eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
ای کاش ما هم میتونستیم مثل ِ چمران ِ دلها خودمون رو از تعلقات و وابستگی دنیا رها کنیم و خدمت ِ خداوند عرض کنیم: {من قید و بندها را پاره کرده ام دنیا و ما فی‌ها را سه طلاقه گفته‌ام}
امام موسی صدر میفرماین : {هر كه به امام حسين(؏) برگردد، راه را پيدا ميكند} پس به سمت ِ حسین(؏) برگردیم..!
و تاریخ تکرار میشود ... قضاوتها ... بایدها و نبایدها ... و ایجاد تردید و شک و دودلی در اینکه بخوانیمش یا نه ... هیچ کدامشان برای ما تازگی ندارد. خارج از گود نشسته ایم و حرکاتت را آنالیز میکنیم و میگوییم باید لنگش میکرد و نباید ... خودمان که جرئت نداریم ... یکی مثل تو که به دل معرکه میزند را زیر سوال میبریم تا خواری و زبونی خودمان را بپوشانیم که حتی از یک امر به معروف ساده لسانی میترسیم مبادا طرف حرفی بزند و جار و جنجالی به پا کند. تمام قصه همین است.
💜🌸 به وقت 🌸💜 قسمت و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: _ خیلی سخته ها .. نه؟؟ کمی مکث کرد و گفت: _باید از بگذری!! از جمله اش کمی تعجب کردم، یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چی جوابشو بدم داشتیم نزدیک کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ی ما بود، 🌸یه لحظه حس کردم بوی یاس میاد،🌸 دلم یه جوری شده بود،😢 یه جورِ خاص، نسیم ملایمی انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد، نگاهی به آسمون کردم، احساس میکردم غم آسمونو گرفته،😒 از جلوی کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهی به داخل کوچه انداختم، جلوی خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی،👥🇮🇷 چند تا از خانومای همسایشونم جلوی در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن، از حرکت ایستادم، سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد، به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتی غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد، داشت چه اتفاقی میفتاد .. انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم .. به سمت خانومایی که ایستاده بودن حرکت کردیم ..یکیشونو صدا زدم: _ ببخشین خانم خانومه باحالتی نگران نگاهم کرد، می خواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش .. سمیرا زودتر از من گفت: _چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟ خانمه نگاهش رنگ غم گرفت😒 - پسر آقای حسینی شده صدای کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم، آقا هادی قرار بود بیاد،😨😣 قرار بود دو سه روز دیگه برگرده،  اما نه اینجوری،😥😢 نه، امکان نداشت،  فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوی چشمام میومد … آخ عاطفه …عاطفه ……😫😭 😭🌷👣 کنار فاطمه سادات نشسته بودم و دلداریش میدادم،😢 همش گریه میکرد و گهگاهی داداش شهیدش رو صدا میزد ..😭😫 نگاهم افتاد به مامان آقا هادی که دستاشو به سر و سینه اش میزد و گریه میکرد ..😭 چقدر درد داشت.... از دست دادن جوونی مثل علی اکبرِ حسین .. وای که حال امام حسین “علیه السلام “ چه جوری بود وقتی می خواست بدن قطعه قطعه شده غرق در خون اش رو بیاره ..😭😣😭 چه حالی داشتی مولای من اون لحظه .. چه حالی …😭 با یادآروی روز عاشورا.... اشکام سرازیر شدن، زیر لب “یا زینب” گفتم 😣😭 تا آروم بگیره دل همه ی مادرهایی که جوونشون به دست دشمن کشته شده بود .. نگاهم به سمت سمیرا کشیده شد که یه گوشه نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود،😣 باحالتی منقلب به گلهای روی فرش خیره بود، 😢👀با این که میدونست اینا عزادارن ولی آرایش ملایمش مثل همیشه سر جاش بود .. با دستمال اشکامو پاک کردم آروم به پشت فاطمه سادات دست کشیدم که کمی آروم بشه و آهسته تر گریه کنه ..😣 اما یادم اومد فاطمه که تو خونه خودشه و بین خونوادش ..😭 ... 📚 @ modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💜🌸 به وقت 🌸💜 قسمت و من هنوز نمیدونستم اون چیه .. تو افکار خودمم غرق بودم که گفت: _ خیلی سخته ها .. نه؟؟ کمی مکث کرد و گفت: _باید از بگذری!! از جمله اش کمی تعجب کردم، یه بار بصورت جدی به حرفام توجه کرده بود .. نمیدونستم چی جوابشو بدم داشتیم نزدیک کوچه فاطمه سادات اینا میرسیدیم بعدش کوچه ی ما بود، 🌸یه لحظه حس کردم بوی یاس میاد،🌸 دلم یه جوری شده بود،😢 یه جورِ خاص، نسیم ملایمی انگار داشت عطر یاس رو تو هوا پخش میکرد، نگاهی به آسمون کردم، احساس میکردم غم آسمونو گرفته،😒 از جلوی کوچه فاطمه سادات اینا که رد میشدیم نگاهی به داخل کوچه انداختم، جلوی خونشون چند نفر ایستاده بودن، یه نفر هم با لباس نظامی،👥🇮🇷 چند تا از خانومای همسایشونم جلوی در خونه شون ایستاده بودن و باهم حرف میزدن، از حرکت ایستادم، سمیرا هم به تبعیت از من ایستاد، به سمیرا نگاه کردم، اونم با حالتی غریب که تا حالا ازش ندیده بودم نگاهم میکرد، داشت چه اتفاقی میفتاد .. انگار هیچ کدوممون قدرت حدس زدن نداشتیم .. به سمت خانومایی که ایستاده بودن حرکت کردیم ..یکیشونو صدا زدم: _ ببخشین خانم خانومه باحالتی نگران نگاهم کرد، می خواستم بپرسم سوالمو اما انگار نمیشد، انگار میترسیدم از جوابش .. سمیرا زودتر از من گفت: _چیشده خانم، چرا همه اینجا جمع شدن؟؟ خانمه نگاهش رنگ غم گرفت😒 - پسر آقای حسینی شده صدای کوبیدن قلبمو به وضوح میشنیدم، آقا هادی قرار بود بیاد،😨😣 قرار بود دو سه روز دیگه برگرده،  اما نه اینجوری،😥😢 نه، امکان نداشت،  فقط چهره معصوم نرگس بود که جلوی چشمام میومد … آخ عاطفه …عاطفه ……😫😭 😭🌷👣 کنار فاطمه سادات نشسته بودم و دلداریش میدادم،😢 همش گریه میکرد و گهگاهی داداش شهیدش رو صدا میزد ..😭😫 نگاهم افتاد به مامان آقا هادی که دستاشو به سر و سینه اش میزد و گریه میکرد ..😭 چقدر درد داشت.... از دست دادن جوونی مثل علی اکبرِ حسین .. وای که حال امام حسین “علیه السلام “ چه جوری بود وقتی می خواست بدن قطعه قطعه شده غرق در خون اش رو بیاره ..😭😣😭 چه حالی داشتی مولای من اون لحظه .. چه حالی …😭 با یادآروی روز عاشورا.... اشکام سرازیر شدن، زیر لب “یا زینب” گفتم 😣😭 تا آروم بگیره دل همه ی مادرهایی که جوونشون به دست دشمن کشته شده بود .. نگاهم به سمت سمیرا کشیده شد که یه گوشه نشسته بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود،😣 باحالتی منقلب به گلهای روی فرش خیره بود، 😢👀با این که میدونست اینا عزادارن ولی آرایش ملایمش مثل همیشه سر جاش بود .. با دستمال اشکامو پاک کردم آروم به پشت فاطمه سادات دست کشیدم که کمی آروم بشه و آهسته تر گریه کنه ..😣 اما یادم اومد فاطمه که تو خونه خودشه و بین خونوادش ..😭 ... 📚 @ modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🌸💜به وقت 💜🌸 قسمت نه لبخندی به روم زد،😊 توی چشماش اشک میدیدم، اشک شوق از داشتن پسری مثل عباس بود یا اشک دلتنگی از دوری عباس! - پسری که فقط معصومه ای مثلِ تو لیاقتش رو داره، تو ام خیلی خوبی معصومه جان! چه خوبه که تو رو برای عباسم انتخاب کردم😊😍 بلند شدم و کنار پاهاش نشستم، سرمو گذاشتم رو زانوهاش و گفتم: _ملیحه خانم منو ببخشین، ببخشین که اجازه دادم عباس بره و باوجود نارضایتی تون مجبور شدین رضایت بدین به رفتنش روی سرمو نوازش کرد وگفت: _قربونت بشم عزیزم، عباس کاش منو ببخشه که اینهمه مانع رفتنش شدم و اذیتش کردم😒 کمی مکث کرد و در حالی که هنوزم سرمو نوازش میکرد گفت: _هفتمِ شهید محلتون که اومده بودم با حرف زدم، تازه بعد اون روز متوجه شدم چقدر من بی تاب بودم و چقدر مادر شهید صبور بود، اون روز فهمیدم خدایی که میده مطمئنا میده .. دلم آروم تر شده ..گرچه برای دیدن عباس بی تابم ولی نفسهای خدا رو بیشتر حس میکنم کنارم ..😊☝️ همچنان که سرم رو زانو های ملیحه خانم بود اشک میریختم،😢 شهید هادی چه کرده بود با دلِ همه … 🌸باز هم بوی یاس میومد …🌸 مادر عباس عجیب بوی عباس رو میداد … حالا مطمئن بودم که پاکی و عطر یاس عباس از مادرِ مثل زینب  "سلام الله علیها “صبورش بود …👌 چه خوب بود که همه راهشونو پیدا کرده بودن … و چه سخت که من هنوز هم دلبسته و دلتنگ عباس بودم …😣 من کی از تو این دنیا که عباس بود … . . . رو تختم دراز کشیده بودم و منتظر تماسی از محمد، دیگه صبرم تموم شد، گوشی رو برداشتم و شماره محمد و گرفتم،📲 مثلا قرار بود زود خبر بده!! با شنیدن جمله ” مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد ” حرصم گرفت ..😬 ای بابا این مشترک کجاست پس!! باز دراز کشیدم و نگاهم رو به سقف دوختم، مهسا اومد تو اتاق  - نمیایی واقعا؟؟؟  همونطوری که نگاهم به سقف بود  گفتم: _نه، تا محمد زنگ نزنه و خبری بهم نده از خونه تکون نمیخورم شونه ای بالا انداخت وگفت: _باشه، خداحافظ ما رفتیم وقتی مامان و مهسا رفتن، بیشتر احساس تنهایی کرد بلند شدم قرآن رو برداشتم، تصمیم گرفتم صلواتی رو به امام زمان هدیه کنم و قرآن رو باز کنم شاید کمی آرومم کرد .. نمیتونستم جمله ام رو ادامه بدم، دنیا بشدت دور سرم می چرخید، دلم می خواست این لحظه زنده نباشم، چقدر سخت بود، چقدر سخت … خود عباس حتی بهم گفته بود که اگه شهید شد من چیکار میکنم … کاش اون روز جوابشو میدادم .. کاش بهش میگفتم منم دیگه زنده نمی مونم .. کاش میگفتم …😣😢 محمد با ناراحتی 😞و چشمای خیس😢 سرشو انداخت پایین و گفت: _آره، 👣 👣شد!! دیگه هیچی نفهمیدم.... فقط چشمام سیاهی رفت و تو بغل محمد از حال رفتم …😖 . . . تا به خودم اومدم پشت تابوت عباس حرکت میکردم سیل عظیمی از جمعیت اومده بودن تشییع عباس … مگه عباس رو چند نفر میشناختن .. .. پشت سر تابوت راه میرفتم و باهاش حرف میزدم..😭 عباس! عباس چقدر زود .. عباس چرا انقدر زود رفتی .. ما هنوز باهم زندگی نکرده بودیم .. ما هنوز یکبار هم بی دغدغه راجب خودمون حرف نزده بودیم .. عباس مگه نمیدونستی که من چقدر دلتنگت بودم ..😭 عباس چرا انقدر زود انتخاب شدی برای شهادت ..😭 عباس من از تنهایی بعد از تو میترسم .. عباس چرا زود رفتی ..  چرا انقدر زود .. چرا … . . . قبر آماده بود، 🌷پیکر عباسم🌷 رو داخل قبر گذاشتن،  به خودم اومدم من اینجا چیکار میکنم پس؟؟!  منم باید با عباس دفن کنن ..😖 چرا عباس تنهایی میره .. پس من تنها تو این دنیا چیکار کنم .. من بدون 🌸عطر یاس🌸 میمیرم .. اکسیژن دلیل زنده موندن من نیست،  اکسیژن من عطر یاسِ عباس بود .. خواستن سنگ لحد رو بزارن، خودمو بالای قبر رسوندم، افتادم کنار قبر .. صداش زدم: _عبااااااس .. نباید بری عباس ..نباید بری عباسِ من باید زنده بشه ..😫😭😵 باید ..مگه من چند وقت بود که داشتمش .. قطره ای 😢از اشکم داخل قبر افتاد .. فقط صدای “یازینب” بود که میشنیدم .. . . “لحظھ ے وداع با چشم پر اشڪ ڪنار قبر میشینم آه اے مهربــون بارِ آخــره دارم تو رو میبینم” 💔💔 ادامه دارد.... 📚 @modafehh 💚💛💚💛💚💛💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس 💚💛💚💛💚💛💚💛💚
✨صیغه برادری سال ۱۳۶۴ بود ، آن روز در علاوه بر اینکه جشن عید برپا بود ، رزمندگان با آداب و رسوم خاصی با هم پیمان برادری بستند که هر کدام شهید شدند ، دیگری را شفاعت کنند. آن سال ما نیروی بودیم که این عکس را گرفتیم. بچه‌هایی که می‌بینید دست‌هایشان در دست همه است برادران واقعی بودند. در این برنامه ، علاوه بر اینکه در جمع صیغه برادری خوانده می‌شد ، دوباره می‌آمدند در گوشه و کنار با هم پیمان می‌بستند و می‌گفتند:« شما را به خدا اگر شدید ، دست ما را هم بگیرید.» دو تا برادری که با من عقد اخوت بستند، و هستند ، که به عهد خود وفا کردند و با هم رفتند. من هم امید دارم در آن دنیا با عبورم از پل صراط راحت باشد. : جانباز ابراهیم حمیدی
🥀 ✨حنابندان در منطقه یک آبگرفتگی بسیار بزرگ بین ایران و عراق وجود داشت. که یک بخش آن متعلق به ایران و بخش دیگر آن مال عراق بود. این عکس در آذر ماه سال ۱۳۶۴ گرفته شده است ، در منطقه داخلی عراق ، جایی که ما در آن زمان درونش پیشروی کرده بودیم. بچه‌های توی عکس رزمندگان هستند. این بچه‌ها یک ماه در خط مقدم بودند و حالا آمده بودند در پاسگاه عقبه برای استراحت. روزی به پیشنهاد بچه‌ها قرار به این شد که برگزار کنیم. حنا را گرفتیم و یکی دو تا از همین یونلیت‌هایی را که حکم شناور روی آب را داشتند با قایق‌های پارویی روی آب بردیم. کمی از بچه‌ها دور شدیم و یک جای دنج پیدا کردیم و مراسم حنابندان را انجام دادیم، البته با زبان روزه یادم هست فال هم گرفتیم و فالی که برای افتاد شعرش این بود: طالع اگر مدد دهد ، دامنش آورم به کف گر بُکشم زهِی طرب ، ور بُکُشد زهی شرف با شنیدن این شعر از خود بی‌خود شد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن می‌گفت:« من حتماً می‌شوم.» او به همراه و در عملیات شهید شدند و هم در شهید شد. : جانباز محمدعلی حضرتی
🥀 ✨قول و قرار آخرین باری که با بودم ، توی بود. انگشتر های دستم را که دید اصرار داشت که یکی از آنها را به او بدهم ، آن هم انگشتر که خیلی دوستش داشتم. آن روز خیلی سربه‌سرم گذاشت ، وقتی دیدم رهایم نمی‌کند. گفتم: بیا یک قول قراری با هم بگذاریم. گفت : چه قول و قراری؟ گفتم: اگر تو شدی ، من آن انگشتر را به دستت می‌کنم و اگر من شهید شدم انگشتری مال تو و از دستم درآورد و آن را بردار. در آستانه عملیات من که در بودم ، امکان حضور در این عملیات را نداشتم. عملیات شروع شده بود ، یک روز را دیدم ، گفت: را در عملیات دیدم ، گفت به شما بگویم قولت . گفتم: چطور؟ گفت: او در این عملیات شهید شد و تو باید به قولت عمل کنی!! با شنیدن این خبر قلبم تکان خورد و اشک‌هایم جاری شد. دنبالش گشتم ، پیکر مطهر شهدا را آورده بودند. خودم را به محوطه عملیات سپاه پاسداران رساندم. دَر تابوت را برداشتم و کفن مطهرش را کنار زدم ، دستش را در دستم گرفتم و انگشتری را به انگشت او کردم. : یوسف مسگری
🥀 ✨مار و روحیه رزمندگان اینجا در اطراف است. ظهر یکی از روزهای سال ۶۴ ، حدود ساعت یک ، همه برای خوردن ناهار آماده می‌شدند. هنوز به چادر گروه نرسیده بودم که صدای داد و فریاد بچه‌ها از یکی از چادرها بلند شد. مرا صدا می‌کردند که بروم را که داخل چادر رفته است ، بگیرم. توی منطقه هر وقت و دیده می‌شد ، فقط مرا صدا می‌زدند که آنها را بگیرم. آن روز هم داخل چادر شدم و در حالی که بچه‌ها از ترس نمی‌دانستند چه کار کنند ، به آرامی را گرفتم و از چادر خارج شدم. بیرون چادر که آمدم از فرصت استفاده کردم انجام دادم تا بچه‌ها روحیه بگیرند. آن هم جمع رزمندگان دلیری که در حال آماده شدن برای حضور در بودند. در عکس دو طرف من است که در ، شد و که سال‌ها اسیر دشمن ظالم بود. : کرم قربانی
🥀 ✨آنجا دریا بود در سال ۶۳ مقر در . تنها داخل عکس است. من هم شده‌ام. هر روز چند نفر از رزمندگان به عنوان انتخاب می‌شدند تا وظایفی را که بر عهده‌شان بود انجام دهند. یکی از این وظایف مکان خواب و استراحت بچه‌ها بود ، صبحانه ناهار و شام و بعد از آن هم ظروف، بخش دیگری از وظایفشان بود. کارهای زیادی انجام می‌دادند وظایفی که هم به درستی انجام می‌شد و هم بچه‌ها به انجام آن می‌کردند تا حدی که پس از انتخاب شدن با غرور به سراغ فرمانده رفته و اعلام می‌کردند که شده‌اند. گاهی اتفاق می‌افتاد که حتی بچه‌ها را می‌شستند و گاهی آنها را می‌زدند. آن هم بدون اینکه صاحب آنها متوجه شود که چه کسی این کار را انجام داده است. آنجا دریا بود و بچه‌های دریایی آن روز گرفتار شاتر دوربین عکاس شدند. : علی گلپور
🥀 سال ۶۳ زمان است. ما جزو رزمندگان از علی_بن_ابیطالب بودیم. آن ایام ما را به در بردند. مکانی که به عنوان مهیا کرده بودند و ما چند ماهی را آنجا گذراندیم. بچه‌های کادر گردان از جمله و فرمانده گردان مصطفی_حاج_سید_جوادی آماده عزیمت به منطقه برای شناسایی هستند. آنها هنگام اعزام سخت همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم خداحافظی کردند هر دوی این عزیزان جزو بچه‌های ، مهربان و صمیمی بودند. حتی هنگام سلام و علیک هم خنده بر لب داشتند. این دو بزرگوار در اصل هنگام مرگ را به گرفته بودند و می‌گوید: سید اگر شدی که می‌شوی ما را در آن دنیا شفاعت کن. هم به همین را می‌گوید و امیر می‌خندد تا رد گم کرده باشد آن دو نفر خیلی زود به شهادت رسیدند. : سید ابراهیم موسوی
🥀 ✨مانع رفتن من نشوید پسرم ۱۴ ساله بود که افتاد توی خط انقلاب و در دبیرستان حزب جمهوری اسلامی و انجمن اسلامی فعالیت‌های زیادی داشت. یک روز همه اهل خانواده نشسته بودیم دور سفره و در حال خوردن ناهار بودیم. مصطفی که تازه پایش در جبهه مجروح شده بود سرش را پایین انداخته بود و در حال خوردن غذا بود به من گفت: پدر ما با اجازه شما بعد از ظهر می‌خواهیم برویم منطقه. گفتم: شما برای چی؟ برادرت که شده ، هم که جبهه است. من هم که باید سر کار بروم ، تو نباید بروی، باید بمانی تا نباشد. از طرفی تو هم هنوز پایت خوب نشده است من راضی نیستم و موافقت نمی‌کنم. ناراحتی را کاملاً در چهره‌اش دیدم آن لحظه چیزی نگفت ، ۱۰ دقیقه که گذشت. گفت: پدر ببخشید من هستم مقلد شما که نیستم. گفتم: بله هستی اما رضایت پدر و مادر هم شرط است. گفت: اما امام خودشان فرمودند: که رضایت پدر و مادر شرط نیست. آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من همچنان با رفتنش مخالفت کردم. با ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت. من هم ناراحت رفتم . چند دقیقه‌ی نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می کند. همین طور که به من نگاه می کرد آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد ،اما داخل نشد. گفتم:مصطفی اذن دخول میخوای،خوب بیا تو دیگه! در را باز کرد آمد تو و یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم. حالت به خودش گرفته بود که نتوانستم تحمل کنم و گریه کردم، رفتم صورتم را شستم و دوباره برگشتم. گفت: ادامه دارد...
گفت: پدر من می‌خواهم شما را به (ع) بدهم که مانع رفتن من نشوید. این را که گفت من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد. سر و جانم فدای بشود. تا این حرف را شنید ، پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت. اول آبان سال ۶۲ رفت ، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست در شرکت کند. دعایش کردم و اجازه دادم. شب دوازدهم آبان ماه ، بزرگوار آمد مغازه ما و گفت: خبر دارید فردا می‌آورند قزوین؟ گفتم: چه کسانی هستند؟ گفت: ای یک سری بچه‌های هستند. بعد از کمی صحبت گفت: راستی اگر آقا مصطفی هم بین آنها باشد چه کار می‌کنی؟ گفتم: به خداوندی خدا آن روزی که رفت، من دیدم او روی زمین نیست و دارد پرواز می‌کند. صبح روز سیزدهم آبان ماه زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم ، دیدم تعدادی از دوستانش هستند. گفتند: آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم ، نان هم گرفته‌ایم. نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم. که سر صحبت باز شد ، گفتند: بین این ۲۱ که آورده‌ام ، هم هست. : صدایتان را بیاورید ، پایین که متوجه نشود. صبحانه را که خوردیم دسته جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا رو ببینیم. اولین که آوردند بود. صورتش را باز کرده بودند. نگاهش که کردم ، داشت می‌خندید. درست مثل خنده‌ای که وقتی اجازه دادم به جبهه برود به لب داشت. نگاهش کردم دیدم آنقدر صورتش زیبا شده که حد ندارد. : سید حبیب الله حاج میری(پدرشهید)
🥀 ✨قول بده شفیعم باشی روزهای آماده شدن برای بود. که در عملیات قبلی مجروح شده بود با عصا آمد. وقتی او را دیدم حیرت کردم . تعجبم از این بود که چرا او با این وضعیت جسمی دوباره آمده تا در عملیات حضور یابد. همه دوستش داشتند. دوربینش همیشه همراهش بود. به دلم افتاده بود او نور بالا می‌زند و عاشق شده است. اینجا است جایی که بچه‌ها ساماندهی شدند تا کار قهرمان را یکسره کنند. در فرصتی کوتاه را پیدا کردم دست در گردن هم انداختیم. گفتم: قول بده اگر شدی مرا شفاعت کنی. او خندید و همین درخواست را از من کرد. اما او کجا و من کجا... او در همان عملیات و در راه حفظ آرمان‌های اسلام و امام و آزادسازی خرمشهر به رسید. :جانباز محسن صباغ
🥀 ✨من قلب او را دیدم در -بصره در خط پدافند مستقر شده بودیم. من بودم. منطقه طوری بود که رزمندگان خیلی زود از وضع موجود خسته می‌شدند و روحیشان را از دست می‌دادند. با برنامه‌ریزی که انجام داده بودیم هر روز با یک ۱۰ تا ۱۵ نفر از رزمندگان را به می‌بردیم تا با بازدید از اماکن دیدنی ، مسجد فاو ، خرید و غیره روحیه بگیرند ، غروب همان روز مجدداً آنها را به خط پدافندی برمی‌گرداندیم. این کار هر روز ادامه داشت. در عکس یکی از این گروه‌ها هستند که نیز در جمع آنها است ، بر بام نشستیم تا عکس یادگاری بگیریم. غروب بچه‌ها را سوار ماشین کردیم و به خط رفتیم. فرمانده اعتراض کرد که چرا دیر آمده‌اید و بلافاصله بچه‌ها را فرستاد تا در سنگرهایشان مستقر شوند. چند لحظه بعد خمپاره‌ای کنار به زمین خورد و در او نشست. به زمین افتاد و من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم. پیراهنش را درآوردم ، معلوم بود و تند تند بازی می‌کرد. به دهانش نگاه کردم ، لب‌هایش مانند بچه گنجشک باز و بسته می‌شد. هم بلافاصله رسید و او را به داخل آن منتقل کردیم اما حتی به هم نرسید و شد. : یوسف مسگری
... ادامه قسمت قبل ... از او پرسیدم: برادر رزمنده چه شده؟( من در آن لحظه کاملاً گرم بودم و هیچی متوجه نمی‌شدم او هم که می‌دانست چه اتفاقی افتاده از دلش نمی‌آمد که ماجرا را مستقیم به من بگوید.) گفت : خودت نگاه کن. دستش را زیر سرم گذاشت و بلند کرد تا خودم ببینم. کمی بلند شدم مسیر نگاهم را اول انداختم به بدن او ولی وقتی مسیر خون را پی گرفتم ، رسیدم به خودم . دیدم پای راستم تقریباً از زانو به پایین نیست. خواستم پایم را تکانی بدهم که را ببینم ، احساس کردم پایم کاملاً بی‌حس است و انگار اصلاً جزو بدنم نیست. دوست رزمنده‌ام پرسید: چه شده؟ گفتم: پایم نیست اما چرا اصلاً درد ندارم!!؟ در همین حال و روز بودم که که در عملیات بعدی شد ، از راه رسید و بالای سرم نشست . سرم را روی دامانش گذاشت شروع کرد به پاک کردن صورتم و بوسه زدن بر آن. گفت: منو می‌شناسی؟ گفتم:راستش درست نمی‌توانم ببینم. گفت: اشکال ندارد ناراحت نباش. من دیگر نمی‌توانستم جوابش را بدهم در حالی که به سر و صورتم می‌ریخت ، شنیدم که می‌گوید: باش به خدا داداشم ، خوش به ، ای کاش این محبت در حق من می‌شد. گوی خدا ، صدای نجوای از سر اخلاصش را شنید ، چرا نصیبش شد./ : جانباز سعیدی
🥀 ✨نیمی شهید و نیمی ! چند روزی به مانده بود. نمی‌دانم شاید طول کشید تا رزمندگان حاضر را جمع کردم تا یک بگیرم. راستش یک جورهایی هم به دلم افتاده بود که خیلی از همین بچه‌ها رفتنی هستند. یعنی . به خاطر همین خیلی اصرار داشتم که همه باشند. تا امروز هم خودم آمار تعدادشان را نداشتم اما امروز که به آن روز نگاه می‌کنم ۶۴ نفر را توی جای دادم. ۶۴ نفری که درست نیمی از آنها امروز در بین ما نیستند. از این ۳۲ خیلی‌هاشان توی همان پرواز کردند بقیه هم ادامه دهندگان راهشانند انشاالله. : رضا و مجید پیله فروش‌ها ، پرویز اسفندیاری ، مهرداد خانبان، علی جاوید مهر، فلاح ، انبوهی ، شالباف، رضا وهابی، ابراهیم کرمی ، محمدرضا کبیری، حسن اسماعیلی ، محسن امام قلی قاسم جمالی ، حسین عبادی ، مجید روغنی، محمود احمدی ، عبادی ، داوود خلیلی، رحیم صحرا کارنیا ، احمد اللهیاری ، سید باقر علمی محمدی، محمد کیامیری، علیرضا جوادی ، اکبر اسدی ، اصغر مافی، اسماعیل مرندی ، سید علی حسینی ، امیر باقریان ، محسن زرینی ، صادق صالحی ، جعفر سقاییان ، پرویز اسفندیاری : عباس عطاری
🥀 ✨اسم اخوی شما هم توی لیست است مشغول کار بودم که سر و کله ا پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی ، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه ، همه دوستام دارن می‌رون. قبل از اینکه بیاید پیش من ، سراغ همه و رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند. این را که گفت فکری به ذهنم خطور کرد. گفتم: من حرفی ندارم برو. هنوز همه جمله را نگفته بودم که در چشم به هم زدنی بال درآورد و رفت. من که خودم هم نفهمیده بودم چه گفته‌ام. بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم و به دوستی که مسئول قسمت فوق بود گفتم: ما دارد می‌آید سراغ شما که اجازه بدهید برود جبهه را بخواه و چون به نرسیده ، بگیر و نگذار به جبهه برود. آن روزها سرمان شلوغ بود. مرتب و می‌آوردند و ما بایستی همه کارهای لازم را انجام میدادیم. بنابراین که موضوع را پیگیری کنم. اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر ۱۶ برنامه‌ریزی میکردیم شب خانه نرفتم و تا صبح بودم. ... ادامه دارد ...
🌺 « بسم الله الرحمن الرحیم » 🌺 یکی از فروع های دین ما ، نمازه📿 چیزی که خیلی ها و خیلی زیاد بهش اشاره کردن؛ از قنوت های حضرت زهرا سلام الله علیها بگیر تا نماز ظهر عاشوری امام حسین علیه السلام ، سجده های طولانی بعد نماز امام سجاد علیه السلام ، عوض شدن رنگ رخسار امام هادی علیه السلام موقع اقامه نماز و .... 🌿 همه و همه این ها میگن به ما که این فریضه الهی ، جنسش با بقیه چیزا فرق میکنه؛ ان شالله قراره از این بعد حوالی ساعت ۱۸ کمی بیشتر از فریضه الهی تو کانال حمید سیاهکالی مرادی گفته بشه😇 و قراره استادمون هم ، حاج آقای محبوب همه سنین ، حاج آقا قرائتی❤️ باشن. ان شالله که این مباحث تو زندگی مون و مخصوصاً نماز هامون تاثیر گذار باشه🤲 : پرتوی از اسرار نماز : حاج آقا قرائتی @modafehh
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
🌺 « بسم الله الرحمن الرحیم » 🌺 ❇️چه چیزهای انسان را به پرستش خدا وادار میکند؟ ۱. عظمت خد
🌺 « بسم الله الرحمن الرحیم » 🌺 ❇️ابعاد عبادت ۱. تفکر در کار خدا علیه السلام: عبادت، زیاد نماز خواندن و روزه گرفتن نیست ، همانا عبادت ، اندیشیدن در امر خداست. ۲.کسب و کار صل الله علیه و آله: عبادت هفتاد بخش است ، برترین آنها طلب حلال و به دنبال روزی رفتن است. ۳. آموختن دانش صل الله علیه و آله: کسی که از خانه به دنبال آموختن دانش بیرون برود ، تا با آن باطلی را رد کند گمراهی را به هدایت بکشد ، کار او همچون ۴۰ سال عبادت است. ۴.خدمت به مردم : عبادت به جز خدمت به خلق نیست/ به تسبیح و سجاده و دلق نیست/ 🏴یادی کنیم از سید ابراهیم رئیسی و همراهان ایشان که در حال خدمت به مردم به مقام والای شهادت دست یافتن 🏴 ۵. انتظار حکومت عدل جهانی صل الله علیه و آله: انتظار فرج و گشایش برترین عبادت است. روشن است که انتظار مثبت و سازنده که زمینه‌سازی و تلاش برای دولت عدل مهدوی را نیز به همراه داشته باشد. ۶. و ... (رنگ و بوی الهی دادن به کارها بر ارزش آنها می‌افزاید و آنها را عبادت و گاهی برتر از عبادت می‌سازد. لذا این عبادت می‌تواند شامل نگاه پرمهر به چهره پدر و مادر ، نگاه به چهره علما ، قرآن و یا هر چیز دیگری باشد) @modafehh
ای ! سربنـد يا حُسينت... نشان از عشقی کهن دارد عشقی که تمام مبتلايان را نيازمند شفا می‌کند شفايی از جنس ... 💐نثار ارواح مطهر شهیدان 💐
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای خواهران حجاب و عصمت و پاکدامنی را سرلوحه زندگی خودتان قرار دهید ، و همیشه فاطمه وار و زینب گونه زندگی و مبارزه کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ | 🌞
۱۱ آبان ماه سالروز شهادت شهید طیب حاج رضایی ملقب به حر انقلاب که به روز شهرستان آوج(پایتخت جوانمردی) نام گذاری شده را گرامی می داریم. طیب در ابتدای جوانی در زورخانه ها به ورزش می پرداخت و بعدها از بارفروشان بزرگ میدان میوه و تره بار شوش بود. وی در عاشورای سال ۱۳۴۲ به طرفداری از روحانیت پرداخت و با نصب تصاویر امام خمینی بر روی عَلَم های دسته عزاداری باعث خشم حکومت شد. وی در قیام ۱۵ خرداد میدان میوه را تعطیل کرد و نقش مهمی در شرکت مردم در تظاهرات داشت. چند روز بعد دستگیر و بعد از چند ماه زندانی شدن ، در ۱۱ آبان ماه ۱۳۴۲ تیرباران و به شهادت رسید. امام خمینی با حضور بر سر مزار شهید طیب در شاه عبدالعظیم یک جمله فرمودند: «طیب! تو عاقبت به خیر شدی، دعا کن خمینی هم عاقبت به خیر شود». همچنین مقام معظم رهبری درباره طیب حاج رضایی در دیدار خانواده این شهید فرمودند: « یکی از بالاترین و با فضیلت‌ترین شهادت‌ها ، شهادتی است که پدر شما و مرحوم طیب به آن شهید شدند » 🕊🌹
- آرزوت چیه؟ + شهادت - خیلی‌خوبه ؛ اما می‌دونستی طبقِ کلام امیرالمومنین ، مقام و پاداشِ کسی‌که میتونه گناه کنه ولی آلوده نمیشه، از کمتر نیست؟
ابراهیم می گفت: به احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست ...!
🕊🌷 🕊شهید شدن دل می خواهد دلی که‌ آنقــدر قوی باشدوبتواندبریده شود از همه تعلقات... دلی که آرام،له شود زیر پایت به وقت بریدن و رفتن... و شهدا "دلدار بی دل" بودند...! اللّهُمَّ الرزُقنا توُفیق الشَّهادة في سبیلک 🕊🌷 | |
💢 مسئولیت سنگین 🍃 عزیزم بدانید که احترام به پدر و از واجبات می‌باشد و بدانید که مسئولیت سنگینی در این مورد به عهده شما می‌باشد. الحمدلله همگیتان به سن و سال بلوغ رسیده و مسائل را خوب درک می‌کنید. در حفظ و پوششتان بکوشید و حد شرعی را رعایت کنید. وصیت نامه احمد نوزاد