📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت هفتم: ابو احمد
بعد از زیارت کاظمین و سامرا به نجف برگشتم تا در مشایه قدم بگذارم. دیروقت به نجف رسیده بودم و شب در منزل دوست عراقیام "حیدر" که سال گذشته با او آشنا شده بودم ساکن شدم.
حیدری پرستاری ساکن نجف است و درهای خانهاش هر ساله از هفتم صفر به روی زوار اباعبدالله باز میشود. خودش تعریف میکرد هفت سال پیش خانهاش را ساخته و یک روز قبل از محرم در آن ساکن شده است. از اربعین همان سال هم مضیف خانهاش هر شب از مهمانان ایرانی پر و خالی میشود.
حیدر ایرانیان را دوست دارد و اصرار دارد که تنها زوار ایرانی در خانهاش مهمان شوند. به همین دلیل عصر من را به همراه پسر بزرگش "احمد" به مسیر پیادهروی "طریق الجنه" فرستاد تا زائران ایرانی را به خانهاش دعوت کنم. او مرجعیت ایران و عراق را دوست دارد و عکس حاج قاسم و ابومهدی را به دیوار خانهاش چسبانده است.
حیدر و خانوادهاش هرچه از دستشان بر میآید برای زوار اباعبدالله انجام میدهند. او فرزندانش را احمد، عباس و فضل نام گذارده و همگی را خادم زوار اباعبدالله تربیت کرده است. همه با هم جلو زوار سفره میاندازند و بشقاب و قاشقها را یکی یکی جلو آنها میگذارند. بعد از شام هم آب و چای سرو میکنند و به هرکس هرچقدر که بخواهد با خوشرویی میدهند. در خانه حیدر حمام و ماشین لباسشویی و اینترنت وایفای در خدمت زوار است و او در مقابل همه اینها تنها یک چیز میخواهد: اینکه هر شب چند دقیقه در خانهاش روضه اهلبیت برپا شود...
پانوشت: از چپ به راست:
حیدر، عباس و فضل در بغل احمد
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #نجف در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
گمشدهی پیدا
طاقت خیلیها طاق شده. روزها به شب جمعه و حضور در کربلا نزدیک میشوند. ولی من هنوز در مسیرم! ساعت حوالی دو نیمه شب شده ولی به قد و قواره خیابانهای شهر سکوت نمیآید.
پیادهها هنوز در مسیر کنار خیابان راه میروند.
به عمود ۱۲۳۲ در شش کیلومتری کربلا رسیدم. خیابان به اسم شهید ابومهدی المهندس است. چندقدم جلوتر بیمارستان بزرگی به نام همین شهید عزیز دیدم. هلال احمر و بیمارستان صحرایی در گوشه حیاط به پیادههای اربعینی خدمات دوا و درمان میدهد.
یکهو در چرخش چشمها به دور و بر، تابلویی توجهام را به سمت خودش برد. ستاد گمشدگان اربعین کنار خیابان میز و صندلی گذاشته و نشستهاند و به دستهای بچهها شناسنامه میزنند. درست مثل روز به دنیا آمدنشان!
اسم و مشخصات هر بچه را روی نوار زرد رنگ مینویسند و به مچ دستشان میبندند تا اگر در مسیر امام حسین(ع) بچهایی گم شد پیدا کردنش راحت باشد.
ردیابی گمشدهها شامل حال
بزرگترها نمیشود. چرا که آنها میتوانند گلیمشان را از آب بکشند.
در جا سوالی ذهنم را درگیر کرد. از پیرمرد خوشچهرهایی که پشت میز پلاستیکی آبی رنگ نشسته بود، پرسیدم؛ حالا آمدیم و کسی خواست خودش را در این مسیر گم کند، آن وقت چطور پیدایش خواهید کرد؟
ملیحه خانی | از #کاشان
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | شب جمعه در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت هشتم: تبرید المرکزی!
حیدر اصرار کرد یک شب دیگر هم در خانهاش مهمان باشم. رابط خوبی بین او و ایرانیها بودم و میتوانستم صحبتها را ترجمه کنم. قبول کردم اما آخر شب از احمد خواستم با من بیاید تا سری به مشایه بزنیم.
در حال قدم زدن و لذت بردن از دیدن زوار بودیم که پیرمردی توجهم را به خود جلب کرد. پشت شعلههای آتش ایستاده بود و لیوانهای کاغذی پر از شکر را جلوش چیده بود تا به اشاره زوار آنها را پر از چای ایرانی و عراقی کند. دو چای عراقی خواستیم و به سرعت برایمان آماده کرد.
با اینکه شب بود اما هواشناسی موبایل دمای ۴۵ درجه را نشان میداد. بادهای گرمی که گاهی صورتمان را میسوزاند هم این دما را تایید میکرد. از پیرمرد پرسیدم: در کنار این آتش گرمت نیست؟
جواب داد: "تبرید المرکزی!" چشمانم به دنبال کانال کولر یا پنکهای در اطراف میگشت که لبخند زد و گفت: "تبرید المرکزی للامام الحسین علیه السلام" و با دست به طرف کربلا اشاره کرد.
از خودم خجالت کشیدم و لبخندش را با لبخندی جواب دادم.
از خادمیاش برای زوار پرسیدم. گفت از خاندان حکیم است و ۲۰ سال است که چای ریز زوار اباعبدالله است و تمام زندگی و سلامتیاش را مدیون اوست.
از مشایه در زمان صدام پرسیدم. گفت ممنوع بوده و مردم با ترس و لرز از ماموران حکومت و در تاریکی شب از میان نخلستانها و مزارع و بیراههها خودشان را به کربلا میرساندهاند. وقتی از مجازات زائرین پرسیدم گفت در مرتبه اول تعهد میگرفتهاند و در مرتبه دوم بیبروبرگرد شخص اعدام میشد! بعد هم از اضافه کرد صدام در سال ۱۹۸۳ هفتاد و یک نفر از خاندان حکیم را اعدام کرده است!
با چشمان نافذش به زوار خیره بود. پرسیدم: "از امام چه میخواهی؟"
بیمعطلی جواب داد: "شفاعت و بس..."
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #نجف در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت نهم: قنوات العراقية
صبح که از خواب بیدار شدم همه مهمانها رفته بودند و اتاق مهمانخانه خالی بود. حیدر هم آنتن تلویزیون را برایم وصل کرده بود و خودش به اندرونی رفته بود تا راحت باشم. از سر کنجکاوی تلویزیون را روشن کردم تا ببینم در شبکههای تلویزیونی عراق چه میگذرد.
نزدیک روز اربعین است و طبیعی ست که بسیاری از کانالها در حال پخش مداحیهای پر شور و حرارت عراقیها باشند. جالب بود که بعضی مداحیها هم زیرنویس فارسی داشت و هم زیرنویس انگلیسی. بعضی شبکهها هم مثل ایران ارتباط مستقیم با مسیر مشایه داشتند و با زائرین مصاحبه میکردند. به جز اینها هم چندین شبکه در حال پخش سریالهای مصری و سوری و سعودی بودند. سریالهایی که به سبک و سیاق اروپاییها خیلی نزدیکتر بود تا سبک اسلامی.
در این بین چیزی که برای من جالب بود شبکههایی بود که سریالهای ترجمه شده ایرانی را پخش میکرد. سه چهار شبکه در حال پخش مختارنامه بودند. (احتمالا در ماههای محرم و صفر تلویزیون اینجا هم مثل تلویزیون ما پر میشود از قسمتهای مختلف مختارنامه!) یکی هم در حال پخش یوسف پیامبر بود. دیگری هم درحال پخش یک سریال قدیمی ایرانی که نامش را نمیدانم. یکی دیگر هم انگار آی فیلم خودمان سریال "تولدی دیگر" ساخته سال ۱۳۷۸ ایران را پخش میکرد!
خلاصه بدون هیچ نظم و قانونی برای هر طبع و سلیقهای برنامهای وجود داشت. طوری که فرقه انحرافی حسن الیمانی هم شبکهای را به دست گرفته بود.
در این میان پر واضح است که کسی میتواند مخاطب بیشتری جذب کند که برنامههای جذابتری بسازد و بتواند حرف خود را هنرمندانهتر به مخاطب عرضه کند.
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #نجف در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت دهم: عجز واژهها
حیدر و فرزندش احمد خیلی اصرار کردند که یک شب دیگر هم در خانهشان بمانم اما دیگر وقت رفتن بود، که اربعین نه زمان ماندن بلکه گاه رفتن است.
با خداحافظی گرم آنها از خانه خارج شدم و از مسیر "طریق الجنه" راهی کربلا شدم. آماده بودم تا تمامی سوژههای جالبی را که میبینم ثبت کنم و در مورد آنها بنویسم و حس و حال زائرین و خدام را بیان کنم، اما در همان اولین قدم به عجز خود پی بردم!
در همان دقایق اول جوان معلول عراقی را دیدم که به زور شیشه عطری را بین انگشتانش جا داده بودند تا به اندازه همین عطر کوچک سهمی در خدمت به زوار اباعبدالله داشته باشد.
این صحنه را با چه کلماتی توصیف کنم؟
پانوشت:
به خوشحالی این جوان وقتی یک زائر عطر را به کف دستش میکشد دقت کنید. آنگاه اگر توانستید گریه نکنید...
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت یازدهم: برد گلبك يا زاير...
چه میشود که این دختر به سن و سال کوچک، و به معرفت بسیار بزرگ، اینگونه از جان مایه میگذارد و با آخرین رمقهای حنجره خستهاش به زائران التماس میکند که قلبشان را با جرعهای آب خنک کنند؟
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
همدلی بیمرز
صدای همهمه از اتاق مجاور، میآمد. چشم باز کردم. آسیه بالای سرم ایستاده بود.
"پاشو بیا ببین این زائر چی میگه؟"
چند ثانیه طول کشید تا ویندوز مغزم راهاندازی شود. کرخت از جا بلند شدم. سرم مثل وزنهی دومنی شده بود. با هر دم و باز دم درد میپیچید توی قفسهی سینه. مانده بودم هوای عراق چرا با ما سرناسازگاری داشت بر خلاف مردم مهمان نوازش؟! خمیازه کنان ایستادم توی چارچوب در اتاق. آسیه به خانم روی صندلی اشاره کرد. با گوشی همراه حرف میزد. تند تند دست زیر پلک میکشید. خوب گوش دادم. رو به آسیه گفتم: "ایشون ترک هستن ولی من که ترکی..."
آسیه نگذاشت بقیه حرفم را بزنم: "ایرانی نیست. حتما گم شده. داشت گریه میکرد. خدام آوردنش موکب. براش وایفای وصل کردن"
تازه نگاهم به پرچم سه رنگ دور گردنش افتاد ملیتش را فهمیدم؛ جمهوری آدربایجان. چند قدم جلو رفتم. با آن صدای از ته چاه درآمده به انگلیسی سلام کردم و پرسیدم چه کمکی میتوانم به او بکنم. به صورت خواب آلودم نگاه کرد. سکوتش که طولانی شد؛ فهمیدم انگلیسی هم نمیداند. دیگر کارم درآمده بود. بچهها با ایما و اشاره از او خواستند تا سر سفره صبحانه بنشیند اما اشک که روی صورتش دوید. دلم به درد آورد. پایین صندلی نشستم. چقدر سخت بود نمیتوانستم جملهای را برای دلداری به او بگویم. دست روی دستش گذاشتم که تلفن همراهش زنگ خورد. چند جمله نگفته، گوشی را طرفم گرفت. صدای الو الوی مردانه را شنیدم. پسرش بود. به انگلیسی برایم توضیح داد که مادرش گم نشده است ولی خالهاش بله. التماس توی صدای مردانهاش موج میزد؛ وقتی از من خواهش میکرد تا به مادرش کمک کنم. او را بیخبر نگذارم و من پشت هم میگفتم تمام سعیام را خواهم کرد. گوشی را به او برگرداندم. مبینا پیشنهاد ترجمه صوتی را داد. برایش تایپ کردم که برویم. متن ترجمه را که دید لبخند محوی روی لبهایش نشست. با پاهای تاول زده به سختی از جا بلند شد. نگرانی توی چهرهاش آزارم میداد. سعی میکردم قدمهایم را کوتاه بردارم اما او بر خلاف من تند راه میرفت. با هر قدم درد میپیچید توی پاهایش و صورتش درهم میشد. بازویش را نگه داشتم. تعجب کرد. صفحه تلفن همراه را به طرفش گرفتم. چند لحظه به آن نگاه کرد. یکباره من را در آغوش گرفت. صورتم را چندبار بوسید. ماتم برد اما به خودم آمدم. اشک توی چشمهایم حلقه زد. کمی بعد از مرکز گمشدگان بیرون آمدم بدون او. در راه برگشت به هم دلی بیمرز فکر کرد ؛ به آن جملهی ساده خودم برای او: "نگران پایتان هستم، آرامتر قدم بردارید."
پانوشت: تصویر آرشیویست؛ چون فرصت نشد عکس بگیریم.
زهرا شنبهزادهسَرخایی | از #بندرعباس
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا عمود ۱۰۹۴ موکب شهید خلیل تختینژاد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
خط پایان
باورم نمیشد این همان مسیر یک ساعت پیش از اذان مغرب باشد. آن همه شور و صدا یکباره فروکش کرده بود. صدای هلبیکم از هیچ جا شنیده نمیشد. روی میز موکبها غذای کمی مانده بود. کامیونها تا حد ممکن نزدیک موکبها مشغول بارگیری وسایل بودند. زائرها به قدمهایشان سرعت میدادند. کمتر از نیم روز دیگر به اربعین میرسيديم. لامپهای جاده یک در میان روشن بود. وهم به دلم افتاد. از دور چایخانهای را دیدم و شمعهای روشن روی پیشخوان. پاتند کردم طرفش. تازه متوجه شدم یکی دو موکب نبودند که سینی شمع داشتند. از موکبدار پرسیدم: "برای چی همه شمع روشن کردند؟"
با تعجب نگاهم کرد؛ از سوالم پشیمان شدم.
جوابم داد: "شب اربعین"
شکراً شکراً گفتم. از او دور شدم اما کسی توی سرم شور میخواند:
"برگشته ز شام و کوفه، با قامتی خمیده زینب(س)
چهل روزه اسیر بوده، حسین را ندیده زینب(س)"
زهرا شنبهزادهسَرخائی | از #بندرعباس
شنبه | ۳ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا عمود ۱۱۰۰
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
سفرمان نفسهای آخرش را میکشید.
قسمت اول
روی بلیت پروازمان نوشته بود: ساعت دوازده، نجف به تهران.
از قوانین عراق بود که باید سه ساعت زودتر از موعد توی فرودگاه حاضر میشدیم. شش صبح از خانهی عدنان در کربلا راه کج کردیم سمت گاراژ موحد.
عقربهها مسابقه گذاشته بودند. سه ساعت گذشت تا ماشین پیدا شد. با ترجمهی گوشی خوب حالی راننده کردم که ما را ورودی فرودگاه پیاده کند. پسرِ جوان لاغری بود. سرش را تکان میداد و "اُکی اُکی" میپراند.
کمرم را تکیه دادم به پشتی کوتاه صندلی ون. خیسی لباس حالم را بد نکرد. نُه روز بود که این خیسیها همراهم بود و یکسال
آرزویش را داشتم. از پنجره نگاه میکردم به قدمهای تند و آرام زائرها.
مامان لحظهی آخری که توی حرم بودم، گفت:" با امام حسین وداع کن و برو"
صدایم لرزید:"نه خداحافظی نمیکنم. دعای وداع هم نمیخونم. آقا باید منو تا آخر سال بازم بطلبه" سلام دادم و کمرم را صاف کردم و راه افتادم سمت نجف.
از شمارهی عمودها کم میشد و من در هر کدامشان یاد حال خودم میافتادم.
چشمم خورد به بشکهی سفید بزرگی که رویش نوشته بود:"رقم عمود ۷۸۹"
توی پیادهروی به سمت کربلا همین عمود بود که کنارهی دمپایی به تاول پایم فشار آورد و مثل پنگوئن راه رفتم. خندهی بچهها بلند شده بود. همسرم کنار یک موکبِ چادری ایستاد:"بیاید چند دیقه اینجا بشینیم"
چند مرد عراقی با دشداشههای مشکی دور یک میز نشسته بودند و قلیان میکشیدند و چای میخوردند.
پنج نفرمان روی تشکهایی که دور تا دور موکب پهن کرده بودند، ولو شدیم.
دورترین نقطه به کولر را انتخاب کردم. عرق کرده بودم و بینیام را چند دقیقه یکبار با دستمال میگرفتم.
پیرمردی با پیراهن بلند عربی وارد اتاقک موکب شد. آب خنک را جلویمان گرفت. نگاهش مثل پدربزرگی بود که بعد از سالها نوههایش را دیده. هلبیکم، مثل نقل و نبات از دهانش بیرون میریخت. سراغ کولر بزرگ دیگری رفت و سیمش را به برق زد. نردههای آهنی جلوی آن را برداشته بودند تا باد با سرعت و حجم بیشتری به زائر بخورد. سرش را بیرون کرد و مردهای جوان را صدا زد. مثل فرمانده پادگان همه را به خط کرد و به زبان عربی فرمان داد. مردها باچندین جعبهی کوچک و سیم و طناب برگشتند. روی زمین نشستند و از توی کارتنها چراغهای حبابی رنگ را به سرپیچها وصل کردند. بعد هم سیم را دورِ طناب پیچ دادند و دو طرفش را با چراغها بالا کشیدند. پیرمرد کمی ایستاد و قدمهای کوتاه قبلش کمتر شد. کنارمان برگشت و دست غنچه شدهاش را چند بار سمت دهان برد:"طعام طعام. برنجیجات. کباب مرغ موجود"
شکرا را چندین بار گفتیم اما او هر بار با قدرت بیشتری دستش را به سمت دهان میبرد.
باد گرم مثل آتش دور برمیداشت و از توی پنجرهی ون میخورد به صورتمان. عمودها هم چنان کمتر میشدند و آفتاب ساعت نُه و نیم صبح مثل نوربالای ماشین جلویی توی چشممان شلیک میشد. عمود ششصد و پنجاه و نه بودیم که موکب دار برایمان انگورهای دانه درشت آورد و به زور دهان پسرک سه سالهام کرد. پیکسلهای فلسطینی را به او هدیه دادم. به لباسش وصل کرد. خندید و الموت لاسراییل را فریاد زد.
عمود پانصد و خردهای بودیم که دختری عرب از حجاب عبا و شال بعضی ایرانیها گله کرد. با گوشی ترجمهی جوابش را نوشتم: "حجاب برتر برای ما هم چادره. انشاالله که خودِ خانم عشق اون رو به دلشون بندازه." دخترک تاسف خورد و برای کم شدن حجاب زنان و دختران ایرانی دست هایش را بالا برد.
حوالی عمود چهارصد بودیم که فاطمهمحیا یک عمود جلو افتاد و از دیدمان دور شد. دلم گواهی بد نمیداد. اما قلبم داشت از جا کنده میشد. جایی در دیدرس جاده ایستادیم. همسرم قدمهای آمده را برگشت تا پیدایش کند. روی نوک پا بلند شده بودم و گردنم به قدِ نیم متر کش آمده بود و مثل رادار توی مشایه گشت زنی میکرد.
همسرم که بدون فاطمه برگشت از حرارت هوا برایم کم و کمتر شد. لرز به جانم افتاد.
پدرِ بچهها اعتقاد داشت که دخترک عقب نیست و مثل دفعات قبل از ما جلو افتاده. راه افتادیم و همچنان گردن میکشیدیم.
دورتر یک حجم مشکی که روی صندلی توی خودش جمع شده بود را دیدیم. از دمپایی مشکیاش که جوراب کِرِم رنگ از آن بیرون زده بود شناختمش.
کنارش رفتیم. تا چشمش به ما خورد هق و هق بود که از گلوی یازده سالهاش توی بغل پدر میریخت.
برادر سه ساله هم بغلش کرد تا چشمهای به خون نشستهاش آرام بگیرد.
ادامه دارد...
مهدیه مقدم | از #تهران
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر بازگشت از #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
سفرمان نفسهای آخرش را میکشید
قسمت دوم
ون همچنان به سمت نجف با سرعت میرفت. راه باز شده بود و ترافیک کمتر.
عمود دویست و سی و دو که بودیم. گروهی از ایرانیهای جوان را دیدیم که شالگردنهایی با طرح فلسطین انداخته بودند. یکیشان یک باند بزرگ را روی چرخ دستی میکشید.
"خیبر خیبر یا صهیونِ" میثم مطیعی کل مشایه را ضد ظلم کرده بود. زوار همصدا مرگ بر اسراییل میگفتند. قدمهای محکمشان روی پرچم اسراییل که روی زمین بود، کوبیده میشد و گردبادی از خاک به هوا میرفت.
من هم از مشتهای گره کرده و اخمهای ضد اسراییلیشان قدرت گرفتم و کمر دولایم را یکلا کردم. خنده آمده بود گوشهی لب دخترهایم و به بلندی صدای صد تلویزیون، شعار میدادند.
پرچم بزرگ فلسطین که گروه دیگر زوار همراه داشتند بالاتر رفته بود و در هوا میرقصید.
به شهر نجف که رسیدیم، راننده ون کنار فرمانش را سمت پیاده رو کج کرد و ایستاد. مسافرها پیاده شدند و ماشین از توقف درنیامد.
توی ترجمهی گوشی نوشتم: "چرا راه نمیافتی سمت فرودگاه؟ ما ساعت دوازده پرواز داریم. دیرمون میشه"
جلو آمد و گوشی را گرفت و خواند. سرش را تکان داد و رفت سمت موکب آن طرف خیابان. با یک بطری آب برگشت و خود و شاگردش خوردند.
به همسرم اشاره کردم: "داره دیرمون میشه چرا راه نمیفته؟"
او با همان آرامشی که در اصطلاح خونسرد میگویند، گفت: "نگران نباش الان راه میافته."
آرام نشدم. دوباره و چند باره راننده را صدا کردم و توبیخ وار "حَرِک حَرِک" به او گفتم.
نیم ساعت که گذشت و خوب با بقیهی رانندهها چاق سلامتی کرد، آمد. گوشی را از من گرفت و نوشت: "من مسیر فرودگاه رو بلد نیستم، پیاده شید."
تازه فهمیدم چرا از پیش این راننده کنار آن یکی میرفت و دستش را به سمت جاده بالا و پایین میکرد.
خون جلوی چشمهایم را پوشانده بود. برعکس همسرم، هیچ آرامشی نداشتم. پایین آمدم و چهار انگشتم را تا نزدیکی صورتش بالا بردم: "امیرالمومنین جوابتو بده که توی این گرما ما رو اینجا نگه داشتی و دروغ گفتی میبرمتون تا فرودگاه"
فکر کنم فقط کلمهی امیرالمومنین و عصبانیت من که توی چشمهای ریز شدهام بود را فهمید. برایش مهم نبود و بیحرکت ایستاد و نگاهم نکرد.
همسرم ایستاد تا باقیمانده کرایه را حساب و کتاب کند.
من راه افتادم سمت پلیسی که با سبیلهای پر پشت و شکم برآمده وسط جاده ایستاده بود.
- سیدی، سیدی. مطار نجف؟
جایی خلاف راهی که آمدهبودم را نشان داد و من برگشتم.
ساعت ده شده بود. همسرم همچنان با راننده ون در کشمکش کرایه کربلا تا نجف بودند.
تاکسیها و ونهایی که جلوتر پارک بودند را دیدم.
صدایم میلرزید و دست پسرکم توی دستم عرق کرده بود.
چشمهای نگرانم به دخترها بود که آفتاب چهل و شش درجه عراق افتاده بود روی چادر مشکیشان.
از کنار یک ون کنار تاکسی دیگر میرفتم. هیچکدام قبول نمیکردند تا فرودگاه بروند.
ده و نیم شد و محتویات دلم به چرخش اُفتاد.
روی لبهای خشکم زبان کشیدم و شوریاش حالم را بدتر کرد.
مردی از کنار دیوار بلند شد و سمتمان آمد. تیشرت طوسیاش تا نصفه خیس بود.
ونِ نقرهایاش را نشان داد: "اختصاصی مطار ده دینار"
قبول کردیم و درعرض چشم برهم زدنی نشستیم توی ون.
راننده وسط راه کنار موکبی ایستاد و برای بچهها شربت خنک گرفت.
یازده تمام بود که جلوی در اصلی فرودگاه رسیدیم.
از ماشینش پیاده میشدم و "رحمالله والدیک" نثارش میکردم.
رانندهی عراقی دست کرد توی جیبش و نفری یک دینار به بچهها داد. سَر امیرحسین را بوسید و: زیارتکم "مقبول" گفت.
مهدیه مقدم | از #تهران
ble.ir/httpsbleirhttpsbleirravi1402
جمعه | ۲ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر بازگشت از #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا