#ز_م
بسازیم یا بخریم؟!
گاهی وقتا یه اسباببازیهایی⚽️ رو میبینم که خیلی خوشم میاد👌🏻
خلاقانه است یا بامزه است یا...
میام بخرم که...🤔
یه لحظه میگم صبر کن صبرکن!!
- واقعا لازم دارید؟
- بچهها نمیتونن خودشون رو سرگرم کنن؟🤸🏻♀️
- با خرید زود زود اسباببازی چه پیامی به بچهها میدی؟
- بچهی خلاق میخوای یا وابسته؟🤕
-الآن میتونی هزینه کنی؟
و کلی سوال دیگه...⁉️
برای همین سعی میکنم کمتر اسباببازی بخرم،
و بیشتر اسباببازیهایی بخرم که خلاقیتشون رو تحریک کنه یا برای مناسبتهای خاص باشه مثلا عید فطر به عنوان عیدی🎊 اسباببازی 🎁 گرفتن😍
گاهی هم خودم بازی براشون بسازم...🔨
چندوقت پیش یادم افتاد یه جایی دیده بودم بچهها با ماکارونی رنگی بازی میکنن🎨
یه بسته ماکارونی🍝 شکلی ریختم تو آب جوش کمی که نرم شد چند قطره رنگ خوراکی🖌️ اضافه کردم و آب کش کردم...
وقتی سرد شد تبدیل شد به یه تجربهی خیلی جالب😍
بچهها نشستن به ماکارونی بازی🥰
له میکردن،
باهاش شکل میساختن،
میخوردن😋😆
کمی بعد هم خلاقیت پسری گل کرد که قیچیشون✂️ کنه😀
وقتی خسته شدن گذاشتم تا خشک بشه و سفت،
حالا یه وسیلهی جدید بود که هم میشد باهاش شکل ساخت هم کارای دیگه...👌🏻
یه دفعه یاد یه اسباببازی افتادم که خیلی دوست داشتم برای پسری بخرم (عکسشو ببینید)
گفتم حالا میشه خودمون بسازیمش🤗
یه جعبه مقوایی پیدا کردم و با پیچ گوشتی یا مداد✏️ سوراخهای کوچیک روش زدم،
حالا ماکارونیها رو میذاریم روی سوراخها و پسری با چکش🔨 میفرستشون تو😄
دخترمون هم با دست تلاشش رو میکنه👋🏻
خودم از ساخت بازی بیشتر از بچهها ذوق زده شدم...🤩
حس میکنم اینطوری بچهها👦🏻👧🏻 هم بیشتر قدر داشتههاشونو میدونن،
هم تو هزینهی💵 خانواده صرفه جویی میشه،
هم خلاقیت و صرفه جویی رو یاد میگیرن👌🏻
راستی ماکارونی رنگی رو میشه بدون پختن هم درست کرد، فکرکنم با ترکیب کمی سرکه و رنگ خوراکی با ماکارونی خشک، میشه ماکارونی رنگی درست کرد... اینطوری هم دیگه نیاز به پختن نیست، هم سریع تر خشک میشه، هم فرم بهتری داره و شکلش خراب نمیشه👌🏻
#ز_م
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_جباری
چند وقته نسبت به خودم حس تازه به دوران رسیدگی دارم! 🙄
یه مامان اولی جوگیر که فکر میکنه با مطالعات تربیتی که داشته میتونه علامه دهر رو تربیت کنه و تحویل اجتماع بده😒
یه مامان اولی کم ظرفیت که همهش با لحن بدی ایراد میگیره از مادربزرگ پدربزرگا👵👴 و فکر میکنه الانه که مامانبزرگ بچهش رو به جای علامه دهر علامه شهر بکنه!😬
-اَه مامان چرا شکلات دادین بهش؟ الان ذائقهش عوض میشه😐
-چرا بهش میوه دادین؟ الان سیر میشه دیگه غذا نمیخوره😶
-تا گریه میکنه به حرفش گوش میدین حالا دیگه فکر میکنه هر کاری رو میتونه با گریه پیش ببره😖
-چرا با بازی بهش غذا میدین؟ چرا انقدر هر لحظه در مورد غذا خوردنش حرف میزنین و حساسش میکنین؟ بچه باید بفهمه غذا خوردن یه امر طبیعیه و خودش باید بخوره غذاشو تا سیر بشه😑
-چرا بهش گفتین بالای چشمش ابروعه؟ شما مگه نمیدونین بچهم تا ۷ سال امیره؟😤
خدایی خیلیاشم حقه...🤔
اما امون از وقتی که نتونی مثه یه دختر خوب بگی مامانِ عزیزم پدرِ گلم بیاین بشینین براتون چایی بریزم ☕ میخوام دو کلوم باهاتون حرف بزنم:
-راستش میدونین که روایت داریم که بچه تا ۷ سال امیره...😊 برای همینم ما دوست داریم عزتش پامال نشه و محترم باشه
-واقعیت اینه که هرچقدر در مورد غذا خوردن بچه بیشتر حساسیت نشون بدیم کار سخت تر میشه...🙂
امان از اون وقت...
که برای من شده هر وقتی که میریم خونه خانوادهها😓
عجیب تر اینجاست؛
که وسط این همه مطالعات گهربار و علامه تربیت کن این شعار رو هم داشته باشی که "بچه مگه چند ساعت در هفته در ارتباط با مادربزرگ پدربزرگه که بخوایم انقدر حساس باشیم؟ چی توی تربیت بچه مهم تر از رفتارهای پدر و مادر با هم دیگه، با بچه و با دیگرانه؟
ته تهش چند ساعت در هفته بچه خارج از چارچوب من رفتار میکنه و بعد از چند وقت میفهمه قانون خونه خودمون با خونه مامانبزرگا فرق داره."
اما فقط شعار!😪
پس حالا که اهل عمل نیستم بهتره یکم دلمو قلقلک بدم!
من وقتی مادر شدم یه کوچولو مادر و پدر و جایگاهشون رو درک کردم؛😪
فهمیدم اول از همه تمام وجودم رو مدیونشونم...
حالا حس میکنم لازمه زودتر مادربزرگ بشم تا حس مامانبزرگ بابابزرگارو هم یه کم درک کنم.😂
خلاصه هر چی خواستم منطقی به خودم بفهمونم نشد،
حالا فعلا دارم روزی چند بار تکرار میکنم "همه تزهای تربیتی رو بذار دم کوزه آبشو بخور اگه به خاطر تربیت بچهت دل مامان و بابات رو میشکوندی..."🏺💔
#ف_جباری
#روزنوشتهای_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ط_اکبری
بعد مدتها فرصتی شد دوباره توی #دفتر_خاطراتم گشتی بزنم.
📽 امروز دومین انجیر درخت کوچولوی حیاط هم رسید! تقسیم کردم هر چهار تامون خوردیم😂
پرتقالها🍊 هم کمکم دارن درشت میشن☺️
درخت انگور🍇 هم خیلی پر برگ و قشنگ شده🍀
میشه دقایقی زیرسایهش با بچهها بازی کرد😍
تازه چندباری کرم ابریشم هم پیدا کردیم😃
گلدونهای اقاقیا، شمعدونی، بنجامین و...خیلی حیاطمونو قشنگ و خواستنیتر کردن🤩 چقدر بچهها آبیاری گلدونها و درختها رو دوست دارن🥰
❇️ یادم میاد... که چقدر تو پاییز جمع کردن هر روزه برگهای پاییزی🍁🍂 از حیاط سخت و اذیت کننده بود😫
هرس کردنها رو که دیگه نگو!✂️🌿
شست و شوی حیاط💦
و باز کثیفی زود به زود روفرشیها و فرشها😕
گاه و بیگاه تشریف فرمایی مهمانان ناخوانده از موجودات درختی🐞🐝🦋
میشد تو یه #خونه_آپارتمانی کوچولو بیدردسر یه زندگی معمولی داشته باشیم🤨🤔
ولی نه! خدایی ارزششو داشت👌🏻😉
📽 جدیدا یکی از #سرگرمیهای رضا و طاها اینه که تو حیاط دنبال مرغ و خروسها بکنن🏃🏻♂️🐓
(گاهی هم برعکس میشه البته!😁)
زردهی تخم مرغهامون مثل توپ پینگپنگه! اونم نارنجی!👌🏻
راستی بزرگ شدن جوجهها🐣 درکنار قد کشیدن بچهها چقدر جذابه☺️
کشف مرغ یا خروس بودنشون،🐔🐓
غذا دادن😋
کشف و جمع آوری تخم🥚 جدید در قفس!
و کلی تجربه شیرین و به یادماندنی دیگه، برای بچهها خیلی جالبه😍
روزی که با صدای عجیب نخراشیدهای از خواب بیدار شدیم و فهمیدیم یکیشون خروسه😂 برای همهمون خیلی #به_یاد_موندنی شد!😉
❇️ یادم میاد... لونه ساختن، تمیز کردن حیاط و لونه!
گرفتن هرروزهی برگهای کاهو و...🥦☘ از میوه فروشی سرچهارراه، غذا دادنهای سروقت، درمان بیماریشون، حل مشکلاتی مثل تغییر رنگ تخمها و...
میشد حالا بدون مرغ و خروس یه زندگی بیدردسر هم داشت🤔🧐
ولی نه! خدایی ارزششو داشت👌🏻😌
📽طاها🧒🏻 پاهای کوچولوشو کنار پاهای نینی محمد👶🏻 دراز میکنه و با تعجب به رضا👦🏻 میگه: «نیگا! چجد پاهاش چوچولوئه«!
چقدر هیجانانگیزه که وقتی از خواب پا میشن، سریع میان سراغ #همبازی جدیدشون و براش عروسک تکون میدن😁
چقدر خوبه که موقع دلخوریها و ناراحتیهای بیارزش دنیایی، با دیدن بچگیهای پاک این سه تا فرشته آسمونی به خودم میام!😄
❇️یادم میاد...
و
یادم نمیره که!
داشتن این سه تا فرشته،
مراقبت و رسیدگی به جسم و روحشون،
در کنار مراقبت از خودم🧕🏻 و همسرم👨🏻،
به موازات #دانشجویی👩🏻🎓 و گاه #کار_پاره_وقت،
سختیهایی داشت و داره
خب میشد یه زندگی کم دردسر داشت!
میشد به #زندگی_کم_مشغله، #تک_بعدی و مرحله به مرحله عادت میکردیم!🤔
ولی نههههه😃
ارزششو داشت و داره👌😊
#ط_اکبری
#روزنوشت_های_مادری
#سختی_های_خوب
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_زینی_وند
*️⃣ اگه چهار سال پیش که تا سه ماه بعد تولدت تا صبح کشیک میدادی🕴️
و منم استند بای شما بودم (البته با روحی آشفته و کلافه😫😴)
یکی بود و میاومد بهم میگفت تو چهار سالگی، ساعت ده شب نهایتا میخوابی قطعا باورم نمیشد...😨
*️⃣ اگه توی یکسال و نیمهگی👶🏻 که راحت دستشویی 🚽 هم نمیتونستم برم، ازبس بهم چسبیده بودی، ازآینده برام خبر میآوردند...
که تو چهارسالگیت، من میتونم تو زمان بیداری تو چند دقیقهای بخوابم، ابدا تو کتم نمیرفت😄
*️⃣ اگه تو دو و سه سالگی و لجبازیهات و دراز کشیدن کف مسیر🛏️ نجف-کربلا و وادیالسلام و بانک قم و...🤦🏻♀️
بهم میگفتند تو چهار سالگی اینقدر راحت بابت رفتارهای اشتباهت و حتی کارای سهویت عذرخواهی میکنی، همون موقع تو اوج لجبازیهات با هم راحتتر کنار میاومدیم😍
*️⃣ یا وقت آموزش دستشوییت، باور میکردم هیچ بچهای تا آخر عمر پوشک نمیبنده و آخرش دیر یا زود یاد میگیره به وقتش بره دستشویی،😅
اون همه خون نجس خودمو کثیف نمیکردم🤷🏻♀️
(چیه؟! خون همه نجسه دیگه😜😀)
اما باید باور کنم که چالشها موندنی نیستن و اگر همون وقتا ایمان میآوردم به زودگذر بودنشون، 🚄
قطعا صبر و آرامشم بیشتر بود، چون چالشهای ما با شما🧒🏻👧🏻 تموم شدنی نیستن... اما نکتهی طلاییش همین گذرا بودنشه😉
کاش قبل اومدنت یاد میگرفتیم:
چطور میشه دنیا رو از دید یه کودک دید👀
و از پس گریه😭 و لجبازیش نیازهاشو فهمید👌🏻
و اوضاع رو سامون داد🤗
تا اینقدر با آزمون و خطا، روزهای قشنگمون رو سخت و تلخ نمیکردیم.
#ز_زینی_وند
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#معرفی یه دوره ی خوب و مفید برای مامان ها و علاقه مندان به مباحث تربیتی
لینک کانال دوره مجازی مبانی رشد و تربیت اسلامی:
@mabaniroshd
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_بهروزی
از اواسط ماه رمضون، نقشه کشیده بودم که تعطیلات عید فطر بچهها🧒🏻👦🏻 رو بذاریم خونه یکی از مامان جونها👵🏻 و کارهای تلانبار شده رو انجام بدیم😁
از قضا خانوادهی همسر تعطیلات خونه نبودن🤷🏻♀️
فرصت خوبی بود، چون میشد بچهها رو بذاریم خونهی مامان خودم🧕🏻 و خودمون بریم خونهی مادرِهمسر🧔🏻😉
از چند روز قبل به محمد گفتم: «چون پسر آقایی شدی و میتونی تنهایی مواظب داداش علی باشی، یه جایزه پیش ما داری😍😛
میخوایم یه روز شما و داداش علی رو تنهایی بذاریم خونهی مامان جون😍😅»
یه جوری با هیجان و صدای بلند میگفتم😆😅 که اصلا متوجه ندای درونم نشه که میگفت: «دیگه نمیتونم ادامه بدم😫 یه روز مرخصی میخوام😖 تا دوباره بتونم باهاتون سر و کله بزنم😁😛»
محمد هم کللی هورا کشید و خوشحال شد که میخواد جایزه بگیره😆😂
روز موعود فرا رسید و بچهها توسط مامان جون سرگرم شدن و ما با کوله باری از درس و کتاب و جزوه رفتیم بیرون🧕🏻🧔🏻😍
من امتحان داشتم و همسر مقالهی چند ماه عقب افتادهش رو باید تنظیم میکرد📚
وقت برای این حجم کار کم بود،⏳
اما مثل دوندههایی🏃🏻♂️ که موقع تمرین گوی سنگین به پاهاشون میبندن و موقع مسابقه باز میکنن، بودیم😅😂
باور نمیکردم یک ساعت پیوسته نشستم رو صندلی و مشغول لپتاپم!
و کسی نمیگه:
-👦🏻ماماااااان بیا علی رو بردار!
-👦🏻مامان منم میخوام فیلم ببینم تو لپتاپ!
-👶🏻ماما ماما دی ده! (مامان مامان شیشه)🍼
بچهها هم با مامان جون و باباجون رفتن گردش😍 (یه جای خلوت که پروتکلهای بهداشتی هم نقض نشه😁!) خیلی بهشون خوش گذشته بود و از جایزهشون کاملا راضی بودن.😂😍
پن۱: ما همشهری خانوادههامون نیستیم و از این فرصتا کم پیش میاد برامون.
اما تجربهی خوبی بود، تو فکرشم این تجربه رو با یه دوست همشهری یا حتی همسایهمون هم امتحان کنم.
خوشبختانه علی👦🏻 به خاطر حضور داداشِ علی خیلی راحت از من جدا میشه.
پ.ن۲: چند روز قبل از این فرصت، شرایطی پیش اومد که محمد با خانوادهی همسر رفت و ما تقریبا ۱۲ ساعت با علی آقا تنها بودیم. شب بود و علی خوابید. شاید باورتون نشه تا صبح فردا ما بیدار موندیم و فقطط حرف زدیم!😲
نزدیک ده ساعت! آخرش صدامون گرفته بود دیگه😅
از وقتی محمد آقامون حرف میزنه، دیگ ما فرصت نمیکردیم با هم صحبت کنیم!😆 کلی حرفِ عقب مونده هم داشتیم😁😅
پن۳: الفُرصَة تَمر مرَّ السَحاب...فرصت مثل ابر میگذره.😭😭
قبول دارید مادرا ارزش زمان رو بیشتر درک میکنن؟!😄
#پ_بهروزی
#روزنوشت_های_مادری
#تجدید_قوا
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#پ_شکوری
اوایل بچهداری، ایدهآلم برای زمان از پوشک گرفتن بچه قبل دوسالگی بود.😅
چندتا مطلبم خونده بودم درباره روشهای زود عادت دادن بچهها به دستشویی.🚽😆
حتی یادمه توی گروهی بحث بود که بهترین زمان برای از پوشک گرفتن کیه؟
و من تازه مامان شده🤱🏻 با اعتماد به نفس میگفتم هرچی زودتر بهتر.😂
گذشت تا اینکه دیروز با شنیدن حرفای یه بنده خدایی به یاد ایدهآلهام افتادم!
- ئه! پسرت👦🏻 داره سه سالش میشه (۲ سال و ۷ ماه😑) هنوز براش پوشک میبندی؟
فلانی پسرش هنوز دو سالش نشده، دیگه کامل یاد گرفته، حتی شبا هم براش پوشک نمیبنده.😏
دیر شده...دیگه زودتر باید به فکر باشی🤔 و...
یه لحظه حس کردم:
عجب!
من چه مامان بیمسئولیت و ناتوانی هستم که نتونستم مثل فلانی بچهمو زیر دو سال از پوشک بگیرم.😕
بعد با خودم گفتم:
خب من خودم انتخاب کردم و دوست داشتم بچهی دومم زودتر بیاد تا همبازی عباس بشه.🤗
۱۸ ماهگی عباس، فاطمه به دنیا اومد.
با نوزاد کوچیک سخت بود پروژهی از پوشک گرفتن.🤷🏻♀️
و نمیخواستم به خودم و عباس سختی بدم.
بعدشم به خاطر سرمای هوا و اینکه دستشوییمون توی حیاط بود، عملا ممکن نبود برامون.🙂
فاطمه👧🏻 هم به سن وابستگی رسیده بود و تا منو نمیدید، از گریه خودشو هلاک میکرد.
تعطیلات عیدم من🧕🏻 و باباشون🧔🏻 نیاز به استراحت و تفریحات سالم خونگی داشتیم و خودمون از نظر روحی آمادگیش رو نداشتیم.
بعدش توی ماه رمضون با ضعف😫 ناشی از روزه، همین که به کارای ضروری روزمرهمون میرسیدم خداروشکر میکردم.😄
بعدشم که اومدیم خونهی مامانم اینا مشهد و توی سفر نمیشد این پروژه رو داشته باشیم.
حالا انشاءالله وقتی برگردیم تهران قصد دارم پروژه رو شروع کنم.😆
خلاصه؛
از نظر خودم شرایطم برای از پوشک گرفتن تا الان مساعد نبوده و دلایلم برای خودم موجه بود.
یعنی با اینکه دوست داشتم قبل دوسال از پوشک بگیرم پسرمو، ولی نتونستم و ناراحتم نیستم.
اما از حرف اون بنده خدا و مقایسهی من و بچهم با فلانی که زود از پوشک گرفته، ناراحت شدم.🙁
البته سکوت کردم و بحثو ادامه ندادم.
فقط اینجور وقتا میفهمم چقدر این حرفا برای مادر مورد نظر میتونه اذیتکننده باشه
و یاد میگیرم که خودم همچین حرفایی به بقیه مادرا نزنم.
پ.ن: شما با چه روشی بچههاتونو از پوشک میگیرید؟
توصیهای، نکته کنکوری، چیزی دارید برام؟
میخوام از شنبهی دیگه شروع کنم😂
#پ_شکوری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_محمدی
قرار بود بریم باغ عموصمد🌳
مامان بزرگم👵🏻 ۷ تا بچه داره و هر ۷ تا پیششن.
هر چند وقت یه بار، جمع میشن و میرن باغ عموجان و یه شام دورهمی میخورن.
مامان بزرگم به لطف خدا، هیچ وقت تنها نیست، حتی یه ساعت... همیشه یکی پیشش هست🤗
قرار بود اون روزم همه دورهمی، بریم باغ عمو،
عمو فقط یه پسر ۹ ساله داره👦🏻
از در که وارد شدیم، محمد تا جمعیت رو دید، ترسید و برگشت...
میگفت بیا سوار ماشین🚙 شیم بریم...
تلاش ما برای راضی کردن محمد بیفایده بود...
من رفتم بین جمعیت و گرم خوش و بش و چاق سلامتی با فامیل شدم.
و باباش🧔🏻 همون دم در، مشغولش کرد تا ترسش ریخته بشه...
مهدی، پسرِ عمو، اومد دم در...
و من دیگه نفهمیدم چی شد...🤷🏻♀️
تا اینکه دیدم محمد👦🏻 داره وسط بچهها بازی میکنه...
بله....
مهدی، پسر عموجان خوب بلد بود چجوری بیارتش توی باغ...😉
بچه برای بچه، گاهی از پدر و مادر کارسازتره...👌🏻
محمد بهش میگفت داداشی👬
مهدی دست محمد رو میگرفت و میبرد دور باغ🌳
بزرگترا دور هم آتیش🔥 درست کرده بودن...
و مهدی و بقیه بچهها، اون ورتر یه آتیش کوچیک، البته با نظارت همسرم...😉
مامان بزرگم👵🏻 وسط زیلو نشسته بود و بچهها و نوهها و تنها نتیجهشو تماشا میکرد...🤗
شنیدم که عموجان به زن عمو میگفت ببین مهدی چه جوری محمد رو مثل چشماش👀 نگه میداره...🥰
یه بچه بیاریم طفلی تنهاست...🙃
#ه_محمدی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_اول
#ز_م_پ
سال ۷۳ توی شیراز تو یه خانواده معمولی و پرجمعیت به دنیا اومدم.
بچه سوم خانواده بودم و تقریبا مستقل.
دو تا خواهر👧👧 و دو تا برادر👦👦 داشتم.
دوران مدرسه به شدت شیطون😈 و عاشق بچه👶 بودم طوریکه هر جا مهمونی میرفتیم موقع خداحافظی بچهها گریه😭 میکردن و میخواستن با من بیان.🏃
موقع انتخاب رشته دبیرستان، برای آینده #هدف خاصی نداشتم و فقط به خاطر علاقه زیاد به رشتههای #مهندسی🔧 و #دانشگاه_شریف، رشته ریاضی رو انتخاب کردم.
سال کنکور شد و وقت انتخاب رشته، که با وجود خوب بودن رتبهم همون موقع پدرم🧔 با رفتن به شهر دیگه موافقت نکردن.
از طرفی دانشگاه🏫 فرهنگیان شیراز هم تازه تاسیس شده بود و مادرم خیلی دوست داشتن من برم تربیت معلم👩🏫 اما اون موقع با خودم میگفتم من باید خانوم مهندس بشم.👩🔧
و مهندسی نفت شد انتخاب اولم.
شهریور سال ۹۱ مهندسی نفت دانشگاه شیراز قبول شدم.
روزهای اول خیلی خوشحال بودم😃 ولی این خوشحالی خیلی طول نکشید.😕
خیلی زود فهمیدم راه رو اشتباه رفتم🚶♀️ اما نمیدونستم چی کار کنم.
حس میکردم این رشته راضیم نمیکنه😶
فضای غالب دانشکده رو هم دوست نداشتم😒 و اذیتم میکرد😥...
مشاورهای مختلفی که رفتم نظرشون این بود که بعد از اتمام کارشناسی، #تغییر_رشته بدم،
تا اینکه برای آخرین بار رفتم مشاوره؛
آخرین مشاور، راهنماییهاش فرق داشت و گفت؛
- وقتی فهمیدی راه رو اشتباه رفتی چرا دو سال دیگه هم اشتباه ادامه بدی؟!
همین امروز تغییر رشته بده.
و این شد نقطه شروع تغییر رشته من.🔀
از #مهندسی_نفت به #فقه_و_مبانی_حقوق_اسلامی.
سال ۹۳ دانشگاه شیراز ورودی دختر فقه و مبانی نداشت.
پیشنهاد دانشگاه هم انتقالی یا دو ترم تعلیق بود.
بین دانشگاههایی که این رشته رو داشتن، دانشگاه قم بهترین گزینه بود.
این بار هم پدرم خیلی راضی نبود😔 ولی مادرم موافق بود😌 و به دلیل تفاوت هایی که تهران و قم داشتن در نهایت با رفتنم موافقت شد.😊
خداروشکر نیاز به #کنکور دوباره هم نبود و انتقالی گرفتم دانشگاه قم.🏫
تا حالا دوبار بیشتر قم نرفته بودم🕌
به جز #حضرت_معصومه😍 و یکی از فامیلهای پدرم که طلبه بودن، هیچ کسی رو تو قم نداشتم.
کلاس ها و دوران خوابگاه شروع شد.
رشته جدید رو دوست داشتم 😍و تلاش میکردم.💪
تو نهاد های فرهنگی دانشگاه هم فعالیت میکردم گاهی هم به سبک دانشجویی👩🎓 خوابگاه، رو برای مراسمات تزئین میکردیم😅
مثلا یه بار مشک مراسم محرم رو با گلای💐 باغچه و یه سری وسایل دور ریختنی درست کردیم و انصافا هم خیلی خوب شد👌
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#ز_م_پ
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_دوم
فرجه #امتحانات شروع شده بود و با دوستم خوابگاه مونده بودیم.
با همدیگه درس میخوندیم و آشپزی🍛 و حرم🕌
خلاصه که چند روز مونده به پایان فرجه من مریض😖🤒 شدم و دکتر👩🏻⚕️ و درمانگاه🏥 افاقه نکرد.
دوستم گفت: زهرا به این فامیلتون پیام بده، ازش بپرس دکتر🏨 و درمانگاه👨🏻⚕️ خوب کجاست تا بریم.
سوال کردم ولی ایشون هم جایی رو بلد نبودن🤷🏻♀️
اما گفتن میخوان بیان در خوابگاه و یه سری وسیله بیارن😶
میوه🍎🍊🍌 آوردن همانا و پسندیدن همان.
فردا عصرش خواهرم زنگ زد که:
- خواهر جان خواستگار داری، حدس بزن کیه؟
+نمیدونم، بگو دیگه.
و در کمال ناباوری، همین طلبه فامیلمون خواستگارم بود.
پدرشون سوریه🇸🇾 بودن و ایشونم از مادرشون خواسته بودن که اجمالا یک صحبتی🗣 با هم داشته باشیم که اگه به هم نمیخوریم زودتر معلوم بشه.
قرار شد برای صحبت های جلسه اول بریم گلزار شهدای🌷 قم.
یه سری سوال آماده کردم و رفتیم سمت گلزار شهدا.
نه گل💐 و شیرینی🍰 بود نه چای خواستگاری🍵☕ عوضش کلی شهید🌷 کنارمون بودن😌
اولین جمله ای که گفتن خوب یادمه
"من به جز اعتقاداتم ،کتابهام📚 و لباسهام هیچ چیزی ندارم"
در مورد ادامه تحصیل، مسائل اعتقادی و چیزای دیگهای هم صحبت کردیم.
بعد از اینکه برگشتم خوابگاه، مامانم زنگ زدن و نظرمو پرسیدن.
منم بهشون گفتم: "نمیدونم🤔 از نظر اعتقادی کم و بیش بهم میخوریم"
خیلی نگذشته بود که برای جلسه دوم قرار گذاشتیم.
دوباره قرار شد همو ببینیم.
این دفعه حرم حضرت معصومه🕌
اول رفتیم سر مزار آیتالله بروجردی و بعد از اون جا با هم رفتیم صحن امام خمینی.
سریع برگه سوالاتمو📑 در آوردم و شروع کردم به سوال پرسیدن و مکتوب کردن📝😀
حدود ۶۰ تا سوال داشتم.
شنیده بودم طلبهها بچه زیاد میخوان و یکی از سوالاتم این بود.
نظر ایشون روی ۳۷ تا بود😬
البته تصحیحش کردن "هر تعدادی بتونیم تربیت کنیم"😊
بعدا فهمیدم جمله اول رو شوخی میکردن😂😉
در مورد مهریه هم خدا رو شکر روی ۱۴ سکه هم نظر بودیم.
بعد از جلسه دعوتم کردن نهار🍲 رفتیم اولین رستوران نزدیک حرم و یکی از مواردی که دوستام گفته بودن خیلی حواست باشه😎 رو چک کردم😀
"خسیس نباشه"🤑
الحمدلله سربلند بیرون اومدن😊
دو روز بعد جواب مثبت دادم😌
بعد از امتحانات رفتم شهر خودمون برای مراسم #خواستگاری_نامزدی.
و این شد آغاز روزهای با هم بودنمون👫
فروردین ۹۴ حرم شاهچراغ آقای دستغیب عقد دائممون رو خوندن.
یکی از خاطرات قشنگ😍 مراسم عقدمون نماز جماعت به امامت آقای داماد🤵🏻 بود که خیلی حس خوبی داشت😌
#ز_م_پ
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_سوم
چند روز بعد از مراسم عقد👰🏻، دوباره راهی قم شدیم.
خیلی زود رسیدیم به ایام امتحانات.📝
امتحانهای همسرم بخاطر ماه رمضان زودتر تموم شد و برای تبلیغ برگشتن شیراز و من چند روز بیشتر موندم قم.
.
توی شیراز مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی شدیم.🎊
بالاخره روز عروسی رسید و سه روز بعد راهی قم شدیم و همزمان با میلاد امام رضا زندگی جدیدمون💑 شروع شد...
از روز محرم شدن، همسرم یکی از کارتهای شهریشونو دادن به من.💳
برای منی که خونهی بابا هر چقدر میخواستم میگرفتم و خرج میکردم عملا این پول خیلی کم بودم🤷🏻♀️ اما واقعا برکت داشت و روزیمون دست خدا بود.🥰
یادمه برای ازدواج دانشجویی و سفر مشهد میخواستیم بلیط اتوبوس بگیریم ولی نقدینگی جفتمون صفر بود.😞
یه مراسم برای قدردانی😍 از طلابی که برای رضای خدا در مدارس مسجد محور تدریس میکردن برگزار شد.
به هر نفر یه هدیهی نقدی کمی دادن که خداروشکر همون شد پول بلیط اتوبوس مون.🤲🏻
وای که اون لحظه چقدر خوشحال😄 شدم
خدا واقعا بندههاشو لنگ نمیذاره.😌
خلاصه وارد زندگی شدیم و دیدم ای دل غافل آشپزی هم که بلد نیستم،🍛
از بچگی پدرم خیلی روی درس تاکید داشتن و به ما میگفتن درس بخونید و نگران هیچی نباشید.📚
واسه همینم ما آشپزی تحت تعلیمات مامان👩🏻🍳 رو یاد نگرفتیم.
باز خداروشکر خوابگاه باعث شده بود دو سه مدل غذا🍳 یاد بگیرم ولی اونم کفاف غذای هر روز رو نمیداد...😅
ناامید نشدیم و خلاصه بعد از چندی شور و شفته خوردن😖🤢 غذا پختن رو یاد گرفتم.
روزهایی هم که دانشگاه بودم، غذای دانشگاه🏫 رو رزرو میکردم و همسرم هم میاومدن دانشگاه و دوتایی با هم غذا میخوردیم.😍
امتحانهای خرداد ماه بود که فهمیدم دارم مامان میشم👶🏻 و حسابی خوشحال بودیم.😃😄
همون اول از غذا خوردن🍛 افتادم... و تا ماه هشتم ویار داشتم.😩
دستپخت خودمو نمیتونستم بخورم. کسی رو هم نداشتم که برام آشپزی کنه...🤷🏻♀️
دوران بارداری🤰🏻 دانشگاه هم میرفتم🏫
و خداروشکر مسئلهی خاصی به جز ویار نداشتم.
از اول بهمن منتظر اومدن گل پسر بودیم و خونه🏡 رو برای ورودش آماده کرده بودیم.
یه روز اواخر بهمن موقع اذان صبح بود که محمد مهدی کوچولوی👼🏻 ما چشماشو👀 تو این دنیا🌍🔆 باز کرد.
#ز_م_پ
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_چهارم
موقع اذان صبح بود که محمد مهدی کوچولوی👼🏻 ما چشماشو👀 به این دنیا🌍🔆 باز کرد.
چقدر اون لحظه شیرین🍯 بود و من احساس خوشبختی میکردم😌
و احساس سبکی زیاد از به سلامت زمین گذاشتن این بار.🤲🏻
خودم رو خیلی نزدیک به خدا حس میکردم... خلاصه اصلا اون لحظه قابل وصف نیست...😊 انشاءالله قسمت همهی خانوما بشه🤲🏻
وقتی اومد بغلم اول از همه بهش سلام کردم🥰
و مثل یه آدم بزرگ باهاش حرف زدم.
خیلی نگذشته بود که احساس خوشبختی تبدیل به سردرگمی شد.😩
با هر گریه پسرم ترس😱 برم میداشت و هول میشدم.
کتاب تربیتی📚 نخونده بودم و عذاب وجدان داشتم.🤷🏻♀️
از همون موقع شروع کردم به مطالعه👌🏻
اول از کتاب های من دیگر ما شروع کردم.📚
یه مقداری هم با مطالعههای جسته و گریخته توی فضای مجازی و آشنایی با صفحات و کتابهای مختلف تربیتی مطالعهم قوت گرفت.💪🏻
محمد مهدی هم روز به روز بزرگتر👦🏻میشد،
باهم کتاب میخوندیم📓
بازی می کردیم⚽️
و زندگی شیرینتر🍭 میشد.😀
تازه داشتم تو مادری راه میافتادم و محمد مهدی از نوزادی در میاومد و ۴ ماهه شده بود که چشم👀 چپم تار شد.😶
اوایل وقتی به بقیه میگفتم همه چیز رو مه آلود🌫 میبینم، باوشون نمیشد...🤷🏻♀️ تا اینکه ۲۰ روز بعد...
داشتم تلویزیون📺 نگاه میکردم که اتفاقی مستندی در مورد یه بیماری پخش میشد...🤒
حس کردم چقدر علائمش شبیه علائمیه که من دارم.🤱🏻
رفتم شیراز و اولین کاری که کردم بینایی سنجی بود.
شمارهی چشم👀 چپم ۹ از ۱۰ شد یعنی من ۰.۹ بیناییم رو نداشتم.😱
دستور بستری و مصرف کورتون و قطع شیردهی صادر شد.😪🏥
(آخرین باری که به پسرم شیر دادم رو یادم نمیره، انگار اونم فهمیده بود آخرین باره، بغض کرده بود و به زور شیر میخورد.😓😥)
بعد از آخرین شیر رفت خونهی بابابزرگش و منم راهی بیمارستان🏨 شدم.
روزهای سختی بود...🤒
من بستری، همسرم در سفر بین قم و شیراز و محمدمهدی هم آواره.
و سختتر از همه تحمل سوالای ملاقاتیها که مثلا بنظرت محمدمهدی تو رو یادش میاد؟!😒
بعد از اتمام دورهی بستری، رفتم پیش متخصص مغز و اعصاب و اولین سوالم این بود:
+ من اماس گرفتم؟
جواب مثبت بود😞
#ز_م_پ
#قسمت_چهارم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_پنجم
جواب مثبت بود.
بغض کردم و گفتم انشاءالله خیره😔
اما اون روز نمیدونستم چه روزهای سختی😩 در انتظارمه.
تجویز دکتر برای بیماری من هفتهای سه تا آمپول💉 بود که خودم باید تزریق میکردم.
اوایل بعد تزریق حالم خیلی بد میشد،😖 طاقت صدای📢 طفل معصوم🥺 خودم رو هم نداشتم.
مادرم اونو میبرد خونه🏡 همسایه تا من آروم بشم.
تابستون اینطوری گذشت، چیزی به شروع ترم پاییز نمونده بود و من تو فکر برگشتن به قم بودم.🕌
تصمیم این شد که برگردیم سر خونه زندگیمون و مادرم هم همراهم اومدن تا تو این شرایط یه مدتی همراهیم کنن.👵🏻
دانشگاه🏫 که شروع شد روحیهم خیلی بهتر شد،
اواسط ترم آخر بودم که برای ارشد همون دانشگاه هم قم قبول شدم👩🏻🎓.
بیماری من اسم گندهای داره ولی خیلی به رشد کردنم کمک کرد...👌🏻
از همه نظر...
گاهی چیزی رو شر میپنداری در حالی که برات خیره و گاهی چیزی رو خیر میپنداری در حالی که برات شره.🤷🏻♀️
من دوست داشتم چند تا بچه👼🏻👼🏻👼🏻 داشته باشم اما روزگار جوری پیش نمیره که ما خوشمون بیاد.
برای بارداری مجدد و... باید تحت نظر دو تا دکتر👨🏻⚕️👨🏻⚕️ باشم و هر دو رضایت بدن.
هرچند همسرم🧔🏻 هم به خاطر سلامتی من راضی نیستن و از ۳۷ تا کوتاه اومدن.😂
توی این مدت همسرم خیلی برای درس خوندنم همراهیم کردن👫
و همین درس خوندن و دانشگاه رفتن حسابی حالم رو بهتر کرد.👌🏻
ارشد دو روز در هفتهست و محمدمهدی معمولا پیش باباش میمونه تا من برم و برگردم.👨👦
دیگه همسرم طلبهی درس خارج هستن و کلاسهای کمتری دارن.
زمانهایی هم که کلاس داشتند، محمدمهدی👦🏻 رو میبردند نمازخونهی محل تحصیلشون و میخوابوندن و میرفتن سر کلاس.👨🏻🏫
بالاخره بعضی وقتا هم پیش میاد که من مجبور به غیبت بشم یا همسرم موفق به خوابوندن نمیشن و از درس و کلاس عقب میمونن.🤷🏻♀️
اما با عشق و انگیزه جبرانش میکنیم.💪🏻
یه مدت روزهایی از هفته رو بیکار بودم و حس میکردم بیکاری برام سمه، به همین خاطر کلاسهای هنری بیشتری رفتم.🎨💐
#ز_م_پ
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif