eitaa logo
مرز و بوم
153 دنبال‌کننده
168 عکس
4 ویدیو
0 فایل
بریده هایی از انقلاب، جنگ و مقاومت 🌷⁦🕊️⁩🌱⁦✌️📝🎤 ارتباط با ادمین: @Hossain8
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷⁦🕊️⁩🌷⁦🕊️⁩🌷 ✅ آن سه نفر را با آمبولانس آوردند بالا 🔴 برشی از خاطرات هویک کشیشیان از خبر شهادت دوست و همسنگرش ⁦◀️⁩ بچه های شلوغ و پرسروصدا هر کدام به طرفی می دویدند. دست و پا گم کرده جلوی رفت و آمد دوستان به داخل سنگر مخابرات، بلاتکلیف ایستاده بودم. فقط یک جمله داخل سنگر تکرار می‌شد: سرپیچ سوم درگیر شدن ⁦◀️⁩ نوبت من نبود پای دستگاه مخابرات بنشینم. به محل درگیری هم نمی توانستم بروم. مجبور بودم بیرون سنگر ناظر رفت و آمدها باشم و خبرها را از بلندگوی بیسیم بشنوم. سریعتر نیرو بفرستید ⁦◀️⁩ کمتر از ساعتی، صدای تیراندازی قطع شد و بیسیم آرامش پیدا کرد. صدای آمبولانس بلند شد منتظر ماندم ببینم موقع برگشت چند نفر زخمی و احتمال شهید می آورد. اولین بار بود در طول دوران حضورم در منطقه غرب شاهد درگیری با نیروهای ضد انقلاب بودم. ⁦◀️⁩ بیرون سنگر چشم به راه دوخته و منتظر بودم. بی قراری اجازه نمی‌داد لحظه‌ای در نقطه ای بایستم. خش خش دستگاه بی‌سیم که بلند شد به طرف سنگر دویدم. صدا واضح به گوش می رسید. سرباز علی رضا قیصری حسن‌آبادی، سرباز علی کیانی و سرباز ورژ باغومیان. ⁦◀️⁩ با شنیدن نام ورژ تکان سختی خوردم. باورم نمیشد برایش اتفاقی افتاده باشد. با این حال به امید زخمی بودنش، سراغ بیسیم‌چی رفتم: برای ورژ مشکلی به وجود آمده؟ ⁦◀️⁩ کسانی که قبل از من داخل سنگر بودند ساکت ماندند و لحظه ای بعد سرها را پایین انداختند. شاید دستگاه بی‌سیم هم حال مرا فهمید و از خش خش افتاد. نتوانستم نگاه ها و فضای سنگین سکوت را تحمل کنم. دوباره سوال را تکرار کردم. پرسیدم برای ورژ چه اتفاقی افتاده؟ یکی از بچه‌ها سرش را بالا آورد و جواب داد زخمی شده. ⁦◀️⁩ دو ساعت طول کشید تا آتش سلاح ها کم شد و توانستیم آمبولانس را به محل حادثه بفرستیم. در تمام این مدت لحظه‌ای از کنار دستگاه مخابرات دور نشدم تا سرانجام آنچه را که نباید اتفاق می‌افتاد از بیسیم شنیدم. آن سه نفر را با آمبولانس آوردن بالا. ⁦◀️⁩ سه نفر از بچه‌ها در عقب آمبولانس را باز کردند. کف خودرو از خون پوشیده شده بود. هر سه شهید کنار هم قرار داشتند. بچه ها توی سرشان می زدند و گریه می‌کردند. ⁦◀️⁩ روز بعد فرمانده گردان از من خواست وسایل ورژ را تحویل گرفته و به خانواده اش در اصفهان تحویل دهم. من و ورژ هر دو ارمنی بودیم و صمیمی ترین دوستان همدیگر. این ماموریت به معنای آن بود که باید خبر شهادت او را به خانواده‌اش برسانم که کار سختی بود. هر بهانه ی آوردم کسی قانع نشد. حتی خواستم تا چند روزی مهلت بدهند اما برگ مرخصی و وسایل ورژ را دستم دادند و خواستند ماموریتی را که ابلاغ شده است اجرا کنم. سخت‌ترین مأموریت عمرم ؟ https://www.instagram.com/p/CD_YmccpmfU/?igshid=5nkhfslxdogd
✅ نسخه های جبهه ای حاجی فیروز! 🔴 روایت باقر سیلواری، بسیجی آزاده از عملیات بیت المقدس ⁦◀️⁩ یک روز داشتم از شناسایی خط برمی‌گشتم. گلوله توپ عراقی‌ها خورد کنارم و من را ولو کرد کف جاده ای که روی آن روغن سوخته ریخته بود. تمام هیکلم روغنی و سیاه شد. با همان لباس های روغنی و سر و صورت سیاه شده آمدم مقر تیپ. تا رسیدم حاج احمد متوسلیان بی اعتنا به آن سر و وضع من پرسید: از خط چه خبر؟ گفتم: مشکلی نبود. طبق معمول بچه ها آنجا با دشمن در حال تبادل آتش هستند. ⁦◀️⁩ بعد حاج محمود شهبازی از داخل سوله بیرون آمد و گفت: دو تا خبرنگار آمدند اینجا و شما باید آنها را به خط مقدم ببرید. دیدم این خبرنگارها لباس فرم پوشیدند و نیم چکمه به پا دارند. به خودشان عطر هم زده اند و خیلی هم تر و تمیزاند. هرکدام یک دوربین دستشان بود من هم سر تا پا آلوده به روغن سوخته و گل و لای بودم. ⁦◀️⁩ محمود شهبازی معمولا توی خط تا مجالی پیدا می‌کرد با آب تانکرها و صابون سرش را می‌شست. ایشان وقتی من را با آن وضعیت دید گفت: این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کردی؟ گفتم موقع آمدن به عقب با موتور روی روغن سوخته ها زمین خوردم. گفت: خیلی خب. حالا بیا دوتایی خبرنگارها را ببریم خط. یکی را تو سوار کن یکی را هم من سوار می کنم. ⁦◀️⁩ وقتی سوار شدیم که حرکت کنیم من بوی روغن سوخته و خاک می دادم و خبرنگار ترک‌نشین بنده بوی عطرش از سه فرسخی شنیده می‌شد. ⁦◀️⁩ نزدیکی‌های غروب آفتاب، من، حاج محمود و این دو نفر با موتور به سمت خط حرکت کردیم. موتور آقای شهبازی و خبرنگار ترک نشین او جلو می رفت و ما پشت سرش حرکت می‌کردیم. تا اینکه رسیدیم به نقطه ای که توپخانه دشمن آنجا را به شدت میزد. ⁦◀️⁩ یکدفعه صدای گروم گروم آمد. اولین گلوله به زمین خورد. بعد دومی که آمد دیدم سر و صورتم پر از خاک شده و حاج محمود شهبازی و ترک نشین او روی زمین دارند بین روغن سوخته ها غلت میزنند. ⁦◀️⁩ در یک چشم به هم زدن آن دو نفر تبدیل شدند به نسخه ی جبهه‌ای حاجی فیروز ولی حاج محمود اصلا به روی خودش نیاورد و با همان وضعیت گفت باقر گازش را بگیر برویم که اینجا جای ماندن نیست ۸۲ https://www.instagram.com/p/CECPC6FJK1n/?igshid=hqdtzx2uchqx
. ✅ما هم در ثوابت شریک! 🌷🕊🌷🕊🌷🕊 🔴برشی از خاطرات «حمید حسام», نویسنده دفاع مقدس در کتاب «سهم من از چشمان او»: ◀️برای ترم بهاره ۱۳۶۳ برگشتم تهران و رفتم سر کلاس های دانشکده ادبیات، با همان دستی که وبال گردن بود و مرا در جمع بچه‌ها انگشت‌نما می‌کرد. نوشتن با دست چپ واقعا برایم سخت و دشوار بود. حالا قدر نعمتی را که از من سلب شده بود بهتر می‌دانستم، اما خدا آنجا هم ز رحمت در دیگری برایم گشود. آنجا با دانشجویی آشنا شدم که همنشینی او تاثیر زیادی در پیشرفت ادبی و اخلاقی من داشت. ◀️آن روز کنارم نشسته بود و تقلای کم حاصلم را برای نوشتن با دست چپ می‌دید. به طرف من خم شد و آرام گفت «دستت چی شده؟» گفتم «شکسته.» گفت «کجا شکسته؟» من ابا داشتم که اصل ماجرا را بگویم اما او که انسان باهوش و اهل دلی بود ادامه داد «جبهه بودی؟» گفتم «آره, بالاخره توی جنگ نان و حلوا پخش نمی‌کنند.» لبخندی زد و گفت «خوب حالا که اینطور شد دفتر و خودکارت را بده تا کمکت کنم.» گفتم «شما چرا؟ من خودم مینویسم.» خندید و گفت «نمی خواهی ما را شریک ثوابت کنی؟» ◀️از آن روز به بعد با اورکت کره‌ای و کیف چرمی بدون دسته اش می آمد و کنارم می‌نشست و جزوه های مرا می نوشت. اهل جنوب بود و به شدت خونگرم. موهای بلند و مشکی داشت و صدای گرم و تاثیرگذار. شعر هم می‌گفت. خوب به یاد دارم که یک بار دکتر حمید زرین‌کوب، استاد ادبیات معاصر، از او خواست که یکی از شعرهایش را بخواند. وقتی شعر تمام شد زرین‌کوب گفت «بی‌اغراق بگویم، این شعر پهلو می‌زند به شعر شعرای مطرح معاصر.» ◀️او ورودی ۱۳۶۲ بود و من ورودی ۱۳۵۸، اما بعضی واحدها را مشترک برداشته بودیم. دوست من دامپزشکی خوانده بود. بعد دامپزشکی را رها کرده و آمده بود سراغ جامعه شناسی. بالاخره ادبیات فارسی را انتخاب کرده بود. ◀️انسان پرمایه و توانایی بود و نیازی به یادداشت‌برداری از سخنان اساتید نداشت. با این حال زحمت نوشتن جزوات من به گردن او افتاده بود. عظمت بعضی معانی وقتی مکشوف می‌شود که تو حلاوت و شیرینی آن را با تمام وجود احساس کنی و من بلندای معنی تواضع را آنجا در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران دریافتم. از انسانی که کمی بعد قیصر شعرای معاصر لقب گرفت. حتی برای یک لحظه یاد و خاطره اش را فراموش نخواهم کرد. «قیصر امین‌پور» را می‌گویم. 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 https://www.instagram.com/p/CEFAUOcJXk2/?igshid=ok8fjjzvlov9
✅ دو نفر اگر من را ببخشند شهید می شوم 🔴 برشی از مصاحبه ی مهندس حاج علی مهاجری، رئیس ستاد بازسازی عتبات استان کرمان و از فرماندهان قدیمی سپاه در کرمان و فرمانده قدیمی حاج قاسم، به نقل از فصلنامه نشان ارادت، نشریه ی داخلی ستاد بازسازی عتبات ⁦◀️⁩ گاهی وقتها ایشان که می‌آمدند کربلا، یک‌سر می‌آمدند و ما خدمتشان بودیم. آن موقع هم با ابومهدی بودند و آقای پورجعفری هم همراهشان بود. خلاصه خیلی حالت خاص و ارادتمندانه‌ای به موضوع داشتند. بحث‌های داخلی بود و صحبت‌هایی با هم داشتیم. دو ماه قبل از عرفه بود. یک روز ایشان را بالای گنبد برده بودم. دیدم خیلی خلاصه حالت خاصی پیدا کرد. حول و حوش عرفه بود که دوباره آمدند. خیلی حال عجیبی پیدا کردند. یعنی کاملا معلوم بود مثل آن ملائکی که در دور ضریح بودند ایشان هم در آن حالت بود. من پشت سر ایشان ایستاده بودم. برگشت به من خیلی جدی گفت «فلانی دو نفر اگر من را ببخشند من شهید می‌شوم. یکی این پورجعفری یکی هم خانمم.» گفتم «حالا حتما پورجعفری می‌بخشد ولی خانمت...» من کاش می‌توانستم خانمش را روزی ببینم و بگویم هیچ موقع ایشان را نبخشد ⁦◀️⁩ یک شب را هم در کربلا پیش ما بود. از سر کوچه‌ای که الان هتل ماست فهمیده بودند که به قول خودشان حاج قاسم آمده. غلغله ی آدم بود. همین مغازه‌هایی که سلام می کنیم جواب ما را نمی‌دهند، همه ریخته بودند دور ماشین ایشان. با یک یک اینها حال و احوال می‌کرد. دست می‌داد، روبوسی می‌کرد‌. ما رسیدیم سر کوچه ای که آشیخ مهدی نگهبانی دارد. دو سه نفر ایستاده بودند و رو کردند به حاجی گفتند «ما وضعمان خوب نیست، می‌خواهیم برویم به مشهد.» بلافاصله رو کرد به آقای پلارک و گفت «کار اینها را با من هماهنگ کن، بفرستیدشان بروند مشهد.». ⁦◀️⁩ مردم دور ماشین را حلقه کرده بودند و محافظانی هم بودند. ابومهدی هم که بود، نگران بودند. یک عراقی آمد، به بچه کوچکش گفت «بیا برو دست حاج قاسم را ببوس.» اما اینها اجازه نمی‌دادند. من رفتم پهلوی ماشین و گفتم «حاج آقا این بچه.» از ماشین پیاده شد، همین حالتی که در بغل می گیرند، پدرش را بوسید و خلاصه آن سفر رفت. سفر بعدی آمد، باز با ابومهدی آمد. او را از جلوی باب‌السلام آوردیم، گفتیم ببریم‌بالا کسی متوجه نشود. تک‌تک خادمان می آمدند با اصرار که ایشان را ببینند و روبوسی کنند. کارگرانی که کار می‌کردند، تعطیل کردند. عراقی‌ها همه‌شان می‌آمدند و می‌ایستادند و با ایشان عکس می‌انداختند. https://www.instagram.com/p/CEMgRdJJUkF/?igshid=lj7q6rok75kf
🌷🌷🌷 . ✅ روایت عطش! 🔴 روایتی از تشنگی سردار شهید، میرزا محمد سلگی، فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت ابالفضل لشکر ۳۲ انصار الحسین(ع) ◀️⁩ یک بار در راه برگشت از خط دشمن به قدری تشنه شدم که یارای حرکت نداشتم. آب قمقمه ی چند نفری که با هم بودیم تمام شده بود. به جایی رسیدیم که آبی تلخ و گوگردی و بدبو داشت. از آن خوردم و تشنه تر شدم. کمی مانده به خط خودمان دیگر پا انداختم. بقیه هم خسته بودند اما نه به اندازه ی من. قدم از قدم بر نداشتم. اصلا پاهایم به زمین میخ شده بود. از شدت تشنگی گلویم میسوخت. ⁦◀️⁩ التماس کردم که شما بروید من خودم می‌آیم. راه را بلدم. فقط کمی استراحت کنم. بلدچی های اطلاعات بعد از مجروحیت تاجیک و اسارت مستجیری فکر می‌کردند که اگر آنجا رهایم کنند سرنوشتی مشابه مستجیری یا تاجیک خواهم داشت. ⁦◀️⁩ کمین خوردن گروه آنها مانع از ادامه کار شناسایی تیپ نشد. حتی فرمانده تیپ هم با مسئولین اطلاعات و طرح عملیات به شناسایی می رفتند. این کار حاج حسین همدانی به همه روحیه می‌داد. حتی من که هنوز از زخم زانو رنج می‌بردم برای اطمینان از آلوده نبودن مسیر و حرکت گردان در شب عملیات به گشت می‌رفتم ⁦◀️⁩ اسلحه و تجهیزاتم را گرفتند اما توان راه رفتن نداشتم‌. کار به جایی رسید که زیر بغلم را گرفتند و وقتی به خط خود رسیدیم زیر سرم رفتم تا کمی سرحال شدم https://www.instagram.com/p/CEPHB1IJHLy/?igshid=1u1fyiplvkd0w
🌷🌷🌷 . ✅ زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد 🔴برشی از خاطرات حاج حسین برزگر، سردسته هیئت خلف باغ یزد ⁦◀️⁩ صدای العطش سینه زن ها پرتاب می‌شود سمت علم های بلند یا قمر بنی هاشم. من هم باید بروم قاطی لشکر حسین. پاهایم حس ندارند. پیر شده‌ام. ⁦◀️⁩ طاقت العطش شنیدن ندارم. کمرم درد می کند. زانویم را قلم می کنم و مانند شکسته ها گریه می کنم. عمود آهنین را که زدند به فرق سرش آب میشوم. ⁦◀️⁩ می‌روم توی سال‌های بچگی ام. همان وقتی که ننه صبح های جمعه روضه ابوالفضل می‌خواند. می‌گفت من ام البنینم. ⁦◀️⁩ سیدعبدالکریم روضه خوان به ماهی صد و بیست قرص نان می آمد می نشست روی بالشت. همان موقع برای اولین بار نام قمر بنی هاشم خورد به گوشم. ⁦◀️⁩ اسدالله که شهید شد چهارده روز بعد جنازه اش را آوردند. نشست بالای سرش. تیر خورده بود به پیشانی‌اش. تمام بدنش سوخته بود زیر آتش دشمن. سیاه و ذغال. همانجا قلبش گرفت. ⁦◀️⁩ داغ جوان سخت است. داغ برادر سخت است. بابا نبود این روزهایمان را ببیند. قلبم تیر می کشد. پیر شده ام. گذشت آن وقت هایی که بابا می گذاشتم روی دوشش و می برد خانه هراتی ها. از صبح اول محرم می رفتم سر کولش. انگاری سوار بر بهترین مرکب عالمم. ◀️⁩ پیاده از لابلای کوچه های خشتی و باران خورده و از بنه های قوی جثه توت سیر می کردیم تا دم خانه شیخ اکبر آقا. صغیر و کبیر زل می زدیم به منبر آ سید عبدالکریم هاشمی نژاد. البته که اسم سید را نمی‌دانستم. سماق می مکیدم تا پیرمرد مو سفید با آن دستان لرزان و کمر دولا شده‌اش یک تال مسی بگذارد جلویم و من به جای دو تا قند یک مشت قند بریزم توی استکان لاغر و قدکوتاه. بعد هم نصفه اش را چپ و چوله کنم به خاطر شیرینی تهش. ⁦◀️⁩ آقای هاشمی نژاد که پایین می‌آمد نوبت آسید علی اصغر حسینی‌نسب بود. همیشه یک مصرع تکراری می‌خواند به عنوان روضه. ⁦◀️⁩ زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد.... این را می گفت و شروع می کرد به گریه کردن. دستمال اشکش را در می‌آورد و بلند بلند می گریست. https://www.instagram.com/p/CERQu0eJVHE/?igshid=uqovnmjja1zg
✅ باید یکی دو ساعت او را بغل کنم 🔴 روایت شهید میرزا محمد سلگی از دیدار با همسر و فرزند مرد اول شهر نهاوند، شهید محسن امیدی فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع) ⁦◀️⁩ فاطمه بغل مادرش گریه میکرد. مادر هم چادر را جلوی صورتش گرفته بود و گریه میکرد. با دیدن این صحنه صدای حاج محسن در گوشم پیچید و من دوباره خاطره ای را که حاج محسن برای خودم تعریف کرده بود از زبان او گفتم: ⁦◀️⁩ وقتی از جبهه به خانه می رسم، فاطمه با دیدن من گریه می کند. نمی دانم این اشک شوق است یا چیز دیگری، اما من یکی دو ساعت باید او را بغل کنم و در خانه راه بروم تا آرام شود و بخوابد. ⁦◀️⁩ این خاطره خودم و همه جمع را به گریه انداخت. تنها فاطمه بود که ساکت و متعجب به قیافه ما نگاه می کرد. ⁦◀️⁩ وقتی از منزل شهید امیدی بیرون آمدیم، پدر شهیدی جلویم را گرفت و پرسید: مگر گردان سقاها نبودند که پسر من در جزیره مجنون از تشنگی شهید شود؟ پیرمرد قد خمیده و عصا به دستی بود که از زبان دیگران شنیده بود که بیشتر شهدا در جزیره مجنون از تشنگی به شهادت رسیده اند. ⁦◀️⁩ پاسخی نداشتم. از اینکه مردم پشت جبهه گردان حضرت ابوالفضل را در کسوت سقایی می‌دیدند شوق و شرم تمام وجودم را می گرفت. دست لرزان پیرمرد را بوسیدم https://www.instagram.com/p/CEWm9s6JM-O/?igshid=qhb6rdu79psh
✅ من از تأسی او به حضرت علی اکبر(ع) میگفتم 🔴 برشی از کتاب آب هرگز نمی میرد، خاطرات شهید میرزا محمد سلگی، فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت ابالفضل لشکر ۳۲ انصار الحسین(ع) ⁦◀️⁩ شب تاسوعا بود. شب قمر بنی هاشم و بیشتر بچه هایی که دو شب پیش پای صحبت عاشورایی محسن امیدی بودند کنار و روی جاده خاکی پد غربی افتاده بودند. از هر کسی که خبر می گرفتیم می گفتند که شهید شده. از سی نفری که به گردان حضرت علی اکبر مأمور کردم بیشترشان جز شهدا بودند. ⁦◀️⁩ شب شام غریبان گردان حضرت علی اکبر با تعداد محدود بازماندگان این گردان در پادگان شهید مدنی روضه خواندیم و به یاد شهدا اشک ریختیم ⁦◀️⁩ روز عاشورا به نهاوند برگشتم. کتیبه های عزای حسینی با پرده های سیاه شهدای عملیات انصار یکی شده بود. یکی از این پرده ها روی سردر منزل پدر خانمم نصب شده بود ⁦◀️⁩ مادر امیر می‌گفت، وقتی امیر تلفنی حلالیت خواست فهمیدم که برنمی‌گردد. با اینکه پنجمین فرزندم حسین تازه به دنیا آمده بود اما عیال با همه ی صبر و صلابتی که داشت در غم از دست دادن برادرش می‌سوخت. بعد از مراسم ختم پدر خانمم از خدا خواست که پس از فرزندش زنده نماند و دست به دعا برداشت و به لری گفت: روله از خدا بخواه تا شش ماه دیه بیام ورت. ⁦◀️⁩ همه از نحوه ی شهادت امیر می پرسیدند و من از تأسی او به حضرت علی اکبر می‌گفتم و از اینکه با تن مجروح جنگیده بود. فرصت عقب آمدن را داشت اما در روز شهادت حضرت علی اکبر و مثل او جنگید و پیکرش روی زمین زیر آفتاب سوزان جزیره مجنون ماند پ.ن: دعای پدر شهید امیر سلگی درست شش ماه بعد اجابت شد و او نیز در بمباران شهر نهاوند به شهادت رسید https://www.instagram.com/p/CEZdt2zJPPm/?igshid=v7p5sw6ad4lq
🌷🌷🌷 ✅ سرهای له شده ی آن بچه ها 🔴 روایت سردار شهید، حاج حسین همدانی از جنایت سفاکانه ی دشمن در دشت عباس ⁦◀️⁩ صبح روز پنجم فروردین بود که سوار بر موتور تریل به امامزاده عباس رفتم. آنجا صحنه بسیار فجیعی را مشاهده کردم. عناصر لشکر ۱۰ زرهی دشمن در روز اول عملیات، بعد از تصرف مجدد امامزاده عباس تعدادی از بسیجی های ما را که اسیر گرفته بودند به روش بسیار سفاکانه ای به شهادت رساندند. ⁦◀️⁩ دستهای آن اسیران بی نوا را از پشت بستند و سرهایشان را در وضعیت سجده روی زمین قرار دادند و بعد تانک هایشان را آوردند و سرهای بچه‌های اسیر ما را زیر شنی آن تانک ها له کردند. باور کنید تا زنده هستم تصویر دلخراش سر های له شده آن بچه‌ها، که صورت هایشان هم سطح زمین پوشیده از خاک بیابان شده بود در نظرم مجسم است. ⁦◀️⁩ از نظر تعداد، این شهدا حدود ۱۰ - ۱۵ نفر می شدند. بلافاصله اجسادشان را جمع‌آوری کردیم و دستور دادم سریع آنها را به عقب منتقل کنند. حالا دیگر آرایش ما از امامزاده عباس به سمت شرق، تا سمت چپ ارتفاع علی گره زد و سه راهی قهوه خانه گسترش پیدا کرده بود. از سمت غرب هم خودمان را تا دچه و سه راهی تنگه ی ابوقریب رسانده بودیم. https://www.instagram.com/p/CEjsIJNJIY4/?igshid=zh21zmzu83rn
✅ امام حسین(ع) به فریادم می رسه! 🔴 روایتی از توسل به امام حسین(ع) در اسارت توسط یک فرمانده ارتشی، به نقل از کتاب خاطرات آزاده ی سرافراز، حجت الاسلام قدمعلی اسحاقیان ⁦◀️⁩ آن اوایل که آتش‌بس اعلام شده بود همه ش منتظر تبادل اسرا بودیم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. حتی رفتار سربازان عراقی هم هیچ تغییری نکرد. آنها هنوز هم با اسرا بدرفتاری می کردند. ⁦◀️⁩ در این احوال دیدن افراد قوی در محجر به ما قوت قلب می داد. یکی از این افراد پاشا، فرماندهی ارتشی، بود که کمی پس از آتش‌بس به اسارت درآمده و به اینجا منتقل شده بود. ⁦◀️⁩ اواسط مرداد او را به سلول جلویی ما آوردند. به محمد طرقی گفتم تو هیکل قوی داری، قلاب بگیر بروم بالا. از بالای در سلول گزارش لحظه به لحظه می دادم که استخباراتی ها چه می گویند و او چه کار می کند. ⁦◀️⁩ افسر عراقی آمد و فرمانده ارتشی را زیر باد کتک گرفت. مدام هم با کلت به سمت فرمانده نشانه می رفت. خدا خدا میکردم که شاهد شهادت این مرد نباشم ⁦◀️⁩ افسر عراقی به فارسی مسلط بود. به او گفت اینقدر سخت نباش. الان تو این وضعیت کی میخواد به فریادت برسه؟ گفت: امام حسین(ع). امام حسین به فریادم میرسه به حالش غبطه می‌خوردم که اینقدر معتقد و محکم است. خدا را شکر شهیدش نکردند. ⁦◀️⁩ وقتی دیگر جانی برایش نمانده بود او را کشان کشان آوردند و به سلول شش نفره ی ما انداختند. کمی که گذشت به او رسیدگی کردیم و احوالش کمی روبراه شد. به او گفتم آقا پاشا چی شد دستگیرت کردند؟ مگه قطعنامه را قبول نکردند؟ گفت: چرا قبول کردند اما من را ناجوانمردانه دستگیر کردند. جنگ تمام شده بود. گفتند بیا این طرف تا خطوط را درست کنیم. نمی دانستم شیوه ی فریبشان هست. نیروهایم عقب بودند. با آنها آمدم جلو تا به اتاقکی رسیدیم. تا وارد آنجا شدم فهمیدم کاسه ای زیر نیم کاسه است. آمدم برگردم که سلاح کشیدند و سرم را نشانه گرفتند. دست و چشمانم را بستند و دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی چشمام رو باز کردم دیدم تو یک چاله افتادم. ⁦◀️⁩ به او گفتم بهتون افتخار می‌کنیم. ما شاهد شکنجه‌های شما بودیم. بعضی ها اینجا نتونستند دوام بیارند. چیزهایی بر زبان آوردن که نباید https://www.instagram.com/p/CEmB7zmA41q/?igshid=12lac3eito88y
✅ اندازه ی شیشه ی تمام همسایه هایمان را داشت! ◀️⁩ در طول جنگ هواپیماهای جنگی دشمن چه با هدف ایجاد رعب و وحشت و چه در هنگام بازگشت از ماموریت های شناسایی و انهدامی خود، مسیر حرکتشان را بر فراز شهر دزفول قرار داده و با افزایش سرعت فوق العاده و حرکت در پایین‌ترین سطح ممکن، به طوری که افراد احساس می کردند هواپیما از لابلای خانه ها پرواز میکنند، تولید صدای منزجرکننده ای می‌کردند ⁦◀️⁩ از جمله خسارات رایج این نوع حملات هوایی، شکستن شیشه‌های منازل، ادارات و کارخانجات بود که پرتاب شیشه های شکسته به اطراف باعث مجروحیت شدید افراد می شد. ⁦◀️⁩ مردم در یک تلاش همگانی اقدام به الصاق نوارهای چسب به صورت ضربدری بر روی شیشه های پنجره ها کردند تا از پرتاب خورده شیشه ها در امان بمانند. بسیاری از مردم به دلیل فراوانی این حملات از نصب مجدد شیشه های پنجره های خود خسته شده بودند و با چسباندن پلاستیک های ضخیم به جای نصب شیشه اقدام می‌کردند ولی سرمای شدید زمستان ها و گرمای طاقت فرسای تابستان ها، آسیب‌پذیری این پوشش موقت را به حداکثر رسانده بود و چاره‌ای جز نصب شیشه پیش رو نگذاشته بود. ⁦◀️⁩ نگارنده از آن روزها به یاد دارد که شیشه گرها به دلیل تعدد مراجعه ی مردم از حضور در منازلشان برای اندازه گیری پنجره ها، از آن سرباز زده و این کار را به مشتری های خود سپرده بودند تا کار سرعت بیشتری پیدا کند. ⁦◀️⁩ حتی یک روز برادرم اندازه ی شیشه‌های در و پنجره های منزلمان را به من داد تا نزد استاد عباس شیشه‌گر ببرم و از او بخواهم شیشه ی پنجره‌ها را آماده کند. او گفت: نیاز نیست، من اندازه شیشه تمام در و پنجره‌های منزل شما را دارم. فقط بگو چیزی از شیشه ها سالم مانده یا برای همه در و پنجره ها شیشه بیاورم. ظاهراً استاد عباس اندازه ی شیشه همه همسایه هایمان را نیز داشت چون تا موقعی که آنجا بودم همان پاسخ را به بقیه داد. آنطور که خودش می‌گفت برای برخی از خانه‌ها بیش از ده بار شیشه انداخته بود https://www.instagram.com/p/CE68_bTBcdZ/?igshid=11nhi0xc50i5l
✅ آنجا بود که آقای قاآنی بلند شد و خودش را معرفی کرد 🔴 روایت حمیدرضا فراهانی، راوی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس از شهید محمدرضا ملکی، راوی سردار اسماعیل قاآنی ⁦◀️⁩ یکی از خاطره هایی که شهید محمدرضا ملکی برای من تعریف کرد این بود که می گفت: ارتش و سپاه می‌خواستند در اطراف ام الرصاص عملیاتی ایذایی و تأخیری اجرا کنند. به همین دلیل جلسه ای مشترک بین سپاه و ارتش برقرار شده بود. من هم راوی آقای قاآنی، فرمانده تیپ ۲۱ امام رضا(ع) بودم. ⁦◀️⁩ فرماندهان ارتش همه با لباسهای خیلی تمیز و مرتب و اتو کشیده در جلسه حضور پیدا کرده بودند. همراه با آقای قاآنی وارد جلسه شدم. ایشان تازه از عملیات شناسایی برگشته بود و تمام سر و صورت و لباسش پوشیده از خاک و گل بود. ⁦◀️⁩ فرماندهان ارتش بی‌وقفه سراغ فرمانده ی تیپ سپاه، یعنی آقای قاآنی را می‌گرفتند که قرار بود در جلسه حضور پیدا کند. هیچ کدام از فرماندهان ارتش فکر نمی کردند که آن مرد با لباس خاکی فرمانده تیپ باشد. ⁦◀️⁩ آقای قاآنی از آنجا که دوست نداشت خود را فرمانده معرفی کند می‌گفت: شما ادامه بدهید الان می آید. خلاصه فرماندهان ارتش با آنتن های نشانگری که داشتند خیلی جدی منطقه عملیاتی را روی کالک توضیح می‌دادند تا اینکه در خصوص چگونگی عبور نیروها از خاکریز و پنهان ماندن از چشم عراقی‌ها بحث به بن‌بست رسید. ⁦◀️⁩ اینجا بود که آقای قاآنی بلند شد و خود را معرفی کرد و پیشنهاد حفر یک کانال مخفی را از زیر خاکریز داد تا نیروها بتوانند دور از چشم عراقی‌ها از خط خود عبور کنند و به خط دشمن بزنند. این پیشنهاد کارگشا واقع شد و در عمل هم طرحی موفقیت آمیز از کار درآمد. ۲۱_امام_رضا https://www.instagram.com/p/CFB3BjrBiqv/?igshid=2oalrhgr6ogd