eitaa logo
بی نام و نشان
112 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
این عاشقانه ی کوتاه را در هوای پاییز 98 نوشته ام. دیروز و امروز. تقدیم به آنان که با پادشاه فصل ها* سر و سرّی دارند: هوای مِهر، مرا می بَرَد به سوی جهانت جهان سرد نگاهت، جهان سرخ زبانت به سوی خشکی دیدارِ آخرین، شب رفتن، چه کرد با منِ عاشق سلام بی هیجانت ولی هنوز بهاری، پر از پرنده و برگی امید بسته جهانی به برگ های جوانت بهار گمشده ی من، سلام ساده ی پاییز به سبزه زار دو چشمت به لاله زار لبانت @moayedialiqom *تعبیری است از شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوان ثالث. «پادشاه فصل ها پاییز...»
رفیق جان، بگذار امشب تلخ ترین سروده ام را در این دفتر بگذارم. امّا پیش از آن، من باب مقدمه، چند سطری می نگارم تا روان پریشانم آرام و قرار گیرد. ورود به دنیای شعر یا هر هنر دیگری، ورود به سرزمین خیال است. خیال، پدیده ی شگفتی است. در یک اثر هنری، در دو مرتبه با خیال روبرو می شویم: مرتبه ی ذهن آفریننده، و مرتبه ی ذهن خواننده یا بیننده. ممکن است برخی منتقدان و اهالی هنر، بازی با خیال در آفرینش یک اثر هنری را تنها در ساحت خواننده یا بیننده بپندارند. زیرا در ذهن مخاطب است که تصاویر و مفاهیم خیالی بازآفرینی می شوند و ارتباط هنری بین مؤلّف و مخاطبان شکل می گیرد. بر منکر این ویژگی هنر و این ساحت خیال لعنت باد! امّا آنچه غالباً مورد غفلت قرار می گیرد این است که آفریننده، پیش از آنکه اثرش را به نمایش بگذارد، در سرزمین خیال چه بر سرش آمده است! گویا کمتر التفاتی به این حقیقت هست که ابتدا در جهان آفریننده است که ما با بازی های خیال روبروییم. خیال چه می کند؟ همه می دانیم که با گذر از جهان مشهودات حسّی و مشهودات عقلی و مشهودات قلبی، و با جمع آوردن آن داده ها، می توان پا در جهان خیال گذاشت، و بر اساس آنچه دریافت شده است، دست به آفرینش زد. اما باید دانست که ممکن است مخلوق خیالی ما، بر اساس زیست ما خلق نشده باشد. یعنی، می توان داده های شهود شده را در مناسبات جدیدی به کار بست. این قدرت را خیال به ما می دهد. خیال تنها به این کار نمی آید که در ذهن با اضافه کردن شاخ به اسب یا کت و شلوار به گربه مخلوقات عینی جدید پدید آورد، بلکه گاه می توان مفاهیم انتزاعی و مشهودات قلبی را نیز دست مایه ی آفرینش های جدید کرد. یعنی، می توان عاشق نبود و عاشقانه سرود! این از شگفتی های جهان خیال است. بر اساس مهملاتی که گفته شد، می توان نتیجه گرفت که، عاشقانه سرودن دلیلی بر عاشقانه زیستن نیست؛ همان گونه که عارفانه سرودن دلیلی بر عارف بودن شاعر نیست. ممکن است کسی عرفانی بنویسد و زیستش در اندازه ی یک درخت چنار باشد! اثر هنری، به آفریننده اش مربوط است اما نه ان آفریننده ای که در جهان عینی است، بلکه آن آفریننده ای که در جهان خیالی اش زندگی می کند. آفریننده در جهان خیالی، یک قدم از جهان عینی فاصله گرفته است و به جهان معقول نزدیک شده است. یکی از دلایلی که هنرمند می تواند شگفتی بیافریند همین است. بله، شاعری که در عشق می سوزد، و آن را در جهان عینی خود با تمام هستی اش چشیده است، مسلّماً عاشقانه های با حلاوت تر و زیباتری می سراید از شاعری که تنها چیزی که او را سوزانده ذغال منقلش بوده! به این سبب که شاعر عاشق، بر اساس شهود دقیقش از حقیقت عشق، بهتر می تواند آن را بازسازی خیالی کند، اما شاعر دوم، مفهوم محبتی را که مثلا به منقلش دارد می گیرد و با رنگ و لعاب تشدیدش می کند، تا به مفهوم عشق نزدیک شود، بعد می نشیند و ترّهات عاشقانه می سراید! به همین دلیل، هنرمندانی که سوژه هایشان را زندگی نکرده اند، «غالباً» آثارشان تصنّعی از آب در می آید. باید دانست که زیست عینی سوژه های هنری، هنر را به واقعیت پیوند مستحکم تری می زند؛ واقعیتی که می تواند از سنخ معقولات یا مشهودات باشد. آری، قله ی هنر دینی از مسیر چنین هنری می گذرد. بگذریم! این همه را گفتم، تا نتیجه بگیرم که شعر تلخ سرودن، لزوماً به معنای تلخ زیستن و تلخ نگریستن نیست. والسلام. اما غزل: در خانه ام خفاش خون آشام می بینم پرواز کرکس را به روی بام می بینم من بی گناهم ای زمین ای آسمان اما کنج اتاقم جوخه ی اعدام می بینم ای مرگ! گفتی می درون جام می ریزی ای مرگ! تنها شوکران در جام می بینم من آخرین مجنون تاریخم ألا لیلی این عشق را چندی ست بی فرجام می بینم صبح آمده با خنده و با صد سلام افسوس حتی سلام صبح را دشنام می بینم می بینی ام، جان می کَنَم خاموش، می بینی می بینمت، لب می گَزی آرام، می بینم @moayedialiqom
بر سایه ی بلند تو ای مهربان درود ای موج سرفراز من ای کوه بی فرود* راندی مرا و هم نفس آهوان شدی این گرگ پاک پنجه گناهش مگر چه بود؟ این پیرگرگ بی هنر آری غزال نیست نفرین بر آهویی که برایت غزل سرود فریاد از این کویر که دشتی است بی ثمر بی چشمه سار مهر تو از زندگی چه سود؟ بی دست و پا کنار تو افتاده ام ببین آن ماهی ام که جان بسپارد کنار رود *این مصرع را اینچنین نوشته بودم: «ای کوه سرفراز من ای موج بی فرود» که به توصیه ی شاعر گرامی جناب دکتر حامد اهور، و تأیید استاد سید مهدی حسینی رکن آبادی، به این صورت درآوردمش.
جوانمرد، منِ غریبِ گم کرده راه چه می دانم که شعر یا هنر و آفرینش هنری چیست؟! اما استادی را می شناسم که "استاد" است. اگر در قلمرو شعر پارسی به یافتن استادی کاربلد برخیزیم، بی تردید، سر از کوچه ی نیز در خواهیم آورد. بگذار تا فرازی از نیمایی "غزل4" اخوان را بخوانیم و به جان دریابیم که استادی شعر چیست و استاد شعر کیست؟! امشب به یاد مخمل زلف نجیب تو شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم من ناز می کنم * اخوان در این سه سطر چه کرده است؟! او ابتدا زلف معشوق را، با استفاده از اضافه ی تشبیهی، به "مخمل" تشبیه کرده است. پس از آن، با استفاده از شخصیت بخشی، صفت "نجیب" را که مختص انسان است، به زلف او گره زده است تا بیان کند که زلف معشوقش چه اندازه گوهری، اصیل و عفیف است. تتابع اضافات نیز خود نمک دیگریست که جریان داشتن زلفِ چون رود را به چشم می کشد. بعد از آن، شب را به "گربه" [سیاه] تشبیه می کند، گربه ای که در دامنش خوابیده است. آیا او گربه را ناز می کند؟ خیر! شاعر می گوید: "شب را ناز می کنم". امّا واژه ها را به گونه ای چیده است که ناز کردن گربه نیز به ذهن متبادر می شود. آیا این پایان کار است؟ باز هم خیر! او آنجا که می گوید: «امشب به یاد...»، "زلف" را نیز به "شب" تشبیه کرده است (هرچند که به نحو مستقیم نگفته که "زلفت چون شب است" بلکه با آوردن واژه ی "به یاد..." به مخاطب می فهماند که در پی تشبیه دیگریست. گویی او ادات تشبیه دیگری، غیر از آنچه مشهور است، به کار گرفته است!)، و "شب" را، چنانکه گفتیم، به "گربه" تشبیه کرده است. پس "زلف" را، علاوه بر "شب"، به "گربه" نیز تشبیه کرده است. این بدان معناست که «زلف تو چون شب است و شب نیز چون گربه است، پس زلف تو چون گربه است!». البته، بی این استدلال منطقی مضحک نیز می توان به دست آورد که "مخمل زلف" تا چه اندازه به موی لطیف گربه شباهت دارد، و شاعر تا چه اندازه بدان ملتفت بوده است. حال که "زلف" را به "گربه" تشبیه کرد، می توان از به دامن گرفتن "گربه"، به دامن گرفتن "سر معشوق" را نیز دریافت. امّا در پایان این فراز گفته «شب را ناز می کنم». بماند که شاعر "شب" را، که امری انتزاعی است، به ناز کشیده و این خود حیرت افزاست. آنچه جالب است این است که "ناز کردن"، بی آنکه مستقیماً به "گربه" یا "زلف معشوق" برگردد، به هر دو بر می گردد! مگر می توانی "ناز کردن" بخوانی و به "گربه ی در دامن" و "زلف سیاه معشوق" برنگردی؟ حیرت آفرین نیست؟ عجایب دیگری در این فراز کوتاه وجود دارد که حال و مجال بازگو کردنش نیست! حال که می اندیشم، به این دستاورد گران می رسم که این چرندیات، صرفاً برای ادیبان و آرایه خوان ها خوش طعم و بوست، نه برای اهالی دیار هنر. این آرایه های دست و پا گیر، چشمان و گوشان را می بندد. این فراز چه دارد؟ آنچه ارباب هنر را روشنای جان است این است که به همراه این فراز کوتاه، می توان به دنیای دیگری قدم گذاشت. چه دنیایی؟ دنیایی که در آن می توان در رود زلف معشوق، که شاعر با واژه ها ترسیمش کرده، غرق شد. می توان شب را در آغوش کشید و خفت. می توان تاریکی را دیگر گونه دید. می توان عاشق بود و با خیال معشوق زیست. می توان گریست. می توان سیاهی جهان را عاشقانه دید. می توان کودکانه با گربه ی شب بازی کرد. می توان معشوق را، بی آنکه در مقابل باشد، نوازش کرد. می توان... . باز هم می اندیشم! این مهملات هم چرند است! آری، تنها می توان گفت آنچه اخوان سروده است، "زیباست". همین! زیبایی، در قلمرو هنر، خداوندگاریست که تمامی پاسخ ها به او بر می گردد. اگر پرسیدی که «زیبایی چیست؟» آنگاه از روستای هنر مهاجرت کرده ای و به شهر صنعتی فلسفه قدم گذاشته ای. پس، جوانمرد، مراقب باش که پای ذهنت و دلت را کجا می گذاری...! گاه باید در روستا ماند...آه روستا! (م.امید) @moayedialiqom *از این اوستا، مهدی اخوان ثالث، تهران: انتشارات مروارید، 1368، ص 60، این فراز برگرفته از شعریست به نام "غزل 4".
امروز در محضر جناب دکتر عبدل آبادی، از استادان دانشگاه شهید بهشتی بودم. در خلال گفتگو به من گفت: «فلانی! با استمداد از حافظ، مصرعی برایت سروده ام. مصرع این است: "منِ خراب کجا و شراب ناب کجا". بردار و تکمیلش کن!». من هم، فی المجلس*، چند مصرع دیگر، که "اندکی" هم به مزاح و مسخرگی آلوده بودند، بر آن آویختم و مصرع ایشان را به یک قطعه مبدّل کردم. شاید اگر شما حاصل کار ما را بخوانید، خالی از لطف نباشد (شاید هم باشد، نمی دانم!). «منِ خراب کجا و شراب ناب کجا» همین پیاله ی چایی برای من کافیست به تخت و مُلک سلیمان مرا نیازی نیست کنار دوست، گدایی برای من کافیست مرا چه کار به ققنوس آتشین پر و بال؟! خروس بال حنایی برای من کافیست بدون دوست، رهایی، اسارتی دگر است خیال و خواب رهایی برای من کافیست @moayedialiqom *اگر گفتم "فی المجلس"، مرادم این نبود که این شاهکار(!!!!) را بی درنگ سروده ام، بلکه مرادم این بود که این شعر(!) تا چه اندازه بی مایه است. همچون شاعرش... .
همچون همیشه، جهان این روزها چه بلبشویی است...! آشفته گیسویی و ما آشفته حالان مستِ مست معشوق شهرآشوب من، آشوب شهرم را ببین... @moayedialiqom
می آید آن دم...: دکّان شعر بر سر بازار می زنم رنجِ ز خون برآمده را جار می زنم هر بیت تَرکه ایست که دل را ادب کنم عمریست ترکه بر تن مردار می زنم سجّاده ای به کافر بدمست می دهم چنگی برای مردم دیندار می زنم دارِ تناقض است جهانِ بدون عشق دیوانه وار خنده بر این دار می زنم می آید آن دمی که به امید سوز عشق آتش به کاجِ عمر گرانبار می زنم اعلام مرگِ ساکت خود را به دست خویش در کوچه های شهر به دیوار می زنم 8 اسفندماه 1398 @moayedialiqom
چندیست که برخی شاعران و شاعرنماها و هنرمندان و هنرمندنماها، تازیانه های کوچک و کاغذین خود را به گرده ی خسته و رنجور اما ستبر «قم» می نشانند. این تازیانه های کوچک و کاغذین، بر این پیکر تنومند زخمی نمی نشاند ولی دل را به درد می آورد. مانند آنجا که کودکی نحیف و ضعیف، بی ادبانه بر پدرش هجوم می برد و او را با دست کوچکش می زند. پدر زخمی بر نمی دارد و دردی نمی بیند اما «یحتمل» خاطرش می رنجد. دوستان شاعر و دوستداران شعر، بارها از منِ "کمترین" خواسته اند که قلم بردارم و بر این کودکان هجوم برم. هیهات! بی ادبی کودک که نقد و پاسخ برنمی دارد، او را باید پند و اندرز داد. من نیز سه بیت پندآمیز سروده ام که تقدیمشان می کنم: دهان ای هنرمند همچون در است زبان نیز مار است و طغیانگر است ادب را چو زنجیر بر در ببند که این مار خوابیدنش خوشتر است شبیه تمشکی که ترش است و تلخ هنرمند بی تربیت نوبر است @moayedialiqom *نمی دانم که لازم به یادآوری است یا نه! اما نوشتن از مرزهای اعتباری جغرافیا چندان برایم مطبوع نیست. سخن گفتن از «قم»، «تهران»، «ایذه»، «رشت»، «شبستر» و...، سخن گفتن از مرزهای اعتباری است که هویّتی اعتباری برای آنها رقم می زند. شهر «قم» اگر معنایش منطقه ی بعد از عوارضی باشد، با منطقه ی قبل عوارضی تفاوتی ندارد! اما اگر آن را دارای مرز اندیشه ای متمایز بدانیم، می توانیم هویّت چشمگیرتری برایش دست و پا کنیم. آنگاه است که اهل قم بودن به معنای "در شهر قم بودن" نخواهد بود. درد من درد مرزهای جغرافیا نیست، درد مرزهای اندیشه است.
گلی تشنه در خانه ای سوت و کورم غریبانه در حسرت آب و نورم در این حبس تاریک و تنهایی تلخ تَرک خورده گلدان صبر و غرورم چو قبری که از یادها رفته، سردم چو رنجم، که حُسنی ندارد حضورم نه برگی نه باری نه لبخند و اخمی نه در خاک گلدان که در خاک گورم خوشا لاله هایی که در دشت مستند بَدا من که از مستی و باده دورم چه دارم مگر شوق گلدان شکستن! الهی مدد کن که بر خود بشورم... 9 فروردین 1399 @moayedialiqom
سلام ای مهربان، ای آسمانی چشم سلام ای آسمانی بال سلام ای آسمانی رنگ... مرا می خوانی از فرسنگ ها آن سوتر از خورشید از آن سویی که دنیا نیست از آن اقلیم بی مرگ و غم و تردید از آن شهری که خاکش بال پروانه ست شبش با ترس بیگانه ست از آن شهری که چون رؤیا و افسانه ست... ولی ای مهربان! بنگر که این گم کرده راهِ پیر که این تسلیم محضِ سیلی تقدیر چنان دیوانه در زنجیر تنش در خاک و جانش در تنی بیمار مدفون است چه می گویی؟! ببین، فانوس من خالیست مخوانم، کوچ ممکن نیست... من اینجا با خیال روی زیبای تو مأنوسم چه باک ای مهربان گر سرد و خاموش است فانوسم! من اینجا از همین پایین تر از پایین تو را در خنده ی مهتاب می بینم تو را در کورسوی ساده ی شب تاب می بینم تو را در جنگل انبوه تو را در برگ خشک خفته بر مرداب می بینم تو را در خاک تفتیده تو را در روشنای آب می بینم تو را در روزهای سخت بیداری تو را در خواب می بینم... 15 فروردین 1399 @moayedialiqom
تأملی در شعر سیاه نمی دانم که تعبیر «شعر سیاه» تعبیر مناسبی است یا نه، امّا مرادم از آن، شعرهایی است که از امور "به ظاهر" بدِ جهان انسانها سخن می گویند، اموری که شنیدن از آنها برای انسان دردآور و سخت است؛ مثلاً رنج، درد، غم، فراق، ظلم و... . من اینگونه شعر ها را «شعر سیاه» می نامم، شما نیز مته بر خشخاش مگذارید. سپاسگزارم! روی سخنم در این نوشتار با شعر و شاعران است امّا به گمانم آنچه خواهم گفت به شعر منحصر نباشد. گاهی برخی منتقدین آثار هنری، برخی هنرمندان را به «سیاه نمایی» متّهم می کنند. به خاطر دارم که منتقدی در نقد یک فیلم می گفت که «کارگردان، لوله ی دودکش را در حلقوم مخاطب فرو کرده و دود سیاه به خورد او می دهد!» (نقل به مضمون کردم). حال سؤال من این است: آیا این بد است که مخاطب را دوده آلود کنیم؟ به گمانم خیر! شاید بر من برآشوبید و به تازیانه ی ابروان چین خورده بنوازیدم، امّا چه کنم؟ ذهن خرد و خمیر من اینگونه در گوشم نجوا می کند. هنر برخاسته از احوال انسان واوضاع زندگی انسانی است. بنگرید! در زندگی چه می بیند؟ آیا در کنار عشق و مستی و سماع و...، رنج و فراق و اشک هم هست یا نه؟ ممکن است رفیقی از رفیقان برخیزد و بگوید: «گر عارفانه بنگری، هر چه هست خرّمی است». من می گویم آری! هر چه "هست" برخاسته از عشق است، امّا آنچه "نیست" را چه کنم؟ این جهان، هستی محض نیست، بلکه جهان هست ها و نیست هاست. رنج ها و دردهایم برخاسته از نیستی هاست؛ پس درد و رنج را هم بنگر که هست...! آری اگر بخواهی مرا از صحنه ی عالَم خارج کنی، "نیستی" را از من بگیر تا "هست" بماند. امّا آنجا دیگر من نیستم...! اگر من هستم، پس رنج ها و دردها و آلامم نیز هست. چه می گویم؟! بنابراین، آنگاه که هنرمندی به سراغ این جنبه از جهان انسانی می رود، سرزنشش نکنید. اما سرودن از رنج ها و دردها چه حُسنی دارد؟ این پرسش، پاسخ های فراوانی می تواند داشته باشد امّا بیایید از منظری نو به این منظره نظر کنیم. جهان پر است از زیبایی، زیبایی هایی همچون عشق و مستی و... که سرودن از آنها به پدید آمدن اثری زیبا منجر می شود. یعنی، هنرمند سوژه ای زیبا همچون "بهار" را برمی گزیند و با آن اثری زیبا می آفریند. گویی زیبایی شعر بر زیبایی بهار افزوده می شود و اثر را تبدیل به «قند مکرّر» می کند. آری! چنین اثری قند مکرّر است. درود بر آن هنرمند! امّا آنجا که هنرمندی به سراغ سوژه ای تلخ یا سیاه می رود چه می کند؟ از امری "به ظاهر" نازیبا، مخلوقی زیبا می سازد! به گمانم معجزه ی اصلی هنر در اینجاست. دقت بفرمایید! مرادم این نیست که مثلاً "رنج" را که تلخ است، شیرین جلوه می دهد، نه! تلخی رنج در آن اثر هنری پابرجاست. آنچه من معجزه می ناممش این است که مخاطب رنج را حس می کند اما زیبایی اثر هنری را نیز می ستاید و از آن لذت می برد. گویی شاعر رنج و زیبایی را پیوند می دهد. شعری که به زیبایی، رنج را به تصویر کشیده است، انسان را متحیّر می کند! به گمانم شاعرانی که تلخ می سرایند، کار سترگی می کنند زیرا رنج هایی که هستند را با زیبایی پیوند می دهند. عجیب است! نمی دانم با احوال و اشعار «مسعود سعد سلمان» آشنا هستید یا نه. مسعود سعد شاعر رنج دیده و حبس کشیده ایست. وی در یکی ازقصایدش تنگنای زندان را به تصویر کشیده است. دو بیت آن را بخوانید: من چو خواهم که آسمان بینم سر فرود آرم و زمین نگرم از ضعیفی دست و تنگی جای نیست ممکن که پیرهن بدرم دردناک تر از این موقعیت سراغ دارید؟ امّا آیا از این دو بیت لذّت نبردید؟ آیا این امری شگفت نیست؟ شاهکار نیست؟ این است آنچه منِ پاشکسته می گویم. در شعر نو نیز شاعری همچون اخوان در کنار ماست. ای کاش مجالش بود تا از اخوان برایتان بنگارم. پیشنهاد می کنم که شعر «سَترون» او را بخوانید. سخن کوتاه باید کرد. عزیزانم! شعر سیاه، حیرت آور است به شرط آنکه «زیبا» باشد. والسلام @moayedialiqom
دوباره رمضان مهمان ماست و ما مهمان رمضان... چه خوش گفت «شاطر عباس صبوحی»: روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است/ آری افطار رطب در رمضان مستحب است... . بیت زیبایی است! بماند که در مصرع اول، بی آنکه واژه ی "رمضان" و "اذان" را به کار بریم، آنها را تلفّظ می کنیم، بماند! در این ایام، شعرا به سرودن اشعار نوحه و مناجات مشغولند. منِ به دردآلوده نیز "جامعه ایمانی مشعر" را واسطه ی خیر یافتم و چند بیتی "مناجات" نوشتم. گفتنی است که اشعار مناجاتی، از مفاهیم و واژه های شعر عرفانی کمتر بهره می جویند و بیشتر به سمت ادبیات عامّه میل می کنند. اما غزل: رسیده شام گناهم به فجر توبه و زاری به صبح می رسم ای چشم اگر شبانه بباری رسیده فصل جدیدی به باغ بی ثمر من سلام فصل گشایش، سلام فصل بهاری خوشم به اشک ندامت بدان امید که مولا دوباره در بگشاید بر این غلام فراری چه دارم ای همه هستی به جز امید نگاهت؟! اگر چه هیچم و هیچم مگو که هیچ نداری من از اهالی خاکم، زمینی ام، تو ببخشا اگر بر آینه ی دل نشسته گرد و غباری @moayedialiqom
آب است و خاک سرد رشد است و زندگی آهنگ سبز برگ و گلی در سکوتِ شرم خاری که از تبار فراق است و رنج و درد ناگاه مرگ و زردی برگی که عاشق است برگی که می رود پژمرده سوی خاک... گلدان نازنین من ای کوچکِ شگرف آری جهان به دست تو تصویر می شود... 14 اردیبهشت 1399 @moayedialiqom
جهان در خواب و شب بر آسمان بود سکوتی بی کران فریاد می کرد سیاهی با سلاح ترس در دست مسیر مرگ را آباد می کرد چراغ یادها خاموش خاموش می آمد باد سرد ترس و تردید هزاران سایه دوشادوش در خواب ولی تنهای تنها بود خورشید سیاهی فکر ناپاکی به سر داشت شفق ترسان و سرد و لاله گون بود سیاهی خنجری از کینه برداشت دلش از صبح و از خورشید خون بود سری خونین، سرِ خورشید، بنگر... چه خورشیدی که معنای جهان بود شفق بر خاک مسجد سجده می کرد جهان در خواب و شب بر آسمان بود @moayedialiqom
بتابان بر زلال چشمهایم چشمهایت را مپوشان از نگاه من نگاهِ آشنایت را من آن کوه پر از برفم که چون شب، سرد و خاموش است رها کن در سکوت من صدایت را صدایت را من از تبعیدگاه غرب، با چشمان کم سویم -دریغا- رو به سوی شرق دیدم ردّ پایت را مرا چشم انتظاری کُشت، باید بار بربندم توانِ زانوانِ کم توانم کن دعایت را به سویت خواهم آمد، آری! ای خورشید، ای معشوق بتاب از دور و روشن کن مسیر بی نهایت را 6 تیرماه 1399 @moayedialiqom
نمی دانم که در جهان مادون فلک قمر(!) کسی هست که شعر علی مؤیدی، این پیر سال و زخم خورده، را بخواند یا نه، ولی امروز بلندترین شعری که سروده ام را منتشر می کنم. آری! به دیوانگی نزدیک است، لکن بگذار منتشرش کنم. شاید قدری مضحک و نامأنوس به چشم بیاید، ولی این شعر را که «راه بی پایان» نام دارد، در قالب فایل PDF در کانال قرار می دهم؛ زیرا، از طرفی، قدری مطوّل است و، از طرف دیگر، مایلم که تنها حریفان هم پیاله بخوانندش، نه رهگذران ناآشنا. آغاز این شعر نیمایی اینگونه است: عرق ریزان در اوج هول کابوسی که مبهم بود بسان قایق پیری که در شب جان به در برده است از گرداب هراسان ناگهان برخاستم از خواب... ادامه اش را در فایل PDF بخوانید👇👇👇👇👇 @moayedialiqom
تقدیم به اندیشور جوان، دکتر میثم سفیدخوش: درود، رود جوانم به این جوان بنِگر که دشنه خورده و در خون خویش مدفون است منم که زخم جوانم، آهای رود جوان بشوی زخم جوان را که سخت دلخون است غریب مانده ام اینجا مرا به خانه ببر کویر بی هنر و بی وفاست، می دانی؟ تو ای مسافر دریا دمی بمان و بگو جهان گمشده ی من کجاست؟ می دانی؟ سکوت روی سیاهی، کویر روی کویر تو آمدی که به نورِ امید خوش باشم تو آمدی که در این عمرِ بخت برگشته به سرنوشت و به بختِ سفید خوش باشم... @moayedialiqom
پس از سه سال و اندی که در در پی عمر بر باد رفته دویدم، به گمانم، درختم بر داد و بارم سنگین شد و چرخ نیلوفری به زیر آمد (!). القصّه، دفتر من نیز پایان گرفت و حکایتم به سرانجام رسید. اکنون زمان آن است که مرغ مهاجر شوم، بار سفر بندم، یاد و یادگاران را بدرود گویم و حریفان را به خدا بسپارم. این چند بیت را برای نوشته ام که تقدیمتان می کنم. غریب روزگاری بود...آه...: تو دریاچه ای، غرق در موج و ماهی پر از خاطرات من و بی پناهی شب سرد طوفان، پر از شوق ساحل پر از شوق ساحل ولی آه ای دل... شب سرد طوفان، شب سوز پاییز شب غربت روزهای غم انگیز شب روزهای پر از دود تهران غم مردمان خیابان چمران... مگو با کسی راز تنهایی ام را مگو داستان شکیبایی ام را تو ای موج بی تاب و آزاده، بدرود تو ای آبی آسمان زاده، بدرود دریغا که من رِند خلوت گزینم تو دریاچه ای، من بیابان نشینم @moayedialiqom
چندی پیش، برای امام مجتبی علیه السلام شعری سرودم که به «شعر نوجوان» تنه می زد. با خود گفتم که در این روزها که فصل عزای آن امام کریم است، بد نیست که اینجا بگذارمش که بخوانیدش و برای سراینده اش فاتحه ای نثار کنید: زمستان بود و سرما استخوان سوز صدای زوزه ها بیداد می کرد هراسان از زمستان یاکریمی بروی شاخه ای فریاد می کرد به گرمای دعایی سبز خوش بود به لب میخواند بر دستان بیدی: «خدایا آه...فرزندم گرسنه ست غذایی، دانه ای، آبی، امیدی» هراسان بود و حیران بود، ناگاه درخت بید، دستش را تکان داد کمی لرزید و با انگشت سردش مسیر مسجد دِه را نشان داد دو بال یاکریم از شوق جان یافت به سوی مسجد دِه شد روانه نگاهی سوی بید پیر انداخت نگاهی هم به سوی آشیانه چراغ سبز گنبد، آسمانی صدای دیگِ مسجد آشنا بود به دور دیگ نذری عاشقانه هیاهوی کبوترها به پا بود... پس از چندی به سوی لانه برگشت به فکر با کریمان زیستن بود به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر غذا نذر محبّان الحسن بود @moayedialiqom
اعتراض: بروی زمین می نشینم، زمین من از خاکم از تیره ای راستین چه می دانی از مسلک بوتراب تو ای کافر برج و بارو نشین چه می نوشی آن خون آلاله هاست! چه می بافی از برگشان پوستین! بیا سوی سلمان و قارون مباش بترس از هراس دمِ واپسین ببین! ذوالفقار علی را بترس بترس از سکوت خدا در کمین @moayedialiqom
خبر داری؟ کمی دلواپسم، سرمای آبان سخت می تازد گلم با غنچه های زرد و قرمز در حیاط خانه مان تنهاست مبادا اخم آبانماه خوابش را بترساند! چه می گویم؟! ببین زیبایی و تنهایی از پاییز می ریزد چه مرگ باشکوهی داشت برگ زرد انگورم! چه غوغایی است در باغی که اکنون خانه و جوی و خیابان است چه بیدادی! چه باران دل انگیزی! چه پاییزی... پاییز 99 @moayedialiqom
به بهانه ی شب یلدا: دلخوشی ام رفته، چرا دل طلب باده کند؟ کافر دلمرده کجا میل به سجاده کند؟ ای شب طولانی دی، یار پریشانی من صبح به خورشید بگو، روی به دلداده کند ای دل من! در به دری، زخمی و خونین جگری جان بده تا رهگذری، رحم بر افتاده کند در شب طولانی دی، می روم از هر دو جهان شیخ بگو قبر مرا دلبرم آماده کند @moayedialiqom
من آن ناخدایم که فرزند دریاست من آن عمر پاکم که امواج بردند همان ناخدایی که عزم سفر داشت ولی کشتی اش را به تاراج بردند در این سوز سرما در این شام آخر کجایند یاران دیرینه ی من؟ کسی کشتیِ سبز ما را ندیده ست؟ کجا رفت فانوس و آئینه ی من بیا ای دل زخمی و ساده اندیش رها کن فراخواندن مردگان را به دریا بزن، خانه آن سوی دریاست فراموش کن ساحلِ این و آن را 14 دی ماه 99 @moayedialiqom
اندر حکایت هنر آزاد حریفا! تا کنون نام و نشانی از "هنر آزاد" شنیده یا دیده ای؟ هرچند که حال و مجال پرگویی نیست، امّا چند سطری می نگارم تا صحنه ی این کویر خالی نماند. از سویی برخی اهالی سرزمین سبز هنر قائلند که نباید "هنر" را به جهانبینی ها و ایدئولوژی های رنگارنگ آلود. رأی آنان این است که هنرمند باید از هر قید و بندی، غیر از عناصر زیبایی شناختی، رها باشد و سیمرغ یا کرکس خیالش، در آسمان آفرینش بی حد و مرز، آزادانه به پرواز درآید. از سوی دیگر برخی قائلند که عرصه ی "هنر" مگر جای لودگی و مسخرگی است؟! خیر! هنرمند را باید بر صندلی بست و مجبورش کرد که در جبهه ی حق علیه باطل جهاد کند و شمشیر قلم به کف گیرد و گرنه هنرش به لعنت خدا هم نمی ارزد. رفیق شفیقم، به گمانم هر دو در اشتباهند (یا شاید هر سه در اشتباهیم). چه ساده انگار است آن هنرمندی که خیال خام رهاییِ مطلق از اندیشه های بنیادین در سر می پروراند؛ و چه ساده انگار تر آن عزیزی که هنر را ابزار محض دیده و می پندارد که ارزش آفرینش زیبایی، ارزشی نسبی است. هنرمند عزیز، مگر می توانی بنیادی ترین اندیشه های ذهنت را کنار بگذاری؟ کودکی را تصوّر کنید که پشت به شما کرده است و اصلاً التفاتی به حضورتان ندارد. اگر ناگاه فریادی بکشید، چه می کند؟ بی تردید به سمت شما برمی گردد. این بدان معناست که می داند که صدای فریاد، مبتنی بر علّتی است. او در همان سن خرد، ناخودآگاه، به قانون علّیّت باور دارد و این بخشی از جهانبینی اوست. حال ای هنرمند، تو چگونه می توانی نگاه عامّت به جهان را کنار بگذاری و هنر خلق کنی؟ جهانبینی تو همچون اکسیژنی است که در ریه های حیاتت جریان دارد (البته، جهانبینی در اینجا معنای گسترده تری از قوانین فلسفی ای همچون علیت دارد. این تنها یک مثال ساده بود). امّا ای برادری که هنر را ابزار می دانی و هنرمند را به جهت مندی ملزم می کنی، چه می کنی؟! مگر می توان هنرمند را به نحو دستوری، به آفرینش هنر بر اساس جهانبینی به خصوصی ملزم کرد؟ این چه جفایی است؟! آری! اگر در پی هنر برخاسته از جهانبینی به خصوصیم، باید پیش از مرحله ی آفرینش هنری بدان بپردازیم. یعنی، شخص را پیش از آنکه هنرمند باشد باید تعلیم داد و جهانبینی اش را ساخت، آنگاه در حین آفرینش هنری رهایش کرد تا آزاد باشد. در آن صورت، شاهد خلق آثار زیبای هنریِ برخاسته از آن جهانبینی خواهیم بود. به هوش و به گوش باشید که جهانبینی را نمی توان در جلسات نقد شعر و نقد فیلم و... ساخت. در لحظه ی خلق اثر هنری، هنرمند را باید آزاد گذاشت. والسلام! @moayedialiqom