eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
801 عکس
127 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 امروز تمرین سرود نداریم پدال گاز را فشار می‌دادم تا زودتر به خانه خواهرم برسم. دوتا از خواهرزاده‌هایم جزو گروه سرود بودند و محل تمرین‌مان هم خانه‌شان بود. نفر آخر بودم. دلم آرام و قرار نداشت اما هرچه بود، با بچه‌ها تمرین کردم. شب توی مسجد اجرا داشتیم، اما اجرای اصلی‌مان فردا شبش بود. نزدیک اذان مغرب به بچه‌ها گفتم: «زودتر می‌ریم مسجد تا نمازمون رو به جماعت بخونیم.» چندتایشان را تند تند سوار کردم و رفتیم. مابقی هم همراه یکی از مادران آمدند. مسجد آن‌قدر شلوغ بود که مجبور شدیم داخل حیاط قامت ببندیم. بعد نماز بچه‌ها را گوشه‌ای نشاندم تا منتظر اجرا باشند. دلم شور می‌زد. یکی از دوستان را دیدم. اطلاعاتش کامل‌تر از بقیه بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌آمد. دلم می‌خواست برنامه زودتر تمام شود و بچه‌ها را تحویل خانواده‌هایشان بدهم. مقابل بچه‌ها روی صندلی نشسته بودم. قبل از اجرا، توی دلم گفتم: «یا امام رضا! خُت کمک بُکُن که اَما فَردٍشَو سُرودُمو اَتٍکه بنیاد مهدی موعود رو با دل خَش اجرا بُکُنَم.» همین که بچه‌ها سرودشان را اجرا کردند، از لابلای جمعیت یکی یکی مادرانشان را پیدا کردم و بچه‌ها را تحویلشان دادم. نشستم پشت فرمان و تخت گاز تا بنیاد رفتم. بچه‌‌ها داشتند جایگاه را آماده می‌کردند و من هم باید برای کمک می‌رفتم. رفتم داخل. همه سرگرم کار بودند. سلام کردم و کنارشان نشستم. وقتی لبخند روی لب چندتایشان دیدم خوشحال شدم. از یکی‌شان جزئیات حادثه را پرسیدم. گفت: «هیچی مشخص نیس. فقط گفتن ناپدید شدن و براشون دعا کنیم.» گفتم: «یا امام زمان! خُت کمک بُکُن مه نذر صلوات اَکُنٍم.» یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «ها ما هم نذر کردیم.» - ان شاالله به سلامت برگردن یه روز میایم تو بنیاد، شُله ماهی درست می‌کنیم. (شُله ماهی نوعی شُله است که مردم لارستان برای نذری درست می‌کنند.) چند تا از بچه‌های کوچک آمده بودند کمک. بادکنک‌ها را باد می‌کردند و هر از گاهی هم که می‌ترکید می‌خندیدند. به حالشان حسودی‌ام شد. وقتی کارمان تمام شد، یکی از از دوستان گفت: «آقا فرموده: "نگران نباشید هیچ خللی در کشور به وجود نخواهد آمد."» کمی دلم آرام شد. کارها که تمام شد من هم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. سریع سراغ تلویزیون رفتم. زیرنویس‌ها را هم خواندم اما خبری نبود. خسته بودم. حدود ساعت ۳ با اضطراب از خواب بلند شدم. دوباره تلویزیون را روشن کردم. خبری نبود. رفتم سراغ نماز و دعا. ساعت ۵ تلویزیون را روشن کردم باز هم خبر جدیدی نبود تا اینکه حدود ساعت ۸:۳۰ خبر را فهمیدم. رفتم سراغ موبایلم که این پیام را دیدم: «ضمن عرض تسلیت، برنامه امشب افتتاحیه بنیاد لغو شد.» من هم سریع رفتم سراغ گروه سرود. نوشتم افتتاحیه لغو شده و «امروز تمرین سرود نداریم.» فریده حاجی حسینی یک‌شنبه | ۶ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صحنه‌های تکراری پیام دادم به خواهرم و پرسیدم که مراسم کجاست؟ گفت بیا محل کار من. و پیام بعدی که دریافت کردم: «غزل برو با دلسا این عکسا رو چاپ کن و حجله بچین و پرچم سیاه بزن ساعت ۱۰ میدان شهدا» - تو برو دلسا، من میام اونجا با هم بریم مراسم. سریع آماده شدم؛ لباس عزا پوشیدم و تاکسی گرفتم. توی مسیر با چاپخانه تماس گرفتم که عکس‌ها را چاپ کنند و با پیک بفرستند برایم. به دلسا که رسیدم، سریع پله‌ها را بالا رفتم و کلیدهای انبار را پیدا کردم؛ رفتم توی انباری و پارچه‌های مشکی، با نوشته‌های متبرک به نام سیدالشهدا و... را درآوردم؛ چسب و پونز و میخ برداشتم و به پایین رفتم؛ با کمک یکی از دوستانم پرچم مشکی زدیم و میزی چیدیم و روی میز قرآن و گلدان و پرچم ایران گذاشتیم. خداحافظی کردم و به سمت میدان شهدا رفتم. به دوستم گفتم: «پیک عکس‌ها رو میاره تحویل بگیر لطفا و بزار روی میز» به سمت میدان شهدا راه افتادم؛ پیاده رفتم؛ مسافت کمی بود؛ از دلسا تا شهدا؛ ولی ترافیک شدیدی بود برای ماشین‌ها... همه لباس مشکی پوشیده بودند و به سمت میدان می‌رفتند. به میدان رسیدم و به جمع سینه‌زنان پیوستم؛ با صدای علمدار نیامد... ابوالفضل نیامد... بی‌اختیار اشک می‌ریختم... اشک می‌ریختم و یاد روز شهادت حاجی می‌افتادم؛ مدام آن صحنه‌ها جلوی چشمم می‌آمد... اشک‌های بی‌امانی که می‌ریختم و دستان لرزانی که از شدت گریه بی‌اختیار می‌لرزیدند و آزارم می‌دادند... جمعیت شروع به حرکت کرد به سمت مصلی... آرام آرام پشت سر جمعیت بی‌انتهایی که حرکت می‌کردند، می‌رفتم؛ قدم به قدم صحنه‌های تکراری... پیرمردی که با ویلچر، چرخ ویلچر خودش را بزور حرکت می‌داد، با دست‌های ناتوان. یا خانم نسبتا میانسالی که دو دستی محکم به سینه می‌کوبید و زار می‌زد و جیغ می‌زد... یا حتی دو نوجوانی که به همراه مادرهایشان آماده بودند و تند تند سعی داشتند به جلوی جمعیت بروند و با صدای هر شعار فریاد می‌زدند و بلند شعار را تکرار می‌کردند.. کمی گرمای هوا اذیتم می‌کرد.. به کنار پیاده رو رفتم تا از زیر سایه درختان راه بروم. درمسیر مغازه‌دارها از مغازه بیرون آماده بودند؛ آن‌ها هم به سینه می‌زدند و گه گاهی با جمعیت هم‌صدا می‌شدند. بینشان جوان‌هایی را می‌دیدم که اشک می‌ریختند و لباس سیاه پوشیده بودند... به مصلی رسیدم؛ نتوانستم بیشتر از این بمانم آنجا در میان جمعیت. قلبم تیر می‌کشید و تنگی تنفس گرفته بودم... ترجیح دادم به محل کارم بروم و آنجا نمانم دیگر. مسیرم را عوض کردم و به سمت محل کارم رفتم... درست همان لحظات همان اتفاقات همان آدم‌ها همان نوع عزاداری... درست همان‌ها برایم اتفاق افتاد... هنوز هم در باورم نمیگنجد این اتفاق... من هنوز رفتن حاج قاسم را هم باور نکرده‌ام... غزل حیدری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وپنجم جمعی از خانم‌ها کنار خیابان امام رضا در پیاده‌رویی ایستاده بودند. پرچم‌های زرد رنگ کوچکی که به پشت چادرشان وصل کرده بودند توجه‌ام را جلب کرد. روی پرچم‌ها نوشته بود: بیروت. جلوتر که رفتم، دو سه نفر مرد، جلوتر از همه خانم‌ها ایستاده بودند، انگار مسئول کاروانشان بودند. می‌خواستم سمتشان بروم، مصاحبه بگیرم که یک نفر زودتر از من با ریکوردر رفت و با آنها شروع به صحبت کرد. فهمیدم مصاحبه می‌گیرد، منتظر ماندم که من هم بعدش از آنها مصاحبه بگیرم. حین مصاحبه یکی از آقایان به سمت خانمی حدودا ۵۰ و خورده‌ای ساله رفت و به ردیف جلو آورد، قاب عکسی از پسر جوانی در دستانش بود، طاقت نیاوردم، نزدیکتر رفتم ببینم، داستان خانم و قاب عکس پسرجوان در دستش چیه! مسئول کاروانشان دست و پا شکسته با لهجه عربی فارسی صحبت می‌کرد، خانم را معرفی کرد و گفت: «ایشون مادر یکی از شهدای حزب‌الله لبنانه که توسط اسرائیل به شهادت رسیده!» می‌گفت: «امروز این مادر شهید از ما خواست که به تشیع پیکر این شهدا بیایم ...» مصاحبه که تمام شد، جلوتر رفتم. از همان مسئول کاروان خواستم از مادر شهید سوال کند، غیر از شهید رئیسی بقیه شهدا را هم می‌شناسد؟! مسئول کاروان پرسید و مادر شهید در جوابش گفت: «شهید عبداللهیان، صدای همه جوانان مقاومت در دنیا بود، همه اعضای مقاومت میشناختنش حتی بیشتر از ایرانی‌ها ...» ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۰۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادودوم و من که به خاطر دل مهمان عزیز شهرم که می‌دانستم از آسمان صاف و آفتابی حال و احوال عاشقانش را نظاره‌گر هست ، آمده بودم تا روایت کنم شرح حال حضور یارانش را، و تمام مسیر را با تکیه بر عصا-صندلی پیمودم و روایت کردم آنچه را که از زیبایی‌های مردم باصفا و باوفای شهرم دیده بودم. و حالا خودم هم از قافله‌ی عشق جا مانده‌ام، و برای اندکی تامل کردم؛ و چشم بر جمعیتی دوختم که با پیکر رئیس جمهورم از من فاصله گرفته بودند. به دستم و قلمی که امروز مرا یاری داد و از نوشتن نایستاد کمی استراحت می‌دهم، بر عصا-صندلی می‌نشینم، و بعد از دقایقی به خانه برمی‌گردم. ... چند روز است که در عزایش اشک گرم از چشمانم جاریست، و مرا یارای نگریستن نیست. ادامه دارد... رفعت حسنی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادوسوم در بین جمعیت با مردی میان سال که از اهالی بیرجند است همکلام شدم. از مهربانی، مردمداری و اخلاص نماینده شان در مجلس خبرگان گفت و گفت: آقای رئیسی خودش از جنس مردم و در بین مردم بود. درد کشیده بود. درد مردم را به خوبی می دانست و این که امروز مردم اینجا جمع شده اند برای این است که از تمام تلاش‌ها و خدمات بی‌وقفه و شبانه روزی او قدردانی کنند. همه اقدامات سید عزیزمان برای ما خاطره بود و آخرین یادگاری اش برای ما راه‌آهنی بود که به همت ایشان احداث شد. ادامه دارد... سید روح الله طباطبایی | از پنج‌شنبه | ۳خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۴۸ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وششم به سختی از بین جمعیت خودمو رسوندم به ماشین حمل پیکر شهدا که چفیه‌‌ام رو به پیکر شهدا متبرک کنم. دور ماشین جمعیت غیرقابل وصفی جمع شده بودند. همه نگاهشون دوخته شده بود به پیکر شهدا و هیچکس به پایین نگاه نمی‌کرد. بعد از اینکه به لطف پسر نوجوان کنار پیکر شهدا، چفیه‌ام متبرک شد، خواستم به عقب‌ برگردم که بقیه هم بتوانند نزدیک ماشین شهدا بشوند. دیدم پای یکی از زائران بند شد به پشت کفش به آقایی و کفش از پایش درآمد! تا خواستم خم شوم که کفشش را بردارم به او بدهم، سریع از بازویم گرفت نذاشت خم بشوم. گفتم: کفشت تو جمعیت گم میشه! گفت: عیبی نداره، اگه خم شی، میری زیر دست و پا، ممکنه خفه بشی. دیدم لنگ کفشش دیگرش را درآورد گفت: تشیع پیکر شهدا جای مقدسیه، بذار پا برهنه باشم. ان‌شاءالله به لطف شهدا پاهام به اربعین و کربلا برسه. یاد آیه شریفه ﴿فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ ۖ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى﴾ کفش هایت را در بیاور، که اکنون به وادی مقدس طوی (مقام قرب ما) قدم نهاده‌ای، افتادم... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۲۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
17.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 عکس تبلیغاتی از امام روایت استاد حسین ایوبی از امام خمینی رحمت‌الله‌علیه حسن ایوبی حوزه هنری @artalborz_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وهفتم خطاب به هتاکان همیشه ابتکار مردم برایم در ایام تجمعات ملّی و مذهبی جالب بوده! یک نفر کاریکاتور میکشه، یک نفر عروسکِ سران آمریکا و اسرائیل رو میاره آتیش میزنه، یک عده روی مقوا شعار می‌نویسن و ... . برای همین موقع تشییع پیکر شهدای خدمت هم به پلاکاردهای دست مردم دقت میکردم تا ببینم مردم دوباره چه خلاقیتی به خرج دادن! خیلی از اشعار و شعارها برایم جالب بود، اما دست یک جوون یک پلاکارد دیدم که شعری نوشته بود ولی نفهمیدم ربط شعرش با شهدای خدمت چیه! طاقت نیاوردم رفتم بهش گفتم: ببخشید آقا این شعری که رو پلاکاردتونه شعر قشنگیه، اما ربطش به شهدای خدمت چیه؟! گفت: این شعر خطاب به شهدا نیست، خطاب به اون وطن فروش‌های وجدان‌مُرده است که فکر کردن با شادی برای شهادت عزیزان ما، به ما ضربه میزنن نمیدونستن که ذات خودشونو با این کار نشون میدن! روی پلاکارد نوشته بود: قدر زَر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری... راست می‌گفت: الحق که مردم ایران گوهر شناسن... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۳۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وهشتم خیلی خسته بودم، از مراسم تشییع کنی زودتر برگشتم حرم که نیم ساعتی استراحت کنم. در صحن غدیر فرش پهن کرده بودند، رفتم رو یکی از فرشا نشستم تا درد پاهام آروم تر بشه. همینطور که نشسته بودم به مردم نگاه میکردم، یکی کتاب دعا دستش بود دعا میخوند، یکی نماز میخوند، یکی با گوشی موبایلش مشغول بود، بچه ها تو صحن بازی و بدو بدو میکردن و ... بین این نگاه کردن به مردم، چشمم خورد به یک آقای سن‌وسال دار که پوست صورتش آفتاب سوخته بود و دستای بزرگی داشت و یک دشداشه عربی پوشیده بود. نگاه کردم دیدم میره از آبخوری های صحن غدیر با لیوان آب برمیداره میاره میده به مردمی که رو فرش‌ها نشستن! همینطور که نگاهش میکردم، لیوان به دست اومد سمت من گفت: بفرما آقا. لیوان آب رو گرفتم ازش تشکر کردم. میخواست برگرده گفتم: ببخشید حاج‌آقا شما از کربلا تشریف آوردین؟! گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: آخه این نذر آب رو ما تو ایام اربعین بیشتر تو مسیر کربلا میبینیم! گفت: من اهل یکی از روستاهای خوزستانم، ما چندین سال بود که آب شرب نداشتیم! آقای رئیسی بار اول که اومد خوزستان وعده داد مشکل آب رو حل میکنه، ما فکر کردیم مثل مسئولای قبلی که میان یه حرفی میزنن و میرن، این آقا هم یه چیزی میگه و میره! اما این شهید بعد از اون سفر ۵، ۶ بار دیگه اومد خوزستان تا مشکل آب شرب مارو بعد چندین سال حل کرد! من امروز اومدم تو حرم امام رضا علیه‌السلام به نیابت از ایشون به زائرای امام رضا علیه‌السلام آب میدم ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۸:۱۰ | صحن غدیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادوچهارم یکی از بسیجیان بیرجند می گوید: آیت الله رئیسی چندین سال نماینده خبرگان رهبری شهر بیرجند بودند و حتی قبل از آن در دوران دادستانی کل کشور بارها به این شهر سفر کردند و عنایت خاصی نسبت به بیرجند و مردمش داشتند. مردم درخواست داشتند برای آخرین بار با آیت الله رئیسی که در دوره ریاست جمهوری و قبل از آن برای محرومیت زدایی از استان تلاش های فراوانی داشت وداع کنند. در سفر قبلی ایشان هوا به شدت نامساعد بود و امکان پرواز بالگرد وجود نداشت ولی آیت‌الله رئیسی به دلیل وظیفه شناسی هرطور بود با خودرو به سمت مشهد حرکت کردند تا به برنامه بعدی شان برسند. ادامه دارد... سید روح الله طباطبایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۹:۱۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 نارنجی‌پوش توی مجازی فهمیدم چهارشنبه صبح مراسم تشییع و نماز شهدای بالگرد توی دانشگاه تهران برگزار می‌شود. بعضی از رفقا تماس ‌گرفتند که بیا برای تدفین برویم مشهد. - والا هنوز معلوم نیست. چند تا کار دارم و... سه‌شنبه حدود ۵ بعد از ظهر سایت فروش بلیط اتوبوس را بررسی کردم. اول می‌خواستم بروم مشهد، ولی احساس کردم پشت سر حضرت آقا مهم‌تر هست. حداقل کاری هست که می‌توانم انجام بدهم. همه اتوبوس‌های تهران پر بود، غیر از یکی که یک تک‌صندلی آخر اتوبوس جا داشت. بلیط را گرفتم و رفتم ترمینال کاراندیش. اتوبوس که حرکت کرد، احساس کردم در و پیکرش دارد از هم وا می‌شود. آن اتوبوسی که توی سایت توصیفاتش را نوشته بود کجا و این قراضه‌ای که من سوارش شده بودم کجا. تا صبح نتوانستم بخوابم. بعد از تحمل ١٢ ساعت مسیر شیراز-تهران، یک ساعت مانده به مراسم رسیدم ترمینال جنوب. ایستگاه مترو را پیدا کردم و سریع رفتم پایین. داشتم نقشه مترو را نگاه می‌کردم که متوجه شدم چند نفر دیگر هم آمده‌اند و دنبال ایستگاه خاصی هستند. فهمیدم هر کدام یک گویشی دارند. گویش لری بیشتر به گوشم خورد. با ازدحام جمعیت به سمت واگن‌ها هل خوردم. ایستگاه دروازه دولت، آمدم خط را عوض کنم و بروم سمت انقلاب که یک نفر بلندگو به دست گفت: «دوستان دقت بفرمایید خط ۴ تعطیله ۲۰ دقیقه، نیم ساعت پیاده‌روی کنید تا برسید دانشگاه تهران. شادی روح رئیس‌جمهور و افراد همراهشون صلوات.» صلواتی زیر لب فرستادم. ایستگاه رفتم بیرون و پیاده زدم دل راه. هوا گرم بود. از ظهر روز قبلش چیزی نخورده بودم. تشنگی و دل‌ضعفه اذیتم کرد، اما ترسیدم به نماز نرسم و برای همین دنبال خوردنی نرفتم. پیراهن و شلوار مشکی پوشیدم و این گرمای بیشتری جذب می‌کرد. توی مسیر، هرکس توی حال و هوای خودش بود. بعضی دسته‌ها به چشم می‌آمدند: با لباس‌های لری، کردی و دشداشه عربی. مادری همین‌طور که راه می‌رفت با خدا نجوا می‌کرد و اشک می‌ریخت. پدری برای فرزندش توضیح می‌داد: «عزیز بابا! امروز برای مراسم رئیس‌جمهور اومدیم تهرون تا پشت سر آقا نماز بخونیم.» بعضی‌ها هم شعری آماده کرده بودند و گروهی می‌خواندند. از دور جوانی نارنجی‌پوش را دیدم که عکس آقای رییسی را روی دست گرفته بود. ناراحت بود و چهره‌اش درهم. جوان بود. از سن و سالش تعجب کردم. با خودم گفتم: «احتمالا این لباس رو پوشیده یا کسی داده بهش گفته اینو بپوش که بگن از همه قشری اومدن.» نزدیک که شدم خوب دقت کردم. چهره زحمت کشیده‌ و دست‌های پینه بسته‌اش به چشمم آمد. توی حال خودش بود و مزاحمش نشدم. نیم‌ساعت مانده به شروع مراسم رسیدم؛ البته نه به دانشگاه تهران که به سیل جمعیت. فقط توانستم به جمعیت نمازگزار متصل شوم. مراسم تا نزدیکی‌های ظهر طول کشید. بعدش رفتم ترمینال و املتی زدم و نشستم توی ماشین قم. حیف بود حالا که تا اینجا آمده‌ بودم، زیارت حرم حضرت معصومه(س) را از دست می‌دادم. حمیدرضا محمدپور | از چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌ونهم ما دانسته یا ندانسته هرجا که می‌رويم تکه‌هایی از خودمان را جا می‌گذاريم. این‌جا راسته‌ی خیابان امام رضا(ع) ست. گرمایِ خورشید از تب و تاب افتاده و تابوت‌ِ شهدا چند صدمتری از ما فاصله گرفته. از جمعیتِ درهم فشرده‌ی یکی دو ساعتِ پیش هم جز جزیره‌های کوچکی از دسته‌های دو سه نفره‌ باقی نمانده. ما عقبِ یکی از این دسته‌ها راه افتاده‌ایم و با پاهایی وامانده و تن‌های درمانده‌ از فشار جمعیت، به سمتِ این-تابوت‌ها- خانه‌های متحرک پیش می‌رویم. توی تمامِ مسیر، نگاهم به دنبالِ نشانه‌هایی از غم، تمام آسمان و زمین را می‌جورد. حزن پس‌زمینه‌ی این‌جاست. رقصِ محزونِ پرچم‌های سیاه، پلاکاردهای خداحافظی و اعلامیه‌های ترحیم، ردِ اشک‌ خشک‌شده روی صورت‌ها؛ و کفش‌ها... نگاهم روی جزیره‌ای از کفش‌های خاکی و لنگه‌به‌لنگه معطل مانده که سهراب بی‌هوا می‌پرسد:« کفش‌هایم کو؟!» و من چشم می‌چرخانم دنبالِ جزیره‌ای از پابرهنه‌ها و جز یکی دو نفر را بیشتر نمی‌بینم. رفته‌اند و تکه‌ای از خودشان و حزن‌‌شان را دانسته یا ندانسته این‌جا، گوشه‌ای از این سرزمین مقدس جا گذاشته‌اند. تکه‌هایی از یک غمِ منسجم را... به کفش‌هایم نگاه می‌کنم:« از من چه چیزی به جا می‌ماند؟» ادامه دارد... محدثه نوری | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تا چهل روز توی فردو مراسم گرفتیم! پرسیدم: «حاجی از روزی که فهمیدین امام رحلت کردن برام بگین.» تا گفتم چهره‌اش تغییر کرد؛ انگار غم بزرگی توی وجودش باشه، گفت: «اون روز من گله داشتم و گله رو برده بودم بیرون بچرونم. اون موقع یک بلندگویی بالای تکیه امام حسین فردو بود، که صداش تا اون جایی که گوسفند‌ها رو برده بودم می‌اومد. دقیق شدم ببینم کی داره صحبت می‌کنه. متوجه شدم که آقای خامنه‌ای داره صحبت می‌کنه. آخر صحبت‌هاش فهمیدم که گفتن رحلت کردن.» تا اینجا رسید، زد زیر گریه، منم منقلب شدم ولی خودم را نگه داشتم. - اون موقع امام توی بستر بیماری بودن و از همین من متوجه شدم که امام به رحمت خدا رفتن. زدم زیر گریه. صبحونه نخورده بودم، ناهاری رو که با خودم آورده بودم رو همون جا گذاشتم اومدم خونه. خونه که رسیدم دختر کوچیکم اومد جلوم با گریه گفت: «بابا امام رحلت کردن.» حالم خراب شد از حرف دخترم که امام کی بودن که دختر ۸ ساله داره براش گریه می‌کنه. شب که شد شامم رو نخوردم تا روز بعدش. یعنی ۲۴ ساعت هیچی نتونستم بخورم. تا ۴۰ روز عصرها توی فردو ساعت ۴ به بعد مراسم گرفتیم برای حضرت امام. هفت امام که شد یه مینی‌بوس از فردو بردیم مرقد آقا که تو مراسم شرکت کنیم. آخرش حاجی با همان تیکه کلامی که در مورد شخصیت‌های بزرگ می‌گفت گفت: «امام خیلی شخصیت بود و این خیلی مهمه» مصاحبه با کاظم کوهی محمد عرب شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادوپنجم و تمام با صدای زنگ هشدار بیدار شدم اما پلک‌هایم چنان سنگین بود که نای باز کردن چشم‌ها را نداشتم، شاید یک ساعت هم نمی‌شد که خواب را به خورد چشمانم داده بودم، آن هم چشمانی که تا صبح خون گریه کرده بود. بلند شدم و نشستم، هر طور بود چشمان خسته‌ام را باز کردم، به نظرم دیگر خشک شده بود و نای باریدن نداشت. ساعت از شش گذشته بود، باید آماده می‌شدم این اولین و آخرین دیدارمان می‌شد نباید از دستش می‌دادم. بعد از استحمام، لباس‌های مشکی را پوشیدم، البته همیشه مشکی می‌پوشم اما این‌بار فرق داشت، انگار مشکی‌اش بوی عزا می‌داد! با عصبانیت بچه‌های اتاق را بیدار کردم و یادآور شدم اگر دیر آماده شوند از اتوبوس دانشگاه جا می‌مانند و باید دست به دامان اسنپ‌های بیرجند شوند؛ اسنپ‌هایی که اول صبح غیب‌شان می‌زند و در نهایت بعدترها افسوس خواهند خورد که چرا جامانده‌اند! همه آماده شدیم و به سمت نگهبانی خوابگاه رفتیم همانجایی که بر روی پوسترهای اطلاع‌رسانی برای شرکت در مراسم تشییع شهید رئیسی عزیز؛ رئیس جمهور محترم و مغتنم درج شده بود. بعد از دقایقی ایستادن و تحمل هوای گرم اتوبوس به مقصد رسیدیم؛ مقصدی که بدور از اغراق و سخنان تشریفاتی به معنای واقعی کلمه مبدأ عشق بود. پیاده شدیم و به سمت پارک شهدا رفتیم، حال وهوای اربعین را درک می‌کردم. چه موکب‌هایی که برای رسیدگی به زائران راهپیمایی عشق تعبیه شده بود. می‌دانید عدسی هم می‌دادند انگار باید برای رئیس‌جمهوری که حتی ناهار هم نخورده بود خون گریست. از کنار موکب‌ها گذشتیم، عجب جمعیتی آمده بود... انگار جمله‌ی شهید آوینی عزیز در فضا طنین‌انداز می‌شد: «در عالم رازی است که جز به بهای خون فاش نمی‌شود و شهادت شهید رئیسی خونی بود که بار دیگر به بدنه‌ی انقلاب و نظام مقدس جمهوری اسلامی وارد می‌شد.» جلوتر رفتیم و در فراق رئیس جمهور با نوای حیدر حیدر راوی می‌گریستیم. اشک‌ها امان نمی‌داد و قدرت دید را به قهقرا می‌برد اما تصاویر تاری را می‌دیدم. می‌دانید چ چیزی جلبم کرد؟ چرخ‌ها. چه قدر عجیب بود که در بدو ورودمان به این جهان بر روی چرخ زیسته میکنیم و در پایان نیز چرخ ها دل آراممان میشود... چرخ هایی که شاید محدودمان کند اما در این روز هیچ محدودیتی ایجاد نکرده بود و در لا به لای جمعیت چرخ ها چشم نوازی میکردند... دنیایی که در روز های ابتدایی اش ب کمک چرخ سرپا میشوی و در روز های انتهایی اش بر روی چرخ سوار میشوی چ قدر میتواند ارزش داشته باشد؟ و چ قدر هوشمند عمل میکنند آن کسانی ک دنیا را پُلی تلقی میکنند برای رسیدن ب دنیای حقیقی یعنی آخرت! مثل شهید رئیسی عزیز که کل حیاتش را صرف خدمت مردم کرد. در افکارم غرق شده بودم ک نوای دسته گل محمدی به شهر ما خوش آمدی غریق نجاتی شد و مرا از انبوه افکار فروکشید، ب سمت راست برگشتم، ماشینی که طراحی شده بود وپیکر شهدای خدمت بر روی ان قرار داشت به سمتمان می امد. بر رویش نوشته بود ایران حرم است! و چ نطق زیبایی بود؛ ایران حرم است ک سلیمانی ها و رئیسی ها را می آفریند. و چ انسان آفرین قهاریست نظام مقدس جمهوری اسلامی ومگر کسی میتواند منکر الهی بودن این حکومت بر روی زمین گردد؟ ماشین رد شد و سیل اشک های روانه شده امان نمیداد، انگار ابر ها در حیرت بودند از این همه باریدن! پشت ماشین راه میرفتیم و بر سینه میکوبیدیم. خدایا گلم را کجا میبرید؟ گمانم برای شفا میبرید؟ سید ابراهیم میرفت و باورش بسیار سخت بود، این هم از آخرین سفر استانی اش... خدا حافظ ای داغ بر دل نشسته.... پایان. فاطمه محمدزاده پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش هفتادم همه جا شلوغ بود، اینترنت ضعیف بود و جواب نمی‌داد. فقط نگاه‌هایمان به هم بود و از هم می‌پرسیدیم: «شهدا کجان؟ مراسم تشییع شروع شده؟! جلوتر خلوت‌تره یا نه؟» دیگر مطمئن شدم که شهدا نزدیک فلکه بسیج رسیده‌اند. جمعیت مثل سیل پر قدرتی با امواجش جلو می‌رفت؛ اگر همراه نبودی، یا پای رفتن نداشتی، یقیناً غرق می‌شدی. چشم و گوشم پی کاروان شهدا بود، جرثقیل را که دیدم، چشم‌هایم از خوشحالی برق زد. جایی خالی بر روی جرثقیل نمانده بود ولی من از رو نرفتم و به اطرافیان گفتم: تو رو خدا کمکم کنید، من عکاسم، میخواهم این لحظات را ثبت کنم ... چند نفری کمکم کردند تا رفتم بالای جرثقیل. اما مگر می‌شد عکس یا فیلم بگیرم؛ آنقدر شلوغ بود که به سختی می‌توانستم خودم را آنجا نگه دارم. حقیقتا جای سوزن انداختن نبود طوری که خیابان و پیاده رو از هم قابل تشخیص نبود. در آن موج عظیم جمعیت یک پلاکارد با عکس شهید جمهور از همه بالاتر بود. انگار می‌خواست به ما بفهماند که خادم امام رضا جانمون بالای سر همه جای دارد ... کاروان شهدا رسیدند به جایی که ما بودیم. مردان بر بر سر می‌زدند، ما هم با ضجه فریاد می‌زدیم که کجا رفته بودی مرد؟ کجا رفته بودی که پیدات نمی‌کردن؟ محشری به پا شده بود، به راستی که به چشم خویش دیدم که یک ملت در غم از دست دادنت چگونه سوخت! خادم امام رضاجان و خادم ملت ایران ... ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۲۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش هفتادویکم هوا گرم بود و آفتاب سوزان. جمعیت زیادی آمده و همچون موجی خروشان در حرکت بودند. در این میانه اما زنان و مادران در هر کنج و گوشه ای نشسته بودند به انتظار ... این مادران منتظر تشییع فرزندانشان بودند، در چهره هایشان غمی بود به اندازه غم تمام مادرانی که جوانانشان، پسران و همسرانشان را فدا کرده بودند، اما راست قامت ایستاده بودند... اینان مادران سرزمین من هستند، همان ها که شهید حاج قاسم سلیمانی، شهید جمهور، شهید امیرعبداللهیان و شهید مالک رحمتی و ... را تربیت کردند؛ همان مادرانی که شیتان‌پیتان! در آن‌ها راه ندارد؛ مادرانی که زنانگی را خیلی خوب بلد هستند، آری همین مادران هستند که شهید تربیت می‌کنند... ادامه دارد... زهرا حق‌پناه | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۰۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پارو چند متر مانده به گیتِ بازرسی، خادم صدایش را بلند کرد: «صدای غر زدنتون از اون‌ورِ خیابون تا این‌جا میومد؛ بیاید این‌جا کم‌تر خیس بشید.» وقتی راه می‌افتادیم هوا بارانی نبود. توی مسیر اما نمِ باران همراهی‌مان می‌‌کرد. سر کیف آمدیم: «خدا چقد ما رو دوس داره که زیر بارون داریم میریم زیارت.» هرچه به مشهد نزدیک‌تر شدیم، باران‌ شدید‌تر شد. نعوذبالله خدا دیگر داشت توی دوست داشتن‌مان افراط می‌کرد! سه تا موشِ آب‌کشیده رسیدیم دم گیت بازرسی. جمعیت آن‌قدر زیاد بود که نمی‌توانستیم زیر سقف کوچک گیت، آرام بگیریم. بیرون گیت اذن دخول خواندیم و مستقیم رفتیم صحن جامع رضوی و از آن‌جا بی‌هدف راه‌مان را کشیدیم به صحن غدیر و سعی می‌کردیم در برابر ترکیبِ سوز سرمای بهمن و بارانِ بی‌امان، جلوی زبان‌مان را بگیریم! توی صحن غدیر، آن‌قدری آب جمع شده بود که جوراب‌هایمان را خیس کند. رفتم توی ژستِ مهندسی: «اینم شد وضع مهندسی؟ از آستان قدس بعیده! انگار داریم تو استخر راه می‌ریم.» داشتیم با سطحِ آبِ توی صحن شوخی می‌کردیم که آن‌سوی صحن، یکی از خادم‌ها را دیدیم که دارد با لباس آخوندی، آب‌های توی صحن را پارو می‌کند. دوستم محمد درآمد که: «به جای غر زدن، از اون آقا یاد بگیر که داره با لباس پیغمبر پارو می‌زنه!» دوستِ دیگرم، فاضل گفت: «اگه بلدی خودت برو کمکش.» سه‌نفری رفتیم سمتش و هرکدام‌مان نقشه می‌کشیدیم که پارو را چطوری از دست حاج‌آقا بقاپیم که آرزوی خادمی به دل نمانیم. نزدیک حاج‌آقا که رسیدیم اما خشکمان زد. استرس گرفتم! - حاج‌آقا شما چرا؟ بذارید کمکتون کنم! - سلام جوونا! چرا من نه؟ چه افتخاری بالاتر از این؟ شما که پیش امام رضا آبرو دارید، واسه‌ی منِ پیرمرد دعا کنید... زبان‌مان قفل شده بود انگار. خب انتظار داشتیم که تولیت آستان را وسط صحن در حال پارو زدن ببینیم! محمد به خودش مسلط شد: «حاج‌آقا کنار مسجد ما یه حسینیه هست که چندتا شهید توش دفن شدن. میشه یه هدیه متبرک از آستان بهمون بدید واسه حسینیه؟» حاج‌آقا لبخند زد: «برید پیش فلانی، بگید رئیسی سلام رسوند و گفت یه هدیه به شما بدن» وقتی داشتیم می‌رفتیم دنبال آدرسی که داده بود، خنده امان‌مان را بریده بود. فکر کن! کی باور می‌کند که ما را خودِ خودِ آقای رئیسی فرستاده که بهمان هدیه بدهند! اما خب، باور کردند. حالا چند سال است که قاب خاص آستان قدس رضوی، کنار مزار شهدای گمنام مسجد امام علی(ع) دلبری می‌کند. علی عرب به قلم: محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مصلی بخش اول این تن‌‌ها که تنها‌تنها در جعبه‌‌ و پرچم‌ پیچانده‌شده‌اند، از کجا آمده‌اند؟ کی‌ست این؟ یا این؟ یا این؟ سربازی‌ست که مرز را پاسبانی می‌داده و به زهر تیرِ رقیبان از پا درآمده است؟ چه کسی را غیر از سرباز در خون تپیده‌، به میان تابوت و پرچم خدانشانِ ایران می‌گذارند؟ نه مگر چنین است که این‌ها شهیدِ ایران‌اند؟ پیکرشان کجا به خاک افتاد؟ به تپه‌های مه‌آلوده‌ی ورزقان؟ آنجا چه می‌کرده‌اند این سربازها؟ از خرس و گرگ نترسیدند؟ فرمانده‌شان با چه فکری فرستاده‌بودشان آنجا؟ به چه کار؟ خاک خودی، دشمن‌اش کجاست؟ - این، رئیس جمهور است. میان تپه‌های صعب‌العبور چه می‌کرده‌ است؟ چرا مثل قبلی، پشت میز پابند نبود؟ چرا پایش به صندلی‌اش دوخته نبود؟ چرا یک‌جا نماند؟ چرا برای روستایی‌ها پیام محبت‌آمیز نمی‌فرستاد؟ حتما باید چهره‌در‌چهره‌ی پیرزن روستایی می‌شد؟ کجا دیده‌اند رئیس جمهور مملکتی، اینطور‌ میان ناکجاآباد سقوط کند؟ هرچه باشد، مرغِ پابسته، جایش امن است. برف و باران نمی‌کُشدش. مرغ پابسته، مرغ پرواری، می‌خورد و می‌خورد و می‌خورد تا فردا کارد به گلویش بزنند و گوشتش را بخورند. چرا، آنطور که دیگران روی مبل‌های بنفش‌ ماندند و روی تخت‌های بنفش خوابیدند و دیرتر از همه باخبر شدند، نماند و نخوابید و بی‌خبر نماند؟ عاقبت‌به‌خیری! چرایش همین است. آدم درست کار کند، نمی‌گذارند روی زمین بماند. به زمین‌اش می‌زنند. سقوط‌اش می‌دهند. - این، وزیر امور خارجه است. مگر نباید کاسه‌ی دست به گرگ‌های بین‌الملل دراز کند و ذلیلانه لبخند بزند؟ اینطور مگر نبوده‌ست؟ پیکرش لا‌به‌لای قراضه‌پاره‌ها چه می‌کند؟ در جنگل و کوه که دیپلمات یافت نمی‌شود؛ می‌شود؟ «این‌یکی، کاسه دست نداشت. دستش، تبر ابراهیم بود و کاسه‌کوزه‌ی بت‌های موبلوند و چشم‌آبی را شکانده بود.» پس -لابد- پت‌پرستان از سقوطش خوشحال‌‌اند. - چنین است. این‌ هم امام جمعه‌ی تبریز. می‌گویند آخرین‌نفر از پا درآمده. پدروار! پدر، یا کسی که همانند پدر است، قوتِ بیشتری در بدن دارد. یعنی، از ذراتِ وجودش جان بیشتری به هم می‌آورد تا بار فرزندان را به دوش بکشد؛ تا از ایشان پاسداری کند. قوه‌ی پدری در تنِ درهم‌شکسته‌ی آن پیرمرد بوده که، بعد از مرگ فرزندان، آخرین نفر جان را تسلیم کرده. اگر عمر یکی‌شان هم به دنیا می‌بود، آن پیر سید، آن امام جمعه، آن آخوند درست، هم‌ او هم زنده می‌ماند. اما نماندند. نماند. ما ماندیم. ادامه دارد... عباس حسینی‌زادگان سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی تهران ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مصلی بخش دوم در ذهنم حساب کتاب می‌کنم، یک هفته گذشته از بالا و پایین شدنم از روی این پله‌ها یا نه؟... نه! جواب نه است... آن منی که کمتر از یک هفته پیش اینجا بود؛ کجا رفته؟... آن منی که پله‌های کوتاه مصلی را زیر آن آفتاب پهن شده و گرمای سنگین دوتا یکی می‌رفت کجا و این منی که قدم‌ها را می‌کشد و پایین چادرش در سیاهی شب گم می‌شود کجا؟... حاج منصور می‌خواند؛ من از ترس بازگو کردن روضه سنگین حتی نمی‌توانم نقل قول کنم آنچه خوانده شده... آنچه رسیده به «قربان آن آقا که انگشتر ندارد...» انگشتر... انگشتر... ادامه دارد... زینب برنگی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مصلی بخش سوم با رفتنت سرفصلی از غم را نوشتی معلوم شد از پیکرت زهرا سرشتی ۲۶ اردیبهشت سال ۹۶ چهار روز بود که به سن قانونی رسیده بودم. میتینگ انتخاباتی آقای رئیسی در مصلای امام برگزار می‌شد. سراسر شور بودم. برایم همه‌چیز تازگی داشت. پرچم‌های کوچک ایران به همراه آهنگ حماسی حامد زمانی به شکل جذابی تکان میخورد. من هم بلند بلند جملات آهنگ را تکرار میکردم. " سربازهای رهبر موندن تو راه حیدر عمار داره این خاک..." ۱ خرداد ۱۴۰۳؛ هفت سال بعد از آن حضور پرشور مردم در مصلای تهران برای حمایت از آقای رئیسی، از درب خیابان بهشتی وارد میشوم و پیاده به سمت مصلی راه می‌افتم. آهنگی در وصف شهید پخش می‌شود. معلوم است اصل را بر این گذاشته‌اند که اثر داغ و تنوری باشد. شعرش خیلی ضعیف است. هر چقدر به مصلی نزدیک‌تر می‌شوم قدم‌هایم سنگین‌تر می‌شود. هنوز منتظرم تا رئیس جمهور برگردد. باورش برایم سخت است که دارم به وداع با او میروم. بنرهای نمایشگاه کتاب هنوز کامل جمع نشده‌اند. نمایشگاه کتاب آخرین میزبانی مصلی از او بوده است. مردم به دنبال سوژه‌اند. پیرمردی پرچم ایران به دست رجز میخواند و مردم از او فیلم میگیرند تا یحتمل در صفحه‌‌ی اجتماعیشان منتشر کنند. پیرزن ویلچری از خوبی‌های رئیس جمهورش میگوید و چند نفر گوشی به دست رو به روی او در حال ثبت صحبت‌هایش هستند. کم‌کم دارم به مصلی نزدیک میشوم. خانمی بساط عکس‌ شهدا پهن کرده. شهید سلیمانی، شهید صدرزاده و ... . سوژه‌های جدیدش هنوز به بساطش راه پیدا نکرده‌اند. حال به جایی رسیده‌ام که زنجیره‌ی اول گشتن انسان‌ها حضور دارند. جوانی هیکلی با شکمی برآمده دستانش را پشتش گرفته و ریزبینانه ملت را مینگرد. به نظر می‌آید در کارش بسیار جدی است. بدون اینکه مرا بگردد از کنارش رد می‌شوم. تا حالا این مدل گشتن را ندیده بودم. انگار گزینشی و با توجه به قیافه افراد میگردند. چند قدمی از او فاصله نگرفتم که صدایی از پشت سرم میگوید: "آقا چند لحظه تشریف داشته باشید..." ادامه دارد... مهدی تقوایی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا