🌷🕊️
.
✅ اگر مرد جنگید، بسم الله!
اگر مرد کارید،بسم الله!
🔴 روایت مرتضی قربانی از تخریب سنگر فرماندهی در عملیات فتح المبین
◀️ ۶ ساعت قبل از عملیات فتح المبین یک گلوله توپ به سقف سنگر فرماندهی تیپ ۲۵ خورد.برای آخرین بار با فرماندهان ارتش،جهاد و گردانهای خودمان در سنگر جلسه تشکیل داده بودیم که سقف منفجر شد و یکی از الوارها،شکسته و مثل سرنیزه در وسط نقشه و عکسهای هوایی فرودآمد. در یک دقیقه تمام رملی که روی سقف بود توی سنگر ریخت و همگی تا گردن زیر رمل رفتیم. اگر مقدار خاک بیشتر بود همه شهید میشدیم
◀️ در این عملیات اگر ما به یگانهای زرهی و پیاده دشمن در جلوی قرارگاه فتح حمله نمیکردیم اهداف عملیات فتح المبین حاصل نمیشد و شکست میخوردیم
ما آنجا به چهارده معصوم متوسل شدیم و به خدا توکل کردیم.بعد از آن به قرارگاه پیام دادم و گفتم ما در شب اول نمیتوانیم عملیات بکنیم اما برای عملیات در شب بعد ۵۰ درصد آمادگی داریم. تیپ در وضعیت بدی قرارگرفت و قرار گاه باید از این موضوع مطلع میشد
◀️ نیم ساعت بعد از آن غلامعلی رشید که آن زمان یکی از مسئولان قرارگاه کربلا بود پیش ما آمد و سنگر فرماندهی را که دید تعجب کرد.رشید گفت:مرتضی امشب شب سرنوشت است و بایدعمل کنیم. همه چیز را آماده کن! من هم همه افراد دور و برم حتی راویان تیپ یعنی محسن محمدی معین و صفر حسین پور را بسیج کردم هر طور شده سنگر را تخلیه کنند و وسایل و بیسیمها را از زیر خروارها خاک درآورند. بچهها مردانه بسیج شدند و یک ساعت مانده به زمان شروع عملیات سنگر را آماده و بی سیم ها را نصب کردیم و ارتباطمان با گردانها برقرار شد
◀️ صفر حسینپور راوی تیپ درباره آن اتفاق میگوید:
یادم هست که چون همه بچهها توی خط بودند، ما همه ی بی سیمها را در سنگر فرماندهی جمع کرده بودیم.ما حدود ۱۵ - ۲۰ تا بیسیم مادر در سنگر داشتیم که هم برای ارتش و هم برای سپاه بود.این اتفاق که افتاد، مرتضی یک بیل دست ما داد و بی رودربایستی گفت: شما آمده اید برای کشته شدن، اگر مرد جنگید بسم الله! اگر مرد کارید بسم الله!
شما سنگر را تخلیه کنید،اگر جلسه شد من خودم نوار میگذارم و برایتان ضبط میکنم.آنقدر بیل زدیم که دستمان تاول زد. سنگر که خالی شد دیدیم یک دانه ماسه هم توی هیچ کدام از بیسیمهای ما نرفته که ارتباط نیروهای گردان ها را با تیپ مختل کند.این یک معجزه الهی بود.ضبط صوتها و بیسیم های ارتش و سپاه را از زیر خاک درآوردیم.همه سالم بودند
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#در_مسیر_پیروزی
#مرتضی_قربانی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGNJd9NBqJe/?igshid=11vnjaqlhhxhl
🎤🎥🎤🎥🎤
.
✅ با آوینی مصاحبه نکردم!
🔴 حکایتی از کتاب دختر تبریز به روایت صدیقه صارمی
◀️ روزهای پرمشغله ای داشتیم. پر از صحنه های دلخراش. هر روز که میگذشت آمار شهدا و مجروحان بیشتر میشد. داشتم مجروحی را آماده می کردم برای اتاق عمل. حس میکردم قبلاً او را جایی دیده ام. چهره رنگ پریده و خاکی اش، تشخیص را مشکلتر میکرد
◀️ چشمم افتاد به نامش که روی اتیکتش نوشته شده بود. حدسم درست بود. آقای نظام اسلامی بود. او را بارها از تلویزیون دیده بودم. با همان حال که خون زیادی هم از پای راستش رفته بود دنبال چیزی روی زمین می گشت. گفتم شما حالت خوش نیست خون زیادی از پایت رفته، باید بروید اتاق عمل. دنبال چی میگردید؟
◀️ یکی جواب داد: دنبال دوربینش میگردد. کلی عکس باهاش گرفته.
برگشتم پشت سرم دیدم بیژن نوباوه است. همراه آقای نظام اسلامی آمده بود. اولین بارم بود که آنها را از نزدیک میدیدم. با این دیدار خوشحالی و ناراحتی را یکجا می شد لمس کرد.
◀️ از نظر پزشک ارتوپدی احتمال قطع شدن پای نظام اسلامی وجود داشت، اما برخلاف تصورش عمل به خوبی انجام شد و پیوند دوباره ی پایش موفقیتآمیز بود. ساعتی بعد برگشتم سر وقت بقیه مجروحان. با چند تا از همشهریان صحبتم گل انداخته بود. من اطلاعاتم را یواشکی از ترک زبانها میگرفتم.
◀️ مردی نزدیکتر آمد. همه سید صدایش می کردند.
- شما چرا با اینها ترکی حرف میزنید؟
- خب آقاسید اینها همشهری من هستند. فارسی را خوب بلد نیستند، باید ترکی صحبت کنم تا بفهمم مشکل شان چیست.
- مگر شما اهل کجایید؟
- تبریز
- خیلی خوب! می توانم با شما مصاحبه کنم؟
- نه آقا سید. من که کاره ای نیستم. بهتر است با آنهایی که توی خط جانفشانی میکنند صحبت کنید.
به نشانه تایید سر تکان داد و راهش را گرفت و رفت. چند متر جلوتر رفت و دوباره برگشت. لبخندی زد و گفت:
بهخدا ماندگار میشه ها!
- نه برادر، من نمیتوانم.
◀️ چند روز بعد از همکارانم شنیدم که آن سید همان سید مرتضی آوینی است. چقدر پشیمان شدم از مصاحبه ای که نکرده بودم
#معرفی_کتاب
#دختر_تبریز
#صدیقه_صارمی
#هدا_مهدیزاد
#نشر_راه_یار
#آذربایجان
#تبریز
#ارومیه
#اردبیل
#سید_مرتضی_آوینی
#شهید_آوینی
#آوینی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGP5XsIhmgg/?igshid=1wrx6u4myshsl
✅ از آقای هاشمی تنفر خاصی داشتند
🔴 برشی از کتاب پنهان زیر باران و روایت سردار علی ناصری از روزهای اسارت
◀️ نوروز سال ۶۷ بود. سال که تحویل شد غانم آمد و با لهجه خاص خودش به فارسی دست و پا شکسته گفت:
« من سال نو و جدید را تبریک میگید به شما! من دعا کرد که ان شالله سال آینده پیش زن و بچه بود. اما میدانم سال دیگر هم پیش غانم بود. همین غانم میآید و سال دیگر هم میگوید سال تبریک. خسته شدم، هر سال بگویم تبریک!
◀️ بچه ها هم به او شیرینی دادند. با اجازه غانم بچه ها آسایشگاه را آذین بسته بودند و ورق های رنگی و زرق و برق دار چسبانده بودند. جالب آنکه خود غانم هم خواسته بود که در مراسم نوروز ما شرکت کنند. بچه ها حتی عکس امام، آقای هاشمی و آیت الله خامنه ای و آرم سپاه را هم روی دیوار نصب کرده بودند. در مواقع معمولی محال بود بتوان این عکسها را علنی کرد. اما آن سال خود غانم، مسئول کل قاطع از علی بلال خواسته بود که مراسم برگزار کنیم و می خواهد خودش هم در آن شرکت کند.
◀️ وقتی غانم داخل آمد تا سال نو را تبریک بگوید و ما را ببوسد از دیدن آن عکسها و آرم سپاه حسابی جا خورد و دهانش باز ماند. به علی بلال گفت:
- ولک علی! اینها را از کجا آوردید؟
- همینجا بود.
- کجا؟
بلال چیزی نگفت. غانم شروع کرد به روبوسی با ما. بچهها اول سرود ای ایران ای مرز پرگهر خواندند و بعد برای سلامتی امام خمینی صلوات فرستادند.
◀️ غانم حرص میخورد اما نمی خواست واکنشی نشان دهد. یکی از ته آسایشگاه گفت: برای سلامتی آقای هاشمی رفسنجانی صلوات. عراقیها و غانم از آقای هاشمی خیلی بدشان میآمد و از او تنفر خاصی داشتند. تا همه برای سلامتی ایشان صلوات فرستادند، غانم روبوسی را کنار گذاشت و با بقیه زود دست داد و با بلال از آسایشگاه بیرون رفت. همه میدانستیم که این آخرین صلوات های بلند است و زنگ تفریح به زودی تمام خواهد شد.
◀️ بیرون آسایشگاه غانم و بلال با هم جرو بحث کرده بودند. غانم گفته بود بلال چرا صلوات فرستادند؟
- عادت داریم!
نه برای لج من صلوات فرستادند. من موقعی ناراحت شدم که اسم رفسنجانی را آوردند.
خلاصه هر طور بود علی بلال، غانم را آرام کرد و قضیه میان خودشان ماند و غانم چیزی به فرمانده اردوگاه نگفت.
#معرفی_کتاب
#پنهان_زیر_باران
#علی_ناصری
#سید_قاسم_یاحسینی
#سوره_ی_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#اسارت
#امام_خمینی
#سیدعلی_خامنه_ای
#علی_اکبر_هاشمی_رفسنجانی
https://www.instagram.com/p/CGUYxcbh8ga/?igshid=qtpjuffvujkm
🌷🌷🌷
.
✅ اسمی انتخاب میکنم که همه صلوات بفرستند!
🔴 روایت سردار رحیم صفوی از شهید بروجردی و نامگذاری تیپ محمدرسول الله توسط احمد متوسلیان
◀️ به او مسیح کردستان میگفتند. واقعاً چهره مسیحایی داشت. از نظر شجاعت و قدرت سازماندهی توانمند بود و سازمان پیشمرگان مسلمان کرد راتأسیس کرد. پیشمرگان واقعاً برای آزادسازی کردستان خدمت کردند
◀️ آنقدرصبور و تاثیرگذار بود که وقتی نیروهای ضدانقلاب اسیر می شدند با آنها بحث میکرد و آنها را متقاعد می کرد که مسیرشان اشتباه است.حتی در مورد ضدانقلاب هم به کار فکری قائل بود.بعضا حکم اعدام ضدانقلابی که محکوم شده بود را با توبه دادن و بردن پیش قاضی دادگاه به حبس ابد تغییر میداد.چه در کردستان و چه در جنگ منشا اثر بود و تا زمان حیاتش اگر بخواهم یک نفر اصلی را نام ببرم که در آزادسازی کردستان نقش بزرگی داشت محمد بروجردی بود
◀️ برای عملیات فتح المبین هم کسی که حاضرشد و موافقت کرد حاج احمد متوسلیان و بچههای سپاه مریوان را از کردستان به جبهه جنوب بیاورد و تیپ ۲۷ محمد رسول الله را بنیانگذاری کند خود او بود.من و آقامحسن برای عملیات فتح المبین در بهمن ۶۰ به کرمانشاه رفتیم. بروجردی،ناصرکاظمی و فرماندهان دیگر هم بودند.آقا محسن مطرح کرد که میخواهیم عملیات بزرگی در غرب رودخانه کرخه انجام دهیم ولی یگان کم داریم و آمدیم از اینجا نیرو ببریم. شما یک تیپ تشکیل بدهید
◀️ناصر کاظمی گفت شما به دلیل جنگ در جنوب همه پاسدارها را دارید میبرید و بسیجیها هم به جنوب میآیند. ما برای کردستان نه پاسدار داریم و نه بسیجی. تازه میخواهید از اینجا یک چیزی هم بردارید و ببرید! ایشان با ناراحتی از جلسه بلند شد و بیرون رفت
◀️ولی بروجردی بزرگوار به ریشهای طلایی رنگش دست کشید و گفت: امام جنگ را مسئله اصلی میدانند. چشم! من خودم می آیم و نیروها را هم می آورم. ماشین و سلاح هم می آورم. از شما هم هیچ چیز نمی خواهم. فقط یک حکم به من بدهید
◀️ خودش رفت بچه های مریوان، احمد متوسلیان و قجه ای را به جنوب آورد و تیپ را تشکیل داد.گفتیم شماره تیپ شما ۲۷ است ولی اسمش را خودتان انتخاب کنید
◀️ حاج احمد متوسلیان دستش را به هم مالید و گفت میخواهم اسمی انتخاب کنم که هر کس این اسم را ببرد صلوات بفرستد.نام تیپ را محمد رسول الله گذاشت. بنابراین بروجردی خودش آمد و در عملیات فتحالمبین در فروردین سال ۶۱ شرکت کرد. بروجردی واقعا مطیع امام بود
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#از_سنندج_تا_خرمشهر
#سید_رحیم_صفوی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGX56q3Be7b/?igshid=ghlzjz2letl2
🍼🍼🍼
.
✅صاحب نداره؟ یک برادری، مردی همراه این زن نیست؟
◀️ آن شب فیروزه خانم، یکی از همسایهها، منزل ما بود. بعد از شهادت محمد تقریباً هر شب می آمد پیش ما. میخواست احساس تنهایی و غربت نکنیم. دو هفته از خاکسپاری محمد میگذشت و پابه ماه بودم. اصلا حال خوبی نداشتم البته به روی خودم نیاوردم. فیروزه خانم فهمید و به مامان گفت. مامان از من سوال کرد که من گفتم درد ندارم و فیروزه خانم رفت
◀️ حدود ساعت ۱۲ شب بود که دردم بالا گرفت.تحمل کردم تا حدود ساعت ۵ صبح که پیاده همراه معصومه از خانه زدیم بیرون. دم ایستگاه اتوبوس نیم ساعت معطل شدیم تا اتوبوس آمد. ایستگاه بعد مردی با یک بغل نان سوار شد. ما را ندید. اتوبوس که راه افتاد او لمبر خورد و ناخواسته تنه ی محکمی به من زد و دردم چند برابر شد
◀️ خودمان را رساندیم بیمارستان نجمیه. آسانسور بیمارستان کار نمی کرد. رفتیم بالا. پرستار بخش زایمان آمد جلو در و اطراف ما دنبال کسی می گشت.
گفت: شوهر این خانم کیه؟
معصومه گفت: من زن داداش ایشان هستم.
این بار پرستار خیلی تندتر دوباره گفت: شوهر این خانم کجاست؟
پشت سر هم شوهر شوهر میکرد. معصومه بغضش گرفت و با همان صدای آرام گفت شوهرش شهید شده.
پرستار گفت: یعنی صاحب نداره؟ یک برادری، مردی همراه این زن نیست؟ یک دفعه بغض معصومه ترکید و زد زیر گریه و گفت من زن داداشش هستم. داداشش هم شهید شده
◀️ پرستار این را که شنید فوراً من را خواباند روی برانکارد و پیشانی ام را بوسید و گفت خانم ببخشید حرفهایم از روی عمد نبود. یک وقت نفرینم نکنی!
◀️ بعد عمل معصومه آمد بالای سرم. گفت خدیجه جان چیزی لازم نداری؟ گفتم عزیزم زود برو تا بچهها از خواب بیدار نشدند برس به خانه. زنی که تخت بغلی بود فخرفروشی میکرد. دختر به دنیا آورده بود. ساعت ملاقات دور تختش غلغله بود.بغض گلویم را میفشرد. ملافه را کشیدم روی سرم و گریه کردم
◀️ آرام آرام صدای بلند زن زائو و همراهانش تبدیل به پچ پچ شد. مادر شوهر زن آمد کنار تختم.
گفت دخترم قدم بچه ات مبارک باشه. چرا ناراحتی؟ ملافه را از روی صورتم کنار زد و گفت رویت را وا کن ببینم. صورت خیس و ملتهب مرا که دید گفت الهی بمیرم. چی شده آخه مگه شوهرت نیامده؟
گفتم نه!
گفت برادری؟
گفتم من هیچ کس رو ندارم. خدا شاهد است که همه کس من مرده اند. شوهرم شهید شده، برادرم شهید شده و ملافه را کشیدم روی سرم.
گفت دخترم ببخشید ناراحتت کردم
#معرفی_کتاب
#راویان_صحنه_ی_جنگ
#شهید_محمدرضا_ملکی
#خدیجه_ملکی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
https://www.instagram.com/p/CGc1wkNBfU6/?igshid=1rsngzwkqugg7
💣💣💣
.
✅ این بمب است!
🔴 یک روایت شیرین از کتاب قرار بانه
◀️ در آن زمان برای رفتن به بانه از بالگرد استفاده میشد. یک روز با همسرم از تهران آمدیم و میخواستیم سوار بالگرد بشویم. هفت، هشت نفر بیشتر نبودیم. یک پیرمرد کرد هم با ما بود که یک بستهبندی که حسابی چسب کاری شده بود دستش گرفته بود.
◀️ اجازه نمیدادند این آقا با آن بسته وارد بالگرد شود. فارسی خوب بلد نبود و مدام می گفت این بمب است!
زنگ زدند و پاسدار ها آمدند. باز نمی گذاشت به بسته دست بزنند و تکرار میکرد این بمب است.
◀️ بالاخره افراد متخصص حفاظت آمدند و بسته را باز کردند. دو ساعت و نیم وقت همه گرفته شد تا بسته باز شد. توی بسته پمپ آب بود!
#معرفی_کتاب
#قرار_بانه
#فریبا_انیسی
#انسیه_خزعلی
#نشر_صریر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#کردستان
#بانه
#بمب
https://www.instagram.com/p/CGhCObJgQ36/?igshid=bdn55x5mxkka
🌷🌷🌷
.
✅پاهای فلج یک آقازاده!
🔴 روایت حسن شکری از یک آقازاده و ژن خوب در کتاب نونی صفر
◀️ حاج حسن تصمیم گرفت دسته ای به نام دسته ویژه روحالله تشکیل دهد که عمدتاً آرپیجی زن بودند.این دسته شامل چهار نفر از بهترین آرپی چی زنها و دو تن از بهترین تیربارچی های گروهانها بود.آنها پیشمرگ گردان بودند و مشکل ترین ماموریت ها به این دسته واگذار میشد
◀️ فرمانده این دسته برادر، رضا ارومیان بود. پسر نماینده مردم زنجان در مجلس شورای اسلامی و مجلس خبرگان و امام جمعه ی میانه. پسری که در عین خشن بودن، خیلی با بچه ها و دوستان مهربان برخورد میکرد
◀️ شفایافته ی حضرت فاطمه زهرا(س) بود.در سالهایی که در کردستان درگیری ها خیلی شدید بود رضا توانسته بود در یکی از گروههای ضدانقلاب نفوذ کند. حدود شش ماه در ستاد حزب بود و جاسوسی میکند تا اینکه رؤسا به او ظنین میشوند و جلسه تشکیل میدهند تا نقشه ای برایش بکشند
◀️ رضا متوجه ماجرا می شود و با جسارتی عجیب وارد جلسه شده و همه را به رگبار می بندد. چندنفر از سرکرده ها را می کشد و پا به فرار میگذارد. او را تعقیب میکنند. رضا که دیگر خسته شده بود و گلولهای هم به پایش داشت از بالای تپه ای میافتد و در میان برفها محو میشود
◀️ تعقیب کنندگان از کنارش میگذرند ولی متوجه نمیشوند. شب هنگام رضا خود را از میان برف بیرون میکشد و کشان کشان به مقرهای خودی می رساند. او را به بیمارستان میرسانند ولی متاسفانه از دو پا فلج میشود.
رضا در ارومیه زندگی جدید خود را آغاز میکند. ماه محرم که می رسد روز عاشورا در حسینیه ارومیه رضا را با برانکارد به مجلس میآورند. میان سینه زنان، رضا به شدت گریه میکند و خوابش میبرد. در خواب خانمی را می بیند که به او می گوید بلند شو!
◀️ رضا می گوید پاهایم فلج است، نمی توانم. خانم دستمال سیاهی روی پای رضا میگذارد و میگوید بلندشو! رضا از خواب میپرد. حاضران همچنان گرم سینه زنی بودند که رضا همان دستمال سیاه را روی پایش مشاهده میکند. آن را برمیدارد و بلند می شود.
ناگهان جمعیت متوجه میشوند و می ریزند روی سرش و لباسهایش را پاره پاره میکند
◀️ رضا دوباره به جبهه برگشت و در روز دوم عملیات والفجر۸ خبر شهادت او را هم آوردند. چه قسمتی داشت. هم شفایش را از خانم زهرا گرفت و هم شیرینی شهادتش را.
پ.ن: تصویر متعلق است به پدر رضا، آیت الله ارومیان، پدر سه شهید و یک جانباز
#معرفی_کتاب
#نونی_صفر
#سید_حسن_شکری
#رضا_ارومیان
#سوره_ی_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#والفجر۸
#فاو
#زنجان
#میانه
#کردستان
https://www.instagram.com/p/CGj72spBanf/?igshid=ll9z9b4kghdt
✅ وزیر نفت شما اینجاست!
🔴 روایت غلامرضا رضازاده، کوچکترین اسیر ایرانی از دیدار با شهید تندگویان در دوران اسارت
◀️ روزی به مادرم گفتم دستشویی دارم! کلی در زدم تا سرباز عراقی پشت در آمد و داد زد چکار داری؟ گفتم میخواهم دستشویی بروم. گفت صبرکن تا یک سرباز بیاید بعد برو.گفتم وقتی دستشویی فشار میآورد که نمیتوانم صبر کنم.با ناراحتی گفت خودم میبرمت
◀️ در بین راه گفت میخواهی چیز عجیبی نشانت بدهم؟گفتم چه چیزی؟ گفت اول ببین بعد میگویم!
گفتم اول بگو! گفت میخواهم وزیر نفت کشورتان را نشانت بدهم.
سرباز عراقی گفت وزیر نفت شما اینجاست.گفتم دروغ میگویید. وزیر نفت در کشور خودمان است
◀️ گفت بیا خودت با او صحبت کن تا باورت شود ولی به کسی چیزی نگو. بیست متر آنطرفتر از سوله ما اتاقی بود که در آن با قفل و زنجیر بسته شده بود.به آنجا رفتیم و سرباز در زد.شخصی خیلی ضعیف و رنجور پشت پنجره آمد. سلام کردم. لهجه ام برایش تعجب آور بود.گفت سلام! پسرم شما کی هستی؟ گفتم من با خانوادهام اسیر شدم. زد زیر گریه.خیلی ضعیف شده و لباسهایش تکه و پاره بود.چند دقیقه پیشش بودم. بدنش زخمی و سوراخ سوراخ شده بود
◀️ در سلول از آهن ضخیمی درست شده بود و آن را با قفل و زنجیر بسته بودند.پنجره ای روی در بود که از بیرون باز و بسته میشد و از شکل سلول مشخص بود که در شبانهروز هیچ نوری به داخل آن نمیتابید.سلول اتاقی به طول ۲ تا ۳ متر و عرض یک و نیم متر بود و در همین اتاق دستشویی می رفت
◀️ گفتم این سرباز میگوید شما وزیر نفت ایران هستید.گفت آره وزیر نفت بودم ولی الان یک اسیرم. عراقیها حاضر نیستند مشخصات مرا به صلیب سرخ بدهند.حواست باشد به همه بگویی با من چه میکنند. پرسیدم اسم و فامیلی شما چیست؟گفت من محمد جواد تندگویان هستم!
◀️ گفتم اگر شما هم زودتر از ما بیرون رفتید خبر ما را به ایرانیها بدهید چون هیچکس ازما خبر ندارد.۱۵۰ نفریم که در سوله ی کنار شما هستیم و به تازگی به اینجا آمدیم.تندگویان گفت چون شما با خانواده هستید حتماً آزادتان میکنند ولی مرا به این سادگیها رها نمیکنند. به همه سفارش کن از چیزی نترسند و محکم باشند
◀️ صحبت هایم تمام نشده بود که سرباز عراقی با پس گردنی مرا کنار کشید و پنجره سلول را بست. در راه برگشت گفت اگر به کسی چیزی بگویی میکشمت و من قسم خوردم که به کسی چیزی نگویم
#معرفی_کتاب
#اسیر_کوچک
#غلامرضا_رضازاده
#حسین_نیری
#سوره_ی_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#محمد_جواد_تندگویان
#وزارت_نفت
#اسارت
https://www.instagram.com/p/CGm9MnEBcZH/?igshid=1tdl71v7vi7b5
🌷🌷🌷
.
✅ ترکشی که باسن پیرمرد خورد!
🔴 روایت غلامرضا رضازاده، کوچک ترین اسیر جنگ ایران و عراق از ماه اول جنگ در خرمشهر
◀️ دوازدهم مهر ۵۹ بود که امیر به خرمشهر برگشت. گاهی اوقات آموزش هایی از رادیو در مورد نکات ایمنی پخش میشد. مثلاً اعلام میکردند زمانی که صدای هواپیما یا سوت خمپاره را شنیدید، در سه حالت می توانید روی زمین خیز بروید تا حداقل از برخورد مستقیم گلوله در امان باشید.
◀️ من عبدالحسین و امیر بیکار بودیم. همه ی دوستان ما از شهر رفته بودند. چند نفر پیرمرد در شهر مانده بودند. آموزشها را که از طریق رادیو پخش میشد به پیرمردها میدادیم تا در مواقع خطر آنها را اجرا کنند.
◀️ چند روز قبل عبدالحسین برای پیر مردی که سر کوچه ما بود توضیح داده بود که موقع حمله عراقی ها چه کاری انجام دهد. پیرمرد از نظر جسمی ضعیف بود. از قضا همان روز دوازدهم، هواپیماها شهر را با راکت و موشک بمباران کردند و بعضی از راکتها به مناطق حساس خوردند
پیرمرد همسایه رفته بود مسجد جامع تا آذوقه تهیه کند. در راه برگشت هواپیما ها به شهر حمله کردند و یکی از راکت ها نزدیک او اصابت کرده بود. او هم سعی میکند سینهخیز برود و روی زمین بخوابد. پاهایش را از هم باز می کند و دستهایش را روی سرش می گذارد اما قبل از اینکه خم شود ترکشی به باسن او میخورد. البته شانس آورده بود که ترکش کمانه کرده و به پشتش خورده بود.
◀️ عربها به باسن میگویند «عزّ». پیرمرد بعد از خوردن ترکش در حالی که دستش به پشتش بود داد میزد «آی عزّی»، «آی عزّی»
◀️ این شد تکیه کلام ما و بعد از آن هر وقت راکت به زمین میخورد بچهها به شوخی این عبارت را به کار می بردند و پیرمرد همسایه را نیز به خاطر این ترکش حسابی اذیت می کردیم. آن روز بعد از اینکه هواپیما شهر را بمباران کردند و رفتند، سراغ پیرمرد رفتیم. صاف ایستاده بود و نمیتوانست کاری بکند و فقط داد میزد. یک جیپ ژاندارمری را با خواهش و تمنا نگه داشتیم و سوارش کردیم تا پیرمرد را به بهداری ببرند.
#معرفی_کتاب
#اسیر_کوچک
#غلامرضا_رضازاده
#حسین_نیری
#سوره_ی_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#خوزستان
#خرمشهر
#اسارت
https://www.instagram.com/p/CGuJiGEh6i3/?igshid=1n616sjy03qps
✅ توپ هم من رو از جام تکون نمیده!
◀️ سال ۶۱، یک پسر جوان اصفهانی را که اهل مورچه خورت بود و به شدت زخمی شده بود به بیمارستان آوردند. دست و پاهایش زخمی شده و در گچ بود. اسمش محمد علی بود و بدنش را مثل لحاف دوخته بودند.
◀️ باید بعد از عمل از تخت پایین میآمد و آرام آرام راه می رفت. هرچه به او می گفتیم: محمد علی بیا پایین تو باید راه بری، می گفت: می ترسم!
همه از او خواهش کردیم که لااقل سعی کند آرام آرام از روی تخت پایین بیاید و راه برود ولی فایده ای نداشت. می گفت: توپ هم من رو از جام تکون نمیده!
◀️ یک روز ساعت ۳ بعد از ظهر آتشباری دشمن از آن سمت رودخانه شروع شد. خمپاره و گلوله بود که به سمت بیمارستان سرازیر میشد و به اطراف بیمارستان اصابت میکرد. صدای انفجار و ریزش سقف و دیوارهای بیمارستان توی بخش میپیچید و زمین را میلرزاند. مجروحان آرام روی تخت هایشان دراز کشیده بودند و من در آن غوغای توپ و خمپاره در سکوت فرو رفته بودم و با پرستاران دیگر به مجروحان رسیدگی میکردیم.
◀️ گلولهباران همچنان ادامه داشت. دو تخت آن طرفتر از تخت محمدعلی خالی بود. به دیوار همان قسمت یک توپ اصابت کرد. در عرض چند ثانیه همه چیز به هم ریخت. هرکس در همان حالتی که بود بی حرکت ایستاد ولی محمدعلی به سرعت از روی تخت پایین پرید و هنگام پریدن از تخت یک مجروح دیگر را هم با خودش کشید و به سمت در رفت تا از اتاق خارج شوند.
◀️ در شرایطی که زیر حجم شدید توپخانه قرار داشتیم، همه از واکنش به موقع محمدعلی به خنده افتادیم و به او گفتیم: محمد علی باید توپ میزدند که از تخت پایین بیای؟ بعد از آن اتفاق زرنگ شده بود و در بخش راه می رفت. می پرسید یعنی خوب شدم دیگه؟ حالا میتونم مرخص بشم؟ محمدعلی فردای همان روز مرخص و به اصفهان اعزام شد
#معرفی_کتاب
#تیمار_غریبان
#سکینه_محمدی
#پروین_کاشانی_زاده
#سوره_ی_مهر
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#خوزستان
#آبادان
#ماهشهر
#پرستار
https://www.instagram.com/p/CGpxc02Ba4O/?igshid=120wli1k6aqjm
🌷
.
✅ احساساتی شدن جوان با لنگه کفش نخست وزیر
🔴 روایت دکتر سید مسعود خاتمی، فرمانده سپاه استان فارس و مسئول کل بهداری سپاه از سفر شهید رجایی به شیراز در ایام نخست وزیری
◀️ در ایام تعطیلات نوروز بود که آقای رجایی که آن زمان نخست وزیر بود، به شیراز آمد. ایشان جلساتش را در استانداری برگزار می کرد و خیلی پر کار بود، به شهرستانها هم سر کشی می کرد، ولی اصرار داشت که شب ها بیاید در مقر سپاه بخوابد. در یک جای خیلی ساده، روی پتو می خوابید و صبح می رفت دنبال کارهایش، با اینکه می توانست در ایام نخست وزیری، به هتل های معروف شیراز برود و به قول امروزی ها،سهمش را از سفره انقلاب بردارد، این کار را نکرد
◀️ آقای رجایی در سپاه خیلی محبوب بود و همه بچه ها واقعا دوستش داشتند. می گفتند که رجایی از خودمان است. به هر حال مدتی که ایشان در استان فارس اقامت داشت، در سپاه مستقر بود
◀️ آن زمان اختلافات شدیدی بین رجایی و بنی صدر وجود داشت و طرفداران بنی صدر علیه رجایی جوسازی کرده بودند.یکبار که به اردوگاه جنگ زده های فسا رفتيم،با شعار "درود بر بنی صدر " از ورود آقای رجایی به داخل اردوگاه ممانعت کردند. آقای رجایی از ماشین پیاده شد و با صبر و حوصله با جنگ زده ها ارتباط برقرار کرد. نتیجه این صحبت ها این شده که آنها با شعار "درود بر رجایی" او را بدرقه کردند
◀️ زمانی که رجایی به جهرم رسید و بالگردش روی زمین نشست، مردم او را تا مسجد روی دستشان بردند.وقتی او و همراهانش می خواستند به تهران برگردند، صبح زود سوار اتوبوس شدیم و به محله ای در جنوب شهرشیراز که منزل آیت الله دستغیب در آن بود، رفتیم تا آقای رجایی با ایشان خداحافظی کند. ملاقات آنها که طول کشید، مردم فهمیدند این اتوبوس، اتوبوس نخست وزیر است و در آنجا ازدحام زیادی شد؛ طوری که آقای رجایی نمی توانست سوار اتوبوس بشود! اتفاق جالب این بود که در این شلوغی ها، کفش آقای رجایی از پایش در آمد و وقتی سوار ماشین شد، کفش نداشت
◀️ جوانی از همان محله، وقتی کفش ایشان را از لابه لای جمعیت پیدا کرد و دید که خیلی کهنه است، با صدای بلند و با لهجه شیرازی گفت: «ببینید کفش نخست وزیر مردم پاره است! لنگه کفش نخست وزیر او را احساساتی کرده و حس کرده بود که او از جنس خودشان است.جوان به قدری احساساتی شده بود که من اجازه دادم سوار شود و تا فرودگاه همراه آقای رجایی باشد.
#معرفی_کتاب
#تاریخ_شفاهی_دفاع_مقدس
#طبیب_زندان_دولتو
#سید_مسعود_خاتمی
#محمدرضا_باقری
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#شهید_رجایی
#فارس
#شیراز
#فسا
#جهرم
https://www.instagram.com/p/CGzFQ8pBm-G/?igshid=122gv38w5j36u
🌷
.
✅ پالایشگاه بچه و زندگیم بود!
🔴 روایت علی عچرش، امدادگر آبادانی، در کتاب امدادگر کجایی از وابستگی زندگی مردم آبادان به پالایشگاه
◀️ یک شب در ستاد، بر سر محل خوابیدن با هم بحثمان شد. علیرضا و نصرالله گفتند:«بهتره امشب تو حیاط بخوابیم، فضای باز برای خوابیدن امن تره.»امیر گفت:«اگه تو حیاط بخوابیم
ممکنه خمپاره با فاصله از ما منفجر بشه اما به خاطر فضای باز ترکشا به ما بخوره. کلاسا امن تره.»به بچه ها گفتم:« بچه ها من هر دو تا شو رفتم اگه قرار باشه بمیریم،میمیریم. بذارین لااقل تو هوای آزاد بمیریم.»
◀️ ایرج گفت:« علی کدوم هوای آزاد. هوا بوی بنزین و نفت و دود میده.از آسمونم که ذرات سیاه نفت سوخته پالایشگاه روی سرمون میریزه.تحمل هوای گرم و دم کرده کلاس بهتر از این هواست.»
◀️ از روز اول جنگ مخازن نفت پالایشگاه، آتش گرفته و می سوخت و دود سیاهش آسمان شهر را پرکرده بود. ستاد به پالایشگاه نزدیک بود. هر روز ذرات سوخته و سیاه در حیاط ستاد روی سرمان می ریخت
◀️ یک روز در کنار درمانگاه ایستگاه پنج، پیرمردی را دیدم که به پالایشگاه خیره بود و گریه میکرد.ناراحت شدم، جلو رفتم و پرسیدم:«پدرجان چی شده؟ مشکلی پیش اومده؟میتونم به شما کمک کنم؟» پیرمرد در حالی که سعی میکرد بغضش را بخورد،گفت:«بچه م!» نگران تر شدم وگفتم:« بچه ت؟چه اتفاقی برای بچه شما افتاده؟»
◀️ مرد جدی و ناراحت گفت: «پالایشگاه بچه منه. این پالایشگاه با خون و عرق امثال من پالایشگاه شد.از روز اولی که کار ساختن این پالایشگاه شروع شد اونجا کار کردم. صدای فیدوس پالایشگاه قشنگ ترین صداییه که توی تمام عمرم شنیدم. هر روز با صدای فیدوس به پالایشگاه رفتم و بعد از ظهر خسته به خونه برگشتم. پالایشگاه محل کار من نبود. بچه و زندگیم بود! امروز نمی تونم شاهد سوختن بچه م باشم.»
◀️ آن روز حرف های آن پیرمرد شرکت نفتی را درک نکردم و حتی در دلم به او خندیدم و با خودم گفتم:« یعنی چی؟ مگه آهن و فولاد و بنزین و نفت می تونه جای بچه ی آدم رو بگیره؟!» جوان بودم و خام. برای هیچ چیز، سال ها زحمت نکشیده بودم. بچه ای هم نداشتم که حس پدرانه را درک کنم و حرف های پیرمرد برایم عجیب بود
پ.ن: آژیر فیدوس پالایشگاه زنگ بیدارباش، آغاز و پایان کار روزانه بود. صدای فيدوس درآبادان صدایی آشنا بود که نه تنها کارکنان پالایشگاه که همه اهالی آن را میشنیدند و فعالیت های روزانه خود را با آن تنظیم میکردند
#معرفی_کتاب
#امدادگر_کجایی_؟
#علی_عچرش
#معصومه_رامهرمزی
#مرکز_اسناد_و_تحقیقات_دفاع_مقدس
#نشر_مرز_و_بوم
#خوزستان
#آبادان
#پالایشگاه
#شرکت_نفت
#نفت
https://www.instagram.com/p/CG15Q5lBtal/?igshid=rx4m7dfhg7e3