eitaa logo
بی نام و نشان
112 دنبال‌کننده
73 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
اما غزلی کوتاه: من عاشقم، مباد که پیمانه بشکند دل در دیار دوست، غریبانه بشکند با وِرد "یاحبیب" که بر لب می آورم شاید طلسم این شب دیوانه بشکند سنگ نگاه حضرت معشوق می رسد تا تُنگ زهدِ عالم فرزانه بشکند آری به رسم عشق، به پای شکوه شمع باید غرور سرکش پروانه بشکند فریاد می کشم که مرا تشنگی گداخت شاید سکوت ساقی میخانه بشکند هفتم بهمن ماه 1399 @moayedialiqom
تقدیم به دوست: در کلبه ای دور از هیاهوهای این قرن بر دامن کوهی که ساکت بود و گمنام چشمم به سیمای اجاقی شعله ور بود هیزم میان چشم من می سوخت آرام ابری به روی کلبه دائم برف می ریخت بادی برای دودکش آواز می خواند غم بود و من، با استکان چای در دست غم، آخرین شعر مرا با ساز می خواند در لابلای برف و شعر و بغض و لبخند وقتی که غم می ریخت چای و شادمان بود ناگاه انگشتی به آرامی به در زد دستان او با کلبه ی ما مهربان بود آری رفیقی دیگر از راهی پر از برف آمد که با یاران دیرینش بجوشد او مرگ بود آری رفیقی آشنا بود آمد که با ما چایِ تنهایی بنوشد دوم اسفندماه 99 @moayedialiqom
هذیان کمی آتش...تنم در آب می سوزد نمی دانم چرا مرداب می سوزد سلام ای گل! بهار آورده ای؟ برگرد که گلبرگت در این تالاب می سوزد هَوار ای آسمانِ تیره، ماهت کو؟ زمین از دوری شبتاب می سوزد صدای گرگ می آید، صدای گرگ تمام گلّه در مهتاب می سوزد... چه می گویی پدر؟ پاشو! اذان دادند پدر پاشو! تنت در خواب می سوزد پنجم اسفندماه 99 @moayedialiqom
نشان بوی تو از کوچه باغ می گیرم هنوز از خََم زلفت سراغ می گیرم
لطف یک دوست...
تو را از دور می خوانم، تو را نزدیک می بینم تو را چون سرنوشتم روشن و تاریک می بینم کجایی؟ در کدامین غارِ پاکی؟ بار باید بست ولی...اما...مسیرِ کوه را باریک می بینم @moayedialiqom
سلامم بر آدم که با چند گندم مرا از بهشتِ درختان خاموش به سوی زمینِ تو آورد زمین، منزل چشم دریایی تو زمین، محرم راز تنهایی تو زمین، شاهد آسمان بلندت پر از ماهِ رعنا پر از صبح و شبنم سلامم بر آدم... @moayedialiqom
دمی با سهراب، دمی با اخوان رفیق جان، «سهراب سپهری» را می شناسی؟ «مهدی اخوان ثالث» را چطور؟ من نیز چندان نمی شناسمشان، چنانکه خود را نیز چندان نمی شناسم. امّا اشعارشان را، کم و بیش، خوانده ام. در این نوشتارِ معلوم الحال، یکی از ویژگی های شعر این دو شاعر صاحب نام را بر دیوار این ویرانه می نگارم تا میراث من باشد برای آیندگانی که، به گمانم، «علی مؤیدی» را به بندگی درگاهشان نیز نخواهند پذیرفت، چه رسد به اینکه نوشته هایش را بخوانند. بگذریم! بی مقدمه بگویم؛ به گمانم، شعر سهراب، در مواقع بسیار، به نقّاشی می مانَد. می دانم، "رنگ" در شعر او پررنگ است ولی اگر مسأله ی "رنگ" را نادیده بگیریم، باز با نقّاشی روبروییم. البتّه، من از نقّاشی چیزی نمی دانم و تفاوت "رنگ روغن" و "مداد شمعی" چندان برایم روشن نیست امّا می توانم "ایستایی تصویری" شعر سهراب را، کم و بیش، حس کنم. گویا در شعر سهراب، تصاویرِ خلق شده، به نحو نقاشی گونه ای، رنگ آمیزی شده و بر سر جایشان "میخکوب" شده اند. در شگفتم که در لباس واژه ها، چگونه می توان نقاشی آفرید. این چند بند از "صدای پای آب" را بخوانید و بیندیشید و بپرسید که آیا هر مصرع، یک تابلوی نقّاشی نیست؟ چیزھا دیدم در روی زمین: کودکی دیدم، ماه را بو می کرد. قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت من زنی را دیدم ،نور در ھاون می‌کوبید. ظھر در سفره آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود تصویر کودکی در حال بوییدن ماه، تصویر قفسی که در آن نور پرپر می زند، تصویر نردبانی که به سوی ملکوت رفته است، تصویر زنی در حال کوبیدن "نور" در هاون و تصویر سفره ی زیبای آن زن. شاید این مطلب را پس از بررسی شعر اخوان بهتر دریابیم. به گمانم، اخوان به جای نقّاشی، صحنه ی نمایش برپا می کند. شخصیّت های شعر اخوان، از انسانی اش گرفته تا نباتی اش، بر صحنه در حال نقش آفرینی اند. او آنها را چنان به حرکت در می آورد که از دریچه ی واژه ها می توان یک نمایش کامل دید. بندی از شعر زیبای "کتیبه" را بخوانید تا بدانید که اخوان چگونه حرکات و سکنات شخصیت ها را، جزء به جزء، می سراید و آن "موقعیّت" به خصوص را خلق می کند. از سکوت و نگاه شخص بالای سنگ گرفته تا تر کردن زبان و... . یكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود به جهد ما درودي گفت و بالا رفت خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند و ما بي تاب لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم بخوان !‌ او همچنان خاموش براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد پس از لختي در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد نشانديمش بدست ما و دست خويش لعنت كرد چه خواندي ، هان ؟ مكيد آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود... اینکه بر آن کتیبه چه نوشته بود، بماند. در اینجا پرسش من این است که در این بند، ما با یک نقّاشی روبروییم یا با "سکانسی" از یک نمایش؟ به گمانم، در بسیاری از شعرهای مهم اخوان، این ویژگی را می توان دید. @moayedialiqom
اگرچه خانه ی ویران من فقیرانه ست طلای عشق تو گنجِ نهان این خانه ست برای دسته ی کوران شهر، ای خورشید طلوع صبح تو چیزی شبیه افسانه ست چه افتخار بزرگی که کودکی جاهل به حال من نظری کرد و گفت: دیوانه ست نگاه عاشق من در جهانِ نقش و نگار بجز جمال تو با هرچه هست، بیگانه ست نشان خانه ی من را تو خوب می دانی گدای چشم به راهت مقیم ویرانه ست @moayedialiqom
نوبهار است: نوبهار است ولی غنچه نخندیده هنوز سبزه در خواب عمیق است، علف بیهوش است دشت، خاکستری و باغچه خاک آلوده جغد می خواند و فانوس زمین خاموش است دوستان منتظر رنگ بهارند، بهار غفلت از دوست گناه است، به پا خیز ای دشت شهر من خشک و خموش است، کجایی ای گل؟ شهر من چشم به راه است، به پا خیز ای دشت دشتِ خاکستری ام سوخته، ای مردم شهر رنگ سبزی به تنِ سرو جوانش بزنید چه هراس از غمِ اسفند، از این دیو سیاه شعله از عشق بگیرید و به جانش بزنید ...... آه ای مردم خونسردِ به خواب آلوده هرچه فریاد زدم بند زمستان نگسست هرچه با سنگ زدم، هرچه تقلّا کردم شیشه ی خواب رفیقان قدیمی نشکست 4 فروردین ماه 1400 @moayedialiqom
ببین حالی دگرگون دارم ای گل نشان از بید مجنون دارم ای گل مپرس از اشک خون آلودم امشب چه می دانی؟ دلی خون دارم ای گل @alimoayediqom
عشقت نماز دیگری از جای دیگر است رنجم قیام و اشک من الله اکبر است چشمت ستاره ایست در آن سوی کهکشان چشمم چراغکی است که همواره بر در است دل دفتری تهی ست، سزاوار شعله ها آری در این میانه چه حاجت به دفتر است در جستجوی ساحل بی انتهای توست این قایق شکسته که بر خون شناور است ای دل شبانه کوچ کن از شهر خویشتن بار سفر ببند که این بیت آخر است @moayedialiqom
تقدیم به امام مجتبی علیه السلام: زمستان بود و سرما استخوان سوز صدای زوزه ها بیداد می کرد هراسان از زمستان یاکریمی بروی شاخه ای فریاد می کرد به گرمای دعایی سبز خوش بود به لب میخواند بر دستان بیدی: «خدایا آه...فرزندم گرسنه ست غذایی، دانه ای، آبی، امیدی» هراسان بود و حیران بود، ناگاه درخت بید، دستش را تکان داد کمی لرزید و با انگشت سردش مسیر مسجد دِه را نشان داد دو بال یاکریم از شوق جان یافت به سوی مسجد دِه شد روانه نگاهی سوی بید پیر انداخت نگاهی هم به سوی آشیانه چراغ سبز گنبد، آسمانی صدای دیگِ مسجد آشنا بود به دور دیگ نذری عاشقانه هیاهوی کبوترها به پا بود... پس از چندی به سوی لانه برگشت به فکر با کریمان زیستن بود به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر غذا نذر محبّان الحسن بود @moayedialiqom
سخنی با مخاطبان هنر یاران! پیشتر گفته ام که «هنر آزاد» چیست و «هنر برخاسته از جهانبینی» کدام است. تا کنون، تقریباً، هر چه سخن گفته ام، از هنرمند بوده و آثار هنری اش. امّا بگذار که امروز از مخاطب هنر نیز بگویم. به گمان خطاآلود من، شکل گیریِ هنرِ برخاسته از جهان بینی، چه از نوع الهی و چه از نوع الحادی اش، صرفاً به خالق اثر هنری وابسته نیست. خالق اثر هنری هر چه بسازد و بنویسد و بخواند، اگر مخاطبش جهانبینی الهی داشته باشد، یحتمل به اثر او با نگاه الهی می نگرد و اگر مخاطبش جهانبینی الحادی داشته باشد، احتمالاً اثر او را با نگاه الحادی برانداز می کند. در جامعه ای که جهانبینیِ اغلب مردمانش الحادی است، "مشکل" می توان هنر الهی پدید آورد. بنابراین، اگر در پی آنید که هنرِ برخاسته از جهانبینی پدید آورید، ابتدائاً، خوب است که مخاطبتان را بسنجید. برخی هم قطاران، من و امثالِ منِ پاشکسته را متّهم می کنند که هنرمان و نگاهمان به جهان «سیاه» است. پیشتر در باب «هنر سیاه» سخن رانده ام و قصّه هایش را کم و بیش خوانده ام. امّا در اینجا از منظر دیگری بدین مسأله می نگرم. این بار می گویم که برادر/خواهر گرامی! نگاهِ تو به «هنر» یا، بهتر بگویم، «زیبایی» چگونه است؟ آیا در آثار منِ غریب "زیبایی" می بینی؟ اگر زیبایی می بینی، چرا فریاد اعتراض می کشی؟ آفرینش هنر، از منظر توحیدی، تشبّه به خالق است. وقتی انسانی با جهانبینی الهی در مقابل دریا قرار می گیرد، با تمام وجودش زیبایی فعل خالق را می نگرد و، از منظر توحیدی اش، این پدیده ی زیبا را می ستاید. هنرمند نیز وقتی اثری هنری خلق می کند، زیبایی می آفریند. زیبایی دریا و زیبایی یک اثر هنری چه تفاوتی دارند؟ هر دو منشأشان فعل خالق زیبایی هاست. اگر مخاطبی جهانبینی اش توحیدی باشد، در مواجهه با اثر هنری، جدا از اینکه آن اثر از چه سخن گفته و چگونه گفته، آن را به خالق زیبایی ها پیوند می زند و زیباییِ آن را می ستاید. روا نیست که سوژه های آثار هنری را به ریشخند بنوازیم و خالق آن آثار را به پند! تکلیف «باید» و «نباید» در سوژه های هنری را در جای دیگری باید روشن کرد. بیایید به آثار هنری، چه «سیاه» باشند و چه «سفید»، چه «سبز» باشند و چه «زرد»، از منظر دیگری نظر کنیم. @moayedialiqom
در این دو بیت، با خویش در عتاب و خطابم. در لحظه ای خشمآگین، این دو بیت را سروده ام. #علی_مؤیدی #دو_بیت @moayedialiqom
این نیمایی را به کارگران رنجدیده امّا قهرمانِ این "کهن بوم و بر" تقدیم می‌کنم: ای تکیده قهرمانِ روزهای رنج بر غبارِ پاکِ آرمیده بر تنت می‌توان تیمّمی هزارساله کرد می‌توان از آن غبارِ پاک مُهرِ سجده ساخت... می‌توان در اشک و خون نِشانْد و گِل سِرشت، دربِ کاخهای یاغیانِ شهر را به گِل کشید می‌توان هوای تازه‌ای در گلوی شهرِ رو به مرگمان دمید ای تکیده قهرمانِ روزهای رنج... @moayedialiqom
آسمان تاریک بود و گورستان خاموش. پیرمرد با فانوس کهنه ای در دست، پالتوی وصله داری بر دوش و عصای بلندی در دست، کلبه ی تنهایی اش را بدرود گفت و به راه افتاد. انتهای گورستان در مِه فرو رفته بود، ابتدای آن نیز. سنگهای نشسته بر گورها اسم و رسمی نداشت. همه جا پر بود از درختان مجنون که ایستاده بودند تا شاهد واقعه باشند. پیرمرد قدم می زد و هوایی مرطوب در سینه اش خِس خِس می کرد. صدای گامهای مردِ بلندبالایِ سیاه پوشی در لابلای بوته های خشک گم می شد. او «ترس» بود که گه گاه از میان بوته ها به او می نگریست. پیرمرد به او نگاهی کرد و لبخندی زد و به راهش ادامه داد. جغدِ «غم» بر شاخسار درختان بید نشسته بود و آواز می خواند. پیرمرد، دل نگران بود که مبادا کفتارِ «یأس» از راه بیاید. همه جا را گردِ «تقدیر» پوشانده بود. پاهایش جانی دوباره گرفتند. سرنوشت نزدیک و نزدیکتر می شد. ساعتی گذشت و به گوری خالی رسید. به پشت سر نگاه کرد و هیچ ندید امّا در مقابل، خورشیدِ «امید» از آن سوی گورستانِ بی انتها سرَک می کشید. پیرمرد فانوس را بالای گور خالی گذاشت و از جیب پالتوی وصله دارش دانه ای درآورد و بالای گورِ خالی در زمین کاشت. قدری گریست تا دانه جان بگیرد آن گاه در گور خُفت و سنگی را به روی آن کشید. پیرمرد مُرد... .