#فصل_چهل
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_ودو
توجهی نکردم برای این که حرفی نزند دو قدم عقب رفتم دوباره جلو آمد و گفت خواهر این جا چی می خوای فکر کردم فرصت مناسبی است دستم را به سوی علم دراز کردم و گفتم این عکسی که وسط هیئت گذاشتین این رو از کجا می تونم گیر بیارم بنده خدا نگاهی متعجب به من انداخت و نگاهی به جایی که من اشاره می کردم متوجه نشد دوباره گفت برو خواهر توی پیاده رو شلوغه یا علی!
صدای طبل ها و سنجه ها و زنجیرها نمی گذاشت صدایم به خوبی برسد فکر کردم بهترین کار این است که با علم قدم قدم جلو بروم وقتی به حسینیه قصرالدشت رسیدم مسئول هیئت را پیدا کنم و سراغ عکس حاجی را بگیرم این عکس حاجی را هرگز ندیده بودم اولین بار که خبر به من رسید که در این هیئت عکس از حاجی آمدم اما به نتیجه نرسیدم هر عکسی از حاجی هر جا جمع کرده بودم اما این عکس را نتوانسته بودم گیر بیاورم حاجی سال های قبل انقلاب زیاد به قصرالدشت می آمد و جلسات روضه و دعا و قرآن برگزار می کرد قصرالدشت یکی از مناطق مهم شیراز بود که حاجی لازم دانسته بود در آن جا فعالیت های انقلابی را شروع کند مطمئنا این عکس مربوط به همان زمان است قبل از رسیدن به حسینیه سینی های شربت را آوردند و در میان عزاداران پخش کردند باز هم متوقف شدیم اما من گوشه ای از خیابان ایستاده بودم و به عکس نگاه می کردم عکس حاجی را در قاب بزرگی در پیشانی هیئت قرار داده بودند نام و نشان حاج شیرعلی در خیلی از هیئت های مذهبی شیراز زنده بود یا مداح بود یا روحانی یا انقلابی یا شاعر فرقی برایش نداشت هر کاری می دانست لازم است و از دستش بر می آمد انجام می داد هیئت وارد حسینیه شد این بار منتظر نماندم که سیل جمعیت مرا به دیوار بچسباند...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمین ارزش کار کردن ندارد...🌍
نه جبران میکند و نه توان جبران دارد!
برای آسمان کار کنید...✨
برای خدا کار کنید.!
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وسه
زودتر از همه دویدم داخل حسینیه گوشه ای از
حسینیه آجر ریخت بودند برای ساخت و ساز رفتم روی آجرها ایستادم ان طوری اگرچه خطر افتادن بود اما به جمعیت مشرف بودم فریاد یا حسین بالا رفت انگار هرچه به ظهر عاشورا نزدیک می شدیم شور سینه زنی مضاعف می شد زن ها سینه می زدند و اشک می ریختند مردها زنجیر و سنج می زدند هیئت وارد حسینیه شد صورتم را کامل پوشانده بودم که کسی مرا نشناسد زیر چادر چهره بعضی ها را می دیدم نذری ها را آوردند جلوی هیئت زن ها به سوی ظرف های نذری هجوم بردند دویدم به سوی پیرمردی که گویی هیئت دار بود همین طور که سرم پایین بود صدا زدم حاجی حاج آقا ...
برگشت و در حالی که سینه می زد نگاه کرد گفت خواهر با من کاری دارین گفتم بله پدر جان گفت بفرمایین گفتم حاج آقا من می خواستم بدونم این عکس حاج شیرعلی رو که وسط علم گذاشتین چطور می تونم گیر بیارم این عکس خیلی برام مهمه گفت این عکس تنها یادگاری ما از حاجیه.
برو سراغ خانواده اش پنجشنبه میان مسجد المهدی توی کوشک قوامی حتما عکسای زیادی ازش دارن تا خواستم بگم این عکس را ندارند یکی صدایش زد و رفت خواستم دنبالش بدوم که صدای اذان ظهر عاشورا بلند شد مردم به سوی صف های نماز دویدند نماز ظهر عاشورا بود نمی شد از این نماز جا بمانیم .
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وچهار
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
گفتم ای خواجه عاقل هنری بهتر از این ؟
انگار برکت حضور علی در خانه ما زیاد شده بود سیزدهم رجب مصادف بود با ولادت مولای مردان خانه ما دوباره میزبان یک علی دیگر شد پسر فهیمه از هر جهت شبیه حاجی شیرعلی بود قد بلند و هیکل رشید چشم های با جذبه صفا به خانه ما پا گذاشته بود از برکت و معصومیت این بچه ها که رونقی در خانه بود تمام وقتم صرف تامین هزینه زندگی می شد اما ناراضی نبودم وقتی بچه ها را می دیدم که مومن و متعهد و سالم هستند خستگیم در می رفت یکی یکی بزرگ می شدند و اهل و عیال حاج شیرعلی هر روز بیشتر می شد نرگس حال و روز خیلی خوبی نداشت تازه جابجا شده بودند رفتم احوالی از او بگیرم حال و احوالی کردیم و روی تشک نرمی که گوشه اتاق انداخته بود نشستیم محمد آقا در اتاق دیگری در حال استراحت بود نرگس با ظرف میوه و سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد تازه به خانه جدید آمده بود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وپنج
پرسیدم وضع جسمی محمد آقا چطوره گفت بهتره خدا رو شکر! خواهر جون دیگه موندن تو اون خونه جز عذاب هیچی نبود برامون وجب به وجب خاطره صادق بود آخرین روزی که اومد خونه گفت می خوام برای دخترت تولد بگیرم رفت همه چی برای زهرا خرید اومد .
زهرا هم از خوشحالی نمیدونست چکار کنه روزی که خونه رو فروختیم هر چی صاحب خونه گفت وسایل آشپزخونه ات رو ببر گفتم نمی شه خدابیامرز بابام هر روز رادیوش رو برمیداشت میومد پیش محمد آقا روشن می کرد که خبر آزادی صادق رو بشنوه غروب هم دوباره ول می کرد می رفت گفتم خواهر همه خانواده های شهدا این مشکلات و غم ها رو دارن چاره ای نیست واقعا فقط باید به خود خدا سپرد گفت حق با توعه تا می خوام فراموش کنم یه اتفاقی می افته گفتم چی شده مگه زد زیر گریه من هم با او گریه کردم بعد با لحنی گریه آلود و غمناکی گفت بره کوچولویی بود از وقتی که دنیا اومد هاشم گفت مامان این نذر برگشتن دایی هر روز به این بره کوچولو آب می داد غذا میداد بوسش می کرد بغلش می کرد باهاش بازی می کرد عکس صادق رو بهش نشون میداد دیگه امروز به محمد آقا گفتم این بره پیر شد،مریض شد، صادق که برنگشت یه فکری هم برای این بره بکن رفت کارت برداره سرش رو ببره گفتم تورو خدا من تحمل ندارم برو بده به قصابی هیچ چیزش رو هم خونه نیار بعد از ظهر که این بچه اومد نشست به گریه می گفت مامان حالا اگه یه روز دایی صادق اومد من چه جوابی بهش بدم اشکم را پاک کردم گفتم کار خوبی کردی خواهر حیوون زبون بسته چه گناهی داره خواست خدا است .
خدا این شهید رو از ما قبول کنه اگه من و تو این جوری بگیم مادر چهار تا شهید چی بگه حالا به این چیزا فکر نکن مادر حاجی داره میره کربلا گفتم بیای التماس دعا بهش بگی محمد آقا انشا الله خدا شفا بده...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وشش
گفتم خواهر برای مرتضی فکری نکردی گفت والله این دامادم که پاسدار اون دفعه اومد کلی باهاش صحبت کرد گفت داره میره اهواز مدارکش رو بیاره تا ببره تحت پوشش بنیاد جانبازان قرار بگیره انقدر اذیت نشه ولی قبول نکرد. روحیه اش خیلی خرابه همش می شینه غصه صادق می خوره خواهر من می خواستم یه پیشنهادی بدم سیب های خرد شده را جلوی من گذاشت و خیره گفت کاش براش یه آستین بالا بزنیم پیشنهاد من جدی شد بعد برگشتن مادرشوهرم از کربلا رفتیم منزل آقای جمال آبادی خواستگاری دوقلوها شب سختی بود افسانه را که می دیدیم همه گریه می کردیم آقای جمال آبادی گفت چون شما قبلا گفت این افسانه برای صادق و پروانه برای مرتضی حالا هم اگه پروانه رو بخواین ما موافقیم ما هم از خدا خواسته قبول کردیم به امید که با آمدن پروانه هم مادرم از تنهایی در بیاید و هم حال و هوای زندگی مرتضی عوض شود شب جمعه ای بود که عروسی گرفتند و زندگی شان را در خانه پدرم شروع کردند هنوز شادی ازدواج مرتضی را درک نکرده بودیم که خداوند تقدیر دیگری برای ما رقم زد این بار وقت رفتن کسی شد که با دست حاجی به خانه ما آمد و در تمام سال های آشنایی به جز نجابت و محبت و مردانگی از او ندیدیم نمی دانستم چطور باید با نرگس روبرو شوم دست بچه ها را گرفتم و گفتم همه باشند همه را ردیف کردم نوه ها و بچه ها را برداشتم و به سوی خانه نرگس راه افتادم رفت و آمدها زیاد بود و صدای گریه و اشک و ناله در خانه پیچیده بود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وهفت
جلوی در علی و مرتضی را دیدم که محزون و متعجب در رفت و آمد بودند نمی توانستم این وضعیت را به راحتی تحمل کنم صلواتی زیر لب فرستادم و رفتیم داخل تا نرگس مرا دید جیغ و گریه و شیون اش بالا رفت باحالی پریشان گفت خواهر دیدی تنها شدم دیدی هر بار بچه های تو را می دیدم می گفتم خدا به داد دلت برسه حالا من هم باید بشینم یتیم داری کنم بچه های من هم بی بابا شدند زن ها دور تا دور اتاق نشسته بودند با گریه و ضجه نرگس گریه می کردند خداوند ابتلای فراوانی در زندگی ما قرار داده بود انگار ناف ما را با مصیبت بریده بودند طعم خوشی و شادی خیلی رمنده بود اما با مصیبت های پشت سر هم فقط این سخن حاجی همیشه باعث امیدواری من بود که شیرینی دنیا تلخی آخرت را در پی دارد و تلخی دنیا شیرینی آخرت.
چند لحظه بیشتر نشد که یکی از زن ها آمد دم در و گفت پاشین می خواهم تشییعش کنیم صدای گریه ها و ناله ها بیشتر شد بچه های نرگس دل آدم را کباب می کردند درباره بچه های خودم احساس نمی کردم یتیم باشند اما درباره بچه های نرگس چنین است حسی داشتم همه اهل محل دوستان و آشنایان کم کم جمع شدند لااله الاالله گفتند محمد آقا را به سوی خانه ابدی بردیم از بعد فوت حاجی محمد آقا مثل یک برادر و پدر مهربان حواسش به من و بچه ها بود هرجا می دید کاری لازم است برای ما انجام می داد بچه ها رو ناز و نوازش می کرد به گردش می برد و ارتباط خوبی با آن داشت در غروبی غمگین محمد آقا بعد چند سال بیماری و گرفتاری در دام سرطان از دار دنیای فانی راحت شد و زودتر از من به دیدار حاج شیرعلی رسید این جا را خیلی حسادت کردم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ویک
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_وهشت
راستش وقتی مصیبت زیاد می شود آدم آب دیده می شود دلش محکم می شود یاد می گیرد چه کار کند و چه بگوید دست پاچه و به هم ریخته نشود با برنامه ریزی و بدون وحشت پیش می رود مخصوص مصائب بزرگ از سر گذرانده باشی مرگ بقیه برایت عادی می شود و با هر مردنی منتظر مردن خودت می شوی و خودت را در آن تابوت تصور می کنی فرصتی می شود یک بار دیگر کارنامه ات را بررسی کنی و از اول تا آخر مسیر زندگی ات را ببینی من در مصیبت های بعد حاجی این طوری بزرگ این طوری شده بودم فهمیدم چه کار باید کرد بچه هایم را بردم تا نرگس ببیند بچه بالاخره بزرگ می شود با هر سختی تو و مرارتی باشد سر خانه و زندگی اش می رود و به نتیجه می رسد امتحانی که در آن ایمان خود را می آزمایی مهم است تا چهلم مرحوم محمد آقا کار ما همین بود که هر روز با بچه ها برویم و هوای نرگس و بچه هایش را داشته باشیم این جا بود که بار دیگر خدا را شکر کردم که حاجی خودش رفتن را انتخاب کردم خیلی آماده نبودنش شده بودم از آن مهم تر یقین به راهی که رفته بود در من حال خاصی به وجود می آورد احساس افتخار و سربلندی و ایستادگی بر حس مصیبت زندگی خیلی می چربید.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر گناه ما ظهور رو عقب می اندازه...🥺😢
#غیبت
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ودو
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وپنجاه_ونه
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
وسط این مصیبت ها خواستگارهای رضیه هم کچل مان کرده بودند اسم ازدواج راضیه که می آمد تنم می لرزید این دختر نازک نارنجی که من با هزار امید و آرزو بزرگ کرده بودم و به دانشگاه فرستاده بودم و حالا اول تلاشش برای آینده بود دست چه کسی می دادم که با خیال راحت بگویم وصیت حاج ادا شده است یک روز یکی از همسایه ها با جوان خوش قد و بالا و برازنده ای وارد خانه شد فکر کردم برای تسلیت یا کاری مثل این آمده باشند از قضا رضیه هم منزل بود خودش در را باز کرد چند دقیقه نشستند و رفتند بعد از ظهر دوباره زن همسایه آمد و گفت این جوانی که صبح با من بود به قصد آشنایی با شما برای ازدواج با رضیه اومده بود یه بار توی کوچه رضیه رو در حال برگشتن از دانشگاه دیده و وصف شما رو خیلی شنیده از شما چه پنهان یک دل نه صد دل عاشق رضیه شده از کار و بار و وضعیتش پرسیدم خیلی خوشم نیامد مخصوصا که شیراز هم نبود جواب منفی دادم اما نه همسایه ما دست بردار بود نه آن جوانِ عکاس
#ادامه_دارد.
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ودو
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت
از هر دستاویزی استفاده می کردن که دل مرا نرم کنند بنده خدا می گفت آخه حاج خانم یه دلیلی بیار تو من بگم به این دلیل نه گفتم شغل ایشون عکاسی و فیلم برداریه من کار آزاد را قبول ندارم گفت خب میره نظامی و پاسدار میشه مثل بقیه دامادا گفتم شیراز نیست گفت میام شیراز زندگی میکنم گفتم دخترم می خواد درس بخونه گفت می گذارم بخونه نمی دانستم چگونه از دستش راحت شوم از طرفی هم این همه سماجت در موضوع ازدواج خلاف سیره حاجی بود مخصوصا که توصیه کرده بود بچه ها زود ازدواج کنند دلم راضی نبود هر طور چرتکه می انداختم نمی شد اصلا دلم رضا نمی داد بقیه می دیدند مرا نمی توانند راضی کنند سراغ رضیه رفتن از جوانی و احساساتی بودنش برای رضایت استفاده کردن من هم این را وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود شبانه روز رضیه یکجا کز می کرد و گفت مامان هر کسی باید زندگیش رو خودش انتخاب کنه من هم دوست دارم با کسی زندگی کنم که عاشقم باشه مثل پدر که عاشق تو بود این همه شما بهش جواب منفی می دی باز هم ول نمی کنی قضیه دختر جوانی بود که تازه داشت دنیا را از دید خود لابد فکر می کرد الان که دانشگاه رفته و باسواد شده است چیزی از عشق می داند که ما چون درس نخوانده ایم نمی دانیم فکر می کردم زبان زمان را عوض کرده است هرچه از عشق می شنیدم با چیزی که تجربه کرده بودم و می شناختم فرق داد چاره ای نداشتم وقتی دیدم هر دو نفر این قدر اصرار دارند قبول کردم و صلاح ندانستم بیش از این مجادله کنم خانواده داماد آمدند منزل ما و خواستگاری رسمی انجام شد در تحقیقات حرف های ضد و نقیض زیاد شنیده بودیم اما قطار این عشق به راه افتاده بود و منتظر ما نبود قرار عقد را گذاشتیم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ودو
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت_ویک
دلم پر از آشوب بود همیشه این آشوب را با زیارت قبر شهید و زیارت شاه چراغ آرام می کردم خودم را به حرم رساندم تا از حضرت آقا طلب مدد کنم مطمئن نبودم نه به جواب مثبت نه به جواب منفی توکل به خدا کردم هرچه باداباد حتما رضیه هم زندگی و روزگاری در پیش داشت پر از تجربه های جدید خوب و بد با این حال مطمئن بودم که همه جوره هوای دخترم را دارم از پیاده روهای حرم رد می شدم یادم می آمد که وقتی اولین بار رضیه را آوردیم زیارت حاجی برایش یک عروسک قرمز مخملی خرید از یکی از دست فروش ها آخرین عروسک را هم برای رضیه خریدم فردا قرار بود دخترک من عروس شود دلم گرفته بود رضیه بیشتر از بقیه دخترهایم رنج بی پدری را تحمل کرد وقتی حاجی رفت مرضیه و فهیمه عاقل بودند و از آب و گل درآمده معنی شهادت و ولایت و امام و وطن را می فهمیدند اما رضیه هنوز نیاز داشت پدرش بماند و این چیزها را برایش بگوید وابستگی اش به پدرش خیلی بود از وقتی چشم باز کرد پدرش در تب و تاب انقلاب و جنگ بود شاید همین جای خالی پدر باعث شده بود به این سرعت به غریبه ای که از عشق به او می گفت وابسته شود عروسک رضیه را خریدم و رفتم خانه همه در هاله تدارک مراسم عقد فردا بودند من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم شب که شد به رضیه گفتم میشه امشب توی بغل من بخوابی رضیه رختخوابش را کنار من انداخت و خیلی سریع خوابش برد هنوز هم مثل همان دختر بچه معصوم و زیبای من و حاجی می خوابید با دست هایم موهایش را نوازش می کردم و اشک می ریختم جدا شدن از رضیه برای من خیلی سخت بود چند بار تا صبح بیدار شد و گفت مامان چرا نمی خوابی نمی توانستم بخوابم برای آینده اش دلواپس بودم نمی دانم اگر حاجی بود چگونه با این ماجرا برخورد می کرد
#ادامه_دارد.
🌱https://eitaa.com/kafekatab