#پ_شکوری
اوایل بچهداری، ایدهآلم برای زمان از پوشک گرفتن بچه قبل دوسالگی بود.😅
چندتا مطلبم خونده بودم درباره روشهای زود عادت دادن بچهها به دستشویی.🚽😆
حتی یادمه توی گروهی بحث بود که بهترین زمان برای از پوشک گرفتن کیه؟
و من تازه مامان شده🤱🏻 با اعتماد به نفس میگفتم هرچی زودتر بهتر.😂
گذشت تا اینکه دیروز با شنیدن حرفای یه بنده خدایی به یاد ایدهآلهام افتادم!
- ئه! پسرت👦🏻 داره سه سالش میشه (۲ سال و ۷ ماه😑) هنوز براش پوشک میبندی؟
فلانی پسرش هنوز دو سالش نشده، دیگه کامل یاد گرفته، حتی شبا هم براش پوشک نمیبنده.😏
دیر شده...دیگه زودتر باید به فکر باشی🤔 و...
یه لحظه حس کردم:
عجب!
من چه مامان بیمسئولیت و ناتوانی هستم که نتونستم مثل فلانی بچهمو زیر دو سال از پوشک بگیرم.😕
بعد با خودم گفتم:
خب من خودم انتخاب کردم و دوست داشتم بچهی دومم زودتر بیاد تا همبازی عباس بشه.🤗
۱۸ ماهگی عباس، فاطمه به دنیا اومد.
با نوزاد کوچیک سخت بود پروژهی از پوشک گرفتن.🤷🏻♀️
و نمیخواستم به خودم و عباس سختی بدم.
بعدشم به خاطر سرمای هوا و اینکه دستشوییمون توی حیاط بود، عملا ممکن نبود برامون.🙂
فاطمه👧🏻 هم به سن وابستگی رسیده بود و تا منو نمیدید، از گریه خودشو هلاک میکرد.
تعطیلات عیدم من🧕🏻 و باباشون🧔🏻 نیاز به استراحت و تفریحات سالم خونگی داشتیم و خودمون از نظر روحی آمادگیش رو نداشتیم.
بعدش توی ماه رمضون با ضعف😫 ناشی از روزه، همین که به کارای ضروری روزمرهمون میرسیدم خداروشکر میکردم.😄
بعدشم که اومدیم خونهی مامانم اینا مشهد و توی سفر نمیشد این پروژه رو داشته باشیم.
حالا انشاءالله وقتی برگردیم تهران قصد دارم پروژه رو شروع کنم.😆
خلاصه؛
از نظر خودم شرایطم برای از پوشک گرفتن تا الان مساعد نبوده و دلایلم برای خودم موجه بود.
یعنی با اینکه دوست داشتم قبل دوسال از پوشک بگیرم پسرمو، ولی نتونستم و ناراحتم نیستم.
اما از حرف اون بنده خدا و مقایسهی من و بچهم با فلانی که زود از پوشک گرفته، ناراحت شدم.🙁
البته سکوت کردم و بحثو ادامه ندادم.
فقط اینجور وقتا میفهمم چقدر این حرفا برای مادر مورد نظر میتونه اذیتکننده باشه
و یاد میگیرم که خودم همچین حرفایی به بقیه مادرا نزنم.
پ.ن: شما با چه روشی بچههاتونو از پوشک میگیرید؟
توصیهای، نکته کنکوری، چیزی دارید برام؟
میخوام از شنبهی دیگه شروع کنم😂
#پ_شکوری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ه_محمدی
قرار بود بریم باغ عموصمد🌳
مامان بزرگم👵🏻 ۷ تا بچه داره و هر ۷ تا پیششن.
هر چند وقت یه بار، جمع میشن و میرن باغ عموجان و یه شام دورهمی میخورن.
مامان بزرگم به لطف خدا، هیچ وقت تنها نیست، حتی یه ساعت... همیشه یکی پیشش هست🤗
قرار بود اون روزم همه دورهمی، بریم باغ عمو،
عمو فقط یه پسر ۹ ساله داره👦🏻
از در که وارد شدیم، محمد تا جمعیت رو دید، ترسید و برگشت...
میگفت بیا سوار ماشین🚙 شیم بریم...
تلاش ما برای راضی کردن محمد بیفایده بود...
من رفتم بین جمعیت و گرم خوش و بش و چاق سلامتی با فامیل شدم.
و باباش🧔🏻 همون دم در، مشغولش کرد تا ترسش ریخته بشه...
مهدی، پسرِ عمو، اومد دم در...
و من دیگه نفهمیدم چی شد...🤷🏻♀️
تا اینکه دیدم محمد👦🏻 داره وسط بچهها بازی میکنه...
بله....
مهدی، پسر عموجان خوب بلد بود چجوری بیارتش توی باغ...😉
بچه برای بچه، گاهی از پدر و مادر کارسازتره...👌🏻
محمد بهش میگفت داداشی👬
مهدی دست محمد رو میگرفت و میبرد دور باغ🌳
بزرگترا دور هم آتیش🔥 درست کرده بودن...
و مهدی و بقیه بچهها، اون ورتر یه آتیش کوچیک، البته با نظارت همسرم...😉
مامان بزرگم👵🏻 وسط زیلو نشسته بود و بچهها و نوهها و تنها نتیجهشو تماشا میکرد...🤗
شنیدم که عموجان به زن عمو میگفت ببین مهدی چه جوری محمد رو مثل چشماش👀 نگه میداره...🥰
یه بچه بیاریم طفلی تنهاست...🙃
#ه_محمدی
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_اول
#ز_م_پ
سال ۷۳ توی شیراز تو یه خانواده معمولی و پرجمعیت به دنیا اومدم.
بچه سوم خانواده بودم و تقریبا مستقل.
دو تا خواهر👧👧 و دو تا برادر👦👦 داشتم.
دوران مدرسه به شدت شیطون😈 و عاشق بچه👶 بودم طوریکه هر جا مهمونی میرفتیم موقع خداحافظی بچهها گریه😭 میکردن و میخواستن با من بیان.🏃
موقع انتخاب رشته دبیرستان، برای آینده #هدف خاصی نداشتم و فقط به خاطر علاقه زیاد به رشتههای #مهندسی🔧 و #دانشگاه_شریف، رشته ریاضی رو انتخاب کردم.
سال کنکور شد و وقت انتخاب رشته، که با وجود خوب بودن رتبهم همون موقع پدرم🧔 با رفتن به شهر دیگه موافقت نکردن.
از طرفی دانشگاه🏫 فرهنگیان شیراز هم تازه تاسیس شده بود و مادرم خیلی دوست داشتن من برم تربیت معلم👩🏫 اما اون موقع با خودم میگفتم من باید خانوم مهندس بشم.👩🔧
و مهندسی نفت شد انتخاب اولم.
شهریور سال ۹۱ مهندسی نفت دانشگاه شیراز قبول شدم.
روزهای اول خیلی خوشحال بودم😃 ولی این خوشحالی خیلی طول نکشید.😕
خیلی زود فهمیدم راه رو اشتباه رفتم🚶♀️ اما نمیدونستم چی کار کنم.
حس میکردم این رشته راضیم نمیکنه😶
فضای غالب دانشکده رو هم دوست نداشتم😒 و اذیتم میکرد😥...
مشاورهای مختلفی که رفتم نظرشون این بود که بعد از اتمام کارشناسی، #تغییر_رشته بدم،
تا اینکه برای آخرین بار رفتم مشاوره؛
آخرین مشاور، راهنماییهاش فرق داشت و گفت؛
- وقتی فهمیدی راه رو اشتباه رفتی چرا دو سال دیگه هم اشتباه ادامه بدی؟!
همین امروز تغییر رشته بده.
و این شد نقطه شروع تغییر رشته من.🔀
از #مهندسی_نفت به #فقه_و_مبانی_حقوق_اسلامی.
سال ۹۳ دانشگاه شیراز ورودی دختر فقه و مبانی نداشت.
پیشنهاد دانشگاه هم انتقالی یا دو ترم تعلیق بود.
بین دانشگاههایی که این رشته رو داشتن، دانشگاه قم بهترین گزینه بود.
این بار هم پدرم خیلی راضی نبود😔 ولی مادرم موافق بود😌 و به دلیل تفاوت هایی که تهران و قم داشتن در نهایت با رفتنم موافقت شد.😊
خداروشکر نیاز به #کنکور دوباره هم نبود و انتقالی گرفتم دانشگاه قم.🏫
تا حالا دوبار بیشتر قم نرفته بودم🕌
به جز #حضرت_معصومه😍 و یکی از فامیلهای پدرم که طلبه بودن، هیچ کسی رو تو قم نداشتم.
کلاس ها و دوران خوابگاه شروع شد.
رشته جدید رو دوست داشتم 😍و تلاش میکردم.💪
تو نهاد های فرهنگی دانشگاه هم فعالیت میکردم گاهی هم به سبک دانشجویی👩🎓 خوابگاه، رو برای مراسمات تزئین میکردیم😅
مثلا یه بار مشک مراسم محرم رو با گلای💐 باغچه و یه سری وسایل دور ریختنی درست کردیم و انصافا هم خیلی خوب شد👌
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#ز_م_پ
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_دوم
فرجه #امتحانات شروع شده بود و با دوستم خوابگاه مونده بودیم.
با همدیگه درس میخوندیم و آشپزی🍛 و حرم🕌
خلاصه که چند روز مونده به پایان فرجه من مریض😖🤒 شدم و دکتر👩🏻⚕️ و درمانگاه🏥 افاقه نکرد.
دوستم گفت: زهرا به این فامیلتون پیام بده، ازش بپرس دکتر🏨 و درمانگاه👨🏻⚕️ خوب کجاست تا بریم.
سوال کردم ولی ایشون هم جایی رو بلد نبودن🤷🏻♀️
اما گفتن میخوان بیان در خوابگاه و یه سری وسیله بیارن😶
میوه🍎🍊🍌 آوردن همانا و پسندیدن همان.
فردا عصرش خواهرم زنگ زد که:
- خواهر جان خواستگار داری، حدس بزن کیه؟
+نمیدونم، بگو دیگه.
و در کمال ناباوری، همین طلبه فامیلمون خواستگارم بود.
پدرشون سوریه🇸🇾 بودن و ایشونم از مادرشون خواسته بودن که اجمالا یک صحبتی🗣 با هم داشته باشیم که اگه به هم نمیخوریم زودتر معلوم بشه.
قرار شد برای صحبت های جلسه اول بریم گلزار شهدای🌷 قم.
یه سری سوال آماده کردم و رفتیم سمت گلزار شهدا.
نه گل💐 و شیرینی🍰 بود نه چای خواستگاری🍵☕ عوضش کلی شهید🌷 کنارمون بودن😌
اولین جمله ای که گفتن خوب یادمه
"من به جز اعتقاداتم ،کتابهام📚 و لباسهام هیچ چیزی ندارم"
در مورد ادامه تحصیل، مسائل اعتقادی و چیزای دیگهای هم صحبت کردیم.
بعد از اینکه برگشتم خوابگاه، مامانم زنگ زدن و نظرمو پرسیدن.
منم بهشون گفتم: "نمیدونم🤔 از نظر اعتقادی کم و بیش بهم میخوریم"
خیلی نگذشته بود که برای جلسه دوم قرار گذاشتیم.
دوباره قرار شد همو ببینیم.
این دفعه حرم حضرت معصومه🕌
اول رفتیم سر مزار آیتالله بروجردی و بعد از اون جا با هم رفتیم صحن امام خمینی.
سریع برگه سوالاتمو📑 در آوردم و شروع کردم به سوال پرسیدن و مکتوب کردن📝😀
حدود ۶۰ تا سوال داشتم.
شنیده بودم طلبهها بچه زیاد میخوان و یکی از سوالاتم این بود.
نظر ایشون روی ۳۷ تا بود😬
البته تصحیحش کردن "هر تعدادی بتونیم تربیت کنیم"😊
بعدا فهمیدم جمله اول رو شوخی میکردن😂😉
در مورد مهریه هم خدا رو شکر روی ۱۴ سکه هم نظر بودیم.
بعد از جلسه دعوتم کردن نهار🍲 رفتیم اولین رستوران نزدیک حرم و یکی از مواردی که دوستام گفته بودن خیلی حواست باشه😎 رو چک کردم😀
"خسیس نباشه"🤑
الحمدلله سربلند بیرون اومدن😊
دو روز بعد جواب مثبت دادم😌
بعد از امتحانات رفتم شهر خودمون برای مراسم #خواستگاری_نامزدی.
و این شد آغاز روزهای با هم بودنمون👫
فروردین ۹۴ حرم شاهچراغ آقای دستغیب عقد دائممون رو خوندن.
یکی از خاطرات قشنگ😍 مراسم عقدمون نماز جماعت به امامت آقای داماد🤵🏻 بود که خیلی حس خوبی داشت😌
#ز_م_پ
#قسمت_دوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_سوم
چند روز بعد از مراسم عقد👰🏻، دوباره راهی قم شدیم.
خیلی زود رسیدیم به ایام امتحانات.📝
امتحانهای همسرم بخاطر ماه رمضان زودتر تموم شد و برای تبلیغ برگشتن شیراز و من چند روز بیشتر موندم قم.
.
توی شیراز مشغول فراهم کردن مقدمات عروسی شدیم.🎊
بالاخره روز عروسی رسید و سه روز بعد راهی قم شدیم و همزمان با میلاد امام رضا زندگی جدیدمون💑 شروع شد...
از روز محرم شدن، همسرم یکی از کارتهای شهریشونو دادن به من.💳
برای منی که خونهی بابا هر چقدر میخواستم میگرفتم و خرج میکردم عملا این پول خیلی کم بودم🤷🏻♀️ اما واقعا برکت داشت و روزیمون دست خدا بود.🥰
یادمه برای ازدواج دانشجویی و سفر مشهد میخواستیم بلیط اتوبوس بگیریم ولی نقدینگی جفتمون صفر بود.😞
یه مراسم برای قدردانی😍 از طلابی که برای رضای خدا در مدارس مسجد محور تدریس میکردن برگزار شد.
به هر نفر یه هدیهی نقدی کمی دادن که خداروشکر همون شد پول بلیط اتوبوس مون.🤲🏻
وای که اون لحظه چقدر خوشحال😄 شدم
خدا واقعا بندههاشو لنگ نمیذاره.😌
خلاصه وارد زندگی شدیم و دیدم ای دل غافل آشپزی هم که بلد نیستم،🍛
از بچگی پدرم خیلی روی درس تاکید داشتن و به ما میگفتن درس بخونید و نگران هیچی نباشید.📚
واسه همینم ما آشپزی تحت تعلیمات مامان👩🏻🍳 رو یاد نگرفتیم.
باز خداروشکر خوابگاه باعث شده بود دو سه مدل غذا🍳 یاد بگیرم ولی اونم کفاف غذای هر روز رو نمیداد...😅
ناامید نشدیم و خلاصه بعد از چندی شور و شفته خوردن😖🤢 غذا پختن رو یاد گرفتم.
روزهایی هم که دانشگاه بودم، غذای دانشگاه🏫 رو رزرو میکردم و همسرم هم میاومدن دانشگاه و دوتایی با هم غذا میخوردیم.😍
امتحانهای خرداد ماه بود که فهمیدم دارم مامان میشم👶🏻 و حسابی خوشحال بودیم.😃😄
همون اول از غذا خوردن🍛 افتادم... و تا ماه هشتم ویار داشتم.😩
دستپخت خودمو نمیتونستم بخورم. کسی رو هم نداشتم که برام آشپزی کنه...🤷🏻♀️
دوران بارداری🤰🏻 دانشگاه هم میرفتم🏫
و خداروشکر مسئلهی خاصی به جز ویار نداشتم.
از اول بهمن منتظر اومدن گل پسر بودیم و خونه🏡 رو برای ورودش آماده کرده بودیم.
یه روز اواخر بهمن موقع اذان صبح بود که محمد مهدی کوچولوی👼🏻 ما چشماشو👀 تو این دنیا🌍🔆 باز کرد.
#ز_م_پ
#قسمت_سوم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_چهارم
موقع اذان صبح بود که محمد مهدی کوچولوی👼🏻 ما چشماشو👀 به این دنیا🌍🔆 باز کرد.
چقدر اون لحظه شیرین🍯 بود و من احساس خوشبختی میکردم😌
و احساس سبکی زیاد از به سلامت زمین گذاشتن این بار.🤲🏻
خودم رو خیلی نزدیک به خدا حس میکردم... خلاصه اصلا اون لحظه قابل وصف نیست...😊 انشاءالله قسمت همهی خانوما بشه🤲🏻
وقتی اومد بغلم اول از همه بهش سلام کردم🥰
و مثل یه آدم بزرگ باهاش حرف زدم.
خیلی نگذشته بود که احساس خوشبختی تبدیل به سردرگمی شد.😩
با هر گریه پسرم ترس😱 برم میداشت و هول میشدم.
کتاب تربیتی📚 نخونده بودم و عذاب وجدان داشتم.🤷🏻♀️
از همون موقع شروع کردم به مطالعه👌🏻
اول از کتاب های من دیگر ما شروع کردم.📚
یه مقداری هم با مطالعههای جسته و گریخته توی فضای مجازی و آشنایی با صفحات و کتابهای مختلف تربیتی مطالعهم قوت گرفت.💪🏻
محمد مهدی هم روز به روز بزرگتر👦🏻میشد،
باهم کتاب میخوندیم📓
بازی می کردیم⚽️
و زندگی شیرینتر🍭 میشد.😀
تازه داشتم تو مادری راه میافتادم و محمد مهدی از نوزادی در میاومد و ۴ ماهه شده بود که چشم👀 چپم تار شد.😶
اوایل وقتی به بقیه میگفتم همه چیز رو مه آلود🌫 میبینم، باوشون نمیشد...🤷🏻♀️ تا اینکه ۲۰ روز بعد...
داشتم تلویزیون📺 نگاه میکردم که اتفاقی مستندی در مورد یه بیماری پخش میشد...🤒
حس کردم چقدر علائمش شبیه علائمیه که من دارم.🤱🏻
رفتم شیراز و اولین کاری که کردم بینایی سنجی بود.
شمارهی چشم👀 چپم ۹ از ۱۰ شد یعنی من ۰.۹ بیناییم رو نداشتم.😱
دستور بستری و مصرف کورتون و قطع شیردهی صادر شد.😪🏥
(آخرین باری که به پسرم شیر دادم رو یادم نمیره، انگار اونم فهمیده بود آخرین باره، بغض کرده بود و به زور شیر میخورد.😓😥)
بعد از آخرین شیر رفت خونهی بابابزرگش و منم راهی بیمارستان🏨 شدم.
روزهای سختی بود...🤒
من بستری، همسرم در سفر بین قم و شیراز و محمدمهدی هم آواره.
و سختتر از همه تحمل سوالای ملاقاتیها که مثلا بنظرت محمدمهدی تو رو یادش میاد؟!😒
بعد از اتمام دورهی بستری، رفتم پیش متخصص مغز و اعصاب و اولین سوالم این بود:
+ من اماس گرفتم؟
جواب مثبت بود😞
#ز_م_پ
#قسمت_چهارم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_پنجم
جواب مثبت بود.
بغض کردم و گفتم انشاءالله خیره😔
اما اون روز نمیدونستم چه روزهای سختی😩 در انتظارمه.
تجویز دکتر برای بیماری من هفتهای سه تا آمپول💉 بود که خودم باید تزریق میکردم.
اوایل بعد تزریق حالم خیلی بد میشد،😖 طاقت صدای📢 طفل معصوم🥺 خودم رو هم نداشتم.
مادرم اونو میبرد خونه🏡 همسایه تا من آروم بشم.
تابستون اینطوری گذشت، چیزی به شروع ترم پاییز نمونده بود و من تو فکر برگشتن به قم بودم.🕌
تصمیم این شد که برگردیم سر خونه زندگیمون و مادرم هم همراهم اومدن تا تو این شرایط یه مدتی همراهیم کنن.👵🏻
دانشگاه🏫 که شروع شد روحیهم خیلی بهتر شد،
اواسط ترم آخر بودم که برای ارشد همون دانشگاه هم قم قبول شدم👩🏻🎓.
بیماری من اسم گندهای داره ولی خیلی به رشد کردنم کمک کرد...👌🏻
از همه نظر...
گاهی چیزی رو شر میپنداری در حالی که برات خیره و گاهی چیزی رو خیر میپنداری در حالی که برات شره.🤷🏻♀️
من دوست داشتم چند تا بچه👼🏻👼🏻👼🏻 داشته باشم اما روزگار جوری پیش نمیره که ما خوشمون بیاد.
برای بارداری مجدد و... باید تحت نظر دو تا دکتر👨🏻⚕️👨🏻⚕️ باشم و هر دو رضایت بدن.
هرچند همسرم🧔🏻 هم به خاطر سلامتی من راضی نیستن و از ۳۷ تا کوتاه اومدن.😂
توی این مدت همسرم خیلی برای درس خوندنم همراهیم کردن👫
و همین درس خوندن و دانشگاه رفتن حسابی حالم رو بهتر کرد.👌🏻
ارشد دو روز در هفتهست و محمدمهدی معمولا پیش باباش میمونه تا من برم و برگردم.👨👦
دیگه همسرم طلبهی درس خارج هستن و کلاسهای کمتری دارن.
زمانهایی هم که کلاس داشتند، محمدمهدی👦🏻 رو میبردند نمازخونهی محل تحصیلشون و میخوابوندن و میرفتن سر کلاس.👨🏻🏫
بالاخره بعضی وقتا هم پیش میاد که من مجبور به غیبت بشم یا همسرم موفق به خوابوندن نمیشن و از درس و کلاس عقب میمونن.🤷🏻♀️
اما با عشق و انگیزه جبرانش میکنیم.💪🏻
یه مدت روزهایی از هفته رو بیکار بودم و حس میکردم بیکاری برام سمه، به همین خاطر کلاسهای هنری بیشتری رفتم.🎨💐
#ز_م_پ
#قسمت_پنجم
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م_پ
#قسمت_پایانی
یه مدت روزهایی از هفته رو بیکار بودم و حس میکردم بیکاری برام سمه.😥
به همین خاطر کلاسهای هنری بیشتری رفتم.👩🏻🎨
بیشتر کارهای هنری رو توی این مدت یاد گرفتم.
قبل از تولد پسرم گل🌺 کریستال یاد گرفته بودم.
بعد از دنیا اومدنش دورهی کارهای نمدی رو پیش یکی از دوستام دیدم.
گل🌸 های دکوراتیو رو مجازی یاد گرفتم.
الآن هم کلاس خیاطی✂ و فتوشاپ میرم.💪🏻
این کلاسها یا مجازی و رایگانن😍 یا پیش خانومهای طلبهای میرم که با یه مبلغ کم، هنری رو که بلد باشن به هرکسی بخواد یاد میدن.👩🏻🏫
از طرفی به معلم شدن علاقه پیدا کرده بودم و برای همین آزمون📑 استخدامی آموزش و پرورش رو شرکت کردم و قبول شدم ولی قبل از مرحلهی مصاحبه، فقط به خاطر بیماریم ردم کردن.😒
کمکم که به پایان ارشدم نزدیک میشدم، وارد عرصهی تخصصی و علاقهی خودم هم شدم و چند ماه پیش تو مهدکودکی👼🏻 که روش تربیتیش طبق مطالعاتی که داشتم بود، قبولش داشتم و شرایط خوبی هم داشت به عنوان هیئت اندیشهورز و تولید محتوا جذب شدم.😍😇
وقتی میرم سر کار محمدمهدی بخواد میتونه پیش من باشه یا بره قسمت مهد و بازی کنه.
از کار کردن توی این مهد خیلی لذت میبرم.🤗
چون هم در راستای اهدافمه، هم پسرم👦🏻 بازی میکنه و خوشحاله😄.
وگرنه حقوقش زیاد نیست.💸
البته الان مجازی شده کارهامون.👩🏻💻
این روزها محبتم به همسرم بیشتر شده😍 و قدرشونو بیشتر میدونم.💑
الحمدلله بیماریم کنترل شده و خیلی دردهام کمتر شده.💪🏻
بعد از بیماری اینو عمیقا فهمیدم که عمر خیلی کوتاه و باارزشه و من چه روزهایی از عمرم گذشت و خوب ازشون استفاده نکردم.
حالا همهی تلاشمو میکنم از لحظه به لحظهم استفاده کنم؛ از محبت کردن به اطرافیان و همسر🧔🏻 و فرزند👦🏻 تااااا انجام کارهای مورد علاقه و وظایف اجتماعیم و مهمترینش خوابیدن برای رضای خدا😴😅
به خاطر کرونا شرایط زندگیها عوض شده،🤷🏻♀️
و دانشگاه این ترم درس ارائه نداد. انشاءالله ترم پاییز آخرین ترم ارشدمه.☺️
و زندگی همچنان جریان داره....
#ز_م_پ
#قسمت_پایانی
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ر_مازارچی
به جای غر زدن یه خدمتکار بگیر که تو کارها کمکت کنه!!🤚🏻🤨
یادمه بابام خیلی به تسبیحات📿 حضرت زهرا (س) ارادت ویژه داشتن☺️
در عین حال که همیشه میگفتن بعد از نماز و قبل از خارج شدن از حالت تشهد، تسبیحات حضرت زهرا رو با توجه و دقیقا طبق قول معصوم بخونیم👌🏻
(یعنی دقیقا با همون ترتیب و تعدادی که گفته شده، ۳۴ تا الله اکبر، ۳۳ تا الحمدلله، ۳۳ تا سبحان الله)
خیلی دوست داشتن تشریفاتش رعایت بشه🙂
مثلا اگر با تسبیح📿 تربت میخوندیم که دیگه عالی بود👌🏻
پارسال بود یه روز که داشتم دست نوشتههاشون✍🏻 رو میخوندم یه گوشهای نوشته بودن:
"گرفتن خدمتکار جهت کمک در کارهای خانه با تسبیحات حضرت زهرا (س)"😳
خب توجهام جلب شد ببینم دقیقا منظورشون چی بوده و این تسبیح قراره چیکار کنه🤔
رفتم سراغ دارالحدیث و بلهه... دو تا حدیث باحال پیدا کردم😍
👈🏻 روزی حضرت زهرا که از کارهای زیاد خونه و رسیدگی به فرزندان در سختی بودن، از پیامبر درخواست یک خدمتکار میکنن... پیامبر هم میگن یه چیز بهتر از خدمتکار یادت میدم👌🏻
تو یه روایت فرمودن قبل خواب تسبیحات رو بخونیم.
و یه روایت دیگه دعایی رو سفارش کردن که عکس دوم متن دعاست.
حالا من هر روز این دعا رو میخونم🤓
راستش رو بخواین با خوندن این دعا، مقدار کار و بازی با بچهها و خونهداری و .. اصلااا و ابدا کم نشد❌
کار ها مثل روال قبله.
ولی یه برکتی میاد تو وقت و انرژیمون که انگاری یه خدمتکار واقعی اومده کمک😍👌🏻
دوست داشتم به همهی مامانها👩🏻 بگم که اینو امتحان کنن.
اگر خواستید برای شادی روح پدرم هم لطف کنید صلوات بفرستید.🤲🏻
پ.ن: این دعا برای روزهای زندگی همهمون که گاهی کم میاریم و خسته میشیم کارگشاست ولی به این معنا نیست که اگه کسی شرایط خیلی سختتری داره و امکان کمک گرفتن از کسی رو هم داره، از خودش دریغ کنه، حضرت زهرا (س) هم تو موقعیتی بلاخره کمک گرفتند🙂
#ر_مازارچی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_م
هفتهی پیش خیلی غیر منتظره امتحانهام شروع شد🙈
غیر منتظره چون اصلا حواسم به روز و ماه و تاریخ نبود...🤷🏻♀️📅
و یهو مواجه شدم با ۵ تا امتحان📝 پشت سر هم...
امتحانهای این ترم از همیشه سختتر بود...😖
به خاطر کرونا میان ترمها حذف شد😤 و در نتیجه حجم درسا دو برابر بود...🤐
بچهها هم بزرگتر شدن و به نسبت ترمهای پیش زمان خوابشون کم تر شده.
روزای اول دیدم خیلی دارم کنترل اعصابمو از دست میدم...😲🤬
- ئه اینا چرا نمیذارن من درس بخونم😩
- همین الآن بازی کردیما... چرا ۵ دقیقه ولم نمیکنه...😖
- نگاه کن این همه کار دارم باز همهی ماشین🚙 هاشو ریخته این وسط😡
ته همه این غر زدنا مجبور میشدم برم بازی کنم، ولی بازیای همراه غر و نارضایتی با چهرهای که این شکلی بود😒
دیدم اینجوری فایده نداره...🤔
یه مناظره درونی راه انداختم ببینم حرف حساب خودم با خودم چیه😂
یه طرف میگفت:
+ این چه وضعشه، خوب درس داری دیگه😡
یکی دیگه میگفت:
+ اصلا کی گفته تو درس بخونی😕 بشین بچه داریتو بکن🤱🏻
یه کم که دو طرف، خودشونو خالی کردن کمکم شخصیت باوقار و منطقی😎 مغزم🧠 وارد بحث شد...
+ببین جان دلم چرا باز صفر و صد شدی؟
مگه خودت انتخاب نکردی که با بچهها درس بخونی با همهی سختیها و گرفتاریهاش؟!
حالا نمیخواد تو امتحان ۲۰ بگیری ولی تلاشتو بکن...👌🏻
حالا دو روز غذای🍛 متنوع نخورین و ظرفا🍴 دیرتر شسته بشه آسمون⛅ که زمین🌍 نمیاد، عوضش بیشتر میتونی درس بخونی و از بازی با بچهها هم کم نکنی... چطوره؟!🙂
همینجور که شخصیت منطقی ذهنم داشت بقیه رو آروم میکرد یه دفعه شخصیت عرفانی ذهنم پرید وسط😶 و گفت:
+ آقاااا اصلا یه چیزی...
مگه فقط دانشگاه کلاس و امتحان داره...؟!
چرا فکر نمیکنی خدا برات کلاس فوق برنامه گذاشته؟!😶
اگه بتونی تو شرایط سخت و شلوغ پلوغت، آرامش و اخلاق و اعصابت رو حفظ کنی، اون موقع است که تو امتحان خدا قبولی...👌🏻
در اینجا بود که دیگر شخصیتهای ذهنی بنده درحالی که آچمز شده بودند صحنه رو ترک کردند🏃🏻♀️ و منو با امتحانای دانشگاه و امتحان خدا به حال خودم گذاشتن...😏
خلاصه که سعی کردم تو این هفته بیشتر حواسم به وظیفهای که در لحظه دارم و زمانای پرتم باشه، که هم از پس امتحانهای دانشگاه بر بیام💪🏻 هم تو امتحان خدا مردود نشم😳
من برم بقیه درسها رو بخونم که دوتا امتحان دیگه مونده...😰😭
پ.ن: مشغول تحصیل تو مقطع لیسانس رشتهی #شیعه_شناسی #دانشگاه_مجازی_المصطفی هستم.👩🏻🎓
#ز_م
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_شیخحسنی
خدااااا😭
چرا بچهها از بازی خسته نمیشن؟!😵
از سر صبح تا پاسی از شب یکسره مشغول بازی اند!
😛🚌🚂🔑🔫🎲🎮🎨🔎🎉🎄🎈🌊🐱🐵🐭
تمام زندگيشون انگار تو شهر بازین، بیخیال و شاد!
یه نگاهی به خونه🏠 انداختم👀
اینجا بیشتر شبیه موزهست تا شهر بازی!😐
برای بچهها هم که پادگانه!
از بس بکن نکن ميشنون از مامان فرمانده!👮🏻♀️
ترسم از این بود که بهم بگن مامان شلخته!🤷🏻♀️
چند وقت طول کشید تا با خودم کنار بیام و قبول کنم که خونهای که بچه کوچیک داره، خونه همیشه تمیز و مرتبی نیست!
اول خونه رو از هر وسیله خطرناک و تزیینی گرون پاکسازی کردم.😚
بعد ایمن سازی!
لبههای تیز رو پلاستیک حبابدار چسبوندم و سرامیکها رو با روفرشی پوشوندم.
خودم رو برای خراب شدن چین پرده و به هم ريختن کوسن مبلها آماده کردم.😬
اشکالی هم نداره لباساشون کثیف بشه.
این دفعه وقتی پسری دلش بازی هیجانی میخواست، مامان فرمانده تصمیم جدیدی گرفت!😄
یه سوت برداشتم و به جای منع گلپسر از پلهبازی و بدو بدو و بشین پاشو و بپر بپر، یه مسابقه طراحی کردم!
هرچی میز داشتیم در ارتفاعهای مختلف آوردم، با فواصل مختلف چیدم کنار هم،
چپ و راست،کوتاه و بلند!
دستشو گرفتم و یکی یکی موانع رو رد میکردیم.👩👦
جالبه که خودش هم خلاقیتش گل کرد و ترتیب میزها رو عوض میکرد و دوباره از اول!
گاهی از زیرش رد میشد، یا عروسکهاشو برمیداشت و اونا رو میبرد تو شهربازی خونگی!😅
زخمی هم میشد، دردش هم میگرفت گاهی!😫
ولی انقدرررر هیجانزده شده بود که اصلا به روی خودش نمیآورد!
پ.ن۱: حالا به خودم میگم خب بازی🤸🏻♀️، زندگی بچههاست دیگه!
ما نباید با زندگی بچهها، بازی کنیم!
پ.ن۲: قبل از اومدن بابایی بدو بدو میکنیم و ظاهر خونه رو مرتب میکنیم و خودمون لباس👚 تمیز ميپوشيم.
البته که چند دقیقه بعد از اومدن بابایی، دوباره به وضعیت قبل برمیگرده همه چیز.😂😝😩
#م_شیخحسنی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_جباری
یه روز وقتی زهرا خیلی کوچولوتر از الان بود تو یه جمع دوستانه یکی از مامانا گفت من بچهم رو تا ۲ سالگی دعوا نکردم.😇
اون موقع اون حرف خیلی برام عجیب نبود چون بچهم نوزاد بود و هنوز زمینهای برای دعوا کردنش ایجاد نشده بود😅 ولی حرفش توی ذهنم موند🤔
مطمئن بودم این حرف تو ذهن مامانهای دیگه اون جمع هم نشست؛
احتمالا یکی از خودش پرسید من اولین بار تو چه سنی بچهم رو دعوا کردم؟🤔
اون یکی یاد آخرین باری که بچهش رو دعوا کرده بود افتاد و حسابی وجدان درد گرفت.😔
یکی هم شاید تو دلش گفت الکی!😒 مگه میشه اصلا دعوا نکردی باشی؟🤨
(منِ خبیث😁)
منم پیش خودم میگفتم کدوم مادر پدری میتونن بچهشون رو دعوا کنن؟ فکر میکردم به خاطر شدت عشق و ترحم به بچه کنترل خشم کار سختی نباشه😏
از اون روز ماهها گذشت و من زودتر از دو سالگی زهرا با مسئله دعوا کردن یا نکردن بچه مواجه شدم...
به نظرم بچهها خیلی خیلی زیاد میتونن موقعیت عصبانی شدن رو برای بزرگترها فراهم کنن😬😤😈
توی هر سنی با یه رفتارهایی...
از طرفی مثلا من وقتایی که حال جسمی یا روحیم خوب نباشه یا مشغول کاری باشم که حس کنم زهرا برام مزاحمت ایجاد کرده، در برابر رفتارهاش بیاعصاب میشم😑
ولی وقتایی که همه چی آرومه و خودم رو میبرم تو قد و قامت زهرا از همون موقعیتهای آزاردهنده خیلی کمتر عصبانی میشم و واکنش تند نشون میدم
شماها وقتی حالتون خوبه، خوبین با رفتارای آزاردهنده؟ وقتی حالتون بده چطورین؟😄
چطور میشه یه مامان وقتی حالش خوش نیست بتونه سرخوش باشه؟
شما کشف کردین چه وقتایی نمیتونین کظم غیظ کنید و به اینجاتون میرسه؟😁
حتما بعدشم عذاب وجدانم میگیرن؟😔
پشیمون بشیم...
ولی خودخوری آخه چرا؟
بابا خب مادرم یه آدمه که تو مادریش داره رشد میکنه و سقف انسانیتشو بلند میکنه،
اگه الان با یه خرابکاری ساده بچه نمیتونه جلوی خودشو بگیره خب تلاش میکنه و از خدا میخواد کمکش کنه که با چیزهای مهمتر و کمتری اون روش بالا بیاد😂
پ ن: امروز که ولادت حضرت معصومه (س) و روز دختر بود از یه هفته قبل داشتم فکر میکردم که برای زهرا چی کار کنم حالا که متوجه جشن و شادی و هدیه میشه؟😍🤔
تو ذهنم برنامه یه جشن کوچیک خونگی رو ریختم اما یهو تصمیمم جدید گرفتم
امروز خودم رو بهش هدیه دادم به دخترم😎🤣
سعی کردم همه حواسم معطوف به دنیای اون باشه...
فک کنم از این تصمیمم هر دومون راضی بودیم.🤲
#ف_جباری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif