eitaa logo
.《 پُرسان‌پُرسان 》.الکوثر. 🇮🇷.🇵🇸.🇾🇪
32 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
809 ویدیو
19 فایل
اللهم‌صلی‌علی‌محمدوآل‌محمدوعجل‌فرجهم #الکوثر بسم‌الله الرحمن‌الرحیم انا اعطیناک الکوثر فصل لربک وانحر ان شانئک هو الابتر قرآن،حدیث،دعا،احکام،متن،شعر،و... (جهان اسلام، انقلاب ایران، ولایت فقیه) استفاده از مطالب‌کانال به‌هرشکل بلامانع‌است
مشاهده در ایتا
دانلود
🐼🐼🐼 بنام خدا 《«دوستی خاله خرسه»》 پیرمردی تنها در باغی بزرگ زندگی می‌کرد. او از تمام دارایی‌های دنیا هر آنچه می‌خواست داشت و از مال دنیا بی‌نیاز بود. اما بسیار تنها بود و همه خانواده خود را از دست داده بود. اوایل از شهری به شهر دیگری می‌رفت تا کار کند و برای خود مالی جمع کند، از این رو چون فقیر بود هیچ فردی او را تحویل نمی‌گرفت. بعد از مدتی که خودش به اندوخته‌ای دست یافت، حاضر نشد با کسی دوست شود و طرح رفاقت بریزد. چون می‌دانست به خاطر پول و مادیات است که دیگران دور او جمع می‌شوند. مدتی گذشت. روزی به جنگل رفت و در آنجا خرس پیری را دید که او هم تنهاست و از این تنهایی دلگیر. با خود گفت بهتر این است که او را برای دوستی با خود انتخاب کنم. روزها گذشت و دوستی آن‌ها با هم به اوج رسید. پیرمرد به خرس پیر محبت فراوان می‌کرد و از همین رو بود که خرس هم از محبت برای او دریغ نداشت. پیرمرد که می‌خوابید، خرس بالای سرش می‌ایستاد و مگس‌ها و حشرات موذی که دور و برش می‌پلکیدند را می‌پراند. اما روزی رسید که چند مگس سمج روی سر و صورت پیرمرد به خواب رفته، نشستند و تلاش خرس برای دور کردن آن‌ها به نتیجه‌ای نرسید. عاقبت خرس با خشم بسیار سنگی بزرگ را برداشت و مگس‌ها را که روی صورت پیرمرد نشسته بودند، نشانه گرفت و سنگ را محکم پرت کرد و بدین ترتیب پیرمرد جان خود را در راه دوستی با خرس از دست داد. از آن به بعد در مورد دوستی با فرد نادانی که از روی محبت موجب آزار دوست خود می‌شود، این مثل معروف شده که می‌گویند ؛ ○«دوستی فلانی، مثل دوستی خاله خرسه است»○ 🐸🐸🐸 @niyazha
🍂🌾🍂 گنجشکی که با خدا قهر بود روزها گذشت و گنجشگ با هیچ نگفت، ️فرشتگان سراغش را از خدا میگرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت، ️می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را میشنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد ️و سرانجام گنجشک روی شاخه ی درختی نشست ️ فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، ️گنجشک هیچ نگفت، و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست ️گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام، ️تو همان را هم از من گرفتی، ️این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ ️لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ ️و سنگینی بغضی راه کلامش را بست... ️سکوتی طنین انداخت، ️فرشتگان همه سر به زیر انداختند، ️خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود، ️باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند، ️آن گاه تو از کمین مار پر گشودی، ️گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود... ️خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! ️اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود، ناگاه چیزی درونش فرو ریخت... ️های هایِ گریه هایش ملکوت را پر کرد... كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَّكُمْ وَعَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ [ ﺑﺎ ] ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﻘﺮّﺭ ﻭ ﻟﺎﺯم ﺷﺪﻩ، ﻭ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﻜﻪ ﺑﺮﺍﻳﺘﺎﻥ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ ﺍﺳﺖ. ﻭ ﺑﺴﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ ﺧﻴﺮ ﺍﺳﺖ، ﻭﺑﺴﺎ ﭼﻴﺰی ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮﺍی ﺷﻤﺎ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ؛ ﻭﺧﺪﺍ [ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ] ﻣﻰﺩﺍﻧﺪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﻴد. کریم - - آیه ۲۱۶ 🍃🍃🥀🍃🍃
شیخ جعفر امین و گناه در زمان آیت الله بهبهانی تاجری اصفهانی و تهرانی و شیرازی هر سه باهم به نیت مکه راهی عراق شدند و بعد از زیارت اماکن مقدس عراق قصد کعبه داشتند و مقداری پول داشتند و می خواستند به دست انسانی امین بسپارند نزد آیت الله بهبهانی رفتند. آن بزرگوار آدرس شیخ جعفر امین را به آنها دادند؛ سه تاجر ایرانی نزد شیخ جعفر امین رفتند وپول ها را به امانت سپردند. شیخ جعفر امین مردی بسیار مومن بود که معروف به شیخ جعفر امین شده بود. سه تاجر ایرانی بعد از تمام شدن زیارت مکه به عراق رفتند وسراغ شیخ جعفر امین را گرفتند. فهمیدند که شیخ فوت کرده است پسر شیخ دفتر پدرش را آورد ونام دوتن از تاجرها ومقدار پولشان و آدرس پولشان را دید ولی از تاجر سوم خبری نبود! آن تاجر بی چاره پولش را می خواست ولی پسرش خبری از پول او نداشت مجبور شد تا پیش آیت الله بهبهانی برود. آیت الله بهبهانی گفت باید امشب با چند تن از انسانهای درستکار سر قبر شیخ جعفر امین بروید و دعا کنید شاید فرجی شود، شب اول خبری نشد تا شب سوم که سر قبر شیخ بودند و دعا می کردند صدایی از قبر شنیده شد و آدرس پول را شیخ گفت ولی شنیدند که شیخ آه و ناله می کند و می گوید هرچه می کشم از دست قصاب است خبر به آقای بهبهانی رسید و فکر چاره ای بودند، بعد از خانواده شیخ سوال کرد؛ شیخ با کدام قصاب داد و ستد داشته است؛ قصاب را یافت و به قصاب گفت چرا از دست شیخ جعفر امین ناراحتی؟ قصاب گفت خدا عذاب قبرش را زیادتر کند. از قصاب خواهش کرد تا علت ناراحتی اش را بگوید؛ قصاب گفت من دختری داشتم که دم بخت بود و مردی کوفی که چوپان بود وبرای من گوسفند می آورد و به من پیشنهاد کرد تا دخترم را برای پسرش بگیرد و قرار شد من به کوفه بروم و در مورد خانواده ی آنها تحقیق کنم و او نیز درباره ما تحقیق نماید بعد که من تحقیق کردم فهمیدم خانواده ی خوبی هستند به او گفتم از نظر من ازدواج اشکالی ندارد و مرد کوفی نزد شیخ جعفر امین رفته بود و سوال کرده بود قصاب وخانواده ی او چگونه هستند شیخ که قصد داشته دختر قصاب را برای پسرش بگیرد، فکر می کند: میگوید چه بگویم که هم گناه نباشد وهم بتوانم دختر را برای پسر خودم بگیرم شیخ فقط در یک کلمه به مرد کوفی می گوید: (من نمی‌دانم) مرد کوفی با خودش فکر می کند و می گوید حتما طوری هست که شیخ این حرف را زد و مرد کوفی به یک نفر سفارش داد برو به قصاب بگو منتظر من نباش و دخترت را شوهر بده و آن مرد فراموش می کند و قصاب هم منتظر می ماند ولی روزها می گذرد و سال ها ولی از مرد کوفی خبری نمی شود تا این که دختر قصاب سنش بالا می رود و دیگر خواستگاری نداشته و شیخ جعفر امین هم که به پسرش می گوید: دختر قصاب را می خواهم برایت خواستگاری کنم قبول نمی کند تا این که قصاب بعد از سالها مرد کوفی را می بیند و سراغ پسرش را از او می گیرد مرد کوفی می گوید من که چند سال پیش برایت سفارش فرستادم و علت انصراف خودش را شیخ جعفر امین مطرح می نماید؛ و از همان روز قصاب شروع به نفرین می کند. آیت الله بهبهانی به قصاب می گوید اگر من یک داماد خوب برای دخترت پیدا کنم، آیا راضی می شوی؟ آیت الله بهبهانی رو به یکی از شاگردانش می کند که تا کنون ازدواج نکرده بوده و از او می خواهد با دختر قصاب ازدواج کند. ازدواج صورت می گیرد و قصاب راضی می شود و شیخ از عذاب قبر نجات می یابد. 📚 - جلد دوم
عارفی ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: می ﺷﻮﺩ همۀ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ ﮔﺮﺩﻭﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ و ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ. ﭘﺲ گفت ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ. ﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ بالاخره ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. و گفت ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭی دیگر ﮔﺮﻓﺖ ﻭ اصرار ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ، ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟ عارف ﮔﻔﺖ: ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ. ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ. ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ، و ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎیی ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ در گذر، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، پس تا میتوانی برای توشه ای جمع کن و ﺍﺯ لحظات گران عمر ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ که بسیار هم کوتاه است...!!! 🌾🍂🌾
وقتی مجبور می‌شود برای تعمیر کشتی هایش به جامائیکا برود بومیان جامائیکا به تعمیرات کمک می‌کنند و به کارگران و ملوانان کشتی‌ها آب و غذا می‌دهند علی رغم گذشت ماه‌ها، تعمیرات کشتی تمام نمی‌شود و ملوانان و کارگران کشتی ها شروع به غارت آذوقه‌ی بومیان می‌کنند بومیان از این وضعیت عصبانی می‌شوند و به حمایت از نیروهای کلمب خاتمه می‌دهند کریستف کلمب عاجز و درمانده می‌شود و تقویم کشتی را ورق می‌زند در آن دوران از تقویم‌هایی در کشتی‌ها استفاده می‌شد که موقعیت ستارگان هم در آن ثبت می‌شد کلمب متوجه می‌شود که فردا ماه گرفتگی روی خواهد داد فکر جالبی به ذهن کلمب می‌رسد و بی‌درنگ به ریش سفید بومیان مراجعه می‌کند کلمب به ریش سفید می‌گوید که با خداوند صحبت کرده و خداوند از قطع پشتیبانی بومیان بسیار خشمگین شده است و این خشم خود را به صورت رنگ سرخ در روی ماه نشان خواهد داد! شب‌بعد ماه‌گرفتگی شروع می‌شود و رنگ‌ماه سرخ می‌شود پسر کلمب آن لحظات را این گونه در دفتر خود ثبت کرده است: با فریاد و فغان از هر سمتی به طرف کشتی‌ها آمدند و با خود آب و غذا آوردند آنها به دریاسالار کلمب التماس کردند تا از خداوند بخواهد تا آنان را ببخشد کریستف کلمب به ساعت شنی نگاه می‌کند ماه گرفتگی چهل و هشت دقیقه‌ای رو به پایان بود وی به بومیان رو می‌کند و می‌گوید که خداوند آنان را بخشیده و در مدت زمان کمی، رنگ ماه را به رنگ سابق باز خواهد گرداند بومیان به محض پایان ماه گرفتگی به جشن و پایکوبی می‌پردازند فردای آن روز، کریستف کلمب تنها یک جمله در دفتر خود می‌نویسد:
، سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت در جایی نوشته است: من هیچ وقت گریه نمیکنم چون اگر اشک می ریختم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران زمین می‌خورد... اما در جریان مشروطه دو بار آن هم در یک روز ریختم حدود ۹ ماه بود تحت فشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس، از قرارگاه آمدم بیرون... چشمم به زنی افتاد با بچه‌ای در بغلش... دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد چهار دست وپا رفت به طرف بوته علف علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه‌ها را خوردن... با خود گفتم الآن مادر آن بچه به من فحش می‌دهد و می گوید لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است اما...!!! مادر کودک آمد بچه اش را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم!!! خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم [{ آنجا بود که ‌اشکم ‌درآمد }] ...💧...
بهلول و مرد ثروتمند شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟ بهلول گفت: البته که هست مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بهلول جواب داد: دو چیز ما شبیه یکدیگر است، یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است 😂
بهلول و مستخدم خلیفه یکی از مستخدمین خلیفه هارون الرشید ماست خورده و مقداری از آن در ریشش ریخته بود بهلول از او سوال نمود: چه خورده‌ای؟ مستخدم برای تمسخر گفت: کبوتر خورده‌ام بهلول جواب داد: قبل از آنکه بگویی من دانسته بودم مستخدم پرسید: از کجا می‌دانستی؟ بهلول گفت: فضله‌ای بر ریشت نمودار است 😂
#⃣ دسترسی .با.کلمات.کلیدی .تبارک.و.تعالی علیه.السلام .عج .ره .حفظه.الله (موضوع ) _____________ https://eitaa.com/porsaan_porsaan