eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
227 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت مصلی بخش سوم با رفتنت سرفصلی از غم را نوشتی معلوم شد از پیکرت زهرا سرشتی ۲۶ اردیبهشت سال ۹۶ چهار روز بود که به سن قانونی رسیده بودم. میتینگ انتخاباتی آقای رئیسی در مصلای امام برگزار می‌شد. سراسر شور بودم. برایم همه‌چیز تازگی داشت. پرچم‌های کوچک ایران به همراه آهنگ حماسی حامد زمانی به شکل جذابی تکان میخورد. من هم بلند بلند جملات آهنگ را تکرار میکردم. " سربازهای رهبر موندن تو راه حیدر عمار داره این خاک..." ۱ خرداد ۱۴۰۳؛ هفت سال بعد از آن حضور پرشور مردم در مصلای تهران برای حمایت از آقای رئیسی، از درب خیابان بهشتی وارد میشوم و پیاده به سمت مصلی راه می‌افتم. آهنگی در وصف شهید پخش می‌شود. معلوم است اصل را بر این گذاشته‌اند که اثر داغ و تنوری باشد. شعرش خیلی ضعیف است. هر چقدر به مصلی نزدیک‌تر می‌شوم قدم‌هایم سنگین‌تر می‌شود. هنوز منتظرم تا رئیس جمهور برگردد. باورش برایم سخت است که دارم به وداع با او میروم. بنرهای نمایشگاه کتاب هنوز کامل جمع نشده‌اند. نمایشگاه کتاب آخرین میزبانی مصلی از او بوده است. مردم به دنبال سوژه‌اند. پیرمردی پرچم ایران به دست رجز میخواند و مردم از او فیلم میگیرند تا یحتمل در صفحه‌‌ی اجتماعیشان منتشر کنند. پیرزن ویلچری از خوبی‌های رئیس جمهورش میگوید و چند نفر گوشی به دست رو به روی او در حال ثبت صحبت‌هایش هستند. کم‌کم دارم به مصلی نزدیک میشوم. خانمی بساط عکس‌ شهدا پهن کرده. شهید سلیمانی، شهید صدرزاده و ... . سوژه‌های جدیدش هنوز به بساطش راه پیدا نکرده‌اند. حال به جایی رسیده‌ام که زنجیره‌ی اول گشتن انسان‌ها حضور دارند. جوانی هیکلی با شکمی برآمده دستانش را پشتش گرفته و ریزبینانه ملت را مینگرد. به نظر می‌آید در کارش بسیار جدی است. بدون اینکه مرا بگردد از کنارش رد می‌شوم. تا حالا این مدل گشتن را ندیده بودم. انگار گزینشی و با توجه به قیافه افراد میگردند. چند قدمی از او فاصله نگرفتم که صدایی از پشت سرم میگوید: "آقا چند لحظه تشریف داشته باشید..." ادامه دارد... مهدی تقوایی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مصلی بخش چهارم و تمام خوشحال میشوم. راستش را بخواهید در دنیای روزمرگی کمی هیجان قطعا خوشحال کننده است. مرا به همکارش نشان میدهد و میگوید به سمت جوان خوش سیما و لاغر اندامی که چند قدم آنورتر ایستاده است بروم. جوان خوش سیما و لاغراندام، لبخندی تحویلم میدهد. انگار خودش هم از این حجم نمایشی کار کردن رفیقش خنده‌اش گرفته. با لحن محبت‌آمیزی میخواهد زیپ کیفم را باز کنم. باز میکنم. نگاهی می‌اندازد و تمام. مشکل خاصی نیست. لبخندی روی لبانم می‌نشیند. واقعه‌ی جذابی بود. ساعت ده است و من تقریبا دیگر به درهای مصلی رسیده‌ام. صدای صابر خراسانی به گوش می‌رسد. دقیقا رو‌به‌روی درها که میرسم، صابر فرمان سلام به امام رضا میدهد. همه به سمتم برمیگردند و من هم رو سوی مشهد میکنم. لحظات غریبی است. حس‌های مختلف یکی پس از دیگری می‌آیند. در حال صحبت با امام رضا هستیم که ناگهان صدای فحش و ناسزا به گوشم میخورد. به نظر می‌آید دعوا ناموسی است. ناسزاها متاسفانه در شان جمع نیست. برخی خانم‌ها به مرد میان‌سالی که جوانی را به باد فحش گرفته معترض می‌شوند. حق دارند. خانم‌ها و بچه‌های زیادی در جمع هستند. قائله تمام می‌شود. صابر دم میگیرد. "ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم..." مردم با او همنوا میشوند. درها را بسته‌اند. میرسیم به فراز " مران از در مرا به جان مادرت". متوجه میشوم که چند قدم آن‌طرف‌تر یک در را باز گذاشته‌اند. جمعیت در متراکم‌ترین وضع ممکن به سمت در حرکت میکند. همه با هم نام امام رضا را زمزمه میکنند. قیافه‌ها اکثرا حزب‌اللهی است و خانم‌ها اکثرا چادری. افرادی هم با حجاب و آرایش کامل دیده می‌شوند. خودم را مچاله میکنم که به خانم‌ها برخورد نکنم. ورودی آقایان و خانم‌ها جداست اما بخشی از مسیر مشترک است. درد همیشگی تجمعات، تنه به تنه شدن با نامحرم است. جوانی به رفیقش میگوید :《تهش یه وجب خاکه.》رفیقش اما گویا اطلاعات بیشتری دارد:《 من صحبت کردم گفتن دو وجبه.》وارد مصلی میشوم. دو سه قدم بیشتر برنداشتم که به یک زنجیره‌ی تفتیش دیگر برمیخورم. جمعیت متراکم است. آقایی که تفتیش میکند مدام از ملت میخواهد که عقب بایستند. دستی به پهلویم میکشد و رد میشوم. اگر محموله را در جورابم جاساز کرده‌ بودم چی؟! دیگر رسما و شرعا وارد مصلی میشوم. انگار گرد غم روی صورتم پاشیده‌اند. حیرت دقیق‌ترین واژه‌ای است که میتوانم برای احساسم انتخاب کنم. مدام صحنه‌های هفت سال پیش در همین مکان جلوی چشمم می‌آید. هفت سال پیش هم خانم‌ها طبقه دوم بودند. اما با شور و شوق پرچم تکان میدادند و بار بخشی از شعارها را به دوش میکشیدند. اما الآن به سرزنان در غم رئیس‌جمهورشان زاری میکنند. به ملت که نگاه میکنم حس حیرتی که دچارش شدم را در چهره‌هایشان میبینم. همه منتظرند. عده‌ای از حدود دو ساعت پیش انتظار پیکرها را کشیده‌اند. بعد از چند دقیقه همه قیام میکنند. پیکرها رسیدند. بغضم گرفته است. چه کسی بهتر از حاج محمود کریمی است برای این لحظه. به فرمان او همه دو دمه‌ی علمدار را فریاد میزنند: "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد؛ علمدار نیامد" عده‌ای اشک بر چشمانشان جاری شده. برخی با صدای بلند گریه میکنند. پدری بچه در آغوش به سینه میزند. اکثریت اما هنوز خیره نگاه میکنند. هنوز متحیرند. مثل من که هنوز نمیخواهم پیشوند شهید پشت اسم رئیس جمهور را باور کنم. صابرخراسانی فضا را از احساس به حماسه بدل میکند. دست‌ها را بالا میبریم و ندای "حیدر، حیدر" فضای مصلی را پر میکند. احساسات یکی پس از دیگری میروند و می‌آیند. پیکرها به جایگاه میرسند. فاصله زیادی از آن‌ها دارم. تقریبا جلوی ورودی ایستاده‌ام و پا روی موکت‌ها نگذاشته‌ام. از دور میبینم که گل بر سر پیکرها و مردم میریزند. حاج محمود کریمی شعر معروف این روزها را دم میگیرد. "بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت سر خم می سلامت شکند اگر سبویی" نوبت به حاج منصور ارضی میرسد. بعد از هیاهوی اولیه ورود مردم آرام شده‌اند. منتظریم ببینیم حاج منصور چه رزقی برایمان دارد. انگار شعرا ناب‌ترین شعرهایشان را به صدای او میسپارند. با این بیت شروع میکند: با رفتنت سرفصلی از غم را نوشتی معلوم شد از پیکرت زهرا سرشتی پایان. مهدی تقوایی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | مصلی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 تابلوی نقاشی شهید رئیسی کنار پارک بلوار قائم سمنان ایستاده بودیم. من داشتم دوربین‌ها را برای ضبط واکس‌پاپ آماده می‌کردم. محمد گفت: «این پیج اینستاگرام که بهت گفته بودم یادته؟ می‌خوام ازش چند تا وسیله بخرم تو چیزی نمی‌خوای؟» گفتم: «هنوز حقوق منُ نریختن ولی خیلی دوست دارم تابلوهای نقاشی شهدا رو بخرم؛ واقعا وقتی نقاشی حاج نادر و سیدمرتضی و بهشتی رو می‌بینم نمی‌تونم در برابر وسوسه‌های شیطان تقوای الهی پیشه کنم به خاطر همین اگر پول دستت هست برای منم بگیر تا بعدا پولشُ بهت بدم.» عکس شهدا را انتخاب کردیم و به پیج پیام دادیم تا سفارش‌ها را ثبت کنیم. محمد گفت: «عکسِ آقا و امام رو نمی‌خوای؟» گفتم: «نه بابا از آقا و امام عکس زیاد دارم حالا اگه نیاز شد بعدا می‌گیریم» حرفم تمام نشده بود که محمد با خنده گفت: «عکس رئیسی رو نمی‌خوای؟» خندیدم و گفتم: «نه بابا هنوز دولتی نشدم؛ حالا اگه یه وقتی شهید شد عکس اونم می‌خریم می‌زنیم توی دفتر کارمون!» کارمان روز شنبه تمام نشد و مجبور شدیم برای روز بعد هم بچه‌های تصویربردار را آفیش کنیم. حالا امروز یکشنبه حدود ساعت ۴ وقتی داشتم با یکی از شهروندان که توی چالش ما شرکت کرده بود مصاحبه می‌کردم بی‌دلیل گوشی موبایلم را درآوردم و طبق عادت همیشگی رفتم سراغ کانال‌های خبری و دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم! کسی که داشتم باهاش مصاحبه می‌کردم گفت: «آقا نمی‌خوای بگی ادامه چالش چیه؟» از نوع حرف زدنش فهمیدم چندباری صدام کرده بود و من انگار توی خواب عمیق فرو رفته بودم و خواب می‌دیدم. چالش تمام شد و من بچه‌ها را صدا کردم و گفتم: «خبرها رو چک کردین؟» انگار بچه‌های گروه هم با من به خواب عمیقی فرو رفته بودند. محمد با یک لبخند تلخ فقط یک جمله گفت و دوباره حواسش رفت سمت گوشی‌اش... فکر کنم راست می‌گفت. باید تابلوی نقاشی شهید رئیسی را هم سفارش بدهیم... علی عرب به قلم: محسن حسن‌زاده چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مخاطبِ پر زرق و برق ثبت نام اعزام به مشهد تمام شده بود. همۀ صندلی‌ها کمتر از یکی دو ساعت پر شد. هر از گاهی چند نفر می‌آمدند و اسم خودشان را توی لیست ذخیره ثبت می‌کردند. صدای سنگین یک موتور توجهم را جلب کرد. راننده سریع پیاده شد و خودش را به در مسجد جامع رساند. با خودم گفتم برای سفر به مشهد آمده؟ یا شاید شلوغی را دیده و کنجکاو شده ببیند چه خبر است اینجا. جنب و جوشش مجبورم کرد تا بروم سری بکشم. رفتم جلو و شنیدم دنبال پوستر شهید رئیسی می‌گردد. از پاهایش شروع به برانداز کردم تا رسیدم به جیبی که روی لباسش بود. زرق و برق گوشی آمریکایی توی جیبش، مجابم کرد تا هم صحبتش شوم. فهمیدم پوستر را برای پشت شیشه ماشین و طلا فروشیش می‌خواهد. با شک نگاهش کردم اما زرنگ تر از این حرفا بود. نگاهم را با دو کلمه جواب داد: «چون سید بود و پر تلاش!» چهارشنبه | ۲ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 بوی دهه شصت می‌آید صدای‌ تلاوت قرآن، کل دانشگاه زنجان‌ را برداشته بود. عبدالباسط ‌می‌خواند «يس،َوالْقُرْآنِ الْحَكِيمِ،اِنَّكَ لَمِن‌ الْمُرْسَلِينَ، عَلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ» و علی الصراط المستقیم‌ را طوری یک نفس می‌کشد که جماعتی پشت‌سرش فریاد می‌کشند، «الله». سبزترین دانشگاه ایران در بی‌روح ترین حالت خودش قرار داشت. انگار که روی تمام آسمان گرد مرده پاشیده بودند. بی‌حوصله سرکلاس نشسته بودم. هرچه استاد بیشتر حرف می‌زد، کمتر متوجه می‌شدم. گوشی توی دستم لرزید و صفحه‌اش روشن شد، پیامک آمده بود که بعد از نماز ظهر در مسجد دانشگاه مراسم سوگواری برگزار می‌شود. نصفه و نیمه از کلاس بیرون زدم، خیابان دانشگاه به سمت مسجد پر بود و به سمت خوابگاه‌ها خالی‌ خالی. دختری که از جثه ریز و نابلد بودنش می‌توانستی بفهمی، ورودی امسال است، عکس سیاه و سفید رییس جمهور را توی بغلش گرفته و سینی خرما به دست، دانشجویان ‌را به سمت مسجد راهنمایی می‌کند. صدای رعد بلندی می‌آید و آسمان کیپ ابر، لحظه‌ای روشن می‌شود. بوی دهه شصت پیچیده در مشام‌ها؛ بوی انفجار، بوی خون باران‌خورده‌، بوی تن آتش‌سوخته، صدای سقوط، صدای انفجار، صدای پیام تسلیت امام از رادیو. من جوان دهه هفتادم و دهه هشتاد، دهه شصت را عمری شنیده‌ام و لای کتاب‌ها ورقش زده‌ام. حالا این ماه‌ها از اول فاجعه غزه و ریختن خون دختربچه‌ها تا انفجار سفارت دمشق و سقوط بالگرد رئیس‌جمهور، شمّه‌ای از دهه شصت را زیسته‌ام، ترور را. بدون رئیس‌جمهور ماندن را. عزاهای عمومی پشت‌به‌پشت را. بچه‌ها مشکی‌ها را آماده‌ کرده‌اند. بچه‌ها پنجه در پنجه گرگ‌ها انداخته‌اند. بچه‌ها می‌نویسند. می‌خوانند. منتشر می‌کنند. حرف‌می‌زنند. تجمع‌ها را هماهنگ می‌کنند. انسانیت‌های خاک‌گرفته و غبار نشسته توده‌ها را می‌تکانند. آقای انقلاب گفته بود که نسل امروز را بهتر از نسل آن‌روز دهه شصت می‌بینم. حالا همه جوان‌های آخرالزمانی این نسل، مثل دهه شصت، پای‌کار آمده‌اند. در پس غالب این تبیین‌ها و پویش‌ها و فعالیت‌ها و تجمع‌های سازنده این روزها، دستان گمنام جوانان این نسل مشغول است. قامت بیات‌ها و حمید احدی‌ها و فهمیه سیاری‌ها درحال پخته‌شدن‌اند. بچه‌ها حالا آرمان‌هاشان را زیسته‌اند و پستی بلندی‌های این راه را آموخته‌اند. زینب شاهی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اتوبوس قزوین-زنجان حسابی قزوین را گز کرده بودیم. از حمام قجر و کاخ چهل ستون بگیر تا موزه‌ها و بازار و سعد السلطنه. حالا هم با چند جعبه شیرینی سنتی توی دست و کوله و دوربین، منتظر اتوبوس ایستاده بودیم. هرچند ثانیه پر شالم را توی هوا تکانی می‌دادم که خنک شوم. نشستیم توی اتوبوس و چند دقیقه بیشتر طول نکشید که چشم‌هایش گرم شد و با صدای خانمی که صندلی عقب ما بود بیدار شدم. - وای بیچاره شدیم... خواب و بیدار بودم. ساعتم را نگاهی انداختم دم غروب بود. سرم را چرخاندم سمتش: «چیزی شده؟حالتون خوبه؟» آب توی دستم را پس داد، اشک از گونه‌هایش سر خورد روی چانه‌اش - بالگرد... بالگرد... چیزی نفهمیدم، گوشی را گرفت سمتم. خبر را که خواندم، سرم گیج رفت. معلق شدم میان زمین و آسمان. مسیر قزوین به زنجان برایم کشدار شد. پیرمرد ریش‌داری که کلاه نمدی روی سرش بود و عینک ته استکانی روی صورت لاغر و استخوانی‌‌اش بزرگ به نظر می‌آمد. روی تک صندلی بغلمان آرام نشسته بود. با صدایی ضعیف و شمرده گفت: «صلوات محمدی پسند بفرست برای سلامتی آقای رئیسی و همراهانش، الهی که مریض نشی... صلوات بعدی رو بفرست برای امام رضا (ع)، غریب الغربا...» صدای صلوات‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد. راننده پایش را گذاشت روی ترمز و شاگردش گفت: «خانم ها، آقایان همگی به سلامت...» پیاده شدیم، کوله‌بارم انگار هزار تن وزن داشت، شانه‌هایم تیر می‌کشید. رسیدم خانه، دل و دماغ تعریف کردن هیچ خاطره‌ای نداشتم، حتی کوله‌ام را باز نکردم. هیچ عکسی از سفر انتشار ندادم. مادر مثل همیشه به دادمان رسید: «با غصه خوردن چیزی درست نمی‌شه، بیایید دعای توسل بخونیم». مادر راست می‌گفت، سبک شدم. اشکم مثل نم باران روی «يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ»ها را پررنگ‌تر می‌کرد. صبح که چشم باز کردم، از توی اتاق دویدم سمت پذیرایی. بوی روغن، آرد و زعفران همه‌جا پیچیده بود. مادر داشت مایع توی ماهیتابه را مدام هم می‌زد، باورم نمی‌شد. رفتم جلوی تلویزیون، خیره شدم به عکس‌ها ... اشک‌هایم بی اختیار سُرید روی گونه‌هایم. مرد روزهای سخت، شهادتت مبارک. پری‌ناز رحیمی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 شعرخوانی در محضر امام با هماهنگی شهید آیت الله ربانی شیرازی با چند اتوبوس از شیراز جهت زیارت امام خمینی(ره) به جماران رفتیم. من به عنوان شاعر همراه کاروان بودم، [شهید بی سر]حاج شیرعلی سلطانی به عنوان مداح. امام که وارد حسینه شدند شور و شوق مثال زدنی جمعیت بود که در حسینیه پیچید، از در و دیوار حسینیه بیرون زد، چه چیز می توانست این موج خروشان را آرام کند جز دست مهربان امام که بالای سر ما شروع به حرکت کرد. امام که روی صندلی‌شان نشستند، من پای تریبون رفتم. بغض گلویم را می‌جوید، رو به جمعیت شروع کردم: شبم را مشعل صبح سپیدی به قفل ناامیدی‌ها کلیدی قسم بر واژه‌های سوره نور خمینی روح قرآن مجیدی صدای صلوات جمعیت شعرم را قطع کرد. نگاهم به امام افتاد، لبخند زد؛ شیرین و دلنشین. دلم ریخت. خراب شدم و دیگر نتوانستم کلامی بگویم. زبانم قفل شده بود؛ شعرم بلند بود و در مدح امام، بارها تمرین کرده بودم اما بیش از این دو بیت نتوانستم. بعد از من نوبت حاج شیرعلی بود. مؤدب پشت تریبون ایستاد. دو دستش را پائین کتش گره زده بود. چشم در چشم امام دوخته بود و ساکت و بی‌حرکت فقط امام را نگاه می‌کرد. هرچه شهید ربانی اشاره کرد، مردم اشاره کردند، فایده‌ای نداشت. همین‌طور محو جمال امام شده بود. اصلاً لب از لب باز نکرد. امام که حال حاجی را دید، بسم‌الله گفت و سخنرانی را شروع کرد. ملاقات که تمام شد، بیرون حسینیه ما در آغوش هم فرو رفتیم اشک بود که از چشمه چشم ما شروع به جوشیدن کرد و روی شانه‌های ما جاری شد. سوار اتوبوس که شدیم تا خود شیراز از امام می‌گفتیم و اشک می‌ریختیم، آنقدر اشک ریخته بودیم که چشم‌های ما شده بود یک کاسه خون. حاجی می‌گفت: «در محضر امام سکوت کردم اما دوست دارم لحظه شهادت، با تمام وجود فریاد بزنم: «خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار»» احد ده‌بزرگی | شاعر آئینی به قلم: مجید ایزدی دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پیاده‌روی از شهیدآباد دانشسرای بوانات درس می‌خواندم. توی حیات دانشسرا بودیم یک دفعه سر و صدایی بلند شد. معلم پرورشی دانشسرا بود. بلند بلند فریاد می‌زد و با دست به سر و صورت خودش می‌زد. خبری که دوست نداشتیم بشنویم را شنیدیم. حضرت امام از دنیا رفته بودند. همه ناراحت بودند. انگار در و دیوار دانشسرا هم عزادار امام بود. دو تا امتحان مانده بود. امتحان دوم را که دادم همان روز از بوانات آمدم شهیدآباد. عصر بود که رسیدم. گفتند امشب یک کاروان پیاده به روستا می‌آید و شب می‌مانند. طوری برنامه‌ریزی کرده بودند که چهلم حضرت امام تهران باشند. اسم کاروان عشق و ایثار بود. در کاروان چهار نفر از اهالی شهیدآباد هم بودند که از شیراز با کاروان حرکت کرده بودند. قرار بود شب را در مسجد روستا بمانند و فردا صبح حرکت کنند. شام را مهمان مردم روستا بودند. به خانواده گفتم من هم می‌خواهم بروم. موافقت کردند. با یکی از مسئولین کاروان حرف زدم. گفت: «وسایلت را آماده کن فردا بعد از نماز حرکت می‌کنیم.» مسجد روستا در حال ساخت بود و شب هم سرد. شنیدم آن شب چند نفر از کاروانیان پتوهای خود را به آنهایی که بیشتر نیاز داشتند داده بودند و خودشان بدون پتو به خود می‌لرزیدند. اوایل شب مادر یکی از شهدای شهیدآباد پسرش را خواب دیده بود. پسر شهیدش گفته بود مهمان‌هایمان پتو نیاز دارند. مادر شهید چندتا پتو برداشته بود و به مسجد رفته بود. وقتی پرسیده بودند چطور متوجه شده، مادر شهید گفته بود: «پسرم به خوابم آمد و گفت برای مهمانهایمان پتو ببرید.» بعد از نماز صبح همراه با کاروان راه افتادم. در طول مسیر مردم آبادی‌ها به استقبالمان می‌آمدند، برای تبرک دست به پیراهن و سرمان می‌کشیدند. برخی پارچه‌ای را به ما می‌زدند. بیشتر مهمان مردم شهر و روستاهای در طول مسیر بودیم. از صفاشهر تا آباده و ایزدخواست و شهرضا مردم از کاروانیان پذیرایی می‌کردند. اصفهان مهمان یک کارخانه بزرگ بودیم. صاحب کارخانه خودش آمد استقبالمان. قم که رسیدیم آیت‌الله حائری امام جمعه وقت شیراز به کاروان اضافه شد. بعد از ٢٣ روز پیاده‌روی، کاروان روز چهلم حضرت امام به مرقد ایشان رسید. سه چهار روز آنجا ماندیم. شهیدآباد: روستایی در شهرستان صفاشهر واقع در شمال استان فارس حسین یوسفی به قلم: عبدالرسول محمدی دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش هفتادودوم دنبال بچه‌ها می‌گشت. به هرکدام یک بسته چوب شور می‌داد. موکب سیار کوچکی داشت. شکوهی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت زنجان بخش دهم و تمام این جغرافیای عزیز، این محل، این مکان گرامی... از چارچوب این در، مردم زنجان بارها و بارها، نسل به نسل رد شده و به غم عزیزی نشسته‌اند. پیکر مطهری را تحویل گرفته، تشیع کرده‌اند و به آغوش گرم و گشوده خاک زنجان بخشیده‌اند. از شهدای عملیات خیبر، که لباس‌ها و پوتین‌ها و عکس‌هایشان در خانه بود، ولی پیکرشان از دفاع وطن برنگشته بود، تا سرگرد شهید «بهروز قدیمی» همه منتظر بودند، از پیرزنی عصا به دست تا دانشجویانی که صبح زود، از سمت خوابگاه راهی شده بودند به امید دیدار عزیزی. از دختری در آغوش مادر تا پسری نشسته بر روی شانه‌های پدر. رزم‌آوران ارتش که شروع به نواختن مارش کردند، صدای یاحسین بلند شد. مردم آغوش گشودند و شهید درون ماشین جای گرفت. بغضی که تا گلو نه! تا پشت چشم‌ها بالا آمده بود، بالاخره بارید. انتظارها بالاخره به سر رسید و حاج مهدی خواند: «بیز اهل ولا شهد بلا شربتیمزدی» پایان. معصومه دین‌محمدی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 📌 انقلاب بَخیر! توی دفتر کار بودم که تلفنم زنگ خورد، تماس واتساپی بود از پاکستان. قاری عبدالرحمان بود. یکی از شخصیت‌های فرهنگی موثر در ایالت بلوچستان. حدس زدم بابت مراسم ارتحال امام قرار است بیاید. مثل همیشه از احوال‌پرسی دلنشینش استفاده کرد: «حاجی آقا بَخیر هستین؟» گفتم: «بخیرم شما چطور بخیرین؟» گفت امسال به خاطر شهادت آقای رئیسی بهشان گفتند که امکان حضور نیست. گیج شدم و توی ذهنم دنبال ربط این دو بودم که ادامه داد: توفیق نشد بیایم و بعدش هم خداحافظی کرد. گویا می‌خواست خبر بدهد که منتظرش نباشیم. گذشت و فردا شب دوباره زنگ زد و اعلام کرد از طرف مراسم ارتحال به آنها گفته شده که امسال حتما بیایند. خوشحال بود و قرار شد برای خودش و دو نفر همراهش بلیط زاهدان به تهران تهیه کنیم. ندای درونم گفت: «تو که بیشتر از بیست دفعه آمدی برای این مراسم، امسال هم لازم بود بیایی؟!» از طرفی هم خوشحال بودم که میاد چون لازم نبود مجدد پژوهشگر بفرستم و کلی هزینه کنم برای تکمیل خاطراتش. پنج‌شنبه ۱۰ خرداد ساعت ۰۷:۳۰ می‌رسیدند پایانه مرزی. راننده‌ای جور کردم و فرستادم دنبال عبدالرحمان. به خاطر یک عدم هماهنگی ۴ ساعتی معطل شدند و تا به ما رسیدند ساعت شد ۱۳. دم در به استقبالشان آمدم؛ یوسف‌الرحمان پسر عبدالرحمان داشت به پدر برای خروج از ماشین شاسی‌بلند کمک می‌رساند و من رفتم به طرف آقای انوارالحق. انوارالحق از شخصیت‌های مذهبی پشتون در کویته پاکستان بود. با مردم این منطقه مثل بلوچ‌های خودمان اول باید دست بدهی و بعد بغل کنی! با خنده و ذوق رفتم سمت عبدالرحمان که متاسفانه باز سوتی! دادم و یک راست بغلش کردم؛ سوتی که تو سفر کویته زیاد دادم. حرکت با عصا پیامش این بود که نباید ببرمشان طبقه دوم و لذا در همان اتاق مفروش و خنک طبقه اول ساختمان حوزه هنری پذیرایی‌شان کردم. پس از دقایقی یوسف چیزی شبیه چند لوله رو به سمت من آورد و گفت: «اینها انسولین بابا هست باید تو یخچال بذارید!» به خاطر معطلی‌شان بد جوری خجالت کشیدم. انسولین را دادم به وحید که توی یخچال بگذارد و توی همین حین می‌گفتم خدایا این پاکستانی‌ها چه موجوداتی هستند! ما توی ایران این همه شوق و ذوق نداریم برای مراسم ارتحال آنوقت این مرد با حدود ۸۰ سال سن، با عصا و پای لنگ و بیماری و آن همه معطلی لب مرز که هیچ هم به روی خودش نیاورد، می‌آید! این سطح از علقه عمیق در جهان اسلام معمولا فقط از پاکستانی‌ها بر می‌آید، شیعه و سنی هم ندارد. وقتی نهار می‌خوردیم، ذکر خیر رئیس جمهور شهید شد. فیلمهای مراسم تسلیت در کویته را نشانم داد. بعدش هم عکسی از خودش با آقای رئیسی؛ قابی که پیش‌زمینه‌اش خوش و بش عبدالرحمان در کنفرانس نقش تشیع در گسترش علوم انسانی در مشهد با شهید رئیسی بود. در پس‌زمینه هم جمعیت مدعو از کشورهای مختلف اسلامی بودند. بعدش هم نشان دیگری از ارادت به امام را برایم رو کرد. قابی که مخاطب را به سال ۱۹۸۰ میلادی، درست یک سال بعد از پیروزی انقلاب اسلامی می‌برد. عبدالرحمان می‌گفت آن روزها امام پیامی درباره وحدت امت اسلام صادر کرد. همه علمای بزرگ بلوچستان و شخصیت‌های فعال و اقشار مردم را جمع کرده تا بیانیه حضرت امام را بخواند. خودش نفر اول از چپ و بعد مولانا عبدالغفور بلوچ استادالعلمای بلوچستان بود؛ در کنار عبدالحکیم بلوچ؛ قاضی عبدالحکیم نماینده حزب اسلامی پاکستان و در سمت راست هم مولانا محمدنبی محمدی رئیس حرکت انقلاب اسلامی افغانستان حضور داشت. ذهنم ناخودآگاه این ندا را سر داد: «آب در کوزه و ما تشنه‌لبان می‌گردیم!» مصطفی سیاسر دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 کلمه‌ها بار دارند هوالجبار کلمه‌ها بار دارند. این برای آنهایی که شغلشان و کارهای هر روزه‌شان با کلمات است، مفهوم عمیق‌تری دارد. وقتی می‌خواهی متنی بنویسی و حرف‌های درونت را برای دفتر خاطراتت بیرون بریزی، چنین باری خیلی راحت‌تر جابجا می‌شود. هرچه می‌خواهی می‌نویسی و برای انتخاب کلمات خیلی دقت نمی‌کنی. کلمه‌ها هم خیلی راحت‌تر با تو همراه می‌شوند و بار درددلت را زمین می‌گذارند. سختی بار آنجاست که می‌خواهی حرف دلت را برای یک عده‌ای بیان کنی و مثلا این ردیف کردن کلمات، کتاب شود و به دست عده‌ای برسد. و حمل سخت‌تر این بار، آنجاست که بعضی از مخاطبینت دشمن تو باشند. اینجاست که بارها با مشقت عجیبی جابجا می‌شوند. انتخاب تک به تک کلمات سخت می‌شود و کنار هم گذاشتن‌شان وسواس می‌طلبد. از این سخت‌تر هم ممکن است. آنجا که تو رهبر یک جامعه باشی و علاوه بر دوست و دشمن، حرف‌هایت نماد و پرچم بشود. آنجا دیگر برگزیدن تک تک کلمات هنری عظیم می‌طلبد. و ما این هنرمندی در انتخاب کلمات را بارها از رهبر فرزانه‌مان دیده‌ایم، آنقدر که شاید برایمان عادی شده است. اما امروز انتخاب یک کلمه از سوی او، دیدگاه ما به انتخاب کلمات را عوض کرد. دیدیم انتخاب یک کلمه چقدر می‌تواند یک انسان را پرواز دهد. امروز او با انتخاب یک کلمه ما را از آتش سال یازدهم هجری به آتش سال شصت هجری و از آنجا به آتش سال ۱۴۴۵ هجری آورد و در ادامه سینه همه‌مان را سوزاند. آری، سوختن بار سنگینی را با خودش به دوش کشید. باری که حتی آن خاخام یهودی هم نتوانست تحمل کند و اشکهایش را جاری کرد. امروز هنر انتخاب کلمه را ندیدیم. چشیدیم. «دلم برای رئیسی سوخت...» مهری‌السادات معرک‌نژاد دوشنبه | ۱۴ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 یارِ کمکی از تهران آمده بود. یک بسته لیوان یکبار مصرف دستش بود. گفت: «دوست داشتم یه کمکی به موکب بکنم. اما همین رو تو مغازه پیدا کردم.» دلش راضی نبود. موقع رفتن یک میلیون تومان کارت کشید و رفت! پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | پارک بهمن، موکب شهدای خدمت حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 پانزده خرداد جان امام خمینی را خرید روایت محمدتقی علایی، پدر شهید، جانباز و شاعر انقلابی از پانزده خرداد ۴۲. محمدتقی علایی پنج‌شنبه | ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ | صحن امامزاده جعفر (ع) @hozehonari_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت قم بخش شصتم و تمام انتهای این بلوار جمکران است؛ شهدا از ما رد شدند و رفتند، عده‌ای را دنبال خود کشیدند و بردند؛ عده‌ای هم چند عمود مشایعت کردند و به خاطر ازدحام برگشتند؛ برگشتند تا فضا را برای دیگرانی که جلوتر منتظر کاروان شهدایند فراهم شود. دو هفته پیش قم میزبان رئیس‌جمهور رییسی بود و امروز میزبان شهید رییسی؛ سه هفته پیش این مردم دو شهید گمنام را تا جمکران بدرقه کردند، امروز هشت شهید خوشنام... پایان. ح. ر. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خانه‌ی مادر خانه‌ای محقر و ساده در یکی از محلات پایین شهر مشهد. برای نسل ما که رجایی را ندید و تا چشم باز کرد خطبه مانور تجمل را در چشم و گوشش کردند باورش سخت بود که خانه مادر رئیس‌جمهورمان اینگونه باشد ولی حقیقت همین جمله حضرت روح‌الله است که تنها آنانی تا آخر خط با ما هستند که طعم فقر و استضعاف را چشیده باشند. همسایه‌ها می‌گفتند سید ابراهیم آخرین بار همین چند روز پیش به خانه کوچک مادرش سر زد تا دعای مادر بدرقه راهش باشد. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | مشهدنامه @mashhadname ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روضه‌ات را حضرت عباس خواند بی‌قرار بودم، درست مثل روزی که پدرم مسافر آسمان شد... آنقدر ناگهانی که قرار از زندگی‌ام رفت. بغض راه گلویم را گرفته بود. به هر گوشه خانه نگاه می‌کردم دلم تنگ‌تر می‌شد. داغ پدر دیده بودم و می‌دانستم دختران رئیس‌جمهور چه حالی دارند، دلم برایشان آتش بود... از روز حادثه کلمه‌ها از ذهنم گریخته بودند از گریه لبریز و از بغض پُر بودم. جلوی تلویزیون به جنگلی خیره شده بودم که مه آن را در آغوش کشیده بود... ناگهان روضه "دلم زیر و رو شد" حاج محمود کریمی دلم را تکان داد... قطره‌های اشک با کلمه‌ها جاری شدند و نوشتم: سوختی آتش گرفتی جنگل اما سبز ماند شک ندارم روضه‌ات را حضرت عباس خواند اعظم پشت‌مشهدی پنجشنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش اول چشمانم را می‌گشایم و بله بالاخره پیدا شدی. دیشب به دنبال رئیس‌جمهور می‌گشتند، اما امروز شهید جمهور یافته‌اند... چند روزی گذشت تا با واژه‌ی شهید پشت نامت کنار آمدم، یعنی من هم یک شهید را قبل شهادت از نزدیک دیده بودم؟ برای من، یک دختر نوجوان از دهه‌ی هشتاد افتخاری‌ست که هر زمان به ۱۳ آبان ۱۴۰۱ فکر می‌کنم، حلقه‌ای از اشک چشمانم پدیدار می‌شود. روزهای ملتهبی برای همه بود، درست مثل روز قبل آن که از شرکت مپنا بازدید داشتیم، شهید عجمیان را در آن شهر به مسلخ کشانده بودند... ما جمعی از دختران و پسران نخبه بودیم که به پیشنهاد شما مبنی بر برگزاری اردوهای راهیان پیشرفت راهی اولین دوره از آن شده بودیم و با وجود آن معرکه‌ها از نزدیک آن پیشرفت را لمس کردیم. به قول ما عجب ایده‌ی خفنی بود برای بازیابی هویت و غرور ملی ما؛ این را وقتی بهتر فهمیدم که برای دومین بار به همچین اردویی رفتم و پهپادها و موشکها و سانتریفیوژهای واقعی را دست کشیدم، امیدوارم حسش را بچشید! آن وقت فقط دنبال پرچمی خواهید گشت که بوسه‌بارانش کنید یا برای آن مردان بی‌نظیر زانو بزنید و یا به خاک میهن سجده کنید. دلم می‌خواست دِینم را به مبتکر این سفرهای ناب، شهید رئیسی ادا کنم... برگردم به ۱۳ آبان. روزی که باید امیدم به دیدار شما را زیر برگ‌های خزان اردوگاه شهید باهنر می‌گذاشتم و راهی دیارم می‌شدم، حرف‌ها داشتم، گلایه‌ها... به همین امید دفتر آورده بودم که بنویسم و به دستتان برسانم، تا توانستم شکایتم از نظام آموزشی را به یکی از معاونان وزیرتان رساندم، اما انگار شما به سخنرانی در راهپیمایی تهران رفته بودید و قرار نبود... ادامه دارد... مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش دوم برای نماز ظهر وارد محوطه‌ای شدیم و گپ و گفت‌ها نوید از امام جماعتی خاص برای نماز دختران می‌داد؛ صل علی محمد یاور رهبر آمد... بله شما آمدید شهید رئیسی عزیز، همراه با وزیرتان و خبرنگار محبوبتان جناب سلامی. بعد از نماز نشستید و ما دورتان حلقه زدیم. نزدیک بودیم خیلی نزدیک آنقدر که من در حلقه‌ی دوم تمام وقتم را صرف کاویدن در چهره‌ی شما کردم. طی آن دو روز تقریباً با همه آن دختران آشنا و هم کلام شده بودم. تک تک آنان که مقابل شما سخن گفتند و شنیده شدند؛ از زهرا طلای المپیاد شیمی جهان تا حنانه قرآنی، نخبه‌های هنری و قهرمانان ورزشی تا نماینده‌ی تشکل‌ها و... عجب جمعی بود ها! چقدر همدیگر را شناختیم و باور کردیم. امید و انگیزه یکدیگر شدیم. گرد هم بودن آن جمع خودش روایت پیشرفتی بود برای خودش؛ آنها همه از دغدغه‌هایشان برایتان گفتند و شما گوش سپردید و یادداشت برداشتید. از آن همه گفت و گو که رد و بدل شد به یک جمله دختر کرمانی اکتفا میکنم: «ما این صمیمیت و نشستن کنار چند دانش‌آموز را حتی در سطح مسئولان شهرستان‌ها هم ندیده بودیم...» شما شروع کردید به سخن گفتن و من در ذهنم تک واژه‌ای رفت و آمد داشت: «مظلوم»؛ آن چهره‌ی گرم و بی‌ریا و محبوب را فقط می‌توانم در مظلوم بودن توصیف کنم و باعث می‌شد چشم از این مظلوم نتوانم بردارم ... ادامه دارد.... مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 اولین اردوی راهیان پیشرفت بخش سوم و تمام تأثیر همان بود که هرچه بعدها پشت سرتان می‌گفتند و توهین می‌کردند یک تصویر برایم ظاهر می‌شد و آن هم یک سید مظلوم بود و غصه‌ام می‌گرفت. حالا که مستند کوتاه آن دیدار را دوباره می‌بینم انگار تازه می‌شنوم «چه گفتی، که بودی؟» از ما پرسیدی: «مصوبه‌ی جدید برای کنکور اوضاعتان را بهتر کرد یا بدتر؟» همهمه شد و هرکس نظری داشت، قصد داشتی حالمان را بهتر کنی، اوضاعمان را ... می‌فهمیدم. فکر نمی‌کردیم هرگز این‌چنین شود، دوره‌ی ۴ ساله‌تان تمام نشود و ما سوگوار رئیس‌جمهوری شویم که او را دیر فهمیدیم! راستش فکر کنم همه ایران با من خاطرات مشترکی دارند، این‌بار همه‌ی آنها یک شهید را قبل شهادت از نزدیک دیده بودند، تو به دیدار تک‌تک ماها آمده بودی شهید ... نامأنوس و دور نبودی، کمی قبل‌تر از آن شب به شهر من هم سر زده بودی. می‌دانی؟ من ۱۸ ساله‌ام، ۱۱ اسفند بود که به عنوان رأی اولی در انتخابات شرکت کردم و اکنون باید در تاریخ قبلی کنکورم کسی را برای ادامه‌ی راه تو برگزینم، فکرش را هم نمی‌کردیم آنقدر زود آینده به دستان ما سپرده شود! شما به ما پیشرفت را نشان دادی، قول می‌دهم سرافکنده‌تان نکنم... داستان غریبی داشتی شهید سید ابراهیم رئیسی... پایان. مطهره رستمی جمعه | ۱۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا