یک قاب عکس روی میز در دفتر معلمها بود. یک مسجد با گنبد سبز و پس زمینهی آبی آسمانی. گنبد مسجد صاحب الزمان بود. روی آبی آسمان، یک شعر با خط نستعلیق بود، شعر را خواندم. هربار که قاب را میدیدم با خودم میگفتم هدف شاعر از این شعر چیست. این مسجد هم مثل بقیه مساجد. هر بار که به مسجد میرفتم، هربار که از کنارش میگذشتم، این شعر توی ذهنم میآمد و زیرلب میخواندمش.
هفده دی نود و هشت، حاج قاسم را در گلزار شهدای کرمان دفن کردند، به وصیت خودش. گلزار کرمان حال و هوای خاصی گرفت. حالا صدها نفر مشتاق از شهرها و کشورهای مختلف هر روز در مناسبتهای مختلف گرد او میگردند.
سیزده دی هزار و چهارصد دو، دو انفجار در نزدیکی گلزار شهدای کرمان، دهها تن بیجان، غرق خون، دهها تن مصدوم. مادرها، پدرها، فرزندها به عزای هم نشستهاند.
حدود ده سال از آن سالهای دبیرستان من گذشته است. این روزها آن شعر بیشتر توی ذهنم میچرخد. شعر را مدام زیرلب زمزمه میکنم. انگار شاعر، شعر را برای این روزها سروده است.
"اگر کعبه مصاف خاکیان است و یا گر قبله افلاکیان است
به کرمان گردش دلهای عاشق به گرد مسجد صاحبالزمان است"
*مسجد صاحبالزمان، مسجد گلزار شهدای کرمان است.
✍ #محدثه_طالبیزاده
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
به نام خدا
از دیروز اخبار را هی بالا و پایین میکنم. هی گلویم ورم میکند و راه نفسم را میبندد. اما عکسی دلم را بیشتر میسوزاند. عکس کلمههایی که هویت دارند و ندارند. کلمههایی که توی مسیر حق با حاج قاسم هممسیر شدند. از میان کلمهها، کلمهای روشن و نورانیتر بود. 《 کودکی دوساله، با کاپشن صورتی و گوشوارهی قلبی》
نشانی دخترهایمان نبود؟ کاپشن صورتی و گوشواره قلبی نشان همهی دخترها است!
کلمات توی سرم میچرخند. آنقدر عظیم و جانگداز هستند که قلم کوچک من توان نوشتن دربارهشان را ندارد. کلمات ننوشته درد میشوند و میروند گوشهگوشهی وجودم مینشینند. پیکرهام زخم برمیدارد. زخمی عمیق از جنس زخم خرابههای شام. از جنس در سوخته و انتقام گرفته نشده. منتقم خون خدا، کجایی؟ خون خدا هرروز و هر لحظه زمین خدا را به رنگ سرخ درمیآورد. میشود لطفا بیایی؟!
✍ #زهرا_نوری
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
شبی که صبح نمی شود
کارت اصحاب رسانهمان را هی جلوی صورت مسئول امنیت دم در بیمارستان تکان میدادیم. هر پنج نفرمان با آن هلوگرام طلایی و کد حفاظت اطلاعات رویش، اجازهی ورود میخواستیم.
اما اجازه نمیداد.
چهارشانه و قدبلند بود. ابهت لباس و ریش و تجهیزاتش ما را کنارش نگه داشته بود که لابد امضای اصلی اجازهمان برای ورود به بیمارستان دست ایشان است.
اما ناجی ما مرد قد کوتاه و ساده پوش و بیسیم به دستی بود که خودش شد کارت ورودمان.
جلو افتاد و ما پنج نفر، بغضِ در گلویمان را به خاطر قدرت قلمهایمان فرو داده و پشت سرش راه افتادیم.
تمام مدتی که دم در اورژانس برای ورود، منتظر اجازه ی بعدی ایستاده بودیم توی صورتها نگاه میکردم.
نگاهها همه سرد و یخ و شیشهای.
دختری هفده هجدهساله با دمپاییهای پلاستیکی پسرانه، که نصف پاهایش از آنها بیرون زده بود از پلهها بالا آمد.
انگار توی خاک غلت زده بود. از نوک جورابش تا شال روی سرش پر از خاک بود.
کاپشن کرم شکلاتیاش جای تمیز نداشت. خاکی و خونی.
تند تند حرف میزد و مامور امنیت دم در حرفش را نمیفهمید.
میگفت: کمرش شکسته خون میومد خودم دیدم.
یکی از بچههای تیم نویسندگی جلو رفت و گفت: آروم باش عزیزم کی؟ کی کمرش شکسته بود؟
انگار قلبش با قلبی زنانه ارتباط گرفت که آرامتر شد.
دنبال شوهرش میگشت. تازه عروسی بود که برای زیارت آمده بودند و حالا تنها مانده بود.
رنگ صورتش سفید شده و هالهای از زردی روی گونههایش افتاده بود.
مدام تکرار میکرد که کمرش شکسته و خون میومد. برای گشتن تن و بدنش به گروه پنج نفرهی ما محتاج شدند و سرتیممان سریع او را بازرسی بدنی کرد. قدمش سبک بود چون تا خواست وارد شود اجازهی ورود ما پنج نفر هم صادر شد. بلاخره به سالن اورژانس راه پیدا کردیم.
همان اول در گیر و دار گشتن کیفهایمان، ریکوردرم را گرفتند. انگار جانم را توی جیبش میگذاشت مسئول حراستشان. صدای آن مرد مازندرانی از موکب شهید بلباسی اولین صوت ضبط شدهام بود و صدای مترجم موکب ناشنوایان هم آخرین صوت آن.
دلم توی جیب کاپشن مرد ماند و خودم راهی بخشهای بستری شدم.
اتاق حاد ۱، حاد ۲، بخش ریه و بخش داخلی.
هر پنج نفرمان با تمام وجود چشم شده بودیم و تختها و مریضهای بستریشده رویشان را یک به یک از نظر میگذراندیم.
دو سه ساعت بخش به بخش گشتیم. کنار تختها بال و پر زدیم. خون روی تختها و لباسها و دست و سر و پاها را دیدیم و خودمان را نباختیم.
کنار تخت پاکبانی که با عشق جارو میکشیده و به زیر دست و پا، مِنا را تجربه کردهبود ایستادیم. کنار آن پیرمرد خوزستانیِ تنها و غریب که گریهمیکرد و شهادت را میطلبید بیشتر ماندیم. دخترانش شدیم. ویلچرش را به جای همراه نداشته و خانوادهی غایبش بین رادیولوژی و سیتیاسکن و سنوگرافی بردیم و آوردیم مبادا که رنج جراحت با غریبی همراه شود و درد روحش را بیشتر کند.
دختر هنوز پشت در اتاق عمل بالبال میزد که عمل تمام شود و جوان زیر تیغ جراحی را بیرون بیاورند شاید که گمشدهاش باشد.
چرخیدن بین مجروحین انفجار و ثبت حرفها و روایتهایشان، ما را از هم جدا کرد.
دختر پشت در اتاق عمل نبود. بیرونش کردهبودند.
احتمالا گمشدهاش آن جوان نبود و او دوباره هراسان و لرزان و غریب رفته بود تا تمام این مراحل را پشت در یک بیمارستان دیگر طی کند بلکه گمشدهاش را آنجا بیابد.
و ما غرق در حسرت از دست دادن سوژهای که جدای از ثبت روایتش، دلمان برایش میتپید تا شاهد پیدا شدن گمشدهاش باشیم.
ریکوردر از توی جیب مسئول حراست بیرون آمد و به کیفم برگشت. اما من راهروهای بیمارستان را که طی میکردم و به در خروج نزدیک میشدم هیچ آدم قبل از ورود به آن نبودم.
من بخاطر مسئولیت قلمم کمی سختجان شده بودم.
(مستقیم از کرمان)
✍ #زهره_نمازیان
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بسمالله.
بغض از گلویم راه گرفته رسیده به دستم، درد شده توی شانهام و امانم را بریده، کلمهها از دیشب توی سرم میچرخند. به دستم که میرسند، خشم میشوند و مشت.
دلم پیش پسربچهی لباس سبز بود، همان که کنار مادرش روی زمین افتاده بود. حتما صبح صورت مادرش را بوسیده و گفته دوستت دارم روزت مبارک. این جملهها را هم پدرش یادش داده . با خودم آرزوهای پسرک چهارده ساله که کاپشن خلبانی داشت را مرور میکردم، در حال و هوای دختری بودم که خانه مانده بود تا کیک بپزد و مادر را غافلگیر کند و مادرش از حادثه به زمین برنگشت. با خودم تصور کردم مادر شهید دفاع مقدس را که بین جمعیت پسرش به او لبخند زده، دستش را گرفته و با دست دیگرش اشاره کرده به سمت مزار و دوتایی به حاج قاسم سلام کردند.
دختر دو سالهی کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی، اما تیر خلاص بود.
غمش رفته گوشهی قلبم، نشسته کنار عشق قدیمی سه سالهی سیدالشهدا، کنار همهی غصههای این سه ماه برای بچههای کوچک غزه. اسمش وزنهای شد و به سنگینی نفَسم اضافه کرد؛ ریحانهای که پر پرش کردند.
پ.ن: ریحانه یعنی گل خوشبو.
✍ #سوده_عابدی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@bookishow
بسمالله
«تفاوتِ تو»
سی و دو سال از تو بزرگتر هستم اما تو در دوسالگی جوری رشدکردی که من در این سی سال نتوانستم.
چکارکردی ریحانه؟ رازت چه بود؟
کاش آن صوت، صوت تو نباشد، مثلا صوت همان پسربچه پنج شش ساله باشد، اما اگر، صوت تو باشد، یعنی خیلی راهها را رفته بودی. یعنی قبل از آن که کلمات وصیت حاج قاسم را روی زبانت بگردانی، توی قلبت گرداندی. نورش تابیده روی روحت که برخلاف چهره و قامتت، خیلی بزرگ بوده.
ریحانهجان، راهت را به ما نشان بده. به ما که خیلی بیشتر از تو، خواندهایم، شنیدهایم، واجب و مستحب انجام دادهایم اما تهش لایق نشدیم که بخرندمان. برخلاف تو.
🌸ریحانهجان، همسن و سال دخترم بودی.هم هیکل هم اما تو با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبیت، دلبری نکردی؛ با آسمانی شدنت دلبری کردی.
تو برخلاف آنچه دنیا را عاشق دختربچه، های دوساله میکند، بودی. اصلا همین تو را خاص کرده. چیزی که خیلیها در به در به دنبالش میدوند و به هزار بیراهه میرسند. کفشهای اسکیچرزت، تو را خاص نکرد؛ پیوندعمیقت با روح حاجی که با هیچ معادله دنیایی، جور درنمیآید، مبهوتمان کرده، عاشقمان کرده. جانمان را به لب آورده.
تصویرجسم کوچک لای کفن پیچیده تویی که میشد حالا حالاها قدبکشی؛ از جلو چشمهایمان کنار نمیرود، خون را برایمان به جوش آورده، حس انتقام را زنده کرده و حس رباب را. وقتی میگفت:«بزرگ میشد کاش..»
تصورکن توی دوساله اینجور مثل سیب رسیده شدی، همان سیبی که حاجی میگفت:« وقتی برسد چیده میشود» و تو نمیدانی حسرت اینکه دوسالهات اینقدر رسیده بود؛ پس بیست سالهات چه میشد؛ چه با دلمان کرده!
و نمیدانی حسرت اینکه سی سال بیش از تو عمر کردیم و نرسیدهایم و تو چطور این همه رشد کردی، چه آتشی به جانمان انداخته!
🌸ریحانهجان! دعایمان کن. دعاکن وصیتهای حاجی را مثل تو جوری روی دلمان بنشانیم که راهی راهش شویم.
ریحانهجان! با آن دستهای کوچکت، دست ما را بگیر.
✍ #محنا
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@almohanaa
داستان معروفی هست که شبی ارنست همینگوی و دوستانش که سرشان گرم شده بود، سر نوشتن یک داستان کامل با حداکثر ۶ کلمه شرط میبندند. همینگوی هم فیالمجلس بر روی دستمال کاغذی این داستان را مینویسد و شرط را میبرد:
“For Sale: Baby Shoes, Never Worn.”
«برای فروش: کفشهای کودک، پوشیده نشده.»
🖤این فهرست قربانيان حادثه تروریستی کرمان که پشت شیشۀ اداره پزشکی قانونی نصب شده بود تا خانوادهها از روی آن پیکر عزیزانشان را شناسایی کنند، سطری دارد از آن داستانک هم دردناکتر:
«دو ساله، کاپشن صورتی، گوشواره قلبی»
✍ #سید_مهدی_مرتضوی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@hamkhaniketab
بسمه تعالی
صبح جمعه بود. دایی و پسرش ، آمدند دنبالم. دربهای حوزه کنکور ساعت 7 بسته می شد و ما نیم ساعت وقت داشتیم. من و پسر داییام که همسن و سالم است، دل شوره داشتیم. روز مهمی برایمان بود. موقع سوار شدن توی ماشین، من جلو نشستم و پسر دایی روی صندلی عقب. از خیابان شریعتی وارد خیابان سمیه شدیم . اما تقاطع خیابان سمیه با خیابان موسوی را مثل همه ماشین ها رد نکردیم. یک تاکسی از سمت چپ و با سرعت زیادی به در راننده برخورد کرد و ماشین ما معلق زد و بعد از دو سه دور چرخش روی سقفش ایستاد. توی چرخ زدن، صدای ناله پسر دایی توی گوشم بود. ماشین که ایستاد چشمهایم را باز کردم و خودم را از پنجره ماشین بیرون کشیدم. دایی و پسرش هم دویدند سمت من. از دست پسر دایی ام باریکه خونی جاری بود. همه سالم بودیم. شیشه های ریز شده توی ماشین و روی زمین زخممان زده بودند، همین. من در آستانه 18 سالگی بودم. یک نوجوان . کسی که حتی یک زندگی را می توان به او سپرد. مادرم ما را به حوزه کنکور رساند. در طول زمان کنکور، هر بار که چشم هایم را می بستم کل صحنه تصادف، ناله ها، اضطراب دایی و جمع شدن مردم دورمان را به یاد میآوردم. به وضوح لرزش اعصابم را حس میکردم و اشک از گوشه چشمم روی پاسخنامه میچکید. به ما ظلمی نشده بود. یک تصادف عادی بر اثر بی احتیاطی بود. تازه بقیه هم آمدند و آبی دستمان دادند. کسی زخم زبان نزد. کسی به ما توهین نکرد.
از آن روز سال ها گذشته و حالا توی اخبار بچه های کوچکی را می بینم که اسیر تیر کینه دشمنان شده اند. ساچمه هایی که دل آسفالت ها را تراشیده اند چه بر سر این بچه ها آورده اند. آنها که رفته اند و جایشان در مکتب ما برترین جا است،می ماند باز مانده های این ماجرا.
مثلا آن پسر 12 ساله که صدایی وحشتناک توی گوشش پیچیده، کمرش سوخته ،از حال رفته و بعد که چشم باز کرده مادرش در کنارش نبوده است. یا آن دخترکی که با چشمهای خودش، جان دادن برادرش را دیده است. زندگی آنها بعد از این چه می شود؟ چه فرقی می کند این عددها، 89 تا باشد یا چند هزار تا . در ایران باشد یا غزه یا هر کجای این عالم خاکی که صهیونیستی به فرزند ناخالفش(داعش، طالبان، جبه النصره و ...) دستور ترور می دهد. بعد (به فرض محال )آن فرزند ناخلف بپرسد : جرمشان چیست؟ و پدر شان بگوید : دوست داشتن قاسم سلیمانی، طلب سرزمین یا ... یا مسلمان بودن.
✍ #سمیه_شاکریان
#حاجقاسم
#کرمانتسلیت
#خطروایت
@khatterevayat
@khuaan
خانه را که برق اَنداختم، تازه رفتم سراغِ پسرکم تا بلوز و شلوار لیاَش را تَنَش کنم و آماده شویم، بیرون از خانه برویم .
همیشه، قبلِ بیرون رفتن از خانه عادت دارم، خانه را تمیز کنم . مامانم همیشه میگفت: "شاید رفتی بیرون و با مهمون برگشتی خونه"
اما خودم به مرگ فکر میکنم.
اگر از خانه بیرون رفتم و مُردم . هرکس برای سر سلامتی دادن به منزلِمان آمد با خود نگوید:"عجب زنِ شلختهای بوده"
برای خودم هم در ذهنم بندهخدایی را مثال میزنم که فرزندش فوت کرد و همه در کسری از ساعت در منزلِشان جمع شدند. خانهاَش برق میزد.
همهی زنها نه، ولی اَکثرشان همین فکر را میکنند .
حتما آن نیمی از شهدای حادثهی کرمان هم که زن بودند. همین فکرها را میکردند.
شب که همسرشان با کلی مهمان به منزل رفته. ردِ دستمال، رویِ اُپن خودنمایی کرده.
جارو برقی پذیرایی را دور زده و گوشهی اتاق خواب ایستاده.
قورمهسبزیِ روی گاز دو قُل دیگر بخورد، جا میاُفتد.
روزِ مادر بوده و مادرِ خانه، اَهلش را به غذای محبوبِ خانواده وعده داده.
آینهها برق میزنند. مادر به لَک روی آنها حساس بوده.
لباسهای بچهها هر کدام شُسته و تا شده تویِ کشوها نشستهاَند.
مادرِ خانه گلها را هم سیراب کرده تا عطرشان، بچهها را نوازش دهد.
وقتی خواسته در را ببند تا به گلزارِ کرمان برود، نگاهی به سرتاسر خانه کرده، جایی کثیف و از قَلم نیفتاده باشد .
شاید با مهمان به خانه برگردیم .
شاید هم مهمانها بدونِ مادر به خانه بیایند.
خانه باید تمیز باشد.
✍ #مهدیه_مقدم
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
آنوقتی که دکمه سرآستینش را برای چندمین بار میبندم و باز جلویم میگیرد، میفهمم جادکمهای گشاد شده. مسیر عقربه ها را روی ساعت دیواری دنبال میکنم. ده دقیقه به ۷ است. او چشم تنگ میکند و به خودش پیچ و تاب میدهد؛ و من تندتند توی جعبه چوبی نخ و سوزن را بالا و پایین میکنم تا قرقره رنگ سبز و سوزن را بیرون بکشم و جا دکمه ای را دقیقه نود به قاعده و اندازه کنم. زهرا کوله گلگلی اش را بر دوش میندازد و میدود سمت در. من چهارقل میخوانم و تا دم بالا رسیدن آسانسور، به هر دویشان فوت میکنم.
سحری سما را دو ساعت پیش گرم کردم. پیتزاخوری هنوز روی گاز است؛ با چند قاشق پلوخورشت قیمه مانده و سیب زمینی های خلالی و نامنظم که رویش ریخته شده.
آسانسور میرسد به شماره ۵ و آخرین تصویر من از بودنشان، گوشه کاپشن صورتی زهراست که از لبه در چشمکی میزند و برای هزارمین بار مثل خنج، بر قلبم کشیده میشود.
آن چند کلمه ای معروفی که روی کوتاهترین داستانک همینگوی را سفید کرد:
دو ساله.کاپشن صورتی، گوشواره قلبی!
به خودم میایم و میبینم کسی توی خانه نیست. آسمان ۷ صبح، مثل عقیق سرخ شده و آبستن باریدنی سنگین است. درست مثل چشمهای من که این روزها هی به خودش پیچیده که حالا نه؛ حالا عید است؛ حالا نه؛ حالا روز تولد زهراست؛ حالا نه؛ سما امتحان دارد؛ امشب بابایشان از ماموریتآمده؛ حالا کادوی روز مادرت را داده اند؛ حالا...
تمام این حالا و اما و اگرها، تراژدیهای مادر بودن است؛ آنوقتی که قلبت گرومپ گرومپ به سینه میکوبد و طوفان غم نهیب میزند و بغض خفه میکند و تو؛ در جدال این جنگ نابرابر، باید یک تنه بایستی و دست باز کنی تا آن گلهایی که رویاندهای، آسیب نبینند. مثل این چند روز که بهت زده تصاویر و گزارش های رسانه را دیدهاند و سکوت تو را و اشکهای ریز و تسبیح توی دستت را؛ مثل چای دم کردنت برای مجلس زیارت عاشورای خانگی؛ پناه بردنت به گلزار شهدا؛ مرور رشادتهای مردم مقاومت و...
بچه که بودم، از زبان مامان جون یک جمله شنیده بودم. گفته بود: جگرم تاول زد... این را برای آنوقتهایی گفته بود که دایی امیر تازه شهید شده بود؛ دایی را سال ۶۰ منافقین ترور کرده بودند و مامان جون تا مدتها، با جگر تاول زده، دم بر نمیاورد تا دشمن شاد نشود.
قاتل دایی را که آورده بودند، مامان جون چادر مشکی کرپ نازش را مشت کرده بود و صاف جلو رفته بود. فقط یک سیلی توی گوش پسر ۱۶ ساله عضو مجاهدین خلق زده بود و بعد هم محکم گفتهبود: این مال بچه خودم نیست؛ مال شهید بهشتیه!
و استوار خودش را عقب کشیده بود و رویش را سفت تر گرفته بود.
مامان سالها اینها را برایم تعریف کرد و من از مامان جون توی ذهنم یک قهرنان ضدضربه ساختم ولی حالا که مادرم، میدانم هیچ کداممان، حتی همین حالا که دارد یکسال از رفتنش میگذرد، هیچوقت از آن تیر محکمی که آنروز توی کمر مامان جون پیچیده بوده و خمش کرده بوده، حرفی به میان نمیاوریم.
مثل همین حالای خودم که هنوز کمرم از غم رفیق خم است و حتی نتوانستم برای تشییع معلم شهیده خوش روزی راه بهشت کرمان، فائزه رحیمی، خودم را به جمعیت برسانم.
من نرفتم اما بچههایم، اشتیاقم را دیدند. حسرتم را دیدند؛ نجواهای آرامم را با تصاویر شهدای روی دیوار و حاج قاسم در کنار شهید کاظمی را دیدند و شنیدند.
امیددارم برق پر انگیزه چشمهایم را هم
و انتظار را هم...
میدانی... مادر باید همه چیز خانه را به قاعده مدیریت کند؛ غم و شادی؛ سختی و آسانی؛ اشک و لبخند و...
مثل جادکمه ای سر آستین روپوش مدرسه که...
راستی مادر آن دختر دو ساله کاپشن صورتی...
آسمان سرخ است...
مثل چشمهای من...
چقدر خوب است که صبح شنبه کسی توی خانه نیست...
✍ #فاطمه_شایانپویا
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بی_مقدمه_
از دو سه ماه قبل برای مچ پای دردمندم وقت گرفته بودم. از دکتری حاذق که می گفتند تخصص او برای همین مچ پاست. درست سر اذان مغرب توی مطب بودم. قبل از هر چیز باید پذیرش میشدم. آدرس دقیق را از توی «دکتر تو» پیدا کردم. پزشکان شیراز، متخصص ارتوپدی فلوشیپ جراحی پا و مچ پا دکتر امیر رضا وثوقی. آدرسش را پیدا کردم و به آقای همسر دادم. مرا جلوی مجتمع پزشکان پیاده کرد و رفت تا خودش به مسجدی در همان نزدیکی برود و نمازش را سر وقت.
مجتمع بسیار شیک با معماری نسبتاً منحصر به فردی بود. اما من چندان توجهی به آن نکردم چون کمی دلشوره داشتم نمیدانم چرا ؟
از میان اسامی پزشکان نام دکتر وثوقی را پیدا کردم که مطبش در کدام طبقه هست.
داخل آسانسور شده و رفتم.
مطب پر از بیمار بود، تعدادی روی صندلی های چرمی نشسته بودند و دو سه نفر ایستاده بودند. به دو خانم منشی مطب مراجعه کردم و گفتم که ساعت پنج و نیم وقت داشتم. گفت اول باید پذیرش شوید و به همکارش اشاره کرد. نام و مشخصات خودم را همراه با کد ملی دادم. مبلغ ویزیت را هم پرداخت کردم. بعد پرسیدم چقدر طول می کشد تا نوبتم بشود؟ گفت حالا بفرمایید بنشینید تا صدای تان کنم. جایی بین مراجعین پیدا کردم و نشستم. اما همچنان دلنگرانی رهایم نمیکرد. چشمم به عقربه های ساعت دیواری بود که به کندی در حرکت بود. و دو نوشته آبی رنگ که به دیوار زده بودند و هشدار داده بود که اگر بیماری پایش را جای دیگری عمل کرده باشد دکتر از پذیرش او معذور است. و اینکه ممکن است مدت انتظار چند ساعت طول بکشد. آه خدای من یعنی چند ساعت باید اینجا بنشینم ؟ یعنی ساعت چند نوبتم میشود؟ نمازم چه میشود ؟ ساعت ۸ شب قرار است به دفتر ازدواج برادر شوهرم برویم چون عقدکنان دختر خواهر شوهرم هست. نکند کارم طول بکشد؟
احساس می کردم ضربان قلبم کمی تند شده ، اما کاری از دستم بر نمیآمد. نمیتوانستم بیرون رفته و به نمازم برسم ، چون ممکن بود منشی هر آن نام مرا صدا بزند. پس هر از چند دقیقه هی منشی و بیماران و ساعت دیواری را میپاییدم. از خونسردی منشی خیلی حرص خوردم . میتوانست بگوید مثلاً برو یک ساعت دیگر بیا، اما نگفت ، خیلی ریلکس مشغول پذیرش بیماران و دستورات لازم بود. بعد از ساعتی طاقت نیاورده بلند شده و به سمت میز پذیرش رفتم. گفتم ببخشید چند نفر جلوی من هستند؟ با همان خونسردی گفت بفرمایید بنشینید حالا صدای تان میکنم. اما صدا نکرد و به دختر خانم بی حجابی که گفته بود ساعت ۸ نوبتت میشود ساعت شش و نیم او را به داخل فرستاد. خون خونم را میخورد که چگونه این بیحجاب ها قرب و منزلت پیدا کرده اند. در همین بین همسرم تماس گرفت و پرسید چکار کردی ؟ گفتم : هیچی هنوز نوبتم نشده. گفت: پس من بیام اونجا ؟ گفتم: خب معلومه. و خداحافظی کردم.
ربع ساعتی طول کشید تا همسرم آمد. صندلی کنار من خالی شده بود آمد و نشست. دوباره پرسید: چی شد ؟ نمیدونی چند نفر جلوت هستن؟ گفتم : پرسیدم اما منشی چیزی نگفت. از سر جایش بلند شد و خودش به سراغ منشی رفت. اما جواب درستی نگرفت و مجبور شد برگردد. زیر لب غر غر میکرد که کار اینها درست نیست این حقالناس است، این همه معطلی! خب به مردم بگویید که دقیقا کی نوبتشان میشود !
کم مانده بود از ملاقات با آقای دکتر منصرف بشوم ، عقربه های ساعت داشت هفت و نیم را نشان می داد، بلند شدم و دوباره به سراغ منشی رفتم. گفتم ببینید من جای دیگری هم باید بروم. لبش را به بالا داد و با بی تفاوتی گفت : که اینجا همه سه چهار ساعت مینشینند تا نوبتشان بشود! کم مانده بود سر او فریاد بکشم آخه یعنی چه ؟ چرا برای وقت مردم ارزش قائل نیستید؟ سه چهار ساعت ؟ که از پشت همان عینکش متوجه ناراحتی من شد، ابروهایش را بالا برد و گفت دو نفر دیگر جلوی شما هستند الان صدای تان میزنم. دوباره آمدم نشستم ، بعد از چند دقیقه گفت: صدای زنگ که آمد شما بروید داخل. و ساعت نزدیک ۸ بود که صدایم کرد و از در شیشهای دوربین دار رد شدم و وارد اتاق دکتر شدم. دکتر با موهای جو گندمی آرام و خونسرد پشت میز بسیار بزرگش نشسته بود. سیدیهای ام آر آی را و نامه سفارش دکتر متخصص دیگری به دست همسرم دادم تا به آقای دکتر بدهد. رویش را به من کرد و گفت: شما بیمار هستید ؟ گفتم: بله. گفت پس روی این صندلی بنشینید. صندلی که تقریباً نزدیک در بود تا بیاید و پای مرا معاینه کند. و همسرم در کنار میز دکتر نشست و شروع کرد به توضیح دادن. آقای دکتر گفت: جورابت را در بیاور تا بیایم معاینه کنم. و سیدی را درون رایانه خود گذاشت تا از وضعیت مچ پایم مطلع شود.
۱
۲
دکتر بعد از مشاهده سیدیها از پشت میزش بلند شد و دستکش یک بار مصرف پوشید و به سراغ من آمد. مچ پایم را به طرف انگشتان فشار داد و گفت: هر کجا که درد گرفت بگو. و متوجه ورم قوزک پایم شد و گفت: تاندون این قسمت از بین رفته. بعد هم بلند شد و دوباره پشت میزش قرار گرفت. شروع کرد به نوشتن نسخه ، هم دارو، هم فیزیوتراپی هم کفی طبی برای داخل کفش. و اضافه کرد که عمل جراحی چندان جواب نمیدهد پس بهتر است که از همین راهی که گفتم با این مشکل مدارا کنی تا استخوان ساق پا به داخل پا بیشتر پیشرفت نکند. بعد از پوشیدن جوراب و کفش تشکر کردیم و آمدیم بیرون. برگ نوشت دکتر را به منشی دادم تا در سیستم ثبت شود. بعد از پرینت و ثبت دستورات دکتر تشکر کردیم و از مطب آمدیم بیرون.
توی ماشین یکدفعه همسرم گفت: گویا امروز در کرمان یک واقعه تروریستی انجام شده و تعداد زیادی شهید شدهاند. ناگهان احساس کردم قلبم دارد از جا کنده میشود. در بین آن همه شلوغی و ترافیک انگار صدای کوفتنش را به دیواره های قفسه سینه میشنیدم. بغض همسرم را در میان صدای خفه حنجره اش به سختی لمس میکردم که گفت: مثل اینکه یکی دو کاروان هم از مسجدالرسول بودهاند.
قرار بود امشب اینجا جشن میلاد باشد که همه برنامه ها را کنسل کردهاند.
دل توی دلم نبود. خدای من یعنی چند خانواده داغدار شدهاند؟
حالا علت دلشوره ام را فهمیدم. نمیدانم همسرم چطور رانندگی میکرد. از ناراحتی نزدیک بود یکی دو بار تصادف کنیم که بخیر گذشت. به خانه که رسیدیم اول از همه به دستشویی رفتم که سنگینی و فشار مثانه را بکاهم. از وقتی کلیهام سنگ ساز شده باید خیلی مراقبش باشم که کار دستم ندهد. اما همسرم به سراغ تلویزیون رفت و پیگیر اخبار حادثه شد. صحنههایی جانسوز و رقتانگیز از مردمان نجیب کشورم که هر کدام به گوشهای افتاده و پرپر شده بودند. طاقت نگاه کردن بیشتر نداشتم. وضو گرفتم و مشغول نماز شدم. سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم اما نمیشد. افکار پریشانم مثل گنجشکی از این سو به آن سو میرفت. گاهی تا کرمان و گاهی به دفتر ازدواج برادر شوهرم. خدایا مرا ببخش با این بیتوجهی!
مراسم حاج قاسم سردار دلها همه را از پیر و جوان دور هم جمع کرده بود و برای نشان دادن همبستگی به دشمنان لازم بود که همه پای کار باشند.
و حالا دشمنان بعد از آزمون و خطاهای فراوان نمیتوانستند نفرت و کینه خود را پنهان کنند، خصوصا که ضرب شصت حسابی از سردار شهید سلیمانی خورده بودند.
نمازم تمام شد، آه خدای من چه نمازی!
خدایا خودت به خانواده های داغدار صبر عنایت فرما!
✍ #سیده_معصومه_عمرانی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat