eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
246 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... روایت رقیه فاضل | مشهد
📌 چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... یکی از خانمهای‌جوان هیأت بنات المقاومة که اهل افغانستان است، امروز با این ظرف زعفران آمد کلاس. گفتند من که طلا ندارم، پول آنچنان هم برای کمک ندارم، اما این ظرف زعفران را داشتم، آوردم برای جبهه مقاومت. گفت همه‌ی این روزها برای خودم و بچه‌هایم نگران بودم که نکند از این قافله عشق به امام زمان عجل الله فرجه جا بمانیم. الان با دادن همین اندک زعفران، کمی راحت شدم و ان ‌شاءالله خدا توانی بدهد و بشود بیشتر کمک کرد. گفت نمی‌دانید وقتی امروز در کابینت را باز کردم و چشمم به زعفران‌ها خورد، چقدر خوشحال شدم که به ذهنم زد همین را می‌شود اهدا کرد به جبهه مقاومت. ایام چیدن گل زعفران، خانوادگی زعفران پاک می‌کنند و اینها حاصل همان تلاش‌های خانوادگی است از کار پارسال. می‌گفت بین فامیل و دوستان که تذکر می‌دهم برای فراموش نشدن فلسطین، بعضی می‌گویند ما خودمان آنقدر درد داریم که به این غصه‌ها نمی‌رسد، اما جواب داده‌ام که بدن، یک بدن است، دست که درد کند، همه بدن درد می‌‌کند، سر هم درد کند، همه بدن درد می‌کند. هیچ‌کدام را نمی‌شود فراموش کرد. افغانستان درد کند، امت اسلام درد می‌کند، فلسطین هم درد کند، امت اسلام درد می‌کند. وه که چقدر نبوی استدلال کرده بود... چند روز پیش یکی دیگر از دوستان افغانستان که کلی قرض‌دار هم هستند، آمد و سیصد هزار تومان کمک کرد. همین ایام، یک دختر جوان افغانستانی، یک گوشواره اهدا کرد. چقدر فلسطین امت را گرد هم آورده... رقیه فاضل ble.ir/rq_fazel شنبه | ۲۸ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۴ روایت شبنم غفاری حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه - ۴ ساعت دو بعدازظهر است که هواپیما روی باند فرودگاه دمشق می‌نشیند. مدتی بعد کوله به پشت دنبال سرتیممان راه می‌افتیم و از فرودگاه می‌زنیم بیرون. یک مینی‌ون مشکی منتظرمان است. در ماشین را که باز می‌کنیم صدای بفرمایید بفرمایید راننده بلند می‌شود. فارسی را خیلی خوب صحبت می‌کند. هنوز ننشسته‌ایم که شروع می‌کند از خاطراتش با سرتیممان می‌گوید. چند سال پیش یک ماهی با هم در سوریه زندگی کرده‌اند. سرتیممان سربرمی‌گرداند و راننده را معرفی می‌کند: "محمد از دوستای خوب سوری منه؛ ایران زیاد میره و میاد." محمد سر بی‌مویش را می‌خاراند و همین طور که یک نگاهش به جاده است، یک نگاهش به سرتیم و گاهی هم سربرمی‌گرداند تا ما را ببیند می‌گوید: "من دو تا دختر دارم. مثل شما ایرانی‌ها که پسر دوست دارید، من هم پسر دوست داشتم. نذر کردم رفتم مشهد و بعد خدا رضا را بهم داد." از اوضاع بد اقتصادی سوریه می‌گوید. می‌خواهد ماشینش را بفروشد به هفت هزار دلار، بیاید ایران ماشین بخرد و راننده شود. می‌گوید: "اینجا از صبح تا شب هم که کار کنی، هیچی دستت را نمی‌گیرد. قبلا زائر از عراق و ایران می‌آمد که حالا دیگر نمی‌آید. به خاطر جنگ... کاروکاسبی‌مون خوابیده" سیگار از دستش نمی‌افتد. پک پشت پک؛ بی‌وقفه و مدام. نگاهم می‌رود روی جاده خشک دو طرف که گاهی زمینی سبز از وسطش سردرمی‌آورد. منتظرم جایی آن دورها، صدای هواپیمایی، موشکی، بمبی، چیزی بیاید؛ اما خبری نیست. - محمد میای بریم لبنان؟ این را سرتیممان می‌گوید. محمد یک دستش به فرمان است و با دست دیگرش فندکی که از گردنبندش آویزان است را بیرون می‌کشد و سیگارش را روشن می‌کند: - همین طور الکی نه. اگه بگی بریم بجنگیم میام. از شهید شدن نمی‌ترسم. ولی نمی‌خوام الکی بمیرم. بجنگم و شهید شم." بلند می‌گویم احسنت و به همسفری‌هایم نگاه می‌کنم و چشم و ابرو می‌آیم. تا وقتی برسیم محمد یک نفس حرف می‌زند. خوش خنده و خوش برخورد است. دعوتمان می‌کند خانه مادرش را برای اسکان ببینیم. سر کوچه‌شان که می‌رسیم همسرش خودش را می‌رساند و دست می‌اندازد زیر بازوی محمد و با خوشحالی تا خانه راهنمایی‌مان می‌کنند. غدیر، همسر محمد، از خودش خنده‌روتر و خوشروتر است. شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh سه‌شنبه | ۱ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
از بین طلاهام عاشق دوتاشان بودم... روایت الهه سلیمانی | قزوین
📌 از بین طلاهام عاشق دوتاشان بودم... این هم داستان طلاهای من که عاقبت به‌خیر شدند! چند روز قبل که حضرت آقا فرمودند بر تمامی مسلمانان فرض است که به لبنان کمک کنند، با همسرم خیلی فکر کردیم که ما چه کاری می‌توانیم انجام بدهیم. وقتی دیدیم جنبش اهدای طلا برای لبنان شکل گرفته، با هم تصمیم گرفتیم حلقه‌هایمان را اهدا کنیم. با مادرم مشورت کردم، ایشان‌ هم‌ یه ربع سکه داشتند که تقدیم کردند. از بین طلاهایم عاشق دوتاشان بودم، پلاکی که اولین هدیه زندگی‌ام بود و انگشتر نامزدی‌ام. آنها را هم اضافه کردم. همسرم گفت سختت نیست؟ گفتم: «اگه اینا توی خونه بمونن و سرقت بره دلم‌ می‌سوزه و در بهترین حالت به وراثم‌ می‌رسه چون خیلی دوستشون دارم و نمی‌فروشمشون. از طرفی حدیث داریم که معصوم (ع) به فردی که خیلی مال اندوزی می‌کرد فرمودند وراث تو دو دسته هستند، یا دوست خدا هستند که خدا به دوستان خودش کمک می‌کنه یا دشمن خدا که اگر اینطور باشن، وای بر تو که به دشمن خدا کمک می‌کنی. دوست دارم اینا عاقبت بخیر بشن و از طرفی بچه‌هامون یاد بگیرن از چیزی که دوست دارند انفاق کنند.» خدا کمک کرد، امروز با بچه‌هایم و پدرم به دفتر امام جمعه شهرمان رفتیم و با عشق به امر ولی‌امر مسلمین امام‌خامنه‌ای، تقدیم به ساحت مولایم صاحب العصر والزمان (عج) کردیم. الهه سلیمانی سه‌شنبه | ۱۷ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برکت قدم برداشتن برای جبهه مقاومت برای محرم که روسری از تولیدی خریده بودم یک سری روسری‌ها عیب‌های جزئی داشت. کاملا سالم ولی با لک‌های کوچک سفید. قرار بود برگردانم به تولیدی. ولی وقتی با بچه‌ها تصمیم گرفتیم لباس‌های قابل استفاده و تمیز را جمع‌آوری کنیم برای کمک به لبنان به ذهنم رسید از تولید کننده اجازه بگیرم و این روسری‌ها را که کاملا نو بودند هم بگذارم برای لبنان. وقتی تماس گرفتم و گفتم اگر اجازه بدهد با روسری‌ها می‌خواهم چه کار کنم بسیار استقبال کرد و گفت می‌تواند حتی خودش ۶۰ کوله هدیه کند. متصلش کردیم به بچه‌های قرارگاه خاتم تهران و اینگونه برکت کمک بیشتر و بیشتر شد. مژگان رضائی دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عوضش میریم بهشت روایت خاطره کشکولی | شیراز
📌 عوضش میریم بهشت چقدر خواب سر صبح و بعد از خواندن نماز شیرین و دلچسب است. ولی باید ترک عادت کرد بماند از نظر علمی برای سلامت جسم آفتاب طلوع نکرده باید چشم باز باشد و مشغول کار و صبحانه توی رگ‌ها تزریق شود. از نظر روایت و سخن بزرگان هم که برکات و خیر را اول صبح تقسیم می گ‌کنند. بسم الله گفتم، آمدم مصاحبه سوژه جدید را پلی کنم، طبق عادت نت را هم روشن کردم. یه عه چه حرکتی بود. را با صدای گرفته به خودم گفتم و غر زدم به خویشتن که «حالا باید تا نیم ساعت پیام های جدید کانال‌ها رو نگاه کنی خوشحال از کار عقب میوفتی.» دیگر کار از کار گذشته بود. پیام‌رسان بله زودتر سر و کله‌اش را روی نوار آبی بالای گوشی با آن تیک سیاه توی قلب نیمه گردالیه گوش‌دار خودش را نشان داد. تند متن پیام مدیر راوینا را خواندم و فیلم را پلی کردم. یک معلم بود که در آموزش کامپیوتر به بچه‌های نوجوان، اسرائیل را موش طراحی کرده بود و ایران را گربه و می‌گفت: اگر اسراییل بخاد پا بزاره رو دم گربه چی می‌شه؟ گربه چنگ انداخت سمت موش پایش را گذاشت توی خرخره پر از فاضلاب بو کرده و ضعیف موش و فشار داد. سخرانی آقا با این حرکت پلی شد. - اگر اسراییل غلطی بکند ایران تلاوویو وحیفا را با خاک یکسان می‌کند. چقد موزییک توی کلیپ آموزش خانم معلم حال و نیروی سر صبحم را را دو چندان کرد. - ایران ایران ای بیشه شیران. خدا خانم معلم را خیر دهد. خیری مثل خیری که به شهیده، معصومه خانم کرباسی افتخار ایران و استان فارس داد. خانم معلم آنقدر روح پاک بچه‌ها برایش مهم بوده که توی این فضای مسموم مجازی هر روز روایت‌ها و حرف‌های صد من یه غاز و بی‌پایه می‌شنوند و دروغ را رنگ‌آمیزی کرده جای حقیقت می‌بینند که باید قدم بر می‌داشت. داشتم دعای خیر مي‌کردم. که پیام بعدی مدیر کانال از بچه‌های کانال خواسته بود روایت این معلم خوش فکر را بنویسند. آمدم کانالش را کپی کردم بروم ایتا که پیام دهم از راوینا هستم و ادامه ماجرا که با ترقه بازی اسراییل علیه ایران روبه‌رو شدم. فیلم را پلی کردم. پدافند ترقه‌ها را دانه دانه زد. جالب بود که نه صدای آژیر خطر می‌آمد و نه جیغ و سروصدا و نه مردمی که به خیابان ریخته باشند. ساعت حوالی اذان صبح را نشان می‌داد. اذان تهران کمی زودتر از شیراز ماست. کانال‌ها و اخبار بیشتر شد. دلم کمی لرزید ضربانش بالا رفت. منتظر پاسخ بودم. بعد از وعده صادق دو خبر که پخش شد زانو زدم جلو تلوزیون و به یاد چهره با صلابت و صدای دلنشین سید حسن نصرالله اشک ریختم و الهی شکر گفتم. دخترم جلوی تصویر را گرفت و گفت: مامان اگر جواب بدن چی… با دست بازویش را گرفتم و نشاندمش. - نمي‌تونن، بتوننم در حد یه ترقه بازی یا چهارشنبه سوری. گردنش را برگرداند سمت تلوزیون. - زدنم زدن .مردیمم مردیم، عوضش میریم بهشت. داشتم حرف‌های دخترم را مرور می‌کردم حین بالا و پایین کردن کانال‌ها، که یک خواب زده صدای آژیر گذاشته بود روی ترقه‌بازی اسراییل و با ذوق و شوق می‌گفت: صدا رو دارید همه جا داره شنیده می‌شه. کانال بعدی که واضح‌تر نشان داد پدافند چند ترقه را داشت می‌زد.صدایی نه از مردم می‌آمد و نه آژیر خطر به گوش رسید. اسراییل هم پیام داده بود تهران در خواب است که ما حمله می‌کنیم. این هم پیام دیگری در همان کانال بود. فیلم را باز پلی کردم و گفتم: خواب زده بدبخت. خوب محکم می‌زد یا رصد نمی‌شد. نمی‌گفت این مزدور ماست می‌زد مثل هویج از وسط دوتا بشی. همه این کلمات را با دندان‌هایی که از حرص روی هم فشار می‌دادم. توی دلم به سیب زمینی خواب زده داشتم می‌گفتم. خیالم که راحت شد و خطر را دفع شده دیدم. وعده صادق سه با حرف‌های خانم سلمانی معلم کامپیوتر خوش ذوق با آهنگ ایران ایران ای بیشه شیران، آباد بمان شاد بمان خاک دلیران و اکوی حرف آقا هم اضافه شد، تلاوویو و حیفا با خاک یکسان خواهد شد. همینطور تند و بدون نفس کشیدن جمله‌ها نشست توی سینه‌ام و آرام‌تر شدم. خواب سر صبح بیشتر پرید و باقدرت رفتم سراغ مصاحبه‌های سوژه ادبیات پیشرفت، با ریتم زدم روی میز کارم و گفتم: ما تازه اول راهیم قله‌ها در پیش است ای خاک دلیران. خاطره کشکولی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ابناء حجت‌بن‌الحسن.mp3
7.63M
📌 🎧 🎵 ابناء حجت‌بن‌الحسن با صدای: یونس مودب محمدحسین عظیمی | راوی اعزامی راوینا @ravayat_nameh یک‌شنبه | ۲۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 📋 فهرست پادکست‌ها ـــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۵ روایت شبنم غفاری‌حسینی | سوریه
📌 ضیافت‌گاه - ۵ از ماشین که پیاده می‌شویم تعداد زیادی زن و مرد می‌بینیم که توی محوطه بیرونی یک هتل، قلیان می‌کشند، سیگار دود می‌کنند و با هم حرف می‌زنند. گعده‌هایشان خانوادگی است. بچه‌ها هم توی کوچه دنبال هم می‌دوند و توپ بازی می‌کنند. محمد می‌گوید: "این‌ها لبنانی‌ان. با سوری‌ها فرق می‌کنن." شاخک‌هایم تیز می‌شود تا بیشتر دقت کنم و تفاوتشان را بفهمم. البته که هنوز زود است. درودیوار پر است از عکس‌های سیدحسن نصرالله. بالای ساختمانی خرابه، کنار تابلوی آرایشگاه، وسط مغازه لباس فروشی، سردر مطب دکتر... هرجای باربط و بی‌ربط. بی‌ربط به زعم من، وگرنه که عکس سیدحسن حتی کنار عکس زن بی‌حجاب تابلوی آرایشگاه هم با ربط است. محمد می‌گوید: "مردم اینجا عاشق حزب اللهن. عاشق سیدحسن..." با خودم می‌گویم: "پس برای همینه که این همه لبنانی اینجاس" غدیر و محمد شانه به شانه هم دارند می‌روند سمت خانه. دو دختر دارند و یک پسر. دختر کوچک بابایش را که می‌بیند می‌پرد توی بغلش. عجیب است. فکر می‌کنم عرب‌های سوری با عرب‌های عراق چقدر متفاوتند. بعدتر اما می‌فهمم که این خود محمد است که این تفاوت را بیشتر می‌کند. محمد من را یاد مدافعین خرمشهر می‌اندازد... شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا