eitaa logo
لشکر خوبان(دست‌نوشته‌های م. سپهری)
595 دنبال‌کننده
397 عکس
157 ویدیو
1 فایل
جایی برای نشر آنچه از جنگ فهمیدم و نگاشتم. برای انتشار بخش‌هایی از زندگی، کتاب‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و تجربه‌هایی که در این مسیر روزی‌ام شد. نویسنده کتاب‌های: 🌷لشکر خوبان (۱۳۸۴) 🌷نورالدین پسر ایران (۱۳۹۰) 🌷مرد ابدی (۱۴۰۳) راه ارتباطی: m_sepehri@
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان محمد و محمود داسدار از شهدای موشکی جمهوری اسلامی ایران هستند، از یاران گمنام حاج حسن طهرانی مقدم. محمد داسدار (سمت چپ) در 29 اسفند 1385 به شهادت رسید در مقابل یکی از سوله‌ها، با انفجار چند گرم سوخت... درست در بیست‌وهفتمین سالروز تولدش و 17 روز قبل از عروسی‌اش! در دیداری که در سال 1401 با همسر شهید محمد داسدار، خانم رقیه بذرپاش داشتم، فهمیدم آن دختر عزیز هنوز ازدواج نکرده و تحصیلات حوزوی را ادامه داده و زندگی را می‌گذراند... محمد داسدار ، اولین داماد شهید مدرس بود... آخرین نه! و عجیب اینکه محمود، با اینکه شاهد حادثه بود، جا نزد و تا آخر در کنار حاج حسن ماند و با او به شهادت رسید... طوبی لهم و حسن مآب🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
شهید محمود داسدار و دخترکش کوثر خانم که عاشقش بود.... و کوه‌ها بلرزند، تو نلرز! فکر می‌کنم یکی از مصادیق این عبارت سترگ مولی‌الموحدین حضرت علی علیه‌السلام، این شهید عزیز است... 🌷🍃🌷 من نمی‌دانم چند نفر هستند که بعد از جنگ، در روزگار امن و آرام، حاضر باشند در جایی کار کنند که برادر عزیزشان آنجا با یک حادثۀ کوچک به شهادت رسیده، حادثه‌ای که بارها امکان تکرار دارد... ببینند و باز هم حاضر باشند آنجا بمانند و در کنار سردار حاج حسن مقدم، با همۀ وجود کار کنند، کاری که فعلا قرار نیست کسی از آن خبر داشته باشد؟! جاذبه وجود حاج حسن مقدم، از این مردان مخلص و پرتلاش، مجاهدانی نستوه و پا در رکاب برای یاری امام زمانشان ساخته بود که هر روز ، شهادت را پیش چشم خود می‌دیدند و باز هم به کار ادامه می‌دادند... کسانی که از محل کار و شهادت شهید طهرانی مقدم، خبر ندارند و همیشه دنبال رد پای دشمن یا یک اتفاق خاص در شهادت ایشان هستند، تامل کنند... # شهدای_اقتدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان.‌ امروز فرصت زیبایی دست داد د. خدمت تعدادی از همسران مکرم شهیدان اقتدار بودم. هم‌نشینی و دوستی با این انسانهای بزرگ و بی‌ادعا برایم کلاس درس و تجدید روحیه استقامت و صبوری‌ست... خانم شهید محمد داسدار هم تشریف داشتند. متوجه شدم کارشناس ارشد روانشناسی هستند... تحصیلاتشان را در این مطلب درست ننوشته‌ام که اصلاح می‌کنم. پاینده باشید
سپاسگزار دوستان و همکاران و به قول خود حاج حسن آقا، سپاسگزار بچه‌های حاج حسن هستم که نظرشان را در این باب دریغ نمی‌کنند🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«رسول كرمي»، طلبه جواني بود كه مأموريت داشت جزر و مد را در آن قسمت كارون مطالعه كند. آنجا كمتر از يك كيلومتر با اروند فاصله داشت و تأثير جزر و مد اروند در آنجا هم دقيقا تكرار مي‏شد. با ورود نيروهاي واحد اطلاعات به آن مكان كه شامل دو ساختمان درون نخلستان و كنار كارون بود، خلاقيت بچه‏ها گل كرد و نام آنجا را از برادر كرمي وام گرفتند و آنجا شد «رسول‏آباد». ساختمان‌هاي درون نخلستان با نخل‌ها به خوبي استتار شده و حساسيت دشمن را برنمي‏انگيختند. آموزش در كارون كه ادامه همان آموزش‌هاي قبلي بود، شروع شد. بدون خبرِ عمليات و شناسايي منطقه جديد، زندگي برايمان كسل‏كننده بود. همه دلتنگِ مأموريت بودند تا اين كه يك روز مسئول واحد به رسول‏آباد آمد و طي صحبت‌هايي، عده‏اي را مشخص كرد كه من هم در ميانشان بودم. گفت: «وسايلتونم بردارين.» ناصر ديبايي، محمد پورنجف و يوسف حقايي هم جزو اين عده برگزيده شده بودند اما حميد اللهياري، يوسف صارمي، اصغر عباسقلي‏زاده و ابراهيم اصغري همان‏جا ماندند. با اين حال، باز هم ناراحت بودم كه چرا هيچ خبري از عمليات و شناسايي نيست. براي اين كه افكار و حال و هواي من در روحيه بقيه اثر سوء نگذارد، در اين مورد با كسي حرف نمي‏زدم اما حدس مي‏زدم كه ناصر ديبايي هم مثل من بيقرار است چون در طي آموزش‌ها، او هم از جان مايه مي‏گذاشت. پ.ن۱: شهید رسول کرمی و دو برادر دیگرش از رزمندگان اهل مراغه، در طول جنگ به شهادت رسیدند‌. https://eitaa.com/lashkarekhoban
سلام دوستان و همراهان بزرگوار.... دی ماه، یاد و خاطره عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ ، خاطره غواصان، رزمندگان گمنام، شهیدان به معراج پر کشیده.... ان‌شاءالله مهمان کتاب لشکر خوبان می‌شویم که هنوز برای خودم دوباره خواندنش بسیار لذت‌بخش است‌... اگر نظری درباره این کتاب دارید، خوشحال می‌شوم برایم بفرستید. متشکرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقر جديد، «قجريه» بود؛ جايي كه يگان دريايي و گردان‌هاي حبيب و ولي‌عصر(عج) مستقر بودند. آنجا در بقاياي روستايي مخروبه، محلي را براي مقر واحد در نظر گرفتيم. چهره دمق و گرفته ناصر هم حكايت حال مرا داشت. سر صحبت را باز كردم. گفت: «مهديقلی! چرا از اين شناسايي خبري نشد؟ حالا چي كار كنيم؟!» چاره‏اي جز انجام آنچه به ما سپرده مي‏شد، نداشتيم. ما براي آموزش دادن به نيروهاي غواص گردان‌هاي حبيب و ولي‏عصر به آنجا منتقل شده بوديم. در تقسيم‏بندي گردان حبيب، گروهان 2 كه مسئولش برادر «اصغر علي‏پور» بود، براي غواصي انتخاب شده بود و احمد بيرامي، مهدي حيدري و من براي آموزش اين گروهان مأمور شديم. در آموزش‌هاي والفجر 8 در كارون، سرماي زمستان جنوب را تجربه كرده بوديم اما چهره سرد و خشن كارون، چيزي نبود كه با تجربه‏هاي پيشين نرم شده باشد. لباس‌هاي غواصي به نيروها داده شد؛ لباس‌هاي دست دومي كه اكثر در عمليات والفجر 8 نيز بر تن بچه‏ها بود. زيپ اغلب لباس‌ها خراب بود و بسته نمي‏شد. بعضي جوراب نداشتند و بعضي جوراب‌ها هم اگر نبود، بهتر بود! لباس‌هايي كه براي افراد 24 و 25 ساله تهيه شده بود، بر تن نوجوانان 15 ـ 16 ساله گَل و گشاد بود. كساني كه لباس‌ها برايشان اندازه بود، به تعداد انگشتان دست بودند. در اين ميان، كامل‏ترين لباس خراب و سوراخ و گشاد، نصيب «علي برات اعتبار» شده بود. او دست و پاهاي لباسش را چند لا تا مي‏زد؛ اما گشادي لباس را چاره‏اي نمي‏شد كرد. زيپ لباس كاملاً خراب بود و چون وزنه نداشت، برادر فرج قلي‏زاده به او آجر مي‏بست و مضاف بر همه اينها، آرپي‏جي هم برمي‏داشت و قشنگ مي‏رفت ته آب! با اين حال و روز وقتي وارد آب مي‏شد، از چند جهت بدنش در معرض جريان‌هاي آب قرار مي‏گرفت و فرو رفتنش در آب قابل پيش‏بيني بود. بارها و بارها او را از آب بيرون كشيده بودم اما او حتي در همان حال، آرپي‏جي سنگينش را وِل نكرده بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
در آن جمع، محمود نوجوان چهارده ‏ساله‏اي بود كه حتي قبل از اين كه وارد آب شود، از شدت سرما مي‏لرزيد و وارد آب كه مي‏شد، عضله‏هاي پايش مي‏گرفت. يك‏بار در مقابل چشمانم بيهوش شد. همه بدنش كرخت شده بود و قدرت حركت نداشت. به سرعت به سويش رفتم و او را با شنا از آب خارج و روي ساحل كارون دراز كردم. مدتي طول كشيد تا حال خود را بازيافت. مي‏دانستم كه هواي بيرون آب سردتر است و تحمل سرماي آب، آسان‏تر از سوز هواي خشك و سرد بيرون است. تازه داشت چشم‌هايش را باز مي‏كرد. وقتي متوجه شد كه بيرون آب است، گريه كرد و در حالي كه صدايش مي‏لرزيد گفت: «شما مي‏خواين من غواص نشم، شما ...» گرچه سالها حضور در جمع رزمندگان مرا بارها با چنين روحيه‏هايي مواجه كرده بود اما شرايط باورنكردني غواصي در آن آب سرد، چنان بود كه شنيدن اين كلمات در آن وضع، برايم غيرمنتظره و تعجب‏آور بود. https://eitaa.com/lashkarekhoban
پی‌نوشت مهم: وقتی حاج مهدیقلی رضایی این روایت را برایم گفت و شنیدیم و نوشتیم، نام کامل این رزمنده را پرسیدم اما ایشان نگفت و افزود، متاسفانه بعد از جنگ، راهی رفت که خوب نبود و بهترست در همین حد فقط معرفی شود😔.... واقعا که باید عاقبت بخیری دعای همیشگی‌مان باشد...
در آخرين روزهاي سرد پاييزي، ساعتها حضور در آب سرد و منجمدكننده، عامل مهمي بود كه باعث مي‏شد آدم ادرارش را داخل آب و در لباس غواصي دفع كند. چاره‏اي جز اين نبود و خود اين باعث شده بود كه همه بعد از خروج از آب حتما خود را با آب بشويند. بچه‏هاي اطلاعات كه در اين قبيل موارد كاركشته و مجرب بودند، خيلي زود فكري براي اين مشكل كردند. در مقرمان يك تانكر پيدا كرديم؛ يك لوله بلند به تانكر بستيم و پايين تانكر، جايي براي گذاشتن چوب و هيزم آماده كرديم. با روشن كردن آتش، آب تانكر گرم مي‏شد و ما هر بار بعد از اتمام آموزش، سريع بدان‏سو مي‏دويديم، لباس‌هاي غواصي را در می‌آورديم و با آب گرم استحمام مي‏كرديم اما بسياري از بچه‏‌هاي گروهان، در اسكله‏اي كه پايين‏تر از گردان ولي‏عصر بود، لباس‌هايشان را مي‏كندند و با آب سرد و يخ‏زده خود را مي‏شستند. معمولاً در گودي‏ها و چاله‌‏هاي اطراف چادرها آب جمع مي‏شد و هر صبح ما به راحتي مي‏توانستيم سطح آب را كه يخ‏زده بود، ببينيم. بنابراين مطمئن بوديم كه در ساعاتي از روز، دماي آب صفر درجه است اما بچه‏ها با همين آب سرد خود را مي‏شستند و غسل مي‏كردند. پ.ن: ماجرای غسل رزمندگان در جبهه، در شرایط مختلف، اگر از لابلای خاطرات مختلف رزمندگان دربیاید و مورد تامل باشد، مخصوصا برای نوجوانان و مربیان، یکی از مواقفی‌ست که یادمان می‌دهد چطور انسان می‌تواند بزرگ و پاک شود.... https://eitaa.com/lashkarekhoban
سر قبرم یک پرچم ایران بزن🇮🇷❤️🇮🇷
فاطمه بودن؛ یعنی هرآنچه برایم قیمتی‌تر است فدای راه ولی.... جان به قربان آزاده زنی که فخر جهان شد و باب حوائج ما؛ ام البنین سلام الله علیها... تا‌کنون پای صحبت بسیاری از مادران و همسران شهدا نشسته‌ام. با آنها زندگی را دوره کرده‌ام... درود بر آن زندگی‌ها که شهیدپرور شدند، حتی اگر دیده نشدند. در سیل غم‌ها سوختند، اما چراغی افروختند برای انتشار نوری فناناپذیر، عشقی جاری و غمی که وزن حیات را به بالاترین حد می‌برد.... به درک من؛ شهید دادن، سخت‌تر از شهید شدن است😭 درود خدا بر زنانی که شهید دادند و هر روز شهید می‌شوند🌹 https://eitaa.com/lashkarekhoban
سختگيري‌هايي مي‏كردم كه شايد در بقيه گردان‌ها اعمال نمي‏شد. تا جايي كه همه نيروهاي ستون به حدي از توانايي رسيدند كه مي‏توانستند از تنگه‏اي صد و پنجاه متري عبور كنند؛ بدون اين كه جريان آب بتواند آنها را به چپ يا راست منحرف كند. در طول آموزش متوجه شده بودم كه بعضي از بچه‏ها در فين زدن تنبلي مي‏كنند. اين افراد را شناسايي مي‏كردم و آنها را در اول ستون مي‏گذاشتم كه مجبور به فين زدن باشند. از چهره‏هاي شاخصي كه هميشه جلوي ستون مي‏گذاشتم، حميد غمسوار بود. حميد با فين زدن اصلاً ميانه‏اي نداشت. بعد از چند روز كه او را طلايه‏دار ستون كرده بودم، هر وقت مرا مي‏ديد، مي‏گفت: «دا فين ورماخدان ايپيم اشيلدي!» )فین، شبیه پای اردک. از جنس نوعی پلاستیک بود که با حرکت پای غواص زیر آب به حرکت او سرعت می‌داد.) پ.ن: در عکس نفر وسط با لباس غوصی مشکی، شهید حميد غمسوار است. او از ۱۴ سالگی در جبهه بود تا در ۱۸ سالگی در عملیات بیت‌المقدس ۳، در کوهستان ماووت به شهادت رسید و به دست مادر دلاورش در مزار ابدی‌اش آرام گرفت🌷 https://eitaa.com/lashkarekhoban
رزمندگان لشکر عاشورا در این تصویر که اواخر پاییز ۱۳۶۵ در حین آموزش غواصي در موقعیت شهید اجاقلو، قجریه گرفته شده است. لباس خاکی: حاج رحیم صارمی غواصان از راست: اکبر فریدونی، ...، شهید🌹 حميد غمسوار، شهید🌹 احد رنجبر، رشید رنجبر، ...
وقتي نيروها را در كنار تجسمي كه از منطقه عمليات داشتم تصور مي‏كردم، باورم نمي‏شد كه اين نيروها بتوانند آنجا عمليات كنند. نيروهايي كه بعد از يك كيلومتر غواصي و فين زدن، وقتي از آب بيرون مي‏آمدند، از شدت سرما و خستگي قدرت خم كردن دستشان را نداشتند و سرما بر رگ و خون و استخوانشان نشسته بود، چطور مي‏توانستند از مسير ده تا دوازده كيلومتري كه در طرح اوليه حمله مطرح بود، عبور كنند و بعد از رسيدن به خط دشمن، با دستاني كه از شدت سرما خشك شده و حتي قادر به مشت شدن نيست، ماشه بچكانند و تيراندازي كنند؟! در تنهايي، به محاسبه وسعت و عمق حركت نيروها مي‏پرداختم، شرايط جوي را مطالعه مي‏كردم، در قدرت جسمي و روحيه بچه‏ها دقيق مي‏شدم و باز نمي‏توانستم تصوير واضحي از شب حمله داشته باشم... https://eitaa.com/lashkarekhoban
وارد سنگري شديم و لباس غواصي پوشيديم. براي آخرين بار كنار هم جمع شديم تا تقسيم‏بندي براي محورها انجام شود. مسئول كل اين شناسايي، اصغرعباسقلي‏زاده بود كه گفت: «برادر ابراهيم اصغري و يوسف صارمي به اسكله‏اي كه وسط جزيره بلجانيه‏س مي‏رن ... برادر ناصر ديبايي و حميد اللهياري هم به قسمت پشت فانوس دريايي.» مسيري كه ناصر و حميد مأمور شناسايي‏اش شده بودند، اولين هدف محسوب مي‏شد. دوباره دلم به تپش و هياهو افتاد كه چرا اسم مرا نگفت. متوجه بودم كه چهره‏ام در هم رفته و اتفاقا نگاه اصغرآقا هم روي من نشسته بود. فكر مي‏كردم آيا مي‏تواند بفهمد چقدر از دستش دلگير و ناراحتم. ـ خب برادرا، من و مهديقلی هم ان‏شاءالله به پتروشيمي مي‏ريم. از خجالت سرم را پايين انداختم. مشكل‏ترين مأموريت، شناسايي محور پتروشيمي بود. مي‏توانستم حدس بزنم كه به لطف قوت بدني و قدرتم در غواصي، براي اين كار برگزيده شده‏ام. ما مي‏بايست قبل از همه وارد آب مي‏شديم و آخرين افرادي كه باز مي‏گشتند نيز ما بوديم. بُعد مسير و خطرات پيش‏بيني ‏شده و نشده در مسير پتروشيمي بيشتر بود. احساس عجيبي داشتم؛ آميخته‏اي از ترس و شادي، اضطراب و شور ... بعد از عمليات بدر به شناسايي آبي نرفته بودم. بودن با اصغر عباسقلي‏زاده، قوت قلبم مي‏داد. https://eitaa.com/lashkarekhoban
سلام و درود دوستان و همراهان بزرگوار ... بخش شناسایی بخشی از محل ماموریت کربلای 4 توسط دو غواص از نیروهای شجاع واحد اطلاعات لشکر عاشورا، از بخش‌های بسیار عجیب و به یاد ماندنی کتاب لشکر خوبان است. راوی ( آقای مهدیقلی رضایی) و دوست همرزمش، سردار اصغر عباسقلیزاده، که چند سالی‌ست به عنوان فرمانده لشکر 31 عاشورا خدمت می‌کنند، این ماموریت را انجام دادند. دو ماه پیش در صحبت کوتاهی متوجه شدم سردار عباسقلیزاده هنوز پای هیچ مصاحبه‌ای دربارۀ دوران جبهه ننشسته‌اند. امیدوارم دست توانایی این کار باارزش را برای تاریخ انجام دهد. قطعا از این دست خاطرات ایشان فراوان دارند. https://eitaa.com/lashkarekhoban
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیروز جایی با یکی از دوستان جوان نویسنده بودم. همدیگر را به اسم می‌شناختیم و به کتاب‌ها. کمی حرف زدیم.‌ او مرا یاد روزگار بیست سال قبلم می‌انداخت... برای یک جلسه کاری ۸ ساعته، بیش از ده ساعت راه آمده بود از شهرستان و عصر همان راه را برگشت... فکر کردم چقدر ازین راه‌ها رفته‌ و برگشته‌ام حتی تا دوسال پیش... سر ناهار حرفها رفت سمت خانه و خانواده... کمی که از ماجراهای شنید می‌گفت : بقیه را ول کن، چرا قصه خودتان را نمی‌نویسی؟! نمی‌دانم چطور می‌شود دیگران را شریک حرفهایی کرد که بخشی از آنها هویت خاموش جان‌بازی‌ست... مظلومیتی با عزت و رضایت، دردهایی جانکاه اما خواستنی، عشقی در هم شکننده، بغض و مهر و قهر با جامعه و کسانی که باید کاری می‌کردند... واهمه از سوء تفاهم‌ها... و سکوتی سنگین.. فقط دیدن دیدن واقعا نوشتن از زیستن خویش، بسیار سخت است و انگیزه‌ای بسیار بزرگ می‌طلبد... این‌روزها ازینکه هرگز ما فهمیده نشویم، خیلی نگران می‌شوم... https://eitaa.com/lashkarekhoban