eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
در ره منزل لیلی که خطرها است در آن شرط اول قدم آن است که مجنون باشی از لای چادری که روی صورتم کشیده شده بود کم و بیش چهره شان را می دیدم دو زن نسبت جوان با چهره های آراسته یکی مانتوی مشکی و روسری بنفش پوشیده بود ویکی مانتو قهوه ای و روسری آبی چند طره از موهای بلوند از روسری بیرون ریخته و با خیسی اشک ها خطوط سیاه دور چشمش شسته شده بود با دستش گل ها را روی قبر حاجی پخش می کرد و زیر لب چیزی می گفت زنی که مسن تر به نظر می رسید به دوستش گفت فکر کنم خیلی عاشق حاجی هستی جمله اش را با صدای نسبت بلندی گفت سکینه که کنار من نشسته بود به من نگاه کرده بود آرام گفت بیا این هم از آخر عاقبت شوهر خوش تیپ و آرنجم به پهلویش زدم و گفتم هیس زن مو بلوند به دوستش گفت آره به شوهرم هم گفتم که من عاشق این شهید هستم چادرم را کمی عقب دادم و دقیق تر نگاهش کردم این دو زن اخیرا هر پنج شنبه سر قبر حاجی هستند اما من هیچ وقت تجسس در کار زائران حاجی نمی کردم شروع کردند به تعریف کردن از حاجی قدش چهره مردانه چشم های نافذ و تنگ نورانیت چهره و هیکل درشت. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
سال ها بود دیگر حسادت زنانه ام را درباره حاجی از دست داده بودم دیگر حاجی فقط مال من نبود مال همه بود هر کس به نوعی عاشقش بود لابد من دیگر نفر اول زندگیش نبودم عاشقی بودم در میان صدها عاشق که حتی نامم هم از یادش رفته بود سهمم از مردی که روزی تمام زندگی ام بود شده بود همین دیدارهای پنجشنبه که هر کس می توانست داشته باشد حتی قاب عکس و نامه ها و خاطره ها و وصیت نامه اش هم فقط مال من نبود همه جا بود، خانه همه شیرازی ها شده بود خانه او، من قدری نداشتم بین آن همه عاشق که از من سبقت گرفته بودند با او قول و قرار می گذاشتم یکی می گفتم قول داده ام از این به بعد چادر بپوشم یکی می گفت به حاجی قول دادم از این به بعد برای شهدا کار کنم یکی می گفت قول دادم در مسیر رهبر و ولایت باشم. سکینه که هنوز رگه های شیطنت بچه گیش در کنار من فعال می شد وسط پچ پچ ها و تعریف های آن دو زن دوید و گفت خانم شما می دونید این خانمی که پیش من نشسته کیه ؟ هر دو زن با تعجب به من نگاه کردند بعد به هم نگاه کردند و دوباره به من خیره شدند زن بلوند رو به سکینه گفت بهش می خوره مادر شهید باشه دوستش گفت حالا از کجا معلوم شهید نسبت آن زن گفت نه حتما داری چون من هر هفته می بینم سر قبر شهید داره نماز و قرآن می خونه مادرشه دیگه بعد دوستش با اطمینان بیشتری به من گفت خوش به حالت مادر چه پسری داشتی خوش به حال زنش راستی اصلا برایش زن گرفته بودی یا نه نمی دانستم چه بگویم سکینه شوکه شد احساس کرد موقعیت بدی برای من به وجود آورده است من که تا همین شش هفت سال پیش از دست خواستگارها فرار می کردم حالا اصلا بهم نمی خورد همسر شهید باشم مخصوصن با آسیبی که فک و صورتم دید چهره ام عوض شده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
سکینه گفت ایشون همسر حاج شیرعلی هستند زن ها از طرفی شوکه شده بودند و از طرفی شرمنده بابت حرفایی که درباره حاجی زده بودند زن جوان تر با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت حاج خانم تو رو خدا ببخشید ،منو دوستم داشتیم شوخی می کردیم من از این شهید خیلی حاجت گرفتم واسه همین خیلی دوسش دارم دوستش گفت ماشاالله شما زیبا جوونین ولی معلومه فراق چین همسری خیلی روتون اثر گذاشته . به قضاوت ها عادت کرده بودم همین قدر که در صف دوستداران حاجی قرار بگیرم برایم کافی بود اهمیتی نداشتند بقیه، مهم این بود که شهید از من راضی بود فقط در این صورت مطمئن بودم خدا هم از من راضی است. شروع کردم سوره ملک را بخوانم که دیدم حاجیه سراسیمه و با تب و تاب وارد آرامگاه شد جلوی مزار حاجی نشست و شروع کرد به گریه حدس زدم از ناراحتی و دلتنگی صادق گریه می کند اما از لابه لای زمزمه هایش با حاجی متوجه چیز دیگری شدم گفت حیف تو رو نشناختیم حاجی عزتی را که خدا بهت داده امروز داریم می بینیم امروز می فهمیم چه مقامی پیش خدا داری ممنونم که شرمنده ام نکردی حاشا به مرامت حاجی نذاشتی مهمونات دل شکسته برن بلند شدم و رفتم کنارش نشستم دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم چی شده خواهر پریشانی عینکش را برداشت و اشک هایش را پاک کرد دوباره عینک را روی چشمش گذاشت صورتش از اشک سرخ شده بود گفت چی بگم خواهر یه جمعیتی از دشتک اومدند زیارت قبر حاجی حاجت داشتند خیلی گریه می کردند وارد مسجد که شدیم دیدم در آرامگاه قفل بود هر چی در رو تکون دادیم و با قفل ور رفتیم فایده نداشت خیلی ناراحت شدند گریه کنان از در مسجد المهدی بیرون رفتند یکی شون رو به آرامگاه کرد و گفت حاجی ما از مهمون نوازی شما زیاد شنیده بودیم با دل پر امید اومدیم این جا اما راهمون ندادی... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دلم شکست نمیدونم چرا یه لحظه بهشون گفتم صبر کنین بذارین یه بار دیگه امتحان کنم حرفم خیلی مسخره به نظر می رسید چون یه ساعت تمام با قفل ور رفته بودیم در قفل بود و امکان هیچ کاری نبود یقین داشتم حاجی نمی ذاره کسی با دل شکسته از زیارتش بره صلواتی فرستادم و یه بار دیگه رفتم سراغ قفل بدون اینکه در بزنم یا دست به قفل بزنم دیدم قفل باز شده باورت میشه خواهر باز شده بودم مهمونای حاجی دست و پاشون رو گم کردن اصلا می ترسیدن بیان تو آرامگاه مو به تن همه سیخ شده بود لرزون لرزون قدم برداشتن اومدن داخل خودشون رو انداختن روی قبر حاجی حالا گریه نکن کی گریه کن خواهر اومدم امروز به حاجی بگم دست خوش آبروی ما رو خریدی صدای اذان بلند شد صحن مسجد و آرامگاه غرق در بوی خوش اجابت بود قرآن را بوسیدم و روی رحل گذاشتم از جا بلند شدم و دستی روی عکس حاجی کشیدم که در قاب بالای قبر بود لبخندی آرام زدم قطره اشک از چشمم بیرون ریخت قطره اشکم را به قاب عکس مالیدم جمعیت پشت سر هم به مسجد وارد می شدند مسجدی که سنگ سنگ بنایش را حاج شیرعلی با دست های خود گذاشته بود مسجدی که کلاس های قرآن و احکام نهج البلاغه و جلسات روضه و دعای کمیل آن در شیراز آوازه ای داشت وعده گاه آیت الله دستغیب آیت الله ملک حسینی و علمایی بود که انقلاب را پایه ریزی کردند هیچ صدایی دل نشین تر از صدای اذان در صحن مسجد المهدی نبود چشم هایم روی قاب عکس و گوشم به صدای اذان بود دست هایم را باز کردم و با تمام وجود بغلش کردم قطره های اشکم روی دست خودم می ریخت حالا فقط در صحنه آرامگاه من بودم و حاجی با صدایی لرزان و خفه گفتم "دوستت دارم " 🌱https://eitaa.com/kafekatab
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست از خلوتم به خانه خمار می کشی این سومین سال بود که دنبالش بودم امسال باید هر طوری شده بود گیرش بیاورم پشت درخت کنار پیاده رو ایستادم رضیه کنارم بود و عمار هم جلوی ما زنجیر می زد به رضیه گفتم حواست به عمار باشه گم نشه تا من بیام کنار حسینیه تکون نخورین هیئت که رسید به در حسینیه میام دنبالتون به مادرم هم سفارش کردم مواظب رضیه و عمار باشد حرکت کردم بروم وسط هیئت که سیل جمعیت زنان عزادار مرا به دیوار پیاده رو چسباندند باز هم از جلوی چشمم محو شد فقط زنان چادر سیاه را می دیدم که با صورت های اشک بار از جلوی من رد می شدند و حسین حسین می گفتند فشاری که جمعیت به من وارد کرد درد شانه ام را بیشتر می کرد اما فقط می خواستم با چشم هایم علم بزرگ وسط هیئت را دنبال کنم به سختی از وسط جمعیت خودم را جلو کشیدم که از علم عقب نمانم کشان کشان توانستم از لابه لای این همه زن از پیاده رو در بیایم و وارد خیابان شوم صورتم را کامل پوشانده بودم با فاصله کمی پشت سر برادران زنجیرزن ایستادم میان دار هیئت تا مرا دید که با این فاصله نزدیک همراه از جلو می روم به سویم آمد و گفت خواهر برو پیاده رو زنجیر می خوره توی سر و صورتت . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
توجهی نکردم برای این که حرفی نزند دو قدم عقب رفتم دوباره جلو آمد و گفت خواهر این جا چی می خوای فکر کردم فرصت مناسبی است دستم را به سوی علم دراز کردم و گفتم این عکسی که وسط هیئت گذاشتین این رو از کجا می تونم گیر بیارم بنده خدا نگاهی متعجب به من انداخت و نگاهی به جایی که من اشاره می کردم متوجه نشد دوباره گفت برو خواهر توی پیاده رو شلوغه یا علی! صدای طبل ها و سنجه ها و زنجیرها نمی گذاشت صدایم به خوبی برسد فکر کردم بهترین کار این است که با علم قدم قدم جلو بروم وقتی به حسینیه قصرالدشت رسیدم مسئول هیئت را پیدا کنم و سراغ عکس حاجی را بگیرم این عکس حاجی را هرگز ندیده بودم اولین بار که خبر به من رسید که در این هیئت عکس از حاجی آمدم اما به نتیجه نرسیدم هر عکسی از حاجی هر جا جمع کرده بودم اما این عکس را نتوانسته بودم گیر بیاورم حاجی سال های قبل انقلاب زیاد به قصرالدشت می آمد و جلسات روضه و دعا و قرآن برگزار می کرد قصرالدشت یکی از مناطق مهم شیراز بود که حاجی لازم دانسته بود در آن جا فعالیت های انقلابی را شروع کند مطمئنا این عکس مربوط به همان زمان است قبل از رسیدن به حسینیه سینی های شربت را آوردند و در میان عزاداران پخش کردند باز هم متوقف شدیم اما من گوشه ای از خیابان ایستاده بودم و به عکس نگاه می کردم عکس حاجی را در قاب بزرگی در پیشانی هیئت قرار داده بودند نام و نشان حاج شیرعلی در خیلی از هیئت های مذهبی شیراز زنده بود یا مداح بود یا روحانی یا انقلابی یا شاعر فرقی برایش نداشت هر کاری می دانست لازم است و از دستش بر می آمد انجام می داد هیئت وارد حسینیه شد این بار منتظر نماندم که سیل جمعیت مرا به دیوار بچسباند... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمین ارزش کار کردن ندارد...🌍 نه جبران میکند و نه توان جبران دارد! برای آسمان کار کنید...✨ برای خدا کار کنید.! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
زودتر از همه دویدم داخل حسینیه گوشه ای از حسینیه آجر ریخت بودند برای ساخت و ساز رفتم روی آجرها ایستادم ان طوری اگرچه خطر افتادن بود اما به جمعیت مشرف بودم فریاد یا حسین بالا رفت انگار هرچه به ظهر عاشورا نزدیک می شدیم شور سینه زنی مضاعف می شد زن ها سینه می زدند و اشک می ریختند مردها زنجیر و سنج می زدند هیئت وارد حسینیه شد صورتم را کامل پوشانده بودم که کسی مرا نشناسد زیر چادر چهره بعضی ها را می دیدم نذری ها را آوردند جلوی هیئت زن ها به سوی ظرف های نذری هجوم بردند دویدم به سوی پیرمردی که گویی هیئت دار بود همین طور که سرم پایین بود صدا زدم حاجی حاج آقا ... برگشت و در حالی که سینه می زد نگاه کرد گفت خواهر با من کاری دارین گفتم بله پدر جان گفت بفرمایین گفتم حاج آقا من می خواستم بدونم این عکس حاج شیرعلی رو که وسط علم گذاشتین چطور می تونم گیر بیارم این عکس خیلی برام مهمه گفت این عکس تنها یادگاری ما از حاجیه. برو سراغ خانواده اش پنجشنبه میان مسجد المهدی توی کوشک قوامی حتما عکسای زیادی ازش دارن تا خواستم بگم این عکس را ندارند یکی صدایش زد و رفت خواستم دنبالش بدوم که صدای اذان ظهر عاشورا بلند شد مردم به سوی صف های نماز دویدند نماز ظهر عاشورا بود نمی شد از این نماز جا بمانیم . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این ؟ انگار برکت حضور علی در خانه ما زیاد شده بود سیزدهم رجب مصادف بود با ولادت مولای مردان خانه ما دوباره میزبان یک علی دیگر شد پسر فهیمه از هر جهت شبیه حاجی شیرعلی بود قد بلند و هیکل رشید چشم های با جذبه صفا به خانه ما پا گذاشته بود از برکت و معصومیت این بچه ها که رونقی در خانه بود تمام وقتم صرف تامین هزینه زندگی می شد اما ناراضی نبودم وقتی بچه ها را می دیدم که مومن و متعهد و سالم هستند خستگیم در می رفت یکی یکی بزرگ می شدند و اهل و عیال حاج شیرعلی هر روز بیشتر می شد نرگس حال و روز خیلی خوبی نداشت تازه جابجا شده بودند رفتم احوالی از او بگیرم حال و احوالی کردیم و روی تشک نرمی که گوشه اتاق انداخته بود نشستیم محمد آقا در اتاق دیگری در حال استراحت بود نرگس با ظرف میوه و سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد تازه به خانه جدید آمده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
پرسیدم وضع جسمی محمد آقا چطوره گفت بهتره خدا رو شکر! خواهر جون دیگه موندن تو اون خونه جز عذاب هیچی نبود برامون وجب به وجب خاطره صادق بود آخرین روزی که اومد خونه گفت می خوام برای دخترت تولد بگیرم رفت همه چی برای زهرا خرید اومد . زهرا هم از خوشحالی نمیدونست چکار کنه روزی که خونه رو فروختیم هر چی صاحب خونه گفت وسایل آشپزخونه ات رو ببر گفتم نمی شه خدابیامرز بابام هر روز رادیوش رو برمیداشت میومد پیش محمد آقا روشن می کرد که خبر آزادی صادق رو بشنوه غروب هم دوباره ول می کرد می رفت گفتم خواهر همه خانواده های شهدا این مشکلات و غم ها رو دارن چاره ای نیست واقعا فقط باید به خود خدا سپرد گفت حق با توعه تا می خوام فراموش کنم یه اتفاقی می افته گفتم چی شده مگه زد زیر گریه من هم با او گریه کردم بعد با لحنی گریه آلود و غمناکی گفت بره کوچولویی بود از وقتی که دنیا اومد هاشم گفت مامان این نذر برگشتن دایی هر روز به این بره کوچولو آب می داد غذا میداد بوسش می کرد بغلش می کرد باهاش بازی می کرد عکس صادق رو بهش نشون میداد دیگه امروز به محمد آقا گفتم این بره پیر شد،مریض شد، صادق که برنگشت یه فکری هم برای این بره بکن رفت کارت برداره سرش رو ببره گفتم تورو خدا من تحمل ندارم برو بده به قصابی هیچ چیزش رو هم خونه نیار بعد از ظهر که این بچه اومد نشست به گریه می گفت مامان حالا اگه یه روز دایی صادق اومد من چه جوابی بهش بدم اشکم را پاک کردم گفتم کار خوبی کردی خواهر حیوون زبون بسته چه گناهی داره خواست خدا است . خدا این شهید رو از ما قبول کنه اگه من و تو این جوری بگیم مادر چهار تا شهید چی بگه حالا به این چیزا فکر نکن مادر حاجی داره میره کربلا گفتم بیای التماس دعا بهش بگی محمد آقا انشا الله خدا شفا بده... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم خواهر برای مرتضی فکری نکردی گفت والله این دامادم که پاسدار اون دفعه اومد کلی باهاش صحبت کرد گفت داره میره اهواز مدارکش رو بیاره تا ببره تحت پوشش بنیاد جانبازان قرار بگیره انقدر اذیت نشه ولی قبول نکرد. روحیه اش خیلی خرابه همش می شینه غصه صادق می خوره خواهر من می خواستم یه پیشنهادی بدم سیب های خرد شده را جلوی من گذاشت و خیره گفت کاش براش یه آستین بالا بزنیم پیشنهاد من جدی شد بعد برگشتن مادرشوهرم از کربلا رفتیم منزل آقای جمال آبادی خواستگاری دوقلوها شب سختی بود افسانه را که می دیدیم همه گریه می کردیم آقای جمال آبادی گفت چون شما قبلا گفت این افسانه برای صادق و پروانه برای مرتضی حالا هم اگه پروانه رو بخواین ما موافقیم ما هم از خدا خواسته قبول کردیم به امید که با آمدن پروانه هم مادرم از تنهایی در بیاید و هم حال و هوای زندگی مرتضی عوض شود شب جمعه ای بود که عروسی گرفتند و زندگی شان را در خانه پدرم شروع کردند هنوز شادی ازدواج مرتضی را درک نکرده بودیم که خداوند تقدیر دیگری برای ما رقم زد این بار وقت رفتن کسی شد که با دست حاجی به خانه ما آمد و در تمام سال های آشنایی به جز نجابت و محبت و مردانگی از او ندیدیم نمی دانستم چطور باید با نرگس روبرو شوم دست بچه ها را گرفتم و گفتم همه باشند همه را ردیف کردم نوه ها و بچه ها را برداشتم و به سوی خانه نرگس راه افتادم رفت و آمدها زیاد بود و صدای گریه و اشک و ناله در خانه پیچیده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab