eitaa logo
ناگفته هایی از اسارت
257 دنبال‌کننده
35 عکس
48 ویدیو
0 فایل
بیان خاطرات اسارت آزادگان ۸ سال دفاع مقدس، با هدف آموزش و بازخوانی فرهنگ ایثار و مقاومت و اشاعه این فرهنگ بین افراد غیر آزاده و نسل‌های بعد از جنگ ارتباط با ادمین: @Ganjineh_Esarat بیان خاطرات: @Khaterat_Revaiat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹دستبرد به انبار روزانه طبق معمول ، در انبار مواد غذایی را باز و آن روز را تحویل آشپزخانه می‌داد. عراقی‌ها هر فصل هم وسایلی از جمله تی و جارو با دسته چوبی جهت آسایشگاه و اردوگاه تحویل می‌دادند. یکی از دفعات که دسته تی‌ها برخلاف همیشه بود، مرحوم ، با سر هم کردن دو دسته تی، لوله بلندی تهیه و از لابلای شیشه شکسته انبار مواد غذایی به داخل یک فرو کرد. با چرخاندن لوله بین دو دستش جریانی از خشک از داخل لوله به بیرون انبار جاری شد.😂😂😳 جای همگی خالی، آن روز بچه‌ها سهمیه برنج بیشتر و ناهار سیرتری را نوش جان کردند. عراقی‌ها هم پس از چند بار تکرار این و روبرو شدن با گونی‌های خالی داخل انبار، غافل از علی فرعون، محل انبار را تغییر دادند. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بغداد گردی نوروز سال ۶۱ در ، با تعدادی دیگر از رزمندگان، بعضی و بعضی سالم، در پیشروی عراقیها (در خاک ایران) اسیر شدم. ما را در کناری خواباندند بطوریکه همه سرها یک طرف. ناگهان یک عراقی آمد و شنی (چرخ تانک ) درست کنار سرها ایستاد. به نظر میآمد راننده تانک قصد داشت از روی سر ما رد بشود که با دخالت عراقی دیگر به خیر گذشت. ما را سوار بر تانک و با دستهامان به تانک بستند و به سمت مرز حرکت دادند. ما بر روی تانک عراقی از یک طرف و نشانه گیری همین تانک از طرف از طرف دیگر 😂 که آن هم بخیر گذشت!! ما را به مدرسه ای بردند. گرسنه، تشنه و خسته همه به خواب رفته بودیم. با صدایی بیدار شدم، کنار پنجره یک قوطی و تکه نان باگتی نظرم را جلب کرد. در قوطی را باز کردم رب گوجه فرنگی بود، با همان نان باگت خشک شده کمی از رب خوردم. فردای آن روز ما را به و مقر (اداره اطلاعات و امنیت ) منتقل کردند. حدودا ۲۰۰ نفر بودیم، همه در یک سوله با غذای بخور و نمیر. ها شروع شد. باید طبق نظر و خواسته آنها میکردیم، نوبت من رسید، مشخصات فردی و حتی تلفن منزل را گفتم. مترجم سوال کرد نظر در مورد حملات ایران چیست؟ گفتم ایشان همه حملات را اطلاع دارند. مترجم یه اشاره ای به نفر کناریش کرد و من را که مجروح بودم بلند کردند و در حین رفتن با چند و چک به سوله فرستادند. (جالب اینکه، مصاحبه من را پسرخاله ام که در بود از طریق بخش فارسی شنیده بود و به خانواده ام اطلاع داده بود ). اتوبوس ها آمدند، سوار شدیم. با شیشه های بسته بدون کولر، ما را ۸ ساعت در شهر گرداندند، عده ای از مردم هم برای تماشا اومده بودند. در میان مردم زنی را دیدم، به دست ، تیر هوایی میکرد. آنروز، اگر نیروهای عراقی نبودند همین مردم ما را تکه تکه میکردند. چندتایی از بچه ها بر اثر جراحت و تشنگی در همان اتوبوس ها شهید شدند ما در اتوبوس و مردم در بیرون به یاد افتادم.😭😭 ساعات سخت و مظلومانه ای بود تا اینکه به رسیدیم. پذیرایی با تونل وحشت سربازان کابل به دست، تازه اول کار بود. 😳 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹سید آزادگان سال ۶۰، (قدیم) شرایطی بحرانی داشت. اختلاف و تفرقه غوغا میکرد. ها درچند جبهه درگیر بودند - داخلی، که در تابستان سال شصت به دلائلی با بقیه قطع رابطه کرده بودند ورفت و آمد نداشتند. - با ها بدلیل نزدن و ، درگیر بودند و درها بسته بود. - با نمایندگان ، در دعوای ما باعراقیها صلیب عکس العمل خاصی نداشت و به وظایف خود عمل نمی کرد. فلذا ما با صلیب نیز قطع رابطه کردیم. نامه هائیکه از میامد تحویل میگرفتیم ولی نامه نمی نوشتیم. حتی با آنها صحبت هم نمی کردیم، می امدند داخل اتاق دور میزدند و بر میگشتند و کسی تحویل شان نمی گرفت. - بعلت طولانی شدن اعتصاب وفشار های زیاد عراقیها نیز دایم بین بچه ها بحث و مسائل اختلافی پیش می امد. تقریبا سرکلاف گم شده بود.😂😂 در اینچنین زمانی بود که از راه رسید ( را به ما آوردند) چند روز ایشان اردوگاه و اوضاع را بررسی میکرد ولی درها بسته بود و در این مدت، سید اوضاع را رصد میکرد و با آنهائی که ما قطع رابطه کرده بودیم نشست و برخاست می کرد. ساعت ها پای صحبت شان نشسته و آنها را آماده یک ارتباط تنگا تنگ می کرد. کسی که بخاطر اعمالش سخت مطرود بچه ها بود پنجه در پنجه اش می انداخت ودر وسط اردوگاه با او قدم میزد و ما با تعجب او را از پشت پنجره ها، نظاره میکردیم تا این که به اردوگاه آمد و به مدت سه روز در آسایشگاه ها باز شد. اولین مشکلی که باید درهمان روز اول حل میشد ارتباط ما با صلیب بود. بخاطر چشمان منتظر خانواده ها حاج آقا اینقدر راجع به این موضوع واهمیتش صحبت کردند که ما راضی شدیم نامه بنویسیم وباصلیب صحبت کنیم. راوی (قزوینی) 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
شهادت سلطان سرير ارتضا حضرت علي بن موسي الرضا علیه آلافُ التَّحِیَّهِ وَ الثَّناءِ تسلیت باد اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَهً کَثِیرَهً تَامَّهً زَاکِیَهً مُتَوَاصِلَهً مُتَوَاتِرَهً مُتَرَادِفَهً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
6.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوچه پس کوچهَی مشهد بوی امام رضا میده... 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹بذر ریحان کامیون حمل ، را آورد. معمولا نزدیکترین افراد به کامیون، برای تخلیه نان می‌رفتند بالای ماشین. مرحوم ، پیرمرد زحمت کش اردوگاه بود. هر دیگی در آشپز خانه سوراخ می شد یا اجاقی خراب می شد مش مهدی، آن را درست می کرد. آن روز مش مهدی رفته بود بالای کامیون و گونیهای نان را می داد پائین. وسط کار به گوشه ای خیره شد، خم شد و چیزی از کف کامیون برداشت. دست آخر دیدیم انگشت شست و سبابه اش را روی هم فشار میدهد و باز نمیکنه! پرسیدیم، مش مهدی کف ماشین چی پیدا کردی؟ گفت سال دیگه می فهمی..😂😂 جلوی ، یه دانه کاشته بود و دور آن را با چوبهای کوچک درست کرده بود و هر روز از آن مواظبت می کرد.. چند وقت بعد یک ساقه بومی وسط حفاظ رشد کرد . کم کم به گل نشست و مش مهدی، را جمع کرد. درست سال بعد همه آسایشگاهها جلوی باغچه خودشون، با بذر اهدایی مش مهدی ریحان کاشتند و اینگونه بود که اولین بار، پای ریحان به سفره بچه ها باز شد. راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹آبگرم و حمام هر آسایشگاه‌ بین ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفر جمعیت داشت، از همه سنین. در این بین، روزانه افرادی برای نیاز به آب و داشتند. بچه‌ها یک دستشویی و حمام سرپایی (موقت)، گوشه آسایشگاه با کلاف فلزی و پتو پیچ شده، برای ساعات بسته بودن آسایشگاهها، درست کرده بودند. ، برای خودش دکان و بازار خنده‌ای درست کرده بود. ادعا می‌کرد از خوشش نمی‌آمد، بچه‌ها هم سر به سرش می‌گذاشتند و همیشه او را صدا می‌زدند، او هم به دنبال آنها و فرار و پایه خنده بچه‌ها ... در هوای سرد ، محمود ماهی (ترکیب تکه ای سیم برق و دو الکترود فلزی ) برای گرم کردن آب، تهیه کرده بود. المنت، با آن شرایط نه تنها از نظر و برق گرفتگی خطراتی جدی برای او و دیگران داشت بلکه از نظر ممنوع و در صورت لو رفتن عواقب سنگینی در انتظار صاحب المنت بود. او آخر شب‌ها، یک تکه به دیواره دستشویی می‌چسباند و هر کس نیاز به آب پیدا می‌کرد، اسم خود را در لیست می‌نوشت. شبها از دو ساعت مانده به ، آب را گرم و با بیدار کردن افراد از روی لیست به هر نفر نصف سطل برای حمام و می‌داد. و به این ترتیب محمود ماهی، خود را در معرض شناسایی و تنبیه قرار می‌داد تا اینکه بچه‌ها بتوانند نماز صبح را با خیال راحت و طاهر اقامه کنند. یادش بخیر راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹دلتنگی آنوقت که من تو کار میکردم، بعضی وقتها مرحوم مراجعه و قرص درخواست می کرد. به او می گفتم که شما هستی! سعی کن از راههای دیگر به این برسی. می گفت می خواهم، اما نمی توانم چون من تو دو دارم و خیلی به آنها وابسته ام. حتی یک وقتهایی که خانمم آنها را می برد بازار و از جلو مغازه من رد می شدند، من سر تا پا آنها را می بوسیدم. اصلا تحمل دوری آنها را ندارم.😢😢 البته من آن زمان مجرد بودم و احساس او را درک نمی کردم ولی حالا که پدر شدم می فهمم که این پدران در بند اسارت، چه صبر واستقامتی کردند. روح او و دیگر رفتگان از شاد . راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹قند شور بعد از اعلام کرد فردا نوبت پخت قند آسایشگاه ماست. هر کس می خواهد امشب، شکرش را تحویل بدهد. حسن هم مثل بقیه، یک کیلو تحویل داد. فردا حدود پنجاه کیلو شکر رفت برای تهیه قند. عصر همان روز قند اماده جهت تقسیم به آسایشگاه ۱۲ تحویل داده شد. اما قند مزه بدی داشت!! اصلا نبود و همه تقصیر را بخاطر کیفیت شکرهای می دانستند. حسن آقای ما با تعجب کله طاس خود را دست می کشید و میگفت من دیشب شکرم را تحویل دادم اما الان هم یک کیلو شکر تو ساکم هست!!😳 بعد مشخص شد ایشان دیشب بجای شکر یک کیلو به روی شکرها ریخته😄 بچه ها هم که چاره ای نداشتند، حسن آقا را حسابی پتویی کردند!!😂😂 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan
🔹تفتیش آسایشگاه تقریبا عراقی ها هفته ای دو بار وسایل شخصی ما را میکردند تا شاید به قول خودشان شیئ ممنوعه ای پیدا کنند، هرچند بیشتر قصد اذیت و بچه ها را داشتند. معمولا قبل از ظهر زده میشد و سربازان عراقی به سرعت به سمت آسایشگاه ها هجوم میآوردند. ما هم طبق دستور در ۵ نفره می نشستیم. هر سرباز عراقی مسئول یک آسایشگاه بود. آنها در جستجوی چیزی هم نبودند و ما هم جز چند تکه لباس کهنه و کمی و لباس واقعا چیزی نداشتیم، صرفا برای و بر هم زدن آزامش ما. بعد از حدود نیم ساعت سوت آزاد باش زده میشد و ما با خونسردی کامل به اتاق و به دنبال وسایل شخصی خود میرفتیم . از روی خصومت و بد ذاتی، پودر لباس و شکر را با هم مخلوط کرده و لباسهامان را پخش در آسایشگاه، بطوریکه هر تکه را از بین وسایل بقیه، پیدا میکردیم. با اینکار سعی میکردند بین بچه ها تفرقه و اختلاف و نهایتا دعوا راه بیاندازند. اما بچه ها با سعه صدر و آرامش و خنده، آنها را تمسخر میکردند. اینجا چهره اخمو و غضب کرده سرباز عراقی خسته از تفتیش هم از پشت پنجره واقعا دیدنی بود😂 راوی 👈لطفا برای فوروارد و هدایت پیام به افراد، کانال‌ها و گروه‌های دیگر از گزینه "<----" یا هدایت با نقل قول استفاده نمائید. ❓سوالات و پیشنهادات https://eitaa.com/Ganjineh_Esarat ✍️روایت خاطرات https://eitaa.com/Khaterat_Revaiat 📌کانال ناگفته هایی از اسارت https://eitaa.com/khaterate_Azadegan