📌 #سوریه
برایت نامی سراغ ندارم - ۸
کشافة المهدی
برخلاف برخی از ما که غالبا گیرِ دودوتا چهارتای استدلالیم و چه بسا همین حسوحال وسط راه زمینگیرمان کند، رزمندههای مقاومت شدیدا متعبدند. متعبد نه به این معنا که عقل جایگاهی در جهانبینیشان نداشته باشد، نه! اتفاقا. اما عنصر توکل و اعتماد به خدا به شکل غلیظ و شدیدی بر همه صفاتشان میچربد. از منظر آنها راه امام خمینی ادامه مسیر انبیاست و اتفاقهای این روزها انطباق دقیقی بر حوادث تاریخی مثل قیام عاشورا دارد. این هوایی که ما دیدیم معتقدند مقاومت قطعا پیروز است. حتی وقتی شرایط میدانی به ظاهر علیه آنهاست باز هم اطمینان دارند پیروزند. دیروز با طارق حرف زدم. یکی از چشمهایش را در قصه پیجرها از دست داده بود و انگشتهای یک دستش را. خط و خشِ انفجار روی صورتش بیداد میکرد. ازو پرسیدم روز انفجار وقتی حجم و گستردگی ماجرا را دیده دچار تردید نشده؟ خنده عاقل اندر سفیهی مینشیند روی لبش و میگوید «هر عضو مقاومت میدونه آخر راهش شهادته ما منتظریم دوران درمانمون تموم شه برگردیم جبهه، مقاومت فخر و شرفمونه».
بیشتر رزمندهها دوران کودکی و نوجوانی شان را در کشافه المهدی گذراندند. کشافه تشکل فرهنگی مذهبیست که معارف دینی و تربیتی را به بچهها یاد میدهد. از عقاید گرفته تا اخلاق عملی و سرود. این ایام خیلی از جوانهایی که محصول تربیتی کشافه المهدی هستند را از نزدیک دیدیم
آدم را یاد حدیث امام کاظم میاندازد که: «مردی از اهل قم دعوت میکند مردم را به سوی حق و گرد او جمع آیند دسته مانند قطعات بزرگ آهن که بادهای تند آنها را حرکت و لغزش نمیدهد و از جنگ خسته نمیشوند و نمیترسند و توکلشان به خدا خواهد بود و عاقبت برای پرهیزکاران است.»
طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا
@tayebefarid
شنبه | ۱۲ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #دمشق
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
از که بگویم؟!
راوی امروز قرار است لبیکهای مردم به مقام معظم رهبری را روایت کند:
هوا بسیار سرد و استخوان سوز بود.
تمام مسیر بجنورد تا شیروان را داشتم به آنجا فکر میکردم. از وقتی که وارد مصلی شهر شیروان شدم، شاهد لحظاتی بودم که مردم مصمم از آنچه که دوست داشتند به راحتی میگذشتند و به جبهه مقاومت تقدیم میکردند؛
از که بگویم؟!
از آن جوانانی که از حلقه ازدواج خود گذشتند،
از آن کودکانی که قلکهای خود را بخشیدند،
یا از آنهایی که دوچرخههای خود را تقدیم کردند،
یا از خانمی که سرویس طلا به ارزش ۳۰۰ میلیون خود را بخشید،
یا از کودکی که هدیه تولد خود را برای جبهه مقاومت آورده بود،
یا مادری که همانجا در کنارم النگوهایش را با انبر از دستش در آورد و به جبهه مقاومت تقدیم کرد...
امروز مردم پرشور شهر شیروان حماسه دیگری رقم زدند و هر کس در حد توان از داراییهای خود گذشت و با تمام وجود آن را به جبهه مقاومت تقدیم کرد...
و من مات و مبهوت این از خودگذشتگیها...
فاطمه دوستزاده
جمعه | ۴ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_شمالی #شیروان
راوی راه؛ روایت خراسان شمالی
eitaa.com/raviraah
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #کمک_به_جبهه_مقاومت
جاده نهبندان بیرجند...
وارد محوطه مزار میشوم.
آهنگ مشهور حاج ابوذر روحی و طراوت باران دیشب، صحنه را آماده کرده است، مرحبا لشگر حزبالله...
با گامهای محکم و آرام قدم برمیدارم و جلو میروم. چشم میچرخانم تا ببینم صدا پیشزمینهی چه نمایشیست. نرسیده به روبروی ورودی اصلی، بازیگران نقش اول را پیدا میکنم. چهار دختر جوان که پشت میز ایستادهاند و جعبه جمعآوری کمکهای مردمی به غزه را جلوی خودشان گذاشتهاند. از کنارشان عبور میکنم.
روبروی در ورودی امامزاده چشمم به عکس بزرگی از حاج قاسم سلیمانی عزیز میافتد. وارد امامزاده میشوم سلام میدهم و از سمت چپ برای زیارت داخل حریم زیارت میروم.
بعد از دل سبک کردن، برمیخیزم و دو رکعت نماز میخوانم. میخواهم کمی استراحت کنم که صدای مداحی از بیرون به گوشم میخورد. سنصلی فی القدس انشاءالله.
رو به مزار با نورهای سبز و ضریح طلایی سلام میدهم و به سمت جاکفشی میروم.
هنوز در حال پوشیدن کفش هستم که دخترها با لبخند ملیح و دوست داشتنی انگار دارند مرا دعوت میکنند تا سری به میزشان بزنم.
به سمت میز میروم. آهنگ هنوز دارد با صدای بلند توی محوطه پخش میشود. نسل سلیمانی ما دیدن دارد. سلام میکنم از ماجرای صندوق کمک و کاغذی که رویش نوشته شده فروش نان برای مردم لبنان و غزه میپرسم.
با صبرو اشتیاق توضیح میدهند که مردم میآیند اینجا کارت میکشند یا پول میدهند و پول را داخل صندوق میاندازند و اگر از کارتخوان استفاده کنند رسید تراکنش را داخل جعبه میاندازیم. به میز کوچکی که کنارشان گذاشته شده اشاره میکنند و میگویند که اینها هم نان تازه است. هر روز داخل موکب مزار برای فروش پخته میشوند. تا پولش با همین پولها برود برای کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان.
به بستههای نان نگاه میکنم، میپرسم چند؟ میگویند هر بسته ده عدد نان دارد. ما برای مقاومت بستهای ۵۰ هزارتومان میفروشیم. میگویم نان را که میپزد؟ یک نفرشان توضیح میدهد. خانمها با هم پول جمع میکنند یک کیسه آرد میخرند و خانمهای مسن زُبَلِه (چانه در اصطلاح محلی) میکنند و خانمهای جوانتر پای تنور میایستند و نان میپزند. بعد که خنک شد بستهبندی میشود و ما اینجا میفروشیم.
با شوق و ذوق میگویند که چه ارقام بزرگی کمک شده. و خوشحالند که اینجا کمک میکنند.
آدرس موکب پخت نان را که میپرسم میگویند همین کنار امامزاده است خودتان بروید میبینید.
جلو میروم یک سالن کشیده با درب شیشهای، وارد که میشوم سمت راست دوتا تنور بزرگ گازی گذاشته شده. مسئول آنجا دارد برای یک نفر دیگر توضیح میدهد که اینجا نان میپزیم. سلام و احوالپرسی میکنم و از حال و هوای موکب میپرسم.
میگوید اربعین ۲۴ ساعته مشغول پخت و پز نان و غذا بودیم. زائران پاکستانی از اینجا عبور میکردند.
به ذهنمان آمد این روزها هم نان بپزیم و برای جبهه مقاومت بفروشیم. میگوید شاید ساندویچ فلافل هم برای فروش درست کنیم. اینجا مسافرها برای زیارت که میآیند از خوراکیهای گرم استقبال میکنند.
توضیحات که تمام میشود تشکر میکنم. از موکب بیرون می چآیم. صدای مداحی و خنکی باران دیشب، پاییزی زیبا را در ذهنم ماندگار کرده است. ذهنم را رها میکنم تا پر شود از شور آهنگ فضا. مداح میخواند.
ای قدس به تو از جان سلام...
زهرا بذرافشان
پنجشنبه | ۳ آبان ۱۴۰۳ | #خراسان_جنوبی جاده نهبندان #بیرجند مزار سید علی علیهالسلام
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🇮🇷 راوینا برگزار میکند:
🟠 دوره «روایت مقاومت»
چگونه جبهه مقاومت را روایت کنیم؟
🔶 علی عبدی
🔸 تاریخچه اسرائیل
🔶 محمدحسین عظیمی
🔸 روایت لبنان
🔶 محمدحسین بدری
🔸 موقعیت روایتنویسی
🔶 حمیدرضا غریبرضا
🔸 تاریخچه گروههای مقاومت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
💻 دوره مجازی، در بستر اسکای روم
🗓 از ۱۸ تا ۲۱ آبان؛ هرشب ساعت ۲۰ الی ۲۱:۳۰
📋 جهت ثبتنام، عبارت «روایت مقاومت» را در بله یا ایتا، به نام کاربری زیر ارسال نمایید:
@ravina_ad
‼️ ظرفیت محدود
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #سوریه
چهرهی زنانه جنگ - ۲
شرایط زندگی در سوریه برایمان دشوار شده بود و اوضاع نابسامانی داشتیم. رضا کار درست و درمانی نداشت. برادر و عموهایام در لبنان زندگی میکردند. به پیشنهاد آنها تصمیم گرفتیم برویم پیششان. رفتنمان به راحتی چیزی که فکرش را کنی نبود. لبنانیها دید خوبی به سوریها نداشتند و اجازهی ورود به خاکشان را نداشتیم، به ناچار قاچاقی رفتیم!
قرار بود رضا در مکانیکی کارش جور شود؛ ولی قسمت نبود! و بعد مدتی، نگهبان ویلا شد. صاحب ویلا خارج از کشور بود و ما در خانهای کوچک در همان ویلا زندگی میکردیم.
دلم نمیآمد رضا را دست تنها بگذارم. مشغول کشاورزی و هر کار دیگری که میشد، کنار دستاش بودم و کمکاش میکردم. الان که برایت صحبت میکنم چیزی حدود ۲۰ سال از آن زمان میگذرد و سه دختر و یک پسر دارم.
حدود یک سال و نیم پیش، عرصه برمان تنگ شد. دلم نمیآمد؛ ولی به ناچار پسر بزرگم ابراهیم را فرستادم برای کار برود آلمان. داشتیم زندگیمان را میکردیم که زمزمههای جنگ به گوش رسید. اگر چه بچهی جنگ بودیم و هستیم؛ ولی به فکر هم خطور نمیکرد که در لبنان دوباره جنگ شود. بیرحمانه میزدند و کشته میگرفتند. خاک لبنان جنسش اینگونه است که بدجور میگیردت. ۱۶ سال بود که به سوریه نیامده بودیم.
رضا اصرار میکرد.
- دست بچهها را بگیر و برو سوریه...
ادامه دارد...
پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع
فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا
@voice_of_oppresse_history
چهارشنبه | ۹ آبان ۱۴۰۳ | #سوریه #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #پدافند_هوایی
بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر
از دوهفته قبل اطلاعیه برنامه هیات برای بزرگداشت شهدای مقاومت پخش شده بود.
چند مداح و سخنران معروف دعوت شده بودند.
و حالا همزمان شده بود با بزرگداشت شهدای پدافند هوایی.
همین دیروز شهید شده بودند
وقتی که ما خواب بودیم. یعنی حتی صدای موشک را هم نشنیدیم. نه شیشهای لرزید و نه بچههایمان از خواب پریدند.
بعد از نماز صبح وقتی بچهها را سوار سرویس کردیم و راهی مدرسه شدند، وقت شد که گوشی را بردارم و خبرها را ببینم.
تازه هنوز هم نمیدانستم که همین بغل گوشمان، ماهشهر خودمان، موشک خورده. خوزستان، آخ... خوزستان مظلوم من!
اسمش هم چشمانم را قلبی میکند. همیشه پای وطن بوده و این بار هم مردان خوزستانی جانشان را فدای ملت کردند.
شاید بیربط به نظر بیاید ولی وضعیت آب و فاضلاب یا بهتر بگوییم آبِ فاضلابیمان، وضعیت آلودگی هوایمان و بیماریهای تنفسیمان، بیکاری جوانهایمان را که میگذارم کنارِ بیش از بیست پتروشیمی ماهشهر، پیش خودم میگویم شاید جنگ هنوز هم برای مردم ما تمام نشده؛ که اگر تمام شده بود، اینقدر مظلوم نبودیم. مگر میشود ثروتمندترین شهر کشور باشیم و اینقدر مشکل داشته باشیم؟
حالا باز هم همین مظلومِ سربلند و قوی است که خبر ساز شده.
بگذریم...
همسرم شیفت کاری داشت. هر طوری بود بچهها را آماده کردم و خودم را رساندم به هیئت.
در اطلاعیه شروع مراسم را ۲۰:۳۰ اعلام کرده بودند؛ ولی از ساعت ۲۰ سالن پر شده بود و به زور جای پارک پیدا کردم.
وقتی وارد کوچهی منتهی به هیات شدم همهی چهرههای آشنا و همیشه پایکار حضور داشتند. شلوغی و حال و هوای مراسم مرا یاد دهه محرم انداخت. هیچوقت بجز دهه محرم و فاطمیه ایننقدر شلوغ نمیشود. همان مردم مظلوم آمده بودند.
از پلهها که بالا رفتم جایگاه جمعآوری هدایا برای پویش ایران همدل روبرویم بود
طلاهای زیادی جمع شده بود و دور میز شلوغ بود. باز هم آفرین به دل بزرگ مردممان!
اینها همان کسانی هستند که در سیل و زلزله و هر بحرانی کنار هم وطنهایشان هستند و حالا دلشان برای بیپناهی مردم غزه و لبنان میتپد.
با دوستان زیادی درباره این اتفاق صحبت کردم. از مطالبه انتقام سخن میگفتند و اینکه حتما این عزیزان لایق شهادت بوده اند؛ ولی کاش صنعتیترین شهر کشور، قدرت بازدارندگی و پدافند بهتری داشت. مردم هنوز درباره ابعاد حادثه سوال دارند. اگر کسی از مسئولین برایشان صحبت میکرد، خیلی ها از ابهام بیرون میآمدند.
بعد از سخنرانی شاعر عرب به شعرخوانی مشغول شد. اینجا نیمی از مردم عرب هستند و همیشه سعی میشود مجالس فارسی و عربی برگزار شود.
و در انتها مداحان مراسم آبی بر آتش دل سوختهمان ریختند؛ آن هم با روضه مادر. اصلا قلبم سنگین شده بود. با روضه کوتاه آقای سلحشور و آقای نریمانی که امشب مهمان هیات فاطمیون ماهشهر بودند سبک شدم.
رضوانه آزمون
یکشنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | #خوزستان #بندرماهشهر
موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر
@revayate_daryashahre_ma
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
بخش اول
[قسمت سوم گفتگو با علاء القبیسی]
دو دقیقه بعدِ این که از کافه زدیم بیرون، علاء زنگ زد؛ گفت که وقتش را خالی کرده که به گفتگو ادامه بدهیم، که دوباره همدیگر را ببینیم.
تا دوباره برسد سر قرار چرخی توی الحمراء زدم. علاء با موتور آمد. رفتیم یک رستوران، توی آغوشِ مدیترانه.
علاء دو سه تا غذای سبُک لبنانی سفارش داد و نظرم را درباره غذاها پرسید. گفت که وقتی یک ایرانی تعجب میکند از این که یک لبنانی، مثلا قرمهسبزی دوست ندارد، یعنی یک جای کار میلنگد؛ یعنی ذهنش هنوز نتوانسته "مفاهمه" را درک کند.
از ماجرای مفاهمه، میپریم وسط زمینِ اقتصاد. علاء قبلا چیزهایی درباره اقتصادِ آوارگان گفته بود اما حالا میخواست تکمیلش کند. کسانی را میشناسد که هزار نفر کارمند داشتهاند و حالا در شرایط جنگی، تشکیلاتشان تعطیل شده. بدیهی است که شوکی به اقتصاد خانوادههای آواره وارد شده اما آن روی سکه هم قابل تامل است.
علاء قبلا گفته بود که ورود آوارگان به نیمهی شمالی لبنان، یک هُل اساسی به اقتصاد بیروتیها و شمالیها داده است و حالا میگوید این، میتواند امنیتآفرین باشد، میتواند از جنگ داخلی جلوگیری کند. میگوید اوایل که خانهشان را عوض کرده، مایحتاجِ یک ماه را از سوپرمارکت نزدیک خانه خریده و به طرفهالعینی تغییر رفتار مغازهدار را دیده. حالا اگر بچههاش بروند توی کوچه بازی کنند، مغازهدار، سرِ آن صد دلاری، نیمنگاهی هم به آنها میکند؛ هوایشان را دارد.
پسزمینه حرفهایمان، موسیقیهای قدیمیِ بیروت است؛ فیروز و رفقاش. علا میگوید مسائل لبنان را باید همینطوری ببینی؛ جامع، با درنظر داشتن تکثر، با شناختن مسائل هویتیِ اینجا. اینها را نمیشود از هم تفکیک کرد، همانطور که نمیشود صدای فیروز را از صوت این گفتگو جدا کرد.
میگوید وقتی مسائل را جامع ببینی، آنوقت است که خردهروایتها معنا پیدا میکنند و بعد خودش چند تا خردهروایت، رو میکند.
ادامه دارد...
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #لبنان
بیروت، ایستاده در غبار - ۳۴
بحش دوم
میگوید توی جنوب، کلید اغلب خانهها روی در است و صاحبخانه کاغذی چیزی گذاشته توی خانه که بگوید خانه و زندگیم حلالتان!
مجاهدان بهترین غذاها را در جنوب، از جیب مردم میخورند.
اینها را رفیقِ ایرانیمان که چند روزی جیم زده بود به جنوب و حالا برگشته، دیشب با جزئیات بیشتری تعریف میکرد. میگفت که درِ سوپرمارکتها باز است؛ روی موتورها و ماشینها کلیدها را گذاشتهاند برای استفاده و خانهها مامنِ مجاهدان است.
علا میگوید آدمهای جنوب عجیباند. چند روز پیش یک پیرمرد هفتادساله را کنار خیابان دیده که بهش گفته جایی سراغ دارد که بتواند شب را آنجا سر کند؟
چشم علاء افتاده به ماشینِ پیرمرد؛ یک ماشینِ کوچک که تا خرتناق پرِ دستمال کاغذی بود. علاء میگفت زنگ زدم به دوستم؛ یک مدرسه میشناخت. پیرمرد حتی یک کلمه نگفت که جای مدرسه، خانهای براش جور کنم.
پیرمرد شکسته بود. توی جنوب زندگیشان روی روال بود اما اینجا... علاء میگفت پنج روزِ پیاپی به پیرمرد سر زدم. فهمیدم پسرش، سر ماجرای پیجرها مجروح شده؛ همسرش توی بیمارستان پرستارِ پسرِ مجروحش است؛ دو تا پسر دیگرش توی جبهه جنوب دارند میجنگند؛ پسرِ برادرش همین چند روز قبل شهید شده و همبازیِ دوران کودکی سیدحسن است.
توقع چنین آدمی، صفر است؛ آوارگی توی هفتاد سالگی را تحمل میکند اما توقعی از کسی ندارد. علاء میگوید بعد یک هفته دوباره پیرمرد را دیده که هنوز دستمالهاش را نفروخته. علاء به دوستش میگوید که دستمالها را یکجا از پیرمرد بخرند؛ میپرسند دانهای چند؟ پیرمرد میگوید اگر همهاش را میخواهید باید به قیمت عمده برایتان حساب کنم... این است مناعت طبع انسانِ جنوب...
حرفهایمان ناتمام میماند. پیامی میآید روی گوشی علاء. میگوید: شدند ۷۸ نفر. آمار دوستانِ شهیدش را میگوید.
چشمهای هردومان سرخ است. مینشینم پشت ترک موتور علاء و جایی در الحمراء از هم جدا میشویم.
محسن حسنزاده | راوی اعزامی راوینا
@targap
جمعه | ۱۱ آبان ۱۴۰۳ | #لبنان #بیروت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا