eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
652 عکس
99 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 روز پدر مبارک خانم طهرانی کلاس اول دبستان بودم که جامدادی خلبانی‌ات را با خودم می‌بردم مدرسه. همه لوازم مربوط به نقشه‌های نظامی تو را مامان نگه داشته بود. جامدادی را می‌بردم و قایمکی هم‌کلاسی‌ها و معلمم باهاش حرف می‌زدم. جدی جدی خیال می‌کردم موجود جان‌داری توی کیفم دارم. چیزی مثل آدم کوچولوهایی که معمولا بچه‌های آن سنی آرزوی داشتنش را دارند. چند سال بعد یک شب مامان در چمدان چرم مشکی قدیمی را باز کرد و بقچه سفیدی ازش بیرون کشید. لباس پروازت، کت و شلوار سفید عروسی‌ات و حتی جوراب‌هایت را تمام آن سال‌ها طوری نگه داشته بود که خیال می‌کردی همین الان از زیر اتو درآمدند. پلاک خلبانی‌ات را که گذاشت تو مشتم فکر کردم دیگر همه آن چیزی که از تو می‌خواستم را دارم. فکر کردم حسی چند برابر بیشتر از آن جامدادی سرریز می‌شود توی قلبم. نشد اما. دوستش داشتم ولی یخ بود. جان نداشت. گذشت. دختر دومم که بدنیا آمد مامان باز برگ جدیدی رو کرد. یک پلیور قدیمی از ساک درآورد و گرفت جلوی صورتش. آبی آسمانی بود. پلیور را تا روی صورتش بالا گرفته بود و من فقط چشم‌هاش را می‌دیدم. چشم‌هایی که می‌خندید و باز برق افتاده بود تویش. گفت: «قشنگه؟» خیلی به چشمم زیبا می‌آمد. توی عمرم هیچ‌وقت هیچ لباسی به این رنگ نداشتم. فکر کردم از لباس‌های قدیمی خودش باشد. قدیمی را فقط از مدلش می‌شد حدس زد وگرنه مامان خیلی چیزهای سی چهل سال پیش را هنور نو نگه داشته. پولیور آبی، نو بود. نگاهش که می‌کردم انگار رفته بودم زیر آسمان. آسمان شهر نه. آسمان کویر مثلا که هم دوست‌داشتنی‌ست، هم صمیمی و هم ابهتش می‌گیردت. چشم‌های مامان که سرریز کرد لباس را گرفت پایین. گفت: «برای خودم خریدم. از انقلاب. بابات دید گفت اینو بده به من. دادم ولی هر بار سر پوشیدنش دعوامون می‌شد!» پولیور را گذاشت توی بغلم. گرم‌ بود و جان داشت. من ولی برعکس مامان نگذاشتمش توی بقچه. نگذاشتمش برای مواقعی خاص، لحظاتی ناب. همین‌جاست. توی کشو لابلای لباس‌های خودم. خیلی وقت‌ها می‌پوشمش. توی خانه، بیرون، مدرسه، خرید، سفر. هروقت بخواهم. هروقت بابا بخواهم. آقای محمدرضا مگر نه این‌که تو هم راضی‌تری من هر سال، روز پدر را به مادرم تبریک بگویم؟! ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @parhun
بابا برایم عطر خوش بهار نارنج می‌دهد
☘﷽ 〰〰〰〰〰 بابا برایم عطر خوش بهار نارنج می‌دهد روزهای اولی که به آن کوچه رفتیم، بابا همراه چند نفر از مردهای همسایه دور تا دور کوچه نهال‌های نارنج کاشتند. بابا همیشه خودش را مسئول محافظت از نهال‌هایی می‌دانست که مثل یک نوزاد کوچک و بی‌دفاع بودند. مدام آبشان می‌داد و حواسش بود که خاک اطراف ریشه‌ها مرطوب باشد. علف‌های هرز را از کنارشان می‌چید و مراقب بود مبادا کسی به شاخ و برگ‌های ظریف و شکننده‌شان آسیبی بزند. روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت. نهال‌ها پیچ و تاب می‌خوردند و قد می‌کشیدند؛ همان‌طور که ما بزرگ می‌شدیم و قد می‌کشیدیم. کم‌کم اندازه درخت‌ها از قد و قواره‌مان بیشتر شد. طوری که برای دیدن نوک شاخه‌های‌شان باید سرمان را رو به آسمان بالا می‌گرفتیم و دست را سایبان چشم‌ها می‌کردیم. اردیبهشت هر سال کوچه پر می‌شد از عطر بهار نارنج. شکوفه‌ها آن‌قدر زیاد بودند که از تلاقی سفیدی گلبرگ‌های‌شان با رنگ سبز برگ‌ها تصویر دل‌انگیزی از بهار دور تا دور کوچه نقش می‌بست. بعضی از روزها من که حس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر روی زمینم، کف کوچه‌ای که مثل برف سفید پوش شده بود چمباتمه می‌زدم و دامنم را با شکوفه‌های ریخته بر زمین پر می‌کردم. بعد از آن با ذوق و حوصله از نخ عبورشان می‌دادم و باهاشان تل و دستبند درست می‌کردم. آن وقت‌ها توی دنیای کودکی‌ام خیال می‌کردم رایحه اردیبهشت ماه بابل از بهار نارنج‌های کوچه‌ خودمان است. پاییز که می‌شد بابا با چند نفر از مردهای کوچه نردبان‌ها و سطل‌های‌شان را می‌‌بردند کنار درخت‌ها و از میان شاخه‌های تودرتو نارنج‌ها را می‌چیدند. پایان روز وقتی آسمان رو به تاریکی می‌رفت سطل‌های پر از نارنج کف کوچه را پر کرده بود و سهم هر خانواده‌ای چند تا از این سطل‌ها بود. بعد از آن، تا چند روز توی حیاط خانه زیلویی پهن می‌شد که بابا و مامان رویش می‌نشستند، نارنج‌ها را پوست می‌کندند و با یک آبمیوه‌گیری دستی کوچک آب‌شان را می‌گرفتند. تعداد بطری‌های آب‌نارنج به قدری بود که چند تایی توی خانه می‌ماند و مابقی هدیه می‌شد به فامیل و دوست و آشنا. حالا سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. درخت‌ها آن‌قدر قد کشیده‌اند که تنه قهوه‌ای و زمختشان خمیده شده و با شاخه‌های قطوری که از دو طرف کوچه به هم رسیده‌اند تونلی سبز رنگ با خال‌های بزرگ نارنجی ساخته‌اند. اما بابا دیگر توان بالا رفتن از شاخه‌های‌شان را ندارد تا سبک بارشان کند. باباهای دیگر کوچه هم مثل او پیر و کم‌توان شده‌اند و بعضی به رحمت خدا رفته‌اند. این روزها بابا زیاد به کوچه می‌رود. کاپشن و شلوار ورزشی سرمه‌ای رنگش را می‌پوشد و توی کوچه قدم می‌زند. علف‌های هرز را از پای‌ درخت‌ها وجین می‌کند و گاهی دقایقی طولانی خیره می‌شود به شاخ و برگ‌های‌شان. به گمانم بابا لابلای نارنج‌های درشت و رسیده، یاد و خاطره دوستانش را جستجو می‌کند. همه آن مردهایی که روزگاری با درخت‌ها مانوس بودند و در کنار هم میوه‌های‌شان را می‌چیدند... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
مولود کعبه
📜﷽ 〰〰〰〰〰 مولود کعبه زنی بوده که هزار و خرده‌ای سال قبل، چنین روزی درد پیچیده در دالان‌های وجودش و کمرش صاف نشده. شاید یاد کرده از مریم که روزی از درد و تنهایی، چنگ زده به تنه‌ی نخل و ناخن‌هاش پوست سخت نخل را بیدار کرده و گفته ای کاش پیش از این مرده بودم! زن‌ در خودش پیچیده. دستی به کمر و دستی به شکم، خودش را رسانده‌ به کعبه و ناخن‌هاش سنگ سرد دیوارها را خراش داده. زن‌ پیش از این، چند شکم زاییده و این درد را چشیده. هر بار کنج خانه، چشم به انتظار قابله مانده و دندان روی جگر گذاشته. اما این بار، آهن‌ربایی در وجودش او را کشانده به سوی کعبه. پاها به اختیار خود به این حرم نیامده‌اند و دست‌ها به انتخاب خود بر دیوار این خانه نکوبیده‌اند. کسی یا چیزی به زن اطمينان داده که طبیب دردش اینجاست. زن حالا آمده و درد تمامی ندارد. عرق پلکش را سنگین کرده و درد از نفسش انداخته. لب باز کرده که آرزوی مریم را تکرار کند، اما حیرت امانش نداده. چرا پیش از این مرده باشد فاطمه، وقتی همه‌ی زن‌ها و مردهای پیش و پس از او، در انتظار این روز و پسری که حالا در شکم او به تکاپو افتاده، بوده‌اند؟ دیوار کعبه، پیش از فاطمه دهان باز کرده و دستی از نور، او را به درونش خوانده. ابوطالب سه روز پشت آن دیوار ترک خورده و هم آمده، منتظر مانده. خبر دهان به دهان در شهر پیچیده و اهالی شانه به شانه‌ی هم ایستاده‌اند به تماشا. در داغی بازار حیرت و انتظار، محمد اما دلش روشن بوده و به یک‌باره حس غربت از وجودش پرواز کرده. عاقبت، دیوار کعبه دوباره گریبان دریده، از عشق! تا جماعت بخواهد ندایی از شگفتی سر دهد، چپ و راست دیوار، دوباره به هم رسیده و جز ردی بر آن باقی نمانده. فاطمه صورتش می‌درخشیده. لب‌هاش می‌خندید‌‌ه. قدش راست و قدم‌هاش محکم بوده. پسر در آغوش گرفته و سوی محمد رفته. به خود و مهربانی خدا بالیده که زنده مانده و زندگی کرده تا چنین روزی، که مادر علی باشد. شاید مریم از آسمان او را دیده و گفته: چه خوش‌روزی بوده‌ای دختر اسد! چه خوش‌نصیب! گوارایت باد. سه‌شنبه ۲۵ دی ۱۴۰۳ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد پیشرفت ایران اسلامی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @biiiiinam
☘﷽ 〰〰〰〰〰 مرد واقعی یه مرد واقعی توی لحظات حساس زندگی، مخصوصا وقتی خیلی زمان گذشته و از برنامه عقبه، وقتی باید سریعا از خونه بره بیرون، مثلا وقتی که بچه‌ش داره به دنیا میاد و باید زود خانمش رو که آماده دم دره، به بیمارستان برسونه، یا مثلا وقتی که باید بره پسرش رو که از اردو برگشته، بیاره خونه و برای مسیر نیم‌ساعته فقط ۶ دقیقه فرصت داره، یا میزبانِ جایی که دعوتن، داره پشت هم زنگ می‌زنه که بگه میز رو چیده و بپرسه کی می‌رسن، توی چنین لحظاتی، چه‌کار می‌کنه؟ آفرین! حتما می‌ره سر یخچال و در حالت ایستاده (نماد سرعت🙄) یه نارنگی پوست می‌کنه یا یه سیب زرد شیرین قاچ می‌کنه و وایمیسته تا تهش می‌خوره. روزتون مبارک واقعی‌ترین مردهای دنیا ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @harfikhteh
دست‌بوسی
☘﷽ 〰〰〰〰〰 دست‌بوسی یک هیئت کوچک و جمع و جور و پرنور داریم. حدود سی‌نفریم که نصف‌شان بچه‌ها هستند. پای منبر می نشینند، مسابقه می‌دهند، قائم موشک بازی می‌کنند و بلندگو دست می‌گیرند و می خوانند چه سرود و مولودی چه نوحه و ذکر مصیبتهایی که بلدند. لازم نیست از اول تا آخر مراسم یک گوشه بنشینند و از جای خود تکان نخورند. شور زندگی در آنجا جاری است. می‌شود راحت اشک ریخت، یا بی‌تکلف خندید. همه‌چیز رنگ شفاف کودکی دارد و به همین خاطر برای آمدن به این مجلس مشتاقند. سینی چایی را از مادرها می‌گیرند و دست به دست می‌چرخانند. شیرینی را خودشان تعارف می‌کنند.سفره‌ی شام را پهن می‌کنند و کنار تمام اینها، در جمعی که مال خودشان است احترام به پدر را یاد می‌گیرند. به احترام میلاد پدر معنوی‌مان. برای روز پدر یک قالب عکس کوچک از پدرها و پسرها را آماده کرده بودیم و اسم هرکدام‌شان را که صدا می‌کردیم، آن را به پدر تقدیم می‌کرد. هدف ما ساخت یک جمع خانوادگی سالم و مذهبی برای خودمان و بچه‌ها بود. در جشن میلاد امیر المؤمنین وقتی پسرها دست پدرها را بوسیدند، خوشحال شدم که کار تشکیلاتی چند خانواده به ثمر نشسته. این رفت و آمدها بهانه‌ای است برای یادآوری عشق‌مان به اهل بیت و به امید گره خوردن دلهای بچه‌ها به محبت این انوار الهی. پ.ن:پیغام درگوشی به مادرها می رسد که مگر روز پسر همین چند روز پیش نبود؟! و ما برای مناسبتی که هنوز در تقویم نیامده، هدیه گرفتیم تا حال خوبشان تکمیل شود! ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @vazhband
قهرمان زندگی
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 قهرمان زندگی مدرسه گفته بود ..نامه بنویسید به مناسبت روز پدر عنوان (قهرمان زندگی ام.... نشست و نوشت پسر کلاس اولی ام نامه نوشت برای قهرمان زندگی اش با زبان و خط کودکانه اش . ذوق خواندن نامه قشنگش چنان شیرینی به جانم داد ، مثالِ از عسل شیرین تر . قهرمان زندگی پسر هفت ساله ام کسی نبود جز یک بزرگ مرد یک شهیدِ قهرمان شهید 🌷 شهید ابراهیم هادی وقتی عزتت را از خدا هدیه بگیری ،سال های سال هم بعد از خودت می شوی قهرمان زندگی قهرمان زندگیِ کودک هفت ساله. مانند شهید ابراهیمـ هادی ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 من داشتم ظرف می‌شستم. تو نشسته بودی توی صفحه‌ی‌تلویزیون که گفتی : "قطعا سننتصر." دلم آرام شد. ولی با خودم گفتم لیک به خون جگر شود. چه می‌دانستم خون جگر یعنی نبودن تو! خواستم بگویم وعده‌ات صادق شد. اما جایت بیشتر از هر روزی خالی است. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 پیروزی مردم اردن هم بعد از اعلام آتش‌بس به خیابان‌ها آمدند: «صدای تو همچون آتش بلند است، غزه پیروز شد، ای سنوار.» چند روزی است که کتاب خار و میخک نوشته یحیی سنوار را می خوانم. خیلی اتفاقی اسم یحیی سنوار را در بین خبرها به گوشم خورد. بعد از شهادت حسن نصرالله در یک خبری شنیدم و کنجکاو شدم کیست ؟ چکاری کرده است مگر؟؟؟ نمی دانم آیا آن روز داخل گوگل سرچ کردم و یا نه ؟! بین روزمره گی ها به فراموشی سپردم. تا آن لحظه ایی که خبر شهادت یحیی سنوار تیتر خبر گزاری ها شد و فیلم آخرین لحظات زندگیش و شجاعت و شهامتش در آخرین دقیقه های عمرش را به چشم دیدم. کی فکرش را می کرد که روزی کتاب او را بخوانم. با جملات و کلمات او در کوچه و پس کوچه های اردوگاه غزه قدم بزنم و فلسطین و مردمش را از نگاه او ببینم. شنیدن خبر آتش بس حماس و رژیم اشغالگر در شب شهادت اسوه صبر و مقاومت حضرت زینب کبری علیها السلام برایم بسیار شیرین است. خانمی که در کاخ یزید با صلابت حیدری بلند فریاد زد .. ما رایت الا جمیلا! چیزی جز زیبایی ندیدم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat