eitaa logo
منادی
1.6هزار دنبال‌کننده
338 عکس
60 ویدیو
0 فایل
🔴 محفل نویسندگان منادی 🔴 اینجا محوریت با کتاب است و کلمه ارتباط با ادمین @m_ali_jafari8
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام او دنیا را یک‌جوری بغل‌گرفته انگار شئ با ارزشی‌ست و هر لحظه ممکن‌است خش بردارد. ریزه میزه و با یک‌جفت چشم درشت مشکی. خیلی هم خوش‌اخلاق است. به‌محض آن‌که لبخند می‌زنم، لب‌هایش کش می‌آید و مرواریدهای سفیدش پیدا می‌شود. آن‌هم بی‌صدا. یعنی یک‌جوری لبخند بی‌صدایی می‌زند که دلت ضعف می‌رود و ناخودآگاه دلت می‌خواهد بغلش کنی. بغلش کردم. یعنی نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از پشت میز بلند شدم، از دست مادربزرگش گرفتم و محکم چسباندمش به خودم. نه غریبی کرد و نه مقاومت! خودش را جا داد در بغلم و سرش را گذاشت روی شانه‌ام که همان‌جا محکم بوسیدم و بردمش سمت صندلی خودم. همینطور که سرم به حرف‌های مادربزرگ گرم است با انگشتانم گره دستانش را باز می‌کنم. انگار قلقلکش می‌شود و می‌خندد. از وقتی آمده نگاهش به شکلات‌های روی میز است. به مادربزرگ می‌گویم اجازه بدهد تا یکی بردارد. اما او حرصِ لباس‌های تمیزش را می‌خورد. بی‌توجه به دل‌نگرانی مادرانه‌اش یکی را باز می‌کنم و در دهانش می‌گذارم. ملچ‌ملوچش شعبه را برداشته و آب‌دهانش راه‌افتاده. مادربزرگ همانطور که حرص می‌خورد دست‌های کثیفش چادرم را خراب کند با دستمال کاغذی به جانِ دست‌های دنیا افتاده و می‌گوید: _ وقتی به دنیا اومد، اعتیاد داشت. ۱۶ روز خوابوندنش بیمارستان تا ترکش دادم. بعدم عروس و پسرمو بیرون کردم از خونه و گفتم تا ترک نکردین برنگردین. الان ۸ ماهه که کلاً بی‌خبرم. دنیا شده دلخوشیم. اومدم دنبال کارای قیم‌شدن. وقتی می‌خواهد از شعبه برود، کنجکاو می‌پرسم: _حالا چرا کفش پاش نکردی؟ بچه یک‌سال و سه ماهه که می‌تونه راه بره. _راه میره، می‌ترسم بخوره زمین جاییش زخمی بشه. خدا هم خوشش نمیاد. این بچه امانته دستم. گفته بودم نوه مغز بادام است؟؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
برای عروس مادرم انگشتری داشت که زمان‌های خاصی حلقه می‌شد دور انگشت دومش. بچه‌ که بودیم هربار لمسش می‌کردیم و می‌خواستیم چند دقیقه‌ای برای ما باشد، می‌گفت: «این انگشتر خیلی برام عزیزه! اگه گم بشه چی؟» آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم چون درشت است و شبیه گل، عزیز است. اما بعدها فهمیدم هدیه باباست، موقع عقد. بماند که انگشتر الماس نشان را باید بیشتر مواظبت کرد و قاعدتا نباید دست بچه داد. وقتی این را فهمیدیم دیگر بزرگ شده بودیم و سودای داشتنش از سرمان افتاده بود. برعکس، بودنش توی دست مامان، یک حلقه قلب‌قلبی دور سرمان می‌ساخت. مخصوصا وقتی می‌دیدیم مادر هنوز هم گاهی روی نگین‌های انگشتر متوقف می‌شود و لبخندی نامحسوس گوشه لبش می‌نشیند. وقتی بازهم بزرگ‌تر شدم، یعنی آنقدری که بتوانم تنها بروم کربلا، اتفاق غیر منتظره‌ای افتاد! مامان و بابا، هردو، انگشتر الماس را کادوپیچ کردند و هدیه کربلایی شدنم را دادند. نمی‌دانم چرا! توی همه این‌ سال‌ها تا الان که سی‌پنج ساله شدم، حسابی ازش مواظبت کردم. جدای ارزش مادی‌اش که همه روی آن حساسند، هدیه‌ای که خودش هدیه بوده ارزشی دو چندان دارد. برایم مهم بود سرنوشتش را جوری رقم بزنم که خاطره‌اش حالاحالاها بماند. این حس، در این یک سال بعد از فوت بابا خیلی پررنگ‌تر شد. دوست داشتم هرگز گم نشود. کاری کنم که روح بابا را هم نوازش بدهد. خودش قسمت خودش را پیدا کرد. یک روز، نشان عروسِ خانه پدرم بود و حالا اندک تحفه‌ای برای عروسِ خاورمیانه... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
آبت نبود، نونت نبود این چه عذاب وجدانی بود، روی سرمان خراب کردی. اگر دستی در عالم ارواح داشتم، قبرت را هر کجای این کره خاکی بود پیدا می‌کردم. با دو دستانم جنازه‌ت را از خروارها خاک می‌کشیدم بیرون و سنگهایم را با تو یکی وا می‌کندم. ما ایرانی‌ها کل ۳۶۵ روز سال که می‌گذرد. دلمان خوش‌ست به آخرین جمعه ماه رمضان که لب تشنه، دل گشنه می‌رویم ظل آفتاب و شاهکار می‌کنیم و مرگ بر شیطان بزرگ. از خدا که پنهان نیست. از شما چه پنهان، نیم ساعت اول و آخرش را هم می‌زنیم که تن بی‌حال و خسته، دین و ایمان نمی‌شناسد و نماز جمعه نوش جان اهلش. آن وقت تو یک زن تنها، از اسپانیا بار و بندیل و زندگی‌ت را جمع کردی و خودت را رساندی روبروی کاخ سفیدی که درونش سیاه‌ست و ظلمانی. گیرم بچه و زندگی نداری. می‌توانستی بروی پی رفاقت بازی و زن زندگی، آزادی. نه یک ماه و دو ماه و شش ماه، نه پنج سال و ده سال، ۳۵ سال دست از خاک وطن بکشی. بی‌خیال کار و زندگی راحت. یک چادر پلاستیکی محقر بزنی روبروی کاخ سفید. فقط و فقط برای قضای حاجت و حمام آلونک‌ت را بسپاری به مردم. شبانه روز تنها سه ساعت پلک روی هم بگذاری، آن هم نشسته. شب‌های زمستان‌ از سوز سرما تا صبح راه بروی که یخ نزنی. چندین بار دستگیر و زندانی بشوی. سربازان بی‌رحم آمریکا دندان‌هایت را درون دهانت خرد کنند ولی دست از هدفت برنداری و بشوی آیینه دق روسای جمهور کاخ سفید. این ۲۹ دقیقه مستند. معرفی کامل از خانم کانسپسیون https://www.aparat.com/v/y637x 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
پنج-چهار-دو وقتی توی اتاق پرو داشتم برای بارانیِ زرشکی‌‌ام زار می‌زدم؛ خیلی فکر کردم دلیل تجمع این حجم از خجالت و رودربایستی توی چهل‌ کیلو بدن چیست؟ تنها دلیل منطقی‌ که به ذهنم رسید تا خودم و فروشنده‌ی خنگِ مرده‌شورشسته‌! را از شر معطلی خلاص کنم، این بود: شاید خدا وقتی آستین بالا زده و پا گذاشته توی کارگاه سفالگری‌اش یک نگاه ریزی انداخته به فرشته‌ی نورچشمی؛ دیده دارد پای چرخ گِل‌بازی می‌کند. دلش نیامده توی ذوق فرشته بزند. راه کج کرده رفته نشسته روی کرسی عدالتش. پیش خودش گفته «حالا بذار یه‌بار هم کارآموزها کار رو دربیارن، خودم را چه دیدی! شاید های‌کپیِ خوبی از آب درآمد.» فرشته هم که چرخش نامحسوس خدا به سمت محل ریاستش دیده، پیش خودش فکر کرده «حتما صاحب‌پروژه از کارم راضی بوده که نیومده تذکر بده پاشو این کار خودمه، تو از پسش برنمیای». می‌دانید اصل حرف حسابم چیست؟ می‌خواهم بگویم طبق این نظریه‌، وقتی حتی خود خدا هم لحظه‌ی خلق این منِ بنده‌، نیمچه‌ روبایستی‌اش کار دستش داده؛ از مخلوقش چه توقعی می‌رود؟ بارانی زرشکی جلوی دیدگانِ خون‌بارم، رفت نشست روی رگال بارانی‌های درب‌وداغان و پلشت مغازه. چرا؟ چون می‌خواستم رنگ دقیق کت جدیدم را توی نور طبیعی ببینم. از اتاق پرو زدم بیرون. فروشنده‌ی دستپاچه پرید توی اتاق. داشت انبوه لباس‌هایی که تن زده بودم را جمع می‌کرد. یکهو گفت: «عزیزم! اینا رو که پسندتون نبود من بردم تا یه‌کم خلوت‌تر شه اینجا» و منِ تویِ‌ روبایستی‌ گیرکن‌ترین آدمِ دنیا دیدم که گویی جانم دارد نفس‌زنان می‌رود؛ ولی نکردم زبان بچرخانم و بگویم «عه! اون بارونی زرشکیه مال خودمه خانم». حالا شما فکر کنید همچین آدمی که سرش برود رودربایستی‌اش نمی‌رود، قول شرف داده به جمعی ده‌دوازده‌ نفره که سروقت، محل قرارشان حاضر شود؛ ازقضا یک‌ربع مانده به موعد مشروط، -گیر کرده بالای سر بیمارانی عزرائیل‌نشان. دارد صورت خنج می‌اندازد. توی سروکله می‌زند. بدوبدو می‌کند بلکه اگر می‌شود تیک جناب مذکور را از روی یکی‌دوتایشان بردارد. -زنگ زده‌اند بخش‌اش که یک بیمار دیگر می‌خواهیم برایت بفرستیم اما خیلی حال بدی ندارد. فقط کمی بی‌تابی می‌کند(این یعنی حتی اگر به چهارمیخ‌ش هم بکشی باز راهی پیدا می‌کند، خودش را از تخت پایین می‌اندازد و تو به دلیل فالینگ شدن بیمارت بدبخت می‌شوی). -همکارِ قاطی‌‌‌اش رفته کمی بخوابد و او نه خودش اجازه دارد صدایش از بیست و سه دسیبل بالاتر برود، نه بیمارانش. موقعیت خوب دستتان آمد؟ حالا بیایید تا از تصمیم کبرایم برایتان بگویم. گردن ‌چرخاندم. طبق ساعت‌‌دیواری بخش، تنها یک دقیقه مانده بود به قرار جمعی‌مان. نگاهی از سرِ «ببخشید من با افراد جلسه رودربایستی دارم»ی به بیماران انداختم. بخشی که شده بود عینهو صحنه‌ی آخر فیلم پیانیست را به خدا سپردم. موبایلم را برداشتم. کج کردم سمت استیشن. ایرپاد گذاشتم تا صدای همهمه، همکار خوابم را بیدار نکند. نشستم وردست حضرت عزرائیل. با توجه به آنالیز بیماران، به همراه هم، لیست فردایش را با ترکیب پنج‌-چهار-دو بستیم. گوگل میت را باز کردم. جوین شدم به لینک جلسه‌ی منادی و با خیالی آسوده دل سپردم به نوایِ گوش‌نوازِ نقادِ کتابِ کافه‌پیانو. گفته بودم که؛ من شدید رودربایستی دارم. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
آبنبات دارچینی نگاهش نمی‌کنم. همانطور خوابیده انگشتم را از پایین صفحه سُر می‌دهم بالا تا دینگ دینگ زنگش خاموش شود. گوشی را بلند می‌کنم و مقابل صورتم می‌گیرم. در فضای تاریک اتاق، نورش شبیه نور سفینه‌های آدم فضایی‌ها می‌افتد روی صورتم. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا یادم بیاید امروز چه‌کاره‌ام. هندزفری را توی گوشم جا می‌دهم و وارد لینک می‌شوم. قبل از ورود به جلسه یک قاب مشکی بالای صفحه قرار دارد که به شما نشان می‌دهد دوربین و میکروفون‌تان روشن یا خاموش است. نیازی به چک کردنش ندارم. در این تاریکی و سکوت اتاق حتی اگر روشن باشد هم کسی چیزی نمی‌فهمد. جلسه دیر شروع شده تا مثل همیشه نماز اول وقت افراد ادا شود. تعقیبات نمازشان را خوانده و بسم‌الله شروع جلسه را می‌گویند که اذان‌گوی جنوبی تازه می‌رود بالای ماذنه و صدای الله اکبرش بلند می‌شود. از تاریکی اتاق میزنم به راهروهای نیمه‌تاریک. گوشی را روی لیوان مسواک‌ها فیکس میکنم و وضو می‌گیرم. کافه پیانو کلاویه به کلاویه دارد نقد می‌شود که بی سر و صدا در اتاق را باز می‌کنم و کورمال کورمال دنبال جانماز می‌گردم. برای چند دقیقه‌ای جلسه را می‌گذارم یک گوشه برای خودش ادامه پیدا کند. بعد از نماز چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا رشته سخن را پیدا کنم و بفهمم کجای صحبت هستیم. همین‌طور که گوش می‌دهم می‌روم سروقت صبحانه. سلف از این نان‌ها بسته بندی شده می‌دهد و فکر نمی‌کند مثلا یکی پنج صبح وقتی که چند نفر در فاصله چند متری اش خوابند بخواهد صبحانه بخورد. پلاستیک نان را از دو طرف می‌کشم و چشمم به هم اتاقی‌ام هست تا اگر تکان خورد بی حرکت بمانم و صدای پلاستیک را خفه کنم. صحبت‌ها تمام شده و وقت آن رسیده که هر کس نظری دارد بدهد. جمله‌هایی توی سرم هست ولی وقتی فکر می‌کنم باید بلند شوم بروم توی راهرو، جایی که نزدیک در اتاق ها نباشد، مثلا دم پله‌ها یا ورودی سرویس بهداشتی و با صدایی که خیلی هم بلند نشود تحلیلم را ارائه دهم، منصرف می‌شوم و به نظرم، نظرم خیلی چیز جدیدی هم نیست و لابه‌لای صحبت های نفرات قبلی را که بگردی می‌توانی پیدایش کنی و ضرورت چندانی ندارد این همه راه را بروم و مثلا یک‌نفر هم از قضا رد شود و با خودش بگوید این دیوانه کیست که پنج صبح دارد توی گوشی پچ می‌زند. به سبب خوابگاهی بودن از توفیق اظهار نظر در دوشنبه‌ها منادی جامانده ام و شعر «دادند دو گوش و یک زبانت ز آغاز / یعنی که دو بشنو و یکی بیش نگو» را تمرین میکنم. این دوشنبه‌ها برای من یک حس ناب دارد. کسی که ارائه می‌دهد وجه‌های جدیدی از کتاب را نشانم می‌دهد و از آنجایی که تازه کتاب را داخل تنور مغزم سوزانده ام سریع حرفش را متوجه می‌شود و ته دلم می‌گویم: «اره راس میگه. دقیقا همینه!» حس این جمله و فهمیدم حرف چند نفر شبیه خودت، خیلی خیلی شیرین است، شبیه یک حبه آبنبات دارچینی. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
🍂 معجزه‌ی رنگ‌ها تا غروب 2 ساعتی بیشتر نمانده بود. نسیم پاییزی صورتم را ناز می‌کرد. برگ چنار نارنجی رنگی توی هوا دور می‌خورد تا آرام نشست روی لنز گوشی‌ام. شیشه‌‌ی دوربین گوشی را با یک «ها» بلند پر از بخار کردم و با یال پایین لباسم خوب تمیزش کردم. نور برای رفتن لحظه شماری می‌کرد و من بودم و این همه سوژه وسط یک باغ بزرگ. از تمام پاییزهای عمرم فقط آنهایی که ازشان عکس گرفتم یادم مانده. برگ درخت‌ها داشتند با من حرف می‌زدند. یکی پرواز می‌کرد و رقص کنان تا روی زمین می‌رسید. آن یکی روی درخت خشکش زده بود و ترکیب رنگش با برگ کنار‌ی‌اش که هنوز سبز مانده بود، حس پاییزی داشت. وسط این برگهای سبز و زرد و قهوه‌ای، انارهای قرمز بود که از سرخی خون مانندش با چشمانت بازی می‌کرد. باد درختان انار را قلقلک می‌داد. آنها هم انگار که بخندند از خوشحالی به چپ و راست می‌پریدند. یعنی این همه ترکیب رنگ جیغ را دیگر کجا می‌شود غیر از طبیعت پیدا کرد. آفتاب طلایی غروب روی در و دیوار کاهگلی عمارت قدیمی باغ چسبیده بود. گیج می‌زدم و کیف می‌کردم وسط این همه رنگ زنده. معجزه‌ی رنگ‌ها را با چشمانم می‌دیدم. این پاییز را حتماً یادم می‌ماند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله رفیق شهید داشتن یک زمانی مد بود. من آن روزها عموی شهیدم را رفیقم گرفتم‌. کارهای کم و بی‌ارزشی که آن روزها به چشمم زیاد می‌آمد را بهش هدیه می‌کردم و منتظر بودم سر بزنگاه دستگیری کند یا لااقل از گوشه کنار یکی از خواب‌هایم بگذرد. عمو رضا اما قابل نمی‌دانست، کوچکترین اثر از دیدن کارهایم یا بودنش در کنارم نمی‌دیدم. از خیر هرچه رفیق و شهید بود گذشتم. گذری در هر برنامه و مناسبت با یکی بُر می‌خوردم و از ترس آن تجربه ناکام به قول امروزی‌ها زود کات می‌کردم. هفته پیش، جایی گله کردم از بی معرفتی عمو نسبت به قوم و خویش‌ها و غریبه‌نوازی‌اش، که به گوشم رسیده بود واسطه شده برای شفای پسر یک مسافر گذری. وقتی امر پدر رسید کلاس‌های فردا را تعطیل کن و بیا برای دانش‌آموزان مدرسه ایکس از عموی دانش‌آموز شهیدت بگو، شهابی از ذهنم گذشت. خودم را سرگرم مقدمات و گیفت اهدایی از خانواده شهید کردم و همه صداهای وجدان و وَرِ بیدار دل و ذهن بهانه‌گیر را در پستوی مغزم پنهان و درش را سه قفله کردم. شش عضو اصلی شورای دانش‌آموزی روز اول شروع به کار، به مناسبت روز دانش‌آموز به خانه برادر شهید آمده بودند. چشمان منتظر و ذوق نگاهشان وقت شنیدن خاطرات و شیرین کاری‌های شهید زندگی‌بخش بود. از شهید شنیدند، کتاب و گل‌های اهدایی را در آغوش می‌فشردند و سر مزار شهید عکس یادگاری گرفتند. قرارمان شد رفیق شهید انتخاب کنند و گره‌گشایی ازش بخواهند. رفیق جینگ قدیمی‌ام مرا صدا زده بود. شاید رفیق جدید گرفته باشد اما هم من می‌دانم هم او که رفیق، قدیمی‌اش بهتر است. ✍ https://eitaa.com/monaadi_ir
" آلفا پَر! " 🔸هیچ کس مثل خودِ آدمِ فضول ضرر نمی‌کند. عین بچه‌ مثبت‌های خیلی سربه‌زیر مدرسه‌ای، ساعت نه‌و‌نیم شب چپیده‌بودم زیر پتو و سه نصفِ شب، شنگول از یک خواب شیرین، بیدار شدم. طبق توصیه اساتید، آلفای بیداری‌ام را با یک کار خوشایند شروع کردم. با یک وسوسه! فضولیم گل‌کرد و چهار، پنج تا فایل طبی دانلودکردم. یکی از تفریحات شیرینم گوش‌دادن به این فایل‌هاست! یک اقدام زیادی سروتونین ترشح کن! 🔸از شما چه پنهان از دقیقه 20 بازی مغزم زد تو سر مال! عین همان آمریکایی‌ها در سال 2012 شوکه شدم. آبِ توی دهانم خشک بود. خبر طبقِ اسنادِ بالادستیِ دقیقِ موسسات آمریکایی بود. کمپانی‌های پپسی به بهانه اضافه‌کردن شیرین‌کننده مفید و طبیعی به نوشابه پپسی از سلول‌های جنینی استفاده‌ کرده‌بودند. در کلیه‌ی جنین‌های سقط‌شده ماده‌ای وجود‌داشت که بافت زبان را به تشخیص مزه شیرینی در پپسی حساس‌تر می‌کرد. مدیران پپسی وقتی با اعتراضات شدید اجتماعی روبه‌رو شدند ادعا کردند این کار برای بیماران دیابتی بسیار مفید است. آن‌ها از دادن اطلاعات بیشتر به بهانه باختن در رقابت با بقیه برندها طفره رفتند. داشتم غُرمی‌زدم چِرت است باباجان! این همه جنین مرده از کجا پیدا می‌شود که فهمیدم یکی از تجارت‌های قانونی و پرسود در آمریکا فروش اعضای جنین است. توی ذهنم تمام لحظاتی که پپسی بهم چسبیده بود و یک "شُست رفتِ" مَشتی گفته بودم، ردیف شد جلویم! پپسی‌های کربلا که مثلا اصل بودند و بعد از افطاری خورده‌بودم تا سبک بروم حرم... پپسی‌های همراه با قیمه‌های محرم! اکنون حالت آلفا پریده و سروتونین مغزم ته‌دیگ شده‌است! ! ! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
خیلی بزرگ! بچه که بودم، با خودم می‌گفتم آدمی که خانه‌اش اینقدر بزرگ است، خودش چقدر بزرگ است؟! با قد کوچکم می‌خواستم سقف رواق را نگاه کنم، پس می‌افتادم. هرچقدر با پاهای کوچکم می‌دویدم به ته حیاطش نمی‌رسیدم. هر اتاقش چهار پنج تا خانه‌ی ما بود لااقل. سوال بود برایم، چقدر پول دارند که فرش جلوی در هر اتاقشان آویزان می‌کنند؟ دردشان نمی‌گیرد با هر بار رفت و آمد می‌خورد توی سرشان؟ تازه سقفشان هم از طلاست. هنوز هم همینطوری فکر می‌کنم. آخر حرم یک مدلی است که اگر زبانم لال گوشی‌ات یک گوشه‌اش جا ماند، باید بروی یکی دیگر از دم در بخری. یا مثلاً شک در وضو حرام مطلق است، در غیر اینصورت برو یک گوشه تیمم کن و نمازت را بخوان رفیق، بیرون سرد است. در این حد نمی‌صرفد آن همه راه را برگردی، مخصوصا وسط سوز و سرما. گرما را می‌شود یک کاریش کرد. حقیقتش مشهد توی گرم ترین حالتش بهار یزد است. یا اگر بچه‌ات را تازه از پوشک گرفته‌ای، برو یک بسته‌ی کمکی بخر حتما. وسط رواق تا بخواهی به هم بجنبی و خودت را برسانی به اول سرویس مدنظر، بچه و فرش و همه چیز رفته هوا. دارم این حرف هارا وسط روضه‌ی فاطمیه می‌نویسم و قباحت دارد، پس می‌دهم زودتر منتشرش کنند قباحتش بریزد. وسط سرما آمده‌ایم حرم. فقط همین موقع سال جا گیرمان می‌آمد، نشد زودتر بیاییم. همین موقع از سال هم اینقدر شلوغ است، نمی‌توانم به بیرون رفتن فکر کنم، خودتان حسابش را بکنید. الان توی تاکسی، راننده با لهجه‌ی مشهدی قشنگش می‌گوید توی تابستان مسافرها می‌گویند گرم است، توی زمستان سرد است. امام رضاع اما سرجایش است. مهربان، خوش آب و هوا، بزرگ. خیلی بزرگ... پ.ن: تشکری باید بکنیم از خدام دم در، همان انتظامات. به خاطر ایکس_ری و اسکن کیف‌ها. همچنین بابت چادر رنگی آستین‌داری که می‌دهند به خانم‌ها شاید چادرشان را بهتر بتوانند نگه‌دارند، که خوب نمی‌توانند. به هرحال، مرسی از همه‌تان، دمتان گرم. خوش به حال امام رضا (ع) که همچین خادمانی دارد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
مراقبت‌های پرستاری در تروما مرد پنجاه و دوساله، نَه نای درد کشیدن دارد، نه نای شکایت. تنگی‌ِ نفس امانش را بریده. هر چه مرفین توی کشو داریم خرجش می‌کنم بلکه کمی آرام شود. نگران ریه‌هایش هستم که از ترس درد، درست پر و خالی‌شان نکند و بعد دیگر نتواند مثل قبل ازشان کار بکشد. دستگاه تمرین تنفس عمیق را جلوی صورتش می‌گیرم و توی هوا تکان می‌دهم. چهره‌اش را در هم می‌کشد. نمی‌فهمم از درد است یا اخم. روسفت می‌کنم و ادامه می‌دهم. _ببین آقای علمی الان مهم‌ترین کاری که باید بکنید اینه که آروم از جاتون بلند بشید. لبه‌ی تخت بشینید. پاهاتون رو آویزون کنید و سعی کنید نفس‌های عمیق بکشید. نباید بذارید ریه‌هاتون روی هم بخوابه. پوزخندی تحویلم می‌دهد. _ بیا من کمکتون می‌کنم وزنتون رو بندازید روی دستاتون یواش‌یواش بشینید. جوش می‌آورد که «دختر تو می‌فهمی اصلا چی می‌گی؟ من می‌گم مثل آدم نمی‌تونم نفس بکشم. بعد تو می‌گی پاشو بشین وزنت رو بنداز رو دستت؟ نمی‌بینی استخون دست و دنده‌ام خورد شده؟ کمی به حال خودش رهایش می‌کنم تا آمپرش بیاید پایین و دوباره یکی، دو ساعت بعد شانسم را امتحان کنم. راه میفتم سمت استیشن که می‌بینم شادی باز سرش زیر پتو است و نفس‌هایش نامنظم. این دختر دارد رسما خودش را نابود می‌کند. ضعف و بی‌حالی‌اش به کنار. دارد روحش را هم می‌کُشد. آرام صدایش می‌کنم. پتو را کنار می‌زند. باز صورتش خیس است. از دو روز پیش به خاطر شوکِ ناشی از خونریزی زیاد، مهمان بخشمان شده. می‌پرسم: «درد داری؟» سرش را می‌آورد پایین. پا تند می‌کنم که بروم آرام‌بخشش را بیاورم. صدایم می‌زند. _درد دارم ولی نه اون دردایی که با آمپول خوب شه. کاش منو می‌بردن پیش بچه‌م. خوشحال از این‌که دوای دردش را پیدا کردم، می‌گویم: «الان زنگ می‌زنم شوهرت بیارتش» زار می‌زند…وسط گریه می‌گوید: «کاشکی می‌شد» می‌فهمم منظور از بچه،‌ باران چهار ساله‌اش نیست. کیان سقط‌شده‌اش هست. سعی می‌کنم با کلی قربان صدقه و ان‌شاالله خدا کلی اتفاق‌های خوب برایت کنار گذاشته و… آرام‌ترش کنم. گریه‌اش که حالت ضجه تبدیل می‌شود به اشکِ پنهانی، باز می‌خزد زیر پتو. ساعت ۹شب است و وقت تعویض پانسمان تخت ۱. آقای محسنی یک سبد پر از باند و گاز و پماد گذاشته روی سرش و سوت‌زنان می‌رود سمت مهدی. پرده‌های تخت را می‌کشد و ما فقط می‌فهمیم مهدی دارد از درد نعره می‌زند. روز گذشته درحال تعمیر آبگرم‌کن خانه‌شان بوده که سینه و صورتش با بخار آب می‌سوزد. از ترس عفونت بعد از سوختگی بستری‌اش کرده‌اند. آقای محسنی با لب و لوچه‌ی آویزان می‌آید توی استیشن. _بچه‌ها این مریض کدوم دکتره؟ داره از درد جون می‌ده‌ ها! پزشک مسکن اوردر نمی‌کنه به جهنم. یه پتدین بدید من بزنم بهش. گناه داره جوون مردم. انگار قرار است کل شیفت با صدای گریه و ناله بگذرد. خدمات بخش از توی آشپزخانه صدایش را بالا می‌برد. _ اگر بدونید چه شله‌زردی پخته سمیعی! سرد بشه از دهن میفته‌ ها. آقای محسنی طوری که خانم سمیعی بشنود می‌گوید: _ تو هم خودتو کشتی با این شله‌های نذری‌ِ‌. فکر کنم هرسال فاطمیه، کلی شله می‌پزی. هیشکی حاضر نمی‌شه بخوره. برمی‌داری میاری برای ما. و بعد می‌دود توی آشپزخانه. صندلی‌ام را هل می‌دهم سمت مهدیه و غصه‌دار می‌گویم: چرا همیشه توی همه‌ی مناسبت‌ها باید یک پای اصلی شیفت‌ من باشم؟ مهدیه می‌زند به دنده‌ی دلداری دادن: «این چیزا که دیگه سوال نداره خواهر. از قدیم گفتن پیشونی کجا می‌شونی. ما کلا عزا و عروسی و مسجد و حسینیه و روضه‌‌مون همینجاست». بیخیال. پاشو بریم شله بخوریم. چشم می‌چرخانم روی تخت‌ها. یک‌آن تمام روضه‌ها، پخش می‌شود توی سرم. مداح می‌خواند: «من به هر کوچه‌ی خاکی که قدم بگذارم ناخودآگاه به یاد تو می‌افتم مادر» و مریض‌ها می‌شوند روضه‌ی مجسم برایم. راستی چطور یک مادرِ هجده‌ساله، همزمان درد شکستگی دنده و سقط جنین و سوختگی را به دوش کشیده؟؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
همه را از یاد برده بود! همان کسیکه حتی حواسش بود، نوه‌ی دختری‌اش چای را پررنگ می‌خورد یا کمرنگ، حالا حتی اسمش هم یادش نمی‌آمد! روسری سفیدش را مادرم محکم زیر گلویش با سوزن قفلی بست. بمیرم، حتی قدرت نداشت دستان لرزانش را به موهایش برساند و تارهای سفیدش را مرتب کند. خاله روبه‌رویش نشست و آرام موهایش را در حصار صورت هزارچینش مرتب کرد. سفیدی چشمانش زرد بود و دیده‌ی چشمان زیبایش را، لکه های سفید پوشانده بود! حتی تحمل نگه داشتن دندان‌های مصنوعی‌اش را نداشت! ولی نمی‌دانم چرا لبخندش همان لبخند همیشگی بود! ما را نمی شناخت، ولی انگار تَهِ دلش قرص بود که ما غریبه نیستیم. گوشه‌ی اتاق با انگشتان دستش بازی می‌کرد که صدای روضه را شنید! " خدا مادرم را کجا می برند..." خانه‌ اش به حسینیه نزدیک بود؛ دستانش از حرکت ایستاد و صورتش به سمت حیاط چرخید. همه مشغول صحبت بودند ولی من حواسم به او بود. چهاردست و پا به سمت حیاط آمد. صدایش کردم: " چی شده مادربزرگ!" به زحمت کنارِ در نشست و روسری را از جلوی گوشش کنار زد. " صدا مِفَهمی؟" با هق‌هق و اشک ادامه داد: " بمیرم! امشب علی تنها شده، شهادتِ مادرِ حسینه؟ امسال نمتونم برم روضه!" ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب‌تر! این چه دنیایی است که دختر رسول خدا را در خویش تاب نمی‌آورد؟ این چه روزگاری است که «راز آفرینش زن» را در خود تحمل نمی‌کند؟ این چه عالمی است که دُردانهٔ خدا را از خویش می‌راند؟ روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریب‌تر! آنجا جای تو نیست، دنیا هرگز جای تو نبوده است. بیا دخترم، بیا، تو از آغاز هم دنیایی نبودی. تو از بهشت آمده بودی، تو از بهشت آمده بودی... 📚 کتاب کشتی پهلو گرفته نوشته سید مهدی شجاعی 🆔@monaadi_ir
بسم الله قلم زدن وقت مناسب می‌خواهد و ذهن آرام. همین که قریحه‌ات بو ببرد کوچکترین عجله‌ای برای نوشتنِ موضوعی داری لج می‌کند، رو می‌گیرد و دست به سینه، دهن‌کجی می‌کند به آدم‌. شهادت حضرت زهرا و نوشتن مطلب مرتبط برای کانال، دست قریحه، ذوق و تجارب را از پشت بسته و ذهن را قفل می‌کند. هرچه فکر می‌کنم اولین روضه‌ی مادر را به یاد نمی‌آورم. اولین گریه بر امیرِ مومنان، اولین محرم و اولین رمضان را به یاد دارم، ولی اولین فاطمیه را نه. سال دوم دبیرستان، تازه با پدیده‌ای به نام هیأت آشنا شده بودم. اولین مراسم دانش‌آموزی خیلی بهم چسبید؛ اولین گریه بلند برای مادر. امروز شروع فاطمیه اول است و ذهنم هزارتوی خاطرات سالیان را می‌جورد. هر چه بیشتر می‌گردد کمتر نشانی از مادر سادات در سبک زندگی‌مان پیدا می‌کند. همین کمرنگ بودن دلیلی بر خشکی قلم هم هست لابد. نگاهم به گوشِ بدون گوشواره‌ی دختر هشت ساله‌ام می‌افتد، او هم با رویِ گشاده، تنها طلای اهدایی تولدش را برای کمک به شیعیان لبنان هدیه کرد؛ حتما این بخشش‌های کوچک، وام‌دار بخشش بزرگ مادرمان در شب عروسیست. ذهنم هزارجا می‌رود، انگار امشب غم عجیب بی‌مادری بیشتر در ذهنم تکرار می‌شود. شاید دخترم از همه‌‌ی خواسته‌هایش بگذرد چون من را دارد. چون دلش به آغوش من گرم است. دلم آتش می‌گیرد وقتی به یاد نگاه‌های هراسان و دل لرزان زینب می‌افتم آنگاه که مادرش را برای همیشه شب از خانه بردند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت بیرون رفتن، مادر بزرگم عادت داشت پرِ چادرش را می‌گرفت زیر دندان و آن یکی یال چادر را با انگشت سبابه‌اش زیر چانه‌اش طوری می‌گرداند، انگار خدا آن انگشتش را برای چادر گرفتن این مدلی آفریده بود. هر بار که این شکلی از جلوی پدر بزرگم رد می‌شد. می‌دیدم نگاه آقا، جان می‌گرفت. زیر لب آیت‌الکرسی می‌خواند و سه طرف عزیز فوت می‌کرد و می‌گفت: «خدایا من رو با خانواده‌ام امتحان نکن! من مثل علی (ع) طاقت ندارم.» این دعا را در ایام فاطمیه بیشتر از او می‌شنیدم. انگار آن موقع یادش می‌افتاد، هیچ چیز سختتر از امتحان شدن با خانواده نیست. اینقدر که صبر ایوب را هم آب می‌کند ولی طاقت علی علیه السلام را نه! کسی که خودش عاشق‌تر از همه به خانواده‌اش بود ولی مثل کوه ایستاد. دلم می خواهد امام علی علیه السلام هم این دعا را بالای سر حضرت زهرا سلام الله علیها می خواند. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
اولین تیر گازی که شلیک شد به آسمان دخترها جیغ کشیدند! چند نفری حال‌شان قاتی شد و یکی دو تا رسماً زدند زیر گریه. بعد از شلیک اول، دخترها هماهنگ شدند برای شلیک‌های بعدی تکبیر بگویند. صدایِ غرش گلوله که پیچید توی اردوگاه بیابانی، به هم ریختند؛ یکی صلوات می‌فرستاد یکی تکبیر می‌گفت، چند تایی خنده‌های هیجانی می‌کردند و تعدادی جیغ می‌کشیدند... یکی از دخترها بعد از شیک سوم دست گذاشت روی گوش‌ش و گریان از جمع فاصله گرفت! معاون مدرسه رفت، دستش را گرفت و برد داخل سالن سرپوشیده. دخترک تحمل صدای سه تا شلیک هواییِ کلاشینکف را نکرد...! من اما هر بار به نقطه‌ی اشتراک جمعیت دخترها و سلاح می‌رسم به‌شان می‌گویم تازه این تفنگ یک جورهایی تخمه‌شکستنِ جنگ است! یک سلاح کوچک با حجم صدای کم نسبت به خیلی از جنگ‌افزارهای دیگری که قابل مقایسه با این سلاح سبک نیستند. وسط هیجان و هیاهو و شوق بچه‌ها از شلیک‌های هوایی، به محسن می‌گویم «این بچه‌ها توی یک محوطه‌ی امن، با رعایت فاصله و داشتن آمادگی برای شنیدن صدای گلوله اینطوری به هم می‌ریزند! ببین آن زن و بچه‌هایی که بمب‌های چند تُنی توی کوچه و محله و خانه و زندگی‌شان فرود می‌آید چه زجری می‌کشند!» دخترها وقتی دو دسته می‌شوند که برای‌شان صحبت کنیم، هیجان شنیدنِ صدای تیراندازی را یادشان رفته! همان خنده‌ها، همان شوخی‌ها و همان سوال و جواب‌های همیشگی نشانی از برگشت روال عادی زندگی‌شان است. صدای کم‌حجم اما مزخرف کلاشینکف چیزی جز خاطره‌ای جذاب نیست و قرار است توی جمع خانواده، وسط گرمی احوال‌پرسی‌های پدرانه و مادرانه تعریف شوند... اما غرش و موج انفجارهای فلسطین و لبنان و یمن و ... از یاد بچه‌های کوچک و دخترها و زنانِ آنها خواهد رفت؟ آسیب‌های آن برطرف خواهد شد؟ خانواده‌ای مانده که بعدها درباره صدای پرحجم انفجار با آنها گفتگو کنند؟ ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
من، سال‌ها تنها هیئتی که دیده بودم هیئت زنجیرزنی بود و سینه‌زنی سنتی. جایی توی هجده‌ سالگی پایم به هیئتی باز شد که مدلش با آن‌ها که دیده بودم فرق داشت. از سبک سخنرانی تا ترتیب برنامه‌ها و حتی زنانه-مردانه بودن مجلس و مشارکت زن‌ها توی عزاداری. هیئت امروزی بود از نظر من. بیشتر از هرچیزی اما، شعرها و خطاب‌ها برایم جدید و جالب بودند. اولین فاطمیه‌ای که سرمست از قاطی شدن با آ‌دم‌های جدید و هیئت موردپسندم بودم، چیزی به نظرم عجیب آمد. آدم‌های آن‌جا فارغ از سید بودن یا نبودن، حضرت فاطمه را «مادر» صدا می‌کردند. دیدن این‌که مرد پنجاه‌ ساله‌ای با صدای بلند به خانم هجده ساله‌ای «مادر» بگوید، معذبم می‌کرد. شش سال گذشت؛ تا همین مهرماه. جایی وسط‌های بیست و چهارسالگی و اولین روزهایی که من تلِپی با چشمِ بسته افتاده بودم وسط نقش جدیدی به نام اینترنی ومسئولیت‌هایش؛ اتفاقی افتاد که ورق را برگرداند. بعد از یک کشیک سنگین سی‌ساعته که جمع ساعت‌هایی که توانسته بودم روی صندلی بنشینم-خواب که بماند- کم‌تر از چهار ساعت می‌شد؛ استاد وارد بخش شد و صاف رفت سراغ یکی از مریض‌هایی که شب گذشته آمده بود اورژانس. پرسید:« کی این مریض‌و دیده؟» من ندیده بودم. فقط همین را می‌دانستم. باز پرسید:«از اینترن‌ها، کدوما دیشب کشیک بودین؟». من بودم. یکیشان من بودم که هیچ ربطی به آن مریض بدحال نداشتم. هیچ‌کس جواب استاد را نداد. سوالش را چند بار تکرار کرد و کسی چیزی نگفت. یک‌آن نگاه‌ها برگشت سمت من. ارشدِ کشیک شب قبل، به من اشاره کرد و گفت:« شما دکتر! خودت بودی اونجا.» من نبودم. این را می‌دانستم. این را گفتم:« من نبودم.» کسی حرف مرا قبول نکرد. من تازهْ اینترنی بودم که کسی حرفم را باور نمی‌کرد. خدا می‌دانست چه کسی مسئول آن مریض بدحال بود و به جای رسیدگی به مریض رهایش کرده بود و حالا لام تا کام حرف نمی‌زد. دلم سوخت. برای مریض بیچاره و برای خودم. هرچه گفتم من همان ساعت وسط اورژانس بالای سر مریض دیگری بودم و لحظه به لحظه علائمش را چک می‌کردم و معاینه سریالش را انجام می‌دادم، حرفم بین حرف‌ها گم شد. و ورق برگشت. ذوق و هیجان مسئولیت جدید، جایش را داد به ترس. ترس از نگاه‌ها. از حضور کنار همکارها. از این‌که پایم را توی بخش بگذارم و پچ‌پچ‌های معنی‌دار شروع شوند. سی ساعت‌های پشت سر هم می‌دویدم و تا می‌رسیدم خانه، گریه می‌کردم تا صبح فردا. استاد آن روز بعد از سروصدای زیاد، برای همه کشیک اضافه زد. چوبِ کاری که از من سر نزده بود را هم خودم می‌خوردم هم بقیه، و بقیه آن‌ را از چشم من می‌دیدند. یک روز وقتی تلاش می‌کردم با دانلود کردن همه کلیپ‌های مجازی و دیدنشان حواس خودم را پرت کنم، حامد عسکری آمد روی صفحه. از آن روزهایی تعریف می‌کرد که همراه تیم رییس‌جمهور رفته بود آمریکا و رفیق جینگِ سالیانش هرچه از دهنش درآمده بود به او گفته بود. آن هم فقط به خاطر همراهی بارییس جمهور به عنوان نویسنده. کلیپ را دقیق یادم نیست اما گمانم می‌گفت وقتی دلش خیلی شکسته، حضرت زهرا را صدا زده که:« مامان اینا من‌و اذیت می‌کنن.» همین. با همین ادبیات ساده و دم‌دستی. مثل همه‌ی آن چند روز که کارم گریه بود، زدم زیر گریه. گفتم:« مامان! اینا من‌و اذیت می‌کنن.» و بعد، از خستگی خوابم برد. صبح وقتی به زورِ خشکیِ جای اشک‌ها، چشم‌هایم را باز می‌کردم و هشدار پنج صبح گوشی را خاموش می‌کردم، یادم هم نبود دیشب همچین چیزی گفته‌ام. مثل هرروز از یک گوشه که زیاد توی چشم نبود وارد بخش شدم تا به کارهایم برسم. چندساعتی توی حال و هوای خودم بودم که چیزی به چشمم آمد. سنگینی نگاه‌ها مثل قبل نبود. هرکسی به جای آن که بخواهد خودش را به من نزدیک کند و پچ‌پچ کند، پی کار خودش بود. گفتم شاید تعبیر خودم است. شاید بالاخره کمی آرام شده‌ام و کنار آمده‌ام با این وضعیت. طاقت نیاوردم ولی. از اولین کسی که برعکس بقیه سعی می‌کرد سرش به کار خودش باشد، پرسیدم. چشم‌هایش برقی زد وگفت:« نمی‌دونی مگه؟ استاد صبح اومد تو بخش. یکی از بچه‌ها رو کنار کشید و تا تونست سرش داد زد. بالاخره فهمیدن کار کی بوده. کشیک اضافه‌های همه هم کنسل شد به جز خودش. مریض هم خداروشکر بعد چند روز سر پا شده.» نه خوشحال بودم نه ناراحت. یک چیزی بودم که آن موقع نفهمیدم چه بود. حالا فهمیده‌ام. حالا که فاطمیه مثل یک بوی نرم خزیده وسط روزمرگی‌ها. امسال منِ بیست و چهارساله هم مثل مردهای پنجاه ساله‌ی آن هیئتِ امروزی، عزادار مادرم هستم. «مامانم»؛ درست‌ترش. دیگر می‌دانم کسی که می‌تواند سرِ همه‌ی عالَم را روی دامنش بگذارد و نیمه‌شبی تاریک به رد اشک خشک‌شده‌ی آدم‌ها هم دقت کند، خیلی بیشتر از هجده سال سن دارد. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
دقیقا همان چند جلسه‌ای که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند تا نتوانم در جلسات حضوری عصر پنج‌شنبه‌ها شرکت کنم. تصمیم مهمی در روند کار اهالی منادی قرار گرفت. من بی‌خبر از همه‌جا وارد گروه که شدم گیومه‌ای از طرف استاد باز شده بود: «هر هفته کتاب معرفی می‌کنیم. صبح دوشنبه‌ها ساعت پنج تا شش و نیم به صورت مجازی مورد نقدو بررسی قرار می‌دهیم.کسی هم به جمع مان اضافه نمی‌شود.» گیومه بسته. من از اینجا، کانال منادی هر چه بگویم از فواید دقیقه‌های صبح دوشنبه، کم گفته‌ام. حتی اگر دست خالی وارد جلسه بشوی، اهالی منادی تک‌خوری نکرده و هرچه از کتاب نصیبشان شده نوش جانت می‌کنند. پشت پرده می‌گویم. اگر یک روزی خواستید کتاب بازمانده‌ی روز را دست بگیرید به یادم باشید که این هفته هر بار خواستم کتاب بازمانده را باز کنم، از خواندنش عاجز ماندم. فقط خواستم به هر بهانه‌ای کتاب را نخوانم. نه سر کتاب را فهمیدم نه ته کتاب. هر کاری سر راه کتاب خواندنم رسید با روی گشاده، تمام و کمال پذیرفتم و هرچه حساب سرانگشتی کردم نتوانستم تا دوشنبه تمام کنم. تنها چیزی که از کتاب فهمیدم این بود که پشت جریانات تاریخ، هرکجای عالم خواست اتفاقی بیفتد، همیشه انسان‌هایی بودند که دیده نمی‌شوند ولی خیلی موثرند. اگر حتی کوچکترین کار در زندگی‌تان کردید و دیده نشد. بدانید کسی که باید کار شما را موثر قرار دهد. خدا بالای سرتان هست. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫مادری تر و خشک کردن چهار پنج تا بچه‌ی قد و نیم قد. غصه خوردن برای هر کدام از بچه‌ها جُدا جدا. محبت کردن به همه‌ی اعضای خانواده جُدا جدا. افتخار کردن به داشتن شوهر و فرزندان. سازگاری با کم و زیاد روزگار و هزاران مفهوم با ارزش دیگر. اینها جملاتی است که هر بار به مادرم فکر می‌کنم دور سرم می‌چرخد. اصلا خدا این موجود را آفریده برای بذل محبت و دل دادن و دل ستاندن. موجود عجیبی که هر چه بخواهی ظرفیت دارد برای بزرگ شدن. برای بزرگ کردن آدمها. برای رشد جامعه.  برای کارهایی که روی زمین مانده و هیچ کس زیر بارش نمی‌رود. سرش را بالا می‌گیرد و مثل یک مربی مهربان به آدمهای اطرافش نگاه می‌کند. حالا این روزها اما اوضاع بر عکس شده. تلویزیون‌های دنیا تصویر دیگری از زن نشانمان می‌دهند. تصویری که نه مادری توی آن پیدا می‌شود، نه همسری و نه مربی بودن برای جامعه. آنقدر این تصویر را توی بوق و کرنا فریاد زدند تا مخاطبان زیادی باور کرده‌اند. کار به جایی رسیده که حالا پشت پرده‌ی همه‌ی این ماجراها خودش را نشان داده و دم از آزادی زنان می‌زند. سگ قلاده شکسته‌ی آمریکایی وقتی با دهان کثیفش به فارسی از زن ایرانی نام برد، خونم به جوش آمد. دستانم را مشت کردم و محکم به دیوار کوبیدم. دوست داشتم با همین دستانم گردنش را فشار بدهم و خفه‌اش کنم. کسی چه می‌داند. شاید همزمان شدن این روزها با ایام فاطمیه حکمتی دارد. شاید از نسل همین اوباش جسارت کردند به حضرت مادر. شاید دیگر پایان این جنگ نابرابر رسیده باشد. جور بقیه را هم آخرش مثل همیشه مادر می‌کشد و کار را تمام می‌کند.  ✍️ 🆔️ @monaadi_ir
یکدانه معلم عربی است. حین افتادن دستش را سپر کرده و یکی از استخوان‌های بلند ساعدش شکسته. بعد از دو سری گچ گرفتن، استخوان هنوز جوش نخورده و شکاف شکستگی، روی عکس کاملا مشخص است. دکتر در کنار صبر و مراعات، فیزیوتراپی تجویز کرده و این روز ها که در انتظار است تا ببیند این دوتکه استخوان بهم می‌چسبند یا کار به پلاتین می‌کشد، می‌آید پیش ما. استخوان تا جوش نخورد کارش درد است. پَر کاه تکان دهی، تیر می‌کشد. بعد از بی حرکتی زمان گچ گرفتن هم اگر تکان نخوری، گوشت تَنت خشک می‌شود و می‌چسبد به استخوان و تازه اول بیچارگیست. هفته گذشته از یک دکتر دیگر وقت گرفته بود. - پیش دکتر فلانی هم برو هرچی اون گفت همون رو انجام بده. دکتر اعتقادی به عکس ندارد. باید شکستگی را حس کند. دست می‌گذارد روی برآمدگی شکستگی و شروع می‌کند به تکان دادن استخوان. از شدت درد لب می‌گزد و نفسش حبس می‌شود. حتی نمی‌تواند بگوید آخ. دکتر باتوجه به درد کشیدنش باز هم ادامه می‌دهد که صدای همسرش درمی‌آید - آقای دکتر من همین یدونه رو دارما. در اوج درد دلش گرم می‌شود. عشق می‌کند با همین تک جمله. آنقدری که این خاطره را با تاکید روی همین جمله برای من تعریف می‌کند. استاد هم که می‌آید تا وضعیتش را ارزیابی کند دوباره تکرار می‌کند. می‌خواهد با این جمله شدت معاینه دکتر و اذیت شدنش را برساند اما من می‌دانم ته دلش از این جمله قند آب شده و تکرار دوباره‌اش کامش را شیرین میکند. اصلا انگار آب می‌شود روی آتش دردش. من مردی را می‌شناسم که واقعا از تمام دنیا همان یکدانه را داشت. سلامِ سردار اسلام در کوچه‌های شهر پیغمبر جواب نداشت و تمام دلخوشی‌اش همان یکدانه‌ای بود که در خانه داشت. یکدانه‌اش را شکستند. زخم زدند. تا جایی که چیزی از او نماند جز خیال... و کلامی عاشقانه: - جان من با آه و ناله‌هایش در دل من زندانی است. ای کاش جان من هم با ناله‌ها از بدنم خارج شود. بعد از تو خیری در زندگی نیست و من از ترس این‌که مبادا زندگی‌ام به طول انجامد، گریه می‌کنم». ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
بسم الله لابد شما هم دور و برتان دیده‌اید آدم‌هایی که تا پا از کشور بیرون می‌گذارند حتی آب خوردن خارجی‌ها برایشان عجیب است، به یاد دارم وقتی برای اولین بار سرسبزی و جذابیت‌های شمال را دیدم انگار در یک کره جدید قدم می‌زنم. همه‌چیز، آدم‌ها، خانه‌ها و حتی مسجدهاشان برایم جدید و جالب بود. کازوئو ایشی گورو در کتاب «بازمانده روز» از بیرون نگاه کرده به انگلیس، آداب و رسوم و مناسباتشان. حتما اصالت ژاپنی و فرهنگ جاری در خانواده‌شان در این بازبینی موثر بوده. کتاب بازمانده روز را که می‌خوانی به یاد لابی آبدارچی‌های ادارات دولتی می‌فتی. در پایین‌ترین سطح مراتب شغلی باشی و برای خودت دم و دستگاه و انجمن داشته باشی. هرچه در صفحات کتاب غور کردم این ضرب‌المثل بلندتر در سرم پیچید:« از کی تا حالا پیاز قاطی میوه‌ها شده؟» کازوئو در کتاب از زندگی یک بعدی سرپیشخدمت خانه بزرگ اشرافی دارلینگتن‌هال سخن گفته و مناسبات اشراف انگلستان. از اتفاقات پشت پرده تصمیمات بزرگ دولتی و موج‌های سرنوشت‌ساز جهان و جالب‌تر حس لذت نسلی است که برای خدمت به بزرگ‌زاده‌های همه چیزدان حاضرند تمام داشته هایشان را بدهند؛ حتی عشقشان را. ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
صفر و یک دل دنیا چنگ می‌خورد مثل زنی که جنین ناسالمی را باردار است و دکترها برایش سیرابی تجویز کرده‌اند. جهان افتاده دست صفر و یک‌ها! تمام حرف‌های دنیا، تمام دیتاهای عالم، توی برنامه‌نویسی ابَررایانه‌ها با صفر و یک ذخیره می‌شوند. صفر و یک‌ها می‌نشینند کنار هم و بسته‌بندی می‌شوند. می‌روند توی گوش من و تو همانی که توی ایستگاه مترو بغل دستت نشسته! می‌روند توی چشم من و تو! اصلا می‌نشینند روی قلب و دل من و تو! برای همین نمی‌توانی زنی را که برای ناشناس ماندن، یک پارچه پاره و سوراخ‌سوراخ را پیچیده به خودش و تا کمر تاشده توی سطل زباله‌های پت را ببینی. نمی‌توانی صدای دخترک موطلایی که کمی آن طرف‌تر لای جنازه‌ها و آوارها دنبال مادرش می‌گردد بشنوی. صفر و یک‌ها بسته‌بندی شده‌اند تا بروی بازار و حس کنی چقدر جیبت خالیست برای خریدن آیفون 15 پرومکس و تسلا پلید! چقدر دلت می‌تپد برای کنسرت‌های میلیونی پر از آتش‌بازی و نورپردازی لیزری و ...! عددها آدم‌ها را گیج کرده‌اند. پاندمی تهوع و حسرت! صفر و یک‌ها را اگر می‌توانستی از پشت پیکسل‌های ال ای دی بکشی بیرون می‌دیدی چقدر خون دارد ازش می‌چکد... گرم و سرخ و تازه! جهان دارد با دو تا عدد اداره می‌شود با دیسیپلین ورزش و هنر! عددها ریخته‌اند همه‌جا؛ توی هتل فلامینگوی تهران و حتی کعبه سرزمین بعثت محمد(ع) و طلوع علی(ع)! جهان افتاده دست صفر و یک‌ها و این کفر است! ✍ 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
💫 برای اولین بار در کشور مراسم رونمایی از کتاب جاده ی کالیفرنیا به میزبانی کتابشهر اردکان😍 🎁📗جشن رونمایی و امضای کتاب جاده ی کالیفرنیا جدیدترین اثر جناب محمدعلی جعفری نویسنده بنام کشورمون 🌟 به همراه مهمان ویژه از لبنان خانم جاکلین با گرمای حضورتون میزبان خوبی برای میهمان عزیزمون باشین..🥰 ❇️پنجشنبه یک آذر ساعت ۱۹ کتابشهر منتظرتونیم ▪️▫️@ketabshahr_ardakan
انتظار بیشتر مواقع تلخ است به خودی خود. آدم چشمش خشک می‌شود به در و دلش ذره‌ذره آب. انگار که وزنه‌های صد تنی به عقربه‌های ساعت متصل‌اند. گاهی این انتظار می‌پیچد به دست و پای آدمی که قصد سفرهای دور و دراز دارد و دستش از همه‌جا کوتاه‌ست. سفرهایی که بیداری‌اش هیچ! خوابش را هم ندید‌ه‌ای و نمی‌بینی. اما حالا یک دوست جدید آمده تا زحمت این سفر محال را برای من و تو کم کند. رفیق فابریکی که جنس ما نیست و پایش را به قفسه کتاب‌هایم باز کرده. همان «من یار مهربانم»ِ اول دبستان‌. جدای از شعارهای کلیشه‌ایِ هفته کتاب‌خوانی، کتاب انصافا همیشه دوست خوبی بوده. آن هم وقتی بخواهد هم‌سفرت بشود. حتی بیشتر، بیندازدت توی جاده. «» می‌اندازدمان توی جاده. ما را می‌برد به شهر و دیارهای دور. آن‌هم با هم‌سفرهایی متمایز. با طعم طوفان الاقصی. من منتظر عضو جدید کتابخانه‌ی شخصی‌ام هستم. و البته منتظر یک بلیط برای سفر. این بار، سفری با کلمات. جشن تولد این یار مهربان تازه رسیده امروز در کتاب‌شهر اردکان برپاست. خوش به‌حال اردکانی‌ها و خوش به‌حال دوستانی که مرکب راهوار دارند برای رساندن خودشان به این جشن. 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir
رونمایی یک ایستگاهِ موقتِ «آخیش»ست برای نویسنده؛ و من شک دارم همان فرصت هم زیاد دوام داشته باشد برای کسی مثل محمدعلی جعفری! این روزها می‌دانم تا ساعت چهار و پنج صبح کار می‌کند، با کلمات دست به یقه می‌شود، جملات را به هم می‌ریزد و دوباره می‌چیند تا سفرنامه‌ی پاکستان هم مثل جاده‌ی کالیفرنیا آسفالت شود! و همه‌ی جواب ندادن‌هاش به تماس و پیام‌ها، به هم خوردن جلسات‌مان و نبودن‌هاش توی جمع برای رسیدن به همین نقطه است؛ نقطه‌ی ثبت یک ماجرا یا اتفاق یا زیستِ واقعی تا تاریخ فراموش‌شان نکند... به آقای آرامی مدیریت کتاب شهر هم می‌گویم که دم شما گرم از این توجهی که به ماجرای تولد کتاب داشته‌اید، اما انتظارم این بود که قدم اول را بزرگواران مسئول در حجم بسیار بالاتری بر می‌داشتند... و برای منِ شاگردِ استاد جعفری، بسی خوشبختی‌ست همراهی با او... 🆔 محفل نویسندگان منادی https://eitaa.com/monaadi_ir