eitaa logo
مرز و بوم
155 دنبال‌کننده
162 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
✅دخترانی که رگ غیرت ما را به جوش آوردند! 🔴روایت سیاوش قدیر از روزهای اول جنگ در خرمشهر ◀️غیر از کمبود سلاح و مهمات، فرسودگی جسمی و روحی و گرسنگی و بی‌خوابی‌های طولانی ما را خسته کرده بود. از خودم می‌پرسیدم که باز هم باید در خرمشهر بمانم یا بروم؟ چه کار باید کنم؟ توی فکر بودم که دیدم یک دستگاه وانت به‌سرعت به‌سمت مسجد آمد و یک نفر سپاهی از آن پیاده شد و به داخل مسجد رفت. به نظرم آمد که با مسئولان مسجد مشورت می‌کند. بعد، چند نفر به میان نیروهای پراکندهٔ اطراف مسجد آمدند و با لحنی مهربان، از همۀ نیروهایی که داخل و اطراف مسجد جامع بودند، تقاضا کردند که به خطوط درگیری بروند. یکی از آن‌ها گفت: «برادرای عزیز و مسلمون! می‌دونم همۀ شما روزا و شبای زیادی جلوی دشمن ایستادین و خسته هستین؛ ولی برای رضای خدا و برای حفظ خرمشهر، یه بار دیگه شانستون رو امتحان کنین. نیروهای دشمن توی منطقه پلیس‌راه در حال ساخت استحکامات هستن دارن. تانکاشون با سرعت خیلی زیاد وارد کوچه‌های کشتارگاه شده. همۀ ما باید به یاری خدا قبل از تاریکی هوا به دشمن حمله کنیم. الان برادرای شما در حال جنگ تن‌به‌تن با دشمن هستن. شاید همین الان که من با شما صحبت می‌کنم چند نفر از اونا به خاطر حمله‌های دشمن شهید یا مجروح شده باشن.» ◀️همۀ نیروهایی که مقابل مسجد جامع ایستاده بودند در سکوت به هم نگاه می‌کردند. همه روحیهٔ خودشان را از دست داده بودند. انگار منتظر بودیم کسی اسممان را صدا بزند و بگوید که فلانی و فلانی بیایید بروید خط تا آمادهٔ رفتن به محل درگیری شویم. اولین بار بود که برای رفتن به خطوط مقدم اظهار تمایل نمی‌کردم. از لابه‌لای جمعیت، چند دختر جوان خرمشهری، همراه با چند نیروی لباس شخصی بیرون آمدند که همگی تفنگ ژ۳ دستشان بود و گفتند: «آقا ما رو ببرین! ماشین بگیرین تا ما رو ببرن اونجا.» دخترها قدرت بدنی داشتند. مشخص بود آن‌قدر در این چند روز دوندگی کرده‌اند که بدنشان مثل بدن یک سرباز واقعی زبده شده بود. یک تکاور و چند ارتشی از بین نیروهای حاضر در مسجد جلو آمدند و گفتند: «دیگه نیازی نیست با وانت به سمت دشمن بریم! با پای خودش اومده طرف ما!» دخترها با داوطلب شدنشان دوباره رگ غیرت ما را به جوش آوردند. از خودمان خجالت کشیدیم. جنب‌و‌جوش و پچ‌پچی در جمع راه افتاد. خیلی از نیروها اعلام آمادگی کردند تا به‌طرف دشمن بروند. من هم توی دلم «الله اکبر» گفتم و راه افتادم. 🔗لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅شما نامحرمی! به من دست نزن 🔴روایت خانم کیوان‌فر از روزهای اول جنگ در آبادان با ما همراه باشید👇👇👇 https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅شما نامحرمی! به من دست نزن 🔴روایت خانم کیوان‌فر از روزهای اول جنگ در آبادان ◀️ما آن‌موقع در طبقهٔ دوم خانۀ مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. صدای انفجارهای وحشتناک لحظه‌ای قطع نمی‌شد. فرزند پنجمی آن‌موقع توی شکمم بود. بچه توی شکمم شش ماه‌ونیمش بود که آن بمب را درست روی خانهٔ مادرشوهرم، روی سرمان زدند. پسر دیگرم آقا روح‌الله [حجازی] آن موقع یک سال‌و‌نیمش بود. ضربه و صدا آن‌چنان کرکننده و یکهویی بود که یکدفعه دیدم طاق باز شد و یک نوری هم چشمم را زد و تا آمدم بفهمم چه خبره، همۀ آوار و خاک و آجرها روی سرمان خراب شد. چند دقیقه‌ای گذشت و هنوز صداهای پشت‌سر هم انفجار از دور و نزدیک شنیده می‌شد. سعی کردم دست‌هایم را تکان بدهم و ببینم پسرم آقاروح‌الله کجاست. با اینکه دهانم پر از خاک شده بود، سعی کردم و چند بار صدایش زدم؛ ولی هیچ جوابی نشنیدم. ◀️از ناتوانی و نگرانی داشتم می‌مردم و فکر می‌کردم همین جا بدون اینکه کسی به دادمان برسد تا چند دقیقهٔ دیگر همه‌مان از زور بی‌هوایی و خفگی می‌میریم. سرم گیج می‌رفت و در عالم گیجی حس کردم صداهایی از دور می‌شنوم. مادرشوهرم و برادرشوهرم داشتند من را صدا می‌زدند که: «کجایی؟ یک چیزی بگو!» درست نمی‌دانم صدای ناله‌های من را شنیدند که داشتم بچه کوچکم را صدا می‌زدم یا خودشان متوجه شدند که من زیر آوار گیر افتاده‌ام. بالاخره من را پیدا کردند. بعد برادرشوهرم آقاجواد خواست دست من را بگیرد و از زیر آوار و خاک و خُل‌ها بکشد بیرون. ◀️توی آن حال‌وهوا بهش گفتم: «نه، به من دست نزن! شما نامحرمى، من بهت دست نمی‌دهم.» سیدجواد گفت: «زن‌داداش، دست بردار بابا! حالا که دستت را به من نمی‌دهی، بیا دست من را از روی لباس بگیر تا من تو را بکشم بیرون.» من هم آن زیر داشتم خفه می‌شدم. دست آقاجواد را گرفتم و عجیب بود که به‌طرز معجزه‌واری از زیر آوار آمدیم بیرون؛ یعنی این خاک‌ها و سیمان‌ها و آجرها به‌راحتی کنار می‌رفتند و من آمدم بیرون، بعد که کمی حالم جا آمد داد زدم: «بچه‌ام!... روح‌الله!» همه سراسیمه بودیم، گشتیم و پسرم را پیدا کردیم که آن هم گوشهٔ اتاق زیر آوار مانده بود. آوردیمش بیرون و من دیدم که هیچ صدایی از او در نمی‌آید! رو به آقاجواد گفتم: «نکنه بچه‌ام خفه شده باشه!» او هم که قیافه‌اش نگران نشان می‌داد، گفت: «نه، زن‌داداش ان شاءالله که طوریش نیست!» بعد آقاجواد بچه را به بغل گرفت و من هم با لای چادرم دست آقاجواد را گرفتم و از پله‌ها پایین رفتیم. 🔗 لینک فروش کتاب: http://shop.hdrdc.ir/ 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 با ما همراه باشید👇👇👇 https://eitaa.com/nashremarzoboom
✅به اروند رسیدیم! یک پدافند دایره‌ای تشکیل دادیم؛ روبه‌روی ما اروند قرار داشت، خرمشهر در شرق ما بود و نهر عرایض سمت راستمان و یک پل نفررو هم روی آن وجود داشت. از خوشحالی در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم. بچه‌ها همان‌جا قبل از بیدارشدن دشمن، سریع با سرنیزه برای خودشان داخل نهرها سنگر انفرادی کندند. بعد عده‌ای را برای پاسداری و نگهبانی گذاشتیم و بقیه با آب اروندرود وضو گرفتیم و نماز خواندیم و خدا را شکر کردیم. من اغلب خودجوش عمل می‌کردم و کمتر بیسیم می‌زدم تا شرح کار بدهم و بیخود شبکه را شلوغ نمی‌کردم. حسین خرازی هم همین‌طور بود؛ ولی وقتی به اروندرود رسیدیم به حسین خرازی اطلاع دادیم، باورش نمی‌شد و پرسید: «چی می‌بینید؟» علی زاهدی پشت بیسیم بود، گفت: «یک رودخانه بزرگ‌تر از کارون، اصلاً دریاست.» 🔴روایت سردار کریم نصر اصفهانی، فرمانده تیپ قمر بنی هاشم(ع) از دوران دفاع مقدس 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅چرا کفشت صدا میده؟ 🔴بخیه‌های نفتی؛ خاطرات احمد خاکشور از هشت سال دفاع مقدس 👇👇👇
✅چرا کفشت صدا می‌ده؟ بعد از عملیات انهدام تاسیسات نفتی کرکوک، ترجیح می‌دادیم شبها پیاده‌روی و روزها خودمان را پنهان کنیم. ما یک گروه دوازده نفره بودیم که آقای علی عاصمی هم همراهمان بود. همان شب عملیات، به سمت مرز ایران برگشتیم. اغلب هم کفشهای ورزشی به پا داشتیم. چون من و ایشان تقریباً شانه به شانه هم راه می¬رفتیم، متوجه شدم کفشش صدا می‌دهد انگار که داخلش آب بود. گفتم: «علی آقا تو رودخونه که نرفتیم، چرا کفشت صدا می‌ده؟» گفت: «مهم نیست.» خیلی پیاده‌روی کردیم. خیلی نگران بودم، چون احساس می‌کردم این صدای شِلِپشِلِپ باید علتی داشته باشد، ولی ناچار بودیم قبل از روشنایی صبح، به جایی برسیم که خودمان را استتار کنیم. هوا هنوز آبیِ گرگ و میشی بود که توقف کردیم. از فرصت استفاده کردم و از ایشان خواستم به پایش نگاهی بیندازم. تا به پای راستش دست زدم، دستم خیس شد. متوجه شدم رطوبت دستم از خون گرمِ تازه‌ای است که از مچ پایش بیرون می‌زند. فهمیدم ترکشی به پایش خورده و تمام این مدت همین طور خون به کف پایش می‌آمده؛ وسایل امدادگری زیادی با خودم نیاورده بودم و فقط چیزهای سبکی مثل چند آمپول مخدر و جلوگیری از خونریزی و باند همراهم بود تا سرعت حرکتم کم نشود. با نخ و سوزن معمولی‌ای که همراهم بود، پایش را دوختم. از آنجایی که سوزن معمولی مخصوص پارچه های ظریف است و حتی گاهی موقع دوخت‌ودوز لباس میشکند، یک نگرانیام این بود که نکند سوزن از پوست و گوشت عبور نکند و بشکند، چون همین یک سوزن را داشتم. نگرانی دیگرم این بود که نکند این کارم باعث پارگی بیشتر بافت پوست و گوشت بشود؛ بنابراین در حالی که ابتدای نخ را رها گذاشتم، شروع به دوختن از قسمت سالم پوست و گوشت کردم. حین دوختن برای اولین بار در عمرم، خودم هم از بخیه زدن‌هایم دردم گرفت. پانسمانش کردم و سعی کردم با پد حجیم و لایه‌های برزنتی مانع از خونریزی بیشتر آن شوم. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅ مادرم خم به ابرو نیاورد! 🔴 روایت حمیدرضا جلایی‌پور از شهادت برادرش محمدرضا جلایی‌پور توسط منافقین، به نقل از کتاب «تاریخ‌نگاران و روایان صحنه نبرد» @nashremarzoboom
✅ مادرم خم به ابرو نیاورد! 🔴 روایت حمیدرضا جلایی‌پور از شهادت برادرش محمدرضا جلایی‌پور توسط منافقین، به نقل از کتاب «تاریخ‌نگاران و روایان صحنه نبرد» ◀️ پنج مهر سال ۶٠ محمدرضا داشت از ساختمان سپاه تهران بیرون می‌آمد که ترور شد. آن روز منافقین خیابان ولی‌عصر را بسته بودند و هر حزب‌اللهی که گیر می‌آوردند شهید می‌کردند. محمدرضا همراه یکی از بچه‌های سپاه جلوی در ساختمان سپاه محاصره شدند. محمدرضا می‌توانست با موتورسیکلت فرار کند، ولی منافقین نفر دوم را با تیر زده بودند؛ زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود. ◀️ محمدرضا آمده بود بهش کمک کند که منافقین از بالای یکی از ساختمان‌های بلند زدند توی قلبش و شهید شد. موقع شهادت ۲۶ سالش بود. زمانی که محمدرضا شهید شد، من کردستان بودم. اوج جنگ‌های کردستان بود و من تازه حکم فرمانداری مهاباد را گرفته بودم. سه روز بعد از اینکه رفتم مهاباد، محمدرضا شهید شد. حتی نتوانستم برای تشییع جنازه‌اش بیایم تهران. نمی‌توانستم آنجا را رها کنم؛ مسئولیت داشتم. ضدانقلاب هر روز توی شهر بمب می‌گذاشتند. ◀️ شهادت محمدرضا برای خانواده سنگین بود، ولی مادرم خم به ابرو نیاورد. محمدرضا که شهید شد، پنج ماه نکشید که خود مادرم برای زن‌داداشم شوهر پیدا کرد. خدا خیرش بدهد؛ پسر خیلی خوب و مؤمنی است. هنوز هم که هنوز است، برای ما مثل فامیل می‌ماند؛ هر برنامه و مراسمی که داشته باشیم می‌آید و شرکت می‌کند. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✳️«تازه‌های نشر مرز و بوم» ✅ لالایی در دل آتش. 🔴 خاطرات اولین معاون اطلاعات و عملیات تیپ۱۲ قائم(عج)، علی اکبر چتری یکھو یک ولوو عراقی آمد بالای سرمان ایستاد. از آن کامیون‌هایی که خاک حمل میکردند. دیدم پشت سر ما بَلم دوم از نگرانی و ترس سرنشینانش تکان تکان میخورد. اشاره کردم آرام باشند. گفتم: «قبل از اینکه شما رو بگیرن، خودتون دارین خودتون رو غرق میکنین! آروم باشین تا ببینم چی میشه!» نفس در سینه‌مان حبس شده بود. راننده یک ربعی بالای سرمان جا خوش کرده بود و تکان نمی‌خورد. وحشت هم داشت. ما بیش از صد کیلومتر از خط‌ خودی دور شده بودیم و رفته بودیم بیخ گوششان... 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🔴 به مناسبت سالروز عملیات نصر ۷؛ ✅ ترحم رزمندگان نسبت به اسرا با روایت سردار منصور عزتی ◀ در آن بحبوحه، بچه‌ها حدود سی نظامی عراقی را به اسارت گرفته بودند. شرایط طوری بود که نمی‌دانستند با این اسرا چه‌کار کنند. گفتم: اگه امکانش هست، نگهشون دارین؛ اما اگه نمی‌تونین و ممکنه بچه‌ها رو به شهادت برسونن، بزنیدشون! عملیات که تمام شد، متوجه شدم که بچه‌ها این اسرا را نکشتند. خودشان را به خطر انداختند و این اسرا را با خودشان آوردند. ادامه مطلب👇 https://defamoghaddas.ir/3086 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
✅ معرفی کتاب «دیده‌بان تاریخ!» 🔴 هیچ وقت دفترچه و ضبطش را از خودش جدا نمی کرد! با ما همراه باشید: @nashremarzoboom
✅ معرفی کتاب «دیده‌بان تاریخ!» 🔴 هیچ وقت دفترچه و ضبطش را از خودش جدا نمی کرد! ◀ ساعت حدود سه بعد از ظهر است. هنوز سفره غذا جمع نشده. صدای هواپیماهای عراقی بلندتر از هر صدای دیگری سقف آسمان را می‌شکافد. بالای دژ چرخ می‌زنند. زیاد خودشان را معطل نمی‌کنند بمب‌ها را رها می‌کنند. نقشه دژ و سنگرهای خودشان را دارند. نشانه گذاری‌ها دقیق و هدفمند است. سنگرها مورد اصابت بمب‌ها قرار می‌گیرند. در اطراف هم خوشه ایها چاله‌ی بزرگی ایجاد کرده‌اند که اگر دو تا ماشین با هم در آن برود، باز پر نمی‌شود. بیشتر بچه ها از موج انفجار و ترکش شهید شده‌اند. یکی از نیروها کوله آرپی‌جی‌اش آتش گرفته. می‌دود. سن و سالی ندارد. هر چه تندتر می‌رود آتش شعله‌ورتر می‌شود. یکی از قدیمی‌ترها خودش را به او می‌رساند. کوله را از پشتش باز می‌کند و به آن سمت کانال می‌اندازد. کوله روی هوا منفجر می‌شود. کانال روباز است. ترکشها آزادانه فرود آمده اند. ◀ هر طرف پیکر شهیدی به چشم می‌خورد. سید محمد با صورت در کانال افتاده چند نفری که شرایط بهتری دارند بالای سرش می‌روند نمی‌توانند او را برگردانند کانال باریک و تنگ است. مادر همیشه قربان صدقه هیکلش می رفت. مجروح دیگری پایین پایش افتاده؛ میرخانی از نیروهای مخابرات است. بچه‌ها وقتی میبینند نمی‌توانند برای کاتب کاری بکنند، به سراغ میرخانی می‌روند. میرخانی حرف میزند؛ اما شکمش پاره شده و بیرون ریخته. آمبولانس می‌رسد. شکم میرخانی را با چفیه خیس جمع میکنند و می‌بندند. او را در آمبولانس می‌گذارند. فضای کانال باز شده چند نفری برای کمک می‌آیند. ◀ سید محمد را بلند میکنند او را از کانال بیرون میکشند زیر سرش چیزی می‌گذارند. خون از گلو و دهانش بیرون می‌ریزد. دهانش تکان می‌خورد. چیزهایی می‌گوید. کسی نمی فهمد. چشم هایش بسته است. بدنش حسی ندارد. شاید امیدی باشد. او را هم کنار میرخانی در آمبولانس می‌گذارند تا به بیمارستان صحرایی برود. کیف چرمی قهوه ای‌اش در کانال جا مانده هیچ وقت دفترچه و ضبطش را از خودش جدا نمی کرد. حالا نوارها روی خاک کانال افتاده دفترچه‌اش هم گوشه ای دیگر است. عملیات کربلای ۵ ادامه دارد. آیوا دیگر ضبط نمی کند. در بهداری میرخانی زنده است. کاتب لشکر را به معراج میفرستند. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🔴امام ما را توبیخ کرد!!! 🟢برشی از کتاب «در کنار دوست»، قصه‌های کردستان به روایت حاج حسین دقیقی ⏪امام ما را توبیخ کرد. عملکردمان را نپسندید. باید ببینیم کجای کار ما غلط بوده. قرار بود برادر بروجردی حدود ده دقیقه گزارش بدهد. هنوز چند دقیقه از گزارشش نگذشته بود که امام بلند شد و رفت، هنگام رفتن رو کرد به ما و گفت شما هنوز به مردم اعتماد نکرده اید. ⏪بعد از آن دیدار محمد بروجردی دیگر آرام و قرار نداشت. هر کاری می کرد تا اعتمادش را به مردم نشان بدهد. سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را راه انداخت و خیلی از مردم را مسلح کرد. واقعاً از ته دل به مردم اعتماد کرده بود. برخوردهایش دهان به دهان می چرخید. ⏪یکی دیگر از بچه‌ها که یک بار موقع سرکشی بروجردی از زندان همراهش بود تعریف می‌کرد که حرف زدن بروجردی با زندانی‌ها طولانی شد و تا نیمه شب ادامه پیدا کرد بعد از تمام شدن حرف‌ها، بروجردی نرفت. در زندان ماند و همانجا بین زندانی‌ها خوابید. زندانی‌ها اتهامات خیلی سنگینی داشتند حکم بعضی هایشان اعدام بود. ⏪ خودشان هم از این کار بروجردی تعجب کرده بودند. فردایش از بروجردی پرسیدند نترسیدی بین ما خوابیدی؟! بروجردی هم به شان گفت اگر به شما اعتماد نداشتم، اصلاً نمی آمدم این جا. 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ ____ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢اوایل که به عراق می‌رفتیم، زائری نبود!!! 🔴برشی از کتاب «معمار حرم»، نقش حاج قاسم سلیمانی در شکل‌گیری ستاد توسعه و بازساری عتبات عالیات ⏪حرفشان این بود: «من مطمئنم به زودی جمعیت زائرای اینجا اون قدر زیاد میشه که از مشهد هم شلوغ تر میشه؛ بنابراین باید برای این زائرا امکانات و فضای عبادت و استراحت فراهم کنیم.» این حرفی بود که چندین بار به ما گفت. سر این حرف اصرار داشت و می‌گفت: «فرصت هم کم داریم.» ⏪ما همیشه برداشت دیگری می‌کردیم و تصورمان از اینکه ایشان میگوید فرصت کم داریم این بود که شاید دوباره راه کربلا بسته شود؛ ولی بعداً که گفت «سرعت افزایش جمعیت نسبت به عملکرد ما خیلی بیشتره!»، فهمیدیم منظورش جمعیت زائرانی است که به زودی خودشان را به عتبات می‌رسانند. ⏪اوایل که برای زیارت به عراق می‌رفتیم، زائری نبود؛ خیلی کم بود. راحت میتوانستیم نیم ساعت بچسبیم به ضریح و زیارت کنیم. برای همین این برداشت برایمان کمی دور از ذهن بود. اتفاقاً پیش بینی حاجی درست از آب درآمد، دیدیم دیگر نه داخل حرم امام علی و نه داخل حرم امام حسین، جایی برای نماز خواندن نیست و مردم داخل خیابان‌ها نماز می‌خوانند. ⏪ زائرها، فقط هم عراقی نبودند؛ هم ایرانی بودند، هم عراقی هم پاکستانی و هم افغانستانی. البته این شلوغی ها غیر از ایام خاص اربعین و عرفه و نیمه شعبان بود؛ مناسبت ها که دیگر داستان خاص خودش را داشت... 🍃🌸🍃🍃🌸🍃🍃🌸🍃 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/products با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
📚 معرفی کتاب به مناسبت روز پزشک •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/product/633 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢این سگ نامرد نون بعثی‌ها رو خورده! 🔴«عبور از شط»، روایت سید عباس بحرالعلومی از نفوذ در خرمشهر در دوره اشغال 🔷از مسیر باغ زرگری به کوچۀ اسرار برگشتیم. عراقی‌ها درهای آ‌هنی خانه‌ها را از جا درمی‌آوردند و برای سقف ‌سنگرها و کانال‌ها استفاده می‌کردند، برای همین بیشتر خانه‌ها در نداشتند. از کنار خانه‌ها عبور کردیم و به بازار صفا رسیدیم. ناگهان سگی پارس‌کنان به‌طرفمان ‌آ‌مد! 🔶هر سه به خانه‌ای رفتیم و پشت دیوار مخفی شدیم. حمود و سید صالح پشت‌سرم نشستند. وقتی در تاریکی قرار گرفتیم، سگ ساکت شد. از کنار دیوار نگاه کردم تا مطمئن شوم سگ رفته است. همین‌که سرک کشیدم، با سگ چشم‌توچشم شدم! در آن تاریکی شب، چنان با شدت و از فاصلۀ کم در مقابل صورتم پارس کرد که نزدیک بود سکته کنم! 🔷سریع سرم را به داخل کشیدم، در حالی که حمود و سید صالح از خنده غش کرده‌ بودند! اعصابم بیشتر به‌هم ریخت. بلند شدم با سرنیزۀ کلاش دنبال سگ دویدم! سگ فرار ‌کرد؛ ولی من ول نمی‌کردم. با خودم گفتم: «این سگ نامرد نون بعثی‌ها رو خورده، خائن شده! باید بکشمش!» سگ فرار کرد و رفت. کتاب •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/product/633 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢من اولین نفر می‌رم! 🔴«جنگ منهای اسلحه!»، خاطرات حسین دولتی، از اعضای جهادسازندگی در دوران دفاع مقدس با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢من اولین نفر می‌رم. 🔴«جنگ منهای اسلحه!»، خاطرات حسین دولتی، از اعضای جهادسازندگی در دوران دفاع مقدس 🔷هرچقدر جلوتر می‌رفتیم، بیشتر در دید عراقی‌ها بودیم و امنیت جاده کمتر می‌شد. صدای چند هلی‌کوپتر از دور به گوش رسید. به یک دقیقه نکشید که شروع کردند به زدن جاده. کمپرسی‌ها توی جاده به‌صف بودند. دود ناشی از سوختن ماشین‌ها‌ را از دور می‌دیدم. چند دقیقه بعد، هلی‌کوپترها رفتند. سراسر جاده آتش و دود بود. سوار موتور شدم و سریع خودم را به ماشین‌ها رساندم. 🔶بیشتر راننده‌ها پیاده شده و کنار جاده پناه گرفته بودند؛ ولی چند مجروح و شهید هم داشتیم. صدای داد‌وفریاد از یکی کمپرسی‌ها می‌آمد. به طرفش رفتم. ترکش به پای راننده خورده و پایش قطع شده بود. نیروهای امدادی هم آمده بودند. سریع مجروحان و شهدا را به عقب منتقل کردیم. 🔷نباید چشم راننده‌های دیگر به آن‌ها می‌افتاد. بیشتر آن‌ها نیروهای مردمی بودند و کمتر چنین صحنه‌های را دیده بودند. هرآن ممکن بود به عقب برگردند. چند تا از راننده‌های شجاع شروع کردند به شعاردادن، ولی فایده‌ای نداشت. همه ترسیده بودند. آب‌ها که از آسیاب افتاد، ماشین‌های سوخته را از مسیر برداشتیم؛ اما هیچ‌کس حاضر نبود کار را ادامه دهد. حدود دو ساعت، کار احداث جاده تعطیل شد. 🔶شیخ حسین مهدی‌زاده، از بچه‌های دامغان، پا پیش گذاشت و با یکی از کمپرسی‌ها زد به دل جاده و گفت: «من اولین نفر می‌رم.» او هم موتورسوار بود و هم راننده و هم اسلحه به دست می‌گرفت. پشت‌سرش محمد بخشی هم یک ماشین را برداشت و رفت. بخشی، بچۀ عباس‌آباد بود و ذکر صلوات از لبش نمی‌افتاد. پیرمرد باصفا و شوخ‌طبعی بود. این دو نفر که رفتند، ترس راننده‌های دیگر ریخت و دوباره کار شروع شد. •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/product/633 🛒 خرید از فروشگاه: خ انقلاب خ فخر رازی مجتمع ناشران فخر رازی ۰۲۱۶۶۴۸۱۵۳۲ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢 به اسرا گفتیم: «هر کس می‌خواهد علیه صدام بجنگد داوطلب شود!!!» 🔴«روشنای بدر» مستند روایی از زندگی فرمانده لشکر بدر شهید اسماعیل دقایقی 🔷دقایقی شخصاً به میان اسرا رفت. با آنان حرف زد. شرایط را سنجید و به آقامحسن گفت: «شما خیالتون راحت باشه، اگه ما گزینش رو درست انجام بدیم، بعیده حتی یه نفر هم بره. اگه هم بره در حد انگشت‌شماره که می‌ارزه به این همه نیرویی که آماده‌ان علیه صدام بجنگن. تعداد نیروهای تیپ بدر هم کمه. با اضافه شدن اینها می‌شه مأموریت‌های جدی‌تری انجام داد.» - شما حاضری مسئولیت اینها رو توی تیپ قبول کنی؟ مشکلاتش رو می‌دونی؟ قبول می‌کنی؟ - بله. من با اطمینان این کار رو می‌کنم. 🔶با اینکه بیشتر مسئولان کشور می‌گفتند این اسرا ثبت‌نام و بعد در بزنگاه فرار می‌کنند، اما با تأیید اسماعیل، آقامحسن خیالش راحت شد. در اردوگاه‌ها فراخوان دادند هر کس می‌خواهد علیه صدام بجنگد می‌تواند داوطلب شود. فضای عجیبی بین اسرا حاکم شد. 🔷روزهای اول تعدادی از سربازان اعلام آمادگی کردند، اما بعثی‌ها فضای اردوگاه را به‌هم ریختند و دو نفر از سربازان داوطلب را کشتند. معلوم بود می‌خواهند زهر چشم بگیرند. فضای رعب و وحشت بر اردوگاه حاکم شد. بعثی‌ها را از بقیة اسرا جدا کردند. با بازگشت آرامش، نمایندگانی از ارتش و مجلس اعلی انتخاب شدند تا اسرای داوطلب را گزینش و پایش کنند. 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢تازه‌های نشر 🔴«جنگ کبیر»، بازخوانی عملیات آزاد سازی حلب 🔷وقتی در مورد مهم ترین نبردها در سوریه صحبت می‌کنیم، عملیات آزادسازی حلب در میان همه آنها اولین است تا جایی که برخی آن را با نبرد «استالینگراد» مقایسه کرده‌اند. 🔶در استالینگراد، پروژه نازی‌ها سقوط کرد، درحالی که پیروزی در حلب پروژه آمریکایی‌ها را که هدفشان ضربه زدن به سوریه و محور مقاومت بود، از بین برد. 🔷عملیات آزادسازی حلب که فرماندهی آن بر عهده سرلشکر بود، از یک سو برای محور مقاومت و از سوی دیگر برای محور آمریکا و کشورهای وابسته به آن که گروه‌های تروریستی را مدیریت می‌کردند، تعیین کننده بود. 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢این حسن آقا پیش من می‌مونه! 🔴اتاق سه گوش، روایت داستانی زندگی سردار حسن انجیدنی با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢این حسن آقا پیش من می‌مونه! 🔴اتاق سه گوش، روایت داستانی زندگی سردار حسن انجیدنی 🔷پاسداری که با ما آمده بود، جلوتر دوید ‌به‌سمت مرتضی قربانی و گفت: «سلام آقا مرتضی، این ده نفر سهم شماست.» و به من اشاره کرد و گفت: «مسئولشون هم برادر...» اسمم را‌ نمی‌دانست. آقا مرتضی به من نگاه کرد و پرسید: «اسمت چیه؟ بچه کجایی؟» - حسن انجیدنی. نیشابور آقا مرتضی همان‌طور که گوشی بیسیم را به گوشش چسبانده بود، داد زد: «آقا فریدون! آقا فریدون!» فریدون بختیاری تند دوید و آمد: «بله آقا مرتضی.» - این برادرها رو‌‌ ببر توی گردان‌ها تقسیم کن. بعد به من اشاره کرد: «این حسن آقا هم پیش من می‌مونه.» همه رفتند و من ماندم و آقا مرتضی. وقت سلام و احوالپرسی و معارفه نبود. درست در معرکۀ مرحلۀ دوم عملیات بیت‌المقدس، آزادسازی خرمشهر بودیم. 🔶 کنار ایستادم و بادقت به کارهای آقا مرتضی قربانی نگاه می‌کردم تا چیزی از دستم در نرود و همۀ کارهایش را یاد بگیرم. بیسیم مدام سروصدا می‌کرد و آقا مرتضی تندتند به گردان‌ها پیام می‌داد و هدایتشان می‌کرد. از همان شب کارم شروع شد. مثل اینکه قرار بود به‌جای بودن کنار دست فرمانده گردان، وردست فرمانده تیپ باشم. بیست‌وچهارساعته درگیر بودیم. پابه‌پای آقا مرتضی می‌دویدم. توی تمام سرکشی‌‌‌ها همراهش بودم. با جیپ می‌رفتیم سرکشی توپخانه و اداوات و تا شب این‌طرف و آن‌طرف می‌دویدیم. 🔷بعضی ‌وقت‌ها نمازمان دیر می‌شد و گاهی اصلاً‌ نمی‌شد نماز بخوانیم یا با پوتین می‌خواندیم. آقا مرتضی یک لحظه آرام و قرار نداشت. روز در فکر و برنامه‌ریزی برای عملیات شب بود و شب هم باید گردان‌ها را هدایت می‌کرد. در فکر ناهار و شام نبود. صبحانه هم‌ نمی‌خورد. خواب نداشت. اگر فرصتی دست می‌داد یک گوشه می‌افتاد و یکی‌دو ساعت می‌خوابید. حتی‌ نمی‌توانست به جانشینش بگوید من می‌خواهم استراحت کنم، از خستگی بیهوش می‌شد. 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🔴 به مناسبت سالروز شهادت شهید محراب آیت‌الله مدنی؛ ✅ درخواست شهید مدنی برای گرفتن نمازهای رزمنده نوجوان ◀️ رزمنده‌ای تعریف می‌کرد؛ در ارتفاعات سخت کردستان بودیم که به ما اطلاع دادند آیت‌الله مدنی برای بازدید منطقه به محل استقرار ما می‌آید. هنگام بازدید، رزمنده نوجوانی جلو آمد و با حیایی خاص بعد از سلام و احوالپرسی گفت: الآن ۹ روز است که آب پیدا نکرده‌ایم و نمازهایم را با تیمم خوانده‌ام، تکلیف نمازهای من چه می‌شود؟ ادامه مطلب👇 http://www.defamoghaddas.ir/3157 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢پدرم گفته بود اگر به خانه برگردم قلم پایم را می‌شکند!!! 🔴باغ حاج علی، خاطرات حاج مهدی سلحشور از دفاع مقدس 🔷زمان مأموریت سه ماهه‌ام در کردستان به پایان رسید و با همان تیمی که آمده بودیم، به تهران برگشتیم. از پادگان تا خانه پنج کورس ماشین سوار شدم. دو ساعتی طول کشید. جلوی در مسجد پیاده شدم. یاد حرفهای پدرم افتادم که گفته بود اگر به خانه برگردم قلم پایم را می شکند. 🔶چه باید میکردم؟! حیران و مردد بودم اول گفتم بروم در مسجد بمانم. بعد گفتم بروم منزل یکی از اقوام اما در آخر تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و به خانه بروم. ده دقیقه‌ای سر کوچه ایستادم با هزار اما و اگر راه افتادم به در منزل رسیدم و دستم را روی دکمه زنگ گذاشتم. چند لحظه مردد ماندم. نفس عمیقی کشیدم و فشار دادم دعا کردم پدرم خانه نباشد و مادرم در را باز کند. 🔷 دل توی دلم .نبود بالاخره در خانه باز شد و پدرم تمام قد جلویم ایستاد. فهمیدم کسی غیر از او در خانه نیست. سرم را پایین انداختم تا با او چشم در چشم نشوم. خودم را برای هرگونه عکس العملی آماده کرده بودم، اما پدرم غافل گیرم کرد مرا محکم در آغوش کشید و به سینه اش چسباند. باورم نمی شد. اشک از چشمان آقاجان قُل قُل می جوشید و لبخند، همه صورتش را پر کرده بود. 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom
🟢جعبه‌ شیرینی!!! 🔴یحیی، روایتی از زندگی سید یحیی رحیم صفوی 🔷مهرشاد داشت لباس خونی‌ام را می‌شست و با محبت نگاهم می‌کرد. گفتم: ضد انقلاب بود. با لباس کُردی آمد، دو جعبه‌ی شیرینی جلوی پاسدارهایی که کنار تانک‌ها، جلوی بانک پست می‌دادند، گرفت. با خنده بهشان تبریک گفت و جعبه‌ی شیرینی اول را باز کرد. بچه‌ها باز کردند و خوردند،بعد جعبه دوم را باز کردند و ناگهان جعبه منفجر شد. توی جعبه‌ی شیرینی دوم پر از موادمنفجره بود، همه‌ی شش پاسدار و بسیجی شهید شدند. رفتیم جنازه بچه‌ها را جمع کنیم که لباس‌هایم خونی شد... 🛒 خرید آسان از سایت: http://shop.hdrdc.ir/ با ما همراه باشید👇👇👇 @nashremarzoboom