راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت سوم: کتابخانه حوزه!
قسمت امسالم برای اسکان، حوزه علمیه "مدرسة الآخوند الكبرى" است؛ آن هم اتاق کتابخانهاش.
حوزهای با صفا و قدیمی در کوچه پس کوچههای بازار نجف که ۱۳۰ سال پیش مرجعیت وقت یعنی مرحوم سید کاظم خراسانی معروف به "آخوند خراسانی" آن را پایهگذاری کرده است. بعد از "مدرسة الآخوند الصغرى" و "مدرسة الآخوند الوسطى" این سومین و بزرگترین مدرسهای است که به دست مرحوم آخوند خراسانی پایهگذاری و ساخته شده است. تولیت آن هم بعد از خودش به دست زعمای شیعه سپرده شده و آیت الله خویی هم آن را بازسازی و مجددا در سه طبقه ساخته است. اکنون تحت اشراف آیتالله سیستانی میباشد.
ظاهر کتابخانه این است که رونق زیادی ندارد. نمیدانم به خاطر گرد و خاک زیاد روی کتابهاست (که البته در عراق همه جا گرد و خاک فراوان است) یا اینکه طلبههای نجف هم مثل طلبههای ایران زیاد شبیه گذشتگان خودشان درسخوان نیستند و یا اینکه برای مطالعه به موبایل و تبلت روی آوردهاند.
میزبان ما نوهی نوهی مرحوم آخوند خراسانی است. در نارمک تهران سکونت دارد و تجارت آهن آلات میکند. ماهی یک هفته هم به نجف میآید تا امورات مدرسه و موقوفات آن را رتق و فتق نماید.
در ایام اربعین نه مثل یه خادم که حقیقتا یک خادم واقعی است برای زوار اباعبدالله.
درباره او و جد اعلایش مرحوم آخوند خراسانی بیشتر خواهم نوشت.
ادامه دارد...
پانوشت:
زوار اباعبدالله؛
درست است که میزبانان با تمام وجود خود را خادم زائزین میدانند و از هیچ چیز کم نمیگذارند اما ما هم نباید به آنها به چشم نوکران خود نگاه کنیم!
وقتی من دیدم که این مرد ریش سفید بعد از رفتن عدهای از زوار جوان خم میشود و گوش پاک کن استفاده شدهی یکی از آنها را از کنار تشکش بر میدارد و در سطل آشغال میاندازد حقیقتا خجالت کشیدم.
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت چهارم: مرحوم آخوند!
پای صحبتهای زهیر نشستم. نوهی نوهی مرحوم آخوند خراسانی. کسی که یکی از کتابهایش به نام "کفایة الأصول" در سالهای نهم و دهم حوزه تدریس میشود. یکی از منابع آزمون داوطلبین ورود به مجلس خبرگان رهبری هم همین کتاب میباشد.
شرح حال جد اعلایش را از زادگاهش هرات برایم گفت. وقتی که در سن ۱۷ سالگی به عشق تحصیل علوم دینی عازم نجف میشود اما در تهران پولش تمام میشود و به اجبار مدتی طولانی متوقف میشود. در نهایت هم با قبول ۲۰ سال نماز و روزه استیجاری میتواند از پس هزینههای سنگین سفر بربیاید و خود را به نجف برساند.
در نجف از شاگردان خاص شیخ اعظم انصاری میشود. طوری که بزرگان تشیع بعد از فوت شیخ انصاری کسی را مناسبتر از او برای جایگاه مرجعیت شیعیان جهان نمییابند.
آنطور که این نوادهاش میگوید مرحوم آخوند خراسانی حدود ۲۰ سال در نجف زعامت همه شیعیان جهان را به دست داشته است و وجوهات همه آنها را دریافت میکرده است، ولی با این وجود در این مدت طولانی حتی یک بار هم عازم حج نمیشود. اطرافیانش بارها از زبان او شنیده بودند که هنوز به استطاعت مالی برای مشرف شدن به حج نرسیده است.
نقل شده که ایشان بعد از آنکه متوجه حمله قوای انگلستان به ایران میشود عزم خود را جزم میکند تا به مقابله با آنها برود و جلو آنها بایستد، اما در حال عزیمت، وقتی بین مسجد کوفه و سهله به نماز صبح میایستد به ناگاه روی سجادهاش میافتد و از دنیا میرود. خانواده او هیچگاه باور نکردند که او به مرگ طبیعی از دنیا رفته باشد و احتمال اینکه او مسموم شده باشد را بیشتر میدانند.
۴۲ سال بعد از مرگ شیخ، تنها دختر او زهرا در تهران از دنیا میرود و وصیت میکند که در حرم امیرالمومنین علیهالسلام و کنار قبر پدر به خاک سپرده شود.
مابقی ماجرا را در فیلم و از زبان زهیر که خود از پدربزرگش شنیده است میشنویم:
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #آزادگان_سرافراز
ماه عراقی
موقع غذا گرفتن که میشد دوازده نفر مامور میشدند تا بروند و غذا را تحویل بگیرند. عراقیها خیلی میترسیدند وقت غذا اسرا نقشه فرار داشته باشند و با یک دستگاه نفربر وارد حیاط اردوگاه میشدند تا کسی فکر فرار به سرش نزند. ما را با انواع و اقسام فحش و ناسزا و گاها شلاق به سمت آشپزخانه هدایت میکردند.
یک شب نوبت من شد که بروم. خیلی وقت بودآسمان را ندیده بودم . دیدن ماه و ستارهها برای ما آرزو شده بود. بی توجه به ناسزای عراقیها به آسمان نگاه میکردیم تا برسیم به آشپزخانه. سربازهای عراقی مدام ما را هُل می دادند و فریاد میزدند: «سرها پایین» ولی ما چشم از آسمان بر نمیداشتیم اگر یک نفر ماه را می دید و به بقیه نشان میداد، سرباز با شلاق به جانش میفتاد و میگفت:« سرَت را بنداز پائین! این ماه، ماهِ عراق است، این ستارههای مالِ آسمون عراق هستند، نگاه نکنید، شما حقیر و ذلیل هستید، نباید به آسمون ما نگاه کنید» غذا را که تحویل میگرفتیم و به آسایشگاه بر میگشتیم موقع خودن شام کلی به سربازهای عراقی میخندیدیم. یکی از بچهها به شوخی میگفت:« خدائیش ماه هم ماِه عراقی! از ماهِ آسمون ایران هم چاق تره هم خوشگلتر. کاش میشد میتونستیم ماه و ستارهاشون رو با خودمون ببریم ایران!» تا این حد بخیل و احمق بودند که ماه و ستاره ها را هم از کشور خودشان می دانستند.
راوی: آزاده محسن اربابیفرد
به قلم: سید محمد نبوی
جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #آزادگان_سرافراز
زولبیای مجانی
در اردوگاه سربازی داشتیم به نام عَوَد. او مسئول بوفه اردوگاه بود.
ماه رمضان بود و مسئول ایرانی اردوگاه مبلغی پول از بچهها گرفت و داد به عَوَد تا برای افطار اسرا زولبیا بخرد. اینکه چی شد عَوَد قبول کرد را نمیدانم ولی خرید و موقع افطار زولبیا داشتیم. هر چند شبیه زولبیای ایرانی نبود ولی همینش هم غنیمت بود.
گذشت و چند سال بعد که قرار بود آزاد شویم و برگردیم ایران، عَوَد آمد داخل اردوگاه ما و به اسرا گفت:«منو حلال کنید!!» بچهها که خیلی خوشحال بودند که تا چند روز دیگر آزاد خواهند شد با شوخی و خنده به عَوَد گفتند:«کدومشو حلال کنیم؟ شلاق و کتکهایی که زدید یا بقیهشو» عَوَد گفت:« ما مسلمانیم شما هم مسلمانید! من از شما میخوام حلالم کنید! یادتونه ماه رمضان چند سال پیش به من پول دادید تا براتون زولبیا بخرم؟» اسرا وقتی دیدند سرباز عراقی جدی صحبت میکند دست از شوخی برداشتند و سراپا گوش میدادند. عَوَد ادامه داد« من رفتم قنادی و به صاحب قنادی گفتم زولبیا بده. صاحب قنادی گفت این همه زولبیا رو برای کجا میخوای؟ بهش گفتم من مسئول بوفه اردوگاهی هستم که اسرای ایرانی در آن زندانی هستند! برای اونا میخوام. شیرینی فروش متاثر شد و گفت: زولبیاها رو مجانی ببر و از اسرای ایرانی بخواه برای من و مادرم که تازه فوت شده دعا کنند. چون دعای اسیر مستجاب است. هر چه اصرار کردم پول را نگرفت و زولبیاها را مجانی به من داد امّا من به شما نگفتم و پول آن را خودم برداشتم. حالا از من راضی باشید و حلالم کنید» مانده بودیم حلالش کنیم یا نه؟!
راوی: آزاده محسن اربابیفرد
به قلم: سید محمد نبوی
جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان #کاشان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
اینجا خدمت را صفر و صدی نمیبینند
نمیدانم شاید دستش تنگ بوده و واکس نخریده است
شاید هم به این فکر کرده، کفش چرمی در راه کم است
پس تکهای پارچه را خیس کرده و کفشهای زائرین را تمیز میکند
اینجا مثل ما فکر نمیکنند، خدمت را صفر و صدی نمیبینند، که یا باید دویست میلیون پول داشته باشی و چلو گوشت بدهی یا هیچ
اینجا خدمت یعنی هرکاری که از دستت بر میآید انجام بدهی
هرکاری
هرچند مسخره
هرچند غیر عقلانی
هرچند به خیس کردن تکه پارچهای و تمیز کردن یک کفش که میدانی
چند صد متر دیگر دوباره خاکی میشود
اما همین که بیتفاوت ننشستهای
کافی است
همین که حب الحسین نگذاشته
مثل خیلی از آدمهای دیگر در این زمان زیر کولر گازی ۱۶ درجه ولو شوی،
و شور حسین تو را بیقرار کرده است کافی است.
اینجا همه هرکاری که از دستشان بر میآید انجام میدهند
مردمیسازی به معنی واقعی کلمه یعنی اربعین...
امیرعباس شاهسواری | از #قم
eitaa.com/neveshtanijat
جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفرنوشت اربعین
قسمت پنجم: برسانید به دست آقا مهدی رسولی...
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت پنجم: برسانید به دست آقا مهدی رسولی...
یکی دو ساعت قبل از ظهر نجف را به قصد کاظمین ترک کردم. صندلی جلو ماشین و کنار راننده نشسته بودم و با حرکت ماشین مثل همیشه شروع به خواندن آیت الکرسی در دلم کردم.
راننده که داشت نوحههای روی فلش ضبطش را جلو و عقب میکرد با لهجه عراقی پرسید: تسبیحات حضرت زهرا؟
فکر کردم شاید چند کلمه از آیت الکرسی را ناخود آگاه بلند گفتهام و او شنیده است. جواب دادم: "لا، آیت الکرسی...". چیزی نگفت و گذشتیم.
چند دقیقه بعد با خوشحالی گفت: "ها...، تسبیحات حضرت زهرا..." و صدای ضبطش را بلندتر کرد. چشمانم ناخودآگاه به سمت مانیتور ضبط ماشین کشیده شد. نام نوحه با فونت عربی روی صفحه مانیتور دیده میشد: "تسبیحات حضرت زهرا... مهدی رسولی...".
نوحه شروع شد و او با ذوق شروع به سینه زدن و خواندن نوحههای فارسی با زبان دست و پا شکسته عراقی خودش کرد.
چند دقیقه بعد هر کدام در حال خودمان بودیم. نمیدانم او به چه چیزی فکر می گکرد اما من در این فکر بودم که چگونه میشود یک عراقی این طور با یک نوحه ایرانی -که شاید حتی معنای ابیاتش را هم نداند- ارتباط برقرار میکند و با آن هم نوا میشود.
و اینکه آیا آقا مهدی رسولی هیچگاه فکر میکرد که نوحههایش ورد زبان ایرانیها و عراقیها میشود یا نه.
پانوشت:
اگر به آقا مهدی رسولی دسترسی دارید ویدئو را به دستش برسانید تا با انرژی بیشتری کارهای اینچنینی تولید کند.
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
جمعه | ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
کولههایشان را از کمد بیرون آوردم...
کولههایشان را از کمد بیرون آوردم. یکی را دادم تعمیر و خدا را شکر تا عصر تحویل گرفتم.
برایشان شلوار و لباس خنک گذاشتم. برای هرکدام یک چفیه که خیس کنند و بیندازند روی سرشان و خنکایش از گرمای راه کم بکند.
قرص و خاکشیر و نبات و پماد و ماسک هم گذاشتم توی جیب جلویی کولهی بزرگتر، که راحت پیدایش بکنند. گذرنامهها را رویشان برچسب اسم زدم و گذاشتم توی کیف گردنی.
حوله کوچک، شانه، کارت بازی.
صادق گفت مامان عکس شهید حججی را بزنم به کولهام؟ گفتم آره خیلی خوبه.
صالح از ذوقش نمیدانست چه کار بکند. روی پایش بند نبود. نگران خوراکی تو راهش بود.
- مامان پس کی خوراکی میخریم؟
- بابا گفتند توی مسیر میخرند.
میفرستمشان حمام. با کمک خودشان وسایل را جمع میکنم. با دقت تا میزنم تا کمتر جا بگیرد.
سفارش میکنم هوای همدیگر را داشته باشند.
در هم خوری نکنند. با تن عرقدار جلوی کولرها نروند. از باباشان جدا نشوند.
- مامان نمیشه دوربین ببرم عکس بگیرم؟
- نه مامانم گم میشه. میشکنه.
- گوشی موبایل چی؟ میخوام مداحی گوش بدم.
- نه عزیزم. خواستی با گوشی بابا
هی سوال و جواب میکنند. مدام بین کوله و لباسها و وسایلی که باید بگذارم میروم و میآیم و تکهتکههای قلبم را توی کولهها جا میدهم. بین گذرنامهها. گذر خودم را نگاه میکنم و میگویم میشد گذرنامهی من و علی هم مهر ارادت بخورد. اما جور دیگری برایم رقم زدید.
خاطرات ۳ سفر پیادهروی که با بچهها رفتم توی مشایه، میریزد توی ذهنم. سختیهایش کمتر ، خاطرات قشنگ و دلبستگیهایش بیشتر دلم را هوایی میکند.
بار اول است که بچهها را تنها میفرستم در این مسیر. که میدانم خود ارباب پشت و پناهشان است. نمیگذارد به زائرهایش بد بگذرد. مخصوصا بچهها. که بچههای خودش در این راه مصیبتها کشیدهاند. نمیگذارد بچههای من اذیت بشوند. دلم قرص میشود.
من و علی اما باید بمانیم. نمیتوانیم برویم.
بغض میکنم. چشمهایم اشکی میشود.
از این جاماندنها کم نداشتهام.
از این کوله بستنها و حسرت خوردنها.
شاید چندسال دیگر هم نشود بروم.
شاید...
ولش کن. شاید و اما و اگرها را بریز دور.
فکر ناهار و صبحانهی بین راهشان را میکنم. مرغ میگذارم بیرون تا یخش باز بشود.
باید دوتا نقاب هم بگویم محمد بخرد.
بچهها میدانند هوا گرم است. دوسال پیش حسابی چشیدهاند. هم گرما و هم گرمازده شدن را. اما باز دلشان میخواهد بروند زیر این تیغ آفتاب و عمودها را بشمارند تا برسند به سلام به ارباب.
پارسال که قسمت نشد برویم، محمدصادق چه قدر بغض کرد و گلایه. عکس پسر عموها را از مشایه نگاه میکرد وداغ دلش تازه میشد.
انگار میخواهند بروند مسافرت کنار دریا که این طور ذوق کردهاند و دارند باهم هی پچپچ میکنند و برنامه میریزند.
سجاد میگوید: فک نکنی به این راحتیاس؟ خیلی سخته. گرمه. هلاک میشی. علیاصغر تایید میکند. صالح اما هنوز پر ذوق است. دوباره میگوید آره میدونم. ولی بابام گفته برامون حتما خوراکی میخره.
و تا شب مدام مذاکره میکنند و حرفهای درگوشی میزنند.
دلم برای این ذوقهای کودکانهشان غنج میرود.
میدانم دست خالی برنمیگردند. با همین دلهای قشنگشان میروند و برای سربازی آقا مشق نوکری میکنند. مشق همراه بودن. مشق در راه بودن.
صبح جمعه از زیر قرآن ردشان میکنم.
سفارشهای آخر کار مادرانه را میریزم در گوشهایشان.
میبوسمشان و التماس دعا میگویم. بغلم میکنند و قلبم پاره پاره میشود. مردهای کوچک خانهام دارند میروند و میدانم دعایم میکنند و همین دعاهایشان برایم بس است.
محمد را از زیر قرآن رد میکنم. میگوید دعامان کن.
قول میگیرم به جایم قدم بردارد. قول داده است. به این قولها و نایبهایم دل خوش میکنم.
زینب جلوانی
eitaa.com/mamannevisandeh
یکشنبه | ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
سفرنوشت اربعین
قسمت ششم: بدون شرح
اینها محتویات کیف یکی از زائران ایرانی در حسینیهای در کاظمین است.
توجهم وقتی به او جلب شد که دیدم در ظرف بنفش رنگ چند بار اسپری تنگی نفس را افشاند و بعد همه را یکجا تنفس کرد. به شوخی گفتم: "حاجی عملتون هم بالا هستا..." و او قصه زندگیاش را برایم تعریف کرد. اینکه از نیروهای سپاه بوده و بعد از قطعنامه در کردستان شیمیایی شده و ۲۰ سال است که این اسپریها و قرصها جزیی از زندگیاش شده.
بیست سال برای من فقط یک عدد است اما برای او حدود نیمی از زندگیاش! نیمی که نمیتواند بدون این اسپریها سپری شود.
از هزینههای درمان پرسیدم. گفت به لطف خدا بیمه نیروهای مسلح دارد و برای هر اسپری که پانصد هزار تومان قیمت دارد تنها ده درصد آن را میپردازد.
پرسیدم: "برایت طاقتفرسا نیست که در این گرما و گرد و خاک عراق راهی مشایه شدهای؟"
لبخندی زد و هیچ نگفت...
ادامه دارد...
احمدرضا روحانیسروستانی | از #شیراز
دوشنبه | ۲۹ مرداد ۱۴۰۳ | در مسیر #کربلا
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
غزّه مُشکِل
با جمعی از دوستان، جملاتی کمتر دیدهشده از بیانات امام(ره)، آقا، رهبران و مبارزین جبههی مقاومت، در مورد فلسطین را آماده کرده بودیم برای کولهپشتیهایمان. اربعین را فرصتی ناب و عظیم میدیدیم برای گفتن از درد مردم ستمدیدهای که به دردمان آورده بود و خود را در مسیر آنان، همسرنوشت میدیدیم.
از یحیی السّنوار جملهای یافتهبودیم که هر شنوندهای را به خود میآورد و اتمام حجتی بود با تمام کسانی که ظلم به انسانیت مسالهشان!:
«صلح و مذاکره درکار نیست یا پیروز میشویم یا کربلاء رخ میدهد.»
آنقدر سفرم یهویی شد و دم رفتن مشغلهام زیاد؛ که فرصت تهیهی عکسنوشت و پرینت از کفم رفت و گوشی به دست در مسیر هرجا فرصتی مییافتم؛ جمله را نشان میدادم و باب گفتگو باز میشد.
واکنش مریم الوافی خادم موکب حشدالشّعبیِ عمود ۱۱۸۵؛ نشان از همذاتپنداری او با مردم فلسطین میداد.
جمله را برایش خواندم و کلیپ معروف امیر عید که اخیرا تحت عنوان «تلک قضیه» وایرال شده بود، نشانش دادم. اشک در چشمانش حلقه زد و با بغضی که راه گلویش را بسته بود گفت: هی، هی، غزّه مُشکِل... خیلی مُشکِل!
امّا مُقاومة هیَ الحَل...
فاطمه احمدی
سهشنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر
حوزه هنری انقلاب اسلامی بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
کفر، نعمت را از کفم بیرون کرد
روز اول خادمی را گند زدم. قرار بود توی این چند روز افسار اسب سرکش نفس را بکشم. کنترل خشم را دست بگیرم و با روی گشاده با مردم برخورد کنم. نتوانستم. باز دورم که شلوغ شد سوالات تکراری را که چند بار چند بار تا ظهر جواب دادم. خسته شدم. ابروهایم در هم گره خورد و تن صدایم بالا رفت. یادم رفت قرار بود این چند روز مانده به اربعین، توی موکبم خادم باشم. دو کف دست را روی شقیقهها فشار دادم. چند بار نفس را عمیق توی ریه فرستادم و با شدت بیرون دادم. طلب استغفار کردم و برای بار هزارم به خودم حدیث امام حسین را یادآوری کردم.
بدانید که نیازمندیهای مردم به شما، از نعمتهای الهی بر شماست. پس از این نعمتها خسته نشوید که هر آینه به سوی دیگران سوق یابد.
نه، نباید نعمت خادمی را از دست میدادم. اگر قدر این نعمت را هم نمیدانستم، مثل نعمت پیادهروی در مشایه داغش روی دلم میماند. میشدم مثل گاو پیشانی سفید. آدم ناسپاسی که نه قدر زائری را دانست؛ نه قدر خادمی. توی زندگی همیشه همین طور بودم. تا نعمتی مثل ماهی از دستم سر نمیخورد ارزشش را نمیدانستم. موقع بیماری یاد عافیت میکردم و به وقت تنگدستی یاد روزهای رفاه میافتادم. قدر آن دو سال سفر اربعین را هم ندانستم. توی سفر آخر، در ورودی حرم امام حسین وقتی سعی کردم گردنم را تا جای ممکن بالا بکشم و با آن قد کوتاه بین زنان تنومند عرب راه نفس پیدا کنم. از آقا خواستم یک زیارت دلنشین و خلوت غیر از اربعین نصیبم کند. در تمام طول مسیر نه از گرمی هوا گلهای داشتم، نه از نبود جای خواب توی موکبها و نه از دستشوییهای با آفتابه. تمام مسیر چشمهایم از ذوق دیدن گنبد آقا برق میزد. پاهایم با شتاب پیش میرفت و جسمم را به دنبال خود میکشید. آنقدر از سفر اربعین سالهای بعدی مطمئن بودم که به آقا گفتم: «حالا تا سال بعد که دوباره بیام، یک سفر غیر از اربعین نصیبم کن که زیارت بفهمم و بتونم با آرامش و خلوت زیر قبه حاجت طلب کنم.» غافل از اینکه این ناسپاسی تا چند سال طومار سفر اربعینم را در هم میپیچد. سهمم از زیارت میشود شمردن ستون های جاده و چشم دوختن به برق طلایی گنبد از پشت شیشهی تلویزیون. این زیارتهای با زور و فشار و سلام رو به گنبد هم میشود حسرت و آرزویم.
این روزها کمتر تلویزیون میبینم. هر شبکهای میزنم جمعیت با مداحی میثم مطیعی قدم قدم با یک علم دارند ستونهای جاده را میشمارند و پیش میروند. با دیدن زوار دلم میگیرد. بغض چنگ میاندازد در گلویم. راه نفسم را بند میآورد. لفظ جامانده دلم را به آتش میکشد. نمیخواهم از مسیر حسین جا بمانم. با دیدن مردی که پماد روی تاول پای زواری میگذارد. نیتی به ذهنم میرسد. شاید امسال به جای زائر بتوانم خادم باشم.
نیت کردم توی این چند روز مانده به اربعین به جای کیف دوشی کولهام را بندازم و بروم سر کار. دکمه پاور کامپیوتر را که میزنم به نیت روشنی چراغ موکب باشد. پیش خوان پذیرش آزمایشگاه را پیش خوان موکب ببینم. مریضها و مراجعین را در حکم زوار آقا. روز اول را گند زدم. باید بقیه روزها بیشتر حواسم را جمع کنم. شعر مولوی را زیر لب زمزمه میکنم. شکر نعمت، نعمتت افزون کند. شاید دوباره نعمت زائری نصیبم شد.
زهرا نجفییزدی
سهشنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | #یزد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
📌 #فلسطین
پرچم حسینی
با موتورهای سه چرخ تا نزدیکی حرم رفتیم. مسیری را باید پیاده طی می کردیم تا به حرم امیرالمؤمنین برسیم. رسیدیم سر چهارراه. گروهی از زائران دست جمعی با شور زیاد در حال گذر از چهارراه بودند. اما زبانشان فارسی نبود. من هم متوجه نشدم به چه زبانی مداحی می کنند.
یکی پرسید:«کجایی هستن؟»
کناریش گفت: «ایران، اما کجای ایران نمی دونم»
نفر اول دوباره پرسید: «از کجا فهمیدی ایرانی اند؟»
گفت: «چون پرچم فلسطین با پرچم یا حسین روی یک میله پرچم زدن»
یاد خاطره ای از گروه تفحص شهدای ایران در زمان حکومت صدام افتادم. یکی از اعضای گروه تعریف می کرد
حکومت بعث بعد از کلی مذاکره اجازه تفحص شهدا در عراق را داده بود. کلی هم شرط گذاشته بود. حتی گفته بودند حق نداریم از پرچم ایران استفاده کنیم. ما هم که تشنه پیدا کردن عزیزان مفقودمان بودیم، همه شروط را پذیرفتیم. هرچند واقعا برخی شان بی منطق و ظالمانه بود و برایمان پذیرفتنشان سخت!
کار را که شروع کردیم، تصمیم گرفتیم مانند ایام جنگ، از پرچم های «یاحسین» استفاده کنیم.
کارها پیش می رفت و شهدا یکی یکی پیدا می شدند و توی تابوت قرار می گرفتند و روی تابوت «پرچم های حسینی» می زدیم و پشت ماشین ها حمل می شد. کم کم کاروانی با ماشین های کوچک و بزرگ شکل گرفت که وجه مشترکشان تنها «پرچم های حسینی» بود.
یک روز که مثل روال چند وقتی که در کشور عراق بودیم کاروان در جاده راه افتاد، چند ماشین نظامی جلوی کاروان را گرفتند. یک افسر که بعد فهمیدیم از عالی رتبه های ارتش بعث است از ماشین پیاده شد. ما هم پیاده شدیم. افسر مدعی شد که بر خلاف تعهد عمل کرده ایم!
ما که تمام آن ایام سعی در رعایت مو به موی شروط آنها بودیم تا در کار تفحص خللی ایجاد نشود، تعجب کردیم. با گیج و منگی پرسیدیم کدام شرط!
به ماشین ها اشاره کرد و گفت: «باید پرچم ها را در بیاورید»
با ترس به ماشین ها نگاه کردیم. خیلی دوست داشتیم بدانیم کدام یک از بچه ها بدون هماهنگی پرچم ایران را زده و تمام زحمات گروه را بر باد داده. اما هرچه چشم چشم کردیم خبری از پرچم ایران نبود! با تعجب گفتیم ما که پرچم ایران نزدیم!
افسر گفت: «توی کشور ما پرچم «یاحسین» یعنی پرچم ایران!»
حال چند دهه از آن ماجرا می گذرد. در کشور عراق، دیگر خبری از صدام و حکومت بعث نیست تا شرط کنند پرچم ایران حمل نشود. اما هر جماعتی که در کنار «پرچم های حسینی» در حمایت از ملت فلسطین پرچم آن کشور را به دست بگیرد می گویند این جماعت، ایرانی هستند. انگار دفاع از ملت فلسطین مانند حب الحسین شده هویت ایرانی ها! و پرچم فلسطین شده «پرچم حسینی»
محمد حیدری
سهشنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | #بوشهر
حوزه هنری انقلاب اسلامی بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
مرد کوچک
منتظر بود که بیدار شویم. شاید ده ساله با دشداشه مشکی که به تنش نشسته بود و مردترش کرده بود.
خواستم پتوی پسرم را تا کنم که اجازه نداد و با علامت دست گفت خودم انجام میدهم. این موضوع را این چند روز بیشتر درک کردهام. در انجام کاری که برای خود وظیفه تلقی کردهاند، تعارف نمیپذیرند. «أنا خادم». این جمله را این روزها زیاد میشنویم از این عراقیهای شریف. انگار که همین لقب برایشان بس است و با همین عرش را سیر میکنند.
دشداشه پوشِ خوش سیما اسمش حیدر بود. حیدر را با فتحه اول تلفظ کرد و به گوشم اصیلتر آمد. حَیدر بعدتر برای من و پسرانم در یک سینی بزرگ که نگه داشتنش برایش آسان نبود صبحانه آورد. نیمرو و پنیری که به نظر با وجود مرغها و گاوی که در حیاط بودند، منطقی مینمود. ما مشغول خوردن شدیم و حَیدر رفت با یک سینی کوچکتر، کتری و استکان و شکر. همان شای معروف عراقی که پسرهایم بدجوری دچارش شدهاند. با ادب پرسید که آیا میل داریم و بعد گرفتن بله، تمام دقت و توجهش را صرف کرد تا مراسم را تمام و کمال اجرا کند. استکان کمرباریک عربی روی نعلبکی لبه دار سفید، یک قاشق پر شکر برای یک استکان کوچک، آبشار غلیظ و سیاه شای از روی چای صافکن و گذاشتن جلوی میهمان. شاید نتوانست به خوبی بزرگترها اجرا کند و کلی شای در نعلبکی سرریز شد. برای من ولی حسب عادت معلمیام که به تلاش بیشتر از نبوغ و مهارت نمره میدهم، نمرهاش بیشک ۲۰ بود با یک مثبت اضافه. از کولهام یک مداد سه رنگ به او دادم. با حیا گفت «أَخی» یعنی برای برادرش، یکی دیگر هم دادم. دوباره گفت «بعدِ اَخی» که فهم کردم یعنی برادر دیگرش! یکی دیگر هم دادم. لبخند زد و چشمانش را دزدید و گفت «شُکراً». پرسیدم «ثلاث؟ تمام؟» گفت «إی» که همان آره ما میشود. تعداد خواهرانش را پرسیدم که عدد ۶ را نشان داد و خدا را شکر کردم که عدد برادران و خواهرانش جا به جا نبود. چون آن قدری هدیه نداشتم. آن ۶ نفر هم به من مربوط نمیشد مسئولش واحد فرهنگی خواهران بود!
چیزی از عربی بلد نیستم و افسوس خوردم که چرا نمیتوانم با این خدام نازنین ارتباط بیشتری بگیرم و زلال روحشان را جرعهای بنوشم. در این سفر کلی غبطه خوردم به اهوازیها و آبادانیهای خونگرم که سلیس با عراقیها هم کلام میشوند.
با حَیدر اعداد عربی را با هم مرور کردیم و این آخرین مکالمه ما با این مرد کوچک بود.
آقای پورباقی
سهشنبه | ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ | #گیلان #انزلی
پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی
eitaa.com/pas_az_baran
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
تشنه که شد...
زائران پاکستانی تازه از راه رسیده بودند و همه تشنه.
تشنه که شد، خودش از جا بلند شد. به کسی نگفت سیرابم کنید. رفت دنبال آب. برگشت، نه سیراب، ولی دستپر. برگشت ولی نه با یک لیوان آب. حتی به آب توی دستش نگاه هم نمیانداخت. نگاهش سمت کاروان بود، نه زلالی و خنکی آب. شاید دلش میخواست نقش سقا بازی کند. شاید میخواست بفهمد وقتی برای بقیه آب میبری و خودت تشنهای یعنی چه. شاید اسمش عباس باشد، توی هشت سالگی. شاید برای خودش یک پا علمدار شود. شاید باید مراقب دستهای پر از آبش باشد، شاید...
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #کرمان موکب #ماهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #اربعین
جاماندگی
سر ظهر تماس میگیرد و میگوید: «جایت خالی!»
میگوید که بهترین سفر زندگیش بوده که رفته. با همسرش رفته بودند؛ برای اولین بار. از گرمای هوای عراق میپرسم و شلوغی و جمعیت و... میگوید هیچکدام به چشمم نیامد، باور میکنی؟ میگوید که بخدا عشق است، زیارت امام حسین (ع) تمام سختیها را راحت میکند، یک لحظه دیدن شش گوشه به تمام سختیها میارزد.
یکی یکی تعریف میکند، از بستههای آب معدنی کوچک، از بچهها از زنها و مردهایی که هرچه دارند و ندارند را میگذارند داخل مجمعههای بزرگ و تعارف میکنند به زوار. میگوید دنبال زوارها میگذارند و انگار که یک مسابقه باشد از هم میخواهند در پذیرایی سبقت بگیرند. گفتنیهایش که تمام میشود گوشی را قطع میکنم، دست میگذارم روی پیشانی پسر یک سال و شش ماههام که دو روز است بخاطر واکسن تب کرده، استامینوفن را با قطره چکان میریزم ته حلقش یک، دو، سه... تا قطره بیست و یکم میروم جلو، اضافات شربت از گوشهی دهانش میریزد بیرون. با دستمال کاغذی پاکش میکنم و سرم را میچرخانم سمت تلویزیون جمعیت عین موج، دسته دسته دارند حرکت میکنند. عمود چند باید باشند؟ چقدر راه رفتهاند؟ بغضم میترکد. اشکها راهشان را روی گونههایم پیدا میکنند. کاش من هم الان بین این جمعیت بودم، چقدر باید صبر کنم تا بچههایم بزرگتر بشوند؟ تا هوا خنکتر بشود؟ تا... نمیدانم حس میکنم بغض توی گلویم دارد خفهام میکند.
دوباره جا ماندهام، چند سال دیگر قرار است جزو زائرین نباشم؟
چندبار دیگر باید به پیامهای عازم کربلا هستم، حلال کنید جواب بدهم که التماس دعا بجای من هم قدم بردارید.
من گوشهای از کوله بار همهی آنها هستم، همهی آنهایی که راهی شدهاند...
خدا را چه دیدی شاید سال دیگر بجای نوشتن روایت جاماندگی من هم از آب معدنیهای کوچک بنویسم، از ازدحام جمعیت مشایه از... خدا را چه دیدی؟
حدیثه محمدی
پنجشنبه | ۱ شهریور ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا