📌کاری را بکن که نباید
نمیدانم بدآموزی دارد یا نه ولی برخلاف همهی حرفهایی که دربارهی اولویتبندی در انجام کارها گفته میشود، من به این نتیجه رسیدهام که گاهی برای راحتشدن از شر استرس، بهتر است برخلاف همهی برنامهریزیها و بایدهای ذهن خود عمل کنیم.
مثلا وقتی دو تا کار مهم داریم و کمتر از دوساعت فرصت، میتوانیم هر دو کار را رهاکرده و به کار سومی بپردازیم که آن هم به سهم خود مهم است.
البته در اغلب اوقات بهتر است تمام تلاشمان را بکنیم تا لااقل به یکی از آن دو کار برسیم. تا اینجا حرفی نیست؛
اما اگر هر روز در همین وضعیت قرار میگیریم که دو سه کار مهم داریم با دو ساعت فرصت، کم کم استرس مزمن باعث میشود به این نتیجه برسیم که «این یک بار را بیخیال»، یا کلن «فلان کار به درد من نمیخورد». یا «من آدم فلان کار هرروزه نیستم، میدانستم بالاخره کم میآورم».
اینگونه مواقع، گمان میکنیم برای رهایی از استرس، مجبوریم یک کار را به کلی رها کنیم.
اما من پیشنهاد میکنم برای رهایی از استرس، گاهی هم کارهای استرسزا را کنار بگذاریم و یک کار مهم دیگر را که وسعت وقت دارد انجام بدهیم.
بعضی کارها مهماند اما به این دلیل که میدانیم فرصتشان تمام نمیشود، دائما عقب میافتند و از امروز به فردا و از فردا به فردایی دیگر نقل مکان میکنند.
انجام ناگهانی چنین کارهایی مخصوصا در زمان استرس، آرامش و خشنودی خاصی به دنبال دارد. مهم این است که بیکار نمانیم واجازه ندهیم استرس، از توانایی ذهنیمان کم کند و فرصت بیشتری از ما بگیرد.
مثلا من گاهی برای رهایی از استرس، یک کار مهم را که فرسایشی شده رها میکنم و ورزشم را انجام میدهم. آن وقت میبینم که ذهنم آرام شده و توانایی انجام کارهای بیشتری را در خود احساس میکنم.
شاید بگویید این اثر ورزش است، اما مورد داشتهایم که من با درست کردن کیک زردآلو برای بچهها نیز به چنین حسی دست یافتهام.
نمیدانم توانستم منظورم را برسانم یا نه؟ اما چون بارها چنین تجربهای داشتهام، گفتم اینجا ثبتش کنم شاید به درد کسی خورد. شاید هم نخورد. نمیدانم؛
این جمله را قبلن هم گفته بودم نه؟
دو سه خط بالاتر هم میخواستم بپرسم «چرا به نقل مکان میگوییم نقل مکان؟ مکان که منتقل نمیشود...»، بعد یادم افتاد که این جمله را هم قبلن گفتهام.
گاهی همه چیز به طرز عجیبی آشناست.
ما کمتر میتوانیم از عملکرد پیچیدهی ذهن خود آگاه شویم.
اما به هرحال گاهی هم بد نیست از خلافآمد عادت علاج کار بجوییم.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
۲۸/خرداد/۰۳
@paknewis
📌وظیفهی ادبیات
ماریو بارگاس یوسا در مقالهی جذاب «چرا ادبیات»، ادبیات را «خوراک جان های عاصی» میداند و از قضا این تعبیر او در بین ادبیاتدوستان و جانهای عاصی معروف هم میشود.
اما در آخر او نیز تحت تاثیر نشست و برخاست با سیاستمداران و مزهکردن کرسی قدرت زیر دندان، گویی که ادبیات را افیون ملتها بداند، در مصاحبهای میگوید:
«ما در آمریکای لاتین واقعیت را دوست نداریم.» و میگوید: «کمال فقط در ادبیات و هنر می تواند واقعیت داشته باشد اما در سیاست هرگز» و نتیجه اینکه «راه نجات ملت ما تن دادن به دموکراسی است که به میانمایگی فرا می خواند و در دوری جستن از کمالگرایی که در جهان خیالی ادبیات به دنبال آن بودیم.»
این هم از جناب ماریو بارگاس یوسا که به لطف جملهی معروفش معروف شده، نان «ستایش ادبیات» را میخورد و در آخر به این جواهر نایاب لگدی حوالت میکند چنان که به تکهکلوخی بیارزش.
اما منظورم از این نوشته، نقد به جناب یوسا نبود که آن منظور، مقالهای مفصل میطلبد لااقل به تفصیل همان مقالهی «چرا ادبیات» تا روشن شود که دیدگاه او چقدر برای رد و طرد لایقتر است از دیدگاهی که به خاطر آن بر سارتر خرده میگرفت.
اکنون منظورم بیان حظی بود که از فکر حاکم بر کتاب «زبان زنده» (از منوچهر انور) بردهام به جهت تاکید و تبیین درست این نکته که:
«هرگاه دو شاخهی گفتار و لفظ قلم درست به هم جوش خورده، درِ تازهای به روی زبان فارسی باز شده.»
اما چرا؟
چرا این سخن تا بدین پایه حظبرانگیز است؟
چون اساساً «هدف پیدایش ادبیات» حاکمشدن بر جان عموم افراد جامعه است و نه ماندن در حلقهی تنگ برخی به اصطلاح «خواص» و گندیدن در مشت قدرنشناس آنان.
ادبیات باید آن قدر در میان آحاد جامعه جاری و ساری شود که روح عصیان و «به کم قانع نبودن» را در میان همگان زنده کند.
ادبیات نه تنها خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است بلکه وظیفه دارد جانهای خرسند و راضی به میانمایگی را نیز از این مرحلهی نازل نجات دهد و افق های بیکرانهی «زیبایی» را پیش چشم آنان بگشاید.
تنها در این صورت است که میتوان گفت ادبیات رسالت خود را تمام و کمال به سرانجام رساندهاست.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
📌بنویسم که نوشته باشم
شاعر میفرماد:
خوشحال و شاد و خندانم
قدر دنیا رو میدانم ...
عمر ما کوتاس
چون گل صحراس
پس بیایید شادی کنیم.
الان بابت چی شادی کنیم؟ بابت اینکه عمر ما کوتاس و مانند گل صحراس؟
بله ملتفتم که شاعر میخواسته بگوید حالا که عمر به این زیبایی، به این کوتاهی است، پس بیایید با غصهخوردن تباهش نکنیم و در عوض شادی کنیم، ولی این را نگفتهاست؛
به جایش گفته:
بدان که عمر کوتاه است و به همین دلیل بیا شادی کنیم.
اما مگر شدنی است؟
اصلاً مگر غم و شادی همیشه دست ماست؟
چه بسیارند حقایقی که با دانستنشان غمگین میشویم؛
و طبیعی است که غمگینتر شویم وقتی بفهمیم این حقایق غمانگیز غیرقابل تغییرند.
نکتهٔ جالب اینکه از سویی نامرادی دنیا را نکوهش میکنیم و از دیگر سو، به خاطر رفتن از این دنیای نامراد، ناخشنودیم.
انگار خوشداریم در این محنتسرا بمانیم و جاودانه بمانیم.
ما موجودات سرشار از اندیشههای متناقض، در جهانی پر از تناقض و تضاد، دقیقاّ به چه دلخوشیم و چرا سرگرمیم؟
فاطمهایمانی
#یادداشت
۱۴۰۳/۳/۳۰
@paknewis
هدایت شده از گالری مریم بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاثیر ارتعاشات برذرات 🤔😳
اول فیلم رو ببینید بعد بیام یکم حرف بزنیم!
البته دوسدارم نظرات شما رو هم بشنوم هاا😌
https://eitaa.com/galorymaryambano
📌برخلاف آنا گاوالدا
خب مادرم که باشم.
من هم گاهی دلم میخواهد هیچچیز به من بستگی نداشته باشد؛
هیچکس نگرانم نشود، کسی به من احتیاجی نداشته باشد و سراغم را نگیرد.
ساعت را برای کار مهمی کوک نکنم و نبودم کمبودی را به دنبال نیاورد.
بله میدانم که «انسان موجودیست اجتماعی» و خودم هم به دیگران احتیاج دارم و از آنها انتظاراتی دارم و به گردنشان حقی دارم پس تکلیفی هم دارم و همهی این حرفها.
من هم نگفتم که دوست دارم برای همیشه تنها در غاری زندگی کنم.
گفتم حس خوبی است اینکه کسی آویزان ذهنت نباشد.
راستی روز جهانی تنهایی داریم؟
خوب شد که نداریم. چون حس نیاز به تنهایی برای هر فرد ممکن است در روز یا روزهای خاصی از سال به وجود بیاید.
نمیشود به همهٔ آدمها گفت بیایید همین امروز احساس کنید میخواهید تنها باشید.
البته به نظرم کلمهی «تنهایی» برای توصیف این حس چندان گویا نیست.
ترجیح میدهم بگویم:
من درست برعکس آنا گاوالدا گاهی دوست دارم هیچ کس هیچ کجا منتظرم نباشد.*
پانوشت:
*اشاره به نام کتاب آنا گاوالدا «دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد.»
فاطمهایمانی
#یادداشت
#ازاحساسات
۱۴۰۳/۳/۳۱
@paknewis
سلام به همهٔ دوستان عزیز🌷
صبح اولین شنبهٔ تابستانتون بخیر.
امیدوارم شاد و سرحال باشید.
🌱کارگاه داستاننویسی از این هفته شروع میشه،
شیوهٔ برگزاری به صورت آفلاین هست.
🌱روزهای برگزاری دوشنبه و پنجشنبه هر هفتهست.
به این صورت که فایل صوتی در گروه مربوطه قرار داده میشه.
🌱کارگاه رایگانه و تنها شرط حضور، انجام تمرینهای ارائه شده هست.
اگر مایل به شرکت در کارگاه هستید، به آیدی من پیام بدین لطفاً.🌷
👇
@fateme_imani_62
.
@paknewis
گذشته و حال من
قصه ی عنوان و پایان.
میان نوع نوشتن من در گذشته و حال تفاوت روشنی هست. البته تفاوت ها کم نیست، اما این تفاوت، بیش از بقیه ذهنم را درگیر کرده و معنی دار به نظر می رسد.
یادم می آید قبلا راحت تر می نوشتم اما نمی دانستم چه عنوانی برای نوشته هایم انتخاب کنم. گاهی هم می ماندم که نوشته را چگونه به پایان ببرم.
اکنون اما ایده ها و عنوان هایی به ذهنم می رسند که دل می برند و می نویسمشان و با خودم میگویم عجب عنوانی شد، از این عنوان می شود یادداشت خوبی درآورد. حتا گاهی شروع می کنم به نوشتن و توضیح مفهومی که تحت آن عنوان می شود گنجاند.
اما در میانه ی کار یا وقتی که به دلایلی کار به تعویق می افتد و مجددن به سراغش می آیم، می بینم موضوع از چشمم افتاده و ذوق اولیه را برای ادامه ندارم.
گویا در گذشته کت را می دوختم و در انتخاب دکمه ها و تزئینات و سایر تمهیدات پایان کار در می ماندم. اکنون دکمه ها و حواشی را می چینم ولی فرصت و حوصله ای نیست که اصل مطلب را بپردازم و به مرحله ی مناسب انتشار برسانم.
البته ناگفته نماند که من هنوز هم به اعتراف دوستان و اطرافیان، جزء آدمهای با حوصله محسوب می شوم اما دریغ آن تمرکز و فراغت جوانی از ذهنم دور شده است.
در تحلیل این وضعیت به نظرم می رسد آنچه در گذشته کم داشتم نگاه واگرا و کلی بود که عنوان یابی و پایان بندی را برایم سخت می کرد.
در عوض تمرکز و حوصله ی بیشتری برای ساختن و پرداختن اصل مطلب داشتم.
اکنون عکس آن قضیه ام. یعنی نگاه کلی و واگرا را به میزان لازم یافته ام اما موهبت تمرکز و فرصت فراخ را برای نشستن و نوشتن از دست داده ام.
حتا اگر فرصتی داشته باشم که بتوانم ز غوغای جهان فارغ، ساعت ها بنشینم و بنویسم، ذهنم با من همراهی شایسته را ندارد و پرش های نابههنگامش تمرکز و توجهم را مختل می کند.
اگر دوره ای از زندگی یافت می شد که این هر دو وجه (یعنی نگاه فیلسوف مآبانه و تمرکز بر مساله) با هم جمع می شدند احتمالن روزگار نوشتنم بهتر بود.
📌ننویس تا اتفاق نیفتد
داشتم به اتفاقاتی فکر میکردم که افتادهاند و رد پایی از آنها را در نوشتههای گذشتهام دیدهام.
آن وقت به خودم گفتهام: دیدی گفتم، یا به عبارت بهتر: «دیدی نوشتم. نوشته بودم که فلان کار فلان عاقبت را دارد یا فلانکس فلانطور میاندیشد.»
حالا نه اینکه همیشه دقیق از آب درآمده باشد، ولی معمولن دربارهٔ مسائلی که بسیار به آنها اندیشیدهام، درگیرشان بودهام و دربارهشان نوشتهام، پیشبینیهایم چندان دور ازآبادی هم نبوده است.
الان مثال قابل ذکری به ذهنم نمیرسد؛ برخی مثالها هم به دلیل ملاحظات شخصی شامل ممنوعیت انتشارند ولی با اندیشیدن به این مساله سخن کتاب «بنویس تا اتفاق بیفتد» را به یاد آوردم.
هنریت آنه کلوز در مقدمهی کوتاه این کتاب میگوید:
«تندیس کاتبی مصری بر روی شومینهام نشسته است. این همان مجسمهی سنگی است که چند سال پیش از سفر خود به قاهره آن را خریداری کردم.
او به صورت چهارزانو نشسته، کاغذی پاپیروسی روی زانویش گذاشته و قلمی در دستش گرفته آمادهی نوشتن است. درحالیکه چشمانش به دوردستها خیرهشده گویی میتواند آینده را ببیند.
این مجسمه نمادی از همهٔ چیزهایی است که در این کتاب دربارهاش نوشتهام.
به باور مردم باستانی نیل، نوشتن هر چیزی به آن قطعیت میبخشد.»
ارتباط میان «نوشتن» و «قطعیت یافتن»، نکتهی مهمی است که در قرآن کریم هم به آن اشاره میشود.
آن نوشتن البته نوشتن توسط خداوند یا فرشتگان است که مقدرات و اعمال آدمی را مینویسند اما میتوان گفت به هرحال این باور که «آنچه نوشته شود محکم و قطعی شده است» حقیقتی خدشهناپذیر است.
از همین رو معلمان مدرسه همیشه میگفتند برای این که درس در ذهنتان بنشیند، از روی آن بنویسید.
نوشتن چه از نوع املا و رونویسی باشد و چه از نوع انشا و تفکر، برای نشستن دانش در ذهن سودمند است.
اما دو نکته دربارهٔ کتاب «بنویس تا اتفاق بیفتد»:
۱-این کتاب به روشهایی از نوشتن اشاره میکند که موجب تحقق اهداف و آرزوهای ما میشوند و ما را به حرکت وامیدارند.
به عبارت دیگر منظور او صرفا نوشتن جملات انگیزشی یا لیستی از آرزوها و چسباندنشان به دیوار نیست.
۲- سوال اینکه آیا عکس این مطلب هم صادق است؟
یعنی میتوانیم با ننوشتن دربارهٔ اتفاقهای بد و ناخوشایند، از وقوعشان جلوگیری کنیم؟
با توجه به نکتهی قبلی، مسلما پاسخ منفی است.
نوشتن ما، قرار نیست تغییری در مقدرات جهان ایجاد کند.
معجزهی نوشتن آن است که از سویی ذهن را در مسیر رسیدن به آرزوها توانمندتر کند واز سوی دیگر، از توان احساسات بد و ناملایمات زندگی برای آزردن ما بکاهد.
پس شاید بتوان گفت هم «بنویس تا اتفاق بیفتد» و هم «بنویس تا اتفاق نیفتد». در هر صورت بنویس.
این مساله البته جای دقتی بیش از این دارد؛ مثلا باور گذشتگان به «نفوس بد نزدن» و دیگر جزئیات نیز میتواند ذیل چنین مطلبی بررسی شود اما پرداختن به آن، در این مختصر نمیگنجد.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۳
@paknewis
.
📌شعر یا موسیقی؟
مرحوم ابتهاج در جایی گفته بود «کاش به جای شعر به دنبال موسیقی رفته بودم چون موسیقی زبانی است که بدون نیاز به ترجمه با مخاطب ارتباط برقرار میکند.»
شما دربارهی این جمله چه نظری دارید؟
نظر هرکدام از ما به نوع علایقمان بستگی دارد.
اگر دلبسته شعر باشیم احتمالن این جمله به مذاقمان خوش نمیآید و سعی میکنیم دلیلی بر رد آن بیابیم و اگر اهل موسیقی باشیم ممکن است از این جمله دفاع کنیم و فکر کنیم که چه تفاوت جالبی و چرا تا کنون به فکر خودم نرسیده بود؟
با این توضیح، «سایه» را میتوان بیشتر از اهالی موسیقی دانست تا شعر، چرا که او در شعر نیز بیشتر به گونهی موزون و مقفای آن متمایل بود، آن هم از نوع حافظ و سعدیگونهاش.
راستش من تا مدتها گمان میکردم غزل معروف «حالیا چشم جهانی نگران من و توست» از جناب سعدی باشد.
اما در پاسخ به جملهی آقای سایه میتوان سوالی را مطرح کرد که سارتر در کتاب «ادبیات چیست؟» میپرسد.
او پس از اینکه نظریهی وجود مطابقه و موازنه بین هنرهای مختلفی چون ادبیات و نقاشی و موسیقی را به شرح وتفصیل رد میکند، از کسانی که به روح «تأثربرانگیزی» مشترک در میان همهی هنرها اشاره میکنند میپرسد:
«آیا گمان میبرید تماشای شاهکاری چون «کشتار گرنیکا» هرگز یک نفر را همراه یا حتا همعقیدهی مبارزان آزادی اسپانیا کرده باشد؟
و با این وجود چیزی در آن گفته شده است که برای بیان آن هزاران هزار کلمه لازم است.»
جملهٔ اول او گویای این نکته است که تاثیر هیچ هنری به پای هنرهای کلامی و از جمله شعر نمیرسد؛
جملهی دوم هم این سوال را به ذهن میآورد که «آیا این حد از نیازمندی به کلمه، خود بیانگر نیاز شدید به نوعی «ترجمه» نیست؟»
کلام هنرمندانه، بیش از هر هنر دیگری با مخاطب ارتباط برقرار میکند و حتا برای کمک به سایر هنرها نیز برمیخیزد.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis_ir
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 قطعه «عین علی»
🎙با صدای: گروه همخوانی بشری و نورالهدی
✍ شاعر: انسیه سادات هاشمی
🎛 موسیقی: مهدی کریزانی
🎼 تهیه شده در واحد موسیقی مؤسسه مصاف
🎼 @masafmusic
📌زندگی شعاری/ زندگی بی شعار
بعضی از سوالها با کمی اندیشیدن، به پاسخ نزدیک میشوند.
شاید هم گاهی کشفی که میکنیم چندان دقیق نباشد ولی به طور کلی کشف نکتهای که ذهن را مدتها درگیر کرده، لذتبخش است.
مثلاً از مدتی پیش این سوال در ذهن من بود که بالاخره «شعار دادن» در زندگی خوب است یا بد؟
چگونه است که از سویی «شعاریبودن» و «شعار دادن» را نقطهضعف میدانیم و مذمت میکنیم ولی از دیگر سو، به دنبال یافتن «شعار» در زندگی هستیم؟
شعار شخصی
شعار گروه
شعار سازمان
شعار برند
وقتی با دقت بیشتر مینگریم، درمییابیم که «زندگی بدون شعار» مساوی با «زندگی بدون هدف» است.
گویا داشتن شعار برای انسان هدفمند، مانند داشتن پرچم برای یک کشور است.
این سوال در ذهنم زندگی میکرد و سوالهایی که در ذهن زندگی میکنند گویا پازلی بیآزارند که تکههایشان به مرور زمان دور هم جمع میشوند و تو در لحظهای ناخودآگاه میبینی به پاسخ رسیدهای.
چند روز پیش با دیدن صحنهی شعاردادن نابهجای برخی از حضار مجلس، دوباره ذهنم در مذمت «شعار دادن» زبان گشوده بود که باز به همین سوال برخوردم.
سپس جرقهای در ذهنم روشن شد و به شکل این جمله صورت یافت که:
«شعارداشتن» با «شعاردادن» فرق میکند.
شعار داشتن یعنی داشتن جملهای پر مفهوم که سرلوحهی عمل قرار میگیرد و راهنمای مسیر میشود.
اما شعاردادن یعنی حرفزدن را جایگزین عملگرایی کردن.
اولی انسان را در مسیر درست به پیش میبرد و دومی او را از قدم برداشتن و پیشرفتن بازمیدارد.
دومی با فریاد و دورویی همراه است و اولی در کمال سکوت و تلاش مداوم صورت میپذیرد.
بنابراین نه زندگی شعاری سودی به حال صاحبش دارد و نه زندگی بیشعار بدان مقصد عالی تواند رسید.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۶
@paknewis
.
📌انتخاب سخت
وقتی میخواهید بگویید کسی برای دیگری مزاحمت ایجاد کرد، از کدام جمله استفاده میکنید؟
-الف مزاحم ب بود.
-الف برای ب مزاحمت ایجاد میکرد.
-الف موی دماغ ب بود.
-الف خار چشم ب بود.
-الف برای ب دست و پا گیر بود.
-الف مخالف منافع ب رفتار می کرد.
-الف با ب سر ناسازگاری داشت.
بستگی دارد که نگاه شما به الف و ب چگونه باشد.
مسلما اگر آن دو نفر، کسانی باشند که با نوع فعالیتهایشان آشنایی کافی دارید، انتخاب جمله آسانتر است.
گاهی انتخاب آنقدر آسان است که ناخودآگاه دست به انتخاب میزنید و نیازی نیست جملات متعدد را کنار هم بچینید یا به معنای کلمات مختلف بیندیشید.
اما در مورد «انتخاب کلمات بهتر» میتوان گفت همیشه «انتخابی سخت» پیش رو داریم.
هر چه به کاربرد کلمات آگاهتر باشیم و معنای آنها را موشکافانهتر بررسی کردهباشیم، سخنگفتن و نوشتن برایمان سختتر میشود.
به همین دلیل «توماس مان» معتقد است : «نویسنده کسی است که نوشتن برایش سختتر از دیگران است.»
او هر حرفی را به راحتی به زبان نمیآورد و هر جملهای را به راحتی برای نوشتهاش نمیپسندد چون اهل دقت و اندیشه است.
نویسنده باشیم.
فاطمهایمانی
#نکته
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۱۱
@paknewis
.
📌دربارهٔ تناقضگویی
قبلن دربارهٔ اهمیت بازی شهروند و مافیا و علت علاقهم به این بازی گفتهبودم. معتقدم این بازی درسای مهمی به ما میده.
مافیا برای برندهشدن دو تا ابزار مهم داره: 1-مخلوطکردن راست و دروغ (به اصطلاح همزدن شهر)
2-یارفروشی.
با اولی حق به جانب میایسته و نمیذاره شهروند راست و دروغ رو از هم تشخیص بده.
با دومی هم به اصطلاح خودشو سفید میکنه.
جالب اینه که تو این بازی، اکثر آدما نمیتونن مافیای خوبی باشن، مگر درصورتی که خیلی باتجربه باشن.
آدمای بیتجربه معمولا فقط میتونن شهروند خوبی باشن، اونم با تلاش و سختی بسیار.
اما شهروندا چه ابزاری برای تشخیص دارن؟
1-دقت به حرفها
2-دقت به رایها
مهمترین ابزار تشخیص، دقت به حرفهاست. باید بلد باشیم راست رو از دروغ تشخیص بدیم تا گول نخوریم.
به نظر من مهمترین قسمت این ماجرا توانایی تشخیص «تضاد و تناقض» در حرفهای یک نفره.
کسی که خودش حرف خودش رو نقض میکنه، معلومه یه جای کارش میلنگه.
یا داره شهرو به هم میزنه، یا یادش رفته قبلن چی گفته بود چون از قدیم گفتن دروغگو کمحافظهس.
تو بازی مافیا هم این جمله معروفه که «مافیا کمحافظهس»
نکتهی دوم هم تشخیص هماهنگی حرف و عمل یک فرده که با دقت به رایدادنهاش مشخص میشه.
اما توجه به تناقضها و ردیابی و کشف اونها انقدر مهمه که من مدتیه تصمیم گرفتم یه کتاب آموزشی دربارهش بنویسم.
اول برای خودم و بعد برای کسانی که به این مساله علاقهمند هستن.
به امید خدا.
فاطمهایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۱۲
@paknewis
📌اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
۱-هر دفعه که این فایلو باز میکنم شاد میشم به خاطر جملاتی که اولش نوشتم.
چهخوب که این فایلو با جملات شاد و شنگول شروع کردم. روحیه میگیرم خودم.
«سلام سلااااام.
یه سلام شاد و شنگول از یه تیرماه خوشگل و گرم.»
این جملاتیه که اول فایل یادداشتای تیرماه نوشتم و هربار که بازش میکنم با دیدنش انرژی میگیرم، حتا اگه حالم گرفته باشه.
تصمیم گرفتم از این به بعد شروع فایلها رو خوب بنویسم.
۲-خب. امشب چی بنویسم؟
آخه الان وقت این سواله؟ به قول دوستای شیرازیمون «حالو ای موقع؟»
از صبح فکرش هستم ولی سم مهلک «حالا وقت هست» از ذهنم بیرون نمیره. نمیدونم چیکارش کنم.
علم این همه پیشرفت کرده، آیا هنوز دارویی برای درمان «دقیقهنودیبودن» اختراع نشده؟ پس این دانشمندا دارن چیکار میکنن؟
۳-یه حس غریبی دارم. انگار هنوز یه حرف نگفته باقیمونده باشه، حرفی که خودمم نمیدونم چیه.
میدونم صبح که دوباره انرژیم فول بشه، این حس هم از بین میره، یا لااقل کمرنگ میشه.
یه حس سردرگمی هست که نمیدونی چیکار کنی از بس کار داری.
اولویتبندیکردن کارها زیادم آسون نیست. همونطور که کنار گذاشتن بعضیهاشون واقعا سخته.
مهم زمانه. کی چه کاری رو انجام دادن و کی کنار گذاشتن.
و زمان یه موجود متغیره. نمیشه براش یه برنامه قطعی و همیشگی داد.
«زمان» لزوم تغییر و بهروزرسانی رو بر ما تحمیل میکنه.
۴- بیرون رفتن از خونه داره روز به روز برام سختتر میشه.
استرس میگیرم وقتی قراره جایی برم. نمیدونم چرا. دوست دارم بیست و چهار ساعته تو خونه باشم.
انگار اینجوری بیشتر احساس امنیت میکنم؛ اینجوری که نه من جایی برم نه کسی سراغم بیاد.
ولی نمیشه، هرروز یه کاری برای بیرون رفتن پیش میاد.
نکنه اینم یه مریضیه که انقد به خونه علاقمند شدم؟
هرچی هست که من از بچگی بهش مبتلا بودم، الان داره شدیدتر میشه.
فکر کنم کمکم دارم میرم به سمت قطع کامل رفت و آمدها.
برای هرکاری ترجیح میدم از اپهای موجود استفاده کنم. الحمدلله کمم نیستن.
۵-کولر زوزه میکشه، آدم خیال میکنه چلهی زمستون تو بهمن گیرکرده و صدای گرگ میاد. گرگه عجب نفسیام داره، خسته نمیشه.
۶-معتاد شدم به ایموجی؛ تو برنامهٔ وردم که مینویسم آخر جملههای ایموجیلازم، یه پرانتز باز میکنم و توضیح ایموجی رو مینویسم، مثلا بعد از نقل یه واقعه تاسفبار مینویسم (اون که کف گرگی میزنه تو صورت خودش)
یا بعد از یه جملهٔ لوس مینویسم: (کلهخندهٔ سی و شیش دندونی) البته قبلاً مینوشتم: اونی که وقتی میخنده سی و شیش تا دندونش پیداس.
ولی الان موجزتر مینویسم.
هیچی دیگه، همین.
اگر دردم یکی بودی چه بودی؟
#هرروزنویسی
#آزادنویسی
۱۴۰۳/۴/۱۳
@paknewis
📌دعوت
من و تو باهم متفاوتیم. اختلاف نظرهای اساسی داریم و سر بعضی مسائل شاید هیچگاه به اتفاق نظر نرسیم؛ این درست.
اما از طرفی دلمان نمیخواهد از یکدیگر فاصله بگیریم، هیچ کدام از ما قصد نداریم دیگری را برای همیشه ترک کنیم چون با هم اشتراکات مهمی داریم که ما را بر سر یک سفره مینشاند و به ماندن علاقمند میکند، درست مثل یک خانواده.
این میان همواره کسانی هستند که ما را به «انتخاب» دعوت میکنند.
آیا با این همه تفاوت و اختلاف، راهی برای انتخاب مشترک هست؟
آیا معیاری برای تشخیص درست از نادرست وجود دارد؟
کدام گزینه برای خانواده بهتر است؟
سر دوراهیها کدام معیار مشترک به کمک ما میآید؟
من از معیارها حرف میزنم.
معیارهای ثابتی که تاریخ مصرف ندارند. مربوط به امروز و امسال و سال بعد نیستند. همیشگیاند. به درد همه میخورند.
معیارهای منطقی، استثنا بردار نیستند و به همین دلیل هم قابل اعتمادند.
یکی از این معیارهای منطقی و عقلپسند، این است که ببینیم چه کسی بر نقاط اختلاف و تفاوتهای ما تاکید میکند و چه کسی بر نقاط اشتراک ما؟
مسلماً خود ما بیش از دیگران بر اختلافهای خود آگاهیم اما کسی که در مواقع حساس انتخاب، به اختلافات ما دامن میزند و آن ها را برجسته میکند، خیرخواه ما نیست.
#نکته
#یادداشت_روز
فاطمه ایمانی
۱۴۰۳/۴/۱۴
@paknewis
📌نوشتن با احساسات
«الیف شافاک» نویسندهی کتاب ملت عشق، در یک سخنرانی تد این سوال را مطرحکرد:
«چرا از نویسنده میخواهیم فقط آنچه را که هست یا آنچه را زندگیکرده بنویسد؟»
او معتقد بود این توقع، محدودکنندهی نویسنده و حتا به نوعی نابودکنندهی اوست.
وقتی سخن از آزادی عمل و حذف محدودیت به میان میآید، ناخودآگاه همهی ما از آن جانبداری میکنیم؛
اما سوال این است که آیا نویسنده میتواند از چیزهایی بنویسد که با آنها پیوند احساسی عمیقی برقرار نکردهاست؟
به عبارت بهتر آیا آثاری که با تجربهی زیستهی نویسنده فاصلهی زیادی دارند، میتوانند تاثیرگذاری لازم را بههمراه داشتهباشند؟
حقیقتی که میتوان گفت در همهی آثار ادبی بزرگ شاهدش هستیم ایناست که خلق شخصیتهای ماندگار، معمولاً رابطهی مستقیمی با تجربههای زیستهی نویسنده دارد.
داستانهای چخوف پر است از شخصیتهایی که در اطرافش میزیستهاند و داستانهای مارکز از اعتقادات ماورائی او تاثیر پذیرفتهاند.
پس نوشتن از تجربهی زیسته، به معنای محدودیت و بستن دست نویسنده نیست، بلکه به معنای عمق بخشیدن به آثار اوست.
هرچند لازم نیست برای نوشتن، همهی رنجها و ناهنجاریهای اجتماعی را تجربه کردهباشیم اما برای دوری از سطحینگری و شعارزدگی بهتر است از احساساتی بنویسیم که خودمان آنها را تجربهکردهایم یا لااقل از نزدیک با آنها سروکار داشتهایم.
این مساله نه تنها در داستان، که در همهی انواع نوشتار از جمله مقاله و جستار نیز مطرحاست.
اگر نویسنده در مقالهی شخصی خود از تجربهی زیستهاش مینویسد، در حقیقت به آن جنبهی عمومی تجربه که باعث تغییر یا تاثیری در او شده نظردارد و همین جنبهی ماجراست که میتواند برای مخاطب مفیدباشد و او را به خواندن و اندیشیدن ترغیبکند.
هنر نویسنده ایناست که با نوشتن از احساسات شخصی خود به احساسات خواننده پلمیزند و او را با خود همراه میکند و این همان معنای سخن یونگ است که میگوید: «شخصیترین چیزها عمومیترین چیزها هستند.»
پ.ن:
با الهام از کتاب رها و ناهشیار مینویسم/ نوشتهی ادر لارا
.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
در گوشههای غربت این دنیا،
با یاد کربلای تو میگریم
غم دارم از ستاره فراوانتر
اما فقط برای تو میگریم
مانند بومیان قسمخورده
مانند مردمان دلآزرده
مانند مادران جوانمرده
ای شاه! در عزای تو میگریم
طوری که دستههای عزادارت
طرزی که دوستان گرفتارت
شکلی که شیعیان وفادارت
آنگونه در هوای تو میگریم
با تُرکهای نوحهگرت گاهی
مجروح میکنم سر و رویم را
آنگاه تکیهداده به دیواری
با ذکر "لایلای" تو میگریم
گفتم به شمر تعزیهات امسال
آتش به خیمهگاه نیندازد
خود را در این گناه نیندازد....
[این روضه را به جای تو میگریم]
روزی به احترام شهیدانت،
ای آفتاب مکه به قربانت!
با حاجیان به سوی تو میآیم
با کعبه در منای تو میگریم
تیر از قفای تیر رها میشد
پیراهنت دچار بلا میشد
ای تشنهلب به مقتل خون رفته!
چون رود در قفای تو میگریم
دستار بر حریم سرت یعنی
پوشیده باد راز مُعَلّایت
آری تو راز بودی و تا محشر
بر راز برملای تو میگریم
حتی همین که اسم تو میآید
چیزی مرا به گریه میاندازد
ای آسمان گریسته بر جسمت!
بر جان پارسای تو میگریم
زخمی نباش اینهمه ای زیبا!
ای دستههای نی کفنت! مولا!
من دستمال گریهی عشاقم
از داغ بوریای تو میگریم
#سعید_مبشر
@saeid_mobasher_71
هدایت شده از فلانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در این فِراق چقدر از طراوتم کم شد
چقدر بد شدهام.. خوب شد محرّم شد..
چقدر یکسره محتاج گریهام شب و روز
دوباره روضه بخوان بلکه اشک مرهم شد
و بست زخم عمیق گناههایم را
و آبِ ریخته بر آتش جهنم شد
و ریخت روی خطوط سیاه نامهی من
و جوهر همه سیئات در هم شد
و راه یافت همین اشکها به عمق دلم
و جا گرفت در این شورهزار و زمزم شد
مرا گذاشت به روی صراط عاشورا
و خود مسیر تو را قطره قطره پرچم شد
ز راه توبه مرا برد تا رضاً برضاك
سپس شهادت من هم قضای مبرم شد
که عیب نیست اگر آرزو به دل دارم
مگر نبود که گریه شفیعِ آدم شد؟
بجوش چشم من امشب که خاکِ دل تشنه است
و شکر کن که بساط عزا فراهم شد
هوای شرجی و پر بغضِ ظهر عاشورا
شبانه بر دلِ سردم نشست و شبنم شد
چقدر بر مژهام جای اشک خالی بود
چقدر خوب شدم، خوب شد محرّم شد
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
www.instagram.com/hossein_shalbaf
📌مشکل ایدهیابی
بسیار پیش میآید که در مسیر نوشتن با مشکل ایدهیابی مواجه میشویم که گاهی از آن با عنوان کمبود ایده یاد میشود.
اما بهتر است به جای مشکل «کمبود ایده» بگوییم «مشکل ایدهیابی»، زیرا همانطور که نویسندگان بزرگ معتقدند، ایدهها کم نیستند بلکه این ماییم که گاهی در یافتن آنها به مشکل برمیخوریم.
مخصوصاً اگر نویسندهای باشیم که دائما مینویسیم و نمیخواهیم معطل ایدهیابی شویم، بیشتر با این مشکل روبهرو خواهیمشد.
پس مشکل ایدهیابی گاه مربوط به کمیت کار است. یعنی ما ایده پیدا میکنیم اما نه هر روز و نه هر زمان که اراده کنیم.
برای حل این مشکل کافی است به خواندن کتابهای تازه روی بیاوریم یا به ساختن تجربههای تازه دست بزنیم؛ مانند تجربه ارتباط با افراد، سفر و...
گاهی اوقات نیز مشکل ایدهیابی مربوط به کیفیت کار است و آن زمانی است که ما به هر ایدهای راضی نمیشویم و در یافتن ایده وسواس بیشتری به خرج میدهیم.
مثلا دنبال ایدهای نو و خلاقانه هستیم یا بر موضوع خاصی متمرکز شدهایم و قصد داریم مدتی فقط در محدودهی همان موضوع بنویسیم.
این حرکت در محدوده، شاید در ابتدا محدودکننده به نظر بیاید و در عمل نیز کار ایدهیابی را دشوارتر سازد، اما باید بدانیم که این محدودیت نیز مانند بسیاری دیگر، موجب شکوفایی و خلاقیت خواهد شد.
اینجاست که ماندن در مسیر و تلاش بیشتر برای ایدهیابی، ما را به چشماندازهای تازهای خواهد رساند.
دکتر ناتانیل براندون در مقدمهٔ کتاب «۶ ستون عزت نفس» به نکتهٔ جالبی اشاره میکند.
او که در موضوع عزت نفس کتابهای متعددی نوشتهاست میگوید:
«هنگامی که کتاب روانشناسی عزت نفس را در سال ۱۹۶۹ منتشر کردم به خود گفتم «همهٔ مطالبی را که میتوانستم در رابطه با این موضوع بگویم گفتهام.»
در سال ۱۹۷۰ متوجه شدم باید به چند موضوع دیگر بپردازم پس کتاب «رها شدن» را نوشتم. سپس در سال ۱۹۷۲ برای پرکردن چند خلا دیگر، کتاب «خویشتن مطرود» را نوشتم. پس از آن به خود گفتم «به طور حتم موضوع عزت نفس را به شکل جامع و کامل به اتمام رساندهام» و در خصوص موضوعات دیگر شروع به نوشتن کردم.
ده سال از آن زمان گذشت و اندوختههای تازهای به دست آوردم. از اینرو تصمیم گرفتم آخرین کتاب را دربارهٔ این موضوع بنویسم... .»
در اینجا شاید شما هم گمان کردید منظور از آخرین کتاب، همین کتاب حاضر است (یعنی 6 ستون عزت نفس) اما چنین نیست.
نویسنده تا رسیدن به کتاب حاضر چند کتاب دیگر هم نوشته و هربار تجربیات تازهای بر نکات قبلی افزودهاست.
البته شاید موضوعی که ما بر روی آن تمرکز کردهایم به اندازهٔ موضوع «عزت نفس» بزرگ نباشد تا دربارهاش کتابهای متعدد بنویسیم، اما سخن این است که «استمرار و مداومت بر یک موضوع» حتما به ایدههای تازهای راه خواهد داد و با این روش به لایههای عمیقتری از تفکر نیز خواهیم رسید.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۴/۲۰
@paknewis
📌چرا مینویسم؟
از مشکلات داشتن یک ذهن شلوغ، ایجاد سوءتفاهم هنگام سخنگفتن است.
مثلا وقتی میخواهید مسئلهای را برای کسی توضیحدهید یا او را دربارهی چیزی قانعکنید، نمیتوانید منظور خود را به درستی منتقل کنید.
علت ایناست که هنگام سخنگفتن، مطالب زیادی همزمان به ذهن گوینده خطورمیکند که اگر از قبل برای چینش آنها برنامهریزی نکردهباشد، نمیتواند به خوبی آنها را مدیریتکند.
تجربهی من بهعنوان صاحب یک ذهن شلوغ ایناست که بسیاری از اوقات پس از بیان یک استدلال، با چهرهی هاج و واج مخاطب مواجه میشوم. معمولا اینجور مواقع یک «چطور به این نتیجه رسیدی؟» خاصی در چشمانش موجمیزند.
با آنالیز چنین موقعیتهایی دریافتم که وقتی به صورت بداهه درباره موضوعی وارد گفتگو میشوم، ذهنم به سرعت به استدلالسازی و تداعی معانی میپردازد. جملات مرتبط و نامرتبط با موضوع، به سرعت به ذهن خطور میکنند که طبیعتا امکان بهزبانآوردن همهی آنها وجودندارد. بنابراین برخی از جملات که معمولا مربوط به مقدمات استدلال هستند در مقام بیان، حذف میشوند و ذهن با سرعت به سمت نتیجه میرود. نتیجه ای هم که صغرا و کبرای آن حذف شدهباشد برای مخاطب عجیب و نامانوس جلوهمیکند.
مخاطب نتیجه را نمیپذیرد و این یعنی سوء تفاهم.
البته عاملی به نام «شاعرانگی» را هم میتوان در ایجاد چنین سوء تفاهمهایی دخیلدانست. شاعرانگی به معنای علاقه به ایجاز و مجاز و واگذارکردن فهم لایههای پنهان معنا به مخاطب، به علاوهی نگاهی غیر معمول به موضوعات که ممکن است چیزهای بیربط را به هم ربط دهد.
یکی از دلایل مهم من برای نوشتن ایناست که دریافتهام پیش از ورود به گفتگوهای جدی و مهم باید ذهنم را با نوشتن مرتبکنم تا سوء تفاهم ایجادنشود.
دستهبندی موضوعات مرتبط و حذف موضوعات غیر لازم، تنها با نوشتن ممکن میشود.
میگویند یکی از متفکرین، درپاسخ به بعضی از سوالها میگفت: « نمیدانم چون هنوز دربارهاش چیزی ننوشتهام.»
یکی از بهترین عادتها میتواند این باشد که پیش از نوشتن دربارهی یک موضوع، از آن سخننگوییم و اظهار نظر نکنیم.
پ.ن:
از مجموعهی صدو یک دلیل من برای نوشتن.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
@paknewis
هدایت شده از علیرضا زادبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت این مرد
.
این مرد اهل روضه بود
مثل بسیاری از علمای بزرگ
با یک تفاوت اساسی،
او روضه و اشک بر امام حسین(ع) را احیا نمود. تفسیر نو ارائه کرد.
حالات او را بخوانید
وقتی خبر رحلت فرزند دلبندش آمد
گفته بود من مصطفی را بخاطر آینده اسلام بسیار دوست داشتم
گریه نمیکرد
گفتند قلب امام در فشار است
باید کاری کرد
به نتیجه رسیده اند روضه خوان بیاید
و روضه علی اکبر(ع) بخواند
امام ساکت بود
تا روضه به مقتل و مصیبت حضرت علی اکبر(ع) رسید
شانه های امام تکان میخورد
دستمال پارچه ای را مقابل صورت گرفت
و اشک میریخت
اینها را عرض کردم که بدانیم او از همه ما هیاتی تر بود
اما او هیات و حرکت امام حسین(ع) را فقط برای اشک و مناسک نمیخواست. او از دل اشک بر حضرت اباعبدالله(ع) تفسیر بر قیام علیه ظلم نمود. نهضت خلق کرد. اولین سخنرانی امام و آغاز انقلاب در عصر عاشورا در هیات بود.
هیاتی ها باید بدانند از او هیاتی تر نیستند
و او احیاگر آن اوضاع خوفناک بود.
روحتان قرین رحمت و شریک در روضه های این شبها
#علیرضا_زادبر
https://eitaa.com/Politicalhistory
در عالم رازی است
که جز به بهای خون فاش نمی شود...
#مرتضیآوینی
📌از کودکی
درفصل دوم از کتاب «خلق شخصیتهایی که بچهها دوست دارند» نویسنده* توضیح میدهد که چگونه برای خلق شخصیتهای کودکپسند، از خاطرات دوران کودکی خود کمک بگیریم.
در هر فصل از این کتاب بخشی به نام «خودتان امتحان کنید» وجود دارد که شامل تمرینها و سوالاتی مربوط به همان فصل است.
در فصل دوم با عنوان «یادآوری دوران کودکی خود» نویسنده بیشتر بر یادآوری خاطراتی تاکید دارد که احساسی را در ما برانگیخته است مثل ترس، خشم و...
همچنین به استفاده از دفترچهٔ خاطرات دوران کودکی اشاره میکند یعنی زمانی که ما سواد نوشتن داشتهایم.
اما من از اول اول شروع کردم و به سراغ خاطرات خیلی دور رفتم. خاطراتی که نمیتوان گفت یادآور احساسات خاصی هستند، فقط تصاویری در ذهن من است که گاهگاهی خودنمایی میکند.
برای اولینبار این فریمهای کوتاه را نوشتم و فکرمیکنم برای شروع بد نیست:
1-حدودن پنج سالم بود و ماه رمضون، مهمون خانوادهای در سمنان بودیم.
همسایهشون یه پسربچه داشت که اسمش کمال بود شایدم امین، یادم نیست، اسم خواهرش اکرم بود.
یه بار پسره عطسه کرد، اندماغش افتاد رو شلوارش، مامانم حالش به هم خورد و دیگه نتونست غذا بخوره.
2-تو مهد کودک، یه بچۀ بور و لج درآر بود که نمیدونم چرا یواشکی زدمش. اخلاق مردمآزاری نداشتم ولی یکیدوبار دلمخواسته بیخودی یکیو بزنم.
فکر کنم دماغش خون اومد ولی مربیا نفهمیدن. گریه میکرد و اوناهم هی سعی داشتن ساکتش کنن ولی نمیتونستن. هنوز عذاب وجدان دارم.
3-مربیای مهدم دو نفر بود: خانم مطهری و خانم مظفری. از خانم مطهری بیشتر خوشم میومد چون آرومتر و مهربونتر بود و موقع حرفزدن دهنش کف نمیکرد. (از کف گوشهٔ لب خیلی بدم میاد)
یه روز رفتم از یکی شون پرسیدم شماها خواهرین؟ واقعن سوال بود برام چون فامیلیاشون خیلی شبیه هم بود.
یادمه زود هم نپرسیده بودم، کلی روش فکر کرده بودم: دو تا فامیلی مختلف ولی بسیار شبیه هم. بالاخره خواهرن یا نه؟ چهرههاشونم که زیاد شبیه نیست، خب خیلی از خواهرا هستن که چهره هاشون مثل هم نیست ولی اینا قد و هیکلشون مثل همه، لباساشونم همینطور.
بالاخره یه روز دلو زدم به دریا و رفتم پرسیدم.
یادم نیست از کدومشون پرسیدم. ولی فکرکنم از خانم مظفری پرسیدم چون جواب درستی نداد، جواب سربالا داد، جملهای شبیه به این: «خودت چی فکر میکنی؟»
(بچه ها از جواب سربالا خیلی بدشون میاد.)
اگه از خانم مطهری پرسیده بودم، حتمن جواب مهربانانهتری میداد با صدای آرومش. شایدم حوصله میکرد و برام توضیح میداد که چرا خواهر نیستن. سواله تا مدتها تو ذهنم موند.
4-«مُهتدا» یه پسر دراز و زشت بود، (اون وقتا به نظرم دراز و زشت بود ولی الان معمولیه)
فامیل دور بود و دوست یکی از اقوام نزدیک، با هم از مشهد اومده بودن خونهٔ ما.
دوتایی با هم سر کارم گذاشتن. یه سیبو با هسته و همه چیش خورد و بعد خودشو زد به مردن. فامیل نزدیکم یه خورده جو داد فکرکرد من باور میکنم و میترسم.
حدود پنج سالم بود. نمیدونم باور کردم یا نه ولی نترسیدم. یه کم شک کردم ولی درواقع به هیچ جام نبود.
خب بمیره. مردن یه آدم دراز و زشت که ترس نداره؛ اصن بهتر، با اون اسم عجیب و غریبش که معلوم نیست مامانش اینا از کجا پیدا کردن.
پ.ن:
*آیلین ماری آلفین
-چه خاطرات خزی داشتم، بازم دارم.
فاطمهایمانی
#تمرین
#معرفی_کتاب
۱۴۰۳/۴/۳۰
@paknewis
هدایت شده از ایمانیسم | فاطمهایمانی
📌یه روز خوب بساز و برو بعدی
امروزه خیلیها اصرار دارند که راه و رسم موفقیت را به آدم نشان بدهند و خب قاعدتن اول باید تعریفی از موفقیت ارائه کنند و سپس براساس آن راهنمایی بفرمایند. مثلا یکنفر فرموده: «موفقیت یعنی یک روز خوب بساز و بعد تکرارش کن.»
همین؟ خب پدربیامرز مشکل سر همان تکرارکردن است دیگر.
گذشته از اینکه ساختن یک روز خوب خودش کار پر چالشی است، تکرار آن در روزهای بعدی تازه اول ماجراست.
چطور یک روز خوب را تکرار کنیم؟ مگر میشود روز خوب را گذاشت داخل دستگاه کپی و مثلا چندصد نسخه از آن تحویلگرفت؟
اصلا روزهای خوب که همه یکشکل نیستند. یک روز می تواند روز خوبی باشد چون همهی کارهایمان را سر وقت انجام دادهایم.
یک روز ممکن است روز خوبی باشد چون به استراحت و وقت گذراندن با خانواده گذراندهایم.
یک روز ممکن است برای خوبشدن، یک دل سیر گریه کرده باشیم یا حسابی خندیده باشیم چون آدمی هستیم که مدیریت احساسات هم جزء معیارهای ما برای ارزیابی روز است.
یک روز ممکن است مثل ربات کارکرده باشیم و شب از خستگی مثل یک تکه سنگ به خواب رفته باشیم و همهی این روزها هم روزهای خوبی باشند.
البته هستند کسانی که روزهای خوبشان بیشتر شبیه به هم است اما من شخصن روزهای خوبم اشتراکات کمی با هم دارند.
شاید بتوانم معیارهایی برای نمرهدهی به روزها در نظر بگیرم اما جملهام در نهایت این میشود که «یک روز را با نمرهی بالاتری به شب برسان و روزهای بعد را هم سعیکن با نمرهی بالا به شب برسانی.» یا به عبارت مختصرتر «یه روز خوب بساز و برو بعدی». این جمله هم که گفتن ندارد چون هرکس که اهل برنامهریزی مکتوب است، دقیقن همین نیت را در سر دارد که از روزش بهترین بهره را ببرد.
به هرحال این جمله که «یک روز خوب بساز و بعد همان را تکرار کن» از هر زاویه که نگاهش میکنم جملهی بیپایهای است.
شاید برای دیگران دنیایی از معانی در خود داشته باشد.
الله اعلم.
اگر شما هم جزء آن دیگرانید، لطفاً بنده را نیز روشن کنید.
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۲
@imanism
@paknewis
📌وسوسهی خواب
بعضی از ساعات عصر که دارم میمیرم برای یک لقمه خواب، به خودم میگویم « نه نه تو نباید بخوابی» و صحنهای از بعضی فیلمها در ذهنم تداعی میشود که در سرما و یخبندان یکی دارد به دیگری میگوید: «نه تو نباید بخوابی. اگه بخوابی یخ میزنی میمیری.»
این که «خواب برادر مرگ است» استعاره نیست. خواب نسبت نزدیکی دارد با مرگ، تمام شدن و از دست دادن.
به تجربه ثابت شده که هر یک ساعت خواب روز، راحت تا چهار-پنج ساعت آدم را از کارهایش عقب میاندازد؛
من که پس از بیداری عصرانه هم تا ویندوزم بالا بیاید و بفهمم کیام و اینجا کجاست نیمساعتی طول میکشد و بعد تازه میبینم در این مدت که خواب بودهام، همان یک مثقال کار باقیمانده تبدیل به خروار شده و یک دریا فرصت باقیمانده هم شده آبباریکهای به قدر دم موش.
اما خواب شب، درست برعکس خواب روز، هر یک ساعتش جسم و فکر را صد قدم جلو می اندازد و صبح که برمی خیزی، انگار دوباره متولد شدهای.
اگر هر صبح که بیدار میشویم خود را موجودی ببینیم که فرصت تازهای برای زندگی به او داده شده، حتمن لحظههای روزمان را بیشتر غنیمت خواهیم شمرد.
بعدنوشت:
-وقتی خطاط شدم حتمن تابلویی مزین به این حدیث خوشآهنگ و درخشان روبه روی چشمم نصب خواهم کرد:
الماضی مَضیٰ و ما سَیأتیکَ فأین؟
قم فٱغتنم فرصت بین العدمَین.
(گذشته گذشت و
آنچه در پی میآیدت پس کو؟
پاشو، پاشو و فرصت بین این دو نیستی را غنیمت بشمار.)
فاطمه ایمانی
#یادداشت_روز
۱۴۰۳/۵/۴
@paknewis