eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم شکست نمیدونم چرا یه لحظه بهشون گفتم صبر کنین بذارین یه بار دیگه امتحان کنم حرفم خیلی مسخره به نظر می رسید چون یه ساعت تمام با قفل ور رفته بودیم در قفل بود و امکان هیچ کاری نبود یقین داشتم حاجی نمی ذاره کسی با دل شکسته از زیارتش بره صلواتی فرستادم و یه بار دیگه رفتم سراغ قفل بدون اینکه در بزنم یا دست به قفل بزنم دیدم قفل باز شده باورت میشه خواهر باز شده بودم مهمونای حاجی دست و پاشون رو گم کردن اصلا می ترسیدن بیان تو آرامگاه مو به تن همه سیخ شده بود لرزون لرزون قدم برداشتن اومدن داخل خودشون رو انداختن روی قبر حاجی حالا گریه نکن کی گریه کن خواهر اومدم امروز به حاجی بگم دست خوش آبروی ما رو خریدی صدای اذان بلند شد صحن مسجد و آرامگاه غرق در بوی خوش اجابت بود قرآن را بوسیدم و روی رحل گذاشتم از جا بلند شدم و دستی روی عکس حاجی کشیدم که در قاب بالای قبر بود لبخندی آرام زدم قطره اشک از چشمم بیرون ریخت قطره اشکم را به قاب عکس مالیدم جمعیت پشت سر هم به مسجد وارد می شدند مسجدی که سنگ سنگ بنایش را حاج شیرعلی با دست های خود گذاشته بود مسجدی که کلاس های قرآن و احکام نهج البلاغه و جلسات روضه و دعای کمیل آن در شیراز آوازه ای داشت وعده گاه آیت الله دستغیب آیت الله ملک حسینی و علمایی بود که انقلاب را پایه ریزی کردند هیچ صدایی دل نشین تر از صدای اذان در صحن مسجد المهدی نبود چشم هایم روی قاب عکس و گوشم به صدای اذان بود دست هایم را باز کردم و با تمام وجود بغلش کردم قطره های اشکم روی دست خودم می ریخت حالا فقط در صحنه آرامگاه من بودم و حاجی با صدایی لرزان و خفه گفتم "دوستت دارم " 🌱https://eitaa.com/kafekatab
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم به خانه خمار می کشی این سومین سال بود که دنبالش بودم امسال باید هر طوری شده بود گیرش بیاورم پشت درخت کنار پیاده رو ایستادم رضیه کنارم بود و عمار هم جلوی ما زنجیر می زد به رضیه گفتم حواست به عمار باشه گم نشه تا من بیام کنار حسینیه تکون نخورین هیئت که رسید به در حسینیه میام دنبالتون به مادرم هم سفارش کردم مواظب رضیه و عمار باشد حرکت کردم بروم وسط هیئت که سیل جمعیت زنان عزادار مرا به دیوار پیاده رو چسباندند باز هم از جلوی چشمم محو شد فقط زنان چادر سیاه را می دیدم که با صورت های اشک بار از جلوی من رد می شدند و حسین حسین می گفتند فشاری که جمعیت به من وارد کرد درد شانه ام را بیشتر می کرد اما فقط می خواستم با چشم هایم علم بزرگ وسط هیئت را دنبال کنم به سختی از وسط جمعیت خودم را جلو کشیدم که از علم عقب نمانم کشان کشان توانستم از لابه لای این همه زن از پیاده رو در بیایم و وارد خیابان شوم صورتم را کامل پوشانده بودم با فاصله کمی پشت سر برادران زنجیرزن ایستادم میان دار هیئت تا مرا دید که با این فاصله نزدیک همراه از جلو می روم به سویم آمد و گفت خواهر برو پیاده رو زنجیر می خوره توی سر و صورتت . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
توجهی نکردم برای این که حرفی نزند دو قدم عقب رفتم دوباره جلو آمد و گفت خواهر این جا چی می خوای فکر کردم فرصت مناسبی است دستم را به سوی علم دراز کردم و گفتم این عکسی که وسط هیئت گذاشتین این رو از کجا می تونم گیر بیارم بنده خدا نگاهی متعجب به من انداخت و نگاهی به جایی که من اشاره می کردم متوجه نشد دوباره گفت برو خواهر توی پیاده رو شلوغه یا علی! صدای طبل ها و سنجه ها و زنجیرها نمی گذاشت صدایم به خوبی برسد فکر کردم بهترین کار این است که با علم قدم قدم جلو بروم وقتی به حسینیه قصرالدشت رسیدم مسئول هیئت را پیدا کنم و سراغ عکس حاجی را بگیرم این عکس حاجی را هرگز ندیده بودم اولین بار که خبر به من رسید که در این هیئت عکس از حاجی آمدم اما به نتیجه نرسیدم هر عکسی از حاجی هر جا جمع کرده بودم اما این عکس را نتوانسته بودم گیر بیاورم حاجی سال های قبل انقلاب زیاد به قصرالدشت می آمد و جلسات روضه و دعا و قرآن برگزار می کرد قصرالدشت یکی از مناطق مهم شیراز بود که حاجی لازم دانسته بود در آن جا فعالیت های انقلابی را شروع کند مطمئنا این عکس مربوط به همان زمان است قبل از رسیدن به حسینیه سینی های شربت را آوردند و در میان عزاداران پخش کردند باز هم متوقف شدیم اما من گوشه ای از خیابان ایستاده بودم و به عکس نگاه می کردم عکس حاجی را در قاب بزرگی در پیشانی هیئت قرار داده بودند نام و نشان حاج شیرعلی در خیلی از هیئت های مذهبی شیراز زنده بود یا مداح بود یا روحانی یا انقلابی یا شاعر فرقی برایش نداشت هر کاری می دانست لازم است و از دستش بر می آمد انجام می داد هیئت وارد حسینیه شد این بار منتظر نماندم که سیل جمعیت مرا به دیوار بچسباند... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمین ارزش کار کردن ندارد...🌍 نه جبران میکند و نه توان جبران دارد! برای آسمان کار کنید...✨ برای خدا کار کنید.! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
زودتر از همه دویدم داخل حسینیه گوشه ای از حسینیه آجر ریخت بودند برای ساخت و ساز رفتم روی آجرها ایستادم ان طوری اگرچه خطر افتادن بود اما به جمعیت مشرف بودم فریاد یا حسین بالا رفت انگار هرچه به ظهر عاشورا نزدیک می شدیم شور سینه زنی مضاعف می شد زن ها سینه می زدند و اشک می ریختند مردها زنجیر و سنج می زدند هیئت وارد حسینیه شد صورتم را کامل پوشانده بودم که کسی مرا نشناسد زیر چادر چهره بعضی ها را می دیدم نذری ها را آوردند جلوی هیئت زن ها به سوی ظرف های نذری هجوم بردند دویدم به سوی پیرمردی که گویی هیئت دار بود همین طور که سرم پایین بود صدا زدم حاجی حاج آقا ... برگشت و در حالی که سینه می زد نگاه کرد گفت خواهر با من کاری دارین گفتم بله پدر جان گفت بفرمایین گفتم حاج آقا من می خواستم بدونم این عکس حاج شیرعلی رو که وسط علم گذاشتین چطور می تونم گیر بیارم این عکس خیلی برام مهمه گفت این عکس تنها یادگاری ما از حاجیه. برو سراغ خانواده اش پنجشنبه میان مسجد المهدی توی کوشک قوامی حتما عکسای زیادی ازش دارن تا خواستم بگم این عکس را ندارند یکی صدایش زد و رفت خواستم دنبالش بدوم که صدای اذان ظهر عاشورا بلند شد مردم به سوی صف های نماز دویدند نماز ظهر عاشورا بود نمی شد از این نماز جا بمانیم . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این ؟ انگار برکت حضور علی در خانه ما زیاد شده بود سیزدهم رجب مصادف بود با ولادت مولای مردان خانه ما دوباره میزبان یک علی دیگر شد پسر فهیمه از هر جهت شبیه حاجی شیرعلی بود قد بلند و هیکل رشید چشم های با جذبه صفا به خانه ما پا گذاشته بود از برکت و معصومیت این بچه ها که رونقی در خانه بود تمام وقتم صرف تامین هزینه زندگی می شد اما ناراضی نبودم وقتی بچه ها را می دیدم که مومن و متعهد و سالم هستند خستگیم در می رفت یکی یکی بزرگ می شدند و اهل و عیال حاج شیرعلی هر روز بیشتر می شد نرگس حال و روز خیلی خوبی نداشت تازه جابجا شده بودند رفتم احوالی از او بگیرم حال و احوالی کردیم و روی تشک نرمی که گوشه اتاق انداخته بود نشستیم محمد آقا در اتاق دیگری در حال استراحت بود نرگس با ظرف میوه و سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد تازه به خانه جدید آمده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
پرسیدم وضع جسمی محمد آقا چطوره گفت بهتره خدا رو شکر! خواهر جون دیگه موندن تو اون خونه جز عذاب هیچی نبود برامون وجب به وجب خاطره صادق بود آخرین روزی که اومد خونه گفت می خوام برای دخترت تولد بگیرم رفت همه چی برای زهرا خرید اومد . زهرا هم از خوشحالی نمیدونست چکار کنه روزی که خونه رو فروختیم هر چی صاحب خونه گفت وسایل آشپزخونه ات رو ببر گفتم نمی شه خدابیامرز بابام هر روز رادیوش رو برمیداشت میومد پیش محمد آقا روشن می کرد که خبر آزادی صادق رو بشنوه غروب هم دوباره ول می کرد می رفت گفتم خواهر همه خانواده های شهدا این مشکلات و غم ها رو دارن چاره ای نیست واقعا فقط باید به خود خدا سپرد گفت حق با توعه تا می خوام فراموش کنم یه اتفاقی می افته گفتم چی شده مگه زد زیر گریه من هم با او گریه کردم بعد با لحنی گریه آلود و غمناکی گفت بره کوچولویی بود از وقتی که دنیا اومد هاشم گفت مامان این نذر برگشتن دایی هر روز به این بره کوچولو آب می داد غذا میداد بوسش می کرد بغلش می کرد باهاش بازی می کرد عکس صادق رو بهش نشون میداد دیگه امروز به محمد آقا گفتم این بره پیر شد،مریض شد، صادق که برنگشت یه فکری هم برای این بره بکن رفت کارت برداره سرش رو ببره گفتم تورو خدا من تحمل ندارم برو بده به قصابی هیچ چیزش رو هم خونه نیار بعد از ظهر که این بچه اومد نشست به گریه می گفت مامان حالا اگه یه روز دایی صادق اومد من چه جوابی بهش بدم اشکم را پاک کردم گفتم کار خوبی کردی خواهر حیوون زبون بسته چه گناهی داره خواست خدا است . خدا این شهید رو از ما قبول کنه اگه من و تو این جوری بگیم مادر چهار تا شهید چی بگه حالا به این چیزا فکر نکن مادر حاجی داره میره کربلا گفتم بیای التماس دعا بهش بگی محمد آقا انشا الله خدا شفا بده... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم خواهر برای مرتضی فکری نکردی گفت والله این دامادم که پاسدار اون دفعه اومد کلی باهاش صحبت کرد گفت داره میره اهواز مدارکش رو بیاره تا ببره تحت پوشش بنیاد جانبازان قرار بگیره انقدر اذیت نشه ولی قبول نکرد. روحیه اش خیلی خرابه همش می شینه غصه صادق می خوره خواهر من می خواستم یه پیشنهادی بدم سیب های خرد شده را جلوی من گذاشت و خیره گفت کاش براش یه آستین بالا بزنیم پیشنهاد من جدی شد بعد برگشتن مادرشوهرم از کربلا رفتیم منزل آقای جمال آبادی خواستگاری دوقلوها شب سختی بود افسانه را که می دیدیم همه گریه می کردیم آقای جمال آبادی گفت چون شما قبلا گفت این افسانه برای صادق و پروانه برای مرتضی حالا هم اگه پروانه رو بخواین ما موافقیم ما هم از خدا خواسته قبول کردیم به امید که با آمدن پروانه هم مادرم از تنهایی در بیاید و هم حال و هوای زندگی مرتضی عوض شود شب جمعه ای بود که عروسی گرفتند و زندگی شان را در خانه پدرم شروع کردند هنوز شادی ازدواج مرتضی را درک نکرده بودیم که خداوند تقدیر دیگری برای ما رقم زد این بار وقت رفتن کسی شد که با دست حاجی به خانه ما آمد و در تمام سال های آشنایی به جز نجابت و محبت و مردانگی از او ندیدیم نمی دانستم چطور باید با نرگس روبرو شوم دست بچه ها را گرفتم و گفتم همه باشند همه را ردیف کردم نوه ها و بچه ها را برداشتم و به سوی خانه نرگس راه افتادم رفت و آمدها زیاد بود و صدای گریه و اشک و ناله در خانه پیچیده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
جلوی در علی و مرتضی را دیدم که محزون و متعجب در رفت و آمد بودند نمی توانستم این وضعیت را به راحتی تحمل کنم صلواتی زیر لب فرستادم و رفتیم داخل تا نرگس مرا دید جیغ و گریه و شیون اش بالا رفت باحالی پریشان گفت خواهر دیدی تنها شدم دیدی هر بار بچه های تو را می دیدم می گفتم خدا به داد دلت برسه حالا من هم باید بشینم یتیم داری کنم بچه های من هم بی بابا شدند زن ها دور تا دور اتاق نشسته بودند با گریه و ضجه نرگس گریه می کردند خداوند ابتلای فراوانی در زندگی ما قرار داده بود انگار ناف ما را با مصیبت بریده بودند طعم خوشی و شادی خیلی رمنده بود اما با مصیبت های پشت سر هم فقط این سخن حاجی همیشه باعث امیدواری من بود که شیرینی دنیا تلخی آخرت را در پی دارد و تلخی دنیا شیرینی آخرت. چند لحظه بیشتر نشد که یکی از زن ها آمد دم در و گفت پاشین می خواهم تشییعش کنیم صدای گریه ها و ناله ها بیشتر شد بچه های نرگس دل آدم را کباب می کردند درباره بچه های خودم احساس نمی کردم یتیم باشند اما درباره بچه های نرگس چنین است حسی داشتم همه اهل محل دوستان و آشنایان کم کم جمع شدند لااله الاالله گفتند محمد آقا را به سوی خانه ابدی بردیم از بعد فوت حاجی محمد آقا مثل یک برادر و پدر مهربان حواسش به من و بچه ها بود هرجا می دید کاری لازم است برای ما انجام می داد بچه ها رو ناز و نوازش می کرد به گردش می برد و ارتباط خوبی با آن داشت در غروبی غمگین محمد آقا بعد چند سال بیماری و گرفتاری در دام سرطان از دار دنیای فانی راحت شد و زودتر از من به دیدار حاج شیرعلی رسید این جا را خیلی حسادت کردم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
راستش وقتی مصیبت زیاد می شود آدم آب دیده می شود دلش محکم می شود یاد می گیرد چه کار کند و چه بگوید دست پاچه و به هم ریخته نشود با برنامه ریزی و بدون وحشت پیش می رود مخصوص مصائب بزرگ از سر گذرانده باشی مرگ بقیه برایت عادی می شود و با هر مردنی منتظر مردن خودت می شوی و خودت را در آن تابوت تصور می کنی فرصتی می شود یک بار دیگر کارنامه ات را بررسی کنی و از اول تا آخر مسیر زندگی ات را ببینی من در مصیبت های بعد حاجی این طوری بزرگ این طوری شده بودم فهمیدم چه کار باید کرد بچه هایم را بردم تا نرگس ببیند بچه بالاخره بزرگ می شود با هر سختی تو و مرارتی باشد سر خانه و زندگی اش می رود و به نتیجه می رسد امتحانی که در آن ایمان خود را می آزمایی مهم است تا چهلم مرحوم محمد آقا کار ما همین بود که هر روز با بچه ها برویم و هوای نرگس و بچه هایش را داشته باشیم این جا بود که بار دیگر خدا را شکر کردم که حاجی خودش رفتن را انتخاب کردم خیلی آماده نبودنش شده بودم از آن مهم تر یقین به راهی که رفته بود در من حال خاصی به وجود می آورد احساس افتخار و سربلندی و ایستادگی بر حس مصیبت زندگی خیلی می چربید. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم وسط این مصیبت ها خواستگارهای رضیه هم کچل مان کرده بودند اسم ازدواج راضیه که می آمد تنم می لرزید این دختر نازک نارنجی که من با هزار امید و آرزو بزرگ کرده بودم و به دانشگاه فرستاده بودم و حالا اول تلاشش برای آینده بود دست چه کسی می دادم که با خیال راحت بگویم وصیت حاج ادا شده است یک روز یکی از همسایه ها با جوان خوش قد و بالا و برازنده ای وارد خانه شد فکر کردم برای تسلیت یا کاری مثل این آمده باشند از قضا رضیه هم منزل بود خودش در را باز کرد چند دقیقه نشستند و رفتند بعد از ظهر دوباره زن همسایه آمد و گفت این جوانی که صبح با من بود به قصد آشنایی با شما برای ازدواج با رضیه اومده بود یه بار توی کوچه رضیه رو در حال برگشتن از دانشگاه دیده و وصف شما رو خیلی شنیده از شما چه پنهان یک دل نه صد دل عاشق رضیه شده از کار و بار و وضعیتش پرسیدم خیلی خوشم نیامد مخصوصا که شیراز هم نبود جواب منفی دادم اما نه همسایه ما دست بردار بود نه آن جوانِ عکاس . 🌱https://eitaa.com/kafekatab