eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
226 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 از یک جامانده روزها را می‌شمردم تا به اربعین برسم آخر من یک جامانده بودم از اربعین کربلا. قرار بود امسال راهپیمایی روز اربعین کاشان در مشهد اردهال (حرم مطهر سلطان علی بن امام محمد باقر علیه‌السلام) برگزار شود... تقریبا با ماشین نیم‌ساعتی با کاشان فاصله دارد. امام‌زاده واجب‌التعظیمی که مرقد مطهرش در دامنه کوهی بناشده. اول صبح بود. در جاده گروه گروه پیاده پرچم به دست به سمت مشهد اردهال می‌آمدند و چند گروه هم دوچرخه سوار. با اینکه هر چند وقت یکبار به این مکان مقدس می‌آیم اما باز دلم بی‌قرار حرمش می‌شود. شاید به خاطر جد غریبش امام حسین ع است. در روایت‌ها آمده است که زیارت این امام‌زاده عزیز، ثواب زیارت امام حسین ع را دارد. برای همین به کربلای ایران معروف شده. کنج حرم گوشه خلوتی را پیدا کردم... مشغول دعا بودم دختری که به شش ساله می‌خورد با چادر زیبایش کنارم نشست؛ شروع کردم به حرف زدن باهاش. پرچم فلسطین در دستش بود. بهش گفتم: «برای چی دوست داشتی پرچم فلسطین بیاوری؟» با زبان کودکانه گفت: «آخه دلم برا بچه‌های فلسطین می‌سوزه... بچه‌هاشون مثل روضه حضرت رقیه و حضرت علی اصغر دارن می‌شن...» همین جمله بس بود برای یک روضه کامل. او شده بود روضه‌خوان و من اشک در چشمانم حلقه می‌زد... از حرم که بیرون آمدم از آن بالا می‌شد جمعیت را دید حتی روستاهای اطراف را... مگر می‌شود جز عشق و عطر حسین علیه‌السلام چیز دیگری در این جمعیت پیدا کرد؟ پرچم‌ها و بیرق‌ها، نوای حسین جان موکب‌ها، لباس‌های مشکی مردم، گریه‌های بی‌تابانه، و نگاه‌های منتظر...‌ لبیک یا حسین لبیک یا حسین... راهپیمایی مردم را همانند یک آمادگی رزم می‌دیدم. برای مولایشان... به راستی اربعین روز بله گفتن دوباره با مهدی صاحب زمان عج است. و ان یرزقنی طلب ثارکم مع امام هدی مهدی... اللهم عجل لولیک الفرج صدیقه فرشته یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 داستان پاکِ ستان به مرز که می‌رسد خودش را روی زمین می‌اندازد و خاک ایران را غرق بوسه می‌کند. ردخورد ندارد از هر صدتا نودتایشان می‌کنند. می‌گوید: "تو حال مرا درک نمی‌کنی، خسته شدم از بس خبر مرگ عزیزانم را در انفجارهای طالبان شنیدم! ایران تنها کشوری است که به این فلاکت نیفتاده" آمریکا برای مردم پاکستان مثل قلدری است که با مرگ هر عزیزی کینه‌اش در دلشان تازه‌تر می‌شود خودشان زورشان نمی‌رسد اما هر کس به آمریکا بد و بیراه بگوید ذوقش را می‌کنند. به خاطر همین ۷۷ سال قبل با رهبری محمد علی جناح و اقبال لاهوری خودشان را از هند هزار آئین و فرقه جدا کردند تا پاک بمانند اسم خودشان را هم گذاشتند پاکِ ستان. ما از پاکستان آن چیزی که رسانه برای‌مان ساخته شنیده‌ایم. گروهک‌های تروریستی، جدایی‌طلبی، مخدّر و... اما در پاکستان به عنوان دومین کشور پرجمعیت مسلمان به شدت عاشق ایران‌اند که هیچ، کشته مرده اهل‌بیت‌اند. هر شهری برای خودش امام بارگاه دارد که ماکت حرم امام حسین را گذاشته‌اند و آنجا زیارت می‌کنند. پاکستانی‌ها حالا هر سال از مرز میرجاوه و ریمدان خودشان را باید به اربعین برسانند. نه برای آنکه استخوان سبک کنند و نه برای آنکه از شلوغی شهر و خانواده به کربلا پناه ببرند نه، سفر کربلا را حق امام می‌دانند سفری که گاها تا ۵ هزار کیلومتر بعد مسافت دارد. دو هزارتایش داخل خاک خودشان است که با چه مصیبتی خودشان را باید از دست وهابی‌ها و تندوروهایشان نجات بدهند تا به مرز برسند؛ آنجا تازه شده تا ده روز پشت مرز زیر آفتاب می‌نشینند تا دولتشان مرز را باز کند. حتی آب و غذایشان تمام می‌شود. چه کسانی که همانجا مرده‌اند و نرسیدند؛ چه زنانی که همانجا زایمان کردند. چه بچه‌هایی که تلف شدند. تازه می‌آیند وارد خاک ما می‌شوند که بعضا نگاه شهروند درجه دومی به آنان بکنیم البته آنان کاری به برخوردها ندارند ولی ایران را قبله آمال خودشان می‌دانند. تازه می‌رسند عراق و بعد زیارت و همین مسیر را دوباره برمی‌گردند. شنیدی اتوبوسشان چپ کرد؟ فکر کن در کشور غریب پرپر شدن عزیزانت را ببینی و خودت هم زخمی شوی و حسرت زیارت هم به دلت بماند. انگار داغ چند برابر می‌شود اما فکر می‌کنی کوتاه می‌آیند. نه سال دیگر باز دوباره یک سال نمی‌خورند و نمی‌پوشند تا پول سفر کربلایشان آن هم با اتوبوسی که نه صندلی درستی دارد نه کولر و فقط چندتا پنکه دارد تا فقط هوا برود و بیاید باز پنج هزار کیلومتر بکوبند تا به کربلا برسند اگر زنده برسند. برای من پاکستانی‌ها معنی وطن و شیعه بودن را عوض کردند. خلص و تمت. احسان قائدی @alef_ghaf یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امروز یکشنبه اربعین است امروز یکشنبه است، نه از آن یکشنبه‌هایی که صبح زود با غصه بیدار می‌شوی؛ که چرا صبح شده و تو باید زود بیدار شوی. امروز یکشنبه اربعین است. اربعینی که با آمدنش پرونده محرم امسالم بسته می‌شود تا سال بعد. سال بعد کجایم؟ برای عزاداری امام حسین طلبیده می‌شوم؟ یا مانند امسال می‌شوم؟ امسالی که تاسوعا و عاشورا طلبیده نشدم یا نرفتم؟ یا درس بهانه‌ای شد برای نرفتن من و من ماندم با پشیمانی نرفتن و امتحانی که برگزار نشد. امروز یکشنبه اربعین است. چرا کربلا نیستم؟ طلبیده نشدم یا نرفتم؟ وقتی استاد امیری گفت می‌تواند مرا هم همراه خودشان ببرد، هم ترس داشتم هم ذوق. ترس از تنهایی که بدون مامان و بابا چه کار کنم؟ یا اگر یک لحظه غافل شوم و راه را گم کنم، چه کار کنم؟ ترس برادر مرگ است، ترس قوی است؛ آنقدر قوی که وقتی استاد امیری زنگ زد و جوابم را پرسید یک کلام گفتم: نه. نه خالی که امروز اشکم را درآورد و چشمم را به تلویزیونی دوخته که پخش زنده دارد از مسیر کربلا. امروز یکشنبه اربعین است. تا یک ساعت دیگر صدای دسته در کوچه می‌پیچد. کارهایم مانده است، فردا باید گزارش پایان نامه‌ام را به استاد راهنما بدهم و کاری نکردم، فردا باید طراحی فتوشاپم را به صاحبش تحویل دهم و هنوز مانده است، کارهای فردایی که باز می‌خواهند بهانه شوند برای نرفتن من. اگر نروم من می‌مانم با پشیمانی که چرا نرفتم؟ با پشیمانی که سال بعد اگر نباشم و نتوانم بروم؟ با پشیمانی که موریانه می‌شود و به جانم می‌افتد، پشیمانی که از جا بلندم می‌کند و مانتو مشکی‌ام را تنم می‌کند. پشیمانی که به سر خیابان می‌بردم و مرا منتظر دسته نگه می‌دارد... نرجس تاج‌الدینی یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 میان تاریکی فرات از ساعت شش که گرمای خورشید افتاد، پیاده روی را شروع کردیم. بعد از نماز رسیدیم به طریق العلما. در مسیر روستایی با موکب‌های پراکنده اما نزدیک به هم پیش می‌رفتیم. برنامه داشتیم تا نماز صبح راه برویم. اما ساعت ده بگومگوی بچه‌ها و زُق زُق پاهایمان نشان از خستگی داشت. گشتیم پی موکبی برای استراحت. موکب‌های مناسب پر شده بودند که چشممان به ساختمان دیگری افتاد. از جوانی که از جلویمان می‌گذشت پرسیدیم: موکب؟ و او جواب داد مبیت موجود. دست و پا شکسته حالیمان کرد که باید سوار بَلَم شویم تا آن‌ور فرات به خانه‌شان برسیم‌. چشمان خسته پسرها با شنیدن اسم قایق برق زد. بعد از ماشین‌های مدل بالا و موتور وانتی، قایق تجربه جدیدشان بود. همراه مرد جوان راه افتادیم تا پشت همان ساختمان انباری که فکر کردیم موکب است. هفت هشت مرد با قیافه‌های به ظاهر غلط انداز آنجا منتظر قایق بودند. دلم خالی شد. تنها زن جمع من بودم. نگران به همسرم نگاه کردم. او هم مردد شده بود. کمی‌ که صحبت کرد از رفتن منصرف شدیم. تشکر کردیم و برگشتیم به سمت خیابان. برق چشم بچه‌ها خاموش شده بود. مرد جوان و دوستش دنبالمان آمدند تا جلوی ساختمان و مدام به همسرم اصرار میکردند که خانه ما آن‌ور رودخانه و نزدیک است. آنقدر پیچ اصرارشان را پیچاندند که بالاخره ناچار تسلیم شدیم. قایق تازه رسیده بود. مردان منتظر، نوبتشان را به ما دادند تا زودتر سوار شویم. از قضاوتی که ناشی از ظاهر بود شرمنده شدم. پسر جوانِ عراقی گاری پسرها را دستش گرفته بود و به تنهایی جورش را می‌کشید. انگار می‌ترسید دوباره منصرف شویم. قایق آنقدر ظریف و لرزنده بود که با هر تکان لبه‌اش تا آب فرات می‌رسید. با احتیاط نشستیم و قایق در تاریکی شب از خشکی جدا شد. با هر پارو قایق سیاهی رود را پاره می‌کرد و پیش می‌رفت. ماه شب چهارده بالای سرمان می‌درخشید اما چیزی از ترس فضا کم نمی‌کرد. نیمه شب میان فرات در ظلمات، سوار قایق ضعیفی بودیم با دو مرد عراقی‌. تنها کورسوی امیدم حضور دختربچه مظلوم عراقی بود که بار جنایی ماجرا را کم می‌کرد. بلافاصله که پیاده شدیم جوان عراقی گاری را باز کرد و به سرعت پیش رفت. نمی‌دانستیم چه چیزی در انتظارمان است. چند لحظه بعد وارد اتاقی شدم که داخلش چند خانم ایرانی با لذت زیر باد خنک کولر خوابیده بودند. با دیدنشان نفسم جا آمد. تن خسته‌ام را که روی تشک گذاشتم از ذهنم گذشت که ارزشش را داشت. سرمست درگاهی | از پنج‌شنبه | ۳۰ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 سفرنوشت اربعین قسمت دوازدهم: مصلی قریه الغدیر ساعت ۴ صبح به حسینیه‌ای در قریه "غدیر" رسیدم. از سر شب راه رفته بودم و می‌خواستم بعد از نماز صبح چند ساعتی استراحت کنم. آماده نماز بودم که کودکی حدود یک ساله که در اطرافم چهار دست و پا راه می رفت توجهم را جلب کرد. تعجب کردم چرا آن موقع صبح بیدار است. همان موقع پدرش هم او را صدا کرد: "ابوطالب گل" (به فتحه گ) به سمت صدا چرخیدم. جوانی حدودا سی ساله با ریش بلند نارنجی رنگ کودکش را صدا می‌زد. از نام کودک خیلی لذت بردم. پرسیدم: ایرانی؟ به لهجی ترکی گفت: آذربایجان. پرسیدم: تبریز؟ جواب داد: باکو! پرسیدم: فارسی بلدی؟ جواب داد: کمی! خوشحال شدم که با یک شیعه از کشور آذربایجان که فارسی هم می‌داند برخورد کرده‌ام. دوست داشتم بیشتر صحبت کنیم اما همان لحظه ندای اذان بلند شد. بعد از نماز هم خستگی هردوی ما را نقش بر زمین کرد! از خواب که بیدار شدم دیدم هنوز نرفته است. با اشتیاق پیشش رفتم. به گرمی استقبال کرد. گفتم نام ابوطالب را دوست دارم اما این نام این روزها بین مردم ایران مرسوم نیست. گفت در آذربایجان هم مرسوم نیست ولی من به عشق امام علی علیه‌السلام و تهمت‌هایی که وهابیون در آذربایجان به ایشان می‌زنند و او را کافر می‌دانند این نام را برای او انتخاب کرده‌ام. از این حرفش خیلی کیف کردم. مخصوصا اینکه هر بار که نام امام علی را می برد عبارت "امام علی علیه السلام" را به طور کامل می‌گفت. همین شد که پای حرف‌هایش نشستم. نامش "النور" بود. (به کسره الف و سکون ل) گفت سال‌ها پیش مدتی در ایران درس حوزه می‌خوانده و به همین دلیل فارسی می‌داند. از زندگی شیعیان در باکو پرسیدم. از جو زیاد امنیتی برایم گفت و صدها شیعه‌ای که به دلیل شیعه بودن و مخالفت با حکومت به آنها تهمت اسلحه و نارکوتیک (مواد مخدر) زده‌اند و الآن در زندان هستند. فرقی ندارد شیخی باشد که بر علیه وهابیت تبلیغ می‌کند یا فردی عادی که در "تیک تاک" با یک وهابی گفتگو می‌کرده است. همه با هم الآن در زندان و کنار هم هستند! از واکنش‌ها به مسئله فلسطین در باکو پرسیدم. گفت آذربایجان رابطه خوبی با اسراییل دارد و اجازه تجمع و اعتراض و چنین کارهایی نمی‌دهد. آنطور که می‌گفت در کشورش اهل بحث و گفتگو با سنی‌ها و وهابی‌هاست و تمام تلاشش را هم برای معرفی درست شیعه (که وهابی‌ها آن را کافر می‌خوانند) می‌کند. در این راه از کتاب‌هایی مثل "آنگاه که هدایت شدم" از دکتر تیجانی و یا "شب‌های پیشاور" که به ترکی ترجمه شده‌اند هم استفاده‌های زیادی کرده است. او برایم از سنی‌هایی در آذربایجان گفت که به راحتی وهابی می‌شوند. آن هم با دنبال کردن چند کلیپ در یوتیوب. و ساعت‌ها وقت لازم است تا با آنها بحث و گفتگو شود تا شاید به نادرستی عقیده‌شان پی‌ببرند. از او خواستم عکسی سه نفره با ابوطالب بگیریم و آن را در سفرنامه‌ام در ایتا منتشر کنم. نمی‌دانست ایتا چیست! اما درخواستم برای عکس را پذیرفت اما قول گرفت که آن را منتشر نکنم. به شوخی گفت: در باکو تعداد پلیس‌ها از افراد عادی هم بیشتر است و بهتر است حتی عکس ابوطالب یک ساله هم منتشر نشود! ادامه دارد... احمدرضا روحانی‌سروستانی | از یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 اتوبوس‌هایی با رنگ روشن چیزی که در نگاه اول توجه مرا جلب کرده بود، اتوبوس‌ها بود. اکثر آن‌ها رنگ‌هایی روشن داشتند؛ نارنجی، آبی، سفید و قرمز. از سختی مسیری که طی می‌کردند شنیده بودم، از اینکه با ورود به ایران اول سجده می‌کنند و خاکش را می‌بوسند شنیده بودم، از زائرین شبه قاره شنیده بودم که شاید فقط برای رسیدن به خاک ایران چندین روز باید سفر می‌کردند با وجود اتفاقات خطرناک در مسیر، زیاد از سختی‌های این سفر شنیده بودم و همین دلیل خودگویی‌هایم شده بود: «چه جور براشون می‌ارزه که این مسیر رو طی کنن؟ ما تا خونه مادربزرگ توی روستا که دو ساعت مسیر صاف و سالم داره حوصله نداریم بریم!» شنیده بودم: «مرز میرجاوه و ریمدان در بازه‌ی اربعین میشه شبیه مشایه‌ی عراق...» تا اینکه موکب‌ها را در مرز استان و خانه‌های میزبانی مردم سیستان و بلوچستان را در نقاط مختلف شهر دیدم. از شیعه و سنی شنیده بودم که با هم راهی می‌شوند، از زائرینی شنیده بودم که با همه چیزشان راهی می‌شوند، از آدم‌هایی شنیده بودم که راه رفتن عادی برایشان سخت است چه برسد به طی این سفر! همیشه شنیده بودم: «شنیدن کی بُوَد مانند دیدن!» تا اینکه به مرز میرجاوه رفتم و از نزدیک همه چیز را دیدم. وضو گرفتن شیعه و سنی را در وضوخانه‌ها دیدم، زنی را با بچه‌ی چند ماهه در بغل دیدم، پیرمرد نابینا را بین زائرین دیدم. همه چیز را دیدم بودم، کربلایی دیگر را در خود ایران دیده بودم و در استان سیستان و بلوچستان. همه چیز را دیده بودم جز یک مورد را. سختی مسیر را هنوز ندیده بودم. نه اینکه از ندیدن آن ناراحت باشم، اتفاقاً احساس خوبی ته دلم داشتم. دیگر این یکی را نمی‌خواستم از نزدیک ببینم. نمی‌خواستم باور کنم که ارادت زائرین شبه قاره گاهی از ارادت ما ایرانی‌ها به اربعین بیشتر است. می‌خواستم سختی مسیر را اغراق آمیزیِ پاکستانی‌ها بدانم. می‌خواستم همیشه عشق ما به حسین اول و از همه بیشتر باشد. تا اینکه یک روز صبح بدون مقدمه اینترنت گوشی را روشن کردم و اولین کانال خبررسانی را که باز کردم، تصاویر واژگونی اتوبوس مسافران پاکستانی را در دهشیر تفت دیدم، نقص فنی در سیستم ترمز و فرسوده بودن وسیله نقلیه را زیرتیتر علت واژگونی دیدم، آمار بالای فوتی و زخمی زائرین را دیدم. می‌دانم شاید این خبر در مقابل خبرهای دیگری که در مسیرهای پاکستان برای زائرین در بازه‌ی اربعین اتفاق می‌افتد هیچی نباشد یا نسبت به آن مسیرها اتفاقی ساده باشد ولی بالاخره گوشه‌ای از آن را حالا دیده بودم، گوشه‌ای از سختی مسیر را. بعد از آن، حالا خوب می‌دانم هر موقع اتوبوسی را ببینم، البته قطعاً اگر رنگ روشن داشته باشد، یاد زائرین شبه قاره خواهم افتاد و یاد این بیت شعر از حافظ که شنیده‌ام می‌گوید: «راهی است راهِ عشق که هیچش کناره نیست آن جا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست» امیررضا انتظاری یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | مرز ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 پیرمردِ عصابه‌دست دم‌دم‌های غروب بود که جلزوولز کنان از موکب زدیم بیرون. تازه می‌شد به ضرب آب‌پاشی و شربت‌های خنک کمی هُرم آسفالت و هوای نزدیک ۵۰ درجه را تحمل کرد. چند عمودی از ۹۰۰ که رد شدیم رسیدیم به چندتا از موکب‌های ایرانی. هنوز ۵۰ عمود هم راه نیامده بودیم که خسته، کوفته، سرفه‌کنان و در فکر کفش‌های خدابیامرزم بودم. کفش‌هایی که روز قبل توی حیدریه از ذوق یافتن موکب خنک ولشان کرده بودم و وقت برگشت یک لنگه‌اش گم شد. با توفیق اجباری و دو دینارِ ناقابل مفتخر به پوشیدنِ دمپایی رسمیِ پیاده‌رویِ عراقی شدم. در همین حال و هوا بودم که صدایی جذبم کرد. صدایی که به سبک بچه‌های کف میدان تره‌بار داد می‌زد: «برنج ایرانی با ماست سون»؛ بیش از صدا و برنج و ماست؛ مجذوب اعتماد به نفسش شدم. ملت برای کباب‌ترکی‌اش هم اینقدر تبلیغ و به‌به و چه‌چه راه نمی‌انداختند! چون گلو درد داشتم فازِ غذای سالم برم‌داشت و رفتم سمتش. از قضا بعد شله‌زرد تنها غذایی بود که دختر سه‌ساله‌ام با اشتها می‌خورد. به بهانه‌ی اینکه بگذاریم به دل بچه بنشیند، ایستادیم که نفسی تازه کنیم. روبروی موکبِ ماست‌وبرنجی بنر جذابی نصب بود. توی بنر پرچم یا لثارات الحسینی در دل ویرانه‌های غزه برافراشته شده بود. پسری قد بلند مردم را دعوت می‌کرد تا با این بنر عکس بگیرند و در فضای مجازی‌شان منتشر کنند؛ با هشتگ «بِدَمِ المَظلوم». خانمم گفت: «تو هم برو و عکس بگیر.» گفتم: «من از اون فضاهای مجازی ندارم.» از اینکه غذا خوردن دخترم طول کشیده بود و بیشتر استراحت می‌کردیم راضی بودم؛ منتها محض گول‌زدن وجدان و همراهان می‌گفتم: «خیلی راه نیومدیم، ولی خب اگه حرکت کنیم شاید دیگه بچه غذا نخوره!» خیره به بنر روبرو و مخاطبانِ اغلب دهه هشتادی و ایرانی‌اش بودم، که پیرمردی عصازنان با یک شور و هیجان خاص رفت برای عکس‌اندازی. همراهان هم‌سن و سالش دوربین نداشتند و آن پسر قد بلند مجبور شد خودش عکس بگیرد. صدی به نود، مثل من از آن فضاهای مجازی نداشت. پشت به دوربین ایستاد. پسر اصرار کرد که برگردد؛ قبول نکرد. به پرچم «ایران‌والعراق، لایمکن‌الفراق» پشت کوله‌اش اشاره کرد. از آن پسر ذوق هنری‌اش بیشتر بود. از شور و جدیت پیرمرد به وجد آمدم و مرا هم جو استکبارستیزی گرفت. رفتم سمت جایگاه و ایستادم؛ به فکر ژست خفن بودم که پیرمرد عصا‌به‌دست داشت دنده‌عقب می‌گرفت تا از جایگاه خارج شود. به او گفتم: «حاجی وایسا با هم عکس بگیریم.» برای من عکس ماندگاری شد. البته نه من سوژه بودم و نه آن بنر و نه آن هشتگ. پیرمرد اما اصلِ سوژه بود؛ هم خودش، هم عصایش، هم ژستش و هم غیرتش در یاری مظلوم. صورت ماستیِ فاطمه‌خانمِ ما هم نشان از تمام شدن برنج و ماست و استراحت‌مان داشت. ما هم که عکس‌مان را گرفته بودیم، همراه ملائک و شهدا که شب‌های جمعه عازم کربلایند، راهی شدیم... محمدصادق رویگر | از پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | در مسیر روایت قم @revayat_qom ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شورِخاک طبق معمول هر سال و بهانه‌های فراوانِ زمینی، نشسته‌ام توی خانه و استوری‌های فرازمینی اربعین دوستانم را لایک می‌کنم. نه با افسوس، بلکه با شور و شوق، نفس کشیدن دوستانم در اتمسفر اباعبدالله را می‌پسندم‌... اصلا هم تصمیم ندارم درباره‌ی حس تلخ جاماندن از این قافله حرف بزنم که در آن صورت طوماری می‌شود آن سر‌ش ناپیدا... امسال هم دوست همدانی‌ام، منصوره خیلی اصرار کرد همراهش بروم. ولی اصرارهای خواهرانه‌اش حریف همت کج و کوله‌ی من نشد. آخر خودش تنهای تنها، کوله بر دوش قدم در مشایه گذاشت. حالا که نشد بروم به جایش از همه چیز برایم عکس می‌فرستد، از خوابیدن در ازدحام و زیر دست و پای زائرهای صحن حضرت زهرای حرم امیرالمومنین(ع). از همشهری من که در صف کباب با او دوست شد، از پیرزن پاره‌ی استخوان اهوازی که تنها رفته بود و من دست راستش را بر سر همّتم کوبیدم. از دخترک خاله ریزه‌ی عراقی که کنار مادرش به منصوره پاستا تعارف می‌کرد. از موکب ‌کویتی‌ها که شبیه مُتل‌های مجهز انزلی بود. از صبحانه‌ی موکب آملی‌ها، که شیربرنج کاله داده بودند و پاستوریزه بودنش کلی به منصوره کیف داده بود. از پماد تاول پا. و این عکس که بدون توضیح بود. به این عکس خیلی دقیق می‌شوم. شور و شوق‌ از تمام پیکسل‌هایش دارد می‌زند بیرون. قاعدتاً آقایان میزبان در این عکس، بعد از چند شستشو باید آب لگن‌ها را گوشه‌ای خالی کنند. آب که در زمین فرو برود، خاک کف آن لگن‌ها زیر آفتاب خشک می‌شود؛ باد که وزید تمام ذرات خاک در کوی، برزن، صحرا و بیابان پخش می‌شود. خاکِ کفِ پای زائر حسین ع بیابان‌های بی دست و پا و فاقد حرکت را به شور زیارت می‌اندازد... اصلا شور آفرینی یکی از مهمترین خاصیت‌های اباعبدالله است. من با شورِ توی عکس‌هایی که از اربعین می‌بینم از خودم و بهانه‌هایم خجالت می‌کشم. "چه باک اگر نرسیدیم ما به کوی رسیدن هزار گام روان هست و آرزوی رسیدن" حمیده عاشورنیا یک‌شنبه | ۴ شهریور ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ماجرای قهر شهید رجایی از سر یک سفره وقتی رئیس‌جمهور با اتوبوس شرکت واحد به محل سخنرانی می‌رود کتاب «آقای کاف میم» خاطرات شفاهی «حسن کمالیان»، مستندساز، عکاس دفاع مقدس و از اعضای واحد تبلیغات سپاه مشهد در دهه ۶۰ از سوی انتشارات راه‌یار منتشر شده‌است. حسن کمالیان پنج‌شنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | حسینیه هنر @hhonar_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 📌 اکرم پلو از غذاهای مَن در آوردی هیچ وقت خوشم نمی‌آید. به قول برنامه‌نویس‌ها کُدی که کار می‌کند را نباید دست زد. چه معنی دارد با غذا شوخی کرد. به خصوص با غذای تپل‌ها. این نخواستن من هم ریشه در کودکی دارد. بر می‌گردد به غذایی که مامان از کلاس قرآن هفتگی‌شان که با زن‌های محل دور هم می‌نشستند و کمی قرآن می‌خوانند و بقیه‌اش را به حل مشکلات جهان اسلام می‌پردازند یاد گرفته بود و می‌خواست روی منِ بیچاره از همه جا بی‌خبر امتحانش کند. خودش هم کلی ذوق داشت. یک لایه سیب زمینی چیده بود کف قابلمه بعد یک لایه گوشت چرخ کرده بعد یک لایه گوجه حلقه حلقه شده باز یک لایه سیب زمینی یک لایه گوشت چرخ کرده و یک لایه گوجه. قیافه غذا به عزاداری می‌ماند که عزیزی از دست داده و خودش را اینقدر زده که از حال رفته. همانقدر مصیبت زده همانقدر بیچاره و از حال رفته و همانقدر قابل ترحم. من برای خوشحالی مامان شروع کردم به خوردن و پشت هر لقمه دو لیوان آب می‌دادم پایین. اما به مامان گفتم قبل از خواندن قرآن فحش بگذارید وسط که کسی اینجا حرف از دستور غذا نزند. همان شد که مامان قید غذاهای من درآوردی را برای همیشه زد. خانم حسینی وسط حیاط زائر سرای امام رضا ایستاده بود و چند خانم دور و برش را گرفته بودند من که جلو آمدم کسی او را به من معرفی کرد. "خانم حسینی هستند اکرم خانم معروف" این چند روز اینقدر از اکرم خانم و ابهت و جسارت و مدیریتش شنیده بودم که با خودم فکر می‌کردم که حالا اکرم خانم زنی است که سرش به طاق آسمان میخورد چهار شانه است و اخمش زَهرِه می‌ترکاند. هیچ کدام از اینها نبود. با شنیدن اسمش با ذوق جلوتر رفتم خنده‌اش را که تحویل گرفتم جسارتم بیشتر شد گفتم "افتخار می‌دید یه عکس با هم بگیریم" هر کار کرد فرار کند نشد سریع ایستادم کنارش. با فاصله، که مطمئن شود عکسش را حتما منتشر می‌کنم. به او گفتم: "کی بیاییم پلویتان را بخوریم". خندید گفت "ایشالا". یعنی دیگه بسه می‌خوام برم. اکرم خانم به پلویش معروف است. غذایی که هرساله کلی چشم انتظار دارد و ادویه مخصوصش هم از آن طرف مرز می‌آید. اتفاقا من‌درآوردی هم هست. وقتی خبر می‌دهند که تا چند ساعت دیگر چند هزار زائر پاکستانی گشنه و تشنه می‌رسند. اکرم خانم و بچه‌های موکبشان می‌مانند چه کنند. نه اجاق کافی داشتند نه دیگ کافی نه وقت کافی. برنج را با سیب زمینی و گوشت و مخلفات پلویش کته کرده و درش را گذاشته و گفته "برنجم شله هم بشه بهتر از اینه که چیزی نباشه دست زائر بدم". حالا تو فکر کن همان غذای من‌درآوردیِ هول‌هولی با احتمال شفته زیاد آنچنان خوشمزه از آب در آمده که تبدیل شده به مک دونالد یا اکبر جوجه خودمان. هر ساله همه چشم انتظارند اکرم خانم دست به کار شود و غذای من‌درآوردیش را بار بگذارد همان پلویی را که حالا همه صدایش می‌کنند "اکرم پلو". انگار خدا مَلکی را مامور می‌کند در قابلمه را بردارد و مختلفات و برنجی را که درهم و برهم داخل دیگ ریخته شده را نظم بدهد که به‌جا بپزد. نمک و ادویه‌اش را بچشد و کم و کاستش را اضافه کند و دست بکشد روی آب برنج تا بموقع جمع شود و برنج بهم دست ندهد و شفته نشود. حالا اکرم خانم کلی خدم و حشم دارد و برو و بیا و برای خودش حکومتی تشکیل داده. بخاطر همان غذای من‌درآوردیِ هول‌هولی‌اش برای زائران پاکستانی؛ بخاطر اکرم پلویش. با خودم می‌گویم اگر مامان همان غذای من‌درآوردیش را به جای احسان برای حسین (ع) می‌پخت شاید خدا همان ملک آشپزش که یحمتل مرغ و مسمای بهشتیان و زقوم جهنمیان را می‌پزد بالا سر غذای خانه ما هم می‌فرستاد و حالا ما هم "شوکت پلو" داشتیم. فرق می‌کند آدم کارش را برای کی انجام دهد مادر من. خلص و تمت روایت احسان قائدی @alef_ghaf پنج‌شنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برچسب نخورترین اجتماع دنیا بخش اول "اربعین که فقط بخور بخوره. ملت واسه خوراکیای مجانیش می‌رن کربلا..." این جمله را از بعضی‌ها قبل سفر شنیده بودم. اما وقتی داشتیم در گرمای پنجاه درجه در یک کیلومتری بین الحرمین دست و پا می‌زدیم، و از شدت گرما حتی نمی‌توانستیم یک وعده غذایی اصلی‌مان را بخوریم، یادآوری این جمله قابلیت سوختنی در من ایجاد کرد، که مشابهش را در عمرم کمتر تجربه کرده بودم. با خودم گفتم شاید آنقدر از زیبایی و شیرینی‌های این سفر و مسیر گفته‌ایم، که عده‌ای جدی جدی فکر کرده‌اند مردم هتل‌وارانه می‌روند که چند روز بخورند و بخوابند و خوش بگذرانند. این میان دمای بدنم خودش کم بالا بود، این سوالِ اعصاب خرد کن که؛ "چرا عده‌ای دوست دارند تمام حرکت‌های خوب دنیا را برچسب‌دار کنند" هم یک آن مزید بر علت شد، تا من هم مثل آن دجاج که در موکب روبرویی روی سیخ. کشیده بودندش و داشت زیر آتش بریان می‌شد، شروع کنم به سرخ شدن. کم آوردم. عرق از مغزم سر می‌چکید روی کمرم. هرقدر به سر و صورتم آب می‌پاشیدم هم فایده نداشت، بدتر دم می‌کردم. جایی میان کثیفی‌های جدول و قوطی‌های له و لَوَرده‌ی مایِ بارِد، نشستم روی جدول. دست کردم در کیفم و ویفر شیری‌ای که چند موکب قبل برداشته بودم برای وقت مبادایی که ضعف می‌کنیم، بیرون کشیدم. آب شده بود. آنقدر که پلاستیکش را نمی‌شد از خودش جدا کرد. نشد بخورم. بوی زباله می‌آمد. سرم را بلند کردم تمام خیابان پر از زباله بود. آنقدر که به سختی جای خالی‌ای پیدا می‌کردی تا وقتی پایت را می‌گذاری زمین روی گل و کثیفی آسفالت و آشغال‌ها لیز نخوری، خدا خیرداده‌ها: "آخر چرا اعتقادی به جمع کردن آشغال ندارید"... مردی عرب داشت از روبرویم می‌گذشت. دشداشه‌ی شیری رنگش را تا بالای زانو جمع کرده بود و پاهای سیاه پرمویش را انداخته بود بیرون. لجم گرفت. ما داشتیم در آن باران آتش، گرمای روسری و عبا و جوراب را تحمل می‌کردیم آنوقت عده‌ای حاضر نیستند، بلندی یک دشداشه‌ی سبک و خنک را تحمل کنند. همان را هم باید بکشند بالا و حال ما را به هم بزنند. هنوز ذهنم از این حرص و جوش‌ها خلاص نشده بود که پیرمرد عرب دیگری را دیدم که یک پایش قطع شده بود و از ساق کرده بودش در عصایش. و نه تنها با پای دیگرش که برهنه بود داشت روی آسفالت داغ قدم برمی‌داشت، که پلاستیکی دستش گرفته بود و آشغال‌ها را مشت مشت جمع می‌کرد... بادی که به غبغب انداخته بودم سرِ تحمل حجاب در آن هوا، همانجا خالی شد... کف پاهایم زوق زوق می‌کرد و از زور درد سِر شده بود اما هرطور بود بلند شدم و با همراهانم مسیر را ادامه دادم. نزدیک حرم که رسیدیم دیگر خبری از موکب‌ها نبود. همه چیز فروشی بود، حتی مای‌های بارد و یا گرم، تازه آن هم اگر گیرت می‌آمد. چون از یک جایی به بعد دیگر مغازه هم نبود. فقط جمعیت بود و جمعیت. که دیوانه‌وار تلاش م‌یکردند سمت حرم بروند، انگار همه‌ی‌شان چیز مهمی گم کرده بودند و آشفته آمده بودند پی‌اش. ادامه دارد... روایت فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii دوشنبه | ۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 برچسب‌نخورترین اجتماع دنیا بخش دوم نه خوراکی مجانی‌ای بود، نه جای خوابی گیر می‌آمد. نه ماشینی بود که بشود جایی رفت برای استراحت. و نه حتی به‌راحتی جایی گیر می‌آوردی که مثل خیلی‌ها که دراز کشیده بودند روی سنگ‌های کف خیابان، خودت را پخشِ زمین کنی. گیر کرده بودیم انگار. نه راه پس داشتیم، نه توان داشتیم راهِ پیش را برویم. یک آن یادم افتاد که آمده‌ایم گیر کنیم اصلا. توقف کنیم چند ساعتی؛ در این دنیای عجیبی که دارد می‌دود و هیچ چیز دستمان نمی‌دهد که به آن چنگ بزنیم. آمده بودیم آواره بشویم. تمام که بشویم، باطری‌مان که تا ته خالی بشود، دردهایمان که خوب بیرون بزند یاد او می‌افتیم که درد شیرین است و درمان. انگار حالا دیگر ما می‌مانیم و معشوقی که برایش رنج کشیده‌ایم و حالا وقت ناز کردن است، آن هم پیش کسی که خوب ناز کشیدن را بلد است... وسط همین فکرها و نگاه‌ها و نجواهای درونی، گنبد را دیدم..‌. و یک آن تمام غلط کردم‌هایی که از شدت خستگی و سختی سفر به خودم گفته بودم را پس گرفتم. تمام آن "سال دیگر نمی‌آیم"هایم را. تمام آن "راست می‌گویند؛ اربعین جای زن نیست"ها را. حتی دیگر همان حرف بعضی‌ها که می‌گفتند: "مردم بخاطر خوراکی‌های مجانی‌اش می‌روند" هم ناراحتم نمی‌کرد. حتما آن‌ها هم اگر اینجا بودند، چیز دیگری می‌گفتند، چیز دیگری می‌دیدند. مگر می‌شد پسری را که دستش را بلند کرده سمت گنبد و دارد فریاد می‌زند و به زبان عربی با عباس علیه السلام درد و دل می‌کند ندید. مگر می‌شود زن به ظاهر متمول ایرانی را که گوشه‌ای نشسته و کفشش را درآورده و دارد روی تاول‌های پایش پماد می‌زند ندید؟ مگر می‌شود فکر نکرد به اینکه با هزینه‌ی سفر فقیرترینِ این زائرها در ساده‌ترین شکل ممکن، می‌شد دست کم یکی دو وعده از بهترین غذا را در بهترین رستوران‌ها خورد..‌. ایستادم رو بروی گنبد. دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و سلام دادم درست میانِ سرشارترین جمعیتی که جهان به خود دیده. که به مناسبت عشق گرد هم آمده‌اند. درست میانِ برچسب‌نخورترین اجتماعِ دنیا روایت فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii دوشنبه | ۵ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت سیزدهم: اوراقی‌های جنگ! صحبت‌هایم با النور تازه تمام شده بود که فرد دیگری در حسینیه توجهم را جلب کرد. مردی میانسال با یک پای قطع شده از ران که روی زمین دراز کشیده بود و در حال استراحت بود. انگار برای این سفر به تجهیزات زیادی نیاز داشت. یک بالشت مخصوص برای نشستن روی صندلی ماشین که آن موقع زیر سرش بود، دو عصا در کنار دست و یک ویلچر بالای سر. از عمامه روی ویلچر فهمیدم روحانی است. سلام کردم و با اشاره به پای قطع شده‌اش پرسیدم: یادگاری جنگ است؟ با لبخندی تایید کرد و آن را یادبودی از عملیات والفجر ۴ بیان کرد. وقتی که تیری به سینه‌اش فرو رفته و از کنار قلبش گذشته و از پشتش بیرون آمده، بعد خمپاره‌ای در نزدیکی او فرود آمده و ترکش‌های خمپاره او را روی دو مین کنار دستش پرت کرده است! وقتی به هوش می‌آید هم دیگر نه پایی داشته و نه شلواری! پرسیدم: با این وضع فقط می‌توانید از توالت فرنگی استفاده کنید. پیدا کردنش سخت نیست؟ آن هم در کشور عراق؟! گفت: نه فقط اینجا که هرکجا که می‌روم یکی از سخت‌ترین مشکلاتم همین است. این هم یکی از مشکلات ما اوراقی های جنگ است! آذری زبان و ساکن قم بود و دومین اربعینی بود که مشرف می‌شد. مسیر پیاده‌روی را با ویلچر می‌رفت و داخل موکب‌ها و حسینیه‌ها را با دو عصای زیر بغل. گفتم: با این همه مشقت همان یک بار زیارت اربعین کافی نبود؟ و همین یک سوال چشمه‌های معرفتش را به رویم گشود. گفت تمام زیبایی این سفر به مشقات آن است. وقتی به ارباب فکر می‌کنیم دیگر راحتی معنا ندارد. ما آمده‌ایم تا از امام حسین معرفت کسب کنیم که این هم بدون مشقت نمی‌شود.‌ ما از محراب خون "فزت و رب الکعبه" شروع کرده‌ایم و به سمت محراب خون "الهی رضا بقضائک" می‌رویم. تمام عشق عالم بین همین دو محراب خون و آمیخته با مشقات است. فهمیدم آدم صاحب نفسی است. سراپا گوش و دل شدم تا بیشتر بشنوم و بفهمم. از خاطرات جبهه‌اش برایم گفت. از بزرگترین حسرتش که ای کاش آن روزها سلاحش را عوض می‌کرد و به جای تیربار، دوربین به دست می‌گرفت. چرا که خبرنگاران طاغوتی آن زمان یا به جبهه نمی‌آمدند و یا به عمد تجهیزات خود را خراب می‌کردند تا سریع‌تر به تهران برگردند! حرف‌هایش یکی از یکی شیرین‌تر و البته غیر قابل باورتر بود، اما یکی از خاطراتش تا چند روز کابوس شب‌هایم شد: گفت چند سال قبل در یکی از همایش‌های بچه‌های تخریب یک نفر پیش من آمد و حکایت خودش را تعریف کرد. می‌گفت وقتی در یکی از عملیات‌ها آرام و بی سر و صدا از اروند رد می‌شدیم تا خط را بشکنیم، من و برادرم کنار هم غواصی می‌کردیم و جلو می‌رفتیم. در همان موقع دشمن که از حضور ما اطلاع نداشت طبق عادت و بدون هدف، رگباری کور روی آب گرفت تا اگر کسی هست زخمی شود و با ناله و فریادش عراقی‌ها متوجه حضور دشمن شوند. آن رگبار سینه برادرم را سوراخ سوراخ کرد. اگر برادرم داد می‌زد دشمن به حضور ما پی می‌برد و کل عملیات لو می‌رفت. لابلای هق‌هق گریه‌هایش گفت من چند بار سر برادرم را زیر آب بردم تا صدایی از او در نیاید و جان دیگران به خطر نیفتد. و در همان لحظات برادرم روی دستان خودم شهید شد! و من با این سوال تنها ماندم که: حالا جواب مادرم را چه بدهم؟! ادامه دارد... روایت مسیر احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 جمعه | ۹ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 شاید؛ حوالیِ گیلانغرب نگاهم می‌کرد؛ زیر چشمی. انگار تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. پیرزن عربِ صاحبخانه را می‌گویم. که روی تخت روبرویی نشسته بود و مدام بهمان لبخند می‌زد. از وقتی از جلوی در آمد استقبالمان تا حالا که راهنمایی‌مان کرده بود و در اتاق خانه‌اش نشسته بودیم و کوله‌هایمان را زمین گذاشته بودیم، چشم ازمان برنداشته بود. بلند شد و سجاده‌ای در جهت قبله برایمان پهن کرد. و پرسید: "صلاه؟" گفتیم: "بله". می‌خواستیم نماز بخوانیم و کمی استراحت کنیم و بلند شویم و ادامه‌ی مسیر را برویم. خانه‌ی‌شان در راه سد هندیه بود. جاده‌ای برای پیاده‌روی تا کربلا که اغلب، تنها عرب‌ها از آن می‌رفتند و کمتر غیر عراقی در آن می‌دیدی. اما چون خلوت‌تر بود و موکب‌های فراوانی داشت ما آن مسیر را برای پیاده‌روی انتخاب کرده بودیم. پیرزن همینطور خیره ماند به ما تا نمازمان تمام شد. بعد انگار که می‌خواست چیزی بگوید اما رویش نمی‌شد، هی من و من کرد. در آخر گفت: "آنی ایرانیون کثیر دوست...". ما خندیدیم و گفتیم: "ما هم شماها رو خیلی دوست داریم"، عربی نصفه نیمه‌ای هم قاطیش کردم و گفتم: "انتم کریم". همراهانم پِقی زدند زیر خنده. پیرزن هم با آنها خندید و ادامه داد و هرطور بود با زبانی که نیمی‌ش عربی بود و نیمی فارسی برایمان تعریف کرد که شوهرش در جنگ ایران و عراق مفقود شده. مدام هم با خجالت تکرار می‌کرد: "صدام اجبار"... و از ته دلش صدام را نفرین می‌کرد... پرسیدم کجا مفقود شد؟ گفت: "تقریبا می‌گفتند: گیلانغرب"... بعد بلند شد و کمد را باز کرد و از توی یک قاب عینک عکس سه در چهار شوهرش را نشانمان داد. حقیقت این بود که او داشت عکس یکی از دشمنان رزمنده‌هایمان را نشانمان می‌داد... و ما با دلسوزی و حسرت می‌گفتیم: "آخی! خدارحمتش کنه"... یک لحظه تصویر شوهرش را در لباس ارتش عراق تصور کردم. شبیه عراقی‌های ترسناک فیلم‌ها بود. با خودم فکر کردم شاید هم کلی ایرانی کشته باشد... اصلا به آخرش که نگاه کنی، هم ما به عنوان ایرانی شوهر او راکشته بودیم و هم همسر او به عنوان عراقی هموطنان ما را. من در این فکرها غرق شده بودم آنقدر که دیگر به عکس بچه‌هایش که داشت نشانمان می‌داد و می‌گفت که تنهایی بزرگشان کرده و به سختی مدرسه فرستادتشان توجهی نمی‌کردم... شاید اگر زبان هم را بیشتر می‌فهمیدیم حتما از او می‌پرسیدم که دقیقا چرا شوهرش رفت به جنگ با ایران؟ و یا مثلا اگر صدام مجبورشان می‌کردند عزیزان خودشان را بکشند، هم می‌کشتند؟ اما خیلی نمی‌توانستم با او هم کلام شوم... پس بی‌خیال شدم. تشکر کردیم و کوله‌هامان را برداشتیم که برویم... چند جوراب زنانه آورد و بهمان هدیه داد. و باز صدام را نفرین کرد. دقت کردم؛ هیچ جای حرف‌هایش درباره ی همسرش، نگفت که او شهید شده. دوباره یادم افتاد که فرق ما با آنها همین بود. ما برای دفاع رفته بودیم... ما همان‌هایی بودیم که وقتی جنگ تمام شد و این‌همه شهید دادیم، نه یک متر به خاکمان اضافه کردیم و نه یک متر از آن را به دشمن بخشیدیم... روایت مسیر فاطمه مهرابی ble.ir/f_mehrabii پنج‌شنبه | ۸ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 سفرنوشت اربعین قسمت چهاردهم: مهران [۳۰ مرداد] شب هنگام مصلای قریه غدیر را ترک گفتم و بار دیگر پای در مسیر نهادم. مسافت زیادی را نرفته بودم که یک پرچم توجهم را جلب کرد. دختری جوان، علمی را به دوش گرفته بود که عکس جوانی زیبا، روی آن خودنمایی می‌کرد. سرعتم را کم کردم و به پرچم خیره شدم. از کلمه "الشهید" و آرم حزب الله در گوشه پرچم فهمیدم از شهدای حزب الله لبنان است. وقتی دیدم همان عکس روی کوله پشتی آن دختر هم هست فهمیدم حتما باید با او نسبت نزدیکی داشته باشد. اجازه خواستم چند کلمه‌ای صحبت کنیم. خوشبختانه انگلیسی می‌دانست و باب صحبت باز شد. نامش فاطمه بود و همراه با دو دوست دیگرش از بیروت عازم عراق و مشایه شده بودند. خواستم از شهید برایم بگوید. گفت شهید "مهران" (با ضمه م) برادرش است و از شهدای حزب الله لبنان در نبرد با داعش است. از ۱۸ سالگی به حزب الله لبنان پیوسته و وارد جهاد با اسراییل و داعش شده‌ است. در بسیاری عملیات‌ها از جمله حلب و تدمر هم با داعش جنگیده است. و عاقبت هم در ۳۰ سالگی در عملیات "التحریرالثانی" در مرز سوریه و لبنان به شهادت رسیده است. خواستم چیزی بیشتر از اینها از مهران برایم بگوید. شاید چیزی که مهران را به "الشهید مهران" تبدیل کرده بود. گفت مهران در ۲۱ جولای سال ۲۰۱۶ برای اولین‌بار در عمرش به زیارت کربلا آمده است. از آن روز به بعد هم فرد دیگری شده و قرائت قرآن و دعاهایش بسیار بیشتر از قبل شده است، طوری که روزی نبوده است که زیارت عاشورایش ترک شود. عاقبت هم در ۲۱ جولای ۲۰۱۷ و درست یکسال بعد از آن اولین زیارت، زمانی که تازه نامزد کرده بود به شهادت رسیده و به ملاقات اباعبدالله رفته است. ادامه دارد... روایت مسیر احمدرضا روحانی‌سروستانی eitaa.com/aras_sarv1990 دوشنبه | ۱۲ شهریور ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا