eitaa logo
💚آرشیو خاطرات💚
32 دنبال‌کننده
5 عکس
3 ویدیو
0 فایل
سلام به کانال دختران زهرایی و پسران حسینی خوش آمدید کانال اصلی👇 @dokhtaran_zahrai313 پیچ اینستا👇 https://www.instagram.com/dokhtaran_zahrai/
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸الهه🌸 سلام من دختری14ساله هستم. امسال شب بیست و سوم ماه رمضون من یک ساله شدم. داستان چادری شدن من این بود که من دختری نسبتا بدحجاب بودم، مادر من کاملا مخالف بود. بعداز ماه ها مخالفت مادرم، در خودم یه حسی به وجود اومد که وادارم کرد برم تحقیق و پرس و جو کنم در مورد چادر پوشیدن؛ هر تحقیق یا هر حرفی که پیدا می کردم و می شنیدم برام قانع کننده نبود تا بعداز چند هفته که تصمیم گرفتم با یکی از دوستام حرف بزنم. شب بیست و سوم ماه رمضون پارسال بود شب قدر باهم توی یه مراسم بودیم اونجا ازش درخواست کردم اون شمارمو گرفت منم شمارشو گرفتم از همون سحر شروع کردیم اون با حرفا و تصاویر و متنایی که برام می فرستاد واقعا منو با هر کدوم از اونا به خدا نزدیکتر می کرد. دوستم میگفت:آدمایی که بدحجابن مثل انسانای اولیه هستن آخه اونا چیزی برای درست پوشیدن نداشتن. حرفاش تاثیر بزرگی روم داشت بعداز تقریبا یک ماه حرف زدن منو قانع کرد، اولین کسی بود که تونست منو در امر چادر پوشیدن قانع کنه. الان به لطف خدا و عنایت معصومین و تلاشی که ایشون داشتن با افتخار امانتدار چادر حضرت زهرا (س) هستم. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹دختری که چادر را عاشقانه قبول کرد🌹 بنام خدا شیـریـن هستم دختری که بی حجاب بود واصلا معنی دین، حجاب، خدا رو نمیدانست در مسیری بودم که فقط به قبول شدنم در دانشگاه فکر میکردم تا روزی که کنکور رسید و من با اون رتبه که خواستم قبول نشدم وبا خودم عهد بستم که برای سال جدید بخونم و حتما قبول میشوم تا یکی از دوستان، پیشنهاد حوزه علمیه رو داد اول خیلی مخالفت کردم و بعد با کمک مامانم رفتم برای اسم نویسی وقتی وارد حوزه شدم چادر سرم کردم ولی بازم مخالف این چیزا بودم خیلی با خانوادم دعوا کردم که من این راه رو نمیخوام ومن موفق نمیشم خلاصه وارد حوزه شدم و دختری که بی حجاب بود طلبه شد از قبل خانوادم هم خیلی نگران اوضاع من بودند و راهنمایی کردند و منم خیلی سرسخت با تصمیمی که داشتن بودم و هیچ علاقه ای نداشتم روزها گذشت و من جو حوزه رو میدیدم روزای اول تو خودم بودم و گفتم جای من اینجا نیست آخه زبون من نمیچرخه بگم خواهر، برادر، زبون من کلمات به ظاهر باکلاس بود ترم اول که گذشت دوباره با خانوادم درگیر شدم که من نمیخوام تو اون محیط خسته کننده باشم وقتی متوجه اوضاع جامعه شدم تصمیم گرفتم ادامه بدم و کمک کنم دختری که همیشه رنگ لاکش شبیه شالش یا کفشش بود الان طلبه شده و الان هم حسی به حوزه ندارم ولی امنیت بیشتری دارم که چادر سرم کردم❣ دیگه کسی به چشم بد نگام نمیکنه و خانوادم هم ازاین موضوع خوشحالن منم خوشحالم که میتونم فردا مادری خوب برای فرزندانم باشـم با ورودم به حوزه علمیه خیلی چیزارو یادم گرفتم و متوجه شدم که چقدر زیباست توصیف یک زن و یک مادر و یک دختر در اسلام 🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷از مدرسه دخترونه تا حرم امام رضا ع🌷 من اول که داشتم وصل به امام رضا ع میشدم به هیچ چیزی قائل نبودم یه فوتبالیستی بودم که بادین هیچکاری نداشتم هرروز تو طول سال تحصیلی میرفتم دم مدرسه دبیرستان دخترونه تموم محل دیگ من و بعنوان ی بدرد نخور جامعه میشناختن. تااینکه آخر سال چند نفر اومدن مدرسمون یکیشون قرآن خوند ما با رفیقامون که یه اکیپ بودیم گفتم این آدم بااین همه ریش چرا راه دادن اصلا تومدرسه، یه اخونده هم بود که ماتادیدیمش گفتیم باطل همه زدیم تو سر همدیگ مدیر و ناظم داشتن از خجالت میمردن، بعد یهو مدیر گفت که زیارت مشهد داریم با این قیمت هرکی دوستداره بره منم فقط و فقط برای خراب کردن و تخریب این اخوند رفتم مشهد روز اول خرابش کردم مرام کشم کرد روز دومم همینطور یهو روز سوم با یکی از دوستام دوتایی توبه کردیم اون آخوند بحث رفیق راه رو گفت: بحث این بود که تو این عصر ظهور یه نفر باید باشه که باهات ب جایی برس حتی کسی که دزدی میکنه ی نفر قلاب میگیره و ی نفر هم میره بالا دیوار . رفیق راهم تقریبا مثل همون که یکی قلاب میگیره و له میشه بعد اون رفیق میرسه ب امام زمان عج منم ازش خواهش کردم تو طریق الی الله رفیقم خودِ اخوند باشه ایشونم قبول کرد و من پاگیر این مرامش شدم نمیدونم امام رضا ع باهام چیکار کرد ولی الان عاشق امام رضا ع هستم سالی پنج یا شیش بار میرم مشهد 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸مریم🌸 سلام دوستان🙋 امروز میخوام بهتون بگم که چیشد زهرایی شدم امیدوارم جای تامل شما عزیزان باشه🌺... من سادات هستم و در خونواده ای کاملا مذهبی بزرگ شدم پدرم رو در سن دو سالگی از دست دادم😢 مادرم روضه خونه شهرمونه و مردم شهرمون احترام زیادی براش قائل بودن😎 بعد از فوت پدرم مادرم نقش پدری هم به خودش نسبت داد و خیلی حریص بود که ما رو با راه راست آشنا کنه... من خودم شخصا عاشق اهل بیت بودم😍از زبون مادرم عاشق حضرت رقیه شدم وهمیشه باهاش صحبت میکردم چونکه میدونستم اونم مثل من بابا نداره😞 تا مقطع راهنمایی همیشه سعی کردم نمازمو بخونم حجابم هم خوب بود ولی اون موقع بخاطر خجالتی بودن خودم حجابمو رعایت میکردم😓 تا اینکه وارد دبیرستان شدمو خیلی بد شدم😓 با دوستانی خیلی خیلی بد دوست شدم واین کار باعث شد که از خدا دور شم😥 نماز رو که کاملا قطع کردم😣ولی روزه میگرفتم حجابم هم تغییر نکرد فقط باخدا قهر کردم دیگه مثل قبلا با حضرت رقیه درد و دل نمیکردم... وتوی خونه عین شیطان شده بودم👺 حتی چند بار به دلایل خیلی مزخرف و کوچک خانوادگی دست به خودکشی کردم که خوشبختانه زنده ام اون موقع فکر میکردم که خدایی در کار نبود و ما انسان ها اونو اختراع کرده ایم(در واقع این افکار خیلی شرمنده ی خدایم میکنه😓) اون سال برادرم که چند سالی ازم بزرگتره بیشتر به دین توجه میکرد وخیلی نصیحتمون میکرد (البته اینو هم بگم که چونکه من نماز نمی خوندم خواهرم هم نمازشو ترک کرد ولی حس خوبی از ترک نماز خواهرم نداشتم) برادرم طوری شده بود خیلی مهربون تر ازقبل واین منو متعجب تر میکرد🙁 اون سال بایه سری هم کلاسی ها آشنا شدم و قرار شد که من باهاشون برم اعتکاف... توی اعتکاف با خدا معامله کردم وباهاش حرف زدم گفتم که اگه واقعا تو وجود داشته باشی پس یه جوری ثابت کن... خلاصه یه چیزهایی شد که خدا وجودشو برام ثابت کرد😊 از اون روز تا حد امکان سعی کردم که خوب باشم اولش به طور مخفی نماز میخوندم چونکه خجالت میکشیدم کسی از خونواده ام منو ببینه و مسخره ام کنه😶 در سالهای بد بودنم سه بار موفق شدم که به کربلا برم🙈 ولی حالا خیلی فرق میکنه حالا میخوام یه بار دیگه برم کربلا و به آقا بگم که من دیگه زهرایی شدم حالا که خداوند منو به راه راست هدایتم کرده به عشق سه چیز دارم نفس میکشم اول اینکه به عشق رهبرم خامنه ای دارم نفس میکشم😍❤️ دوم اینکه حالا که زهرایی شدم دوست دارم برم کربلا وبه آقا بگم که دیگه من همونی شدم که مادرتون میخواد وسوم اینکه به عشق اینکه یه روزی هم بتونم به آرزویم یعنی شهادت برسم❤️ شرمنده اگه خاطره ام طولانی شده شما به بزرگیتون ببخشید😊 دوستان خیلی دعا کنید به آرزوهایم برسم😔 یاعلی👋 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺کنیز حضرت زینب🌺 سلام ✋ کنیز حضرت زینب (س)هستم از هشت سالگی چادر سر کردم 😊 اولین چادرم از اون توری ها بود موقع رفتن به پارک و سرسره بازی و تاب بازی🎠 کنار میذاشتمش🙈 از یازده سالگی به صورت کامال سر کردم و دیگه هیچ وقت کنارش نذاشتم 😌 تا به امروز که 22 سالمه همه فکر میکردن بابام گفته که حتما چادر سر کنم ولی من خودم انتخابش کردم حتی اون موقع خانوادم میگفتن زوده و نمیتونی جمع و جورش کنی 😔 ولی من میخواستم خانوووم بشم😍 و کلی از فامیل و که اون زمان چادری بودن و برا خودم الگو قرار دادم ولی الان اونا چادر و کنار گذاشتن😔 من عاشق چادرم هستم 😍 عاشق رقصش تو باد 😍 چند باری تو دوره ی راهنمایی از طرف مدرسه به خاطرحجاب و چادری بودنم لوح تقدیر گرفتم و کلی ی ی پزش و دادم 😜 دوسال پیش که دانشگاه آزاد رشته ی شیمی قبول شدم همه گفتن با رفتن به دانشگاه چادرم و کنار میزارم😳 ولی من کنار نذاشتم و حجابم و بیشتر رعایت کردم و حساس ترم شدم 😏 من عاشق چادرم هستم و حتی امریکا هم برم چادر و کنار نمیذارم دانشگاه که دیگه جای خود دارد😉 و الان برای ترویج حجاب کار های فرهنگی انجام میدم 📚 دعام کنید تو این کار پیشرفت کنم و کار هام مفید واقع بشن☺️ و دعا کنید اخرین پله ی زندگیم شهادت باشه اخه عاشق شهادتم 🌷 این گلا برا شما دختران زهرایی و پسران حسینی 🌹🌹🌺🌺 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹داداش رضا🌹 بنام خدا سلام دوستان عزیزم، ان شالله حال همتون خوب باشه رضا هستم، ۲۵ سالمه از ۲۲ سالگی تغیر کردم. تا قبلش تو یه فاز دیگه ای بودم، مثل تنظیمات کارخانه هست که مثلا گوشی یک قسمتی داره که میزنیم تنظیمات کارخانه میشه، یه همچین حالتی واسم اتفاق افتاد. تا قبلش سه،چهار تا رفیق بودیم جزو بچه های فشن شهرمون بودیم و میرفتیم بیرون، بعد اینکه دخترا از مدرسه تعطیل میشدن تیکه مینداختیم، یاشماره میدادیم… البته من اون موقع اصلا اهل مشروب و سیگار و… نبودم ولی با دوستایی که رفیق بودم اهل این چیزا بودن. تا اینکه از اونجایی که خدا یه چیزایی ته دل من میدید، یه پس گردنی به من زدو من به خودم اومدم بعد که به خودم اومدم، یخورده کارم پیش خدا گیر بود، شرایط روزگار خیلی برام بد شد تا اون موقع اصلا تو فاز مسجد و خدا و آدم های مذهبی نبودم، تا قبل اون که تو خیابون راه میوفتادیم و متلک میگفتیم ، دخترای چادری و خیلی مسخره میکردیم و میگفتیم کلاغ سیاه یا ادمای خیلی مذهبی مثل اخوند ها و خیلی مسخره میکردیم خب وقتی تغیر کردم، خیلی برام سخت بود، چون خودم شده بودم جزئی از اونها. یه دید منفی نسبت به اینجور آدما داشتم. فکر میکردم کسایی که نماز میخونن، همش دارن نماز میخونن و نمیخندن، آدمی که میخنده ، نمازش هم درست نیست، و کسی که باخداست همش باید گریه کنه. همش باید بره هیئت و به سرو صورتش بزنه. تا اینکه خودم وارد این قضیه شدم، و دیدم نه واقعا اینجور نیست. اونهایی که نماز میخونن و واقعا اخلاقشون خوب نیست، اینا هیچ بویی از دین نبردن، دین ما همش دین شادیه (اره سختی هم هست و بعد از هر سختی اسونیه) خیلی رو خودم کار کردم و دیدم و نسبت به اینجور آدما تغیر دادم ، سخنرانی گوش دادم، رفتم سمت قرآن ، نمازمو شروع کردم، ارتباطمو با خدا شروع کردم بعد اتفاقات خیلی خوبی تو زندگیم افتاد، تونستم کار آفرین بشم، یک درآمد خیلی خوب کسب کنم، حتی یه سایت خیلی خوب بزنم و خیلی ها رو با خدا آشنا کنم 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸معصومه🌸 سلام🙋 امروز میخوام بهتون بگم که چیشد زهرایی شدم😊امیدوارم خوشتون بیاد... من سیده معصومه موسوی هستم توی خونواده ای کاملا مذهبی بزرگ شدم🙂 مادرم یه زن خیلی مهربونه🙂 بابام هم وقتی دوازده روزه بودم از دست دادم😔 توی زندگیم خیلی کمبود محبت احساس میکردم واسه همین دوست داشتم اونو با بدحجابیم از بین ببرم یعنی دوست داشتم مورد توجه دیگران باشم😪 خواهری داشتم که از من بزرگتر بود اونم مثل من بد حجاب بود😓 اولش خواهرم خیلی باحجاب و نماز خون بود ولی بر اثر دوستان بد خیلی تغییر کرد... وقتی اون اینطوری شد منم بیشتر بد شدم 😓 تا اینکه متوجه شدم که کم کم داره تغییر میکنه😶 اون کم کم خودشو درست کرد نمازهاشو اول وقت میخوند وحجابشو رعایت میکرد منم چونکه خیلی به خواهرم دلبسته بودم از تغییرهاش خودم هم متحول شدم اولش بخاطرش به خدا نزدیک شدم ولی حالا بخاطر خدایم دوست دارم بندگی کنم😊 ودر آخر ممنون که خاطره ام رو خوندید و شرمنده اگه طولانی شده دوستان برام دعا کنید در این راه ثابت قدم باشم😇 خدا نگهدارتون باعلی👋 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹دلی که زهرایی شد🌹 من دختری بودم که بخاطر جَو شهرم که همه چادری بودن منم اون چادر رو خیلی راحت قبول کردم و همیشه حتی جایی که خیلی از همشهری هام کنارش میزاشتن سر داشتم. اونا فقط توی شهر خودمون اونم به لطف حرف مردم چادر داشتند ولی من بیرونم می پوشیدم. هرچند فقط چادر بود. من شیک ترین لباسارو با روشن ترین رنگا و شلوار تنگ می پوشیدم هرچند اعتقادی به آرایش نداشتم. وحتی اگه می خواستم چادر را کنار بزارم پدرم هیچ مخالفتی نداشت. خیلی آزاد بودم. یه روز وقتی برای تفریح رفته بودیم پارک از کنار چندتا پسر با همون چادر گذشتم که یکیشون گفت: وای مذهبی‌ها اومدن و اون یکی بلند صلوات فرستاد( با تمصخور) من هیچ وقت با آقایون رابطه‌ی خوبی نداشتم یعنی طرز فکرم این بود که یه دختر از ضریب هوشی خیلی پایینی باید برخوردار باشه که ارزش خودش رو در رابطه با یه پسر ببینه. خیلی بهم برخورد که اون مردا این جوری گفتن اخه من که هیچی جز چادر از مذهبی بودن نداشتم😔 بله و یه چیزی زیر نویس دلم شد که اگر امروز چادر سر نداشتی اونا مسخرت نمی کردن. واین بنظرمن اخر بدبختی بود چرا من باید ارثیه‌ی مادرم رو مایه ی تمسخورم میدیدم؟؟ خیلی از خودم بدم اومد که اینو گفتم😭 اون شب فقط اشک ریختم و از بی بی خواستم که کمکم کنه ........ حالا حضرت مادر یه هدیه بهم داده قُوه‌ی زبون یا تکلم که با اون تا حالا یه عالمه دختر رو به راه درست کشیدم و از بی حجابی در اوردم از تاریکی به سمت روشنایی😊 اونم با عنایت بی‌بی و کمک خدا. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺حلما🌺 سلام .من اسمم حلماس. ازوقتی چشمم روبازکردم تویه خانواده مذهبی بزرگ شدم. پدروبرادرم اهل هیئت رفتن بودن وهرهفته سه شنبه شب هاهیئت تومنزل مابرگزارمیشد. فرزندآخرخانواده بودم ودوس داشتم مثل سه تاخواهرای دیگه ام منم چادرسرکنم .اماهرچقدربه مادرم اصرارمیکردم که برام چادربخره .میگفت توهنوز بچه ای چادرمیخوای چیکار. تااینکه گذشت واونقدراصرارکردم تامادرم راضی شدبرام چادر بخره اونم فقط به شرط اینکه وقتی امامزاده ای جایی میرم سرم کنم.منم که عاشق چادربودم همیشه به یه بهونه ای مادرم وکشون کشون میبردم شابدالعظیم وامامزاده صالح و...،یه روزبه بهونه زیارت روزدیگه به بهونه نذرو.....فقط میخواستم چادرسرکنم. بعدکه کارمون تموم میشدچادروازسرم درنمیاوردم وتاخود خونمون سرم بود. که تازه داخل خونه که میشدیم مامانم تازه متوجه میشدکه چادرهنوز روسرمه😅 گذشت وگذشت شدم 19ساله دیگه مادرم اینابهم کاری نداشتن که چادرسرکنم خلاصه رفتم بسیج محلمون واسمم رونوشتم وازشانس من اون سال ،سال انتخابات بود که ازمن خواستن به عنوان مراقب پای صندوق رای وایسم که منم باکمال میل قبول کردم. روزیکه پای صندوق وایساده بودم یه پسرآقا مومن که مداح اهل بیت هم بودازمن خوششون میادوخلاصه سرتون ودردنیارم میادخواستگاریم ومنم بعله رومیگم وایشون میشن آقای عزیز ما..... تحول اصلی من همسرم بوده دیگه تاقبل از ایشون فقط چادرسرم میکردم امابعدازاینکه به ایشون بله گفتم ایشون باعث شدن که اعتقداتم قوی وقوی تر بشه جوری که نمازشبام ترک نمیشه حرف آخرم این هست که درهمه حال خدارواز یاد نبرید..چه توسختی وچه توخوشی..... یاعلی 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺حنانه🌺 بسم رب الشهداوصدیقین سلام وعرض ارادت به تمام خواهروبرادرای عزیزم😊 من الان۲۷سالمه و مادر یه دخترویه پسر هستم☺️ میخوام برگردم به حدود 10 سال گذشته از زمان مجردبودنم وتا امروز روبراتون تعریف کنم… خانواده من خانواده مومن و معتقدمعمولی بودن درحدخیلی ساده.من دختر دوم خونه بودم.خاله و خواهرم حدود دوسال ازمن بزرگتربودن.اوناخیلی ازاد وبا آرایش بودن امامن فقط مانتویی بودم وساده اونا با مدبودن امامن برام اهمیتی نداشت. حتی چندین بار از خانواده خودم ومادربزرگم شنیده بودم میگفتن ماباچادرمخالفیم ودوست نداریم دختراچادربپوشن منم هیچ وقت جرات نمیکردم بهش فکرکنم یا بگم. اماگاه گداری برای یه نوع تیپ چادرمیپوشیدم که با اخم وناراحتی مادرم روبه رومیشدم😄 گذشت تا اینکه یه آقای متدین ومذهبی (البته خیلی ساده)اومدخواستگاریم ایشون سادات بودن و حکم برنده شدنشون دراین خواستگاری.پدرم همیشه دوست داشت باسادات وصلتی داشته باشیم وخلاصه ازدواج کردیم‌. توخریدعروسی مامانم سفارش کردچادرمشکی نمیخریا😡امامن باهمسرم یه چادرخیلی زیباخریدیم اماکسی ندید ایشون ازاول به من گفت بدحجاب بودنت اول به خودت آسیب میزنه بعدمن وبعدهابچه هامون وخانواده تصمیم باخودته امامن چادرپوشیدنت روبیشتردوست دارم… حدودچندماه بعدازدواجمون دقت کردم به خودم دیدم هرجامیرم چه تنهاچه باهمسرم چادرسرمیکنم وبدون چادر نمیتونم واحساس میکردم لباس تنم نیست وتوخیابوناهمه نگام میکنن😅 اطرافیان همه ازچشم همسرم میدیدن ومیگفتن وای چقدرسختگیره وتعصبی مجبورت کرده و…مامانم اینام که بماندبابنده خداهمسرم چه رفتارایی کردن…امادیگه بعد برام عادی شد واهمیت نمیدادم بعد نماز ومجالس مذهبی رفتنمون جز برنامه اصلی ومهم زندگیمون شد. برای بارداریم خیلی مراعات میکردم که همه مسخره ام میکردن ومیگفتن آخوندشدی و… اماخداچنان تحمل وصبری بهم داده بودکه اندازه نداشت. به مرور زمان تغییر رو درخودم خیلی حسابی میدیدم.البته تایادم نرفته بگم نحوه حجاب وچادرخوب پوشیدن رو طوری که خانوماروجذب کنه تادفع ازدوست عزیزم یادگرفتم که مثال زدنیه ایشون چادرلبنانی میپوشیدن ساق دست وهدبند وروسری رنگارنگ داشتن وست میکردن اما درعین حال از زیبایی خودشون ولباس پوشیدنشون درمقابل خانوماکم نمیزاشتن که اصل حجاب هم همین بود… منم طرز رفتاروحرف زدن لباس پوشیدنم رومثل دوستم کردم که توخانواده خودم وهم دوستان واطرافیان هیچ کس این طورنبود. 💕احساس میکردم دارم به حرف همسرم میرسم که گفتن حجاب داشتن چه حسناو نتایج خوبی داره‌. احساس میکردم من روخیلی عزیزکرده وهمه جوردیگه احترام میزارن بهم دیگه باورم کردن چون دیدن ثابت قدمم ومسمم درحجاب و… به مرور زمان تغییر رودر بقیه اطرافیانم دیدم…اولش هردو خواهرای همسرم که کاملامحجبه وچادری شدن و مدام بامن در مجالس مذهبی طوری که دیگه من به گردپاشون نمیرسم.مهمترین تغییر رو خاله ام کردایشون متاسفانه خیلی اشتباهات داشت امابعد دقیقا لباس پوشیدنش شدمثل من وبدنبالش رفتاروکردارش تغییرکرد ودیگه اون دختر لجبازمغرور که فقط خودشومیدیدودنبال جنس مخالف و…خبری نبود بعدخواهربزرگترم تحول داشت.وبعدخواهرکوچکترم. همه محجبه وچادری وخیلی ایمانا تقویت شده ومحکم شد. دیگه باهم متحدبودیم ومادرواطرافیان تعریفم میکردن تا ایراد.حالادیگه همه به مااعتماد کامل داشتن وقبولمون داشتن. یادمه سرسفره عقد برادرهمسرم…وقتی باهمسرم واردمحضرشدیم جاریم رو طوری دیدم که شوکه شدم ازانتخاب برادروخانواده همسرم کاملابدحجاب و.😔 خلاصه دوران نامزدیشون من خیلی باایشون دوست شدم اما هرگزازحجاب واین مسایل حرف نزدم الحمدالله ایشونم تغییر روشروع کردن اوایل لباس مناسب بعد حجاب معمولی تا اینکه محجبه کامل شدن👌😄 بعدازدواج طلبه شدن ودرحوزه شروع به تحصیل کردن😊وخانواده جاری وحتی همسرشون خیلی از حجابم وتاثیراتش گفتن وتشکرکردن بعدها درخانواده مادرم وپدرم هم دقت کردم دیدم خداروشکر بینمون خانومهای محجبه چادری بیشترشده و این کار رو مدکردیم😉طوری که اگه بینمون بدحجابی نیست و همه درتقوا وحجاب ازهم دارن سبقت میگیرن👌🙏 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👈🌺 حنانه🌺 اوایل کاربرام سخت بود اما الان بعد ده سال باگذروندن اون دوران خداروشکرمیکنم والحمدالله نگاه خداوشهدا شامل حالم بوده. یادبگیریم بارفتارو کردارمناسب وزیبامیتونم باعث تلنگرخیلیابشیم. این طرزفکرکه خانومهای محجبه چادری ازفقرونداشتن سلیقه ونداشتن لباس مناسب یه تیکه پارچه مشکی به دورخودشون میپیچن روازبین ببریم. به زندگی ائمه سری بزنیم تایادبگیریم ودرزندگیمون پیاده کنیم. به خانوماوحتی آقایون پیشنهادمیدم مدحجاب اسلامی باشیم وتبلیغ کنیم حجاب رو چراکه حجاب که کامل باشه صددرصد بقیه مسائل هم درست میشه واثارش رومیبینیم. این خاطره که عرض کردم متفاوت بود ازهمه خاطرات ان شاالله دوستان اذیت نشده باشن.وببخشیدکه طولانی شد‌. به امید فرج مولاوصاحبمون ان شاالله 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷یک طلبه مدافع🌷 من یک پسر ضدانقلابی بودم تا اینکه رفتم دبیرستان و با دوستای جدیدتری آشنا شدم اونا همه انقلابی بودن و من اونا رو مسخره می کرم تا اینکه پس از چند روز رفاقت و گفت و گو با هم فهمیدم که چقدر لذت داره انقلابی بودن. دوستای من اولش می خواستن من رو انقلابی بِکنن اولش از سؤالات معمولی که تو اول با چه کسانی دوست بودی پدر مادرت نماز می خونن و بعد با هم دیگه می‌رفتیم بیرون و اولین جایی هم که من رو دوستام بردن پیش حضرت آیت الله خامنه ای (حفظ الله) بود من اولش ایشون رو خوب نمی شناختم ولی صحبت هایی که برای من کردن و نکاتی که به من گفتن من رو خیلی تغییر داد و دوست های من سعی می کردن که هر هفته برای نماز به هیئت بریم دومین جایی که من رو بردن یک هیئت بود روز های اول سر روضه خیلی ناراحت نمی‌شدم ولی دوستانم از خاطرات کربلا چگونگی شهید شدن امام حسین علیه السلام و یاران و اصاحب ایشون من رو خیلی تغییر داد و نمی‌شود که من و دوستام هر هفته هئیت نباشیم. و سومین چیزی که در تغییر من به دست دوستانم بود نماز و دعا های بعد از نماز بود دوستام از ثواب نماز و اینکه اگر نماز بخوانید خداوند شما را نورانی می کند و.... من رو تغییر داد و باعث شد که من چندین بار حتی در اون سن نماز شب بخونم. و چهارمین چیزی که باعث تغییر من شد شهدا بود دوستای من از خاطرات ناب شهدا و اینکه چه جوری بعضی از شهدا مثل اون موقع من از راه غلط به راه درست راهنمای شدن و پر کشیدن و رفتن به آسمون منو واقعا تغییر داد. بعد از اینکه انقلابی شدم دست به کار های فرهنگی زدم تا دانشگاه که بعد از اونجا من یک طلبه شدم تا اینکه به شهادت علاقه مند شدم و از اونجا بود که من یک معمور حفاظتی شدم و بعد از دو سال هم شدم مدافع بی بی زینب (س) و فکر کنم این هفته آخرین باری هست که مادرم رو می بینم چون یکی هی توی خواب و بیداری به من میگه تو هم داری میای پیش ما و امیدوارم همین باشه 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹یازهرا🌹 سلام دوستان!وقتی دیدم دختران و پسران زیادی داستان تحولشونو میفرستن تو کانال حیفم اومد این داستانو نگم. صاحب داستان ما دوستم ساراست.. من با سارا تو اعتکاف دوست شدم، شب دوم اعتکاف بود با سارا نشستیم تو محراب مسجد وداشتیم با هم حرف میزدیم، سارا شخصیتی آروم، محجوب، عمیق ودوست داشتنی داره!!! یه دفعه یه سوال اومد تو ذهنم، گفتم:سارا تو که مذهبی نبودی همیشه تیپای عجیب میزدی، تازه یادمه از مذهبیا هم بدت میومد از نگات میفهمیدم.اول خندید بعد انگارچیزی یادش اومده باشه حالش گرفته شد، متوجه شدم باید داستانش جالب باشه، اولش تفره رفت ولی من ول کن نشدم وقتی دید کوتاه نمیام تعریف کرد… دو روز قبل از ماه رمضون سال 94بود که یه خواب عجیب دیدم، خواب دیدم تو یه دو راهیم..و14نفر ایستادن جلوم که ضمیر ناخداگاهم میگفتداینا از جنس شیطانن!!! یه دفعه یه نفر از بین این جمعیت گفت:بریم دیگه، خواستم حرکت کنم باهاشون، که سنگینی دستی رو شونمو حس کردم، برگشتم، با یه خانم محجبه روبرو شدم...که از عظمتش نگاه و زبانم قفل شد، حس کردم حضرت زهراست... بانو با یه حالت خاصی گفتند:به همین زودی میخوای بری؟؟؟بعد با انگشت اشاره کردن به یه اقایی که تو یکی از همین دو راهی داشتن آروم راه میرفتن، گفتند:اون اقا منتظرته برو دنبالش! دقیق شدم رو اون آقا..چقد آرامش تو راه رفتنش بود، فقط میتونستم از پشت ببینمش با یه دشداشه عربی و یه شال سبز بلند!!! یه دفعه یاد اون چهارده نفر افتادم ...دیدم اونا خیلی دورشدن و تو یکی از همون دوراهین!!! اونا دقیقا از زمانی که اون بانو نزدیک شدن بهم فاصله گرفتن ازم!!! متوجه شدم این دو راهی دوراهیه زندگیمه!!!(خوب یا.بد؟؟؟) از خواب پریدم، چند مرتبه خوابمو مرور کردم این چه خوابی بود من دیدم؟؟؟ یه دفعه یاد کارام افتادم اینکه بی حجابم، نماز نمیخونم، اهل بیت واسم ارزش آنچنانی نداشتن، همش دنبال تیپ ومدل جدیدم واز همه بدتر بایه پسر درارتباطم"بعد از فکر به اینهمه حالم بد شد شروع کردم به گریه کردن! دو روز تمام بدون فکر کردن به هیچ موضوع دیگه ای مدام فکر شده بود اون خواب! ماه رمضون رسید* در عین ناباوری من تمام ماه رمضونو روزه گرفتم و تمام نمازامو اول وقت اونم با حس و حال معنوی میخوندم، هر روز شادتر میشدم!زندگی واسم معنا پیدا کرده بود.. ماه رمضون به پایان رسید و من تقریبا خودمو پیدا کرده بودم، یکی پیشنهاد سفر به مناطق عملیاتی داد بهم منم پذیرفتم... رفتم هویزه، هیچ جایی اندازه هویزه حالمو خراب نکرد، با علم الهدی رفیق شدم، شده بود محرم رازم!!! تو این مدت همه چیز اصلاح شده بود جز رابطم با اون آقا پسره!!!نشستم با خودم فکر کردم منکه خدا رو دارم والبته از حضرت زهرا هم خجالت میکشیدم!تصمیمو گرفتم البته قاطع.. زنگ زدم بهش و تقریبا متوجهش کردم که من اون سارای قدیم نیستم، و ملاکام با شما خییییلللیییی فاصله گرفته! شدم یه سارای دیگه!!! بعد یه مدتی که سفر افتادم مشهد خیلی خوشحال شدم... رفتم مشهد فکر کردم بهتره اول چادر بخرم بعد برم محضر آقا و با آقا عهد کنم که همیشه چادری بمونم و اینکارو کردم!! سارا دوست من به عشق بانو شد "کوثر" اسمشو هم تغییر داد.. راستی قبل از اینکه داستان دوستمو واستون بفرستم پیام دادم وازش اجازه گرفتم گفت: باشه فقط تهش بگو برام یه دعایی صلواتی چیزی بفرستن که همین راهو ادامه بدم از تو بیابون بیام بیرون.. امیدوارم تلنگری محسوب بشه برای همه شما که رو خودم خیلی تاثیرداشت🌹یاعلی، التماس دعا🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺سرباز بی بی زینب🌺 سلام ... اسم من زهراست 17 سالمه و دو ساله که چادری شدم قصه ی چادری شدن من با داداش حسنم و فوت مادر بزرگ شروع شد. من توی یه خانواده ی مذهبی بزرگ شدم اما. بلند ترین مانتویی که داشتم کت بود عقایدم قرص و محکم نبود و حتی یه مدت میخواستم مذهب جداگونه ای رو بپرستم. 15 ساله بودم که برای عید راهیه شیراز شدم نرسیده به شیراز باهام تماس گرفتند که مادربزرگ رفت پیش خدا من وابستگیه عجیبی بهش داشتم اون زن عمرم بود. یه سال از فوت گذشت که شدم 16 ساله یه بسیجیه عادی ک از بسیج فقط منافعشو میدونست. از طرف بسیج رفتم راهیان نور ... این سفر وااااقعا یه نور بود .من و به خودش متصل کرد. توی این سفر بهمون سند عاشقی دادند و سند عاشقیه من اسم داداش حسن توش بود (شهید حسن باقری) گفتم این سند چیه ؟ چرا باید نیت کنیم برداریم ؟ جمع کنید این مسخره بازیا رو ! اومدیم اصفهان. ولی قصه یکم فرق داشت زهرا دیگه زهرای سابق نبود چادر سرم میکردم😳 وقتی ور میداشتم چادرو میرفتم بیرون ته دلم یه جوری میشد برمیگشتم خونه. یه شب یه خواب عجیبی اومد سراغم همه چی درهم بود ... قشنگ ترین قسمت مادر بزرگ بود ک فقط میگفت چادر چادر چادر از خواب ک بیدار شدم تصمیم گرفتم چادری بشم اما ...برای چادری شدن اعتقاد محکم شرط بود ... اخه دختری ک تو سن 15تا16 با پسرا ارتباط داشت که به این راحتی چادرو قبول نمیکرد .همش دنبال یه تلنگر بودم برای چادری شدن یه بار بایه پسر بیرون رفتم. سه ماه از بیرون رفتن گذشت که پدرم فهمید 😔 اعتمادشونو نسبت بهم از دست دادن یه بار که تو حالت اشک و نفرین به خودم بودم یادم به داداش حسن افتاد راویه سفر گفت براش خواهری کنی برات برادری میکنه به عکس داداشیم نگاه کردمو گفتم ابرومو بخر برات خواهری میکنم . من از این اتفاق و ارتباط داشتن با پسرا پشیمون بودم . تازه فهمیده بودم من نذر اقا امام حسینم مادر بچه دار هم نمیشده و الان پیش ارباب هم سرم پایین بود .... خلاصه سرتون و درد نیارم داداش حسن ابرومو خرید .و این شد تلنگر چادری شده من. اون سال رفتم پابوس اقاامام رضا با رویی سیاه و امسال یعنی سه هفته پیش بازم رفتم پابوسشون اما باروی سفید الان شدم عاشق امام حسین و خاندانش شدم یه دختر زهرایی شاعره اهل بیت هستم .و نویسنده ی رمان های عاشقانه ی انقلابی . جاتون خالی دارم برای بیت رهبری شعر مینویسم برم برا اقا بخونم. شدم زهرایی که بهم افتخار کنند شاید باورتون نشه اما من باخاطره ی چادری شدنم شاهد چادری شدنه خیلیا شدم و از این بابت خوشحالم. ...دوستان یه ارزوی بزرگ دارم که ارزوی شماهام هست، دلم یه سفر بی برگشت میخواد. میخوام اگه قسمت بشه برم پابوس اقا امام حسین و اونجا شهید بشم قول میدم نیت نماز شب هایی که میخونم ...رسیدن هر شخص به این ارزوی قلبی باشه کسی که واقعا براش تلاش کنه . کلنا فداک یا زینب(س) همه ی ما فدای زینب ... 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸کوثر🌸 سلام دوستان👋 همگی خوبین؟ من میخوام بگم که چطوری تغییر کردم من تا دو سال پیش به چادریا میگفتم خیلی املن از اقایون روحانی و مذهبی ام بدم میومد میگفتم همشون یه مشت آخوند هستن که فقط بلدن حرف بزنن پای عمل که برسه خودشون اول از همه جا میزنن حتی دچار مشکل عظیم خودارضایی هم بودم😔 تو عید پارسال یه تلنگری بهم خورد که این چه وضع حجاب داشتنه این طوری که من میرم بیرون بایدم پسرا نگام کنن خب اگه یه پسری منو این جوری ببینه و بره گناه کنه چی؟ اون وقت گناهش به پای من نوشته میشه و این حق الناسه😣 از اون جا به بعد چادر گذاشتم اما... نتونستم حرمتشو نگه دارم😔 هنوز نمیتونستم گناه خودارضایی رو ترک کنم اعتیاد پیدا کرده بودم😔 تا این که عید امسال به خودم اومدم و گفتم این گناه فقط منو نابود میکنه خدا رو ناراحت میکنه اشک امام زمانمو در میاره😭😭😭 با تلاش خیلی زیاد این گناهم ترک کردم و دیگه ام انجامش ندادم دوستان اینا رو گفتم که بدونین شماام میتونین گناهانتون رو ترک کنین مطمئن باشین که میشه😊 خوشحال میشم که حتی حرفام روی یک نفر تأثیر بذاره خدانگه دار👋 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷شهیده گمنام🌷 به نام خدا سلام به اعضای محترم کانال من دختری 11ساله هستم مامانم زن خیلی خوبی بود ولی نماز و قرآن را درست نمیخواند مادرم وقتی زن مسنی را میدید که قرآن میخواند خیلی غصه میخورد و میگفت که اینا میتونن قرآن بخونن ولی من نمیتونم قرآن رو به درستی ترجمه کنم از این پس تصمیم گرفت که به کلاس های قرآن برود من اون موقع حجاب درستی نداشتم مادرم هرشب بخاطر اینکه بهتر قرآن را یاد بگیرد بلند قرآن رو بالای سر من میخوند که من خوابم ببره من کم کم به این صدا و به قرآن واقعا وابسته شده مادرمم واقعا یک زن خیلی خوب شده بود که روی پدرمم اثر گذاشت من یک روز با مامانم به کلاس قرآن رفتیم من دیدم که واقعا ایشونی که داره به آنها قرآن یاد میده واقعا مثل یک فرشته بود اون خیلی مهربون بود من رفتم و به ایشون گفتم که میتونی برای ما هم کلاس بزاری ایشونم قبول کرد و قرار شد که از فردای اون روز بریم کلاس من به دختر عموم و دوستام اعلام کردم واقعا حس خوبی داشتم اون موقع 9 سالم بود من واقعا به این کلاس ها وابسته شده بودم در همین روزها بود که به حلقه ی صالحین رفتم، معلم خیلی به ما تذکر میداد که چادر بپوشیم خیلی مهربون بود من دیگه پس از یک سال که شد 10 سالم یک دختر کاملا با ایمان شده بوده بودم من اصلا اون موقع چادر نداشتم مادر بزرگم تصمیم گرفت که به کربلا برود همه ی نوه هایش میگفتند برایمان عروسک بیاور ولی من گفتم مادر جان برای من چادر بیاور مادرم واقعا تعجب کرده بود و خیلی هم خوشحال شده بود مادر بزرگم به کربلا رفت و یک چادر خیلی زیبا برایم اورد من از آن پس چادری شدم الان هم خیلی چادرم رو دوست دارم در خیلی از گروه های قرآنی شرکت دارم و خیلی قشنگ قرآن رو ترجمه میکنم من الان تصمیم دارم که تا اخر عمرم چادرم را از سر بر ندارم و من دوستامم دعوت میکنم که دیگه واقعا با ایمان بشن و دیگه به سمت کارهای بد نروند و خوشبختانه همین‌طور شد و همه حرف های منو قبول کردند و کلام آخر من اینه 😊امیدوارم که همه ی جوان های دین اسلام به راه راست هدایت بشوند و ظلم و ستم از بین برود ان شاءالله و امام زمان ظهور کنه ان شاءالله 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸فاطمه زینب🌸 سلام من ۱۷سالمه تقریبامیشه گفت ازخیلی سال پیش باحجاب وچادری هستم ولی واقعیتش نه به حجاب علاقه دارم نه به چادرخانواده مذهبی دارم برای همین دلیل مجبوربودم محدودباشم همیشه حس میکردم که انگار خودمو زندانی کردم وروزای تابستون نفرتم ازچادرهم بیشتر میشد، گذشت تایه مدتی توی درمانگاه شهرمون برای کاراموزی ثبت نام کردم همه چی خوب پیش میرفت حتی تونستم مدرک کمک های اولیه وکمک بهیاری روبگیرم مدتیه متوجه نگاهای سنگینی روخودم میشدم میدیدم که یکی ازپرسنلای اونجاگاهی ازدوربهم خیره میشه ووقتی نزدیک باشه باخوشرویی ولبخند سلام واحوام پرسی میکرد واقعیتش ازوقتی وارد درمنگاه شده بودم ازش خوشم میومد چون فوقعلاده پسرخوب نجیبیه وبعلاوه هم مذهبی هم هست تایه روزی منوکشوندکنارش که به بهونه ای بهش کمک کنم دل تودلم نبود میدونستم میخواد یه چیزی بگه تردید داره تاچندساعت بعدش اعتراف کرد اعترافی که مدتها اروزی شنیدنشو داشتم گفت که ازمن خوشش اومده ومنو بخاطر حجابم وازاینکه بقول خودش تواین دنیای رنگارنگ باحجاب بودن وساده بودن خودش یه هنره گفت هیچوقت این چادرو ازسرت بیرون نیار این امانت مادرمون حضرت فاطمه است ومیدونم اینقدرخوبی که امانت مادرتو ازخودتت جدا نمیکنی اون لحظه حس کردم چیزی درونم لرزید نمیدونم چی بود فقط اینوفهمیدم که ازخودمم شرمم شد همون چادری که ازش بدم میومد الان باعث وصالم بایارم شدو همون حجابی که ازش متنفربودم باعث شد کسی که ازش خوشم میاد بخاطر اون انتخابم کنه خلاصه ازاون روزبه بعد انگار یکی شده روزبه روز علاقه ام نسبت به چادر بیشتر میشد حس میکردم از نگاهای پرهوس این دنیا در امانم حس کسیو داشتم که پشت سنگری نشسته وهرچی گلوله بهش، بزنن درامانه وهیچ اسیبی نمیبیه بعدش بیشتر وبیشتر باحجابتر میشدم مخصوصا وقتی فهمیدم کسی که دوسش دارم منواینجوری میخواد همه تلاشمو میکردم بنظراون بهترین باشم وبه این فکر میکردم که چطور ادا میکنم خدارو دوست داریم ولی به خواسته اش عمل نمیکنیم چطورادا میکنیم حضرت فاطمه رو دوست داریم واز امانتش نگهداری نمیکنیم واقعا شرم آوره😔😔 عشق زیباست اگه یارخدایی باشه ممنون دوستان عزیز التماس دعا امیدوارم همه راه درست روانتخاب کنن🌹🌹🌹 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷عبدالمهدی🌷 به نام خدا اسمم ارشه جوونی هستم بیست چهارساله تا سن هفت سالگی تو روستا زندگی کردم روستاهم که بودیم کلاس های قرآنی کم و بیش شرکت میکردیم ولی سرگرمیمون روستا این بود یک تایر برداریم و با چوب بزنیم به تایر و بازی کنیم وبعد از هفت سال به خاطر شغل پدرم اومدیم شهر وقتی برای زندگی اومدیم شهر سرگرمیمون شده بود فوتبال تو کوچه با بچه های محل وضع مالیمون اصلا خوب نبود یک توپ پلاستیکی داشتیم که باهاش بازیم میکردیم یک ماهی با این توپ بازی میکردیم که یک روزی وقتی داشتیم بازی میکردیم یک ماشین از روی توپمون رد شد و توپمون ترکید دیگه پول نداشتیم توپ بخریم برادرم گفت یک مسجد سراغ دارم که جایزه میده یکی از جایزه هاشم توپه خود بچه های محل که چهار نفر میشدیم رفتیم مسجد دوروز به عشق توپه رفتیم مسجد شب سوم روحانی مسجد اومد سه تا کلید گرفت جلو داداشم گفت یک کلید انتخاب کن داداشم همون کلید رو انتخاب کرد که داخلش توپ بود و از بین اون قفسه جایزه ها توپ رو انتخاب کرد خیلی خوشحال بودیم رفتیم خونه دوباره فوتبال تو کوچه مون شروع شد شب شد من به بچه ها گفتم بریم مسجد برادرم نیومد ولی دوتا رفیقم اومدن راستش به عشق جایزه میرفتم تایک ماه انگیزه جایزه گرفتن منو به مسجد کشوند کم کم شدم یکی از بچه های پایه مسجد که شده بودم عشق روحانی مسجد از بین بچه ها منو خیلی بیشتر دوست داشت منو میبرد بازار برام لباس میخرید دست رو هر جایزه میگذاشتم بهم میداد به مدت ۱۰سال مسجد محلمون میرفتم مسئول تمام وسایل مسجد من شده بودم حس خوبی بود تو بچگی بهت مسئولیت کاری رو بدن تمام جایزه هایی که تو این ده سال گرفتم بین بچه هایی که تازه مسجدی شده بودن تقسیم کردم حتی وسایل از تو خونمون بر میداشتم به بچه ها میدادم مادرم خیلی دعوام میکرد ولی بازم من این کارو انجام میدادم شدم بهترین بچه مسجدی تو شهرمون که عکسمو تو روزنامه ها زدن روحانی مسجدمون منو تشویق کرد که برم طلبه بشم و من هم قبول کردم و تو سن پانزده سالگی وارد حوزه شدم و به شهر اصفهان برای تحصیل رفتم خیلی سخت بود کارم هرروز شده بود گریه چون از خانواده دور بودم زنگ زدم به روحانی مسجدمون گفتم من نمیتونم دوروز بعدش روحانی مسجد از استان کرمان اومد پیشم یعنی اصفهان و شروع کرد به نصیحت کردنم بردم قم پیش مراجع ایت الله حسین تهرانی ازم پرسید اسمت چیه گفتم آرش گفت اسمت به درد روحانیت نمیخوره اسممو گذاشت عبد المهدی یک دست خطم نوشت گفت قاب کن بزن تو خونتون خیلی حس خوبی اون روز بهم دست داد. اصفهان با چندتا بچه هیاتی اشنا شدم برای ساخت کوچه های مدینه تو ساخت کوچه ها کمکشون دادم بعد ساخت کوچه ها وقتی وارد کوچه ها شدم دره سوخته خانه حضرت زهرا س رو دیدم نشستم یک دل سیری گریه کردم از اون روز شدم بچه هیاتی بدجور عاشق اهل البیت ع شده بودم جوری که از روی دیوار حوزه فرار میکردم میرفتم هیات چند بار از حوزه خواستن اخراجم کنن ولی بازم من کارمو تکرار میکردم و شکر خدا تا الان که بیست چهار سال از خداسن گرفتم زیر پرچم اهل البیت ع بزرگ شدم و درس یاد گرفتم دوستان عزیزم اگه میخواهید به خداوند نزدیک بشید عشق به اهل البیت ع رو فراموش نکنید تو هفته حتما یک شب رو هیات برید خیلی تو زندگیتون تاثیر میگذاره آرزوی موفقیت و شهادت برای شما عزیزان برای به شهادت رسیدن منم دعا کنید یا علی مدد 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹بازگشتی دوباره🌹 سلام به همه کاربران پاک و معصوم . فاطمه هستم ۱۶ ساله ولایی عاشق سید علی (حضرت عشق) مدافع چادر مادرم عشق طلبگی عاشق خانواده و شهدا و...... اول از همه بگم خاطرم ۱۸۰ درجه با بقیه فرق میکنه اما بخونید چون به دعاهاتون نیاز دارم چادری هستم ونیومدم حرف از چادری شدنم بزنم اومدم حرفامو تعریف کنمو خالی شم تا شاید یکی درکم کنه و از ته دل برام دعا کنه و خدا به خاطر اون بنده پاکش به منم نگاه کنه من از خانواده خیلی مذهبی هستم جوری که تا چشم میچرخه تو خانواده ما طلبه دیده میشه خاله دایی زنداییی شوهر خاله پدر و....... منم همه به عنوان یه دختر خوب و پاک و معصوم همه میشناسن اما نکه بگم نیستم اما یه یه ماهی میشه درگیر یه گناهی شدم درگیر یه عشق مجازی یه عشقی که دوطرفس و طرف مقابلم از خودم پاک تره ما یه چند روزی برا آشنایی و معرفی خانواده هامون با هم چت کردیم الانم در شرف جدایی هستیم وقراره صبر کنیم تا یکمی بزرگ تر شیم و در فراق سپری کنیم چون هردومون عاشق امام زمانیم. هردومون عشق به شهادت داریم. خدامونو دوست دادیم. نمیخوایم دل بی بی زینبو بشکنیم و... و در اصل بیشتر خواستیم ببینیم که این عشق واقعیه یا یه هوس کوتاه و شیطانی برا به دام انداختن ما اما از خودم شرمگینم منی که تابه حال نامحرم صحبت نکردم و یا مقید به ازدواج سنتی بودم الان دارم با یه آقا صحبت میکنم اونم در این موقعیت و درباره آیندم نمیدونم چطور وارد این منجلاب شدم اما به زور دارم میام بیرون امشب هم استارتشو زدم ان شاءالله که نفسم هم منو یاری کنه البته نفس انسان عین اسب سرکشی میمونه که به هر طرف میره ماهایم که باید رامش کنیم به جان خودم میخوام رامش کنم آدمش کنم .......... برا اینکه بتونم از گناه دور باشم خیلی دعای معراج میخونم زیارت عاشورا با صدای حاج منصور قران میخونم گریه میکنم مناجات گوش میدم با امام زمانم حرف میزنم حرفای دلمو مینویسم و...... از دوست شهیدم ابراهیم هادی کمک میگیرم اما در این شرایط هیچکس نیست که کمکم کنه بهم مشورت بده بگه چکاری خوبه چه کاری بده تصمیم گیری برام سخته اما الان یعنی امشب که دارم این حرفارو مینویسم، دیگه همه چیزو با طرف تموم کردم تا وقتی که بخواد با خانوادش بیاد جلو اونم تو دنیای واقعی و جوابمم وابسته به شرایط خانوادگیمون و.... حتی هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی تو این سن بخوام درباره این چیزا صحبت کنم یا نظر بدم یا دوستامو میدیدم که درگیر این چیزان تو دلم مسخرشون میکردمو و نصحیت های فراوان اما الان یکی باید خودمو نصیحت کنه که اون یه نفر نیست خود پیامبرم میگه در آخرالزمان دو چیز است کیمیا میشود یکی درهمی مال حلال و دیگری برادر قابل اعتماد. دلیلشم همینه که اون همنشینه الان نیست و در آخر بگم نمیدونم کار درستیه یا نه ولی انجامش دارم میدم و استخاره هم گفتم برام انداختن، گفتن که فعلا وقت مناسبی نیست برا انجام این فعل و فقط و فقط باید صبر کرد. همین👆 من ظاهر و باطنم از بچگی زهرایی بوده (هیچوقت با یه نامحرم صحبت نکردم ویا اگه صحبت کردم بیشتر از دو کلمه نبوده اونم سلام و خداحافظ اونم به اجبار. حتی مغازه نمیرم که یوقت صدامو نامحرم نشنوه و به گناه بیفته و یا باهمین چادر سعی میکنم روسری های آنچنانی نپوشم تا یه مردو به گناه بندازم از بیشتر تفریحات جوونی ام با دوستام گذشتم به خاطر خدام با دوستام زیاد نمیرم بیرون تا .... تو خونه نامحرم میاد چادر میپوشم و.....) اما یه ماه پیش شیطان میخواست به دام بندازه منو همه آرزوهامو نابود کنه شهادت رو ازم بگیره امام حسین رو ازم دور کنه اما امشب همه چی رو تموم میکنم و پوز شیطان رو به خاک میمالم از همتون میخوام برام دعا کنید که موفق شم و دوباره گیر نیفتم التماس دعای شهادت و اینکه بتونم سرباز خوبی برا آقامون باشم دعام کنید برگردم به قبل بشم همون فاطمه ایی که ....... التماس دعای فرج 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 ✳️ خاطره حسینی شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺محمد🌺 بسم الله الرحمن الرحیم من محمد هستم شهرستان بابل زندگی میکنم من 23سالمه من 3ماه از خدمت مقدس سربازیم مونده بود تموم بشه که پدرو مادرم برام زن گرفتن من اصلان اعتقادی به نماز و روزه و آخوند و مسجد نداشتم اینو خانمم میدونست خیلی از این ماجرا ناراحت بود به همه میگفت که نصیحتم کنن به حرف کسی گوش نمی کردم حتی از پدر ومادرم شبها ساعت 12شب میومدم خونه خانمم خیلی ناراحت بود پدرم همیشه خانمو دعوا میکرد که مقصر تویی من با خانمم دعوا میکردم که به کسی ربطی نداره که من چیکار میکنم بهش میگفتم که برات سخته برو خونه بابات بالاخره سرتونو درد نمیارم گذشت ماه رمضان امسال یعنی 19ماه رمضان ساعت 10شب خانمم برام زنگ زد که محمد امشب شب 19رمضان میای باهم بریم مسجد قرآن به سره گفتم خودت برو من حوصله ندارم بیرون کار دارم من نمیام خیلی به من اصرار کرد من هم راضی شدم برم ولی برای 10دقیقه بیشتر نمیتونم بمونم خانمم قبول کرد وباهم رفتیم مسجد از شانس خوب ما آخوند همون مسجد بیرون حیات مسجد داشت با موبایل حرف میزد تا منو دید موبایلشو قطع کرد و آمد دستمو گرفت گفت خوش اومدی محمد آقا به خانه خدا عجب شبی قسمتت شد بیای مسجد بالاخره به هر نحوی بود ما رو برد داخل مسجد بابام تا منو دید شکه زده شد گذشت رسید به قرآن به سر یه مداحی اومد میکروفن گرفت داشت توضیح میداد که 10مرتبه به اسم که میخونم باید صدا کنیم قرآن به سر شروع شد تا رسید به امام رضا برای امام رضا که رسید شروع کرد به مداحی خوندن من دلم شروع کرد به لرزیدن به همون خدایی گریه میکردم که چشم هام وقتی برق رو روشن کردن پراز خون بود همه ترسیده بودن بابام اومد پیشم گفت محمد خوبی گفتم آره خوبم خوبتر از همیشه حاج آقا که منو دید گفت خیلی گریه کردی بهش گفتم حاجی گفت بله گفتم من میتونم برم مشهد به من گفت مشهد جای شماست من فردا که میشد 20رمضان مشهد بودم نه من باورم میشد نه خانمم من شب 21ماه رمضان شب قرآن به سر بودم مشهد از همون جا تا الان خدا رو شکر از اون روزهایی که دنبال خوش گذرانی خودم بودم پشیمون شدم راستی نماز هم میخونم مسجد هم میرم رزق و و روزی من هم بیشتر شده ببخشید که اینو نگفتم من شغلم آرایشگری هستش من خدارو خیلی شکر میکنم که به فکر من هم بوده و الان پدرو مادرم خیلی منو دوست دارن داخل محل همه منو آقا محمد صدا میزنن جوانان عزیز که دارن حرف های منو میخونن به خدا این راه رو من رفتم هیچی نیست به جز بی آبروی برات خودت و از همه مهم تر بی آبروی پدر ومادرت ...راستی خانمم هر وقت که نماز میخونه خدا رو شکر میکنه که من توبه کردم ببخشید که سر تونو درد آوردم ان شاءلله که خداوند متعال همیشه راه و پشتیبان شما باشد یاعلی.. 🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌹مجنون الرضا🌹 سلام من اسمم بهنوشه 😊 البته تو شناسنامه اسمم مرضیه ست ، هیچوقت به این اسم صدام نکردن اما خب همین که لقب خانم فاطمه زهرا س همراهمه برام خیلیه🙏 خب راستش من از بچگی از این دخترا نبودم که بهم حجاب و زور کرده باشن و اینا همیشه آزاد بودم همیشه موهام کوتاه بود تیپای پسرونه و فوتبال با پسرا و موتور و آتیش بازی و .... تا بچه بودیم خوب بود یکم بزرگتر که شدیم دیگه داشتم خانوم میشدم ولی هنوز پسرونه بودم ، نمیخواستم باور کنم ، باز روسری سرم نمیکردم میرفتم فوتبال تو پارک یکم دیگه گذشت دیدم نه مثل اینکه باید بزور یه روسری ای سرم کنم ، سر میکردم ولی فقط تو خیابون تو مهمونی دوباره همون میشدم ، با پسرا خیلی راحت بودم، کم کم دیدم پسرا خیلی شوخیای بدی میکنن باهام ، انگاری احترام نداشتم دیگه، دیگه حرمتی نبود ، با هر لحنی صدام میکردن ، حتی تو فامیل هر کی سراغم و میگرفت میگفتن پیش پسراس😔 به همین مموال ادامه میدادم ... مدرسه ی راهنماییم چادر اجبار بود ، من روسری بزور سرم بود ، دم در مدرسه چادر و سرم میکردم و بعدش زود میذاشتم تو کیف😔 یه تیکه پارچه بیشتر نبود برام.... . . . یه مادربزرگ داشتم که از بچگیم هر وقت روسری سر میکردم و نماز میخوندم بهم جایزه میداد، قبل اینکه به دنیا بیام ، یه چادر رنگی بلند برام دوخته بوده و به مامانم گفته بوده هروقت بهنوش به این سن رسید این و بده بپوشه😥 وقتی رسیدم به سوم راهنمایی مامان بزرگم مریض شد سرطان گرفت و فوت شد😥😔 بعد اون ماه رمضون شد ، یه شب قدر بود که خواستیم افطاری بریم مهمونی ، خواب مامان بزرگمو دیدم ، مثل همیشه حاضر شدم ، یه روسری الکی و اومدیم بریم ، یهو چشمم خورد به اون چادر رنگیه ، نمیدونم چیشد بر داشتم سرم کردم ، اندازه ی اندازه بود😰 باورم نمیشد یعنی مامان بزرگم قشنگ میدونست کی این چادر اندازم میشه ، برش داشتم بردم مهمونی ، فکر کن ، با چه وضعی رفتم ، بعد تو مهمونی روسریمو لبنانی بستم و اون چادر و سرم کردم ، همه خندیدن ، گفتن چیشده ، گفتم عشقیه ، همیشگی نیست، فکر نمیکردم ادامه بدم... شبای قدر بود دلم لرزیده بود ، ولی چادر نداشتم تا اون موقع😔 بعدش دبیرستان رفتم شاهد ، اونجام اجبار بود چادر ، اولاش بزور ، بعد کم کم عاشقش میشدم ، وقتی میدیدم دیگه بهم میگن خانوم ، دیگه هر پسری جرئت نمیکنه نگام کنه، دیگه هر شوخی ای باهام نمیکنن ، ذوق میکردم ، انگار محترم شده بودم .... بعد از اون هربار خواب مادربزرگمو میدیدم خوشحال بود بهم لبخند میزد😊 تا الان که نوزده سالمه و تقریبا پنج شیش ساله که حسابی چادری شدم😍 از خدا میخوام روز به روز حجابم بهتر و بهتر شه و به ایمانم افزوده شه🙏 این خاطره ی چادری شدنم ، خیلیارو متحول کرد خداروشکر🙏❤️ من این چادر و آسون بدست نیاوردم ، به این آسونیا هم از دستش نمیدم💪 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌺 boura 🌺 با عرض سلام و خسته نباشید، امیدوارم همیشه سلامت باشید🙏 من فاطمه هستم یه دختر۱۵ساله😊 با لطف شهید محمد رضادهقان حدود یک ماه قبل ازعید ۱۳۹۶خواب عجیبی میبینم که دنیام رو عوض میکنه ، اون شب خیلی خسته بودم ولی خوابم نمی برد ساعت حدود دو شب بود که چشمانم سنگین شده بود ، زمانی که خوابم برد درخواب جونی قد بلند با پیراهن سبز رو به روم میبینم که با لبخند زیبایی منو تماشا میکرد من خیلی تعجب کرده بودم ، با همان لحن زیبایش به من دقیقا سه بار گفت:((خواهرم چادرت کجاست و بهم گفت نمازم را همیشه بخوانم )) شهید دهقان خودش را در خواب به من معرفی نکرده بود وقتی از خواب بیدار شدم اذان شده بود من چیزی از اون خواب یادم نبود حدود یک هفته بعد توسط یکی از پروفایل دوستانم با دیدن چهره شهید دهقان اشک از چشمانم جاری شد تمام لحضات خوابم برایم مرور شد و جلوی چشمانم ظاهر شد من در حال حاضر در بابل سکونت دارم و دوری از مزار شهید دهقان عذابم میده و من حال خوشی ندارم برام دعا کنید🙏🙏 ببخشید یادداشت طولانی شد . التماس دعا🌷🌷🌷 یا علی 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 ✳️ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌸زهرا عربی🌸 سلام راستش داستانای کانال رو که خوندم منم ترغیب شدم که داستان چادری شدنمو بگم من ۳ سال پیش برای دومین بار به راهیانِ نور رفتم و چون از طرف مدرسه بود هیچکدوم از دوستانم با من نیومدن بدلیل مخالفت های خانوادشون. دومین سفر من تنها در کنارِ شهدا یه سعادت بزرگی بود. چون گناهای زیادی انجام میدادم و پشیمون بودم تو هویزه بود که یه برادر شهید برای خودم انتخاب کردم (شهید اسماعیل کو همدانی) خیلی گریه کردم و طلب آمرزش و بهش قول دادم که چادرم همیشه روی سرم باشه .. وقتی از راهیان برگشتم چادر سرم میکردم ولی خب مهمونی رفتن و اینا نمیپوشیدم تا اینکه سال بعدش دوباره رفتم به این سفر و اون سال هم باز تنها بودم اینبار به برادر شهیدم قول دادم اما متاسفانه چند ماه بعد زمستون شد من کلاسای کنکور شرکت میکردم برام سخت بود زیر چادر کاپشن پوشیدن به همین بهانه چادر و کنار گزاشتم اما حجابم و داشتم ... سالِ بعدش به برادر شهیدم گفتم اگه منو امسالم بطلبی بیام قسم میخورم چادرمو کنار نزارم و حتی یه شب خواب یه شهیدو دیدم که به من میگه چقدر با چادر زیبا شدی. برادر شهیدم اونسال منو دوبار طلبید هم بهمن رفتم و هم فروردین با خانوادم. از خدا میخوام به همه ی دخترای خشگل کمک کنه تا زیباییشون رو تنها به اون فردی که لیاقت اینهمه زیبایی رو داره نشون بدن ... ممنون از کانال زیباتون و ببخشید اگر طولانی شد حرف آخرم اینه خدا همیشه به ما یادآوری میکنن؛ صد بار اگر توبه شکستی باز آ‌ 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 1⃣ خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷خدایا شهادت را برایم قرار بده🌷 "بسم الرب الشهداوالصدقین" سلام به همه اعضای محترم کانال دختران زهرایی و پسران حسینی. امیدوارم که لحظاتتون همراه دعای خیراقام امام زمان(ع)باشد.😊 اول خودم معرفی کنم،بعدازتحولات وازانتظارم و درد دلم که دوری مولایش مهدی(ع)او را بیقرارو بیتاب کرده😔حرف بزنم. اسم من مریم است،19سالمه،ازاذربایجان شرقی ازیه منطقه ی مرزی هستم. ومنتظرجواب کنکورم،آن شاءالله،رشته ام تجربی،وازخداخواستم که بهم کمک کنه برم دانشکده ی پلیسی ویاهمون افسری، من خودم شعر هم میگم شعردرمورد مدافعان حرم و امام زمان(ع)دل نوشته هامم برای امام زمان (ع)عاشق شهدا وشهادتم و عشق زندگیم امام زمان(ع)هست ودیدن اقام...😔 همین دیروز با این کانال آشنا شدم، و خاطرات خیلی ازخواهروبرادراروخوندم، خیلی تعجب کردم،وخیلی متاثرشدم،😊وهرکدوم روهم که میخوندم براشون دعای خیرمیکردم ان شاءالله سربازاقام امام زمان(ع)باشند... ببخشید بچه ها حرف دل زیاد است و قلم هم یارای من نیست،😓خوب نوشتم بد نوشتم به بزرگی تون ببخشید،چون نوشتن ودوست دارم، متن من فک کنم بلندترازهمه میشه😊نمیدونم ازکجا شروع کنم؟ازحسینی شدنم بگم یااز فاطمی شدنم،ازامام زمانی بودنم، بگم یااز عشق شهدابگم یاازشهادتم؟یاازخداوکمک هاش؟همه ی ایناروبنویسم یه کتاب میشه😊😔ولی میخوام ازهمشون بگم، اول ازدوران بچگی ام شروع میکنم، خواهرا و برادرا ،بچه که بودم فک کنم 9سالم بودیا10سالم،شب بود هوا تاریک، خیلی هم سردبود، مامان و بابام رفته بودن خونه مامان بزرگم، اینجا هم که یه منطقه ی مرزی بودکوهستانی، دیگه نمیشدچیزی گفت. توخونه تنهابودم، گفتم پامیشم میرم خونه مامان بزرگم تنهایی میترسم، رفتم توراه که داشتم میرفتم یه دوراهی بود یعنی دوتا راه داشت به خونه اقاجونم اینا، وایسادم،!!! یه جا یکی از راه ها خلوت بود یعنی میشد لای دیوار، بین دو دیوار راهی بود به سمت خونه و یه راهی بود جاده، که البته اونجا سگ واینا هم بود. یهویی یکی انگار بهم گفت ازاین جاده نرو،😱خطرناکه یه شخصی که کنارم بودم ولی نمی دیدمش فقط احساس کردم میگه نه نه ازاین راه نرو ازراه خلوت برو، همون جا بود راهموعوض کردم یه دختر تنها وکوچیک، ولی از همون بچگی اهل خدابودم،😊 بعدها که زمان گذشت و مریم بزرگتر شد فهمید همون لحظه خدا فرشته ی نجاتش را بهم فرستاده بودچون ممکن بود سگ ها اثری ازمن به جانزارن.همون جابودگفتم خدایا یک لحظه هم منوبه حال خودم رها نکن.😔بچه هاببخشیدسرتونوبه دردمیارم،😓بزرگ وبزرگترکه شدم،تااین که فهمیدم شهدا هستند ویه آقایی داریم به اسم امام زمان(ع)که میتونیم ببینیم میدونستم هست ولی معرفت دیدن اقارو نمیدونستم، اوایل بچگی هام ازهمون اول بدحجاب نبودم اصلا،😊 چادر سر نمی کردم، ولی ازلباس تنگ با استین کوتاه خوشم نمی اومد خجالت می کشیدم بپوشم، بعدها شدم یه دخترچادری که عاشق چادرشه. ازهمون اول یه چیزی تووجودم بود که منو به سمت خدا وبه سمت امام زمان(ع)می کشوند نمی دونم چی بود فقط به سرعت میبرد، مامان و بابام ادمای عادی هستن ومذهبی،خودم دیگران میگن خیلی مذهبی هستی و میتونی امام زمان(ع)آن شاءالله ببینی... توچند سال اخیرخیلی اتفاقات برام افتاد خیلی سختی کشیدم خیلی کم آوردم خیلی جاهاعقب افتادم خیلی ها بهم بدگفتن،😔ولی خدارونگاه کردم، حتی متوسل شدم به مادرم فاطمه ی زهرا(س) وایشونم کمکم کردن، الان چیزی که میخوام براتون بگم از18سالگیم به بعد، که تو این سال های اخیروماه های گذشته روزبه روز بیشترو بیشتر میخوام به خداو به امام زمانم برسم سعی میکنم دختری امام زمانی باشم که یه شب اقا بیادبه خوابش،خواب هاش خواب شهداباشه…یه شب شهیدمهران اقرع اومدن به خوابم،😔شهیدی که روشونوباچفیه بسته بودند اما (من و دایی ام ایستاده بودیم،دایی ام یه آقای مومن ومذهبی وروخواهرزادش خیلی حساس دوس داره زندگی سالم و امام زمانی داشته باشم و اگه مشکلی پیش اومدبرام امیدم به خدا باشه وتوکل کنم. ایشون دوستای شهید زیادی دارند. دایی فرمانده مرزبانی..نامزدکرده من به شوخی میگم زندایی همسرت شهیدمیشه گریه میکنه.خیلی دوس داره داییمو.)احساس کردم شهیدمهران اقرع ازمن ناراحت یا از داییم، فقط نگاهش ناراحت کننده بود نمیدونم چیکار کرده بودم،😔اصلا نفهمیدم شهیدازمن ناراحت یا ازدایی ام از یه طرفم حس کردم میخواد چیزی بهم بگه ولی نمیتونه.😔الانم که هست گاهی میاد به ذهنم… ازخدامیخوام دوباره بیاد به خوابم،بهم بگه چی میخواست بگه،به خدا قول دادم راه شهدا روادامه بدم راه امام زمان(ع)برم، و همیشه چادرم سرم باشه، اخیرا مشکلاتی برام پیش اومد… ادامه خاطره نیم ساعت دیگه درج میشود👇 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 2⃣ ادامه خاطره چادری شدنِ یکی از اعضای کانال، بنام👇👇 🌷خدایا شهادت را برایم قرار بده🌷 من دوست صمیمی ندارم، چون اکثرا مثل من نیستن عقایدشون متفاوت بامنه،😔خیلی به خاطرحجابم چادرم نمازام اعتقاداتم، پوششی که تو مجلس عروسی ها داشتم مسخره ام کردن😔من اهل رقصیدن نبودم نیستم اهل گوش دادن به موسیقی های مبتذل نبودم نیستم،برای همین زیاد باکسی صمیمی نیستم دلم فقط با خدا آروم میگیره، باحرف زدن باامام زمان(ع)، اما خیلی ها بارقصیدن با موسیقی های مبتذل اروم میگرن، منم ناراحت میشم😔چون دل امام زمان(ع)میشکنن، چون گریه ی اقامو درمیارن، و این خیلی سخت برام، برای همین همیشه میگم خدایاتودوستم محرمم باش. جزتوکسی روندارم، درست شرمنده ام،😔درست روی دیدن اقاروندارم،😔اما من عشقم شهداوشهادت وقتی میگم قرار برم پس خدایاکمکم کن توراه خودت برم شهیدبشم،😔😭 خیلی وقت از دنیایی که امام زمان(ع)ازخواهرام ازبرادرام گرفته خسته ام...خیلی دل گرفته ام....جزخدابه کسی حرف دلمونمیگم...چندی پیش مشکلی برام پیش اومد سخت موندم گریه کردم ناراحت شدم😔گفتم خدایاتوکل می کنم برتومتوسل میشوم به اقام امام زمان (ع)که میدونم بی جوابم نمی زارید کمکم کنید فقط وفقط به شما برسم تونافله های شبم میگم خدایا من بهشت رانمی خواهم منوببخش فقط به تواقام مهدی (ع)برسم، اوهرشب گریه می کندبه حال من دلم تنگ شده برای دیدنش منم گریه میکنم......😭 تااینکه یکی ازدوستان دایی ام دراین مشکل پیش اومده کمکم کردن، حاج اقا لطیفی که خیلی کمکم کردن منوراهنمایی کردن وگفتن خدابهم عنایت کرده اگه توکل کنم به خداومتوسل باشم خدا کمکم می کند بهم گفتند نگران نباشید خدا با مومنین هست پای عقیدتون بایستید وبه قرآن عمل کنیدخداحتمابه شما کمک خواهدکرد. هرچیزی حکمتی دارد وما بندگان ازآن آگاه نیستیم هیچ وقت ازخدا دلیل نخواهیم او بهترین دلایل هاروبرای کارهایش داردتوکل کنیم به خدا،ان شاءالله که دست بنده هاشومیگیرد خداوند الرحم الراحمین است😔 بعدازحرفای حاج اقابیشتر وبیشتر باخدا انس گرفتم، درست گاهی شرمنده میشم. ازخداوسعی می کنم نمازهای شبم رو هم بخونم از خدا هم میخواهم کمکم کنه که بتونم برسم بهش، دلم برای جمکران خیلی تنگ شده چون حس می کنم اقارومی بینم،😔😭ازخداخواستم منو به کربلاوشهادت برسونه جزاین هیچ خواسته ای ندارم... کمکم کنه برم به دانشگاهی که دوس دارم رهبرم وازنزدیک ببینم،وبه زیارت عمه ام زینب (س)برم.😔واینارجز خدا وامام زمان(ع)کسی نمی داند... ببخشیدمتنم زیاد شد...بچه ها،ان شاءالله همتون لحظه ی ظهور امام زمانم(ع)سرتون بالا باشه و منم بتونم به چشمای اقام مهدی (ع) نگاه کنم...😔😭دعاکنیدبرسم به خداوبه امام زمانم(ع) وبه شهداوشهادت ،وخدامنوهمراه کسی قراردهدکه بهم کمک کند فقط به خود خداوبه اقام مهدی(ع)برسم، توراه خدا منم مثل شهدا برم، و عشق شهادت رو داشته باشم عشق دیدن مهدی فاطمه (س)رو داشته باشم وکمکم کند که منم معرفت دیدن امام زمانم(ع)رابدست بیارم...😔 دعاگوی همتون هستم،ان شاءالله که بتونین به خدابرسین به امام زمان(ع)و شهدا.توکل کنین به خداومتوسل بشین به اقام امام زمان(ع)ان شاءالله کمک می کنندوخداخیلی بخشنده ومهربان است. 😔اگه گناه داری دلتوبه سمت خداببر، خداخیلی نزدیک است، نماز اول وقت، دعای توسل دعای عهد هرصبح برای اقا امام زمان(ع)روبخوانیم. وبه خداایمان داشته باشید که به امام زمان (ع)می رسین، اگر کسی باشید که اقا میگن،پس آن شاءالله می رسیم، 😔 التماس دعا دارم ازهمتون تونمازهای شبتون بنده روازدعای خیرتون بی نصیب نزارید.تشکرازاینکه دلنوشته ی دردودل های منوخواندید. یاعلی مدد. 🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 @dokhtaran_zahrai313