eitaa logo
اشعار اهل‌بیت علیهم‌السلام
205 دنبال‌کننده
11 عکس
2 ویدیو
0 فایل
ا ﷽ ا اگر شعر خوبی روزیتون شد و ازش خوشتون اومد به این شناسه بفرستید: @abes80
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها دارم عذاب می کشم و آب می‌کشم با چاه آه از دلِ بی‌تاب می‌کشم اُفتاده عکسِ ماه در این چاه و عکسِ من دارم خجالت از رُخِ مهتاب می‌کشم کِی در کنارِ خاکِ تو من خاک می‌شوم کِی رَختِ خویش از دلِ سیلاب می‌کشم سلمانِ پیر زیرِ بغلهایِ من گرفت خود را به رویِ شانه‌یِ اصحاب می‌کشم عکس تو مانده است به دیوارِ خانه‌ام دستی که بسته شد رویِ این قاب می‌کشم من هرچه می‌کشم همه از دستِ قنفذ است داد از مغیره از غم خوناب می‌کشم من هرچه از تو مانده در این بقچه‌ی غریب دارم به چشم خسته‌ی بی خواب می‌کشم دارم لباسِ سوخته را جمع می‌کنم این میخ این در همه را آب می‌کشم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه چندیست کام از مرقدت سودای خام است هجران زده بوسیدنش عرض سلام است سنگ است سهم مرغ از بامت پریده هر دانه ای جز دانه‌ی بام تو دام است اولاد دختر با پسر فرقی ندارد تا تو امیری، این کنیز است آن غلام است خاکی که خونت ریخت بر آن می‌توان خورد در مذهبی که خاک و خون خوردن حرام است از غصه سهم سینه ام آه دمادم سهم دو چشمم در غمت اشک مدام است بر تو چه رفته که دلیل گریه حتی، گاهی صدای آب یا بوی طعام است یا ذوق‌‌مرگِ وصل، یا دق‌مرگِ هجران ما مرگمان حتمی‌ست، میل تو کدام است؟ @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد فقط خداست که از کار او خبر دارد یکی برای علی ماند و آن یکی همه بود اگر چه لشکر دشمن چهل نفر دارد عقیق سرخ از آتش نداشت واهمه ای کسی که کفو علی می شود جگر دارد کمر به یاری تنهایی علی بسته میان کوچه اگر دست بر کمر دارد سر علی به سلامت چه باک از این سردرد محبت ولی الله درد سر دارد کسی که شهر، سر سفره‌ی قنوتش بود چگونه دست به نفرین قوم بردارد؟! صدا زد: اشهد ان علی ولی الله ولی دریغ که این شهر گوش کر دارد زمان خوردن حق علی و اولادش سقیفه است و احادیث معتبر دارد سقیفه مکتب شیطانی خلافت بود سیاستی که برایش علی ضرر دارد کنیز بیت علی خاک را طلا می کرد سقیفه را بنگر فکر سیم و زر دارد اگر چه باغ فدک نعمت فراوان داشت ولی ولایت او بیشتر ثمر دارد گرفت راه زنی را به کوچه راهزنی در آن محله که بسیار رهگذر دارد بگو به دشمن مولا مرام ما این نیست زمان جنگ بیاید اگر هنر دارد کشید و برد، زد و رفت، من نمی دانم حسن دقیق تر از ماجرا خبر دارد بگو به شعله: چه وقت دخیل بستن بود؟ هنوز چادر او کار با بشر دارد بگو به میخ: که این کعبه را خراب نکن غلاف کاش ازاین کار دست بر دارد دهان تیغ دودم را عجیب می بندد وصیتی که علی از پیامبر دارد فدای محسن شش ماهه اش که زد فریاد سپر ندارد اگر مادرم، پسر دارد به شعله سوخت پرو بال مادر، اما نه حسین هست، حسن هست، بال و پر دارد اگر خمیده علی از نماز آیات است در آسمان غمش هاله بر قمر دارد شبانه گشت به دست ستاره ها تشییع که ماه، الفت دیرینه با سحر دارد میان شعله دعایش ظهور مهدی بود که آه سوختگان بیشتر اثر دارد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه عاشق آن است که یا دیده به گل وا نکند یا به غیر از گل روی تو تماشا نکند به گدای تو اگر هر دو جهان را بخشند رد کند، از تو به غیر از تو تمنا نکند شرر عشق، تن و جان کسی را سوزد که چو پروانه به آتش زده، پروا نکند شمع، فیضش همه شعله است به پروانه بگو یا که پروا نکند یا پر خود وا نکند چشم بیمار تو بیمار کند هر کس را جان دهد آرزوی فیض مسیحا نکند دیدن روی تو با دادن جان شیرین است رو نما تا که کسی روی به دنیا نکند گر به بازار دو عالم گذرم دیده ی من جز تماشای تو ای یوسف زهرا نکند پای تا سر همه سوزم به خدا سوز مرا به جز از آتش عشق تو مداوا نکند هر چه پیرایه ز مضمون به غزل میبندم غزلم را به جز از نام تو زیبا نکند گر بر آرند دوصد بار زبان از کامش لب میثم بجز از مدح تو مولا نکند @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه چون ز فرق اکبر اندر کارزار معنی شق القمر شد آشکار ارغوانی گشت مشکین سنبلش ریخت روی نرگس و برگ گلش موی او تا شد ز خونش لاله فام طرّه اش را شد سیه روزی تمام هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد جای آن چشمی شد و خون گریه کرد بر جراحاتش که جای شرح نیست با هزاران دیده جوشن میگریست هرچه او از تشنگی بیتاب بود تیغش از خون عدو سیراب بود آنچه دشمن کرد با وی در نبرد صدمه ی باد خزان با گل نکرد بس که خون از هر رگش جوشیده بود سَرو از گل، پیرهن پوشیده بود چون شد از دستش، عنان صبر و تاب ناگزیر افتاد بر یال عقاب گفت با آن توسن تازی نژاد کای به جولان برده گوی از گردباد ای بُراق تیز جولان را قرین وی عنان گیرت، کف روح الامین ای مبارک توسن فرّخ سرشت وی چراگاه تو بستان بهشت ای هلال ماه نو، نعل سُمت وی خجل، گیسوی حورا از دُمت ای پی تعویض نعلت تا به حال آسمان آورده ماهی یک هلال کار میدان داری من شد تمام وقت جولان تو شد ای خوش خرام سعی کن شاید رسد بار دگر دست امّیدم به دامان پدر تا که دارم نیمه جانی کن شتاب بلکه بینم بار دیگر روی باب اندکی گر غفلت از رفتن کنی راکبت را طعمه ی دشمن کنی گر به چالاکی از این میدان جنگ رو به سوی خیمه کردی بی درنگ اندر آنجا ای سمند تیزرو از کنار خیمه ی لیلا مرو کآگه از حالم اگر لیلا شود بعد از این مجنون این صحرا شود شیهه کم کن، سُمّ مکوب ای خوش خرام تا زنان بیرون نیایند از خیام زان که اندر خیمه با حال فگار عمه ام زینب بود چشم انتظار گر سکینه بیندت غش میکند دیگران را هم مشوّش میکند عمّه ام کلثوم گر گردد خبر خاک های خیمه را ریزد به سر بلکه باشد اصغرم در خواب ناز خیزد و گرید برای آب، باز گر رقیه یابد از من آگهی در حرم بی شک کند قالب تهی از کلام اکبر و تاثیر او جَست از جا اسب آهوگیر او من نمیدانم، خدا داند که چون باعقاب، اکبر ز میدان شد برون برگ گل گر دیده باشی دست باد میتوان زآن اسب و اکبر کرد یاد تا نبیند راکبش را پایمال وام کرد از تیر عدوان پرّ و بال چون عقاب از صحن میدان پر گرفت ضعف کم کم دامن اکبر گرفت از کفَش تیغ و ز سرافتاد خود دست و سر دیگر به فرمانش نبود شد رها از دست او یال عقاب گشت بیرون هر دو پایش از رکاب همچو برگی کاوفتد از باد سخت میل هرسو می کند جز بر درخت اکبر گلچهره نیز از پشت زین طاقتش شد طاق و آمد برزمین بود گفتی خاک هم چشم انتظار تا که جسمش را بگیرد در کنار کرد با حسرت نگاهی بر خیام گفت بابا از مَنَت بادا سلام حق نگهدار تو بادا ای پدر زان که من رفتم خداحافظ دگر چون عقاب برق جولان از جلو بود فکر اکبر و سرگرم دو تا به زودی ره برد در خیمه گاه وآن امانت را سپارد دست شاه دید سنگینی ز پشتش خاسته زخمش افزوده ز بارش کاسته دید اکبر را ز زین افتاده است آسمانی بر زمین افتاده است در تکاپو بود پیش آن سپاه شاه مظلومان رسید از گرد راه شه فغان یا بُنی از دل کشید تا که بر جسم علی اکبر رسید دید سروی مانده دور از بوستان سرو اگر بودی به رنگ ارغوان گل عذاری دید کز پا تا به فرق گشته هم چون گل به خون خویش غرق اوفتاده سنبلش از پیچ و تاب غنچه اش پژمرده است از قحط آب نرگسش مایل به خواب ناز بود زان که نیمی بسته، نیمی باز بود بس که پیکان کرده روزن روزنش خانه ی زنبور را ماند تنش شد پیاده شه ز اسب پیل تن مات و مبهوت رخش شد بی سخن خم شد و جیب صبوری چاک کرد خون و خاک از روی ماهش پاک کرد پس دو دست آورد زیر پیکرش بر نهاد از لطف زانو بر سرش آه شه شد همچو عیسی بر فلک اشک شه زد بر رخ اکبر سمک آن به غیب اندر پی قوس صعود این پی قوس نزول اندر شهود آه شه پوشید روی آفتاب اشک شه زد بر رخ اکبر گلاب هرچه زد بر یکدگر دست اسف هرچه گوهر ریخت بیرون از صدف دید دیگر دل نمیگیرد قرار غم ز وی بگرفته با جبر، اختیار کرد وقف طلعت او سینه را تا نفس بودش رساند آیینه را پس شدش صورت به صورت اندکی کآن دو صورت بود در معنی یکی تا رخش را بر رخ اکبر گذاشت لحظه ای بی خود شد و سر بر نداشت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه خواهم اگر به آن قد و بالا ببینمت باید تو را به وسعت صحرا ببینمت تکه به تکه جسم تو را جمع کردم و می چینمت به روی عبا تا ببینمت حالا که تیر خورده و پهلو گرفته ای پیغمبرم، به کسوت زهرا ببینمت خوبست اینکه حداقل مادر تو نیست ورنه چگونه در بر لیلا ببینمت جان کندن مرا به تمسخر گرفته اند پیش بساط خنده اینها ببینمت ترسم ز عمه بود بیاید، که آمده حالا من عمه را ببرم، یا ببینمت؟! تشنه نرفته است ز خون تو دشنه ای باید به نیزه ها نگرم تا ببینمت @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه ای پسر من پدر پير تو ام پدر پیر و زمين گير تو ام سخنی گوی و دلم را خوش كن تو كه آتش زده‌ای خامش كن آمدم با چه شتابی سويت تا مگر زنده ببينم رويت چشم اگر باز كنی جا دارد حال باب تو تماشا دارد بين چه سان است گرفتاری من عمه ات آمده بر ياری من ای جوان داغ تو كرده پيرم گر عدو هم نكشد ميميرم ای جگر گوشه من لب وا كن شاد و مسرور دل بابا كن @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه به یک جمله بده بر قلب این دلداده تسکینی به لبخندی خلاصم کن ازین هجران و غمگینی تمام عمر با فکر و خیالت رفت، تا شاید دمی هم صحبتت باشم، عجب رؤیای شیرینی کنار من نشستن کسر شأنت بود اما گاه نمی افتد مگر راه کریمان سوی مسکینی جوانی رفت و گفتم وقت پیری محضرت باشم ولیکن زنده می مانم، نمی دانم، چه تضمینی؟! همه نوکر شدیم و روضه برپا کرده ایم آقا به این امید تا شاید میان روضه بنشینی "شنیدن کی بود مانند دیدن" آن چه را یک عمر شندیم از مصیبت های این ایام، می بینی علی مأمور بر صبر است و زهرا راهی میدان چه صبر سخت و دشواری، عجب اندوه سنگینی تصور کن ولی الله با چشمان خود باید ببیند می خورد بر روی گل، سیلیِ گلچینی سقیفه ریشه بود و نینوا محصول آن ریشه شهید جهل امت شد، امام و پایه ی دینی صدای تشنه ای از گودی گودال بالا رفت میان هجمه ی سرنیزه های رو به پایینی @poem_ahl
پر از تب و غم و آهم مگر نمی بینی غریق بحر گناهم مگر نمی بینی در این جهان که دل من اسیر آن گشته بدون پشت و پناهم مگر نمی بینی شکسته باده ام اما دل مرا مشکن بده به میکده راهم مگر نمی بینی گمان مکن که دل شب تکبّری دارم به عجز خویش گواهم، مگر نمی بینی مگو که از چه صدایت برون نمی آید فتاده در ته چاهم مگر نمی بینی دلم ز هجر شهیدان شکسته شد یا رب سرشک دیده گواهم مگر نمی بینی بگو به مهدی زهرا که من به هر لحظه به انتظار نگاهم مگر نمی بینی @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها گمان مکن دل شبها دو چشم تر دارم شبیه شمعم و در سینه ام شرر دارم تو می‌روی و مرا هم نمی بری آری پس از تو همدم چاهم خودم خبر دارم تنت سبک شده اما غم تو سنگین است چگونه اینهمه غم را به شانه بردارم چطور داغ تو را روی سینه بگذارم مگر به وسعت هفت آسمان جگر دارم سحر نیامده از خانه ام سفر کردی تو فکر میکنی اینجا دگر سحر دارم چقدر مثل توام من خودت تماشا کن اگرچه خیبری ام دست بر کمر دارم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها آن که در شام سر از کار تو در می آورد داشت از حال پدر با تو خبر می آورد آن شبی را که تو از ناقه زمین افتادی عمه ای کاش برای تو سپر می آورد جای خون لخته به روی سرت ای سوخته مو قاصدک داشت برایت گل سر می آورد باز هم کاش خدا خیر به این تشت دهد که در این شهر برای تو پدر می آورد کسی از زمره ی دل سوختگانت می گفت اشک ما را غم این قافله در می آورد زن غساله چه می دید که با خود می گفت مادرت کاش به جای تو پسر می آورد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها رفتی و سهم من شده درد و بلا حالا بالاست از هجران تو دست دعا حالا قرآنِ زینب، از تو یک بوسه طلبکارم پایین بیا از روی رحل نیزه ها حالا گفتی زن همسایه هم او را ندیده بود عمه شده با شمر و خولی آشنا حالا افتاده ردّ پنچه اش بر گونه های من آیا به گوش ت خورده اسم زجر تا حالا؟ هر بار اسمت را صدا کردم کتک خوردم انداخته با مشت، دندانِ مرا حالا بابا از آن مجلس شرابش قسمتِ ما شد گریه کند قسمت، به سرنوشت ما حالا چشم عمو را دور دیدند و میان ما دنبال کلفت بود آن یک لاقبا حالا بازار نه، دربار نه، برده فروشان نه اصلا خودت خوبی، عزیز مصطفی، حالا! تو آمدی جانم به قربانت چرا با سر؟ تو آمدی جانم به قربانت چرا حالا؟ پیش خدا بودی، دوباره آمدی پیشم؟ این بار من را هم ببر پیش خدا حالا @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من وقتی که شبهای تارم در انتظار سپیده است خورشید او می تراود از روزن کوچک من یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم ببینید دستان خود حلقه کرده است بر گردن کوچک من می خواستم از یتیمی، از غربت خود بنالم دیدم سر خود نهاده است بر دامن کوچک من گفتم تن زخمی اش را، عریانی اش را بپوشم دیدم بلند است و، کوتاه پیراهن کوچک من در این خزان محبت دارم دلی داغ پرور هفتاد و دو لاله رسته از گلشن کوچک من از کربلا تا مدینه یک دفتر خاطرات است با رد پایی که مانده است از دشمن کوچک من دنیا چه بی اعتبار است در پیش چشمی که دیده است دار الامان جهان را در دامن کوچک من آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده ای را شاخه گلی می گذارند بر مدفن کوچک من @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها شکسته اند مرا زیر دست و پا عمه اگر شکسته تو را می زنم صدا عمه عمو به جای پدر آمد و شما هم نیز به جای مادر مظلومه ام بیا عمه اگر نشد که به پای عمو بلند شوم مفاصلم شده از هم جدا جدا عمه یتیم بودن من هم حکایتی شده است چه سنگ ها که نخوردم من از قفا عمه همیشه فکر منید و همیشه فکر توأم چقدر فکر هم هستیم ما دو تا عمه خدا کند که کسی بعد من در این عالم به پهلویش نخورد نیزه بی هوا عمه مرا شبیه ضریحی مشبّکم کردند به جرم اینکه شدم سبط مرتضی عمه @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه هیچ دانی که چه غم بر اسرا سخت تر است قد طفلی که شد از غصه دو تا سخت تر است به روی نیزه سری سمت عقب برگشته حال پیداست که این داغ چرا سخت تر است صد پسر کشته شود دخترکی گم نشود گر بوَد طفل یتیمی بخدا سخت تر است دل شب باشد و یک طفل کتک خورده و دشت گر رسد دشمن بی شرم و حیا سخت تر است جای انگشت روی صورت و گوشش اما گر به پهلوش رسد ضربه ی پا سخت تر است کربلا بود که چادر به سر دختر سوخت ولی از کرب و بلا، شام بلا سخت تر است تا سر پاک پدر دید صدا زد بابا اثر چوب که از سنگ جفا سخت تر است دیدن جسم لگد کوب شده سخت ولی ز تن بی سر تو راس جدا سخت تر است من ز رگهای گلوی تو یقین دانستم سر بریده شود آنهم ز قفا سخت تر است @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه آنکس که زد نقاب حلالش نمیکنم خندید بی حساب حلالش نمیکنم چشمم که گرم شد سپرش خورد بر سرم فریاد زد نخواب! حلالش نمیکنم از موی سر گرفت مرا و بلند کرد میبرد با شتاب حلالش نمیکنم حتی به اسب لعنتیش خوب آب داد بر ما نداد آب حلالش نمیکنم خیلی مرا کنار رباب و سرت زده جان تو و رباب حلالش نمیکنم او زیر سایه از وسط ظهر تا غروب من زیر آفتاب! حلالش نمیکنم مارا خرابه‌ای دم بازار شام برد‌ ای خانه اش خراب! حلالش نمیکنم درسفره غریبی ما نان خشک بود برسفره اش کباب حلالش نمیکنم حرف کنیز آمد و ترسید خواهرم شد حرف انتخاب حلالش نمیکنم هرجور بود بی ادبی کرد با سرت با چوب و با شراب حلالش نمیکنم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها عمه جان دست نگهدار بهم می‌ریزد مو که کمتر شده بسیار بهم می‌ریزد شانه ام گم شد و سنجاق سرم را بردند حق بده موی من این بار بهم می‌ریزد چه ببافی چه نبافی همه اش سوخته است هرچه سعی ام کنی انگار بهم می‌ریزد چادری را که عمو داد به من دزدیدند هرکس از این همه آزار بهم می‌ریزد من اگر پیر شدم خم شدم و آب شدم دل من در دل بازار بهم می‌ریزد آب و آیینه بیارید پدر آمده است آه خسته است که از راه سفر آمده است عشقم این بوده که از دور تماشات کنم آمدی تا که به تو باز مباهات کنم چشم بد دور دوباره بغلت کردم من باید از عمه بپرسم که چه خیرات کنم نرو تا من نروم در وسط لشگرشان زیر پا‌ها وسط معرکه پیدات کنم راستی پاره شده پیرهنم در بازار باید از چشم بد امروز مراعات کنم وقت برگشتن از این شهر فقط فکری کن من چه کاری در دروازه‌ی ساعات کنم همه جا پر شده انگشتر تو گم شده بود تو خبر دار شدی دختر تو گم شده بود فکر بعد شما این همه آزار چرا عمه دلواپس و من در دل انظار چرا ساربان خواست که انگشتریت را ببرد تیغ برداشت، ولی در وسط کار چرا نگران کشته شدی آه بمیرم بابا به غریبی شما خنده‌ی بسیار چرا سر دروازه ساعات هجوم آوردند مانده ام باز چرا و سر بازار چرا من از آن شب که کسی چادر من را دزدید بار‌ها گریه کنان گفتم علمدار چرا @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها تا ز دل ناله‌ی ویرانه نشینان برخاست خون ز دل، آه ز لب، اشک ز مژگان برخاست طفل هر وقت گرسنه است نخواهد خوابید تا رسیدم به ویرانه بوی نان برخاست چقدر دخترکان با سر زانو رفتند چون که با پای پر از آبله نتوان برخاست وقت و بی وقت سر سوختگان داد زدند دختر قافله از خواب پریشان برخاست تا ز ویرانه صدایش به لب تشت رسید در همان تشت به پایش سر سلطان برخاست هر که بنشست کنار جگر سوخته ام از کنار جگرم سوخته دامان برخاست وقت افتادنم از ناقه تماشایی بود تا که خوردم به زمین خاک بیابان برخاست گفتم ای دشت به من عرض ادب باید کرد بهر پابوسی من خار مغیلان برخاست دست هر که به دهان و به لبم خورد فقط به هواداری این طفل تو دندان برخاست به خداوند قسم یک تنه جای همه بود او کتک خورد ولی ناله ز طفلان برخاست ابتا یا ابتا تا نفس آخر گفت صبح شد ناله و ویرانه نشینان برخاست @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها خنده دشوار را بیمار می فهمد فقط حال من را مرد دختردار می فهمد فقط حنجرم در آتش خیمه پس از تو سوخته حرف من را عمه از رفتار می فهمد فقط چشم کم سو و زمین افتادنم را زیر پا هر کسی که رفته در انظار می فهمد فقط سختی کار مرا با آستین پاره ام آن کسی که رد شد از بازار می فهمد فقط طعنه ها و خنده های شمر و خولی یکطرف زجر از حرف حساب، آزار می فهمد فقط سینه تنگ مرا با مُشت محکم خُرد کرد درد پهلوی مرا دیوار میفهمد فقط زخم بازوی مرا شلاق و کعب نیزه ها تاول پای مرا هم خار میفهمد فقط لکنتم زیر سر آن سرخ موی مست بود علتش را آن جنایتکار میفهمد فقط آمدی باسر دوباره بوسه بارانم کنی چشم تار من همین مقدار می فهمد فقط @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها دیدی آخر غم عشق تو گرفتارم کرد داغ لب های تو چون، لاله ی تب دارم کرد چشمم افتاد به پیشانیِ تو ماتم بُرد عمه کوبید به محمل سر و، هوشیارم کرد دستِ بسته به روی ناقه نشستن سخت است از سفر بودن با حرمله بیزارم کرد با خدا گرم مناجات شدم قافله رفت ساربان رفت و گرفتار شب تارم کرد خسته بودم به روی ناقه کمی خوابم برد زَجر از راه رسید و زد و بیدارم کرد لگدی زد که خدا قسمت کافر نکند بی تعادل شدم و دست به دیوارم کرد گره ای روی گره زد به طنابِ دستم به دویدن عقبِ قافله وادارم کرد من مَلک بودم و آغوشِ پدر جایم بود دوری از گرمیِ آغوشِ تو بیمارم کرد من به عمرم سر بازار نرفته بودم شوقِ یک بوسه مرا راهیِ بازارم کرد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها قوت من لعلِ لبِ توست به نان رو نزنم چشم و دل سیر ترین دخترِ این شهر منم نان نداریم، ولی شهر تصدق خورِ ماست دختر شاهم و این هیمنه را میشکنم تازیانه، به پدر گفتنِ من حساس است سِیر کن غرقِ کبودی ست تمام بدنم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیها عمه جان این سر منور را کمکم می کنی که بردارم؟! شامیان ای حرامیان دیدید راست گفتم که من پدر دارم! ای پدر جان عجب دلی دارم ای پدر جان عجب سری داری گیسویم را به پات می ریزم تا ببینی چه دختری داری ای که جان سه ساله ات بابا به نگاه تو بستگی دارد گر به پای تو بر نمی خیزم چند جایم شکستگی دارد آیه های نجیب و کوتاهم شبی از ناقه ها تنزل کرد غنچه های شبیه آلاله روی چین های دامنم گل کرد هربلایی که بود یا می شد به سر زینب تو آوردند قاری من چرا نمی خوانی؟! چه به روز لب تو آوردند؟! چشمهای ستاره بارانم مثل ابر بهار می بارد من مهیای رفتنم اما خواهرت را خدا نگه دارد @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیها دوباره روضه‌ی با آب و تاب میگیرم من از مراثی ام آخر جواب میگیرم سه روز کرده کفن چون تن تو را خورشید عزا برای تو با آفتاب میگیرم پر است چهره ام از روضه های مکشوفه ولی ز چشم تو بابا حجاب میگیرم نشسته ام که برای سر تو گریه کنم عزا برای سرت با رباب میگیرم خدا کند که سرت را سوی نجف ببرند برای تو کمک از بوتراب میگیرم برای شستن زلفت که دست شمر افتاد نشسته ام ز سرشکم گلاب میگیرم من انتقام تو را از تنور و خاکستر من انتقام تو را از شراب میگیرم من از شنیدن لفظ کنیز بیزارم من از شنیدن آن اضطراب میگیرم شبیه آینه ای با شکست دندانت شکسته ام، سوی مرگم شتاب میگیرم @poem_ahl
سلام‌الله‌علیها سلام‌الله‌علیه اجل گم کرده بعد از قتل محسن خانه ما را بیا ای مرگ یاری کن من افتاده از پا را نه دستی مانده تا گیسوی زینب را زنم شانه نه پایی تا برای گریه گیرم راه صحرا را ز تو ای دست، ممنونم که بر یاری دست حق گرفتی از غلاف تیغ قنفذ اجر زهرا را علی تنها، همه دشمن، تو بشکسته، من افتاده خدا را، پس که یاری می‌کند آن یار تنها را؟ من از بهر علی گریان، علی از بهر من گریان به نوبت زینب غمدیده دلداری دهد ما را ببر ای دست سالم دست مجروح مرا بالا که از صورت بگیرم قطره قطره اشک مولا را اجل را دور سر گردانده ام تا بر علی گریم و گرنه پشت آن در گفته بودم ترک دنیا را سیه پوش آمده از دود آتش خانه زهرا چه خوش کردند همدردی عزاداران طاها را عدو سیلی زد و پهلو شکست و من در آن حالت گهی دیدم به پهلو گه به صورت دست بابا را سراپا دردم و لب بستم و خاموشم از گفتن مگر گاهی که دور از چشم زینب بینم اسما را چو وقف ماست نظم و ناله و فریاد جانسوزش به محشر دست گیرم میثم افتاده از پا را @poem_ahl
سلام‌الله‌علیه سلام‌الله‌علیه پای قرار عاشقی ات سر گذاشتی از هرچه بهتر است تو بهتر گذاشتی می خواستی که دل ببری از گدای خود این کار را بر عهده ی اکبر گذاشتی مفتاح مشکلات بزرگ قبیله را در دست های کوچک اصغر گذاشتی یک عده را کنیز سرای دو خواهرت یک عده را غلام برادر گذاشتی دیدی که در فراق حرم گریه می کنم در سینه ام به سمت حرم در گذاشتی اشکی که داده ای همه ی ثروت من است در کاسه های چشم گدا، زَر گذاشتی اما چرا تو ای سبب خلقت زمین سر روی خاک ساعت آخر گذاشتی از سینه تا که تیزی سرنیزه ها گذشت حنجر به زیر کُندی خنجر گذاشتی اصلا خودت بگو که چه خاکی به سر کنم بی سر چو پا به عرصه ی محشر گذاشتی جای کفن به جسم تو یک پیرُهن رسید آن هم به دست غارت لشکر گذاشتی تو جان خاتمی، چه کسی خاتمت ربود؟ با چون تویی، به غیر محبت روا نبود @poem_ahl