eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
688 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
«بعدش چه میشود؟!» این ترومای من است در اینجور حوادث. طرحواره‌ای قدیمی، قوی و ترسناک در ذهنم که حین رخداد هر حادثه ای، شروع می‌کند به طراحی جزییات جهان بعد از حادثه، در ذهنم. یکبار آقاجون برایم از روزهای آخر حیات امام خمینی حرف میزد. می‌گفت: فکر اول و آخرمان، دغدغه روزو شبمان این بود که «بعد امام چه میشه؟ انقلاب چه میشه؟ نتیجه این همه خون و دل و زحمت ، چه بلایی قراره سرش بیاد» تقصیر آقاجونم نبود که جزییات بزرگترین سوگ زندگی اش را بدون اینکه واوی جا بیندازد ، برای من نوزده_بیست ساله تعریف کرد و سانسوری هم نداشت. من خودم سمج بودم و سوزنم توی این خاطرات گیر میکرد و تا ته هر ‌ماحرایی را در نمی‌آوردم، ول کن نبودم. عاقبت این کنجکاوی ها برای من شد؛ فوبیایی بزرگ از دنیای بعد از هر حادثه، بعد از هر سوگ. من توی این لحظات ، از بعد از واقعه ها عمیقاً میترسم! شاید شدیدترین وقتش را بعد از شهادت حاج قاسم تجربه کرده باشم. روزهایی که اولین بارداری ام را تجربه می‌کردم. یکهو یک خلأ بزرگ در وجودم پیدا شد. یک سیاهی مملوء از چیزهای نامعلوم، پر از خالی... هنوز هم میترسم. حتی حالا که بزرگتر شدم، حتی حالا که بارها عالم بعد از سخت ترین وقایع را تجربه کرده ام. حتی حالا که سرم میشود، همه چیز میتواند ، خیلی سریع و تا حدی جبران شود و زمان، از حرارت دل های سوخته کم میکند. هر چه بیشتر تجربه میکنم ، بیشتر میترسم. برای من هیچ وقت حادثه ها تکراری نمیشود، تجربه زیسته شان از عذاب بارها تجربه کردن شان نمی‌کاهد. رفتارم را پخته تر نمی سازد، دلم را قرص تر نمیکند! حالا که از عوالم بعد از خیلی از حوادث ، بهتر از قبل مطلعم، بیشتر از تجربه کردن دوباره شان وحشت دارم. اما... هر سودا زدگی ای ، دارویی دارد که به تعدیل برساندش. پیچیده ترین ترس ها هم، آرام و قرار میگیرد. بعد از تمام حادثه های هولناک زندگیم ، همیشه آب خنکی پیدا میشود که عطشم را بگیرد و داغم را بخواباند. و آن این است که سبب ساز خداست. جریان ساز خداست. این شعار نیست که خدایی که امام خمینی ها را، حاج قاسم ها را به ما آدم ها میدهد، خدای روزهایی که آن ها نیستند هم هست. خالق تمام این رویدادها و این عدم تعادل ها خداست و به تعادل رساندن شخصیت ها هم دست خود خداست. نویسنده ی این همه اتفاق و صاحب قلمی که همه چیز را گاهی تلخ و گاهی شیرین، اما قشنگ کنار هم می‌گذارد، خداست. هنوز هم میترسم، اما ازش شرمی ندارم. حتی همین ترس هم، نوسانیست که خدا به زندگی های راکد مان می‌دهد. یک پله بالاتر میبرد از تعادل قبلیمان و جای مان میدهد، در تعادلی جدید. این ترس شرمی ندارد، بلکه قرار است آدم را بزرگتر کند! ✍ @khatterevayat
«کاش» الان که دارم این کلماتو می نویسم دلم هزار راه رفته و برگشته.کاش هنوز کلماتم تموم نشده خبرای رسمی بگن بخیر گذشته.... فقط اون صحنه‌که پشت سر آقا برای حاج قاسم اونجوری چشماش می بارید از ذهنم پاک نمیشه.مظلومیتش اون لحظه ها که تو مناظره محکوم به شش کلاس سواد شد از ذهنم پاک نمیشه...... خرابه ای که از رئیس جمهور کاخ نشین تحویل گرفت و همون چند ماه اول تلاش کرد بدهی هارو صاف کنه یادم نمی ره.... دیدارهای مردمی این چند وقت که ملت با ذوق دنبالش می دویدن یادم نمیره... احساس می کنم زمستونه.... احساس می کنم دست و‌پام یخ زده. من ارسبارانو دوست دارم... من شهید بهشتی رو دوست دارم😭 کاش بهترین شاگردش عین خودش نشه. کاش امشب امام رضا عیدی بده . کاش امشب تو بیست و سی صدای امیر عبداللهیانو بشنوم که میگه خیلی فرود سختی بود ولی بخیر گذشت..... از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان شاید از آن میانه یکی کارگر شود..... ✍ @khatterevayat @tayebefarid
شاید من نمی‌شناختم. شاید من نمی‌دانستم کیست؟ خدماتش چه بود؟ کجا‌ چه کار کرده بود و تاب کدام نقطه از ایران را باز کرده بودی... نمیدانم، چون پی‌اش نبودم لابد. یکبار به جلیلی رای داده بودم و دفعه دوم هم وقتی از کناره‌گیری جلیلی لب می‌گزیدم‌‌ ناچار روی کاغذ نوشتم رئیسی. بعدها هم گاهی دعایش می‌کردم و گاهی پابه‌پای بعضی شوخی‌ها می‌‌خندیدم. می‌گفتیم سید محرومان، دید نتوانست محرومان را پولدار کند، اقلا از وقتی آمد همه را یک دست محروم کرد. گاهی هم وقتی وزیر و وکیلش را می‌دیدم رنگ به رنگ می‌شدم و باز لب می‌گزیدم‌‌. هروقت یادم‌ می‌آمد مخبر آمد تلویزیون و زل زد به دوربین و گفت فقط چهار قلم‌ گران می‌شود، معلوم شد درکی از عدد چهار ندارد، مغزم درد می‌گرفت. یاد اسمی می افتادم که روی برگه رای نوشته بودم. امروز که خبر را خواندم،‌وسط جاده‌ هراز بودم.‌داشتم مافیا می‌دیدم. ریحانه در آغوشم خواب بود و زینب روی صندلی عقب ماشین سیب زمینی گاز می‌زد. علی رفته بود قند بگیرد. خبر را خواندم. حالم عوض نشد.‌ گفتم یک خبر معمولی است. لابد هلی‌کوپتر واقعا فرود سخت انجام داده. حال همه خوب است... علی‌سوار ماشین شد، خبر را خواندم. زدیم ادامه پخش مافیا. پیچیدم در جاده چلاو.‌ خط‌های آنتن یکی یکی می‌پرید. خبرها را بالا پایین می‌کردم... فرود سخت شد سقوط، مفقودی، زنده اما آسیب دیده شدید و خبرهایی که مثل ترن هوایی با سرعت کم به نوک ارتفاع می‌رسید. حالا همان سر، همان نوک ارتفاع نشسته‌ام. آرام نیستم. ولوله افتاده به جانم. همین دیشب به علی میگفتم. گزارش بازدید رئیس جمهور از کارخانه نساجی مازندران بود. گفتیم اگر این گزارش واقعی است خدا خیرش بدهد. گفتم آدم خوبی است. از این کانال به آن کانال می‌روم و زیر لب، صلوات میفرستم... ✍ @khatterevayat @truskez
مهری که ریشه دوانده کتاب ریاضی‌اش را لوله کرده بود و دستش را سفت دورش پیچیده بود. خط قرمزش امتحان ریاضی بود و می‌خواست تمام دو روزی که زمان دارد ریاضی را لقمه‌لقمه بخورد تا بتواند جبران غیبتش را سر امتحان میان ترم بکند. بخاطر مریضی و افتادن از امتحان، معلم حسابی نقره داغش کرده بود. رگ غیرتش بیرون زده بود و می‌خواست با نمره بیست، حال آقای معلم را بگیرد. سفارش کرده بود که داداشش را مدیریت کنم و او را با کتاب ریاضی‌اش تنها بگذارم. تا حوالی عصر همه چیز خوب بود اما همین که آمده بود نمونه سوال ریاضی حل کند خبر را دیده بود. با چشم‌هایی گرد و دهانی نیمه‌باز از در اتاق بیرون آمد. تمام حواسش پی من و ذکر زیر لب و چشم‌های گریانم بود و هیچ عکس‌العملی به دادا گفتن‌های داداشش نشان نداد. نپرسیده خبر برایش تایید شده بود. اول خودش را نباخت. صدای دورگه‌اش را توی گلویش انداخت و گفت: یعنی می‌خوای بگی هواشناسی رو چک نکرده بودن؟ یعنی می‌خوای بگی همه‌چیز تموم شد؟ خودم را جمع و جور کردم. اشک‌هایم را با آستین چادرنمازم پاک کردم. منبر مادرانه‌ام را بالا رفتم و وسط حرص و عصبانیتش دلش را مادرانه آرام کردم. وعده‌اش دادم به یقینا کله خیر حاج قاسم. یعنی‌هایش که اوج گرفته بود کم‌کم رنگ باخت و ولوم صدایش پایین آمد. دیدم که زیر چشمی من را نگاه کرد. شنیدم صدای پرت شدن کتاب و لرزیدن شانه‌هایش را. حالا چند ساعت است کتاب لوله شده توی دستش مانده و چشمش مدام زیرنویس شبکه‌های خبری را می‌خواند. آقای رئیسی آقای سید مهربان می‌شود بگویی قلب نوجوان مرا چطور توی مشتت گرفتی که از خیر امتحان ریاضی‌اش گذشته و زیر لب امن یجیب برای شما می‌خواند؟ ✍ @khatterevayat
دست خودم نیست. سر هر حادثه مغزم روی آن قفلی می‌زند. اخبار لحظه به لحظه تا پخش زنده تلویزیون و اینستاگرام را دنبال می‌کنم. از حادثه منا تا فروریختن پلاسکو و متروپل همین بودم. حالا هم یک دستم به گوشی‌ست و بین کانال‌ها سرگردان، یک دستم به کنترل تلویزیون. از تلویزیون هنوز تصویری ندیدم. نه که نخواهم. تلویزیون تصویرش را دریغ می‌کند. از آخرین باری که تعمیرش کردیم این بلا سرش آمده است. ناامید رهایش می‌کنم. دوباره چشمانم را داخل کانال‌ها می‌چرخانم. قدیم‌ها می‌گفتند:" بی‌خبری، خوش‌خبری". کاش این‌طور بود. بی‌خبری برای من مثل برزخ است. دلهره مثل یک بادکنک در دلم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. دست آخر ناغافل در دلم می‌ترکد. انگار کسی داخل سلول‌های مغزم را چنگ می‌زند. افکار مختلف جولان می‌دهند. _فرود سخت مگه داریم؟ اگه هشدار نارنجی دادن چرا پرواز؟ گاهی خودم را از زیر آوار نظریات ذهنی بیرون می‌کشم. فایده ندارد. "اگه اتفاقی برا رئیس جمهور بیفته" را در گوگل جستجو می‌کنم. اصل یکصد و سی و یکم قانون اساسی بالا می‌آید. از سایت شورای نگهبان بیرون می‌زنم. ایتا را باز می‌کنم. نمی‌گذارم یک دانه خبر از دید چشمانم دور بماند. چشمم به سخنان رهبر می‌افتد. مثل یک آتش‌نشان خودش را به شعله‌های مغزم می‌رساند. هم دعا کرد. هم اطمینان داد. فتیله‌ی افکار مختلف در مغزم پائین کشیده شد. یاد حدیث "الْمُؤْمِنُ كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لا تُحَرِّكُهُ الْعَواصِفُ" می‌افتم. سیمای مؤمن را در چهره‌ی رهبر می‌بینم. کوهی که طوفان روی او اثر ندارد. باید کوه بودن را تمرین کنم. ✍ @khatterevayat
برایم سوال است! یک خادم الرضا چه آبرویی پیش خدا دارد که شب میلاد مولا و امامش "فرود سخت" می کند وسط ارسباران و دهان مردم بسته می شود از تبریک و شادباش... روی لب ها همه ذکر أمن یجیب می شود و صلوات برای سلامتی اش. آیة‌الکرسی می‌خوانند به جای صلوات خاصه تا در پناه خدا نجات پیدا کند. جایگاهت را خوب ببین سید 😢 آسمان تاریک شده و این حرف مغزم را میخورد: <شب بشه کار سخت میشه! بعیده بتونن پیداشون کنن. فردا هم...> پیر فرزانه هم پیام داده که <هیچ اختلالی در کار کشور پیش نمی آید، مردم نگران نباشند...> اما دلم آرام نمی‌شود. نه که سر از اطاعتش بپیچم، نه! دلم گواه خیر ندارد امشب. "هیچ خبری نیست و این شبِ "خیلی سخت" دلم را به هم می ریزد. پ.ن: همین که در راه خدمت بودنت صدر اخبار جهان شد، کافیست تا دهان ها بسته شود. پ.ن: سخت است بگویم اما <إلهی رضاً بِرضاک> ✍ @khatterevayat @masihaadam
نشسته‌ام رو به روی ال‌سی دی کوچک هتل. یک چشمم به شبکه خبر است، یک چشمم به صفحه گوشی. کانال های خبری دارد منفجر می‌شود. هیچ چیز باورم نمی‌شود. انگار سیستم ادراک ذهنی‌ام کاملا مختل شده. اشک تا پشت پلکم می‌آید و نمی‌چکد‌. مانتوی کرم و صورتی‌ام که برای شب عید می‌خواستم بپوشم روی صندلی معطل مانده‌. گل های آبرنگی روسری‌ام پژمرده. و دستم نمی‌رود گره روسری را سفت کنم. قرار بود شب عید توی حرم امام رضا جشن بگیریم و دو سه نفری آجیل پخش کنیم بین بچه ها. حالا اما بی‌حال و حوصله جلوی تلویزیون وا رفته‌ام. هیچ چیز توی مغزم جفت هم نمی‌نشیند‌. اینکه چرا وسط این مه و هوای گرفته بالگرد باید اجازه پرواز داشته باشد. اینکه چرا فقط بالگرد حامل رئیس‌جمهور باید فرود سخت داشته باشد؟ اینکه چرا هرکس که دوستش دارم و دارد برای این نظام مایه می‌گذارد یکی یکی از دست می‌روند. از دست می‌روند؟ نه اینبار دلم نمی‌خواهد این دو کلمه پشت هم قرار بگیرند. من خودم، مادرم، برادرم، دوستانم، شهر و کشورم از غم از دست دادن پریم. نمی‌خواهم اینبار این دو کلمه پشت هم بیایند. دلم می‌خواهد مثل این فیلم های هالیوودی، بالگرد جوری زمین خورده باشد که همه سرنشینان با زخمی جزئی و مختصر از آن پیاده شوند، بروند یک گوشه زیر سرپناهی توی غاری، منتظر کمک باشند. دلم نمی‌خواهد سید را زخمی و مجروح زیر باد و باران و مه تصور کنم. دلم نمی‌خواهد خبر‌های توطئه و ترور درست باشد. قلبم دارد می‌ترکد وقتی چهره آقا را توی تلویزیون می‌بینم که مقتدر و مهربان ملتش را دلداری می‌دهد. نمی‌خواهم تصور کنم یک‌بار دیگر با اشک و آه تکرار کند "اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا". کاش امشب خادم علی‌بن موسی الرضا مدد از خود آقا بگیرد و برگردد. مثل یک قهرمان از دل مه و باران بیرون بزند و دلمان آرام شود. ✍ @khatterevayat
خبر را که شنیدم رفتم چهل و دو سال پیش، تیر ماه سال شصت. ظهر بود. دستی درب خانه مان را محکم می کوبید. زنگ، پشت زنگ. مادرم دوید در را باز کرد و منِ پنج ساله به دنبالش. طاهره خانم بود. بدون مقدمه دست لرزانش را روی سینه مادرم گذاشت. با زبانی که بار ِ سنگین غم آن را کند کرده بود شکسته شکسته گفت:« اشرف... اشرف سادات... بهشتی...آقای بهشتی...کشتنش.» و صدای های های گریه های مادرم در مغزم طنین انداز شد. در ذهن کوچکم نام بهشتی بزرگ شد. همان‌طور که دو ماه بعد نام رجایی و باهنر بزرگ شد. من بزرگ شدم و نام ها بزرگ و بزرگ تر. اما این بار نمی خواهم بزرگ باشم. دوست دارم با ذهن کوچک دوران بچگیم خبر را مثل قصه های مادربزرگ با پایانی شیرین تمامش کنم. بالگرد به درختی گیر کرده است و مردان قهرمان سرزمینم در آن به انتظار رسیدن کمک زیر لب دعا می خوانند. ✍ @khatterevayat
ز غوغای جهان فارغ تازه قوه‌ی قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی می‌کشیدیم. یک‌جور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق شده را حس می‌کردیم. خیلی دوسشان داشتم. نه بخاطر هدیه‌ی روز زن که جرینگی به حسابم ریخته شد، نه، بیشتر بخاطر توجهشان به خانواده و همسرِ نیروهایشان بود که به جانم چسبید. برای من و امثال من که همسرانمان بیست و چهار ساعت پشت درهای زندان می‌ماندند و شرایط سخت کار در محیط زندان را تحمل می‌کردند، این آرامش فضای کار، خیلی محسوس شده بود. من که خیلی خوب اثراتش را بین حرف‌های همسرم می‌دیدم. تازه رونق گرفته بودیم که خبر رفتن آقای رئیسی از قوه‌ی قضائیه، همه‌ی آرامش را دود کرد و فرستاد هوا. آه حسرت بود که می‌کشیدیم. می‌نشستیم و برای هم خدمات و کارهایی که انجام شده بود و ما دیده بودیمشان را می‌شمردیم. روزی که برگه‌ی رای را توی صندوق می‌انداختم با خودم گفتم: هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمی‌کند. شد. رئیس‌جمهور شد. کفش‌های گلی‌اش را دیدیم. بازدیدهای میدانی‌اش را هم. اصلا یک‌جور خاصی بود. تازه مردم کشور داشتند مثل ما می‌شناختندش. اهل بوق و کرنا نبود که کارهایش را رسانه‌ای کند. مردم هم زیرپوستی دوست داشتنش را توی قلبشان نگه‌داشته بودند. تا زد و توی مه نشست گوشه‌ای از یک مسیر صعب‌العبور تا ز غوغای جهان فارغ، نفسی تازه کند. تا خستگی‌اش را بگیرد و خدا بهمان برش گرداند غوغایی به راه افتاده. این بار "سیدابراهیم رئیسی" شده رمز اتحادمان که مهرش توی قلب همه‌مان جوشیده و یک صدا برایش امن یجیب می‌خوانیم. ✍ @khatterevayat
اجابت نفهمیدم عکس را توی کدام کانال دیدم و ذخیره‌اش کردم. یک‌جوری دست‌هایش را بالا برده و چشم سر را بسته که احساس می‌کنم چشم دلش باز شده که اینطور اشک روی خطوط خسته‌ی صورتش راه افتاده. گرد و خاک یک روز سخت کاری روی لباسش مانده و معلوم می‌شود هنوز گذارش به خانه نیفتاده. شاید حتی لب‌تشنه است و دلش، فرصت نوشیدن آب هم به او نداده آمده است اینجا زیر سقف آسمان، خاک لباسش را هم نتکانده، دست‌های زحمتکشش را به آسمان رسانده و خدا را به حق امام رضا برای خادم امام رضا صدا می‌زند. شاید هم لب‌های تشنه‌اش او را به سمتی می‌کشاند که زیر لب یاحسین هم بگوید. به دلم افتاده دعای همین یک نفر هم که مستجاب شود عیدی‌مان را از آقای خوبی‌ها گرفته‌ایم‌. ✍ @khatterevayat
من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر می‌کرده لابد. آینده برایشان تار شده. می‌گفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود. امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه می‌کرد. پرسید «رئیسی چی شده؟» _نمیدونم. هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاری‌ها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار می‌کنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود. چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر می‌کرده لابد. آینده برایشان تار شده. می‌گفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود. امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه می‌کرد. پرسید «رئیسی چی شده؟» _نمیدونم. هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاری‌ها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار می‌کنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود. چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور ✍ @khatterevayat
من یک روزها و شب‌هایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات‌. من کوله‌پشتی گل‌گلی دخترانه‌ام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هم‌وطن‌هایم درباره شما حرف زدم. پای مناظره‌های انتخاباتی دست‌هایم را مشت کردم و برای حرف‌هایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیب‌تان داشت، حرص خوردم. چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخاب‌تان کردم. امشب دارم دوباره بهتان فکر می‌کنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوه‌ها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظ‌ها و همراهان و عکاس‌ها و خبرنگارها گم شده‌‌اید. و من توی خانه‌ام، در اتاق نیمه‌تاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفس‌ها و سرفه‌های پسرم، دارم توی شبکه‌های اجتماعی دنبال شما می‌گردم. طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها پروژه تقدیس را کلید زده‌اند. دارند از خدمات شما می‌گویند و آن قدر بالا می‌برندتان که شک برم‌می‌دارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهای‌تان را توی خیابان‌ دست مردم می‌دادم! طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته. من اما با هیچ‌کدام نیستم. من همانی‌ام که به شما رأی دادم اما طرفداری‌تان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیان‌تان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبال‌تان می‌گردم. وقت شیر دادن به پسرم برای‌تان صلوات فرستادم و گه‌گاه امّن یجیب خواندم. دعا می‌کنم برگردید. سالم برگردید. من یک روزها و شب‌هایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات‌. من کوله‌پشتی گل‌گلی دخترانه‌ام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هم‌وطن‌هایم درباره شما حرف زدم. پای مناظره‌های انتخاباتی دست‌هایم را مشت کردم و برای حرف‌هایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیب‌تان داشت، حرص خوردم. چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخاب‌تان کردم. امشب دارم دوباره بهتان فکر می‌کنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوه‌ها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظ‌ها و همراهان و عکاس‌ها و خبرنگارها گم شده‌‌اید. و من توی خانه‌ام، در اتاق نیمه‌تاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفس‌ها و سرفه‌های پسرم، دارم توی شبکه‌های اجتماعی دنبال شما می‌گردم. طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها پروژه تقدیس را کلید زده‌اند. دارند از خدمات شما می‌گویند و آن قدر بالا می‌برندتان که شک برم‌می‌دارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهای‌تان را توی خیابان‌ دست مردم می‌دادم! طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته. من اما با هیچ‌کدام نیستم. من همانی‌ام که به شما رأی دادم اما طرفداری‌تان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیان‌تان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبال‌تان می‌گردم. وقت شیر دادن به پسرم برای‌تان صلوات فرستادم و گه‌گاه امّن یجیب خواندم. دعا می‌کنم برگردید. سالم برگردید. ✍ @khatterevayat @biiiiinam