eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
688 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 روز تولد فردای کریسمس بود؟ شاید روز کریسمس. نه نه، یا فردایش بود یا دیروزش. خب شاید همان روز بود. شاید فردای نه دی بود. نبود؟ نه، یک ارتباطی با سال میلادی داشت. داداش هم عجب روزی به دنیا آمده. لحاف را کنار زدم و بلند شدم. گوشی طرف دیگر خانه جا مانده بود. آن جا چه می‌کرد؟ یک بالشت برداشتم و روی پاهایم گذاشتم. آرنج را به بالشت فشار دادم و روی گوشی شیرجه رفتم. اینترنت هم روشن کردم تا وقتی تقویم را بالا پایین می‌کنم، انبوه پیام‌ها هم زودتر بیاید و اول صبحی گوشی گیر نکند. خب حالا گیرم امروز تولد داداش است. چه بگیرم؟ دفعه پیش برای تولد من و برادرم سوسمار ژله‌ای گرفته بود. خودش تهران بود. همین که بسته مقوایی‌اش را پاره کردم و سوسمار را دستم گذاشتم، پرتش کردم. یک اِ کشیدم و گفتم: این دیگه چیه؟ برادر دوقلوام به داداش زنگ زد. همین که جریان را گفت داداش سریع پرسید قیافه‌ حسان چطوری بود؟ از پشت گوشی روده‌بر شده بود. من هم باهاشان می‌خندیدم. کاش زودتر دست به کار می‌شدم. خوب بود یک جعبه پر از حشره پلاستیکی پست می‌کردم. چرا پیام‌ها تمام نمی‌شد؟ حالا خوب است صدای گوشی را بسته‌ام. ایتا را باز کردم. روی خبر قم زدم و رفتم آخرین پیام. از آن خبر چیزی یادم نمانده. طوری بهتم زد که اصلاً نشد اول شک کنم و بعد در دلواپسی‌ها و خدا نکند راست باشدها، نرم‌نرم بشنوم چه شده. هر بار که پلک می‌زدم یک موشک از هلیکوپتر پرت می‌شد و ماشین و همه چیز را آتش می‌زد. با چشم باز تند تند پیام‌ها را بالا رفتم ببینم خبر سردار از کی شروع شده. کجا گفته. بین کانال‌ها چرخیدم. هر کانالی معرفی می‌شد سریع می‌رفتم تو ببینم چرا کسی این خبر را تکذیب نمی‌کند. چرا کسی نمی‌گوید مثلاً بردند بیمارستان و دعایش کنید. با گوشی تلویزیون را باز کردم. با دیدن زیرنویس چشمم را بستم. بستم و گذاشتم موشک ثانیه به ثانیه عین تیربار شلیک شود و ماشین و سردار و من را زیر آتش دفن کند و تمام نشود. هر وقت یادم می‌رود چه روزی تولد برادرم است چشمم را می‌بندم و به حاج قاسم فکر می‌کنم و بغضم چوبی می‌شود که دو سر تیزش توی گلو گیر می‌کند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @kavann
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 عبای ده ساله پاره‌های بدنش را که دید، روی زمین افتاد. داغ پرپر شدن علی اکبر به کنار، پیکر مثله شده‌اش جگر پدر را سوزاند. خواست بلندش کند، دید نمی‌شود. عبایش را روی زمین پهن کرد و جوانان بنی‌هاشم را صدا زد. جسم اربا اربا را گذاشتند رویش و بردند به خیمه دارالحرب. می‌گفت حاج قاسم را هم وقتی آوردند نه سر داشت نه پا داشت و نه دست. نماز را خواندیم و همراه آقا برگشتیم بیت. توی حیاط بودیم. آقا حال خوشی نداشت. حق هم داشت. یار و یاورش را از دست داده بود. علی اکبرش شهید شده بود. بغض کرده بود و اشک می‌ریخت. گفتم آقا جان شما فرمودید بدن حاج قاسم اربا اربا شده، می‌شود عبایتان را بدهید پیکرش را درونش بگذاریم؟ گفت بله حتماً، ولی این عبا را نه. عبایی که با آن ۱۰ سال عبادت کردم و اشک ریختم را می‌دهم. گفتم آقا جان یکی از آن انگشترهای نابتان را که نام مقدس اهل بیت رویش است هم بدهید. گفت انگشتر را می‌دهم همراه با تکه‌ای از تربت امام حسین(ع) که ناب و خالص است آن را هم روی عبا بگذارید... پ.ن: خاطره از سردار جباری ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
📜﷽ 〰〰〰〰〰 قران‌های روی نی ‌ لیلة‌الهریر بود. شبی سخت از شب‌های سهمگین جنگ صفین؛ صفین مکانی است نزدیک شام. زمان؛ سی و هفت سال پس از هجرت آخرین پیامبر خدا! گویند صدای چکاچک نیزه‌ها و تیرها و شمشیرها، موسیقی دهشتناک لیلة‌الهریر بوده است و عمار (پسر یاسر و سمیه) در همین جنگ به شهادت رسیده است. مقبره‌‌ی این یار نازنین مولا علی تا چند سال پیش و قبل از حمله‌ی داعش به سوریه، کنار مزار اویس‌ قرنی بود. اما بعد؛ جنگ بالا گرفته بود و با وجود امثال مالک‌اشتر، کار لشگر معاویه رو به پایان بود که اشعث نامی آن وسط خطابه‌ی صلح خواند و معاویه چون این خبر شنید به توصیه‌ی عمروعاص قرآن‌ها را به نیزه کرد! وجود آن همه قرآن در کشاکش جنگی چنان مهیب خود جای تأمل دارد و معنای آن جز این نیست که دشمنان مولای ما علی _که خود قرآن ناطق است_ در بند و بساط جبهه‌ی جنگ‌، نفری یک مصحف با خود آورده‌اند؛ یاللعجب... همین‌که قرآن‌ها روی نیزه رفت در لشگر علی، چنان دوئیت افتاد و همان‌ها که تا دیروز فریاد می‌زدند؛ ما همه سرباز توئیم، امروز برای مولا خط و ربط مشخص می‌کردند که چنین و چنان کن! مولا حریف این جماعت خرفت و بدپیله نشد و نیز هرچه کرد برای حکمیت مالک‌اشتر یا ابن‌عباس را بفرستد، مقبول نیفتاد. جماعت ابوموسی‌ اشعری را فرستادند به مذاکره با عمروعاص و شد آن‌چه بسیار شنیده‌اید و خوانده‌اید... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد پیشرفت ایران اسلامی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 فرمانده بابا احمد به گمانم رنگ و بوی هر چیزی که در جهان وجود دارد، به مکانی‌ست که توش قرار گرفته ، شعله‌ی بخاری همه جا آبی و قرمز است و گرما دارد؛ اما بخاری خانه بابا احمد جنس گرمایش فرق می‌کند، رنگش رنگ دیگری است ‌. گرمای بخاری خانه‌ی بابا احمد انگار شعرهای خیام، حافظ، سعدی و پروین اعتصامی را تو هوا می‌قاپد و رقصی عاشقانه را تو گوش ها و چشم‌هایت آغاز می‌کند. از زمانی که بچه بودم، بابا احمد تو خورجین موتورش شعر و حکایت داشت، عرقچین سفیدش را رو سرش تکان می‌داد و حکایت می‌گفت و شعر می‌خواند و من با خود می‌گفتم مگر می‌شود یک پیرمرد این‌قدر ذهنش قوی باشد و این همه شعر بلد باشد. بابا احمد ۲۶ سال است که پدربزرگم است، تا به حال صدها خورجین حکایت و شعر برایمان خوانده و صدها خورجین خاطره، اما هیچوقت ندیدم زمان حکایت و شعر خواندن یا خاطره گفتن گریه کند و یا بغض گلویش را بگیرد. بابا احمد، خاطره گفتن هاش آداب دارد؛ همیشه رو صندلی بغل بخاری می‌نشیند همیشه تمام دکمه های پیراهن سفیدش را می‌بندد. همیشه عرقچین سفیدش رو سرش است. هیچوقت ندیده‌ام زمان حرف زدن با ما گریه کند یا بغض کند. زمانی که شعر می‌خواند یا حکایتی می‌گوید، صورتش جدی می‌شود که تو ی شنونده هم بدانی که این شعر و خاطره جدی است و نمک پرانی نکنی ... گاهی هم مجلس را به شوخی می‌گیرد و خودش هم می‌خندد . بابا احمد آن شب بغض کرد، گریه‌اش نگرفت؛ اما بغض کرد، رنگ صورتش به سرخی رفت، داشت از فرمانده‌ی دوران جنگش می‌گفت. یک چشمم به شعله‌های بخاری بود و یک چشمم به چشم های بابا احمد. بابا احمد می‌گفت تو جنگ بوده و رو خاکریز نشسته بوده، یک آن می‌بیند جوانی خوش‌بر و رو از راه می‌رسد، فرمانده‌ای که تیپ و قیافه‌اش شبیه تکاوران ارتشی بوده... بابا احمد دستپاچه لباس خاکی‌اش را می‌تکاند تا او هم مثل بقیه دور فرمانده حلقه بزند، دور فرمانده آن‌قدر شلوغ می‌شود که نوبت بابا احمد سوخت می‌شود و می‌رود هوا ! او می‌گفت راستش را بخواهید وقتی نتوانستم بروم پیش فرمانده و با او حرف بزنم، کم آوردم و خجالت کشیدم ... فرمانده دورش شلوغ بود و قطعا که پر مشغله بود و باید زودتر از خط بر می‌گشت. نگاهم رو شعله‌ی بخاری و چشم های بابا احمد جابه‌جا میشد. بغض تو گلوی بابا احمد جا خوش کرده بود. بغضی که می‌خواست پنهانش کند؛ اما مگر آدم هر چیز که بخواهد به آن میرسد؟ کمی آن‌طرف‌تر از ما بی بی رو تخت چوبی‌اش دراز کشیده بود. تازه عملش کرده بودند. مادرم و زن‌عمو و بی بی در مورد بیمارستان و دوا و دکتر حرف می‌زدند؛ اما من گوش هام به زبان بابا احمد بود، حالا دیگر تو چشم‌هام نگاه نمی‌کرد، سرش را رو گل های فرش انداخته بود. ندیده بودم بابا احمد زمان حرف زدن تو چشم مخاطب هاش نگاه نکند. حرفش را ادامه داد. بابا احمد گفت: - بالاخره زمان برگشتن فرمانده از خط رسید و من شکست‌خورده و خجالت‌زده گوشه‌ی خاکریز خراب شده بودم. او می‌گفت: فرمانده وقت رفتن نگاهش به او می‌افتد و شاید حس می‌کند که این جوان چه در دل دارد. فرمانده قدم هایش را سوی بابا احمد برمی‌دارد و این جوان را تو آغوش می‌گیرد. بابا احمد دیگر نخواست ادامه‌ی خاطره‌اش را بگوید. به گمانم نمی‌خواست عروس هاش و نوه‌هاش و همسر نوه‌اش گریه‌ی او را ببینند. تلویزیون خانه روشن بود. شعله بخاری خوش‌رقصی می‌کرد. تلویزیون کلیپ‌های فرمانده بابا احمد را نشان می‌داد. حاج قاسم سلیمانی ، شهید حاج قاسم سلیمانی. فرمانده‌ای که مثل بابا احمد پسر روستا بود و بچه کرمون ... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
☘﷽ 〰〰〰〰〰 دنیای‌ شیرین‌ مدرسه مشغول پوست گرفتن پرتقال بودم. بوی خوشش شکمم را به قار و قور می‌انداخت و دهانم بزاق بیشتری را تراوش می‌کرد. عباس با صدای بلند صدایم کرد و دوید طرفم و روبه‌رویم ایستاد. 《 مامان! امروز چیزی فروختم تو مدرسه.》 خندید و دندان‌های شیری که حالا برای فکش کوچک شده‌اند، از بین دو لبش ریخت بیرون. گفتم:《 چی فروختی؟》 نخ شلوارش را گرفت توی دست و شروع کرد پیچاندن دور انگشتش. پاهاش هم نوبتی چپ و راست می‌شد:《 سرمدادی‌مو فروختم. ده تومن. با یه چی شبیه جعبه ابزار دارم. میخوام ازش عکس بگیرم و بفروشمش به ابیات.》 دوباره خندید. مثل هندل موتور:《 بیست تومن فروختمش‌. دوست صمیمی‌م. فردا پولامو می‌گیرم.》 خوشحال از کاسبی امروزش ورجه‌وورجه می‌کرد. همین چندوقت پیش دعوایش کرده بودم که چرا این چیزهای درب و داغان را از دوستانت خریده‌ای. گفتم چرا همه‌اش تو خرید می‌کنی. حالا ثمره‌ی نصحیت‌هایم به بار نشسته.😁 دنیا، دنیای بده بستان است. نگاهم حرکاتش را دنبال می‌کرد. 《 میخای با پولت چکار کنی؟》 گفت نمی‌دانم. گفتم دوست داری به نیت امام هادی علیه السلام به جبهه مقاومت کمک کنی؟ بیشتر لبش کش آمد. چشم‌هایش برق می‌زد. گفت:《 باشه. میخام.》 ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
✨﷽ 〰〰〰〰〰 زخم داوود روز اول طوفان الاقصی خوشحال بودم. خبر را که خواندم ذوق داشتم خیلی زیاد.. باورم نمی‌شد. با اینکه نوزاد داشتم و خیلی سخت به غذا پختن میرسیدم اما آن روز کیک پختم. کیک را برش زدم و دادم به بچه ها. گفتم به دوستانشان بدهند و بگویند برای امروز فلسطین. روزهای بعد که تصاویر درد و رنج فلسطینی ها می آمد یکی از دوستانم پرسید «برای این کیک پختی؟» گفت «فلسطینی ها داشتن زندگی شون رو میکردن حالا ببین چی شدن؟» عجیب بود که فکر میکرد فلسطینی ها داشتند زندگی معمولی میکردند و از هفت اکتبر زندگیشان بهم ریخته. کتاب زخم داوود را که خواندم همان وقت تصمیم گرفتم یکی هم برای دوستم بخرم و بهش هدیه بدهم. زخم داوود شاید از نظر فرمی کتابی قوی نباشد اما برای دانستن تاریخ فلسطین کتاب خوبی است. مشکل زخم داوود کم بودن صفحاتش در برابر زخم های فلسطین و مردمش است. زخم داوود مرثیه ی فلسطین است و خبری از حماسه های مردمش در کتاب نمی‌بینیم. داغ صبرا وشتیلا هر روز در فلسطین تکرار میشود. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @aleffbaa
📜﷽ 〰〰〰〰〰 شقشقیه ‌‌توی گلوی شتر عربی یک پوست بادکنک‌مانندی قرار دارد شبیه ریه، که عرب‌ها به آن می‌گویند «شقشقه»! شتر که به هیجان بیاید، در این پوست می‌دمد و آن را از دهانش خارج می‌کند. ازقضا صدای دلخراشی هم ایجاد می‌کند. اما بعد؛ یک روز مولاعلی نشسته بودند بر منبر مسجد کوفه! [علامه امینی اسم بیست و هشت نفر از دانشمندان شیعه و سنی را با مستندات درست و حسابی در کتاب الغدیر آورده که ماجرای آن روز را نقل کرده‌اند‌.] مولا در این خطبه داشتند از کسانی گله می‌کردند که بیعت شکستند و از دین خارج شدند. با سوز دلی عجیب از ماجرای جنگ جمل و صفین و نهروان حرف می‌زدند و خیلی به هیجان آمده بودند و به قول معروف در نقطه‌ی اوج خطبه بودند که یک‌باره مردی از اهالی عراق بلند می‌شود و در بی‌وقت‌ترین زمان ممکن، یک نامه می‌دهد دست امام. امام نامه را درجا مطالعه می‌کنند و به این ترتیب آتش درون‌شان که برای اولین‌بار شعله‌ور شده بوده، در نطفه خاموش می‌شود... ابن‌عباس بلند می‌شود و به حضرت می‌‌گوید: «ای امیر‌مومنان کاش سخن خود را ادامه می‌دادید!» حضرت می‌گوید: «تلک شقشقة‌ هدرت ثمّ قرّت»‌ ایشان اشاره می‌کند به شقشقه‌ی توی گلوی شتر و می‌گوید که این سوز دل من هم مثل شقشقه‌ی توی گلوی شتر، لحظات کوتاهی بروز پیدا کرد و خاموش شد... آتشی بود که شعله‌ور شد و خلاصه نشد که بشود... این‌گونه بود که خطبه شقه‌شقه شد و کلام امام و دادخواهی مظلومانه‌ش ابتر ماند. شاید شما هم مثل من با خودتان بگویید کاش دستم به آن مرد عراقی، با آن نامه‌ی بی‌موقعش می‌رسید، ولی خوب است بدانیم که مولای ما کلی خطبه‌ و نامه و حکمت دیگر دارند که مثل خطبه‌ی شقشقیه ابتر نمانده‌اند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد پیشرفت ایران اسلامی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
در مسیر او
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 در مسیر او به یاد کاپشن صورتی‌های گوشواره قلبی، که نشان‌مان دادند ما را در مسیر مزارش هم می‌کُشند! پیام‌شان واضح است. هرکس در مسیر او باشد، حتی اگر کودک باشد، حتی اگر نظامی نباشد، مسیر حتی اگر منتهی به قطعه سنگی بی‌جان باشد، کشته می‌شود. پیام واضح‌تر از همیشه است. شیطان با خودِ خودِ ایران‌، با خود "مردمِ" ما در ستیز است. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @AlefNoon59
امام شیردل
☘﷽ 〰〰〰〰〰 امام شیردل پیرمرد ایرانی را که دیدم بین کفتارهای تکفیری آیه‌ی قرآن می‌خواند و حجت و دلیل می‌آورد با خودم گفتم اگر من باشم چه؟ من زبانم بند نمی‌آید؟ چرا می‌آید. چه دل شیری داشت مرد مومن. امروز داشتم فکر می‌کردم امام جوانمان را چرا اینقدر زود از ما گرفتند. تصویر مباحثه‌های علمی‌شان پخش شد جلوی چشمم. ای کاش می‌شد چشممان را ببریم به هزار سال پیش تا صلابتش را موقع استدلال آوردن تماشا کنیم. اما بعضی چیزها را از بین خطوط کتاب‌ها هم می‌شود فهمید. نوجوانی بود که هربار ریش سفید کرده‌های پرمدعا را با حجت‌های بی‌نظیرش سرخورده می‌کرد. امام جوانمان دل شیری داشت. تولدش مبارکمان ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat