eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
91.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
560 ویدیو
112 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14368 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14371 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14388 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14402 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14424 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14441 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14462 🔺قسمت‌هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14471 🔺قسمت‌نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14486 🔺قسمت‌دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14501 🔺خلاصه‌ده‌قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14516 🔺قسمت یازده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14531 🔺قسمت‌دوازده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14544 🔺قسمت‌سیزده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14557 🔺قسمت‌چهارده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14569 🔺قسمت‌پانزده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14584 🔺قسمت‌شانزده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14597 🔺قسمت‌هفده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14617 🔺قسمت‌هجده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14634 🔺قسمت‌نوزده https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14643 🔺قسمت‌بیست https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14664 🔺قسمت‌‌بیست‌ویک https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14698 🔺قسمت‌‌بیست‌ودو https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14717 🔺قسمت‌‌بیست‌وسه https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14727 🔺قسمت‌‌بیست‌وچهار https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14744 🔺قسمت‌‌بیست‌وپنج https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14754 🔺قسمت‌بیست‌وششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14770 🔺قسمت‌بیست‌وهفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14784 🔺قسمت‌بیست‌وهشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14801 🔺قسمت‌بیست‌ونهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14821 🔺قسمت‌سی‌ام‌(پایانی) https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14842 👈 این لیست تکمیل میشود.
عالم گرانقدر و مفسر ارجمند قرآن کریم مرحوم حضرت آیت الله محمدرضا آشتیانی‌، نماینده سابق مردم قم در مجلس شورای اسلامی و عضو جامعه مدرسین قم. روحشون شاد و با انبیا و اولیا محشور باشند ان‌شاءالله. این عکس را اولین بار است که میبینم. که ایشان در بستر بیماری در حال مطالعه کتاب هستند. ان‌شاءالله مشمول دعای خیر آن بزرگوار در برزخ و قیامت بشویم🌷 یادش بخیر از وقتی این کتاب را نوشتم، عَلَم مخالفت‌ها از طرف کسانی که حتی فکرش را نمیکردم به طرفم جاری شد و حتی وسط دو سه تا هیئت بزرگ، مرا لعن و نفرین کردند. چقدر بعضی از مابهتران تلاش کردند که این کتاب تایید نشود. چقدر تلاش کردند که این کتاب از بازار جمع شود. اما موفق نشدند و به لطف امام حسین علیه السلام این کتاب فکر کنم بیش از ۲۰ بار تا الان چاپ شده است و موضوعش شیعیان لندنی و مراجع انگلیسی و مداحان وابسته به سفارتخانه‌هاست. کتاب @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
⛔️رفقا لازم به یادآوری است که به هیچ وجه راضی به ذخیره و یا کپی و ارسال رمان نیستم. لطفا جهت حفظ حقوق ناشر و مولف رعایت فرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت ششم 💥 🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا جوزف از خستگی غش کرده بود. روی صندلی که رو به پنجره قرار داشت، گردنش کج شده بود و همان طور بی حرکت مانده بود. بن هور به زور داشت چشمانش را نگه میداشت که خوابش نبرد. به ذکر مشغول بود. روی صندلی و کنار تخت آن مرد نشسته بود و چشم از صورتش برنمیداشت. وسط خواب و بیداری بود که لابلای مژه های پلکش، دو چشم خمار و سیاه رنگ دید که یواش یواش در حال باز شدن بود. بن هور که داشت هوش از سرش میپرید، به زور دستش را بالا آورد و یک سیلی محکم به صورت خودش زد. با آن سیلی محکم، چشمش بازتر شد. عینکش که روی صورتش کج شده بود، صاف و راست کرد و دقیق به چهره و چشمان آن مرد زل زد. دید واقعا چشمانش باز شده و دارند به هم زل میزنند. بن هور صورتش را نزدیکتر آورد و در دو وجبیِ صورت ابومجد به زبان عربی فصیح، با لبخند کوچکی بر لب گفت: «السلام علیک یا مولای یا مَن اختاره الله!» یعنی سلام بر تو ای آقای من و کسی که خدا تو را انتخاب کرده است! آن مرد که هنوز توانِ دادنِ جواب سلام را نداشت، فقط اندکی سرش را تکان داد تا جواب سلام را داده باشد. بن هور که اشک در چشمانش حلقه زده بود، لبانش را آرام آرام تکان داد و با حالت خاصی از خضوع و خشوع گفت: «صدای منو میشنوید عالی جناب؟» آن مرد مجددا سرش را به نشان تایید تکان داد. بن هور وسط چشمان غمبارش لبخندی زد و گفت: «خدا را شکر. خدا از عمر من بکاهد و به عمر شما بیفزاید سرورم! میشه خواهش کنم کمی لب های مبارکتون رو تکان بدید؟» آن مرد چند لحظه مکث کرد و لبش را تکان داد و دهانش را خیلی کم، باز و بسته کرد. بن هور گفت: «خدا را شکر. گردنتون لطفا!» آن مرد توانست گردنش را هم تکان بدهد. بن هور دستش را به طرف آسمان بالا برد و گفت: «خدایا دیگه ازت هیچی نمیخوام! دیگه میتونی از بنده ای به نام بن هور، هیچ حاجتی رو برآورده نکنی! طبق قولمون!» سپس نوک دو انگشتِ اشاره و وسطش را در لیوان آب کنارِ تختش زد و آن را به لب های مرد نزدیک کرد و سه چهار قطره آب در دهان و روی لبهایش چکاند. دید از آن چند قطره استقبال کرد. دوباره این کار را کرد و در انتها آن دو انگشت را خیس کرد و روی لبهای بالا و پایینِ مرد کشید تا از خشکی و التهاب خارج شود. همین طور که لبهای ابومجد را خیس میکرد گفت: «داشتم از استرس دیوانه میشدم. به دکتر اصرار کردم که فورا از دستم خون بگیره و به شما تزریق کنه! دکتر خیلی مخالفت کرد اما دوس نداشتم به جز خون خودم در رگ شما خون دیگه ای تزریق بشه. ممکن بود هر اتفاقی برای شما بیفته اما بخت با من یار بود تا بتونم شما را ببینم. اگر بخاطر این اصرار و اشتباهم به شما ضرر و آسیبی رسیده، عفو بفرمایید.» وقتی لب های آن مرد از خشکی درآمد، بن هور رو به طرف جوزف کرد. صدای نفسِ خوابِ جوزف به گوش میرسید. سپس رو به طرف آن مرد کرد. با همان حالت مهربان و خضوعش پرسید: «سرورم اسم شما چیه؟» آن مرد حرفی نزد. بن هور به لبهایش چشم دوخته بود و میخواست اولین کلمه ای که از دهانش خارج میشود را بِقاپَد. دوباره به آرامی پرسید: «قربان! با شمام. لطفا به من بگید. اسمتون چیه؟» دید آن مرد چشمانش بازتر شد و حالاتش از آن خماری و بی حالی اندکی رو به بهتر شدن رفت. انگشت اشاره اش را به آرامی و آهسته روی حنجره اش گذاشت و گفت: «سرورم! اندکی به اینجا فشار بیارید. تلاش کنید صدایی از گلو به بیرون بدید! منم به شما کمک میکنم تا بتونید اسمتون رو به من بگید و با هم دوست بشیم.» چند لحظه گذشت. تلاش و مهارت بن هور بی نتیجه نماند و یواش یواش، با صدایی از ته گلو، و با فشاری که آن مرد روی لب و گلویش آورد، آهسته گفت: «ابومجد!» بن هور لبخندی زد و مهربانانه دستش را به سر و موهای ابومجد کشید و گفت: «بسیار خوب. خوشبختم عالی جناب! من هم بِن هور هستم. از الان تا هر وقت شما بخواید و صلاح بدونید، در خدمت شمام.» ابومجد کمی خودش را تکان داد تا سرجایش بهتر بخوابد. بن هور بلند شد و شربتی از عسل درست کرد و با قاشق کم کم در دهان ابومجد ریخت. اولش چندان برای ابومجد دلچسب نبود اما بن هور گفت: «میل بفرمایید قربان! مقوی هست. از عسل بهشتیِ اورشلیم درست شده. عسل های آنجا در کل دنیا نظیر نداره. نوش جان کنید!» چند لحظه گذشت. بن هور احساس کرد ابومجد میخواهد حرفی بزند. لیوان و قاشق را کنار کشید و خیلی معمولی و ساکت به صورت و چشمان ابومجد چشم دوخت. ابومجد آهسته پرسید: «اینجا کجاست؟» بن هور گفت: «صادقانه عرض کنم. اینجا یکی از بزرگترین پایگاه های ارتش آمریکا در عراق است. شما چند شب قبل به همراه سه نفر دیگر برای عملیات علیه ارتش آمریکا کمین کرده بودید. آن سه نفر قبل از عملیاتشون کشته شدند. اما شما عملیات نکردید و الان هم اینجا هستید.!» ادامه... 👇
ابومجد دوباره به آهستگی و بی حالی پرسید: «پس اسیر شدم. درسته؟» بن هور گفت: «قربان الان رفتار من با شما مثل رفتار زندان بان با اُسراست؟» ابومجد که معلوم بود مغز و هوشش درست کار میکند با بی حالی پرسید: «پس اینجا چه کار میکنم؟ چرا شما باید به من شربت عسلِ اورشلیمی بدید؟» بن هور گفت: «دو سه روز صبر کنید تا بهتر بشید. با شما کار خاصی نداریم. هر وقت بهتر شدید، اگر خواستید میتونید به راحتی از پیش ما برید. اما معلوم نیست اگر دوستانتون دستشون به شما برسه، مثل من شربت عسل اورشلیمی به حلق شما بریزند. به هر حال شما مختارید. چند روز فرصت دارید که جان و توان بیشتری بگیرید و درباره این که کجا میخواید برید تصمیم بگیرید.» ابومجد دیگر حرفی نزد. بن هور اندکی بیشتر کار کرد. پانسمان دو سه تا از زخم های ابومجد را عوض کرد. دو سه تا داروی دیگر درست کرد و به او داد. تا این که بعد از نیم ساعت یا چهل دقیقه، ابومجد چشمانش را بست تا به استراحتش ادامه بدهد. وقتی بن هور دید ابومجد دوباره خوابید، به طرف جوزف رفت. یک خودکار برداشت. دست چپِ جوزف را گرفت و به طرف خودش آورد. کف دست جوزف نوشت «ابومجد، عراقی الاصل، حدودا پنجاه ساله» این را که نوشت، دستان جوزف را رها کرد و رفت روی صندلی کنار تخت ابومجد نشست و همان طور که رو به ابومجد بود، گردنش کم کم کج شد و خوابش برد. دو سه روز گذشت و حال ابومجد خیلی بهتر شد. طوری که میتوانست بنشیند. با احتیاط راه برود. و از همه مهم تر، نمازش را ایستاده بخواند و رکوع و سجودش را به طور کامل انجام دهد. بن هور وقتی دید که حال ابومجد خیلی بهتر است، به او گفت: «عالی جناب! خدا را شکر که بهترید. لطفا بفرمایید برنامه غذایی شما چطوری هست تا برایتان فراهم کنیم؟ منظورم صبحانه و ناهار و شام و میان وعده ها و همه چیز است.» ابومجد که روی تختش نشسته و تکیه داده بود جواب داد: «هیچ! هر چه از سنگ نرم تر پیدا بشود میخورم. هر چند دلیل کارهای شما را نمیدونم اما اگر راست گفته باشید و روی حرفتون باشید، کم کم میخوام برم.» بن هور خیلی عادی گفت: «هر وقت اراده کنید، میتونید از پیش ما برید. حتی اگر بگید همین حالا، مخالفتی نمیکنم. فقط یکی دو دست لباس تمیز و در شان میخواید. با یک وسیله که شما را تا جایی که لازم دارید ببرد.» ابومجد گفت: «بسیار خوب اما... میشه بدونم آیا شما با همه کسانی که دستگیر میکنید اینطوری برخورد میکنید؟ چون فیلم و گزارشات و حتی رسانه و مطبوعات خودتون جورِ دیگه ای میگه و شنیدیم! قضیه چیه؟» بن هور: «نه سرورم! اشتباه نکنید. همیشه اینطور نیست. اون فیلم و عکس ها و گزارشات و... مربوط به ارتش آمریکاست. یانکی های وحشی و گاوباز که فقط به خُرد کردن کرامت انسانی فکر میکنند.» ابومجد پرسید: «پس شما ... ینی چی؟ پس شما کی هستید؟» بن هور: «در حال حاضر خدمتگزار شما!» ابومجد: «اما در واقع؟!» بن هور نفس عمیقی کشید و بلند شد و همان طور که دستانش را پشت سرش گرفته بود، آرام قدم میزد و گفت: «کار من، کار اجدادی ما، کشف و اختراع هست. اگر به گوهری گرانبها برسیم، کشفش میکنیم. اگر هم به گوهری نرسیم اما بشریت نیاز به یک گوهر گرانبها داشته باشه، اختراعش میکنیم.» ابومجد گفت: «متوجه نمیشم! الان من کشف شمام یا اختراع شما؟» بن هور میخواست حرف بزند که در زدند. رشته افکارش پاره شد. خودش را کنترل کرد و با صدای بلند گفت: «جوزف تویی؟!» ادامه... 👇
جوزف در را باز کرد و وارد شد. ابتدا رو به ابومجد، تعظیم کرد. سپس به طرف بن هور رفت و چیزی درِ گوشش گفت و کنار ایستاد. بن هور رو به ابومجد گفت: «باید دقایقی شما را تنها بذارم. کم کم وقت نماز است. تا نمازتان را میخوانید، برمیگردم.» این را گفت و از اتاق خارج شد. مستقیم به اتاق کناری رفت. آنجا سه چهار تا مانتیور وجود داشت که حالات ابومجد را به طور کامل زیر نظر داشتند. نشست روی صندلی و رو به جوزف کرد و گفت: «بذار ببینم!» جوزف روی مانیتور اول، عکس و مشخصات ابومجد را برای بن هور پخش کرد. جوزف: «اسمش درست گفته. شیعه است. دقیقا 49 سالشه. آخوند هست و تا مرحله اجتهاد پیش رفته. شاگرد بزرگان نجف بوده. از نظر سواد و روحیه مبارزه با آمریکا در بین دوستان و هم درسانش حرف اول یا دوم را میزده. فقط یک همسر و دو تا دختر داره که تا الان نتونستیم پیداشون کنیم...» بن هور حرف های جوزف را قطع کرد و گفت: «جوزف داری حوصلمو سر میبری! چیزایی که من دوست دارمو بگو!» جوزف لبخندی زد و گفت: «از دو نفر از مراجع نجف طَرد شده. چون روحیه ضد اهل سنتش خیلی بالا بوده. جوری که فحاشی به خُلفا را در کارنامه تبلیغی خودش داره. بسیار کاریزماست و به گعده گرفتن و آدم جمع کردن به دور خودش علاقه داره. شاگردان کمی نداره که البته همه شاگرداش با طرز تفکرات افراطیش موافق نیستند.» بن هور: «از سابقه جهادیش بگو!» جوزف گفت: «جاسوسانمون نتونستند سابقه و درجه بالایی مثل فرماندهی و عملیات و این چیزا در بین نیروهای شورشی عراقی درباره اش پیدا کنند.» بن هور با دقت و حساسیت خاصی گفت: «سابقه کیفری و قضایی داشته؟» جوزف گفت: «نه. اما یه چیز جالب توسط یکی از جاسوسانمون شنیدم. اونم این بود که بخاطر موضع گیری های تندی که علیه آیت الله خامنه ای و آیت الله سیستانی داشته و اونا را محکوم به مماشات با اهل سنت و اهل کتاب میدونسته، چند مرتبه بهش تذکر دادند و دو بار هم با بقیه به زد و خُرد کشیده شده.» بن هور خنده ای کرد و دستی به ریش بلند و سفیدش کشید و گفت: «وای خدای من! چه عالی! دیدی جوزف؟ دیدی بن هورِ پیر هیچ وقت اشتباه نمیکنه؟ دیدی خدا به من همیشه راستشو میگه و دست منو میذاره تو دست برگزیدگانش؟» جوزف گفت: «بیشتر از سی ساله که افتخار شاگردی شما رو دارم. بله. متوجهم. درست و دقیق و حساب شده! به حس ششم شما ایمان کامل دارم. فقط یه سوال! شنیدم که بهش گفتین اگه میخوای برو! خب اگه رفت، چی؟» بن هور گفت: «دلم روشنه که نمیره. جایی رو نداره که بره! اون الان یه متمرد و خائنه! کجا بره که از اینجا براش امن تر باشه؟ اما اگرم رفت، باید دوره بیفتیم و شر و بلا از اطرافش دور کنیم تا بالاخره دوباره برگرده پیش خودم! راستی مکتب فکری خاصی نداره؟» جوزف به دفترش نگاه کرد و گفت: «غیر از اینا ... چرا ... یه چیز دیگه هم گفتند ... گفتند که بیشتر انذاری هست تا تبشیری. ینی بیشتر ترجیح میده مردم رو از عذاب و عقوبت اعمالشون بترسونه تا بخواد امیدوارشون کنه.» بن هور پرسید: «ینی بیشتر از جهنم میگه. درسته؟» جوزف گفت: «دقیقا! اصلا انگار به بهشت اعتقاد نداره و بهشت را منحصر به امامان و تعداد معدودی از اولیای خدا میدونه!» بن هور گفت: «بی نظیره! خدا کنه چیزایی که درباره اش گفتی درست باشه. مخصوصا این آخری که گفتی!» جوزف به یکی از مانتیورهای اتاق ابومجد نگاه کرد و گفت: «نگا کن! نمازش تموم شد و داره ذکر میگه!» بن هور فورا بی خدافطی رفت. ابتدا در زد و وقتی ابومجد اجازه ورود داد، وارد شد. چند لحظه گذشت. ابومجد غرق در ذکر بود. بن هور پرسید: «میتونم بپرسم چه اذکاری میگید؟ برام جالبه بدونم!» ابومجد چند دقیقه صبر کرد و چشمانش را بست تا دورِ تسبیحش تمام بشود. وقتی آن دور تمام شد گفت: «پس از هر نماز، باید پونصد ذکر گفته بشه. صد مرتبه سلام بر امام حسین. صد مرتبه لعن قاتلان امام حسین. صد مرتبه لعن اولی. صد مرتبه لعن دومی. صد مرتبه لعن سومی.» بن هور که خوشش آمده بود، روی زمین کنار ابومجد نشست و گفت: «یکی دو شب هست که شبها که نمازشب میخوانید، بیدارم و صدای شما را میشنوم. مگه در آن نماز یک رکعتی ... اسمش را نمیدانم...» ابومجد گفت: «نماز وَتر!» بن هور گفت: «بله بله. نماز وَتر. شنیده بودم که مسلمانان در قنوت آن نماز، چهل نفر را دعا میکنند. اما شما آهسته آهسته نفرین میکردید. متوجه نمیشدم چه کسانی را نفرین میکنید. فقط متوجه شدم نفرین میکنید. میشه بدونم آن چهل نفری که در قنوت نفرینشان میکنید چه کسانی هستند؟» ابومجد خیلی جدی گفت: «خیر! این از اسرار ماست. نیازی نیست که همه چیز را بدانید.» بن هور که از این جواب خیلی خوشش آمده بود گفت: «بسیار خوب عالی جناب! بسیار خوب. ناهارتان را کی بگویم آماده کنند؟ چه میل دارید؟» ابومجد جواب بن هور را نداد و به سجده شکر رفت. اما بن هور کارش را بلد بود... ادامه دارد.. @Mohamadrezahadadpour
بیداری؟
چطورین با بن هور؟!😐
تصور کنید اگه تو دست و بال یکی مثل بن هور گرفتار بشین، چیکار میکنین؟!🙊
توهم ایمان؟! خدا پدرتو بیامرزه حالا صبر کن ببین چه کار میکنه این بی پدر
ابومجد رو میگی؟ آره والا فقط خدا به دادمون برسه و عاقبتمون بخیر کنه
والا اگه شما میدونی، ما هم میدونیم! اصلا به عقل شیطان رجیم هم نمیرسه
آره آفرین این تعبیر خوبیه
⛔️ پیامهای شما عزیزان👇 🔹بعنوان عضو کوچکی از نیروهای مسلح،درسی ک تا ب اینجا گرفتم اینه ک ولایت پذیرباشیم یکی میش مومن متمرد مث ابومجد یکی ام رباب ک تو ی قدمی کشتن ابومجد و رسیدن ب خواسته قلبیشه ک اصن شاید کاردرستم همینه و هزارتا استدلال درستم براش داره ولی ب هوای نفسش غلبه می‌کنه و باهمه سختی و دلخوری ای ک داره،ب دستور مافوقش ولید عمل می‌کنه وبرمیگرده عقب و ولایت پذیریشو ب رخ میکشه.برا منی ک اول راهم درس بزرگی بود.ممنونم التماس دعا یاعلی🌹 🔹حاجی انصافا یه چی بگم. با حجم از داستانهایی که نوشته و میدونی اذیت نمیشی؟ من بودم تا الان چند بار دق کرده بودم آقا اصن داستانا خیالی .اما اگه یه درصدم واقعی باشن ادم نمیتونه زندگی کنه دیکه چه قدر پای کف خیابون و حیفا و نه و حجره پریا پسر نوح و...غصه خوردم و اعصابم خورد شد و چند روز حالم بد بود 🔹سلام صبحتون بخیر اینقدر داستانو جذاب نوشتین میخوندمش هر کدوم از قسمتا با لهجه خود اون آدم میومد تو ذهنم 😅 🔹آقای حدادپور خیلیییییی عالیه 👏👏 رمانتون خیلی هیجانیه ...اما من چرا اینقدر با خوندنش حرص میخورم ... خدایاااااااا چقدر افکار آقایونی مثل ابومجد خطرناکه ... چقدر دشمن شاد کنه ... خدا عاقبتمونو ب خیر کنه .. وایکاش کسی مثل بن هور خلق نمیشد ... دلم میخواد از این همه نفاق و مذهبی گری حلق آویزش کنم آدم پست رو .... خیلی یهودیا کثیفن ببخشیدا 🔹گذشته از عقاید و تفکرات ابومجد بنظر من اونجایی که توی کمین بودند و میخاستند ب کاروان آمریکایی ضربه بزنند وقتی میخاست جلوی نفر سوم رو بگیره داشت کار عاقلانه ای میکرد چون وقتی دو نفر پاشدند ک عملیات رو انجام بدند ولی قبل از این ک کوچکترین کاری بتونند بکنند آمریکاییا اونا رو زدند یعنی امریکاییا اونا رو زیر نظر دارند و ادامه ی عملیات فقط خودکشیه بدون این ک موفقیتی ب دست بیارند 🔹یاد صحبت یکی از علما افتادم که میگفت یه سری کرامات داشتم بعد یکی بهم میگفت اگه میخوای اینارو از دست ندی هرچی میگم بگو باشه ولی من گفتم نه و بعد به جایی رسیدم که اون کرامات در برابرش هیچ بود بله اون خدای بن هور بود 🔹سلام حاج اقا شنیده بودم که یهودی ها خودشون از طب امام صادق ما استفاده میکنن و دارو های شیمیایی رو برای کشور های دیگه میسازن . یعنی واقعیت داره؟؟ و یه چیز دیگه کارکتر ابومجد واقعیت داره؟؟ یعنی همچین شیعه ای هم داشتیم که توی نماز شبش ۴۰ نفر رو نفرین میکرده؟؟ 😳😳 چه دل سیاه😔 🔹بن هور فوق العادس هر چی دشمن قوی تر،فوق العاده تر 🔹سلام علیکم واااااااااای چقدر وقتی آدم علمش بالاتر میره راههای انحراف هم جلوش بیشتر میشه، یک داعشی تمام عیاره که.. 🔹سلام وقتتون بخیر الان ک حیفا رو خوندم تنم داره میلرزه...هم از دین و ایمان خودم هم از بنهور هایی ک یقین دارم یکی دوتا نیستن😢😢 🔹سلام خداقوت این ابو مجد وبن هور نتیجه اش میشه لعن های افراطی که هیئت های ما دچارش هستن 🔹چقدر خوبه که حواسشون به شیطان هست😐 بن هور هی از خدا تشکر میکرد من حواسم پیش خدای مهربون و بخشنده ی خودمون بود ،با خودم میگفتم خب اینکه خدا درخواستهای بن هور رو اجابت کرده برمیگرده به رحمانیت خدا و این جای تعجب نیست از خدا جز این بعیده به هرحال بن هور هم مخلوق خداست و خدا تا اخرین لحظه فرصت بهش داده شده (همین الان فرصت زندگی و استفاده از نعمات به شیطانی مث ترامپ و نتانیاهو داده شده) چرا حواسم پیش شیطان نرفت😐🤦‍♀ 🔹بن هور رو تجسم تفکر صهیونیستی متعصب دیدم که با تمام اعتقاد و از بن وجود در راه شیطانی خودش تلاش می کنه... مثل همین تفکر کثیف که داره روزانه صدها کودک فلسطینی رو بدون ذره ای عذاب وجدان به خاک و خون می کشه... انگار بن هور سمبل کل اسرائیل هست در این داستان.. 🔹شیطان باید چند جلسه بیاد پیش امثال بن هور کلاس 😟 🔹سلام این بن هور نکنه همون مثلا باز جویی که در زندانهای اسرئیل بود در یکی از مستند داستانی ها که هزار بلا سر اون دختر افغانسنانی ویقیه اسرا می آورد شده بودن موش آ زمایشگاهی. واااای اصلا تصورشم سخته که قرار چه پستیها از این مثلا بشر ببینیم 🔹سلام دست مریزاد استاد خدا شما وامثال شما رو برای اسلام عزیز حفظ کنه ..داستان های شما مثل شوکی هست که به یه موتور سوخته میدن و موتور احیا میشه ..خدا شما و خانواده محترمتون رو حفظ کنه وامثال شمارو برای اسلام عزیز زیاد کنه🌷🌷🌷🌷 🔹سلام حاج آقا بن هور ترسناکه با اون ایمان شیطانی ابومجد مثل خودش اون لعن عجیب نماز وتر 🔹سلام 1 این از موسیقی متن کتاب 2 این از نوع نوشتنتون "بخونیم یه مصیبتی. نخوانیم یه مصیبتی. ما چیکار کنیم از دست شما.... خدا شهید کنه اونی که کتاب حیفا اولین بار داد به من بخونم و با شما آشنا شدم. راست میگن که همش تقصیر آخونداس😂😂
🔹درمورد رمان چجوری دلش اومده لذت نمازشبو با نفرین ازبین ببره... پس مگه نمیگن خدا توفیق نمازشب خوندنو ب هرکسی نمیده هرکسی لیاقت عبادت خوب نداره پس این دوگانگی چیه..... چرا مثل همیشه شیطان موفق تره حالا درسته تهش هیچی نیست ولی اخرش توراهش چقدر ادم باخودش میبره و میریزه تو دره مثل بی حجابی حالا یعنی واقعا خانوما نمیفهمن یاخودشونو زدن ب نفهمی انرژی منفی کارهایی ک میکنن بهشون نمیرسه؟ چرا ب ما میرسه؟!!!🤪 چراماازرفتاروپوشش اونا حس خوبی بهمون دست نمیده پس چجوری اونا دارن لذت میبرن 🔹سلام ابومجد از اولش جاسوس نبوده؟؟؟ وگرنه اخوند شیعه مجتهده مجاهدی که تاپای مرگ رفته چرا باید حتی به فکر یه یهودی برسه که میتونه بکشونتش تو خط خودش؟ 🔹سلام صبح بخیر این یهودیان چطور آدم هایی هستند. تمام دنیا رو با محصولاتشون،با داروهاشون به لجن کشیدن،اون وقت خودشون از داروهای گیاهی ،عسل ناب ،استفاده میکنند. 🔹بن هور و ابومجد دو اخبار گر دو معتقد دو آتشه... 🔹سلام. فقط اگر ما ایرانی ها مثل این یهود اهل برنامه ریزی و دقت و پشتکار در کارهامون بودیم .الان سرور عالم و ابر قدرت جهان بودیم و امیری مونو بر کل دنیا می کردیم.حیف که همش اهل سرهم بندی و ایناییم.حیف بن هوور که خداش خدا نیست. 🔹سلام و خداقوت بنظرم خدای بن هور و ابومجد یکیه(شیطان) ولی روش بندگی کردن اونا یکم فرق میکنه😐 من فکر میکنم .تفکرات امثال ابومجد از بن هور هم خطرناکتره..لا اقل بن هور رو میدونیم که یهودیه‌‌ دو آتیشست ...ولی ابومجد مسلمونه و از همه بدتر شیعست😔بخاطر همین بن هور داره بندگیه ابو مجد رو میکنه..راستشو بخوایین من از ابومجد بیشتر ترسیدم تا بن هور😔 اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا 🔹سلام رفیق یه سوال جدی آیا منشأ تمام این لغزش ها، نفرت درون آدم نیست؟ اگر ما درونمون هیچ نفرتی نباشه و پر از مهر و محبت باشیم، عاشق خدا و مخلوقاتش باشیم، بازم ممکنه به اسم خدا جنایت کنیم؟ 🔹سلام صبح به خیر.چقدر بن هور لزجه مثل سفیده تخم مرغ خام.چقدر ابو مجدها خطرناکن.همین ابو مجدها هستن که انقلاب و دین رو بدجلوه میدن. 🔹سلام دارم به این فکر میکنم که امام علی (ع) در خطبه قاصعه، خیلی خوب گفتند شیطان از نزدیک ترین مکان در کمین شماست و با هیچ حیله ای نمیتوانید از دست او رهایی پیدا کنید... و اینکه، کمترین افراط و تفریط از طریق ائمه ع و نائبانشون خیلی خطرناکه.. شاید یکی مثل بن هور به پستمون نخوره، ولی شیطان که هست... يهوديان فوق العاده روی مسلمانان حساسن 🔹سلام پسرم. نویسنده خوبی شدید. داستان هیجانی ای نوشتید. بادیدن بن هور،،هرانسانی که هدفش مادیات وخودخواهی وتجسس وخیانت بوده رابیادم می آورید.خدامراازدامهایشان نجات داد. والله خیرالحافظا ازاین داستانتان راضی هستم. موفق باشید. خداپدرومادرتان راحفظ کند ورحمت کند. 🔹سلام علیکم. خدا قوت.. دیشب که حیفا رو خوندم با خودم فکر میکردم یعنی الان دور و بر من چند تا بن هور و ابومجد هستند.. نکنه که خودمم یه ابومجد باشم و خبر ندارم.. هر چی هست جدای از داستان مستند و خیالی ...خودش یه داستان انسان سازی هست که بیشتر حواسمون رو به خودمون جمع کنیم.. دستمریزاااد.. از اینهمه هوش و ذکاوت شما که با داستانهاتون یه عده آدمهای افراطی رو به خودشون میارید.. 🔹سلام حاج اقا خسته نباشین.اجرتون با سالار شهیدان.خدابهتون سلامتی وعاقبت بخیری بده. قسمت دیشب واقعا برای من ترسناک بود.از افکار بن هوروابومجد...برای عاقبت خودم ترسیدم. با وجود امثال بن هور برای سلامتی شما هم نگرانم.چون با داستان های که می نویسی وآگاهی دهی به جوان ها .... واین جماعت یهودی هرکس سر راهشون باشه به راحتی سربه نیست می کنه.خدانگهدارتون باشه. 🔹وقت بخیر با خوندن این قسمت که ابو مجد در نماز شبش لعن می کنه تنم لرزید آقا لطفا به من کمک کنید😭 پدرم کارگر ساده است به خاطر مشکلات معیشتی میگه من در نماز شب آقای ..... رو لعن می کنم😫 خانم پدرم طلبه ای است از کشور مراکش که شیعه شده دارم به همه چیز شک می کنم 😭😭 لطفا بگید من چکار کنم 🙏🏻 🔹حیفا ۲ به نظر فوق العادس ، مذهبی های خشک و انحرافی که معضل الان دنیا هم هست ، بیصبرانه منتظرم ببینم با چه نقشه ای میخواد بن هور از ابومجد علیه مسلمانا استفاده کنه ، الهی به حق عصمت زهرا خدا ریشه اون اسرائیلی کثیف بکنه که آفتن توی دنیا 🔹سلام حاج آقا در مورد بن هور و ابومجد بقیه زیاد نظر دادن من دیگه چیزی نمیگم ذهن من درگیر واکنش مارشال نسبت به احتمال خیانتکار بودن زنش بود.... چه عصبانی شد ، بدش اومد یا حتی مدلی که جیمز این احتمال رو مطرح کرد: اولش معذرت خواهی کرد....حتی در قالب سوال و یه احتمال کمرنگ هم خواست مطرحش کنه اولش معذرت خواهی کرد!!!!!!!!! رسانه ها یه جوری از بی اخلاقی تو غرب حرف میزنن که آدم فک می‌کنه غیرت میرت اونجا یُخ.... خیلی جالب بود برام👌
🔹شوهر رباب کی و چطور شهید شد ؟ چقدر ناراحت شدم داستان اونم بنویسین خدایی آخر رمان حیفا وقتی گفتین با یه مجاهد ازدواج کرده خیلی خوشحال شدم ولی الان خوندم شهید شده ناراحت شدم.... 🔹سلام درمورد کتاب حیفا خواستم بگم دقیقا کار اسراییل با کشورهای آمریکا و غرب اینه نمیزنه کسی رو بکشه با زبون به قول ما با پنبه سر میبره؟ تنها نقطه ضعف بشر تمجید وبزرگ نمایی کارهای که انجام میده.ی جوراب عزت نفس کاذب میده به انسان و انسان با اراده خودش همراه میشه چون این تعریف و تمجید کاذب نیرو توان اضافه به انسان میده . ما چقدر غافل هستیم تو تله مگر و حیله میریم . تو زندگی هم همینطوره؟ 🔹سلام منم با اون نظر موافقم که ابومجد از نظر منطقی کار درستی کرد که درگیر شد و نذاشت اون یکی بزنه تازه من با خودم فکر کردم که درگیریش برای این بود که خودش اول بزنه، و نذاره اون دوستش بزنه که جون دوستش را حفظ کنه، اون موقع اصلا حس خیانت بهم دست نداد، بیشتر حس رشادت و ایثار و منطقی بودن کارش رو گرفتم از داستان. 🔹سلام وقتتون بخیر ،خداقوت بده بهتون، به نظرم شخصیت بن هور همون شخصیت حیفاست ،حیفا هم وقتی رفت ابوغریب پیش ابوبکر بغدادی و عدنان از طریق همین کارهای افراطی ، نماز های طولانی و قران خواندن زیبا و روزه های هر روزه ،اعتماد دونفر رو جلب کرد ،و البته که حیفا در اون دو نفر این پتانسیل رو دید که میتونه از اونها در ظاهر دین بدترین انسان حیوان نما رو تربیت کنه به نظرم ابو مجد هم میشه یکی مثل اونا تحت تربیت بن هور شیطانی و انان در باطل خودشون استوارند 🔹سلام حاج آقا ممنون بابت داستان خوبتون البته تا به الان .. به نظرم من ما باید از ابومجد های زمانه بیشتر بترسیم تا بن هور ها ....چرا! چون ابومجد ها خیلی میتونن هوای ایمان اطرافیان را در لباس دین و دیانت ،مسموم کنند،،ولی بن هور ها که راهشون مشخصه ..... خدا ما رو از ابومجد ها در امان بداره... 🔹سلام حاج آقا چقدر زیاد داریم از این ابومجد ها متاسفانه الان خیلی از مذهبی ها هستن که ولایت قبول ندارن ومیگن ولایت فقط مال امام معصوم هست وبا این خط فکری مدام چوب لای چرخ نظام و ولایت فقیه و اعتقادات مردم میکنن واقعا چیکار میشه کرد با اینا؟؟!!!! خطرشون به مراتب بیشتر و بدتر از ضدانقلابهای بی دین هست 🔹سلام جناب حدادپور عاقبت‌بخیری نصیبتون کارهاتون رو دوست دارم باهاش زندگی میکنم گریه میکنم میخندم از شجاعت بانوان لذت میبرم و خیلی چیزهای دیگه اما ، اما اینو بگم خدمتتون دیشب اون آقاهه که از ولایت مداری فاصله گرفت چه درس زیبایی به من داد داشتم به خودم مغرور میشدم دوستان به من بلا تشبیه میگن .... ستم کش خیلی سختی کشیدم و... اما داشتم به خودم و حرف های زیبایی که بهم میزدن مغرور میشدم اما این قسمت داستان شما گوشم رو گرفت و کشید و هشدار داد شیطان از هر لباسی وارد میشه مواظب باش هوشیار باش ممنون واقعا سپاسگزارم که هشدار دادید بهم لعنت به شیطان تو هر لباسی لعنت به شیطان و حرف های قشنگش 🔹سلام با بانو حنانه ورباب حس نزدیکی وآرامش دارم ازابومجد حرص می خورم ازاینکه همه علما رو بااون مقایسه می کنند ومسخرمون می کنند ازبن هور می ترسم حس می کنم مثل فیلمهای ماورایی هست که شیطان مجسم شده ازاوضاع کشورهایی مثل عراق وسوریه حس کلافگی وگیجی می کنم دلم براشون می سوزه وهیچ وقت نفهمیدم دولتهاشون چرا خیلی قاطع به بیگانگان نمیگن که برید بیرون یعنی چی مثلا بیان پایگاه بزنن وسط کشورشون ؟ نشستم یک دل سیر برای مظلومیت مدافعان حرم اشک ریختم یعنی اون موقع که عراق بغل گوش ما درآتش و ناامنی بود ماچقدرباخیال راحت درسکوت کامل ودرامنیت مثال زدنی می نشستیم وخندوانه می دیدیم و وووو باورم نمیشه کاش بدونم چه کسانی باعث شدند آب تو دلمون تکون نخوره داعش ویهودکه عاشق چشم وابروی مانبودن لابد نتونستندکاری کنند فیلم شکارچی شنبه رو که نگاه می کردم باخودم می گفتم چقدر این تخیلی ساخته شده حالا اون فیلم درمقابل بن هور هیچه انقدرترسیدم که حس می کنم از قرآن وولایت یه لحظه دوربشم لغزیدم 🔹سلام وقتتون بخیر با نظرات دوستان یاد یه توصیفی از امام علی افتادم دقیقش رو یادم نیست به صورت مختصر میگم ایشون میفرمایند،من نوری هستم که آنهایی که از من سبقت گرفتن و آنهایی که عقب افتادن به من برمیگردن جلوتر رفتن از ولی و یا عقب افتادن خسرانه،و ابومجد در خسران هست چون از ولی زمان خودش جلوتر رفته🤔 🔹با سلام و خدا قوت به شدت مشتاقم که ببینم بانو حنانه چطور اما رو تربیت میکنه. و چقدر جالبه ابومجد که شیعه دو آتشه است و عمری عبادت و تحصیل کرده ولی به خاطر دل سیاهش به کجا کشیده میشه. و از اون طرف ی خانم مسیحی معتقد تحت تعلیم بانو حنانه چه میکنه و به چه گوهری تبدیل میشه. 🔹سلام نمی‌دونم چرا از کارای بن هور خوشم میاد 😅 🔹سلام حتما توشیعه هم گوهرشناس مثل بن هور هست البته او گوهرشناس نیست بچه شیطان شناسه
🔹سلام وقت بخیر من به الطاف خدا و امتحانای خدا در همه جا و همه شرایطی معتقدم و راه بازگشتو باز گذاشته. به نظر من اگه ابو مجد جاسوس نباشه و واقعا شیعه باشه، خدا حجت رو یه جورایی واسش اتمام کرده، اونجا که بن هور بهش میگه از عسل اورشلیم هست، خوب کسی که درجه اجتهاد رسیده باشه، اونم شیعه میدونه که دشمن شماره یک خدا و اهل بیت یهودیا هستند. پس انتخاب با خود ابو مجده که راه درست رو انتخاب کنه و از همونجا بدونه کارش از نظر الهی حتما اشتباه بوده که الان یه اسرائیلی معتقد براش سفره پهن میکنه. یا نه دوباره به ندای نفسش گوش بده و اشتباه خودشو نپذیره و به خودخواهی و پیروی از هوای نفسش ادامه بده اگه واقعا یه نفر حق گرا باشه و ذاتش پاک باشه و نور رو توی دلش روشن نگه داشته باشه ، قطعا خدا و اهل بیت کمکش میکنه که از امتحان سربلند بیرون بیا امان از پیروی از هوای نفس. پناه بر خدا 🔹توی داستان یکی اونجا که میگه ،تادرجه ی اجتهاد رسیده ولی بااقای خامنه‌ای و سیستانی مشکل داره ، یاد یه صوت افتادم گفت اگه پیش کسی رفتی غیب میگفت معجزه می‌کرد اما ب آقای خامنه‌ای ایراد وارد کرد سریع بزن بیرون ،شیطان مجسم اینه ، نه حالا آقای خامنه ای باشه یاخیر موضوع ولایت رو داشت تبیین می‌کرد. یکی این موضوع اینا به همون فرقه های جدید واحد الحسن و....ختم میشن . 🔹سلام و وقت بخیر میخواستم به عنوان یک دانش آموز از طرف خودم و همه دوستانم که کتابهای شمارو مطالعه میکنیم تشکر کنم. واقعا ثمر بخش بوده و هستند برای دنیایی که این روزها ما نوجوانان برای خودمون ساختیم و از عالم فارغ شدیم. خیلی وقت ها دید من رو نسبت به دنیای اطرافم باز تر کرده. 🔹واقعا بعضی صفات در وجود آدم می تونه چقدر وحشتناک باشه و دستاویز که تو رو برای یهودی ای مثل بن هور تبدیل به سرورم کنه! صفاتی که شاید ناخودآگاه در وجود خیلی از ماها هست و باید مواظب باشیم مثل جوگیر شدنها، تعصبات خشک مذهبی ، همین طرد کردنها و تکفیر کردنها و خیلی مسائل دیگه که شاید تو وجود خیلی ها باشه اما نامحسوس که خود طرف متوجه نباشه چه صفت بدی تو وجودش هست و چقدر میتونه خطرناک باشه و شما همیشه در این مورد کلی هشدار دادین مثلا در مورد همین قضیه فلسطین و جوگیر شدنها و سرخوردگی بعدش که میتونست خیلی خطرناک باشه، یا در رمان قبلیتون ، گروه مخالف داوود در برخورد با اقشار جامعه و مساله حجاب به نظرم همه یه جور صفات خفی از ابومجد رو به میزان متفاوت داشتن که اگه رو خودشون و ولایتمداری و اطاعت و تقواشون کار نکنند ، هر کدوم بالقوه می تونن یک ابومجد باشند و یک بمب ساعتی آماده انفجار در وقتش . از شما ممنونیم که بصیرت ما رو تربیت می کنید ! شاید جمله اش درست نباشه ولی حسم همینه! بصیرت رو به ما آموزش میدین در کل پناه میبرم به خدا از ابومجدهای خفی درون که اگه این ابومجدهای درونی نباشند از دست امثال بن هور با همه زرنگیشون کاری ساخته نیست 🔹سلام خدا قوت بده بهتون و برکت بده به قلمتون جدای از بن‌هور و ابومجد که هنوز برای من شخصیت‌های گنگی هستن، توجهم به مارشال و نگرانی شدیدش برای خانواده‌ش جلب شده مردی نظامی که در ارتش آمریکا داره کار میکنه، با یه حرف گوش نکردن زنش به هم می‌ریزه، هم خودش به هم می‌ریزه هم عملیات رو قاطی می‌کنه... زنش تا الان نقش جدی‌ای در داستان نداشت‌ها! ولی همراهی نکردنش چه لطمه‌ای داشت به شغل و ذهن مارشال می‌زد! خودشم خبر نداشت ممکنه تصمیمش روی عملیات‌های ارتش آمریکا اثرگذار باشه! 😁 🔹سلام حاج اقا این ابو‌مجد همون سردسته داعشیا نباشه ؟! میدونی چیه تا اینجا دوجا تعجب کردم از خوندن داستانتون یکی اینکه هرگز فکر نمیکردم کسی تو نماز شب کسی لعن کنه واینکه مارشال غیرت به خرج داد در مورد خیانت زنش خارجیا غیرت هم دارن؟؟؟ فکر میکردم این چیزا براشون مهم نیست البته چند کتاب خوندم که بعضی خانمهای خارجی رو اقاشون غیرت داشتن اما اقا نخونده بودم تا حالا 🔹سلام علیکم . شخصیت ابومجد شبیه ابوبکر بغدادی و حرفای بن هور منو یاد شخصیت حیفا می اندازه یادمه حیفاهم احترام های خاصی به ابوبکر می ذاشت ببخشید اینجور میگم برای خر کردن این تیپ ادما باید بزرگشون کنی تا به هدفت برسی . قشنگ مشخص از یک قماشن تنها تفاوت این دوتا اینه که ابومجد شیعه است ابوبکر سنی بود. میشه گفت ابومجد، ابوبکربغدادی شیعه هاست 🔹در نشان دادن راه به ما یاد دادند المتقدم لهم مارق و المتاخر عنهم زاهق و اللازم لهم لاحق... بخواهیم بفهمیم حق چیست حتی اگر انسانی نزدیک مون نباشه اگر کارهامون برای خدا باشه قطعا راهمان رو پیدا میکنیم و این تضمین الهی است. من نه ابومجد برام جالبه و نه بن هور که دقت کنیم توی جامعه و دور و اطراف می بینیم من مارشال و داغدار شدنش توسط خودشون برام جالبه که خدا بالاخره یک جایی چنان این جنایت کاران رو توسط خودشون داغ میکنه که دل آدم به عدالت الهی آرام می گیره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان @Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هفتم 💥 🔺سه روز بعد... در حومه بغداد، حدفاصل پنج کیلومتری تا پایگاه نظامی آمریکا سه ایست و بازرسی قرار داشت که تماما توسط ارتش آمریکا کنترل و انجام میشد. تنها جایی از عراق بود که تمام حلقات ایست و بازرسی، توسط خود آمریکایی ها انجام میشد. از سه روز قبل تا آن روز، تیمِ رباب به عنوان تیم عملیات و پیشرو که ده نفر بودند، به همراه تیم ولید به عنوان تیم پشتیبانی یا سایه، که آنها هم ده نفر بودند به تدریج به بهانه های مختلف وارد حدفاصل یک کیلومتری پایگاه نظامی شده بودند. در آن یک کیلومتر، مملو از مغازه های مکانیکی و صافکاری بود که به خاطر جمعیت زیاد مراجعین به آنجا، آمریکا هم دلش میخواست آن منطقه را برای حفظ امنیت پایگاه خود خلوت کند و هم حریف آن جمعیت نمیشد و مجبور بود اینقدر بر آنها سخت بگیرد که خودشان بگذارند و بروند. رباب در پوشش یک بانویِ گاری‌دار حاضر شده بود که روی گاری‌اش میوه های پلاسیده و درجه چندم عرضه میکرد. در فاصله های معینی که قرار گذاشته بودند، نُه نفر نیروی خود را طوری چیدمان کرده بود که میتوانستند در یک لحظه جاده را ببندند و حدفاصلِ حلقه دوم و سوم ایست و بازرسی، قیامت به پا کنند. رباب آرام در گوشی‌اش با ولید صحبت میکرد. -امروز روز دهم هست که ابومجد را گرفتند. طبق اخبار و اطلاعاتمون باید امروز از پایگاه خارجش کنند. -ریسکش خیلی بالاست. مگر این که کسی که خبر آورده، دقیق گفته باشه. نگاه کن رباب! ببین از اذان صبح تا الان، چند تا ماشین از پایگاه خارج شده و رفته؟ چطوری میخوایم بفهمیم که کدومش حاملِ ابومجد هست؟ -ماشین حمل اُسرا متفاوته. یادت رفته؟ -یادم نرفته. اما ... نگرانم ... یه چیزایی با هم جور درنمیاد! -خودمم میدونم. اما ترجیح میدم اعتماد کنم. بذار ببینم! درست دارم میبینم؟ بالاخره ماشین ویژه حمل اُسرا اومد بیرون؟ -بذار ببینم! آره. در تیررسم هست. ازت خواهش میکنم مراقب خودت باش! موفق باشی دخترِ بانو حنانه! رباب با شنیدن این حرف، لبخند خاصی به لبش نشست. خط را عوض کرد و همین طور که اندکی گاری میوه ها را به طرف جاده میبرد، به تیمش گفت: «آماده عملیات! هدف تایید شد! آماده عملیات!» پوشیه ای که به صورت داشت را کمی پایین تر کشید که چشمانش خوب ببیند. که در گوشش یک نفر گفت: «هدف از نقطه اول رد شد.» رباب چرخ را نگه داشت. دو متر بیشتر تا جاده فاصله نداشت. دید سه ماشین مجهز و بزرگ در حال نزدیک شدن به او هستند. ماشین اول و ماشین سوم، مملو از سربازان آمریکایی به نظر میرسید و ماشین دوم، ماشین حمل اُسرا بود. در همین فکرها بود و با چشمش داشت همه جا را می‌پایید که در گوشش صدا آمد: «هدف از نقطه دوم و سوم هم عبور کرد.» رباب همین طور که میخواست دستش را به زیر میوه ها ببرد و کم کم اسلحه اش را بیرون بیاورد، ناگهان یک خانم باردار عراقی به همراه دو بچه اش آمدند تا میوه بخرند! رباب که دید الان دردسر بزرگی ایجاد میشود و جان آن خانواده به خطر می‌افتد، فورا به آن خانم گفت: «امروز کار نمیکنم. چیزی نمیفروشم. برید از اینجا! برید!» همان لحظه در گوشش گفتند: «هدف داره به شما نزدیک میشه. از نقطه چهار و پنج هم عبور کرد. ما پشت سرش هستیم.» آن زن عراقی اما دلش میوه میخواست. رو به رباب گفت: «باردارم. دلم سیب میخواهد. سیب های شما چقدر قرمز است.» رباب که داشت عصبی میشد، فورا همه پلاستیک سیب را برداشت و گذاشت در بغل زن و با عصبانیت گفت: «برو از اینجا! اینا همش واسه خودت! برو خواهر! برو!» فورا برگشت و نگاهی به طرف خودروها کرد. دید کمتر از صد متر با او فاصله دارند. که همان لحظه، بدبختی دوم در حال شکل گرفتن بود. چون بچه های شیطون آن زن، توپشان را یهو محکم شوت کردند. به طوری که توپ آنها به طرف جاده افتاد و تِلو تِلو از جاده هم گذشت و به آن طرف افتاد. یکی از بچه ها دوید که برود توپش را بردارد که رباب در یک ثانیه تصمیم گرفت اسلحه اش را بیرون بیاورد و به آنها نشان بدهد و گلنگدن را بکشد و بترسند و فرار کنند. همین کار را هم کرد. با عصبانیت، اسلحه اش را بیرون آورد و با فریاد گفت: «گفتم برو تا کار دستِ خودت و بچه هات ندادم!» ادامه... 👇
آن زن و بچه هایش تا چشمشان به اسلحه خورد، جیغ کشیدند و پا به فرار گذاشتند. با صدای جیغ آنها توجه همه به طرف آن زن و بچه هایش و نهایتا رباب جلب شد. چیزی که نباید اتفاق می افتاد. که در همان لحظه، رباب انگشتش را گذاشت روی گوش راستش و گفت: «آرپیجی! بزنش!» چند ثانیه بعد از این جمله، یک گلوله آرپیجی شلیک شد و ماشین اول رفت هوا و در مسیر برگشتش روی ماشین دوم فرود آمد. اینقدر زاویه درستی انتخاب کرده بود آن آرپیجی‌زن، که قشنگ به هدف خورد و حتی ماشین سوم با همان سرعتی که داشت، به عقبِ ماشین جلویی که خودروی حمل اُسرا بود و گفته بودند ابومجد در آن قرار دارد، کوبید! دو نفری که در ماشین اول بودند جزغاله شدند و اثری از آنها نماند. بقایای لاشه ماشین اول چنان به سقف خودروی حمل اُسرا خورد که راننده و کمک راننده در دم نفله شدند. رباب در گوشش گفت: «فقط پانزده ثانیه وقت داریم. الان میان. زود باشین بچه ها!» تا این را گفت، همه آن ده نفر، یک دایره آتش در اطراف آن دو خودرو ایجاد کردند و هر کسی بود و نبود را به گلوله بستند. رباب و افرادش دایره وار میچرخیدند و چنان حلقه آتشی ایجاد کرده بودند که ولید از بالا با دوربین اسلحه تک تیراندازش به آن صحنه نگاه میکرد و رباب را میدید که دارد چه آتشی برپا میکند. لبخند خاصی میزد و زیر لب برای رباب «لا حول ولا قوه الا بالله» میخواند و میگفت: «چه تربیت کردی بانو حنانه! ماشاءالله! خدا به داد من برسه با این شیرزن!» وقتی رباب مطمئن شد که همه به درک واصل شده اند، دستور قطع آتش داد و خودش به همراه دو نفر دیگر به طرف درِ خودروی حمل اُسرا رفتند. به مکافات آن در را باز کردند. چون بدنه اش ضد گلوله بود، اتفاق خاصی در داخلش نیفتاده بود. وقتی در باز شد، رباب با احتیاط به داخل رفت. دید یک نفر، کیسه به سرش کشیده اند و دستانش را از پشت بسته و روی زمین دراز کشیده است و هیچ سربازی در آن اتاق نیست! رباب با احتیاط رفت بالای سر آن اسیر. بسم الله گفت و کیسه را برداشت. تا برداشت، در کمال تعجب و ناباورانه دید که او ابومجد نیست. بلکه یک عراقی زبان بسته را به آن حالت بسته بودند و کف ماشین خوابانده بودند! عراقی با ترس به رباب گفت: «من بیگناهم! به خدای کعبه بیگناهم. من کاره ای نیستم. من کاره ای نیستم!» همان لحظه، یکی از نیروهایش که رفته بود ماشین سوم را چک کند، خبر آورد و گفت: «بانو! بانو! در خودروی سوم هیچ کس نبود! ماشین به جز راننده و کمک راننده اش خالی بوده. اونا هم دو تا عراقی بیچاره بودند! آمریکایی نبودند.» رباب با عصبانیت روی خط ولید رفت و گفت: «ولید! رو دست خوردیم! مفهومه؟» ولید با تعجب گفت: «مطمئنی؟ خودش باید باشه!» رباب گفت: «ولی این نیست. این تله است. دور و برمون چه خبره؟» ولید فورا با دوربینش نگاهی به اطرافش انداخت و دید از جلو و عقب جاده، چندین خودروی جنگی مجهز، با آخرین سرعت در حال پیش روی به طرف رباب و نیروهایش هستند. ادامه... 👇
ولید گفت: «دستور تخلیه محل! سریع! از همون طرفی برید که اون زنه با بچه هاش فرار کردند.» این را گفت و مغز راننده اولین خودرویی که در حال نزدیک شدن به رباب و نیروهایش بود، نشانه گرفت. به محض شلیک، به هدف خورد و ماشین با همان سرعتی که داشت، ابتدا به طرف راست منحرف شد و سپس اینقدر با سرعت جلو رفت، که دیوار وسط دو تا از مغازه های مکانیکی اطرف را به زمین آورد. رباب و نیروهایش در حال ترک محل بودند. سوار ماشینشان شدند و با آخرین سرعت، به طرف کوچه پس کوچه ها رفتند. ولید به رباب گفت: «رباب! صدامو داری؟» رباب جواب داد: «میشنوم!» ولید: «اصلا با پشت سرتون درگیر نشین! تکرار میکنم؛ با پشت سرتون درگیر نشین. اونا با ما. شما فقط به فکر رد شدن از وسط قلب حلقه اول آمریکایی ها باشید.» رباب: «مفهومه.» ولید وقتی خیالش اندکی راحت شد، به نیروهایش گفت: «هر کی هر چی داره، بریزه وسط. نباید آمریکایی ها از این جاده دورتر بشن و دستشون به رباب و بچه هاش برسه. مفهومه؟» همه تایید کردند و جنگ تمام عیاری بین آنها صورت گرفت. 🔺سه ساعت بعد- مقر فرماندهی ارتش آمریکا ابومجد با دشداشه ای سفید و با یک عینک به چشمانش، مرتب و آراسته روی یک صندلی نشسته بود و یک تسبیح از تربت امام حسین در دست چپش داشت. اطرافش بلک و مایک و جوزف و بن هور نشسته بودند. بن هور: «مرحبا ابومجد! مرحبا! کار امروزت خیلی عالی بود.» مایک: «اگر اطلاعات تو نبود، ما خیلی تلفات میدادیم.» بلک: «من فکر نمیکردم اطلاع داشته باشن که تو اینجایی و اینجوری بخوان تو رو از چنگ ما دربیارن!» جوزف: «ابومجد! این که گفتی اونا میدونن که ما هر از ده روز انتقال اُسرا داریم، جا خوردم. چون خودمم به این مسئله دقت نکرده بودم. و وقتی گفتی امروز حتما میان دنبالت، خیلی باورم نشد. و وقتی گفتی دستتون بهشون نمیرسه و اونا مثل شبح در دل شب و روز عملیات میکنند، گفتم داره اغراق میکنه! مرحبا! خوشم اومد.» بن هور گفت: «چرا ساکتید عالی جناب؟ شما هم جمله ای بگید!» ابومجد ابتدا به نقطه ای خیره شد و سپس تسبیحش را دست به دست کرد و گفت: «اونا به این اکتفا نمیکنن. اگر فرصت کنند و برگردن، از امشب باید منتظر حملات راکتی باشید.» بلک پرسید: «به این پایگاه؟» ابومجد سرش را تکان داد و تایید کرد. مایک پرسید: «پیشنهاد خودت برای مقابله با اون اشباح چیه؟» ابومجد سرش را پایین انداخت. چند لحظه ای سکوت کرد و سپس در حالی که به بن هور چشم دوخته بود گفت: «اینجا ... وسط شما ... در این پایگاه ... کسی یا کسانی هستند که اخبار را به راحتی در اختیار اونا میذارن.» با این جمله سنگین ابومجد، همه سکوت کردند و با تعجب به هم نگاه کردند. ابومجد ادامه داد: «تا اونا مطمئن نشن که من از اینجا رفتم، یک روز خوش نمیبینید!» بن هور گفت: «ینی به جای این که فعلا وقتمون رو تلف کنیم و دنبال موش باشیم، باید دنبال این باشیم که خبر از اینجا درز کنه و به اونا برسه و مطمئن بشن که شما از اینجا رفتین! درسته؟» ابومجد گفت: «تنها راهش همینه. جای من اینجا نیست.» بلک و مایک به هم نگاه کردند. مایک گفت: «درسته. باید ابومجد رو از اینجا ببریم.» بلک گفت: «هماهنگ میکنم. با هلیکوپتر از پایگاه بلند شید.» ابومجد سرش را پایین انداخت و به فکر رفت. جوزف از بن هور پرسید: «بسیار خوب! اما به کجا؟ مقصدتون کجاست استاد؟» بن هور که مشخص بود از سطح بالای همکاری ابومجد برای لو دادن آن عملیات خیلی خوشحال است، گفت: «چند روز دیگه... اردن! فعلا اردن.» رو به ابومجد کرد و گفت: «موافقید عالی جناب؟» ابومجد با شنیدن کلمه اردن، هیچ عکس العمل خاصی از خود نشان نداد. دوباره سرش را پایین انداخت و همان طور که با تسبیحش ذکر میگفت، به نقطه ای چشم دوخت. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour