eitaa logo
کافه کتاب♡📚
64 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو چیزی به عروسی فرزانه باقی نمانده بود مامان و بابا و فرزانه به شدت مشغول تهیه آخرین تکه‌های جهیزیه بودند کارهای دوخت و دوز را هم خانم جون انجام می‌داد ترم جدید دانشگاه شروع شده بود و من خیلی زود فهمیدم که دو کلاس مشترک با امیر دارم با تمام وجود مشتاق رفتن به همان دو کلاس بودم دلم می‌خواست روزها زودتر بگذرد و روز دوشنبه و چهارشنبه از راه برسد برای آن کلاس‌ها یک اشتیاق دیگری داشتم نه برای آن درس بلکه صرفاً به خاطر حضور امیر در کلاس در کلاس هم همه حواسم به حرکات و حرف‌های او جلب می‌شد نه حرف‌های استاد حتی به طور ناخواسته رنگ لباس‌هایی هم که می‌پوشید برایم مهم شده بود خودم رو خیلی کنترل می‌کردم تا کسی از رفتارهایم متوجه هیجان و احساسات درونی‌ام نشود خصوصاً نگران نگاه‌های خانم افتخاری بودم که اتفاقاً در هر دو کلاس حضور داشت هر وقت خانم افتخاری در کلاس نگاهم می‌کرد هول می‌شدم و دست و پایم را گم می‌کردم فکر می‌کردم حالم را می‌فهمد ولی چرا باید می‌فهمید رفتارهای من که چیزی را نشان نمی‌داد هرچه بود در دلم بود. https://eitaa.com/kafekatab
دردی داشتم که به هیچکس نمی‌توانستم بگویم حتی صمیمی‌ترین دوست‌هایم حقیقتش با خدا هم خجالت می‌کشیدم از این حرف‌ها بزنم بعد از مدتی متوجه شدم که ادامه این رونده حالم را بدتر می‌کند و خودم هم که قرار گذاشته بودم به حرف مادر خانم افتخاری گوش کنم و حالا که یک مهمان ناخوانده آمده بود دلم را بردارم و ببرم پشت عقلم باید یک کاری می‌کردم وقتی او را می‌دیدم حالم بدتر می‌شد باید سعی می‌کردم او را نبینم که اهل فن گفتن از دل برود هر آنچه از دیده رود دل من هم که دیگر از حالت طبیعی خارج شده بود و عنانش را از کف داده بود مثل یک اسب وحشی داشت رم می‌کرد و مرا با خود می‌برد دلم دیگر دست من نبود من در دست دلم بودم هر چقدر هم که بیشتر می‌دیدمش حال و روزم ملتهب‌تر می‌شد اشتیاقم آرام نمی‌شد فقط شعله ورتر و سرکش‌تر می‌شد لعنت بر دلی که وحشی شود خیلی با خودم درگیر بودم که با آن دو کلاس چه کار کنم دیدن و نزدیک شدن به او برای من شوق لذتی وصف ناشدنی داشت اما بعد از آن حالت غم و حسرتی به سراغم می‌آمد که حالم را روز به روز وخیم‌تر می‌کرد اما هرچه بود لذت و شور و هیجان بود و من به این سادگی‌ها نمی‌توانستم از آن لذت بگذرم روزهای خیلی سختی بود روزهای امتحان سخت خدا روزهایی که باید با خودم کنار می‌آمدم و تصمیم مهمی می‌گرفتم چه تصمیم سختی است دل کندن از محبوبی که همه وجودت وصال او را تقاضا می‌کند و چه لذت عجیبی دارد رسیدن به لذت رضای یک محبوب بالاتر محبوب واقعی که خود خالق عشق است سررسید خانم افتخاری را پس داده بودم اما قبلش از همه صفحه‌هایش برای خودم کپی گرفته بودم یک شب مانده بود به تاریخ حذف و اضافه واحدهای درسی دانشگاه و من باید تصمیم می‌گرفتم که بروم آن دو کلاس را عوض کنم تا شوق و حسرت‌های دلم را کمتر کنم یا سوار بر اسب وحشی رم کرده‌اش بشوم و به همکلاس بودنم ادامه بدهم چه تصمیم سختی بود دل کندن از یک لذت شیرین که تازه تجربه‌اش کرده بودم همان شب بود که تفاءلم به متن‌های کپی گرفته از سر رسید ازم را جذب کرد تا یکی از بزرگترین تصمیم‌های زندگیم را بگیرم. https://eitaa.com/kafekatab
خاطرات همسر شهید حسن رضوانخواه بعد از شهادت حسن تنها شده بودم از تنهایی و تاریکی می‌ترسیدم سعی می‌کردم به وصیت‌های حسن فکر کنم و به حرف‌های قبل از شهادتش اینکه باید صبور و مقاوم باشم یک شب آمد توی خوابم و گفت مهین چرا اینقدر می‌ترسی یک بیسکویت داد به دستم و گفت بگیر بخور مال بهشته دستم رو گرفت و گفت الان نمی‌شه ولی یک روز میام و با خودم می‌برمت جات رو نگه داشتم حرف‌هایش و شیرینی آن بیسکویت تا مدت‌ها با من بود. ترسم هم کم شده بود با خودم فکر کردم شاید لازم باشد که برای مدتی داغ صبوری را تحمل کنم تا به شیرینی آرامش برسم صبوری در برابر نادیده گرفتن شغل و لذتی که معلوم نبود برایم ماندگار بماند و تافل دومم که باعث شد راحت‌تر تصمیمم را بگیرم زندگی عاشقانه شهید همت فرمانده لشکر محمد رسول الله همسرش می‌گوید یک روز قبل از عقد بود که ابراهیم به من گفت اگر اسیر شدم یا مجروح باز هم حاضرید با من زندگی کنید گفتم من این روزها فقط فهمیدم که آرم سپاه را باید خونین ببینم یک انگشتر ساده عقیق به عنوان حلقه ازدواج برای ابراهیم خریدیم ولی او خیلی مقید بود که حتماً دستش باشد طوری که وقتی شکست فکر کنم در عملیات خرمشهر رفت با همان عقیقه و با همان مدل یکی دیگر خرید دستش کرد و آورد نشانم داد می‌گفت این حلقه سایه یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترکشان من دوست دارم سایه تو همیشه همراهم باشد در طول دو سال و دو ماهی که با هم زندگی کردیم فهمیدم ابراهیم چقدر با آن همتی که قبل از ازدواج می‌شناختمش فرق داشت اصلاً محبت‌هایش فرق کرده بود محبت‌هایی که فقط به من نشانشان می‌داد شاید خطبه عقد از معجزه‌های اسلام است که وقتی جاری می‌شود محبت به دل‌ها می‌آورد ابراهیمی که همه از تقوای چشمش حرف می‌زدیم یک روز بهش گفتم تو از طریق همین چشم‌هات شهید میشی گفت چرا گفتم چون خدا به این چشم‌ها هم کمال داده هم جمال. https://eitaa.com/kafekatab
ابراهیم چشم‌های زیبایی داشت خودش هم می‌دانست شاید به خاطر همین بود که هیچ وقت نمی‌گذاشت آرام بماند یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزهای جنگیدن و نخوابیدن می‌گفتم من یقین دارم این چشم‌ها تحفه‌ایست که تو به درگاه خدا خواهی داد همین هم شد خیلی‌ها می‌آمدند از من می‌پرسیدند این برادر همت چه کار می‌کند که نمی‌خورد زمین آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم شاید یکی از سوال‌هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد به نظر خودم این خیلی با ارزش است که آدم حق عضوی از بدنش را اینطوری ادا کند به درگاه خدا. چشمان من مال که بود با خودم فکر کردم چشمان من حتی دیگر مال خودم هم نبود اگر اختیارش را می‌دادم دست هوس دلم اما مگر این دل لعنتی می‌گذاشت اختیار وجودم دست خودم باشه ای خدا چرا آن روز که فهمیدم چقدر زیاد دوستش دارم نفهمیدم که اگر دلم را رها کنم و دل ببندم به عشقش دیگر رهایم نمی‌کند و اینطوری اسیرم می‌کند اگر می‌دانستم دلم را رهایش نمی‌کردم خوشبختانه فرزانه اون روزها کمتر خانه بود و درگیر کارهای عروسیش بود و من بیشتر وقت‌ها تنها بودم سررسید را بستم و گریه کردم آنقدر گریه کردم تا خالی شدم یاد حرف خانم افتخاری افتادم که می‌گفت اگه این عشق‌ها ریشه‌اش هوا و هوس زمینی باشه بعد از مدتی اون شور و هیجان فروکش می‌کنه اما اگه ریشه‌اش آسمونی باشه تا بی‌نهایت ادامه داره مطمئن بودم که لااقل تا آن موقع این علاقه شدید منه ریشه‌اش آسمانی نیست دیدن او در شرایطی که هیچ تضمینی در رسیدن ما به هم وجود نداشته باشد جز شوق و شور کوتاه و حسرت طولانی چیزی برایم نداشت لذت دیدنش برایم بی‌نهایت زیاد بود آنقدر که شوقش تمام وجودم را در بر می‌گرفت لذتی وصف ناشدنی کتاب پیش از آن هرگز تجربه‌اش نکرده بودم چه فایده‌ای که همه‌اش یک عشق یک طرفه بود حتی اگر دو طرفه هم بود تا زمانی که تضمینی برای رسیدن به وجود نداشت همچنان با دلشوره و هراس همراه بود و من این عشق با ترس و اضطراب را نمی‌خواستم. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو عشق یک طرفه‌ای که گرمای شوقش به سرمای تاریک حسرتش نمی‌ارزد اگر کسی را واسطه کنم اگر کسی واسطه شود تا ما به هم برسیم چقدر خوب می‌شود کاش می‌شد اما الان که خبری نیست جز شور و غلیان درونی من باید چه کار کنم سایت دانشگاه را چک کردم برنامه کلاس‌ها را که دیدم تصمیمم را گرفتم و با خودم عهد کردم فردا بروم به کلاس‌هایم را عوض کنم غافل از اینکه فردا امتحان‌های سخت‌تری در پیش است صبح که شد رفتم دانشکده صبح زود هم رفتم تا قبل از شروع کلاس و پیدا شدن سر و کله امیر برگردم خانه ولی انگار خدا خیلی من را جدی گرفته بود امتحان پشت امتحان نمی‌دانم امیر آن وقت صبح دانشگاه چه می‌کرد که دوباره این چشم لامذهب من به او بیفتد و نکند او هم آمده بود حذف و اضافه با خودم زیاد تمرین کرده بودم که اینطور مواقع چه کار کنم سریع چشم‌هایم را بستم نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم فرشته قراره از دیده بره تا از دل هم بره پاهایم می‌لرزید ولی قدم‌هایم را محکم‌تر و استوارتر به طرف دفتر گروه روانشناسی برداشتم و آنجا بود که خان بعدی امتحان خدا پیش رویم قرار گرفت کلاس دوشنبه را اگر حذف می‌کردم مجبور بودم با استاد قوامی کلاس بردارم که خدا نصیب هیچ دانشجوی بدبختی نکند سر کلاس که حرف‌هایش را نمی‌شد فهمید هیچ آخر ترم به قیمت خون پدرش هم نمره نمی‌داد قبول شدن در کلاس او تقریباً از محالات بود کلاس چهارشنبه را هم اگر حذف می‌کردم باید بی‌خیال آن واحد می‌شدم چون غیر از این کلاس فقط کلاس استاد یعقوبی بود که اون هم برایش سفر خارج از کشور پیش آمده بود و عملاً کلاسش لغو می‌شد با لغو شدن آن واحد درسیم هم یک ترم عقب می‌ماندم درس پیش نیاز بود من که هیچ وقت از هیچ واحد درسی نیفتاده بودم و قرار بود خیلی راحت درسم را در ۸ ترم تمام کنم مجبور می‌شدم ۹ ترمه بشوم بدون اینکه نمره درس‌هایم پایین باشد جواب پدر و مادرم را چه باید می‌دادم اگر مریم و رویا یا حتی خانم افتخاری می‌پرسیدند چرا درس به این مهمی را حذف کردی چه باید می‌گفتم نشستم روی صندلی روبروی دفتر گروه و با خودم فکر کردم من که نیتم خیر بود و می‌خواستم واحدهایم را حذف کنم ولی نشد خدا هم راضی نیست من از درسم عقب بمانم. https://eitaa.com/kafekatab
نویسنده:نعیمه اسلاملو برای حل مشکلم از همان روش اول استفاده می‌کنم سعی می‌کنم خودم را کنترل کنم به وجود او در کلاس توجه نکنم و نادیده‌اش بگیرم ولی شک داشتم که بشود یا نه در دوراهی سختی گیر کرده بودم سخت‌تر از شب قدر باید تسلیم سرنوشت می‌شدم بلند شدم و چند قدمی به سمت در خروجی رفتم تا برگردم خانه ولی باز آنجا دیدمش امیر بود با همون لباس چهارخانه آبی و شلوار سرمه‌ای ناخودآگاه به همه اجزای لباس و رفتارهایش توجه می‌کردم تمام وجودم به سمتش جذب می‌شد حتی کفش‌هایش را می‌شناختم چند بار رفته بودم نمازخانه کفش‌هایش را می‌دیدم حالم دگرگون می‌شد در راهروی دانشگاه که او را دیدم احساس کردم سرم گیج می‌رفت دست و پاهایم بی‌حس شده صدای تپش قلبم را به وضوح می‌شنیدم می‌خواستم همانجا بنشینم کف زمین و های های گریه کنم امیر خیلی با عجله از آنجا رد شد حتی من را هم ندیدم اما من احساس می‌کردم که قلبم را از جا کند و با خودش برد سر جایم خشکم زد توان راه رفتن نداشتم آرام چند قدم عقب رفتم و روی نیمکت نشستم سرم را تکیه دادم به دیوار و بغضم را قورت دادم ولی بی‌اختیار اشک‌هایم آرام روی گونه‌هایم ریخت زیر لب گفتم خدایا با من چه کار می‌کنی نمی‌دانم شاید حدود ۵ دقیقه آنجا نشسته بودم با حال منقلب و صورت خیس از اشک با خودم فکر می‌کردم نگران بودم که اگر یک نفر آشنا من در آن حال ببیند چه می‌شود از یک طرف هرچه فکر می‌کردم می‌دیدم حالم خراب‌تر از آن است که بتوانم خودم را در برابر این جذبه دلدادگی کنترل کنم از طرف دیگر باز هجوم وسوسه‌ها و باز دلشوره می‌خواست امانم را ببارد نکند او یک فرصت استثنایی در زندگی من باشد فرصت یک زندگی عاشقانه نکند دارم با دست خودم پشت پا می‌زنم به بختم نکند.... فکر می‌کردم از کجا معلوم که رفتن من به آن کلاس‌ها مساوی باشد با..... طاقتم طاق شده بود راه درست چه بود قرآن جیبی‌ام را از داخل کیفم درآوردم چشمان ملتهبم را بستم چشمانم می‌سوخت نیت کردم خدایا تو شاهدی که من تصمیمم را گرفته بودم خدایا تو که به آن چشم‌های قشنگت داری از این وسوسه‌ها نجاتم بده و دلم را آرام کن آرامم کرد آیه ۱۱ سوره فتح... https://eitaa.com/kafekatab
به آنها بگو اگر خدا اراده کند که ضرر یا نفعی به شما رساند آن کیست که خلاف آن کاری تواند کرد بلکه خدا به هرچه می‌کنید آگاه است... انگار این آیه برای حال سردرگم من نازل شده بود واقعاً اگر خدا بخواهد امیر نصیب من بشود ربطی به این دست و پا زدن‌های من برای رسیدن به او ندارد اگر خدا بخواهد خودش اسباب آن را جور می‌کند اگر خدا بخواهد کاری بشود همه عالم هم جمع بشود نمی‌توانند جلوی اراده خدا را بگیرند اگر هم خدا نخواهد اتفاقی بیفتد همه عالم هم جمع بشوند نمی‌توانند آن کار را شدنی کنند من با چه چیز بجنگم با اراده خدا آن هم از طریق گناه و نافرمانی او اگر خدا نخواهد ما به هم برسیم این دست و پا زدن‌های من چه فایده‌ای دارد با دیدن و نزدیک بودن به امیر فقط خودم را آزار می‌دهم و به روح خودم آسیب می‌زنم پس توکل به خدا هرچه خودش بخواهد اشک‌هایم را پاک کردم خودم را جمع و جور کردم بلند شدم و یک لیوان آب خنک از آب سرد کن سالن خوردم دل را به دریا زده بودم دریای محبت و توجه رفتم دفتر گروه برای حذف اضافه از دانشگاه که آمدم بیرون احساس سبکی می‌کردم احساس می‌کردم کار خیلی بزرگی را که روی دوش‌هایم سنگین می‌کرد گذاشتم در دفتر گروه و آمدم بیرون خانه آخر هم این بود که باید جواب دوستانم را می‌دادم که چرا سر آن کلاس‌ها نمی‌روم و این خان سخت‌تر از خان‌های دیگر نبود به خانه‌ای که رسیدم صدای دلنواز اذان در خانه پیچیده بود بوی قورمه سبزی مامان هم آدم را مست می‌کرد وضو گرفتم و رفتم داخل اتاق نمازم را خواندم بعد از نماز پیشانی‌ام را گذاشتم روی مهر و بایستی و خجالت احمقانه از خدا را گذاشتم کنار و همه حرف‌های دلم را به خودش گفتم به خودش درد دل کردم گفتم خدایا همه چیز دست توست دل‌های ما هم دست توست تو می‌دونی که چه حالی دارم و در دلم چه غوغاییه به دادم برس و خودت کمکم کن جز تو کسی از راز دلم خبر ندارد. https://eitaa.com/kafekatab
جز تو هیچکس نمی‌تونه درکم کنه خودت می‌دونی که داری امتحان سختی ازم می‌گیری من آدم ناتوانی‌ام آدم ضعیفیم توان مقابله با نفسم رو ندارم خودت کمکم کن سرم را که بلند کردم مهر و جان نمازم خیس شده بودند اشک‌هایم را پاک کردم قرآن را برداشتم سرم را روی عطف کتاب خدا گذاشتم و گفتم خودت راه درست را نشونم بده نیت کردم قرآن را باز کردم آیه آخر سوره عنکبوت آمد و کسانی که در راه ما تلاش و مبارزه کردند به یقین آنها را به راه‌های وصول به راه‌های قرب خود راهنمایی می‌کنیم و همانا خداوند با نیکوکاران است دوباره اشک‌هایم جاری شدند نور آیه مثل آبی بود بر آتش ملتهب قلبم خدا را شکر کردم نفس عمیقی کشیدم با صدای مادر به خودم آمدم فرشته جون بیا ما در این سفره رو پهن کن الان بابات هم می‌رسه ناهار را خوردیم داشتم ظرفا را می‌شستم که مامان گوشیم را آورد و گفت گوشیت داره زنگ می‌خوره دستات رو خشک کن بیا جواب بده گوشی را گرفتم مریم گفت چرا نمیای سر کلاس غیبت می‌خوری گروه رو هم که چک نکردی هر طوری بود آن روز را پیچاندم به بهانه اینکه کار دارم و عروسی فرزانه نزدیک است اینجور حرفا روز ویدا خانم بعد از ظهر کلاس داشت و طبق معمول هستی خانه ما بود هست که اومد دنبال هستی مدل‌های لباس زنانه در یک صفحه مد و لباس در اینستا را آورده بود نشانمان می‌داد تو برای عروسی فرزانه انتخاب کنیم می‌گفت یک مزون لباس زنونه خفن سراغ دارم یعنی آخرین مودهای روز را می‌دوزه نشان دادن عکس‌ها با آب و تاب و توضیح دادن مدل‌های آن به مامان بود و من همانجا در سالن روی مبل نشسته بودم و داشتم کپی متن‌های سررسید را می‌خواندم خاطرات قدم خیر کنعانی همسر شهید ستار (صمد)ابراهیمی هژیر https://eitaa.com/kafekatab
صمد خیلی علاقه‌اش را به من ابراز می‌کرد اما سهم من از صمد همیشه تنهایی بود از ۸ سال زندگی مشترکمان بیشترش را دور از هم بودیم یک بار آمدند و گفتند زخمی شده وقتی به بیمارستان رسیدم باورم نمی‌شد که کسی که روی تخت خوابیده صمد من باشد آنقدر که وضعیتش وخیم بود می‌گفتند صمد و همکارانش منافقین را دستگیر می‌کند یکی از منافقین زن بوده بازرسیاش نمی‌کند از خود زن می‌پرسند قسم می‌خورد که اسلحه ندارد ولی بین راهزن ضامن نارنجکی را که همراه داشته می‌کشد صمد به شدت زخمی می‌شود سمیه که به دنیا آمد صمد کنارم بود کاسه انار را آورد و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت قدم الهی اجرت با حضرت زهرا کاری که تو می‌کنی از جنگیدن من سخت‌تره می‌دونم حلالم کن هنوز انارها در دهانم بود که صدای بوق ماشینی از کوچه آمد لباس‌هایش را پوشید گفت دنبال من اومدن باید بروم انارها در گلویم گیر کرده بود هر کاری می‌کردم پایین نمی‌رفت آمد پیشانی‌ام را بوسید و رفت وقتی خبر شهادتش را آوردند گریه امانم را بریده بود برای یتیمی ۵ تا بچه قد و نیم قد از ته دل نالیدم یاد وصیت‌نامه صمد افتادم "به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند " بی تابی‌ام تمام شد دلم آرام گرفت صبح زود ۵ تا بچه را برمی‌داشتم و می‌رفتیم خدیجه را به مدرسه می‌رساندیم دوباره ظهر می‌رفتیم خدیجه را از مدرسه برمی‌داشتیم و ۶ نفری راه می‌افتادیم تا معصومه را که بعد از ظهری بود به مدرسه برسانیم و عصر دوباره همین قصه تکرار می‌شد قدم خیر به تنهایی بچه‌هایش رو بزرگ کرد و سر و سامان داد دهم دی ماه ۱۳۸۸ پر کشید و رفت رفت تا این بار آرام و بی‌غدغه همنشین صمدش شود خاطرات همسر شهید جانباز محمدعلی رنجبر از زبان همسرش مرتضی را دو ماهه باردار بودم که برادرم شهید شد هنوز چهلمش نشده بود که محمدعلی گفت برمی‌گردم جبهه ته دلم راضی نبود اما چیزی نگفتم هر وقت از جبهه برمی‌گشت می‌نشستیم پای حرف‌های همدیگر نگاهم می‌کردو میگفت:"دوستت دارم" https://eitaa.com/kafekatab
از ته دل می‌گفت و اشک در چشمانش جمع می‌شد آنقدر خالص و بی‌ریا می‌گفت که به قلبم می‌نشست وقتی نشانه‌های شیمیایی بودن محمدعلی شروع شد دیگر نتوانستیم حتی یک دقیقه دوری همراه تحمل کنیم ۷۵ روز در بیمارستانی کرمان بستری بود هر وقت پلاکت خونش می‌افتاد پایین از همه جای بدنش خون می‌آمد وقتی خیلی درد داشت پرستارها که می‌پرسیدند چطوری می‌گفت الحمدلله از روی پا ایستادن‌های زیاد در بیمارستان کمردرد گرفته بودم یک شب برادرش در بیمارستان ماند و من رفتم خانه استراحت کنم ولی از عذاب وجدان خوابم نبرد برگشتم محمدعلی مرا که دید مسمان نگاهم کرد و گفت از وقتی رفتی چشمم به دره که بیای وقتی می‌خواستند او را به اتاق عمل ببرند به پرستار گفت خانم شما شاهد باش که این زن در حق من خیلی خوبی کرده من از او راضیم چند روز بعد از عمل به حالت کما رفت تلاش دکترها برای شوکم بی‌فایده بود ساعت ۱۰ صبح ۱۵ مرداد ۷۶ بود که دکتر رو به من گفت متاسفم تمام شد باورم نمی‌شد که دیگر صدایش را نمی‌شنوم اشک‌هایم می‌جوشید فریاد کشیدم آنقدر بلند که صدایم شکست محمدعلی از زندگیم رفت اما خواست خدا بود که من و محمدعلی این مسیر را برویم و خیلی چیزها را درک کنیم ته خوشبختی ته دلتنگی ته انتظار ته محبتی که آدم‌ها در زندگی عادیشان به آن نمی‌رسند با صدای ویدا خانم به خودم آمدم خوشگل خانم پاشو بیا تو هم یه مدل انتخاب کن مثلاً خواهر عروسی‌ها به خودم فکر کردم ویدا خانم چه کمک خوبی است برای من آشفتگی این روزها که تا آن موقع هنوز نتوانسته بودم یک مدل خوب لباس برای عروسی پیدا کنم چند دست لباس داشتم ولی به درد خواهر عروس نمی‌خورد آن هم خواهر دوقلوی عروس. https://eitaa.com/kafekatab