 _از آخرین باری که را دیدید، بگویید. زمانی که قرار بود از به جنوب برود، به من گفت که من باید در بمانم و مسئولیت سپاه را بر عهده بگیرم. جواب دادم: حاجی من چون پاسدار نیستم، مطمئن باش مشکل ایجاد می‌شود. بالاخره بچه‌های سپاه اینجا هستند و امکان دارد حسادتی بوجود بیاید. به هر تقدیر قبول نکردم و ایشان مجبور شد مرا به ببرد. مرا پیش که آن زمان فرمانده‌ی سپاه کردستان بود برد و به او گفت: فرماندهی سپاه را قبول نمی‌کند. گفت: چرا؟ گفتم: چون من سپاهی نیستم و امکان دارد مشکلاتی پیش بیاید. گفت: بر شما ولایت دارد و وقتی او تشخیص داده که شما این مسئولیت را داشته باشید، باید قبول کنید؛ وگرنه می‌توانست کسی دیگر را انتخاب کند. تمام بهانه‌ی من این بود که یک نفر دیگر را فرمانده‌ی سپاه کند تا من بتوانم با ایشان به جنوب بروم. مانند همان اتفاقی که در جریان و آمدن به آنجا اتفاق افتاده بود. اما هرچه تلاش کردیم نتیجه نداد. به هر صورت من قبول کردم و آمدم حاج_احمد را بغل کردم. در گوشش به او گفتم: حاجی ما را تنها گذاشتی و تمام بچه‌های زبده را برداشتی بردی. تنها اشتباه من هم این بود که از فرمانده‌ی سپاه حکم نگرفتم. چون اگر حکم گرفته بودم، مشکلات دیگر پیش نمی‌آمد. "پایان" ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•🌺♡✿○✿♡🌺•٠·
•┈┈•••✾•♡♡♡•✾•••┈┈• به سرم یاد تــــ🌱ــو افتاد دلم ریخت بهم همه تکرار تــــــو کردم همه‌ام ریخت بهم💔 •┈┈•••✾•♡♡♡•✾•••┈┈• ❤ •┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈•  🆔️ @javid_neshan     •┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
•°•°•°•✾•°🍁°•✾•°•°•°• آتشے زد شب هجــــــرم به دل و جان ڪه مپرس آن چنان سوختــــــم از آتش هجران ڪه مپرس "شهریار" •°•°•°•✾•°🍁°•✾•°•°•°• ❤ •🍂•✾•°🍁°•✾•🍂• 🆔️ @javid_neshan •🍂•✾•°🍁°•✾•🍂•
🌻 🌻 🔸️بررسی خاطراتی از در دوران پیش از انقلاب در گفت و شنود شاهد یاران با 🌻درآمد: "کوچه‌نقاش‌ها" نام کتابی است که خاطرات در آن منتشر شده است. در آن کتاب اشارات کوتاهی از ارتباط با شده است که ما را ترغیب کرد گفت و گویی با او داشته باشیم. خاطراتی از دوران جوانی در محله‌های جنوب تهران که بسیار خواندنی است. اثرات شیمیایی بر بدن آثار بدی را بر جسم این سید گذاشته، با این حال او گفت و گو با موضوع را رد نکرد. منبع: سایتِ‌نویدِ‌شاهد •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈• 🆔️ @javid_neshan •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
🌻 🌻 🌻 🌻 _اولین باری که را دیدید کجا بود؟ زمانی که در بود؛ هم در و هم در با او ملاقات داشتم. به دلیل اینکه همراه به جنوب رفته بودم، نمی‌توانستم زیاد به غرب سر بزنم. با این حال در عملیات های و نیز با او دیدارهایی داشتم. از لحاظ سنی، سه سال بزرگ تر از من بود. او متولد سال ۳۲ و من متولد ۳۵ هستم. منزل پدری در محله‌ی سید اسماعیل بود. مغازه‌ی _پدرحاج‌احمد_ هم در همان منطقه سیروس بود. آن محله دو باشگاه داشت. یکی باشگاه شاه‌مردان که زورخانه بود و ما در آن ورزش می‌کردیم. یک زورخانه هم در میدان خراسان بود و زورخانه‌ی نام داشت. ورزش رسمی بوکس بود اما به زورخانه هم می‌آمد. در باشگاه فولاد واقع در میدان قیام بوکس کار می‌کرد. ما هم در همان باشگاه بدنسازی کار می‌کردیم. حدوداً سال ۵۴ بود که را در باشگاه فولاد دیدم و سلام و علیکی باهم داشتیم. ادامه دارد... •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈• 🆔️ @javid_neshan •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
🌻 🌻 🌻 🌻 _برداشت شما از شخصیت چه بود؟ او یک ورزشکار با معرفت بود. آن موقع علاوه بر‌ نوچه بازی در زورخانه‌ها، فرهنگی داشت جا می‌افتاد که با مردانگی و شرافت جمع پذیر نبود. از اول با این فرهنگ مخالف بود. تا اینکه یک روز شنیدم چندشب قبل با یکی از همین افرادی که منتشر کننده‌ی این بی‌فرهنگی‌ها بوده درگیر شده. چند روزی که گذشت رفتم باشگاه و جریان را از پرسیدم. او تمامی ماجرا را برایم تعریف کرد. از همان اول هم مثل زمان جنگ جگردار و بزن و نترس بود. او دستش خیلی سنگین بود. بعد از این جریان حتی چندنفر از بزرگترهای زورخانه از خیلی تشکر کردند. از اول منیت نداشت و متواضع بود. یکی از پایه‌های این بی‌فرهنگی، بود. همیشه ۲۰ نفر دور او بودند. اما جلوی او هم می‌ایستاد. در زورخانه‌ی خود جشنی گرفته بود و هنرپیشه‌ی خارجی به آنجا دعوت کرده بود. بعضی‌ها هم به این کار نق می‌زدند اما جرات نمی‌کردند کاری انجام دهند. اما یادم هست یک‌ روز گفت: من آماده‌ام یک شب همراه چندنفر دیگر برویم و زورخانه‌ی را بهم بریزیم. در آن جلسه برای از میان برداشتن و یا بهم ریختن زورخانه‌اش به صورت علنی اعلام آمادگی کرد. این گذشت تا اینکه در جریان کمیته استقبال از حضرت امام و همچنین حفاظت از ایشان، مسئولیت کار به سپرده شد که هم در آنجا حضور داشت. ادامه دارد... •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈• 🆔️ @javid_neshan •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
🌻 🌻 🌻 🌻 _در زمان تشکیل سپاه هم او را دیدید؟ زمانی که سپاه تشکیل شد، در ابتدا به پیشنهاد فرماندهی دادند که او نپذیرفت. زمانی هم که صحبت از آموزش نیروهای سپاه بود، فرمانده گردان یک شد. فرمانده گردان دو هم شد. با گردان دو آموزش دید. اینها محورها بودند به همین دلیل یک عده می‌گفتند فرمانده گردان باشد و یک عده می‌گفتند فرمانده باشد. با شلوغ شدن ، با یک گروه ۶۶ نفری به رفت. ادامه دارد... •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈• 🆔️ @javid_neshan •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•
🌻 🌻 🌻 🌻 _شما روایتی از دیدار با پیرامون دیدار با دارید. لطفا آن را برای ما نقل کنید. باغی داشت که پاتوق بچه‌های تهران بود. بعد از بود که من مجروح شده بودم. به تهران آمدم و سری به باغ زدم. همان روز هم مرحوم به آنجا آمده بود. صحبت از شد که مرحوم خاطره‌ای را برای ما نقل کرد. او می‌گفت در یک دیداری که با داشته، وقتی صحبت‌ها و گزارشات تمام میشه، موقع خداحافظی دست را می‌بوسد و دستی برسر می‌کشد. مرحوم سید نقل می‌کرد که بعد از خداحافظی متوجه شدم که پدرم به صورتی عجیب در حال تماشای است. از پدر پرسیدم: اتفاقی افتاده؟! که فرمودند: این شخص () چه هیبت مردانه‌ای دارد. که همینطوری یک حرفی را نمی‌زد. می‌گفت: تا به حال آقا درمورد هیچ رزمنده‌ای این حرف را نزده. _شاهدان این گفته‌ی برای شما، چه کسانی هستند؟ چندنفری آنجا حضور داشتند که تنها یادم هست آقای هم بود. ادامه دارد... •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈• 🆔️ @javid_neshan •┈•••✾•♡🌻♡•✾•••┈•