رمضان در راه است:
چنان گنگ غریب افتاده من تنهای خاموشم
به غاری می خَزَم، دل کنده از فردای خاموشم
نه تن پوشی نه چایی آه از این کولاک در رنجم
نه شب تابی نه شمعی وای از این شب های خاموشم
براین دیوارها نامی نشانی یادگاری نیست
نه از ابنای معدومم نه از آبای خاموشم
در این دخمه، درون قلب سنگین و سیاه کوه
کسی گویا خبر دارد از این نجوای خاموشم
کسی از ماورای کوه می خواند مرا چون عشق
رسولش -اشک- می آید به این دنیای خاموشم
بیا شب را بتاران، چشم را چون صبح روشن کن
بباران آتشت را اشک بر صحرای خاموشم...
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
غزلی دیگر:
مسیر خاکی دِه در غبار گم شده است
پناه چلچله ها، بیشه زار گم شده است
صدای زنگ دبستانمان نمی آید
کلاس، میز پر از یادگار گم شده است
اذان مسجد دِه، یاکریم، گلدسته
قنات، لانه ی روی چنار گم شده است
کجاست حاصل رنجی که باغبان می برد؟
شبیه دهکده باغ انار گم شده است
مزار دهکده است این «بزرگراه» و منم
کسی که بین هزاران مزار گم شده است
کسی که با چمدانش نشسته سردرگم
کسی که دار و ندارش هزار گمشده است
26 خرداد 1398
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
#جلال_آل_احمد
در حیرتم از برخی مکتوبات جلال آل احمد. خدایش بیامرزد. آنچه در برخی مکتوبات او حیرت می آفریند، حضورِ خروار خروار اصطلاحات عامیانه و کوچه بازاری است. خواننده حس می کند که نویسنده به همان آسانی که زبان مادری اش را صحبت می کرده، آثار مکتوب می آفریده است. او با همان تبحّر نویسندگی اش، طوری کوچه بازاری می نویسد که خواننده متحیّر می ماند که اکنون در کتابخانه نشسته یا در محله های قدیمی و پر سر و صدا در حال قدم زدن است. خواندن برخی کتاب ها، کتابخانه و سکوت و خستگی و سرخی چشم و چای و قهوه و... می خواهد؛ از دیگر سو، برخی کتاب ها را حتی در هیاهوی 100 هزار نفر دراستادیوم آزادی هم می توان خواند (و در عین حال تماشاگر بازی هم بود)؛ اما این گونه کتابهای جلال، نه آن است و نه این. جلال آل احمد در این دست آثارش، پیوند دهنده ی پشت میز نشینان با مردم کف خیابان است. نه می توانی بگویی کتابش یا داستانش کتاب و داستان نیست که فرهیختگان و کتاب خوان ها از آن بی نیاز باشند، و نه می توانی آن را از کف کوچه و بازار برداری و در قفسه کنار آثار متکبر و سال و خاک خورده ی خداوندان اندیشه بگذاری!
برای نمونه، چند خط از کتاب «نون والقلم» او را بخوانید تا آنچه می گویم را دریابید:
«در تمام مدّت این پانزده سالی که میرزا اسدالله جای باباش نشسته بود، فقط سه بار از این کارها [خودتان بخوانید تا بدانید کدام کارها را می گوید] پا داده بود؛ که دفعه ی آخرش مال سه سال پیش بود. و از همان سربند نزدیک بود روزگار میرزا سیاه شود. و همین قضیه هم باعث شد که میزان الشریعه، امام جمعه ی شهر و حاکم شرع، دم لوله هنگ دار باشی مسجد را دیده بود که زاغ سیاه میرزا را چوب بزند و سیر تا پیاز کار هر روزه اش را به گوش کلانتر محل برساند» (نون والقلم، ص 9).
سرتاپای پاره نگاشت* بالا، اصطلاحات عامیانه است. نکته ی دیگری که هست این است که اگر مترجمی بخواهد پا به عرصه ی ترجمه ی چنین کتابهایی بگذارد، به گمانم، روزگارش سیاه است. شنیده ام که محمدرضا قانون پرور، استاد دانشگاه تگزاس، کتاب «نون والقلم» را به انگلیسی برگردانده! خدا از بلایا نگاهش دارد! خیلی کنجکاوم که بدانم چگونه ترجمه کرده! لااقل همین متن بالا را... . بگذریم.
#علی_مؤیدی
*"پاره نگاشت"، برگردان "پاراگراف" است. این تعبیر زیبا را از استادم جناب دکتر عبدل آبادی، عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی تهران شنیدم. سایه اش بر سرم مستدام... .
"غلط ننویسیم"! این عنوان کتاب ابوالحسن نجفی است. کتاب او، به قول خودش، فرهنگ دشواریهای زبان فارسی است. دوستان فرهیخته و قلم به دستم را به خوانش این کتاب شریف، دعوت می کنم. ابوالحسن نجفی، ثابت کرده است که اهل تحقیق و خون دل خوردن است. دقت های فراوان و جالب توجّهی در این کتاب دارد. بی استثناء همه ی ما در نگارش فارسی مان، آگاهانه و ناآگاهانه، به اشتباهات کوچک و بزرگی مبتلاییم، بنابراین، خوب است که "نگارش آموزانه"، نگاهی به دست رنج ابوالحسن نجفی بیندازیم. نمونه ای از کار او را بخوانید:
«بی تفاوت»: در فارسی "بی تفاوت" یعنی "بدون فرق و تمایز". بنابراین جمله ای مانند این: «او به سرنوشت وطنش بی تفاوت است» اگر هم معنایی داشته باشد این است: «او با سرنوشت وطنش فرقی ندارد»! البته غرض گوینده یا نویسنده این نبوده، بلکه می خواسته است بگوید: «او به سرنوشت وطنش بی اعتناست.» استعمال "بی تفاوت" به این معنی که بر اثر گرته برداری از... indifferent انگلیسی در نیم قرن اخیر در رسانه ها و نوشته ها کم و بیش متداول شده غلط است و به جای آن باید گفت: بی اعتنا، بی علاقه، بی توجّه، لاقید و نظایر اینها. (غلط ننویسیم، ص 96)
ابوالحسن نجفی، تب فارسی نویسی ندارد. داس برنداشته که فارسی دری را از هرچه علف و سبزه و گل خودرو و... نجات دهد، بلکه دغدغه دارد که درست بنویسیم، همین! (امیدوارم این عبارات را غلط ننوشته باشم!)
#قدری_درنگ
#ابوالحسن_نجفی
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
این عاشقانه ی کوتاه را در هوای پاییز 98 نوشته ام. دیروز و امروز. تقدیم به آنان که با پادشاه فصل ها* سر و سرّی دارند:
هوای مِهر، مرا می بَرَد به سوی جهانت
جهان سرد نگاهت، جهان سرخ زبانت
به سوی خشکی دیدارِ آخرین، شب رفتن،
چه کرد با منِ عاشق سلام بی هیجانت
ولی هنوز بهاری، پر از پرنده و برگی
امید بسته جهانی به برگ های جوانت
بهار گمشده ی من، سلام ساده ی پاییز
به سبزه زار دو چشمت به لاله زار لبانت
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
*تعبیری است از شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوان ثالث. «پادشاه فصل ها پاییز...»
رفیق جان،
بگذار امشب تلخ ترین سروده ام را در این دفتر بگذارم. امّا پیش از آن، من باب مقدمه، چند سطری می نگارم تا روان پریشانم آرام و قرار گیرد.
ورود به دنیای شعر یا هر هنر دیگری، ورود به سرزمین خیال است. خیال، پدیده ی شگفتی است. در یک اثر هنری، در دو مرتبه با خیال روبرو می شویم: مرتبه ی ذهن آفریننده، و مرتبه ی ذهن خواننده یا بیننده. ممکن است برخی منتقدان و اهالی هنر، بازی با خیال در آفرینش یک اثر هنری را تنها در ساحت خواننده یا بیننده بپندارند. زیرا در ذهن مخاطب است که تصاویر و مفاهیم خیالی بازآفرینی می شوند و ارتباط هنری بین مؤلّف و مخاطبان شکل می گیرد. بر منکر این ویژگی هنر و این ساحت خیال لعنت باد! امّا آنچه غالباً مورد غفلت قرار می گیرد این است که آفریننده، پیش از آنکه اثرش را به نمایش بگذارد، در سرزمین خیال چه بر سرش آمده است! گویا کمتر التفاتی به این حقیقت هست که ابتدا در جهان آفریننده است که ما با بازی های خیال روبروییم.
خیال چه می کند؟ همه می دانیم که با گذر از جهان مشهودات حسّی و مشهودات عقلی و مشهودات قلبی، و با جمع آوردن آن داده ها، می توان پا در جهان خیال گذاشت، و بر اساس آنچه دریافت شده است، دست به آفرینش زد. اما باید دانست که ممکن است مخلوق خیالی ما، بر اساس زیست ما خلق نشده باشد. یعنی، می توان داده های شهود شده را در مناسبات جدیدی به کار بست. این قدرت را خیال به ما می دهد. خیال تنها به این کار نمی آید که در ذهن با اضافه کردن شاخ به اسب یا کت و شلوار به گربه مخلوقات عینی جدید پدید آورد، بلکه گاه می توان مفاهیم انتزاعی و مشهودات قلبی را نیز دست مایه ی آفرینش های جدید کرد. یعنی، می توان عاشق نبود و عاشقانه سرود! این از شگفتی های جهان خیال است. بر اساس مهملاتی که گفته شد، می توان نتیجه گرفت که، عاشقانه سرودن دلیلی بر عاشقانه زیستن نیست؛ همان گونه که عارفانه سرودن دلیلی بر عارف بودن شاعر نیست. ممکن است کسی عرفانی بنویسد و زیستش در اندازه ی یک درخت چنار باشد! اثر هنری، به آفریننده اش مربوط است اما نه ان آفریننده ای که در جهان عینی است، بلکه آن آفریننده ای که در جهان خیالی اش زندگی می کند. آفریننده در جهان خیالی، یک قدم از جهان عینی فاصله گرفته است و به جهان معقول نزدیک شده است. یکی از دلایلی که هنرمند می تواند شگفتی بیافریند همین است. بله، شاعری که در عشق می سوزد، و آن را در جهان عینی خود با تمام هستی اش چشیده است، مسلّماً عاشقانه های با حلاوت تر و زیباتری می سراید از شاعری که تنها چیزی که او را سوزانده ذغال منقلش بوده! به این سبب که شاعر عاشق، بر اساس شهود دقیقش از حقیقت عشق، بهتر می تواند آن را بازسازی خیالی کند، اما شاعر دوم، مفهوم محبتی را که مثلا به منقلش دارد می گیرد و با رنگ و لعاب تشدیدش می کند، تا به مفهوم عشق نزدیک شود، بعد می نشیند و ترّهات عاشقانه می سراید! به همین دلیل، هنرمندانی که سوژه هایشان را زندگی نکرده اند، «غالباً» آثارشان تصنّعی از آب در می آید. باید دانست که زیست عینی سوژه های هنری، هنر را به واقعیت پیوند مستحکم تری می زند؛ واقعیتی که می تواند از سنخ معقولات یا مشهودات باشد. آری، قله ی هنر دینی از مسیر چنین هنری می گذرد. بگذریم! این همه را گفتم، تا نتیجه بگیرم که شعر تلخ سرودن، لزوماً به معنای تلخ زیستن و تلخ نگریستن نیست. والسلام. اما غزل:
در خانه ام خفاش خون آشام می بینم
پرواز کرکس را به روی بام می بینم
من بی گناهم ای زمین ای آسمان اما
کنج اتاقم جوخه ی اعدام می بینم
ای مرگ! گفتی می درون جام می ریزی
ای مرگ! تنها شوکران در جام می بینم
من آخرین مجنون تاریخم ألا لیلی
این عشق را چندی ست بی فرجام می بینم
صبح آمده با خنده و با صد سلام افسوس
حتی سلام صبح را دشنام می بینم
می بینی ام، جان می کَنَم خاموش، می بینی
می بینمت، لب می گَزی آرام، می بینم
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
بر سایه ی بلند تو ای مهربان درود
ای موج سرفراز من ای کوه بی فرود*
راندی مرا و هم نفس آهوان شدی
این گرگ پاک پنجه گناهش مگر چه بود؟
این پیرگرگ بی هنر آری غزال نیست
نفرین بر آهویی که برایت غزل سرود
فریاد از این کویر که دشتی است بی ثمر
بی چشمه سار مهر تو از زندگی چه سود؟
بی دست و پا کنار تو افتاده ام ببین
آن ماهی ام که جان بسپارد کنار رود
#غزل
#علی_مؤیدی
*این مصرع را اینچنین نوشته بودم: «ای کوه سرفراز من ای موج بی فرود» که به توصیه ی شاعر گرامی جناب دکتر حامد اهور، و تأیید استاد سید مهدی حسینی رکن آبادی، به این صورت درآوردمش.
جوانمرد، منِ غریبِ گم کرده راه چه می دانم که شعر یا هنر و آفرینش هنری چیست؟! اما استادی را می شناسم که "استاد" است. اگر در قلمرو شعر پارسی به یافتن استادی کاربلد برخیزیم، بی تردید، سر از کوچه ی #مهدی_اخوان_ثالث نیز در خواهیم آورد. بگذار تا فرازی از نیمایی "غزل4" اخوان را بخوانیم و به جان دریابیم که استادی شعر چیست و استاد شعر کیست؟!
امشب به یاد مخمل زلف نجیب تو
شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم
من ناز می کنم *
اخوان در این سه سطر چه کرده است؟! او ابتدا زلف معشوق را، با استفاده از اضافه ی تشبیهی، به "مخمل" تشبیه کرده است. پس از آن، با استفاده از شخصیت بخشی، صفت "نجیب" را که مختص انسان است، به زلف او گره زده است تا بیان کند که زلف معشوقش چه اندازه گوهری، اصیل و عفیف است. تتابع اضافات نیز خود نمک دیگریست که جریان داشتن زلفِ چون رود را به چشم می کشد. بعد از آن، شب را به "گربه" [سیاه] تشبیه می کند، گربه ای که در دامنش خوابیده است. آیا او گربه را ناز می کند؟ خیر! شاعر می گوید: "شب را ناز می کنم". امّا واژه ها را به گونه ای چیده است که ناز کردن گربه نیز به ذهن متبادر می شود. آیا این پایان کار است؟ باز هم خیر! او آنجا که می گوید: «امشب به یاد...»، "زلف" را نیز به "شب" تشبیه کرده است (هرچند که به نحو مستقیم نگفته که "زلفت چون شب است" بلکه با آوردن واژه ی "به یاد..." به مخاطب می فهماند که در پی تشبیه دیگریست. گویی او ادات تشبیه دیگری، غیر از آنچه مشهور است، به کار گرفته است!)، و "شب" را، چنانکه گفتیم، به "گربه" تشبیه کرده است. پس "زلف" را، علاوه بر "شب"، به "گربه" نیز تشبیه کرده است. این بدان معناست که «زلف تو چون شب است و شب نیز چون گربه است، پس زلف تو چون گربه است!». البته، بی این استدلال منطقی مضحک نیز می توان به دست آورد که "مخمل زلف" تا چه اندازه به موی لطیف گربه شباهت دارد، و شاعر تا چه اندازه بدان ملتفت بوده است. حال که "زلف" را به "گربه" تشبیه کرد، می توان از به دامن گرفتن "گربه"، به دامن گرفتن "سر معشوق" را نیز دریافت. امّا در پایان این فراز گفته «شب را ناز می کنم». بماند که شاعر "شب" را، که امری انتزاعی است، به ناز کشیده و این خود حیرت افزاست. آنچه جالب است این است که "ناز کردن"، بی آنکه مستقیماً به "گربه" یا "زلف معشوق" برگردد، به هر دو بر می گردد! مگر می توانی "ناز کردن" بخوانی و به "گربه ی در دامن" و "زلف سیاه معشوق" برنگردی؟ حیرت آفرین نیست؟ عجایب دیگری در این فراز کوتاه وجود دارد که حال و مجال بازگو کردنش نیست!
حال که می اندیشم، به این دستاورد گران می رسم که این چرندیات، صرفاً برای ادیبان و آرایه خوان ها خوش طعم و بوست، نه برای اهالی دیار هنر. این آرایه های دست و پا گیر، چشمان و گوشان را می بندد. این فراز چه دارد؟ آنچه ارباب هنر را روشنای جان است این است که به همراه این فراز کوتاه، می توان به دنیای دیگری قدم گذاشت. چه دنیایی؟ دنیایی که در آن می توان در رود زلف معشوق، که شاعر با واژه ها ترسیمش کرده، غرق شد. می توان شب را در آغوش کشید و خفت. می توان تاریکی را دیگر گونه دید. می توان عاشق بود و با خیال معشوق زیست. می توان گریست. می توان سیاهی جهان را عاشقانه دید. می توان کودکانه با گربه ی شب بازی کرد. می توان معشوق را، بی آنکه در مقابل باشد، نوازش کرد. می توان... .
باز هم می اندیشم! این مهملات هم چرند است! آری، تنها می توان گفت آنچه اخوان سروده است، "زیباست". همین! زیبایی، در قلمرو هنر، خداوندگاریست که تمامی پاسخ ها به او بر می گردد. اگر پرسیدی که «زیبایی چیست؟» آنگاه از روستای هنر مهاجرت کرده ای و به شهر صنعتی فلسفه قدم گذاشته ای. پس، جوانمرد، مراقب باش که پای ذهنت و دلت را کجا می گذاری...! گاه باید در روستا ماند...آه روستا!
#علی_مؤیدی
#مهدی_اخوان_ثالث(م.امید)
@moayedialiqom
*از این اوستا، مهدی اخوان ثالث، تهران: انتشارات مروارید، 1368، ص 60، این فراز برگرفته از شعریست به نام "غزل 4".
امروز در محضر جناب دکتر عبدل آبادی، از استادان دانشگاه شهید بهشتی بودم. در خلال گفتگو به من گفت: «فلانی! با استمداد از حافظ، مصرعی برایت سروده ام. مصرع این است: "منِ خراب کجا و شراب ناب کجا". بردار و تکمیلش کن!». من هم، فی المجلس*، چند مصرع دیگر، که "اندکی" هم به مزاح و مسخرگی آلوده بودند، بر آن آویختم و مصرع ایشان را به یک قطعه مبدّل کردم. شاید اگر شما حاصل کار ما را بخوانید، خالی از لطف نباشد (شاید هم باشد، نمی دانم!).
«منِ خراب کجا و شراب ناب کجا»
همین پیاله ی چایی برای من کافیست
به تخت و مُلک سلیمان مرا نیازی نیست
کنار دوست، گدایی برای من کافیست
مرا چه کار به ققنوس آتشین پر و بال؟!
خروس بال حنایی برای من کافیست
بدون دوست، رهایی، اسارتی دگر است
خیال و خواب رهایی برای من کافیست
#علی_مؤیدی
#قطعه
@moayedialiqom
*اگر گفتم "فی المجلس"، مرادم این نبود که این شاهکار(!!!!) را بی درنگ سروده ام، بلکه مرادم این بود که این شعر(!) تا چه اندازه بی مایه است. همچون شاعرش... .
همچون همیشه، جهان این روزها چه بلبشویی است...!
آشفته گیسویی و ما آشفته حالان مستِ مست
معشوق شهرآشوب من، آشوب شهرم را ببین...
#علی_مؤیدی
#تک_بیت
@moayedialiqom
می آید آن دم...:
دکّان شعر بر سر بازار می زنم
رنجِ ز خون برآمده را جار می زنم
هر بیت تَرکه ایست که دل را ادب کنم
عمریست ترکه بر تن مردار می زنم
سجّاده ای به کافر بدمست می دهم
چنگی برای مردم دیندار می زنم
دارِ تناقض است جهانِ بدون عشق
دیوانه وار خنده بر این دار می زنم
می آید آن دمی که به امید سوز عشق
آتش به کاجِ عمر گرانبار می زنم
اعلام مرگِ ساکت خود را به دست خویش
در کوچه های شهر به دیوار می زنم
8 اسفندماه 1398
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
چندیست که برخی شاعران و شاعرنماها و هنرمندان و هنرمندنماها، تازیانه های کوچک و کاغذین خود را به گرده ی خسته و رنجور اما ستبر «قم» می نشانند. این تازیانه های کوچک و کاغذین، بر این پیکر تنومند زخمی نمی نشاند ولی دل را به درد می آورد. مانند آنجا که کودکی نحیف و ضعیف، بی ادبانه بر پدرش هجوم می برد و او را با دست کوچکش می زند. پدر زخمی بر نمی دارد و دردی نمی بیند اما «یحتمل» خاطرش می رنجد. دوستان شاعر و دوستداران شعر، بارها از منِ "کمترین" خواسته اند که قلم بردارم و بر این کودکان هجوم برم. هیهات! بی ادبی کودک که نقد و پاسخ برنمی دارد، او را باید پند و اندرز داد. من نیز سه بیت پندآمیز سروده ام که تقدیمشان می کنم:
دهان ای هنرمند همچون در است
زبان نیز مار است و طغیانگر است
ادب را چو زنجیر بر در ببند
که این مار خوابیدنش خوشتر است
شبیه تمشکی که ترش است و تلخ
هنرمند بی تربیت نوبر است
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#کرونا
#قم
@moayedialiqom
*نمی دانم که لازم به یادآوری است یا نه! اما نوشتن از مرزهای اعتباری جغرافیا چندان برایم مطبوع نیست. سخن گفتن از «قم»، «تهران»، «ایذه»، «رشت»، «شبستر» و...، سخن گفتن از مرزهای اعتباری است که هویّتی اعتباری برای آنها رقم می زند. شهر «قم» اگر معنایش منطقه ی بعد از عوارضی باشد، با منطقه ی قبل عوارضی تفاوتی ندارد! اما اگر آن را دارای مرز اندیشه ای متمایز بدانیم، می توانیم هویّت چشمگیرتری برایش دست و پا کنیم. آنگاه است که اهل قم بودن به معنای "در شهر قم بودن" نخواهد بود. درد من درد مرزهای جغرافیا نیست، درد مرزهای اندیشه است.
گلی تشنه در خانه ای سوت و کورم
غریبانه در حسرت آب و نورم
در این حبس تاریک و تنهایی تلخ
تَرک خورده گلدان صبر و غرورم
چو قبری که از یادها رفته، سردم
چو رنجم، که حُسنی ندارد حضورم
نه برگی نه باری نه لبخند و اخمی
نه در خاک گلدان که در خاک گورم
خوشا لاله هایی که در دشت مستند
بَدا من که از مستی و باده دورم
چه دارم مگر شوق گلدان شکستن!
الهی مدد کن که بر خود بشورم...
9 فروردین 1399
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
سلام ای مهربان، ای آسمانی چشم
سلام ای آسمانی بال
سلام ای آسمانی رنگ...
مرا می خوانی از فرسنگ ها آن سوتر از خورشید
از آن سویی که دنیا نیست
از آن اقلیم بی مرگ و غم و تردید
از آن شهری که خاکش بال پروانه ست
شبش با ترس بیگانه ست
از آن شهری که چون رؤیا و افسانه ست...
ولی ای مهربان! بنگر
که این گم کرده راهِ پیر
که این تسلیم محضِ سیلی تقدیر
چنان دیوانه در زنجیر
تنش در خاک و جانش در تنی بیمار مدفون است
چه می گویی؟! ببین، فانوس من خالیست
مخوانم، کوچ ممکن نیست...
من اینجا با خیال روی زیبای تو مأنوسم
چه باک ای مهربان گر سرد و خاموش است فانوسم!
من اینجا از همین پایین تر از پایین
تو را در خنده ی مهتاب می بینم
تو را در کورسوی ساده ی شب تاب می بینم
تو را در جنگل انبوه
تو را در برگ خشک خفته بر مرداب می بینم
تو را در خاک تفتیده
تو را در روشنای آب می بینم
تو را در روزهای سخت بیداری
تو را در خواب می بینم...
15 فروردین 1399
#علی_مؤیدی
#نیمایی
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
تأملی در شعر سیاه
نمی دانم که تعبیر «شعر سیاه» تعبیر مناسبی است یا نه، امّا مرادم از آن، شعرهایی است که از امور "به ظاهر" بدِ جهان انسانها سخن می گویند، اموری که شنیدن از آنها برای انسان دردآور و سخت است؛ مثلاً رنج، درد، غم، فراق، ظلم و... . من اینگونه شعر ها را «شعر سیاه» می نامم، شما نیز مته بر خشخاش مگذارید. سپاسگزارم! روی سخنم در این نوشتار با شعر و شاعران است امّا به گمانم آنچه خواهم گفت به شعر منحصر نباشد.
گاهی برخی منتقدین آثار هنری، برخی هنرمندان را به «سیاه نمایی» متّهم می کنند. به خاطر دارم که منتقدی در نقد یک فیلم می گفت که «کارگردان، لوله ی دودکش را در حلقوم مخاطب فرو کرده و دود سیاه به خورد او می دهد!» (نقل به مضمون کردم). حال سؤال من این است: آیا این بد است که مخاطب را دوده آلود کنیم؟ به گمانم خیر! شاید بر من برآشوبید و به تازیانه ی ابروان چین خورده بنوازیدم، امّا چه کنم؟ ذهن خرد و خمیر من اینگونه در گوشم نجوا می کند. هنر برخاسته از احوال انسان واوضاع زندگی انسانی است. بنگرید! در زندگی چه می بیند؟ آیا در کنار عشق و مستی و سماع و...، رنج و فراق و اشک هم هست یا نه؟ ممکن است رفیقی از رفیقان برخیزد و بگوید: «گر عارفانه بنگری، هر چه هست خرّمی است». من می گویم آری! هر چه "هست" برخاسته از عشق است، امّا آنچه "نیست" را چه کنم؟ این جهان، هستی محض نیست، بلکه جهان هست ها و نیست هاست. رنج ها و دردهایم برخاسته از نیستی هاست؛ پس درد و رنج را هم بنگر که هست...! آری اگر بخواهی مرا از صحنه ی عالَم خارج کنی، "نیستی" را از من بگیر تا "هست" بماند. امّا آنجا دیگر من نیستم...! اگر من هستم، پس رنج ها و دردها و آلامم نیز هست. چه می گویم؟! بنابراین، آنگاه که هنرمندی به سراغ این جنبه از جهان انسانی می رود، سرزنشش نکنید.
اما سرودن از رنج ها و دردها چه حُسنی دارد؟ این پرسش، پاسخ های فراوانی می تواند داشته باشد امّا بیایید از منظری نو به این منظره نظر کنیم. جهان پر است از زیبایی، زیبایی هایی همچون عشق و مستی و... که سرودن از آنها به پدید آمدن اثری زیبا منجر می شود. یعنی، هنرمند سوژه ای زیبا همچون "بهار" را برمی گزیند و با آن اثری زیبا می آفریند. گویی زیبایی شعر بر زیبایی بهار افزوده می شود و اثر را تبدیل به «قند مکرّر» می کند. آری! چنین اثری قند مکرّر است. درود بر آن هنرمند! امّا آنجا که هنرمندی به سراغ سوژه ای تلخ یا سیاه می رود چه می کند؟ از امری "به ظاهر" نازیبا، مخلوقی زیبا می سازد! به گمانم معجزه ی اصلی هنر در اینجاست. دقت بفرمایید! مرادم این نیست که مثلاً "رنج" را که تلخ است، شیرین جلوه می دهد، نه! تلخی رنج در آن اثر هنری پابرجاست. آنچه من معجزه می ناممش این است که مخاطب رنج را حس می کند اما زیبایی اثر هنری را نیز می ستاید و از آن لذت می برد. گویی شاعر رنج و زیبایی را پیوند می دهد. شعری که به زیبایی، رنج را به تصویر کشیده است، انسان را متحیّر می کند! به گمانم شاعرانی که تلخ می سرایند، کار سترگی می کنند زیرا رنج هایی که هستند را با زیبایی پیوند می دهند. عجیب است! نمی دانم با احوال و اشعار «مسعود سعد سلمان» آشنا هستید یا نه. مسعود سعد شاعر رنج دیده و حبس کشیده ایست. وی در یکی ازقصایدش تنگنای زندان را به تصویر کشیده است. دو بیت آن را بخوانید:
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
دردناک تر از این موقعیت سراغ دارید؟ امّا آیا از این دو بیت لذّت نبردید؟ آیا این امری شگفت نیست؟ شاهکار نیست؟ این است آنچه منِ پاشکسته می گویم. در شعر نو نیز شاعری همچون اخوان در کنار ماست. ای کاش مجالش بود تا از اخوان برایتان بنگارم. پیشنهاد می کنم که شعر «سَترون» او را بخوانید. سخن کوتاه باید کرد. عزیزانم! شعر سیاه، حیرت آور است به شرط آنکه «زیبا» باشد. والسلام
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
دوباره رمضان مهمان ماست و ما مهمان رمضان... چه خوش گفت «شاطر عباس صبوحی»: روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است/ آری افطار رطب در رمضان مستحب است... . بیت زیبایی است! بماند که در مصرع اول، بی آنکه واژه ی "رمضان" و "اذان" را به کار بریم، آنها را تلفّظ می کنیم، بماند!
در این ایام، شعرا به سرودن اشعار نوحه و مناجات مشغولند. منِ به دردآلوده نیز "جامعه ایمانی مشعر" را واسطه ی خیر یافتم و چند بیتی "مناجات" نوشتم. گفتنی است که اشعار مناجاتی، از مفاهیم و واژه های شعر عرفانی کمتر بهره می جویند و بیشتر به سمت ادبیات عامّه میل می کنند. اما غزل:
رسیده شام گناهم به فجر توبه و زاری
به صبح می رسم ای چشم اگر شبانه بباری
رسیده فصل جدیدی به باغ بی ثمر من
سلام فصل گشایش، سلام فصل بهاری
خوشم به اشک ندامت بدان امید که مولا
دوباره در بگشاید بر این غلام فراری
چه دارم ای همه هستی به جز امید نگاهت؟!
اگر چه هیچم و هیچم مگو که هیچ نداری
من از اهالی خاکم، زمینی ام، تو ببخشا
اگر بر آینه ی دل نشسته گرد و غباری
#علی_مؤیدی
#غزل
#مناجات
#رمضان
@moayedialiqom
آب است و خاک سرد
رشد است و زندگی
آهنگ سبز برگ و گلی در سکوتِ شرم
خاری که از تبار فراق است و رنج و درد
ناگاه مرگ و زردی برگی که عاشق است
برگی که می رود
پژمرده سوی خاک...
گلدان نازنین من ای کوچکِ شگرف
آری جهان به دست تو تصویر می شود...
14 اردیبهشت 1399
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر
@moayedialiqom
جهان در خواب و شب بر آسمان بود
سکوتی بی کران فریاد می کرد
سیاهی با سلاح ترس در دست
مسیر مرگ را آباد می کرد
چراغ یادها خاموش خاموش
می آمد باد سرد ترس و تردید
هزاران سایه دوشادوش در خواب
ولی تنهای تنها بود خورشید
سیاهی فکر ناپاکی به سر داشت
شفق ترسان و سرد و لاله گون بود
سیاهی خنجری از کینه برداشت
دلش از صبح و از خورشید خون بود
سری خونین، سرِ خورشید، بنگر...
چه خورشیدی که معنای جهان بود
شفق بر خاک مسجد سجده می کرد
جهان در خواب و شب بر آسمان بود
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
#شهادت_امیرالمؤمنین
#نوزدهم_رمضان
@moayedialiqom
بتابان بر زلال چشمهایم چشمهایت را
مپوشان از نگاه من نگاهِ آشنایت را
من آن کوه پر از برفم که چون شب، سرد و خاموش است
رها کن در سکوت من صدایت را صدایت را
من از تبعیدگاه غرب، با چشمان کم سویم
-دریغا- رو به سوی شرق دیدم ردّ پایت را
مرا چشم انتظاری کُشت، باید بار بربندم
توانِ زانوانِ کم توانم کن دعایت را
به سویت خواهم آمد، آری! ای خورشید، ای معشوق
بتاب از دور و روشن کن مسیر بی نهایت را
6 تیرماه 1399
#علی_مؤیدی
#غزل_عاشقانه
@moayedialiqom
نمی دانم که در جهان مادون فلک قمر(!) کسی هست که شعر علی مؤیدی، این پیر سال و زخم خورده، را بخواند یا نه، ولی امروز بلندترین شعری که سروده ام را منتشر می کنم. آری! به دیوانگی نزدیک است، لکن بگذار منتشرش کنم. شاید قدری مضحک و نامأنوس به چشم بیاید، ولی این شعر را که «راه بی پایان» نام دارد، در قالب فایل PDF در کانال قرار می دهم؛ زیرا، از طرفی، قدری مطوّل است و، از طرف دیگر، مایلم که تنها حریفان هم پیاله بخوانندش، نه رهگذران ناآشنا.
آغاز این شعر نیمایی اینگونه است:
عرق ریزان
در اوج هول کابوسی که مبهم بود
بسان قایق پیری که در شب جان به در برده است از گرداب
هراسان ناگهان برخاستم از خواب...
ادامه اش را در فایل PDF بخوانید👇👇👇👇👇
#علی_مؤیدی
#نیمایی
@moayedialiqom
تقدیم به اندیشور جوان، دکتر میثم سفیدخوش:
درود، رود جوانم به این جوان بنِگر
که دشنه خورده و در خون خویش مدفون است
منم که زخم جوانم، آهای رود جوان
بشوی زخم جوان را که سخت دلخون است
غریب مانده ام اینجا مرا به خانه ببر
کویر بی هنر و بی وفاست، می دانی؟
تو ای مسافر دریا دمی بمان و بگو
جهان گمشده ی من کجاست؟ می دانی؟
سکوت روی سیاهی، کویر روی کویر
تو آمدی که به نورِ امید خوش باشم
تو آمدی که در این عمرِ بخت برگشته
به سرنوشت و به بختِ سفید خوش باشم...
#علی_مؤیدی
#تقدیمی
@moayedialiqom
پس از سه سال و اندی که در #دانشگاه_شهید_بهشتی در پی عمر بر باد رفته دویدم، به گمانم، درختم بر داد و بارم سنگین شد و چرخ نیلوفری به زیر آمد (!). القصّه، دفتر من نیز پایان گرفت و حکایتم به سرانجام رسید. اکنون زمان آن است که مرغ مهاجر شوم، بار سفر بندم، یاد و یادگاران را بدرود گویم و حریفان را به خدا بسپارم. این چند بیت را برای #دانشگاه_شهید_بهشتی نوشته ام که تقدیمتان می کنم. غریب روزگاری بود...آه...:
تو دریاچه ای، غرق در موج و ماهی
پر از خاطرات من و بی پناهی
شب سرد طوفان، پر از شوق ساحل
پر از شوق ساحل ولی آه ای دل...
شب سرد طوفان، شب سوز پاییز
شب غربت روزهای غم انگیز
شب روزهای پر از دود تهران
غم مردمان خیابان چمران...
مگو با کسی راز تنهایی ام را
مگو داستان شکیبایی ام را
تو ای موج بی تاب و آزاده، بدرود
تو ای آبی آسمان زاده، بدرود
دریغا که من رِند خلوت گزینم
تو دریاچه ای، من بیابان نشینم
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#دانشگاه_شهید_بهشتی
#شعر_تهران
@moayedialiqom
چندی پیش، برای امام مجتبی علیه السلام شعری سرودم که به «شعر نوجوان» تنه می زد. با خود گفتم که در این روزها که فصل عزای آن امام کریم است، بد نیست که اینجا بگذارمش که بخوانیدش و برای سراینده اش فاتحه ای نثار کنید:
زمستان بود و سرما استخوان سوز
صدای زوزه ها بیداد می کرد
هراسان از زمستان یاکریمی
بروی شاخه ای فریاد می کرد
به گرمای دعایی سبز خوش بود
به لب میخواند بر دستان بیدی:
«خدایا آه...فرزندم گرسنه ست
غذایی، دانه ای، آبی، امیدی»
هراسان بود و حیران بود، ناگاه
درخت بید، دستش را تکان داد
کمی لرزید و با انگشت سردش
مسیر مسجد دِه را نشان داد
دو بال یاکریم از شوق جان یافت
به سوی مسجد دِه شد روانه
نگاهی سوی بید پیر انداخت
نگاهی هم به سوی آشیانه
چراغ سبز گنبد، آسمانی
صدای دیگِ مسجد آشنا بود
به دور دیگ نذری عاشقانه
هیاهوی کبوترها به پا بود...
پس از چندی به سوی لانه برگشت
به فکر با کریمان زیستن بود
به دستش رزق یک شب، رزق یک عمر
غذا نذر محبّان الحسن بود
#شعر_امام_حسن_علیه_السلام
#علی_مؤیدی
#چهارپاره
@moayedialiqom
اعتراض:
بروی زمین می نشینم، زمین
من از خاکم از تیره ای راستین
چه می دانی از مسلک بوتراب
تو ای کافر برج و بارو نشین
چه می نوشی آن خون آلاله هاست!
چه می بافی از برگشان پوستین!
بیا سوی سلمان و قارون مباش
بترس از هراس دمِ واپسین
ببین! ذوالفقار علی را بترس
بترس از سکوت خدا در کمین
#شعر_اعتراض
#علی_مؤیدی
#اشرافیگری
@moayedialiqom